⛓️🕷️scaryland
181 subscribers
1K photos
163 videos
2 files
12 links
نام رمان: او می آید!
ژانر: معمایی_ترسناک وطنز
~~~~~~~~~~~~~~~~
××کپی ممنوع××

ارتباط با نویسنده:

ارتباط با ادمین جهت تب و پیشنهاد و انتقاد:
https://t.me/BChatBot?start=sc-340926-EyF2mj2
Download Telegram
🍷🌙#پارت_ویژه


نگاهش چرخید و روی سر سره‌های سر پوشیده افتاد. منم همزمان همونجا رو نگا کردم‌. بعد به هم زل زدیم.

ارسلان: راه نداره.

- چرا داره. تو میری داخل سرسره.

ارسلان: اره یه راه دیگه‌م هست اونم اینه که منو بکشی، من راه دومو انتخاب میکنم خلاص.

پنج دقیقه‌ی بعد:

روی سرسره دو تا ضربه زدم و گفتم: زود برمیگردم حاجی.

ارسلان با صدا ی گرفته گفت: گمشو همین الان اومدیااا!

و دوان دوان رفتم.

***

*راوی*

فقط چند دقیقه از رفتن سامان میگذشت که اتوبوس مدرسه‌ی دخترانه‌ای جلوی ورودی پارک ایستاد. بچه‌های کلاس اول و دوم ابتدایی با لباس فرم‌های صورتی پر رنگ بدو بدو وارد پارک شدن تا جا بگیرن. ارسلان که داخل سرسره بود با شنیدن صدای شلوغی و جیغ عرق سردی روی پیشونیش نشست.

تا اینکه بالاخره صدای جیغ چند نفر که میخواستن سوار سرسره بشن داخل پارک پیچید...

ارسلان سرشو پایین انداخته بود و به خودش و عالم و آدم فحش میداد. دختربچه‌های ریزه میزه اومدن عموی گنده‌بکی که بدون پیرهن میرهن داخل سرسره جا خورده بود رو تماشا کنن.

خداروشکر هنوز ناظم و معلم داشتن داخل اتوبوس بچه‌ها رو میشمردن و لیستاشونو چک میکردن.

یه دختر کوچولوی کیوت چشم ابرو مشکی که از بقیه شجاع تر بود گفت: عمو داشتی سرسره بازی میکردی؟

ارسلان چیزی نگفت. فکر کرد که باید در بره.

یهو یه دختری پتوی نازکی رو از کوله‌پشتیش در آورد و با دستای کوچیکش اونو جلوی ارسلان گرفت: عمو عمو بیا اینو بکش رو خودت حتما سردته... چون عموی بامزه‌ای هستی پتومو میدم بهت.

ارسلان از خدا خواسته پتو رو گرفت و دور خودش کشید همزمان دعا کرد الهی همینجا یه رعد و برق میخورد بهش و بگای سگ میرفت.

ولی با دیدن چشمای براق و گرد دختره یاد حرف سامان افتاد که همیشه بهش میگفت باید مهربونتر باشه و درجواب لطف بقیه تشکر کنه پس گلوشو صاف کرد و طوری که انگار داره سخت ترین جمله دنیا رو تلفظ میکنه گفت: ممنون برات جبران میکنم.

دختر که نفهمید ارسلان چی میگه اوهومی کرد و رفت پی بازیش. ارسلان رفت یه گوشه روی نیمکت نشست ولی همچنان بعضی از دخترا نگاش میکردن.

***

*سامان*

از خرید برگشتم. مرتیکه الاغ‌طور یه بلوز رو بهم انداخت ۷۰۰ تومن! خون باباتو از من چرا میگیریییی! اگه فوری نبود ابدا ازش خرید میکردم.

با دیدن جمعیت و همهمه‌ی بچه دبستانیا داخل پارک زهره ترک شدم!

یا خدا! ارسلان تو سرسره بود الان چی شد!؟ نکنه داده باشنش دست مامورای پلیس به جرم منحرف بازی داخل روز روشن؟!

نه بابا اون خودش پلیسه مگه میشه پلیسو بدن دس پلیس... خدایا دارم دیوانه میش_

با دیدن صحنه‌ای دهنم باز موند.

ارسلان روی حصیر مسافرتی یه مشت بچه نشسته بود، یه پتوی هلوکیتی صورتی دور تنش بود و داشت داخل فنجون صورتی که یکی از دخترا بهش داده بود چایی میخورد.

البته نگاهش در اون حالت افتاد به من. و چایی پرید تو گلوش و از دماغش اومد بیرون.
اما تو همون حالت فنجونو پرت کرد کنار و سریع سعی کرد خودشو جمع جور کنه و ابهت متلاشی شده اشو برگردونه.

دخترای کوچولو پاشدن و دورشو گرفتن. هی میگفتن "عه عمو چی شد؟ عمو مراقب باش! عمو بیا بزنیم پشتت!"

قضیه چیه کی ارسلان انقد برادر زاده پیدا کرده...؟

بهش رسیدم و نتونستم خنده‌مو کنترل کنم که از زیرلب آروم غرید: لباسو بده به من!

بهش پیرهن جدیدو دادم بعد پتوی هلوکیتی رو نگه داشتم تا لباسو بپوشه.

- ارسلان مسمومم کردی پسر! چطور کارت به اینجا کشید؟

ارسلان توضیح داد که چطور دخترا مچشو گرفتن بعد بهش کمک کردن و اونم برای اینکه دلشونو نشکنه سر سفره‌شون نشست.

- وای باید ازت عکس میگرفتم! تبدیل به یه میم ترند میشدی داخل اون وضع!

ارسلان میخواست فحش بده که یه دختر کیوت پاچه شلوارشو کشید و گفت: عمو عمو بیا بازی کنیم بیا سر سفره‌مون چایی بقول!

ارسلان جدی گفت: نمیشه دوستم اومده باید باهاش برگردم.
🍷🌙#پارت_ویژه


دختره باز با کیوتی بیش از حد تحمل گفت: خب به اون عموهم بگو بیاد چایی~~

ارسلان: اون عمو چایی دوست نداره باید بریم.

و بلند شد ولی دختر گفت: باشه باشه فقط یه لحظه صبر کن عمو.

وایستادیم و اون با دو تا لقمه‌ی ریزه میزه و یه عروسک کوچولو که شبیه قورباغه بود برگشت.

رو پاشنه‌ی پاش بلند شد و اینارو به ارسلان داد.

قبل از اینکه ارسلان چیزی بپرسه خودش گفت: این دو تا لقمه رو خودم درست کردم عمو. تو و اون عمو بخورین گشنتون نشه. بعدم تو خیلی عمو خوشتیبی هستی غورغوری رو از من یادگاری نگه داشته باش، باشه؟

ارسلان لبخندی زد، دستشو روی سر دختر کشید و گفت: باشه. راستی اسمت چیه؟

دختر: کیانا احمدی‌.

لبخند ارسلان ماسید: اسم بابات؟

کیانا: بابا مرتضی. بابام پلیسه عمو.

ریختن پشم ما همانا انداخته شدنمان در گرداب خاطرات همانا.

این دختر مرتضی خودمونه که! میگم چشم و ابروی مظلومش آشنا میزدا!

ارسلان از درون فرو ریخته بود. یادش اومد چقد به مرتضی ریده... بعد دختر مرتضی انقد باهاش جنتل و مهربون برخورد کرده.

فقط به دختر کوچیک گفت: به بابات بگو ارسلان گفت بعضی موقعا بیارتت که ببینمت.

و بازوی منو و کشید و رفتیم.

صدای کیوت کیانا از پشت سرمون میومد که از خودش میپرسید: ینی بابامو میشناسه؟

و ما به خونه برگشتیم...
گایز

کسی هس ک بیکار باشه و بخواد ب این نویسنده بی نوا کمک کنه؟
Forwarded from . (mahsa)
#فکت 🧚🏽

یه دره داخل اورست هست به نام دره ی رنگین کمون... اونجا جنازه های کسایی هستش که میخواستن به قله صعود کنن ولی نتونستن، برای صعود به اورست باید از این دره عبور کرد:)

[@tarswempir]࿐
سلام بچه ها
نویسنده رمان وقت آزاد زیادی نداره
کسی مایل به همکاری و نوشتن رمان و گذاشتن پست هست؟
اگه رمان دارید که جایی نذاشتید وقلم خوبی داره برام بفرستید قلمتونو چک میکنم:
https://t.me/HarfinoBot?start=06a739ed78a6549
#دارک_تکست🌘
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
Jôķĕř:
همه آدم‌ها مانند ماه هستند،
قسمت تاریکی دارند که هرگز به کسی نشان نمی‌دهند.

[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽

بعضی دانشمندا معتقدن اگه فضا بی نهایت باشه یه نسخه ی دیگه از شما داخل فضا وجود داره:)

[@tarswempir]࿐
#دارک_تکست🌘
∽∽∽∽∽∽∽∽∽∽
Jôķĕř:
وقتی کار‌ها طبق نقشه پـیش بره هیچ کس وحشت زده نمیشه،
حتی اگه اون نقشه، وحشتناک باشه!

[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚🏽

کسایی که تا دیر وقت بیدارن و دیر هم پا میشن احتمال روانی شدنشون بیشتره:)



سلام جماعت روانی 🙂😂💔

[@tarswempir]࿐