🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_431
اینم نگم که از فرداش پارسا عین خاطرخواه های عاشق میومد دم در خونه واسه دیدن پویا و تهش ارسلان جارو میگرفت و هم پویا و هم پارسا رو تا خود خیابون دنبال میکرد.
تهش کار به تیراندازی میکشید که سامان میرفت دنبالشون و اوضاع رو کنترل میکرد.
خلاصه این مدت کلی داستان داشتیم ولی تهش این شد که پارسا طبقه پایین پیش پویاست و داره کتشو درست میکنه!
آره پارسا هم کنار ما زندگی میکنه.
باور کردنش سخته نه؟
خب واقعیتش اینه که یه روز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم پارسا با وسایلش دم دره.
برعکس همیشه که با دعوا جواب ارسلانو میداد اینبار خیلی مسالمت آمیز وارد شد و گفت که میخواد اینجا زندگی کنه و هر شرطی بزاره قبول میکنه.
اون گفت حتی حاضره کل خونه رو بخره ولی مارو بیرون نندازه و خودش تو یه اتاق بمونه.
اول کارد میزدی به ارسلان خونش درنمیومد!
ولی با گذشت زمان و تلاش های پارسا و صحبت های سامان و پادرمیونی ما قبول کرد.
البته هنوزم سر یسری چیزا پاپیچ پارسا میشه یا بهش گیر میده اما پارسا چیزی نمیگه این باعث شد دیگه مثل قبل باهم دعوا نیوفتن و گارد ارسلان هم پایین بیاد.
اوایل حضور پارسا برامون سنگین بود اما کم کم بهش عادت کردیم!
هم به حضور پارسا و هم به حضور بابک!
الان تا حدودی همه اعضای خانواده هم شدیم!
حتی طوری شد که پارسا هم با فهمیدن قضیه اون بچه و کارهای سامان کمک کرد و با یه اشاره توی نیم ساعت کل وسایل و کالاهای خونه رو جور کرد.
توی این مدت تو خونه اتفاقات ترسناکی نیوفتاد!
یعنی افتاد اما چندان ترسناک نبود، مثل باز و بسته شون در و پنجره یا صدا زدنمون و این حرفا...
کلا چیزای های عادی.
اوایل بابک عادت نداشت و میترسید اما با مرور زمان عادت کرد.
اما پارسا از همون اول از این چیزا نمیترسید و خب هیچ وقت ما سوالی نپرسیدیم.
تو این مدت سامان یسری چیزا درمورد ماورا و جنگیری هامون برای اون دوتا عضو تازه وارد تعریف کرد اما پارسا حتی به اونم واکنش نشون نداده بود.
خلاصه پارسا هنوز رفتارهای مرموز و عجیبشو داره اما برامون تهدیدی به حساب نمیاد.
و حتی برعکس...
اون پشتمونه!
اون انگار واقعا این جو صمیمی رو دوست داره و خوشحاله که عضو یه خانواده شده، خب اون از خانواده اش حمایت میکنه مگه نه؟
با صدای از افکارم بیرون اومدم...
+ رایان! ما داریم میریم تو ماشین!
باشه ای گفتم که سامان رفت.
ساعتمو از روی میز برداشتم و بستم بعد چک کردن کتم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت در.
وقتی رسیدم تو کوچه سینا و بابک رو دیدم که داشتن به حرفای پویا میخندیدن.
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_431
اینم نگم که از فرداش پارسا عین خاطرخواه های عاشق میومد دم در خونه واسه دیدن پویا و تهش ارسلان جارو میگرفت و هم پویا و هم پارسا رو تا خود خیابون دنبال میکرد.
تهش کار به تیراندازی میکشید که سامان میرفت دنبالشون و اوضاع رو کنترل میکرد.
خلاصه این مدت کلی داستان داشتیم ولی تهش این شد که پارسا طبقه پایین پیش پویاست و داره کتشو درست میکنه!
آره پارسا هم کنار ما زندگی میکنه.
باور کردنش سخته نه؟
خب واقعیتش اینه که یه روز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم پارسا با وسایلش دم دره.
برعکس همیشه که با دعوا جواب ارسلانو میداد اینبار خیلی مسالمت آمیز وارد شد و گفت که میخواد اینجا زندگی کنه و هر شرطی بزاره قبول میکنه.
اون گفت حتی حاضره کل خونه رو بخره ولی مارو بیرون نندازه و خودش تو یه اتاق بمونه.
اول کارد میزدی به ارسلان خونش درنمیومد!
ولی با گذشت زمان و تلاش های پارسا و صحبت های سامان و پادرمیونی ما قبول کرد.
البته هنوزم سر یسری چیزا پاپیچ پارسا میشه یا بهش گیر میده اما پارسا چیزی نمیگه این باعث شد دیگه مثل قبل باهم دعوا نیوفتن و گارد ارسلان هم پایین بیاد.
اوایل حضور پارسا برامون سنگین بود اما کم کم بهش عادت کردیم!
هم به حضور پارسا و هم به حضور بابک!
الان تا حدودی همه اعضای خانواده هم شدیم!
حتی طوری شد که پارسا هم با فهمیدن قضیه اون بچه و کارهای سامان کمک کرد و با یه اشاره توی نیم ساعت کل وسایل و کالاهای خونه رو جور کرد.
توی این مدت تو خونه اتفاقات ترسناکی نیوفتاد!
یعنی افتاد اما چندان ترسناک نبود، مثل باز و بسته شون در و پنجره یا صدا زدنمون و این حرفا...
کلا چیزای های عادی.
اوایل بابک عادت نداشت و میترسید اما با مرور زمان عادت کرد.
اما پارسا از همون اول از این چیزا نمیترسید و خب هیچ وقت ما سوالی نپرسیدیم.
تو این مدت سامان یسری چیزا درمورد ماورا و جنگیری هامون برای اون دوتا عضو تازه وارد تعریف کرد اما پارسا حتی به اونم واکنش نشون نداده بود.
خلاصه پارسا هنوز رفتارهای مرموز و عجیبشو داره اما برامون تهدیدی به حساب نمیاد.
و حتی برعکس...
اون پشتمونه!
اون انگار واقعا این جو صمیمی رو دوست داره و خوشحاله که عضو یه خانواده شده، خب اون از خانواده اش حمایت میکنه مگه نه؟
با صدای از افکارم بیرون اومدم...
+ رایان! ما داریم میریم تو ماشین!
باشه ای گفتم که سامان رفت.
ساعتمو از روی میز برداشتم و بستم بعد چک کردن کتم از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت در.
وقتی رسیدم تو کوچه سینا و بابک رو دیدم که داشتن به حرفای پویا میخندیدن.
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_433
جلو رفتم که با دیدن من سوار ماشین شدن.
منم خواستم سوار ماشین بشم که پویا سوتی زد و گفت:
- خوشتیپ شدی رایان!
با خنده گفتم: ممنون!
پویا: اگه دیدی یه کیسه گونی کشیده شد رو سرت بدون من دزدیدمت!
من: جدیدا خیلی خطرناک شدیا!
پویا همونطور که سمت ماشین سامان میرفت گفت:
- از اثرات برادر خلافکار داشتنه!
خندیدمو سوار ماشین پارسا شدم که حرکت کرد...
نیم ساعت بعد دم در تالار بودیم.
بعد از احوال پرسی و تبریک به پدر و مادر شایان و عروس وارد شدیم.
جای بزرگ و تجملاتی بود!
زنا و مردا که با لباس های شیک کل فضا رو پر کرده بودن و گارسون ها که با سینی های نوشیدنی میز به میز پذیرایی میکردن.
مشخص بود عروس و داماد هنوز نیومدن پس باهم رفتیم سر یکی از میزا.
پویا با دیدن اکیپ دخترا کرباتشو صاف کرد و بدون اینکه بشینی یه نوشیدنی از روی میز برداشتم رفت اون سمت.
پارسا نیشخند رضایتمند و شیطانی زد که سامان با تاسف سر تکون داد.
کم کم مشغول صحبت و بگو بخند شدیم که پویا با کلی شماره برگشت و همه رو ریخت روی میز.
پویا: بابا اومده! چی چی آورده! شماره و داف!
سینا خندید: حداقل به عروسی شایان رحم کن!
پویا همون طور که شماره ها رو تقسیم میکرد گفت:
- درسته یه نظر حلاله ولی تو اصلا نظر نده! بیا این شماره رو بگیر ببینم!
ارسلان: پویا بشین همه دارن نگاه میکنن!
پویا: کجا بشینم تازه میخوان برم سر میز خوراکیاشون!
خواستم به پویا التماس کنم به آبروي ما رحم کنه که یهو یه چیز خورد به صندلیم.
با تعجب برگشتم و به خانومی نگاه کردم که تلو تلو خوران از صندلیم جدا شد و رفت سمت دستشویی.
ولی دقیقا لحظه بسته شدن در برگشت سمتمون و من چشمای مشکی خالصش رو دیدم.
با تعجب برگشتم که دیدم خوشبختانه بقیه هم این صحنه رو دیدن!
بابک: اون .. اون کاملا چشماش سیاه بود؟؟
امیر: اره جن زده شده بود!
ارسلان: احتمالا متوجه حضور یه چیزایی از طرفمون شده!
سینا: الان چیکار کنیم؟
سامان همونطور که از جاش بلند میشد گفت: برمیگردیم سر کاری که واسش به دنیا اومدیم! درافتادن با این جونورا!
و این بود که هممون با یه لبخند شیطانی از سر میز بلند شدیم و به سمت دستشویی رفتیم...
[ پایان ]
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_433
جلو رفتم که با دیدن من سوار ماشین شدن.
منم خواستم سوار ماشین بشم که پویا سوتی زد و گفت:
- خوشتیپ شدی رایان!
با خنده گفتم: ممنون!
پویا: اگه دیدی یه کیسه گونی کشیده شد رو سرت بدون من دزدیدمت!
من: جدیدا خیلی خطرناک شدیا!
پویا همونطور که سمت ماشین سامان میرفت گفت:
- از اثرات برادر خلافکار داشتنه!
خندیدمو سوار ماشین پارسا شدم که حرکت کرد...
نیم ساعت بعد دم در تالار بودیم.
بعد از احوال پرسی و تبریک به پدر و مادر شایان و عروس وارد شدیم.
جای بزرگ و تجملاتی بود!
زنا و مردا که با لباس های شیک کل فضا رو پر کرده بودن و گارسون ها که با سینی های نوشیدنی میز به میز پذیرایی میکردن.
مشخص بود عروس و داماد هنوز نیومدن پس باهم رفتیم سر یکی از میزا.
پویا با دیدن اکیپ دخترا کرباتشو صاف کرد و بدون اینکه بشینی یه نوشیدنی از روی میز برداشتم رفت اون سمت.
پارسا نیشخند رضایتمند و شیطانی زد که سامان با تاسف سر تکون داد.
کم کم مشغول صحبت و بگو بخند شدیم که پویا با کلی شماره برگشت و همه رو ریخت روی میز.
پویا: بابا اومده! چی چی آورده! شماره و داف!
سینا خندید: حداقل به عروسی شایان رحم کن!
پویا همون طور که شماره ها رو تقسیم میکرد گفت:
- درسته یه نظر حلاله ولی تو اصلا نظر نده! بیا این شماره رو بگیر ببینم!
ارسلان: پویا بشین همه دارن نگاه میکنن!
پویا: کجا بشینم تازه میخوان برم سر میز خوراکیاشون!
خواستم به پویا التماس کنم به آبروي ما رحم کنه که یهو یه چیز خورد به صندلیم.
با تعجب برگشتم و به خانومی نگاه کردم که تلو تلو خوران از صندلیم جدا شد و رفت سمت دستشویی.
ولی دقیقا لحظه بسته شدن در برگشت سمتمون و من چشمای مشکی خالصش رو دیدم.
با تعجب برگشتم که دیدم خوشبختانه بقیه هم این صحنه رو دیدن!
بابک: اون .. اون کاملا چشماش سیاه بود؟؟
امیر: اره جن زده شده بود!
ارسلان: احتمالا متوجه حضور یه چیزایی از طرفمون شده!
سینا: الان چیکار کنیم؟
سامان همونطور که از جاش بلند میشد گفت: برمیگردیم سر کاری که واسش به دنیا اومدیم! درافتادن با این جونورا!
و این بود که هممون با یه لبخند شیطانی از سر میز بلند شدیم و به سمت دستشویی رفتیم...
[ پایان ]
[@tarswempir]࿐
و پایان...
ممبرای گرام رمان تموم شد!
پی دی اف فصل دوم به زودی تو چنل قرار داده میشه و برنامه بعدی چنل هم بعد یه مدت کوتاه بهتون میگیم.
مرسی که تو این مدت در کنارمون ترس، خنده و غم رو تجربه کردین.
برای من باارزش بود!
دم تموم کسایی که با کامنتاشون دلگرمی میدادن اتیش!
حتی دم اون کسایی که یه بار و یه جمله هم نوشتن هم گرم!
ممنون که بودید...
ممنون که خوندین...
امیدوارم این رمان شما رو خندونده و به وقتش اون حس ترس یا غمی که میخواستین هم بهتون داده باشه.
امیدوارم موفق و پیروز باشید،
در مراحل زندگی تو اوج ببینمتون.
نویسنده
ممبرای گرام رمان تموم شد!
پی دی اف فصل دوم به زودی تو چنل قرار داده میشه و برنامه بعدی چنل هم بعد یه مدت کوتاه بهتون میگیم.
مرسی که تو این مدت در کنارمون ترس، خنده و غم رو تجربه کردین.
برای من باارزش بود!
دم تموم کسایی که با کامنتاشون دلگرمی میدادن اتیش!
حتی دم اون کسایی که یه بار و یه جمله هم نوشتن هم گرم!
ممنون که بودید...
ممنون که خوندین...
امیدوارم این رمان شما رو خندونده و به وقتش اون حس ترس یا غمی که میخواستین هم بهتون داده باشه.
امیدوارم موفق و پیروز باشید،
در مراحل زندگی تو اوج ببینمتون.
نویسنده
⛓️⃟🕷️scaryland
Photo
جا داشت بگیم: نگا استیل گنگو🙄🙌
#aida
#aida
🍷⃟🌙#پارت_ویژه
*سامان*
من و ارسلان روی نیمکت پارک ولیعصر نشسته بودیم، ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ بود، آفتاب تابستون داشت تبخیرمون میکرد. ارسلان بی حوصله گفت: پس کجان اینا؟
- ما زود اومدیم یکم دیگه واستا الاناست که بیان.
ارسلان: حالا حتما باید منو میاوردی رو شما نظارت کنم؟ بچه مهدکودکی هستی مگه؟ بگیر ردش کن بره نمیخوای باهاش قرار بعدی بچینی که.
بی توجه به غرغرای ارسلان که مطمئنم چشم نداشت طرفی که باهاش قرار گذاشته بودیمو ببینه به ساعتم نگاه کردم.
۹ دقیقه به ۱۱... چرا نمیگذره لنتی!
از دور صدای تق تق کفش پاشنه بلندی اومد که فورا سرمو بلند کردم.
دوتا دختر با تیپ های متفاوت رو به رومون بودن و بعد صدای ملایم یکی از اونا بود که با ذوق پنهانی گفت: سلام شما باید آقا سامان باشین درسته؟
دست پاچه با ارسلان سر تکون دادیم که گفت: من سهیلام و اینم دوستمه شراره!
و صدای ترکیدن آدامس شراره...
* فلش بک - روز قبل *
کلافه روی مبل نشستم و آه خانمان سوزی کشیدم.
ارسلان پرونده رو از جلوی چشماش کنار زد عینک مطالعهشو که همین تازگیا خریده بود گذاشت روی نوک دماغش و گفت: چیشده؟
جوابشو دادم: به خاله زنگ زدم هیچ جوره راضی نمیشه به اون دختر بگه که من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. پاشو کرده تو یه کفش که برو ببینش نظرت عوض میشه و فلان. یکی نیست این وسط بهش بگه خب خالهی من، نمیشه حداقل درددل نیستی دردسر نباشی؟ کی زن خواست تو این هیری ویری. تازه یه ماهه که دارم بعد اون همه ماجرا و بدبختی در آرامش زندگی میکنم. دیگه نمیکشم ارسلان... فکر نکنم این وسط کسی دلش به حالا من بسوزه...
ارسلان چپ چپ نگام کرد و با لحن آرومی گفت: اولا چرت نگو شبیه یتیمای مادرمرده حرف نزن من اینجا مگه هالوعم؟ این همه وقت پشتت بودم الانم هستم و خواهم بود. دومن، هر مسئلهای یه راه حل داره. خالهجونِ عزیزت میگه برو ببینش؟ پس برو ببینش.
- ها؟
ارسلان بی حوصله عینکشو برداشت و به سمت من نیم خیز شد: برو ببینش. و بهش بگو همه چی سوتفاهم بود و تو اصلا تو فاز ازدواج و متاهلی نیستی... اصلا اگه نیاز بود برین بهش!
یکم به حرفش فکر کردم بعد گفتم: این راه حل خوبیه ولی من نمیتونم رو در رو دختر مردمو رد کنم که... زشته تازه اون دلش میشکنه مطمئنا.
ارسلان چشماشو چرخوند: چار تا فحش میخواد بده دیگه! یا فوق فوقش یه چک میزنه زیر گوشت میگه چطور با احساساتم بازی کردی و فلان...
به حرفاش خندیدم.
- شاید اینجوری نباشه ارسلان. همهی دخترا که لوس و احساسی نیستن. بعضیا تو اینجور موقعیتا که رد میشن یا به احساسشون لطمه میخوره در ظاهر چیزی رو نشون نمیدن ولی از درون شدیدا درگیرش میشن. به خودشون میگن نکنه عیبی دارم قیافهم بده خوش هیکل نیستم باحال نیستم و هزار تا سوال دیگه که باعث میشه تهش از خودشون متنفر بشن. من دوست ندارم باعث بشم یه آدم از خودش بدش بیاد. این گناه سنگینیه.
ارسلان خندید و محکم زد به بازوم: خرس مهربون تا حالا چندنفر دلتو شکستن که انقد با آب و تاب برا من چس ناله میکنی؟
باز ارسلان مزه ریخت! بابا حداقل یه جوک بگو به هیکل و قد و قواره آدم بخوره!
گفتم: برو بابا نمکدون! ما چند واحد روانشناسی پاس کردیم! تازه، بر خلاف یکسری افراد یاوهگو آدمیم و احساس داریم!
و نگاه برنده ای بهش انداختم تا بفهمه منظورم از یکسریا خودشه.
ارسلان باز خندید: باشه من اصلا گاو مش حسن، ولی تو میخوای این دختره رو چجوری بپیچونی استاد روزگار؟
فیالبداهه گفتم: باهاش قرار میزارم تو هم همرام بیا با هم یه گِلی بخوریم.
ارسلان: من؟! چرا؟!
- خب تو پیشنهادشو دادی دیگه.. احساس میکنم اگه همراهم باشی کمتر سر رد کردنش عذاب وجدان میگیرم.
ارسلان کمی در سکوت به پروندهی روی میز عسلی زل زد و تهش گفت: باشه حله.
*پایان فلش بک*
سهیلا قد متوسطی داشت، پوستش سفید و چشماش عسلی بودن. روی گونهش کمی کک و مک داشت که البته به نظرم به حالت چهرهش میمومد. مانتوی سفیدی پوشیده بود و استایل پوشیدهای داشت. در دو کلمه ساده و متین.
اما دوستش شراره یکم شیطون میزد. چشم و ابرو سیاه بود و یه مانتوی سرخ داشت. آرایش صورتش کمی تند بود و این حسو به آدم میداد که این دختر ازون برونگراهای پرانرژی و دائم در گشت و گذاره.
من و ارسلان همزمان جواب دادیم: سلام.
سهیلا به من و ارسلان گفت: قرارمون ساعت ۱۱ بود چقد زود اومدین! ببخشید لابد معطلتون کردیم.
من گفتم: نه بابا این چه حرفیه...
و دیگر تعارفات.
سهیلا و شراره به محض نشستن رو به روی ما که دقیقا میشد زیر آفتاب عینکای دودیشونو گذاشتن. این پارک خراب شده فقط همین یدونه نیمکت جفتی رو داشت. بقیه یا شکسته بودن یا دور از دید. که به پیشنهاد ارسلان ترجیح دادیم یه جا بشینیم که داخل دید باشیم.
از اون جایی که من ارسلان رو همراه خودم آورده بودم به سهیلا هم گفتم یکی از دوستاشو همراه خودش بیاره تا معذب نباشیم.
*سامان*
من و ارسلان روی نیمکت پارک ولیعصر نشسته بودیم، ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ بود، آفتاب تابستون داشت تبخیرمون میکرد. ارسلان بی حوصله گفت: پس کجان اینا؟
- ما زود اومدیم یکم دیگه واستا الاناست که بیان.
ارسلان: حالا حتما باید منو میاوردی رو شما نظارت کنم؟ بچه مهدکودکی هستی مگه؟ بگیر ردش کن بره نمیخوای باهاش قرار بعدی بچینی که.
بی توجه به غرغرای ارسلان که مطمئنم چشم نداشت طرفی که باهاش قرار گذاشته بودیمو ببینه به ساعتم نگاه کردم.
۹ دقیقه به ۱۱... چرا نمیگذره لنتی!
از دور صدای تق تق کفش پاشنه بلندی اومد که فورا سرمو بلند کردم.
دوتا دختر با تیپ های متفاوت رو به رومون بودن و بعد صدای ملایم یکی از اونا بود که با ذوق پنهانی گفت: سلام شما باید آقا سامان باشین درسته؟
دست پاچه با ارسلان سر تکون دادیم که گفت: من سهیلام و اینم دوستمه شراره!
و صدای ترکیدن آدامس شراره...
* فلش بک - روز قبل *
کلافه روی مبل نشستم و آه خانمان سوزی کشیدم.
ارسلان پرونده رو از جلوی چشماش کنار زد عینک مطالعهشو که همین تازگیا خریده بود گذاشت روی نوک دماغش و گفت: چیشده؟
جوابشو دادم: به خاله زنگ زدم هیچ جوره راضی نمیشه به اون دختر بگه که من نمیخوام باهاش ازدواج کنم. پاشو کرده تو یه کفش که برو ببینش نظرت عوض میشه و فلان. یکی نیست این وسط بهش بگه خب خالهی من، نمیشه حداقل درددل نیستی دردسر نباشی؟ کی زن خواست تو این هیری ویری. تازه یه ماهه که دارم بعد اون همه ماجرا و بدبختی در آرامش زندگی میکنم. دیگه نمیکشم ارسلان... فکر نکنم این وسط کسی دلش به حالا من بسوزه...
ارسلان چپ چپ نگام کرد و با لحن آرومی گفت: اولا چرت نگو شبیه یتیمای مادرمرده حرف نزن من اینجا مگه هالوعم؟ این همه وقت پشتت بودم الانم هستم و خواهم بود. دومن، هر مسئلهای یه راه حل داره. خالهجونِ عزیزت میگه برو ببینش؟ پس برو ببینش.
- ها؟
ارسلان بی حوصله عینکشو برداشت و به سمت من نیم خیز شد: برو ببینش. و بهش بگو همه چی سوتفاهم بود و تو اصلا تو فاز ازدواج و متاهلی نیستی... اصلا اگه نیاز بود برین بهش!
یکم به حرفش فکر کردم بعد گفتم: این راه حل خوبیه ولی من نمیتونم رو در رو دختر مردمو رد کنم که... زشته تازه اون دلش میشکنه مطمئنا.
ارسلان چشماشو چرخوند: چار تا فحش میخواد بده دیگه! یا فوق فوقش یه چک میزنه زیر گوشت میگه چطور با احساساتم بازی کردی و فلان...
به حرفاش خندیدم.
- شاید اینجوری نباشه ارسلان. همهی دخترا که لوس و احساسی نیستن. بعضیا تو اینجور موقعیتا که رد میشن یا به احساسشون لطمه میخوره در ظاهر چیزی رو نشون نمیدن ولی از درون شدیدا درگیرش میشن. به خودشون میگن نکنه عیبی دارم قیافهم بده خوش هیکل نیستم باحال نیستم و هزار تا سوال دیگه که باعث میشه تهش از خودشون متنفر بشن. من دوست ندارم باعث بشم یه آدم از خودش بدش بیاد. این گناه سنگینیه.
ارسلان خندید و محکم زد به بازوم: خرس مهربون تا حالا چندنفر دلتو شکستن که انقد با آب و تاب برا من چس ناله میکنی؟
باز ارسلان مزه ریخت! بابا حداقل یه جوک بگو به هیکل و قد و قواره آدم بخوره!
گفتم: برو بابا نمکدون! ما چند واحد روانشناسی پاس کردیم! تازه، بر خلاف یکسری افراد یاوهگو آدمیم و احساس داریم!
و نگاه برنده ای بهش انداختم تا بفهمه منظورم از یکسریا خودشه.
ارسلان باز خندید: باشه من اصلا گاو مش حسن، ولی تو میخوای این دختره رو چجوری بپیچونی استاد روزگار؟
فیالبداهه گفتم: باهاش قرار میزارم تو هم همرام بیا با هم یه گِلی بخوریم.
ارسلان: من؟! چرا؟!
- خب تو پیشنهادشو دادی دیگه.. احساس میکنم اگه همراهم باشی کمتر سر رد کردنش عذاب وجدان میگیرم.
ارسلان کمی در سکوت به پروندهی روی میز عسلی زل زد و تهش گفت: باشه حله.
*پایان فلش بک*
سهیلا قد متوسطی داشت، پوستش سفید و چشماش عسلی بودن. روی گونهش کمی کک و مک داشت که البته به نظرم به حالت چهرهش میمومد. مانتوی سفیدی پوشیده بود و استایل پوشیدهای داشت. در دو کلمه ساده و متین.
اما دوستش شراره یکم شیطون میزد. چشم و ابرو سیاه بود و یه مانتوی سرخ داشت. آرایش صورتش کمی تند بود و این حسو به آدم میداد که این دختر ازون برونگراهای پرانرژی و دائم در گشت و گذاره.
من و ارسلان همزمان جواب دادیم: سلام.
سهیلا به من و ارسلان گفت: قرارمون ساعت ۱۱ بود چقد زود اومدین! ببخشید لابد معطلتون کردیم.
من گفتم: نه بابا این چه حرفیه...
و دیگر تعارفات.
سهیلا و شراره به محض نشستن رو به روی ما که دقیقا میشد زیر آفتاب عینکای دودیشونو گذاشتن. این پارک خراب شده فقط همین یدونه نیمکت جفتی رو داشت. بقیه یا شکسته بودن یا دور از دید. که به پیشنهاد ارسلان ترجیح دادیم یه جا بشینیم که داخل دید باشیم.
از اون جایی که من ارسلان رو همراه خودم آورده بودم به سهیلا هم گفتم یکی از دوستاشو همراه خودش بیاره تا معذب نباشیم.