#فکت 🧚 ✨
🖤 اگه مدت طولانی تو آیینه نگاه کنید،شخص دیگیرو میبینید.
🖤هرگز نمیتونید با آرنجتون پیشونیتونولمس کنید.
🖤تونمیتونی به یک کلمه نگاه کنی بدونی اینکه بخونیش.
🖤بلندترین کلمه ای فریاد زده شده"ساکت" باشه…!
🖤خوابیدن درواقع یک پلک زدن طولانیه.
🖤اینکه به یک رنگ جدید فکر کنی غیر ممکنه…!
[@tarswempir]࿐
🖤 اگه مدت طولانی تو آیینه نگاه کنید،شخص دیگیرو میبینید.
🖤هرگز نمیتونید با آرنجتون پیشونیتونولمس کنید.
🖤تونمیتونی به یک کلمه نگاه کنی بدونی اینکه بخونیش.
🖤بلندترین کلمه ای فریاد زده شده"ساکت" باشه…!
🖤خوابیدن درواقع یک پلک زدن طولانیه.
🖤اینکه به یک رنگ جدید فکر کنی غیر ممکنه…!
[@tarswempir]࿐
#نظرسنجی_داستانی
ازچی بیشتر میترسید…
ازچی بیشتر میترسید…
Anonymous Poll
12%
جن وروحو…
25%
تنهایی شب قبرستون باشم
24%
گوشیمو ننه بابام چک کنن
8%
سوسک
1%
بچه ای فامیلا
16%
اشتباهاتم
13%
بقیه موارد…
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ماهمه تو کماییم و وقتی گاهی یهویی حس میکنیم یکی صدامون کرده در واقع از همون زنده هاست که دارن صدامون میزنن برگردیم!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ماهمه تو کماییم و وقتی گاهی یهویی حس میکنیم یکی صدامون کرده در واقع از همون زنده هاست که دارن صدامون میزنن برگردیم!
[@tarswempir]࿐
#فرازمینی_ها
سفینه یوفویو در نقاشی مصرباستان!
عجیبه این نقاشی اونموقع؟
اما جالبتر از اون ترجمشه:
وسفینه ای موجودات فرازمینی به روی زمین فرود میاید…!
[@tarswempir]࿐
سفینه یوفویو در نقاشی مصرباستان!
عجیبه این نقاشی اونموقع؟
اما جالبتر از اون ترجمشه:
وسفینه ای موجودات فرازمینی به روی زمین فرود میاید…!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
جالبه بدونید عجیبه ولی واقعییه امریکا فقط سلاحاشو برای جنگ باانسانها اماده نمیکنه بلکه به طور خیلی جدی سلاح هایی برای مقابله بازامبی ها میسازه
اگه تو گوگل عبارت
"Zombie Preparedness"
رو بزنین میتونین آمادگیهای رسمی آمریکا رو در صورت حملهی زامبی ها بخونین!
[@tarswempir]࿐
جالبه بدونید عجیبه ولی واقعییه امریکا فقط سلاحاشو برای جنگ باانسانها اماده نمیکنه بلکه به طور خیلی جدی سلاح هایی برای مقابله بازامبی ها میسازه
اگه تو گوگل عبارت
"Zombie Preparedness"
رو بزنین میتونین آمادگیهای رسمی آمریکا رو در صورت حملهی زامبی ها بخونین!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚 ✨
🖤وقتی یه ویدیو رو یع ساعت داره ادیت میزنی دستت بخوره پاک شه…
🖤وقتی گوشیت 3درصد داره برقم تا 4ساعت دیگ نمییاد…
🖤وقتی موقع خواب فیلم ترسناکا باهیولاهاشون میاد جلو چشت!
🖤 وقتی پیام میاد که مشترک محترم شما 80درصد از حجم بسته ای اینترنت خود را استفاده کرده اید…
🖤وقتی داری در جواب خوبی از دردات میگی تابگی خوب نیستی ولی یهو همشونو پاک میکنی میگی خودت خوبی…
[@tarswempir]࿐
🖤وقتی یه ویدیو رو یع ساعت داره ادیت میزنی دستت بخوره پاک شه…
🖤وقتی گوشیت 3درصد داره برقم تا 4ساعت دیگ نمییاد…
🖤وقتی موقع خواب فیلم ترسناکا باهیولاهاشون میاد جلو چشت!
🖤 وقتی پیام میاد که مشترک محترم شما 80درصد از حجم بسته ای اینترنت خود را استفاده کرده اید…
🖤وقتی داری در جواب خوبی از دردات میگی تابگی خوب نیستی ولی یهو همشونو پاک میکنی میگی خودت خوبی…
[@tarswempir]࿐
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ادمای ترسو بیشتر دنبال چیزای ترسناکن
بیشتر فیلم ترسناک میبینن…
بیشتر بقیرو میترسونن…
اونیم که نمیترسه از چیزای ترسناک بیمار روانیه!
[@tarswempir]࿐
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
یه تئوری میگه:
ادمای ترسو بیشتر دنبال چیزای ترسناکن
بیشتر فیلم ترسناک میبینن…
بیشتر بقیرو میترسونن…
اونیم که نمیترسه از چیزای ترسناک بیمار روانیه!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
عجیبا ولی واقعی تو اوایل قرن 18 و 19 ترس از زامبی ها و خوناشاما اینقد زیاد شده که مردم قبراشونو با قفس میساختند! تااگه مرده ها زنده شدن نتونن از قبراشون خارج شن
[@tarswempir]࿐
عجیبا ولی واقعی تو اوایل قرن 18 و 19 ترس از زامبی ها و خوناشاما اینقد زیاد شده که مردم قبراشونو با قفس میساختند! تااگه مرده ها زنده شدن نتونن از قبراشون خارج شن
[@tarswempir]࿐
#فرازمینی_ها
>>توی سال 1969میلادی یع موسیقی دانی به اسم "جیم سالیوان" آلبومی باموضوع یوفویو ضبط کرد.
>>گفته زیرسازه اهنگ عجیب وغیرعادی و پیام هایی با موضوع ترک کردن خانواده و همراه شدن باموضوعات فضایی شنیده شده
>>اخرش 6سال بعدش بدون هیچ نشونه ای ناپدید میشه و ماشینشم توبیابون متروکه خالی بوده
[@tarswempir]࿐
>>توی سال 1969میلادی یع موسیقی دانی به اسم "جیم سالیوان" آلبومی باموضوع یوفویو ضبط کرد.
>>گفته زیرسازه اهنگ عجیب وغیرعادی و پیام هایی با موضوع ترک کردن خانواده و همراه شدن باموضوعات فضایی شنیده شده
>>اخرش 6سال بعدش بدون هیچ نشونه ای ناپدید میشه و ماشینشم توبیابون متروکه خالی بوده
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
در اهرام مصر برده ای که بیمار شد گردنشو بزنید توش دفن کنید.
در دیوار چین برده ای که بیمار شد یا مردو لای دیوار بذارید.
واما تخت جمشید کارگرانو بیمه کنید حقوق بدید :-)
[@tarswempir]࿐
در اهرام مصر برده ای که بیمار شد گردنشو بزنید توش دفن کنید.
در دیوار چین برده ای که بیمار شد یا مردو لای دیوار بذارید.
واما تخت جمشید کارگرانو بیمه کنید حقوق بدید :-)
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
عجایب اهرام مصر
_توی اهرام مصر سنگای بالایی قدیمی تراز پایینن یعنی ممکنه ازبالا به پایین چیده باشن
_ باتحقیق که شده موادغذایی(گوشت ومیوه...) تو اهرام مصر فاسد نشدنیه!
_یکی از عجایب هفتگانه ای جهانهه:-)
_سیارههای عطارد، زهره و زحل به موازات اهرام مصر قرار میگیرند و این اتفاقی است که هر. 2373 سال یک بار رخ میده
یعنی دقیقا بالای سر اهرم ها
نکته بعدی اینه بجز سیاره ها 3 ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی یا جبار هم دقیقا بالای همین اهرام ها هستن
یکی از این ستاره ها منحنی و جالب اینه یکی از هرم ها هم که برای ملکه مصر با کمی انحراف ساخته شده....
_جالبه بدونید حتی باپیشرفت علمم هنو نتونستن سنگای بکار رفتع در اهرام مصر وبشناسن!
_موقعی ساختن اهرام مصر ماموت هامنقرض نشده بودن زندنن بودنن!
_جالبه بدونید بعضیا معتقدن این کار فرازمینی
_کلن هرچی از عجایبش بگیم کم گفتیم!
[@tarswempir]࿐
عجایب اهرام مصر
_توی اهرام مصر سنگای بالایی قدیمی تراز پایینن یعنی ممکنه ازبالا به پایین چیده باشن
_ باتحقیق که شده موادغذایی(گوشت ومیوه...) تو اهرام مصر فاسد نشدنیه!
_یکی از عجایب هفتگانه ای جهانهه:-)
_سیارههای عطارد، زهره و زحل به موازات اهرام مصر قرار میگیرند و این اتفاقی است که هر. 2373 سال یک بار رخ میده
یعنی دقیقا بالای سر اهرم ها
نکته بعدی اینه بجز سیاره ها 3 ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی یا جبار هم دقیقا بالای همین اهرام ها هستن
یکی از این ستاره ها منحنی و جالب اینه یکی از هرم ها هم که برای ملکه مصر با کمی انحراف ساخته شده....
_جالبه بدونید حتی باپیشرفت علمم هنو نتونستن سنگای بکار رفتع در اهرام مصر وبشناسن!
_موقعی ساختن اهرام مصر ماموت هامنقرض نشده بودن زندنن بودنن!
_جالبه بدونید بعضیا معتقدن این کار فرازمینی
_کلن هرچی از عجایبش بگیم کم گفتیم!
[@tarswempir]࿐
#فرازمینی_ها
_این عکس در کتابی در سال ۱۹۷۹ توسط وندل سی استیونز، خلبان سابق نیروی هوایی آمریکا پخش شد. این عکس ها بعدها در تبلیغات سریال علمی تخیلی پروندههای ایکس استفاده شدند.
_عکس ها اکنون در حراجی ساتبی آمریکا به فروش گذاشته شدهاند.
[@tarswempir]࿐
_این عکس در کتابی در سال ۱۹۷۹ توسط وندل سی استیونز، خلبان سابق نیروی هوایی آمریکا پخش شد. این عکس ها بعدها در تبلیغات سریال علمی تخیلی پروندههای ایکس استفاده شدند.
_عکس ها اکنون در حراجی ساتبی آمریکا به فروش گذاشته شدهاند.
[@tarswempir]࿐
#داستان_وحشتناک 🔥
خودشو وخواهرش برقای اتاقو خاموش کردن
میخواستن باپسرعموشون که کوچولو تواتاق شوخی کنن یکم بترسوننش بردنش تو اتاق تاریک، بعد یهو اون به طرف پرده پنجره اشاره کرد گفت اون کیهه!
جایی که کسی نبود....
هردو برگاشون ریختت…!
[@tarswempir]࿐
خودشو وخواهرش برقای اتاقو خاموش کردن
میخواستن باپسرعموشون که کوچولو تواتاق شوخی کنن یکم بترسوننش بردنش تو اتاق تاریک، بعد یهو اون به طرف پرده پنجره اشاره کرد گفت اون کیهه!
جایی که کسی نبود....
هردو برگاشون ریختت…!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
این مرد 47ساله هندی لقب چاقو قورت داده را گرفت.
و رکودشو تو گینس ثبت کرده… اخه چرا خفه نشد؟ اون چاقوع گلوش پاره نشد؟😐
[@tarswempir]࿐
این مرد 47ساله هندی لقب چاقو قورت داده را گرفت.
و رکودشو تو گینس ثبت کرده… اخه چرا خفه نشد؟ اون چاقوع گلوش پاره نشد؟😐
[@tarswempir]࿐
#دیپ_دارک
بازی ترسناکی به اسم"شیطان غمگین" وجود داره که هیچکس نمیدونه کی اون ساخته.
کلاذهنتونو فکرتونو همچی رو بهم میرزه!
توی مرورگر وگوگلای عادی پیدا نمیشه
بازی با زدن یع رمز شروع میشه درصورت کرک کردن شما بازی بهتون اجازه صجبت کرد ارواح رومیده!
[@tarswempir]࿐
بازی ترسناکی به اسم"شیطان غمگین" وجود داره که هیچکس نمیدونه کی اون ساخته.
کلاذهنتونو فکرتونو همچی رو بهم میرزه!
توی مرورگر وگوگلای عادی پیدا نمیشه
بازی با زدن یع رمز شروع میشه درصورت کرک کردن شما بازی بهتون اجازه صجبت کرد ارواح رومیده!
[@tarswempir]࿐
#فرازمینی_ها
| هشدار نوتام ( پرواز ممنوع ) در کانادا و
نیرو هوایی کانادا که در حال مقابله با اشیاء ناشناس است ...
و توئیت عجیب ایلان ماسک:
نگران نباشید یک عِده دوستانِ بیگانهام 🛸👽 توقف دارند!
[@tarswempir]࿐
| هشدار نوتام ( پرواز ممنوع ) در کانادا و
نیرو هوایی کانادا که در حال مقابله با اشیاء ناشناس است ...
و توئیت عجیب ایلان ماسک:
نگران نباشید یک عِده دوستانِ بیگانهام 🛸👽 توقف دارند!
[@tarswempir]࿐
#فکت 🧚 ✨
🖤میگن این ساعت00:00 ارزوها برآورده میشه واما یکی ارزو کرده ارزوی هیچکس برآورده نشه!
🖤عجیبه ولی تو این دور زمونه کلا دیدن رویا درد اوره!
🖤شبها به روح وجنا فکر نکنید باعث میشه راحت تر بهتون نزدیک بشن!
🖤حتی موقعی خوابم میتونید نگاه خیررو حس کنید! براهمین یع سریا هعی موقع خواب بیدار میشن!
🖤 به طورمتوسط سالانه صد نفر با قورت دادن خودکارمیمیرن!
[@tarswempir]࿐
🖤میگن این ساعت00:00 ارزوها برآورده میشه واما یکی ارزو کرده ارزوی هیچکس برآورده نشه!
🖤عجیبه ولی تو این دور زمونه کلا دیدن رویا درد اوره!
🖤شبها به روح وجنا فکر نکنید باعث میشه راحت تر بهتون نزدیک بشن!
🖤حتی موقعی خوابم میتونید نگاه خیررو حس کنید! براهمین یع سریا هعی موقع خواب بیدار میشن!
🖤 به طورمتوسط سالانه صد نفر با قورت دادن خودکارمیمیرن!
[@tarswempir]࿐
#وقایع_واقعی_وحشتناک
عجایب اهرام مصر
_طبق افسانه های مصر، مصر موجوداتی باقد10الی 11متر ، رنگ خونشونم قرمز نبود وابی بود استخوناشونم ازعاج فیل سختر بود!
_وقدرت ماهیچه هاشونم برابر با هزارتا از انسان های الان بوده که اسمشونم نفیلیم ها بودهه.
[@tarswempir]࿐
عجایب اهرام مصر
_طبق افسانه های مصر، مصر موجوداتی باقد10الی 11متر ، رنگ خونشونم قرمز نبود وابی بود استخوناشونم ازعاج فیل سختر بود!
_وقدرت ماهیچه هاشونم برابر با هزارتا از انسان های الان بوده که اسمشونم نفیلیم ها بودهه.
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_420
• ارسلان •
صدای دویدن میومد... اونم از دل جنگل!
دقیقا از همون قسمتی که احتمال حضور سامان بود.
باسرعت به سمت صدا حرکت کردم که مرتضی از پشت صدام کرد:
- ارسلان! نه نرو.. ارسلان تله اس! ارسلان نه!.... لعنت!
اما من بی توجه بهش دنبال صدا رفتم...
چون چراغ قوه نداشتم یکم دیدن سخت بود اما اینم چیری نبود که جلومو بگیره.
بعد صدای دویدن مرتضی از پشت سرم رو میشنیدم که همزمان که فحشم میداد دنبالم میومد.
میدونستم تا حدودی درست میگه و احتمالا یه تله باشه ولی احتمال اینکه سامان باشه هم بود.
نمیتونستم رو احتمال سامان بودنش ریسک کنم چون اگه یه درصد واقعا باشه من احتمال پیدا کردنشو از دست میدم که اصلا اینو نمیخوام.
پس رو احتمال تله بودنش ریسک میکنم چون اگه واقعا تله باشه تهش هم خودمو هم مرتضی رو به فنا دادم.( فقط مرام)
وقتی به اون قسمت رسیدم صدای دویدن قطع شد که ایستادم.
، مرتضی نفس نفس زنان کنارم ایستاد و گفت:
- دیوونه... ( نفس زدن) ... اینجا... اینجا خیلی... خطرناکه!... نباید... (نفس زدن) دنبال هر.. هرصدایی راه بیوفتی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما اون یارو گفت سامان همینجاست! همین جا تو دل خطر!
احمدی: برای همین توام باید با کله بری تو دل خطر؟!
و چراغ قوه رو گرفت جلوی پامون.
حق به جانب چرخیدم سمتش و گفتم:
- معلومه که اره! چی با خودت فکر میکنی؟
رومو برگردونم و همون طور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
- نمیفهمم سامان چرا باید اینجا باشه؟! تو پرونده گفته شده کلی قتل اینجا اتفاق افتاده، سامان چرا باید سر از اینجا در بیاره؟
مرتضی: شاید اصلا نباید برای رسیدن به سامان اون پرونده رو دنبال کنیم!
کلافه برای بار هزارمو دلایل محکممو براش گفتم:
- مرتضی احمق نشو! میدونم اون یارو که اسمش هوتنه و من باهاش ملاقات کردم پشت این قضایاس! و توی پرونده فقط دوجا بود که اونو دیدن... یه دونه همون جنگلی بود که من قبلا باهاش ملاقات کردم، رفتیم اونجا و خودت ديدی که هیچ نشونی از سامان نبود! الان باید اینجا رو ببینیم... مطمئنم اینجا یه چیز پیدا میکنم اگه نکردیم باید بازم بگردیم دنبال جاهایی که اون هوتنو دیدن.
مرتضی دنبالم اومد و گفت:
- خب این درست! ولی از کجا انقد مطمئنس که اون یارو هوتن پشت این قضیه باشه؟!
همون طور که به راهم ادامه میدادم سرمو چرخوندم عقب سمت مرتضی و گفتم:
- بازم یه سوال مضخرف دیگه! مرتضی مگه صد بار نگفتم اون یارو هوتن م...
بقیه حرفم با کوبیده شدن شخصی به قفسه سینه ام نصفه موند.
اون طرف که انگار موقع دویدن خورد بهم به خاطر ضعیف تر بودنش فورا پخش زمین شد.. منم افتادم زمین ولی به شدت اون یارو..
چون اون داشت میدوید...
خب خیلی راحت میتونستم بفهمم از همون اول صدای دویدنی که شنیدم مال این بود.
به سمتش چرخیدم و خواستم سرش داد و بیداد راه بندازم که سرشو بلند کرد و من رسما لال شدم...
شوکه و با لکنت گفتم:
- س...سا.. سامان!
باورم نمیشد..
اون... اون اینجا بود!
سامان لاغر تر و ضعیف تر با صورت رنگ پریده به من نگاه میکرد و اخم کمرنگی روی ابروهاش بود..
خواستم به سمتش برم که فورا از جاش بلند شد و ازم فاصله گرفت.
متعجب تر و گیج تر از قبل متوقف شدم و گفتم:
- س..سا..سامان؟! ت.. تو..
اما نذاشت حرفم تموم بشه و در کمال ناباوری شروع کرد به دویدن!
شوکه به دور شدنش نگاه کردم...
اون.... اون الان ازم فرار کرد؟!
تازه دو هزاریم جا افتاد و فورا از روی زمین بلند شدم.
رو به مرتضی که مثل من شوکه به جای خالی سامان نگاه میکرد داد زدم:
- اون چراغ قوه کوفتی رو بدههه به مننننن!
مرتضی فورا چراغ قوه داد که با عجله پشت سر سامان دویدم.
همزمان چندبار صداش کردم:
- سامان واااایسا! چیکار میکنی... لطفا وایسا!!!
اما اون خیلی ازم دور شده بود و شک داشتم صدامو شنیده باشه....
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_420
• ارسلان •
صدای دویدن میومد... اونم از دل جنگل!
دقیقا از همون قسمتی که احتمال حضور سامان بود.
باسرعت به سمت صدا حرکت کردم که مرتضی از پشت صدام کرد:
- ارسلان! نه نرو.. ارسلان تله اس! ارسلان نه!.... لعنت!
اما من بی توجه بهش دنبال صدا رفتم...
چون چراغ قوه نداشتم یکم دیدن سخت بود اما اینم چیری نبود که جلومو بگیره.
بعد صدای دویدن مرتضی از پشت سرم رو میشنیدم که همزمان که فحشم میداد دنبالم میومد.
میدونستم تا حدودی درست میگه و احتمالا یه تله باشه ولی احتمال اینکه سامان باشه هم بود.
نمیتونستم رو احتمال سامان بودنش ریسک کنم چون اگه یه درصد واقعا باشه من احتمال پیدا کردنشو از دست میدم که اصلا اینو نمیخوام.
پس رو احتمال تله بودنش ریسک میکنم چون اگه واقعا تله باشه تهش هم خودمو هم مرتضی رو به فنا دادم.( فقط مرام)
وقتی به اون قسمت رسیدم صدای دویدن قطع شد که ایستادم.
، مرتضی نفس نفس زنان کنارم ایستاد و گفت:
- دیوونه... ( نفس زدن) ... اینجا... اینجا خیلی... خطرناکه!... نباید... (نفس زدن) دنبال هر.. هرصدایی راه بیوفتی!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اما اون یارو گفت سامان همینجاست! همین جا تو دل خطر!
احمدی: برای همین توام باید با کله بری تو دل خطر؟!
و چراغ قوه رو گرفت جلوی پامون.
حق به جانب چرخیدم سمتش و گفتم:
- معلومه که اره! چی با خودت فکر میکنی؟
رومو برگردونم و همون طور که به راهم ادامه میدادم گفتم:
- نمیفهمم سامان چرا باید اینجا باشه؟! تو پرونده گفته شده کلی قتل اینجا اتفاق افتاده، سامان چرا باید سر از اینجا در بیاره؟
مرتضی: شاید اصلا نباید برای رسیدن به سامان اون پرونده رو دنبال کنیم!
کلافه برای بار هزارمو دلایل محکممو براش گفتم:
- مرتضی احمق نشو! میدونم اون یارو که اسمش هوتنه و من باهاش ملاقات کردم پشت این قضایاس! و توی پرونده فقط دوجا بود که اونو دیدن... یه دونه همون جنگلی بود که من قبلا باهاش ملاقات کردم، رفتیم اونجا و خودت ديدی که هیچ نشونی از سامان نبود! الان باید اینجا رو ببینیم... مطمئنم اینجا یه چیز پیدا میکنم اگه نکردیم باید بازم بگردیم دنبال جاهایی که اون هوتنو دیدن.
مرتضی دنبالم اومد و گفت:
- خب این درست! ولی از کجا انقد مطمئنس که اون یارو هوتن پشت این قضیه باشه؟!
همون طور که به راهم ادامه میدادم سرمو چرخوندم عقب سمت مرتضی و گفتم:
- بازم یه سوال مضخرف دیگه! مرتضی مگه صد بار نگفتم اون یارو هوتن م...
بقیه حرفم با کوبیده شدن شخصی به قفسه سینه ام نصفه موند.
اون طرف که انگار موقع دویدن خورد بهم به خاطر ضعیف تر بودنش فورا پخش زمین شد.. منم افتادم زمین ولی به شدت اون یارو..
چون اون داشت میدوید...
خب خیلی راحت میتونستم بفهمم از همون اول صدای دویدنی که شنیدم مال این بود.
به سمتش چرخیدم و خواستم سرش داد و بیداد راه بندازم که سرشو بلند کرد و من رسما لال شدم...
شوکه و با لکنت گفتم:
- س...سا.. سامان!
باورم نمیشد..
اون... اون اینجا بود!
سامان لاغر تر و ضعیف تر با صورت رنگ پریده به من نگاه میکرد و اخم کمرنگی روی ابروهاش بود..
خواستم به سمتش برم که فورا از جاش بلند شد و ازم فاصله گرفت.
متعجب تر و گیج تر از قبل متوقف شدم و گفتم:
- س..سا..سامان؟! ت.. تو..
اما نذاشت حرفم تموم بشه و در کمال ناباوری شروع کرد به دویدن!
شوکه به دور شدنش نگاه کردم...
اون.... اون الان ازم فرار کرد؟!
تازه دو هزاریم جا افتاد و فورا از روی زمین بلند شدم.
رو به مرتضی که مثل من شوکه به جای خالی سامان نگاه میکرد داد زدم:
- اون چراغ قوه کوفتی رو بدههه به مننننن!
مرتضی فورا چراغ قوه داد که با عجله پشت سر سامان دویدم.
همزمان چندبار صداش کردم:
- سامان واااایسا! چیکار میکنی... لطفا وایسا!!!
اما اون خیلی ازم دور شده بود و شک داشتم صدامو شنیده باشه....
[@tarswempir]࿐
🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷🕸🕷
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_421
• سامان •
فلش بک:
با سرعت شروع کردم به دویدن و دور شدن از اون منطقه...
اخرین باری که ساعت رو نگاه کردم 5:30 دقیقه بود و اذان در حال گفتن بود.
میدونستم زیاد وقت ندارم پس باید با عجله میکردم.
در حال رد شدن از کنار یه درخت بودم که صدایی شنیدم...
صدای صحبت دو نفر!
صدای یکیشون فوق العاده برام آشنا بود!
سرعتمو کم کردم و گوشامو تیز تر!
صدا... شبیه صدای ارسلان بود!
فورا ایستادم و به سمت راست نگاه کردم...
مردد گفتم: ارسلان؟!
به سمت صدا رفتم که یه نفرو پشت بهم دیدم.
هیکلش از پشت دقیقا شبیه ارسلان بود.
یکم جلوتر که رفتم اونم همچنان با شخص کناریش که پشت درخت ایستاده بود صحبت میکرد.
اینبار بلند تر و واضح تر از قبل صداش کردم:
- ارسلان!
اون چرخید و با دیدن من شوکه شد!
یه لحظه بقدری خوشحال شدم که بدون در نظر گرفتن چیزی با عجله به سمتش رفتم.
من:ارسلاااااان!
اما اون فقط شوکه نگام میکرد، به یه قدمیش که رسیدم دیدم هنوزم مثل مجسمه شوکه نگام میکنه اما چیزی توی صورتش عجیب بود...
آروم ایستادم و چند قدم بعدیو آرومتر برداشتم:
- ارسلان خودتی؟!
اون فقط نگام میکرد که بیشتر بهش شک کردم.
دقیقا زمانی که میخواستم دور بشم یهو چهره اش شروع کرد به تغییر کردن و یه لبخند فوق العاده ترسناک زد.
فورا اون چند قدمی که جلو رفتم و برگشتم.
اما اون جلو اومد و مچ دستمو گرفت، با صدای ترسناکی گفت:
- کجا میری برگرد اینجا سامان!
ترسیده عقب رفتم و دستمو وحشیانه کشیدم عقب.
دستم ازاد شد که اون یهو به سمتم خیز برداشت و من شروع کردم به دویدن.
با عجله درخت ها رو رد میکردم و صدای دویدن و له شدن برگ های زیر پاشو از پشت سرم میشنیدم.
سرعتمو بالا بردم و به قسمت تاریک و عمیق تر جنگل رسیدم...
قفسه سینه ام از کمبود اکسیژن تیر میکشید و اونم دیگه پشت سرم نبود، پس فورا ایستادم و پشت یه درخت پناه گرفتم.
صدای صحبت دو نفر میومد ولی به خاطر نفس نفس زدن های خودم نمیتونستم بفهمم چی میگن...
زمانی که نفسم برگشت فورا از پشت درخت اومدم بیرون و شروع کردم به دویدن...
اما غافل از اینکه مستقیم داشتم میرفتم سمت صدا اون دو نفر...
و زمانی این موضوع رو فهمیدم که محکم با قفسه سینه یه نفر برخورد کردم، به خاطر تاریکی جنگل اونو ندیده بودم و در نتیجه محکم از عقب افتادم زمین!
وقتی برگشتم سمت اون شخص چهره ارسلانو دیدم...
- س...سا..سامان!
ناباورانه اسممو زمزمه کرد خواست بیاد به طرفم که فورا بلند شدم..
من دیگه گول نمیخوردم!
اونا نمیتونستن در شکل ارسلان ظاهر بشن و منو تو دام بندازن!
دیگه اعتماد نمیکردم!
برای همین زمانی که برای بار دوم شوکه اسممو زمزمه کرد بی اهمیت بهش فورا شروع به دویدن کردم...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• ارسلان •
سامان ازم فرار میکرد و نمیدونستم چرا!
سعی کردم خودمو بهش برسونم اما اون سرعتشو بیشتر کرد..
دیگه داشتم عصبی میشدم...
زمانی که داشت از کنار یه درخت قدیمی رد میشد از پشت گرفتمش و محکم متوقفش کردم.
[@tarswempir]࿐
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_421
• سامان •
فلش بک:
با سرعت شروع کردم به دویدن و دور شدن از اون منطقه...
اخرین باری که ساعت رو نگاه کردم 5:30 دقیقه بود و اذان در حال گفتن بود.
میدونستم زیاد وقت ندارم پس باید با عجله میکردم.
در حال رد شدن از کنار یه درخت بودم که صدایی شنیدم...
صدای صحبت دو نفر!
صدای یکیشون فوق العاده برام آشنا بود!
سرعتمو کم کردم و گوشامو تیز تر!
صدا... شبیه صدای ارسلان بود!
فورا ایستادم و به سمت راست نگاه کردم...
مردد گفتم: ارسلان؟!
به سمت صدا رفتم که یه نفرو پشت بهم دیدم.
هیکلش از پشت دقیقا شبیه ارسلان بود.
یکم جلوتر که رفتم اونم همچنان با شخص کناریش که پشت درخت ایستاده بود صحبت میکرد.
اینبار بلند تر و واضح تر از قبل صداش کردم:
- ارسلان!
اون چرخید و با دیدن من شوکه شد!
یه لحظه بقدری خوشحال شدم که بدون در نظر گرفتن چیزی با عجله به سمتش رفتم.
من:ارسلاااااان!
اما اون فقط شوکه نگام میکرد، به یه قدمیش که رسیدم دیدم هنوزم مثل مجسمه شوکه نگام میکنه اما چیزی توی صورتش عجیب بود...
آروم ایستادم و چند قدم بعدیو آرومتر برداشتم:
- ارسلان خودتی؟!
اون فقط نگام میکرد که بیشتر بهش شک کردم.
دقیقا زمانی که میخواستم دور بشم یهو چهره اش شروع کرد به تغییر کردن و یه لبخند فوق العاده ترسناک زد.
فورا اون چند قدمی که جلو رفتم و برگشتم.
اما اون جلو اومد و مچ دستمو گرفت، با صدای ترسناکی گفت:
- کجا میری برگرد اینجا سامان!
ترسیده عقب رفتم و دستمو وحشیانه کشیدم عقب.
دستم ازاد شد که اون یهو به سمتم خیز برداشت و من شروع کردم به دویدن.
با عجله درخت ها رو رد میکردم و صدای دویدن و له شدن برگ های زیر پاشو از پشت سرم میشنیدم.
سرعتمو بالا بردم و به قسمت تاریک و عمیق تر جنگل رسیدم...
قفسه سینه ام از کمبود اکسیژن تیر میکشید و اونم دیگه پشت سرم نبود، پس فورا ایستادم و پشت یه درخت پناه گرفتم.
صدای صحبت دو نفر میومد ولی به خاطر نفس نفس زدن های خودم نمیتونستم بفهمم چی میگن...
زمانی که نفسم برگشت فورا از پشت درخت اومدم بیرون و شروع کردم به دویدن...
اما غافل از اینکه مستقیم داشتم میرفتم سمت صدا اون دو نفر...
و زمانی این موضوع رو فهمیدم که محکم با قفسه سینه یه نفر برخورد کردم، به خاطر تاریکی جنگل اونو ندیده بودم و در نتیجه محکم از عقب افتادم زمین!
وقتی برگشتم سمت اون شخص چهره ارسلانو دیدم...
- س...سا..سامان!
ناباورانه اسممو زمزمه کرد خواست بیاد به طرفم که فورا بلند شدم..
من دیگه گول نمیخوردم!
اونا نمیتونستن در شکل ارسلان ظاهر بشن و منو تو دام بندازن!
دیگه اعتماد نمیکردم!
برای همین زمانی که برای بار دوم شوکه اسممو زمزمه کرد بی اهمیت بهش فورا شروع به دویدن کردم...
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
• ارسلان •
سامان ازم فرار میکرد و نمیدونستم چرا!
سعی کردم خودمو بهش برسونم اما اون سرعتشو بیشتر کرد..
دیگه داشتم عصبی میشدم...
زمانی که داشت از کنار یه درخت قدیمی رد میشد از پشت گرفتمش و محکم متوقفش کردم.
[@tarswempir]࿐