🔞 ترس انگیز 🔞
1.25K subscribers
2.4K photos
3.14K videos
711 files
821 links
📛ٺرسیدی
لفت نده
بمون
باٺرسٺـ
مقابله کن📛
اولین وبزرگترین کانال ترسناک تلگرام و اینستاگرام
@kmahdipor
Download Telegram
#ارسالی_اعضا
🔞 @TARSANGIZ 🔞
این داستان واقعیت دارد و کاملا راست است.

این داستان برای مادر بزرگم اتفاق افتاده و این داستانو از زبان اون میگم :
ما خونمون چند تا اتاق داشت که یکی را اجاره میدادیم
یک روز یک خانواده و یه پیر زن اتاق ما را اجاره کردن و اون پیر زن کور بود
یک روز که پیرزن قالی چه ای کنار در انداخته بود و تشسته بود رفتم پیشش گفتم چرا شما کور هستی ؟از بچه گی کور بودی؟
گفت : نه، من شوهر داشتم و همراه دو بچه
یک روز که خواب بودم یکی در خونه ی ما رو کوبید . وقتی رفتم دیدم یک مرد است و از من میخواهد که دنبالش بیایم ولی من نمیرفتم و بعد از اصرار ها قبول کردن که دنبالش برم و وقتی دنبالش میرفتم گفت : اگر این جریان را به کسی بگوییم کورت میکنیم . من هم قبول کردم . دقت کردم دیدم پاهایش سم است.داشتیم میرفتیم که به جایی رسیدیم و چند نفر اون جا بودن
اون مرد به من پوست پیاز داد و گفت برو خونه دقتی رفتم خونه تبدیل به طلا شد😳 و من را به عروسی هم دعوت میکرد
اون مرد هر شب میومد خونمون و به من پوست پیاز میداد و تبدیل به طلا میشد
یک روز که بچه هایم شک کرده بودن
اصرار کردن که بگم کجا میرم
منم قضیه رو براشون گفتم
و همون شب کور شدم. و دیگر اون نرد را نمیبینم
ببخشید که زیاد شد
http://kely.ir/t/5803747299449017041.png
🚷ٺرسناڪ تریڹ کانال تلگرام
https://telegram.me/joinchat/BwQrxj5IITdEgVjUSLeq5A
⛔️افرادی که ناراحتی قلبی دارن جویین ندن
🔞بالای ۱۸ سال بیاد فقط
♨️اومدی نترس
#ارسالی_اعضا
❗️@TARSANGIZ❗️
سلام من زهرا هستم۱۹ساله از گیلان/بخونیدارزش داره.باتعریف چندتاسرگذشت خودم میخوام بهتون بفهمونم که سمت اجنه نریدچون معلوم نیس چی درانتظارتونه.قضیه ی من از اونجایی شروع شدکه من از۱۷ سالگی به داستاناوچیزهای مربوط به ماوراء علاقه پیداکردم.اونقدری علاقم زیاد شده بودکه سعی داشتم بااجنه ارتباط داشته باشم وازسرتنهایی باهاشون سرگم شم.مدتی میگذشت و من راجبشون اطلاعات جمع میکردموداستان میخوندم تااینکه یروزغروب لب مزرعمون ک اب داشت نشستم مادربزرگم بمحض دیدنم عصبانی شدوگفت پاشومگه نمیدونی دم غروب لب اب بشینی اونا(اجنه)راحت تر وارد بدن ادم میشن؟!منم جدی نگرفتموپاشدم تااینکه شبش موقع خواب یه موجودوحشتناک ک قابل توصیف نیست روتوی خواب دیدم ک ب سرعت ب سمتم میادو یدفعه چشمام بازشدنمیتونستم تکون بخورم ب گوش چپم سه بار ضربه محکم خوردو انگارچیزی واردبدنم شدو شروع کردبه خفه کردنم منم چشمام فقط ی نقطه رومیدیدو بی حرکت داشتم جون میکندم تابعد۵دقیقه ولم کردوب همون حالت خوابم بردبعد کلی تحقیق فهمیدم ک ب این حالت بختک میگن ولی مطمعنم ک بختک نبود.../یک سال ازاین قضیه گذشت من ساعت۸شب داشتم ازخونه مادربزرگم برمیگشتم تنها؛بجای اینکه ازجاده برم از سمت مزرعه رفتم وچند دقیقه ای مکث کردم تا شایدجنی به چشمم بیاد(میدونم خیلی کله خرم شما دیگه به روم نیارین😐😅)ولی چیزی ندیدم تااینکه خوابیدم..چشمتون روزبدنبینه شبش حدوداساعت۳/۳۰ یه جن ک خودشونشون نمیدادبالاسرم بودوهی باانگشت ب بدنم دست میزدمن خیلی اذیت میشدم ولی تاچشاموبازمیکردم هیچی ب چشمم نمیومد یهو صدای دخترهمسایمون به گوشم رسید ک صدام میکردمنم خواب آلودرفتم حیاط دیدم پشت سیمه رفتم سمتش مامانش روایون اومدصداش کردباعصبانیت.منم گفتم این این وقت شبم دست ازسره مابزنمیداره گفتم چیه این وقت شب چرااینجااومدی روانی که یهوجلوچشام غیب شد همونجاخشکم زدسریع برگشتم تواتاقم خوابیدم اون جن بازم دست بردارنبودتا دم دمای صبح😞/شیش ماهی گذشتودوباره تاچندشب پیش نصف شب کیلیدمو گم کرده بودم باخودم گفتم اگه باهاشون در ارتباط بودن حالا جاشو بهم‌میگفتن..)تا اینکه پیداش نکردمو اون شب من به پهلوخوابیده بودم دیدم یکی داره باحالت پیس پیس.. صدام میکنه چشاموبازکردم احساس کردم یکی پشت سرمه تاخواستم برگردم به گوش چپم ضربه حالت شک وارد شد به کل بدنم بدنم میلرزیدهیچ حرکتی نمیتونستم بکنم خیلی واضح تونستم بفهمم ک ی موجودمیخوادوارد بدنم شه هرچقدرخواستم برگردم یابلندشم ک نتونه واردبدنم شه نتونستم ولی یه سیاهیی پشت سرم احساس میکردم.بزورتودلم بسم الله گفتم ولی فایده نداشت تاخودش بیخیال شد.منم ازترس ب همون حالت خوابیدم.تواین چندشب خونوادم میگن توخواب داد میزنمو باحالت وحشتناک و باترس حرف میزنم.روزاخیلی عصبیم و رفتارم نامتعادل شده شب هاحتی باقرصم خوابم نمیبره.خلاصه که سر این قضایاخیلی ضربه خوردم واگه خواستیدبازم راجب اتفاقایی که واسن افتاده براتون میگم.دعاکنید هرچه زودترازاین قضایاراحت بشم😢


Channel: @tarsAngiZ 💯
🔞ٺرسناڪ تریڹ ڪاناڸ تلگرام♨️
https://telegram.me/joinchat/BwQrxj5IITdEgVjUSLeq5A

🚷 @Tarsangiz 🚷
kely.ir/t/5803747299449017041.png
#ارسالی_اعضا👻


سلام
مهردادهستم
میخوام اتفاقی رو که برای شوهرعمم توی سربازی براش افتاده رو از زبون خودش تعریف کنم.....
میگفت:سربازی من اطراف کهریزک افتاده بود.....هم نزدیک بهشت زهرا بودوهم یه طرفش کلا بیابونی بود که بافاصله ی۳۰۰متری باقرارگاه یه حموم ساخته بودن که دولت پول تکمیلشو نداده بودوناقص مونده بود.....
هرشب یه نفرو مسعول نگهبانی از حموم واطرافش بود......
هرکسی ام اونجا نگهبانی میداد میگفت ساعتای ۳-۴شب از حموم صداهایی میاد انگار دارن داخل حموم دوش میگیرن وحرف میزنن.......
یه شب نوبت ماشد که اطراف حموم نگهبانی بدیم‌.....
ساعت حدودای ۳اینا بودمن پشت حموم بودم دیدم از داخل حموم صدا میاد به رضاکه بامن نگهبانی میدادگفتم بریم داخل حموم ببینیم چه خبره رضاهم قبول کرد......
وقتی وارد حموم شدیم دیدم که زمین خیسه درصورتی که هنوز لوله کشی آب نکردن‌.......
یه کم که بیشتر رفتیم داخل از ته حموم صدا پچ پچ وخنده میومد ولی هرچه قدر که نورچراغ قوه مینداختیم هیچی نبود کم کم داشتیم به آخرای حموم میرسیدیم که یهورضا گفت دیدیش گفتم چی رو گفت یه چیزی از اینور حموم دویید اون طرف حموم....برگشتم سمت رضاوگفتم شوخی نکن که دیدم رضابه پته پته افتادو گفت فرار کن.....احساس کردم یکی داره زیره گوشم نفس میکشه قشنگ گرمای نفسشو احساس میکردم ولی با تمام ترسم برگشتم ببینم چیه که دیدم کسی پشتم نیست ولی داره صدای پامیاد که داره دور میشه.....چراغ قوه توی دستم داشت میلرزید یه نور انداختم ته ته حموم ولی کسی نبود نفهمیدم چه جوری ازحموم اومدم بیرون ولی وقتی داشتم برمیگشتم باز صدای پچ پچ ازته حموم میومدوقتی به قرارگاه رسیدم دیدم رضانسشته وبچه هادورش جمع شدن وقتی منودید بهم گفتش وقتی برگشتی طرف من یه چیزی توی تاریکی دقیقاپشت سرت ایستاده بود......بعداز اون شب فرمانده قرارگاه دستور داد اون حموم رو پلمپ کنن ودیگه کسی اطراف اون حموم نگهبانی نده.........
🔞Cԋαɳɳɘʅ💯
💢ٺــــــرس انگیــــــز💢
🚷ٺرسناڪ تریڹ ڪاناڸ تلگرام🚷
@TARSANGIZ
⛔️ورودافرادی ک ناراحتی قلبی دارن اکیدا
#ارسالی_اعضا
❤️dokhtar khialati❤️:
بازی چهره شیطان👹

⚠️قبل از اینکه مراحل و بگم باید یاداوری کنم که مسئولیت هرگونه عواقبی پای خودتونه⚠️

هدف این بازی دیدن چهره ی شیطانه،حالا اگه تا به حال کنجکاو بودید که شیطان چه شکلیه،به خوندن ادامه بدید.

بازی فقط باید به صورت تک نفره انجام بشه
و تنها وسیله ی مورد نیاز 12 عدد شمع سیاه هست.

▪️ قبل از نیمه شب،به حمام برید و درو قفل کنید.دقت کنید که حتما قبل ساعت 12 باید اینکارو شروع کنید

▪️ حالا جلوی آینه بایستید و 12 تا شمع و روشن کنید

▪️حالا چشماتونو ببندید و صبر کنید تا ساعت دوازده بشه
دقت کنید تا قبل اینکه ساعت دوازده بشه چشماتونو باز نکنید

بعد از اینکه 12:00 شد،چشماتونو باز کنید.

اون موقع صورت شیطان و میبینید.

🔹اما واقعیت اینه که با اینکه بازی ساده ب نظر میاد اصلا کم خطر نیست.
یکی از بدترین تجربیات برای پسر 16 ساله ای اتفاق افتاده که الان هم از عواقب وحشتناکش رنج میبره.

🔹داستان از این قراره که در شهر Oviedo واقع در اسپانیا یه شب یه گروه نوجوان، تو خونه مهمونی گرفته بودن و جوک میگفتن و میخندیدن،بین این بچه ها پسر جوان 16 ساله ای به اسم دیوید(David) بود.

بچه ها درباره ی موضوعات مختلفی حرف میزدن،هر حرفی به یه موضوع دیگه کشیده میشد تا اینکه شروع کردند به داستان ترسناک گفتن.با اینکه بیشتر داستان ها جالب و سرگرم کننده بودن،داستانی که یه دختر به اسم سافیا(Safia)تعریف کرد باعث شد همه شوکه بشن.
سافیا گفت که میدونه چجوری صورت شیطانو ببینه.
اولش همه فکر کردن که داره شوخی میکنه و از خودش یه داستان سر هم کرده،ولی باز هم همه ترسیده بودند.
سافیا براشون توضیح داد که با 12 شمع و یه اینه چجوری میتونن چهره ی شیطانو ببینن.
همه فکر کردن که داره شوخی میکنه و بیخیال شدن ولی دیوید سریع گفت که میخواد اینکارو امتحان کنه.

احتمالا میخواسته دخترا رو تحت تاثیر قرار بده،ولی وقتی این جمله از دهنش در رفت باعث شد تا همه هیجان زده بشن.
بعضی دخترا سعی کردن تا منصرفش کنن درحالیکه بعضی پسرا رفتن تا 12 تا شمع و بخرن.

وقتی شب شد،دیوید داخل حمام شد و بقیه بچه ها کمک کردن و 12 شمع و جلوی آینه چیدن و روشن کردن.

همه بیرون رفتن،درو قفل کردن و مضطرب بیرون صبر کردند تا ساعت 12 بشه.

وقتی ساعت اعلام کرد که نیمه شبه،اتاق کاملا ساکت شد.هیچ اتفاقی نیوفتاد.

بچه ها وقتی دیدن اوضاع برعکس شده،در زدن و به دیوید گفتن که دوازده شده و حالا میتونه بیاد بیرون.

اما جوابی نمیگرفتن.همه نگران شدن و پسرا سعی کردن با یه اهرم درو باز کنن،بالاخره قفل و باز کردن و در حموم باز شد.

چیزی که باهاش مواجه شدن،صحنه ی بدی بود.دیوید در حالی که سینشو گرفته بود روی زمین افتاده بود،بوی سولفور شدیدی حمام و پر کرده بود.بچه ها تنها کاری میتونستن بکنن این بود که با اورژانس تماس بگیرند.

دکترهایی که دیوید و معاینه کردند گفتن که شوکه شده و تمام سمت چپ بدنش کاملا فلج شده و توانایی حرف زدن و هم از دست داده.

دیوید هیچوقت از شوک بیرون نیومد و هرگز نتونست دوباره صحبت کنه.
حتی امروز هم هنوز روی ویلچر میشینه و فقط میتونه زیرلب زمزمه های نامشخص کنه.

نوجوان هایی که اون شب اونجا بودن همشون وحشت کرده بودن و تا چند ماه نمیتونستن بخوابن،و حتی مجبور شدن پیش روانپزشک برن تا از پس این تجربه بر بیان.


🔶ممکنه به نظرتون باحال باشه،اما اگر واقعا بهش فکر کنید؛واقعا دوست دارید که صورت شیطان و که تو آینه جلوتون ظاهر میشه رو ببینید؟

دوستان این بازی اصلا توصیه نمیشه
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
🔞Cԋαɳɳɘʅ💯
💢ٺــــــرس انگیــــــز💢
🚷ٺرسناڪ تریڹ ڪاناڸ تلگرام🚷
@TARSANGIZ
#ارسالی_اعضا
سلام من یگانه ام میخام داستانی رو براتون بگم که واقعا برای من و دوستام پیش اومده یه روز من و۲نفر از دوستام که خیلی هم باهم صمیمی هستیم دزدکی رفتیم داخل حمام یا انبار مدرسمون ،مدرسه ما قبلا خونه مدیرمون بوده و اونجا رو مدرسه کرده خوب خلاصه اونجا با هم ایستادیم دوستم تو نت گشته بود و اسم های جن هارو در آورده بود اسم یکیشون یادش مونده بود اونو دوسه بار تکرار کرد منم یاد گرفتم و گفتم اوایل دوستم میگفت اونجا که میریم احساس میکنم یکی نگامون میکنه ما باور نمیکردیم منو اون یکی دوستم میگفتیم چرت نگو حتما توهم زدی ولی اون قبول نمی کرد یه روز من داشتم رد میشدم از جلوی در که دوستم گفت یگانه وقتی تو رد شدی حس کردم یکی از پشت شیشه رد شد اخه اونجا درش آلومینیومی هس و نصفش از اونور شیشه معلوم میشه ما بازم باور نکردیم .یه روز هم رفتیم اونجا کبریت روشن کردیم و گفتیم ای جن اگه اینجا هستی این کبریت رو خاموش کن بعد کبریت خاموش شد بعد چند روز بعدش من خونه رو تختم خواب بودم تو خواب اول دیدم که با اون دو تا دوستام تو مدرسه هستیم بعد یهو همه جا سیاه شد و من داخل خونمون بودم بعد اطراف سفید یکدست شد یه مرد سیاه پوش اومد فقط چشماش معلوم بود بهم گفت اگه تسخیر تون میکردن چی بعد بم گف تو نمیترسی منم نمیدونم اون شجاعت از کجا اومده بود که گفتم نه نمیترسم بعد فامیل یکی از ۲تا دوستام رو گفتم(دوستان معذرت نمیتونم فامیلیش رو بگم)و گفتم که ولی ....نمیترسه اون مرده گفت خوب میکنه که میترسه و بعد گلوم رو گرفت واقعا داشتم خفه میشدم بعد وقتی از خواب پاشدم دیدم عرق کردم .اخر هفته بود روز چهار شنبه و کلاس ما برا خودش اردو کلاسی گرفت ما داشتیم همونجا صحبت میکردیم و هراز گاهی هم یه چیزی میخوردیم که یکی از بچه های کلاس گفت که جن ها میتونن دست های ادم رو بالا ببرن ما باور نکردیم که گفت بیاد براتون انجام بدم بعد گفت بیاد به دیوار بچسبید و حرفایی که من میگم رو بگید خلاصه شجاع کلاس من بودم اول من رفتم روی من که انجام داد حس میکردم دارم تو خواب عمیقی فرو میرم دست هام بی حس شد و بعد از چن دقه حسشون برگشت و من متوجه شدم که دستم بالا داره می ره من اون نیرو رو حس میکردم که چطور دستام رو به بالا میرفت من که تمام شدم اصن باور نمیشد و از ترس زبونم بند اومده بود و نفس نفس میزدم یکم که گذشت از اون حالت در اومدم و دیدم که دوستم رفته که رو اونم انجام بدن تمام شد و کمی که گذشت گفت دست چپش حس نداره ما با تمام زور میزدیم رو دستش و اون اصلا حسی نداشت و فقط دستش سرخ شده بود بعد که یکم گذشت دوستم شروع کرد به گریه کردن ما خیلی نگرانش بودیم زنگ رو زدن و هر کدوم رفتیم خونه هامون بعد از ظهر براش زنگ زدم بهم گفت که خونه که رفته پیش پدر بزرگش رفته و بهش گفته اونم گفته که سوره جن رو بخونه خوب میشه اونم خونده و حالا خوب شده امیدوارم که دیگه از این اتفاقا نیافته براش و این داستان همونجا تموم شده باش چون من توی کانال خونده بودم اونا میرن و دوباره بر میگردن بهتون توصیه میکنم هیچوقت سراغ این چیزا نرید چون اگه گرفتارش بشین به ضرر خودتون میشه
@tarsangiz
#ارسالی_اعضا

شیش سال پیش بود
آقا داشتم از چنل

داستان ترسناک میخوندم و خونه تنها بودم

حسابی ترس برم داشته بود و کلی ترسیدع بودم

پدر بزرگم یه ساعت پیش داشت چایی میخورد که بعدش رفت و من تنها بودم

این فلاسک چایی پیشم بود و کم کم هوای گرم توش جمع شد و یهو تققق صدا کرد

آقاااا من جفت پا پریدم سمت بیرون خونع.

سریع لاهافمو جمع کردم رفتم بیرون و راحت خوابیدم.

@tarsangiz
#ارسالی_اعضا

یکی از دوستام تعریف میکرد

یه روز پدرم خواب میدیده یه مرد ۱ متری که کل بدنش سیاه و تار بوده و چشماش هم قرمز بوده یه توپ دستش بوده
و به پدرم میگه توپ رو بگیر اون توپ رو میندازه و وقتی پدرم توپ رو تو هوا میگیره اون مرد مثل سرعت برق میدوعه و گلوی پدرم رو فشار میده
مادرم بیدار میشه و میبینه بختک افتاده به جون پدرم.
بعد یه برمیداره و میزنه به گلو ی پدرم
بعد پدرم به حالت عادی برمیگرده

@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


مادربزرگم تعریف میکرد حدود چند سال پیش یک پیرزن که خونش کنار دره بوده
( روستای ما کنار دره هست) وقتی داشته تو حیاطش میچرخیده متوجه یه چیزی میشه که کنار (لبه)دره نشسته و داره مو هاش رو سریع سریع (مثل برق) شونه میکنه اون یه نوع جن به نام ترکمنی(قره قرناق) هست . پیر زن یه اخوند میاره
اخوند هم دعا میکنه و اون جن میره.

@tarsangiz
#ارسالی_اعضا

سلام من هم یه خاطره بدی دارم در مورد اجنه.دوازده سالم بود که روش احضار جن رو یاد گرفتم.یه روز شب تو زیرزمین خونمون ساعت12این کارو انجام دادم . یه جن به دیدم .پاهاش سم گوسفند بود و صورتش ادم. اول از ترس داشتم بی هوش میشدم . اما او گفت:نترس نترس . خیلی ممنونم که منو احضار کردی و از دنیای اجنه به دنیای خودت اوردی.تو از این منبعد ارباب منی ومن از تو دستور میگیرم.یه روز صبح بیدار شدم دیدم صبحانه امادس . دیدم که همون جنه این کاررو کرده.یک روز با یکی از بچه ها محله دعوام شد . یاد دوستم(جنه)افتادم و تو دلم از اون کمک خواستم و یک دفعه دیدم پسره خشک شده. هنوزم که هنوزه هروقت ناراحت میشم و یا کمک می خوام میاد پیشم!


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام عزیز خسته نباشید این خاطره که می خوام براتون بگم کاملا واقعی
چند سال پیش مادر بزرگم با ما زندگی بعد که فوت کرد اتاقش خالی بود من که دلم خیلی برای مادر بزرگم‌تنگ شده بود رفتم تو اتاقش تنهایی بخوابم مادرم گفت تنها نخواب تنهایی مختص ذات پروردگار من هم با حالت ناراحتی گفتم وقتی مادر بزرگ زنده بود این اتاق خالی نبود نمیخوام اتاقش خالی باشه لج کردم رخت خوابم بردم تو اتاق
چون از حرف مامانم ترسیدم لامپ مهتابی رو روشن گذاشتم در رو هم باز چشمتون روز بد نبینه یک دفعه دیدم لامپ شروع کرد به روشن خاموش شد و چشمک زدن مهتابیای قدیم یادتونه تا میخواست روشن بشه چند بار روشن خاموش میشد یک دفعه روشن میشد این روشن بود یهو شروع کرد به روشن خاموش شدن در همین حین دیدم یک سایه سیاه پشت در داره از در خودشو آویزون میکنه مثل میمونا در رو هم عقب و جلو میبرد پشت در بود یعنی تو اتاقم بود توفاصله در و دیوار یعنی در باز بود از ترس باز گذاشته بودم اونم پشت در تاب میخورد و درو عقب جلو میبرد هر کار کردم نمیدیدمش قط سایه سیاه درازی بود منم که فکر کردم داداشمه تند تند فوشش دادم گفتم‌گم شو فکر کردی میترسم برو گم شو اونم در حالی که آویزون بود از در و درو عقب جلو میبرد به کارش ادامه میداد چون دیدم توجه نمیکنه ترسیدم مثل میمونا از بالای در آویزاون بود درو عقب جلو میبرد لامپ مهتابی هم تند تند روشن خاموش میشد که یکدفعه دیدم لامپ کاملا روشن شد و اونم پشت در محو شد منو میگی یک پا داشتم دوپا دیگه هم قرض کردم دویدم تو حال گفتم راست گفتی مامان و داستانو براش تعریف کردم وقتی امدم تو حال داداشم خواب بود رختخوابم بردم کنار مامانم از ترس هنوز برای هر کسی تعریف میکنم باورش نمیشه ولی این واقعا تجربه خودمه ازاون روز به بعد هیچ وقت تنها نخوابیدم (این خاطره کاملا واقعی بود )


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام این ماجرا که میخوام بگم براتون کاملا واقعی
مادربزرگ خدابیامرزم تعریف میکرد که پدرشون که ساکن روستا بودن باید ساعت پنج صبح میرفتن سر زمین و آب میدادن زمین رو تعریف میکردن وقتی پدرشون تو تاریکی راه میفتادن میدیدن که یک گوسفند دنبالشونه و باهاشو به مدل صدای زنانه صحبت میکرده و میامده دنبالشون بعد که پدرشون بر میگشته طرفش متوقف میشده نزدیکش میرفته باز غیب میشده باز تا حرکت میکرده به کاراش ادامه میداده و هر بار به یک صورت با پدر مامان بزرگم ارتباط برقرار میکرده مثلا تعریف میکرده سر چاه مزرعه به شکل کفتر باغی در میامده و مدام دنبال پدرشون بوده و باهاش صحبت میکرده
تعریف میکرد که جن خانم بوده و دنبال پدرشون بوده یه بار که پدر مادر بزرگم که رفتن سمت طویله دیدن یک خانم بالباس سفید و موهای بلند پشت سرشه پدر مامان بزرگم که فهمیده همون جنه هست میگه دست انداخته و کمند موهاش رو گرفته جنه که موهایش تو دست پدر مامان بزرگم بوده و پدرشون اونو باموهاش میگه کشونده کف طویله میگه باهمون صدای همیشگی گفته اگه موهامو ول کنی میرم دیگه نمیام دیگه حتی طرف چند نسلت هم نمیرم دست از سرشون بر میدارم مادر بزرگم‌میگه پدرشون ول نکرده موهاشو اونم بزور خودشو کنده از دست پدرشون و خورده به یک گوساله ؛ گوساله که گوساله مادر بزرگم بوده از غذا ؛: گوساله میفته فرداش سقت میشه مادر بزرگ میگفت خیلی گریه کرده چون اون موقع کوچیک بوده و گوسالشو خیلی دوست داشته ولی گفت دیگه پدرشون اون جن رو بعد از اون ماجرا ندیده ( به نقل از مادر بزرگم که پدرشون مزرعه داشتن )


@tarsangiz
#ارسالی_اعضا


سلام من هاشمم،این داستانی ک میگم همشو دیدم کاملا واقعیه من ی مدت تو باغ زندگی میکردم،باغمون دوتا سگ داشت هرشب این سگا به بالا پشتبوم نگاه میکردنو پارس میکردن بعضی وقتا هم انگار دنبال یه چیزی میدویدن ک بگیرنش دور خونه میچرخیدن،اولین شبا میگفتم شاید موشی شغالی چیزی میبینن اما تا یه شب ساعت دوازده و نیم رفتم دستشویی اول یه سایه که از پشتبوم افتاده بود تو حیاط پشتی باغ سایش مثل سایه آدم بود آدم قد کوتاه گفتم دزده رفتم بالا دیدم هیچی نیست گفتم حتما خیالاتی شدم اومدم لب پشتبون دیدم ۲تا پا ک رنگشون مثل خاکستر آتیش بود دارن تو باغ قدم میزنن هیچی نگفتم آروم اومدم پایین یه ذره ک دقت کردم دیدم راه نمیرن پاهاشونو میکشیدن پاهاشون مثل ناخونای بلد عین پاهای کوآلا بعد ترسیدم رفتم تو خونه درو قفل کردم خوابیدم فرداش به یکی از باغدارای اونجا قضیه رو گفتم اون گفت اینا کاری با تو ندارن تو باغ منم هستن گفتم یکیه ها گفت نه یکی نیستن چندتان شبا همین جوری تو باغا قدم میزنن دنبال مادرشون میگردن گفتم مگه مادرشون کجاس تو باغاس ک دنبالش میگردن گفت آره قبل از اینکه اینجا ها باغ بشه مردم میومدن اینجا برای تفریح ی روز ی بچه مادر اینارو میبینه دنبالش میره تا اینکه گم میشه بعد دعا نویس میارن تو محل دعا نویسه جنو احضار میکنه بعد طلب بچه رو میکنه جنه جناز بچه رو میده پدر و برادر اون بچه مو های جنه رو میکشن تا پاره میشه جنه بیهوش میشه بعد مو هاشو میبرن تو اون محل میکردونن بعد چندتا توله سگ میبینن جلوی توله ها آب جوش میریزن رو مو ها و بعد آتیشش میزننو همونجا میندازن از اون به بعد اینا تو اون زمینا میگشتنو دنبال مادرشون بی آزارم هستن کلی ازش تشکر کردمو اومدم الان ی دوسالی میگذره اونا اونجان منم بعضی اوقات باهاشون ارتباط برقرار میکنم ممنون ک داستان منو خوندین
#ارسالی_اعضا

«داستان خنده های اجنه»

سلام: جواد هستم این داستانی که می‌خوام بگم کاملا واقعیه دقیقا تو سال 86 بود. من اون موقع 14 سالم بود. ما توی یکی از روستاهای کرمان زندگی میکنیم به اسم (باغابر) ماجرا از اونجا شروع شد که دم غروب بود که یکی از دوستان امد دنبالم گفت بیا بریم روی اسب ما یه شال بندازیم سردش نشه پاییزم بود. با موتور رفتیم بیرون از روستا بود خیلی هم دور بود باید ٣, ٤ کیلومتر جاده خاکی سنگی میرفتیم تا به حاشیه رودخونه که زمین اونا بود میرسیدیم. رفتیمو رسیدیم به اونجا اسب رو با میخ طبیله کوبیده بودن کنار رودخونه. اونجا همینجوری که داشتیم شال رو می بستیم به اسب یهو!!!! یه صدای خنده دسته جمعی از فاصه نزدیک انگار بیست نفر همزمان بخندن شنیدیم خنده های وحشتناک مرموزی بود! ولی هرچی نگاه کردیم موجودی نمی دیدیم فقط صدا بود بعد شروع کردن به خوندن یه شعر عجیب عربی مانند.من دوستم گفتم اینا کی هستن کشاورزن؟ گفت کشاورز تو این زمستون! گفتم پس کی هستن یه لبخند زد گفت (جن) تا فهمیدم جن بودن یه ترس شدیدی پیدا کردم قلبم داشت می پوکید, مو به تنم سیخ شده بود پاهام میلرزید وحشت زده بودم ولی اون نمی ترسید چون قبلا تجربه کرده بود.خیلی می ترسیدم هوا کم کم تاریک شد! برگشتیم تو راه که میومدیم مدام پشت سرمو نگاه میکردم همش بنظرم میومدن.هنوز که هنوزه با اینکه چندسال گذشته هنوز اون صداها تو گوشمه.ولی دیگه هرگز اونجا نمیرم. ببخشید زیادی نوشتم اما واقعیه!