🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 98ـ جنگ طايف
چون محمد از جنگ حُنَین بازگردید ، و خاندان ثَقیف از طایف به یاوری مالک ابن عوف بیرون آمده بودند ، آهنگ جنگ با خاندان ثقیف کرد و از مکه بیرون رفت. و در راه به دز مالک رسید و ویران کرد. و به دیهی رسید از طایف ، و کس فرستاد تا بزینهار درآیند. نیامدند. فرمود دز را ویران کردند و داراک بسیار از آن برگرفتند. و از آنجا به طایف رفت و بیست روز ایشان را گرد فروگرفت ، از بهر آنکه طایف را بارویی استوار بود و لشكر بسيار در آن بود و بر سر هر كنگرهاي از باروي شهر ، منجنیقی برافراشته و خانداني بر سر آن داشته بودند و ديگر هر هنري1 كه جنگندهها را بكار بايستي فراهم آورده بودند. و مسلمانان با ایشان کاری نمیتوانستند کرد. بیست روز ایشان را گرد فروگرفتند و محمد فرمود منجنیق بسیجیدند ، و با آن سنگ بایشان میانداختند و فرمود تاکهای ایشان ویران میکردند و درختها میبریدند تا نزديك آن بود كه بزينهار درآمدندي.2
لیکن محمد شبی خوابی دید و چون روز دیگر آن را با ابوبکر درمیان گزارد هر دو آن را چنین گزاردند که امسال گشادن طایف را خدا پرگ نداده است.3
بدینسان محمد از گشایش طایف بازایستاد. آن هنگام از عمر خواست تا لشکر را از بازگشت آگاهاند. عمر چنان کرد و لشکر برخاستند و روی به مکه گزاردند.
دوازده تن در گرد فروگرفتن طايف شهيد گرديدند : پنج از قريش و هفت از انصار.
پابرگیها :
1ـ هنر = صنعت ، فن
2ـ به سرِ چند روز كه طايف را گرد فروگرفته بودند ، چند تن از مردم طايف گريخته پيش محمد آمده و مسلمان گرديده بودند و محمد ايشان را آزاد گردانيده بود. سپس چون مردم طايف باسلام درآمدند ، دارندههاي آن بندگان خواهش كردند و گفتند : «ای محمد ، آن بندهها را بما بازده.» گفت : «ايشان آزادكردگان خدايند و هرگز به بندگي شما بازنيايند.»
3ـ از اینجا پیداست که بخواب پروا میکردند و آن را بگزارش کشیده راست میپنداشتند. لیکن گمان ما برآنست که در گزاردن خواب ، محمد و ابوبکر هر دو ایستادگی دلیرانه و پرآمادگی طایفیان را نیز بدیده گرفته بوده و میخواستهاند اکنون که شمشیر گره را بآسانی نمیتواند گشاید ، بگزار تا سال دیگر آوازهی پیشرفت اسلام خود گشاید.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 98ـ جنگ طايف
چون محمد از جنگ حُنَین بازگردید ، و خاندان ثَقیف از طایف به یاوری مالک ابن عوف بیرون آمده بودند ، آهنگ جنگ با خاندان ثقیف کرد و از مکه بیرون رفت. و در راه به دز مالک رسید و ویران کرد. و به دیهی رسید از طایف ، و کس فرستاد تا بزینهار درآیند. نیامدند. فرمود دز را ویران کردند و داراک بسیار از آن برگرفتند. و از آنجا به طایف رفت و بیست روز ایشان را گرد فروگرفت ، از بهر آنکه طایف را بارویی استوار بود و لشكر بسيار در آن بود و بر سر هر كنگرهاي از باروي شهر ، منجنیقی برافراشته و خانداني بر سر آن داشته بودند و ديگر هر هنري1 كه جنگندهها را بكار بايستي فراهم آورده بودند. و مسلمانان با ایشان کاری نمیتوانستند کرد. بیست روز ایشان را گرد فروگرفتند و محمد فرمود منجنیق بسیجیدند ، و با آن سنگ بایشان میانداختند و فرمود تاکهای ایشان ویران میکردند و درختها میبریدند تا نزديك آن بود كه بزينهار درآمدندي.2
لیکن محمد شبی خوابی دید و چون روز دیگر آن را با ابوبکر درمیان گزارد هر دو آن را چنین گزاردند که امسال گشادن طایف را خدا پرگ نداده است.3
بدینسان محمد از گشایش طایف بازایستاد. آن هنگام از عمر خواست تا لشکر را از بازگشت آگاهاند. عمر چنان کرد و لشکر برخاستند و روی به مکه گزاردند.
دوازده تن در گرد فروگرفتن طايف شهيد گرديدند : پنج از قريش و هفت از انصار.
پابرگیها :
1ـ هنر = صنعت ، فن
2ـ به سرِ چند روز كه طايف را گرد فروگرفته بودند ، چند تن از مردم طايف گريخته پيش محمد آمده و مسلمان گرديده بودند و محمد ايشان را آزاد گردانيده بود. سپس چون مردم طايف باسلام درآمدند ، دارندههاي آن بندگان خواهش كردند و گفتند : «ای محمد ، آن بندهها را بما بازده.» گفت : «ايشان آزادكردگان خدايند و هرگز به بندگي شما بازنيايند.»
3ـ از اینجا پیداست که بخواب پروا میکردند و آن را بگزارش کشیده راست میپنداشتند. لیکن گمان ما برآنست که در گزاردن خواب ، محمد و ابوبکر هر دو ایستادگی دلیرانه و پرآمادگی طایفیان را نیز بدیده گرفته بوده و میخواستهاند اکنون که شمشیر گره را بآسانی نمیتواند گشاید ، بگزار تا سال دیگر آوازهی پیشرفت اسلام خود گشاید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی یک از دو)
در راه بازگشت از طایف محمد در جِعرانه نشست تا غنیمتهای جنگ حُنین (ششهزار مرد و زن و كوچك و بزرگ و چندان شتر و گوسفند كه كمتر در شمار آيد و كالاها و داراک ديگر از هر گونه هم بر همين اندازه) را بخش کند. و خاندان هوازن که گریخته بودند ، آمدند و مسلمان گردیدند و تلب زن و فرزند و داراکها کردند. محمد گفت : شما را از داراک و فرزندان یکی را باشد ، هر یکی که برگزینید بشما بازدهند. پس زن و فرزندان برگزیدند. محمد گفت : داراک شما آنچه ازآن من و خانوادهام است گویم بشما دهند. و آنچه ازآن یارانست از ایشان درخواهم و میانجیگری کنم. لیکن چون من از نماز پیشین آسوده گردم ، شما برخیزید و سخن از آن بگویید تا میانجیگری کنم. چون محمد از نماز آسوده گردید ، ایشان برخاستند و چنانکه نهاده بودند گفتند. محمد گفت : من آنِ خود و خانوادهی خود بازمیدهم. مهاجران و انصار گفتند : «اي محمد ، ما نيز بهمداستاني با تو از سر رسدهاي خود برخاستيم و بايشان بازداديم.»
لیکن گروهی از مسلمانان از خاندان بنیسُلَیم و غَطَفان گفتند : ما رسد خود بازنمیدهیم. محمد گفت : هر كس از شما كه بردهاي رسدِ او باشد و از سر آن نميتواند برخاست ، به شش شتر به من بفروشد. ایشان خشنود گردیدند و همه بایشان بازدادند.
هم محمد گفت : اگر مالک ابن عوف مسلمان گردد ، خانوادهاش و هر چی ازآن اوست باو رسانم و صد شتر دیگر دهم. چون این آگاهی باو رسید ، گرایش اسلام کرد و از میان خاندان ثَقیف گریخت و در جِعرانه پیش محمد رسید و مسلمان گردید. محمد فرمود زن و فرزندان و هر چی ازآن اوست بازدادند و صد شتر که زبان داده بود داد. نیز سری (ریاست) خاندان هوازن باو بازداد. مالک در مسلماني راستگو و نيكرفتار بود. و چون بازپس ميرفت ، خاندان خود را برگرفت و ميان مكه و طايف نشيمن گرفت و هر كارواني كه ازآنِ خاندان ثَقيف گذشتي تاراج کردي1 و هر چي با ايشان بودي برگرفتي. تا آن هنگام كه خاندان ثَقيف را تاب نماند.
سپس چون محمد برنشست که به مکه بازگردد گروهی از تازهمسلمانان و گروهی از عرب که هنوز باسلام درنیامده بودند ، و با مسلمانان در جنگ حُنَين بودند ، گفتند : ای محمد ، بردهها و غنیمتهای حُنَين بازپس دادی. اکنون رسد ما را بده. و آواز برمیداشتند و او را میرنجانیدند تا آنکه ناآگاهانه محمد را در زير درختی آوردند ، چنانكه شاخهي آن درخت ردا را از سر محمد درربود. محمد تند گردید و گفت : مرا پنجیکی هست ، و اگر خود همه موی پارهای باشد ، اکنون من از سر پنجیک خود گذشتم و بشما دادم. پس باید که هر چی شما از غنیمت پنهان کردهاید بازآورید ، و اگر خود سوزنی باشد تا میان شما بخش گردد. پس از آن ، هر کس که چیزی داشت آورد. محمد برخی از سران قریش که تازه در اسلام آمده بودند هر یکی را صد شتر داد و دیگران را پنجاه و چهل و کمتر تا ده میداد. و گروهی دیگر از بزرگان عرب که در جنگ بودند و هنوز مسلمان نبودند را رسدی داد. و برخی از مسلمانان را هیچ نداد.
1ـ همانا این رسم ایشان با دشمنان بوده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی یک از دو)
در راه بازگشت از طایف محمد در جِعرانه نشست تا غنیمتهای جنگ حُنین (ششهزار مرد و زن و كوچك و بزرگ و چندان شتر و گوسفند كه كمتر در شمار آيد و كالاها و داراک ديگر از هر گونه هم بر همين اندازه) را بخش کند. و خاندان هوازن که گریخته بودند ، آمدند و مسلمان گردیدند و تلب زن و فرزند و داراکها کردند. محمد گفت : شما را از داراک و فرزندان یکی را باشد ، هر یکی که برگزینید بشما بازدهند. پس زن و فرزندان برگزیدند. محمد گفت : داراک شما آنچه ازآن من و خانوادهام است گویم بشما دهند. و آنچه ازآن یارانست از ایشان درخواهم و میانجیگری کنم. لیکن چون من از نماز پیشین آسوده گردم ، شما برخیزید و سخن از آن بگویید تا میانجیگری کنم. چون محمد از نماز آسوده گردید ، ایشان برخاستند و چنانکه نهاده بودند گفتند. محمد گفت : من آنِ خود و خانوادهی خود بازمیدهم. مهاجران و انصار گفتند : «اي محمد ، ما نيز بهمداستاني با تو از سر رسدهاي خود برخاستيم و بايشان بازداديم.»
لیکن گروهی از مسلمانان از خاندان بنیسُلَیم و غَطَفان گفتند : ما رسد خود بازنمیدهیم. محمد گفت : هر كس از شما كه بردهاي رسدِ او باشد و از سر آن نميتواند برخاست ، به شش شتر به من بفروشد. ایشان خشنود گردیدند و همه بایشان بازدادند.
هم محمد گفت : اگر مالک ابن عوف مسلمان گردد ، خانوادهاش و هر چی ازآن اوست باو رسانم و صد شتر دیگر دهم. چون این آگاهی باو رسید ، گرایش اسلام کرد و از میان خاندان ثَقیف گریخت و در جِعرانه پیش محمد رسید و مسلمان گردید. محمد فرمود زن و فرزندان و هر چی ازآن اوست بازدادند و صد شتر که زبان داده بود داد. نیز سری (ریاست) خاندان هوازن باو بازداد. مالک در مسلماني راستگو و نيكرفتار بود. و چون بازپس ميرفت ، خاندان خود را برگرفت و ميان مكه و طايف نشيمن گرفت و هر كارواني كه ازآنِ خاندان ثَقيف گذشتي تاراج کردي1 و هر چي با ايشان بودي برگرفتي. تا آن هنگام كه خاندان ثَقيف را تاب نماند.
سپس چون محمد برنشست که به مکه بازگردد گروهی از تازهمسلمانان و گروهی از عرب که هنوز باسلام درنیامده بودند ، و با مسلمانان در جنگ حُنَين بودند ، گفتند : ای محمد ، بردهها و غنیمتهای حُنَين بازپس دادی. اکنون رسد ما را بده. و آواز برمیداشتند و او را میرنجانیدند تا آنکه ناآگاهانه محمد را در زير درختی آوردند ، چنانكه شاخهي آن درخت ردا را از سر محمد درربود. محمد تند گردید و گفت : مرا پنجیکی هست ، و اگر خود همه موی پارهای باشد ، اکنون من از سر پنجیک خود گذشتم و بشما دادم. پس باید که هر چی شما از غنیمت پنهان کردهاید بازآورید ، و اگر خود سوزنی باشد تا میان شما بخش گردد. پس از آن ، هر کس که چیزی داشت آورد. محمد برخی از سران قریش که تازه در اسلام آمده بودند هر یکی را صد شتر داد و دیگران را پنجاه و چهل و کمتر تا ده میداد. و گروهی دیگر از بزرگان عرب که در جنگ بودند و هنوز مسلمان نبودند را رسدی داد. و برخی از مسلمانان را هیچ نداد.
1ـ همانا این رسم ایشان با دشمنان بوده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی دو از دو)
پس از آن سعد ابن عباده نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، انصار را هیچ ندادی و رنجیدهاند. محمد فرمود : ایشان را همگی بخوان و چون آمدند مرا آگاهی بده. رفت و چنان کرد. محمد پیش ایشان رفت و گفت : این چه سخن است که از شما بمن رسید؟ نه چون من بر شما آمدم ، همه گمراه بودید و بیچیز؟ و بدست من راه یافتید و توانگر گردیدید؟ و میان شما خود بخود دشمنی بود و دوستی افکندم؟ انصار گفتند : آری ای محمد ، بزرگی و منّت خدا و برانگیختهاش بر ما بسیارست. محمد گفت راست گفتید. لیکن پاسخ من بگویید. انصار گفتند : پاسخ بیش از این نمیدانیم. محمد گفت : پاسخ آنست که بگویید چون تو بر ما آمدی ، ناتوانِ دشمنِ خود بودی و ما تو را براست داشتیم و یاوری دادیم ، و بیچیز بودی و بتو یاری کردیم. و تو را از شهر خود بیرون کرده بودند ، و ما تو را جا دادیم. و پس از آن گفت : چون سان میان ما چنین بوده است ، شما باین خردهریز اینجهان که ما بدیگران دادیم ، از بهر آنکه گرایش در اسلام کنند و استوار باشند ، و بشما ندادیم از بهر آنکه شما خود در اسلام استوارید و در قرآن چنین دربارهی شما آمده : «و یاری کنند خدا و فرستادهاش را ، آنانند راستگویان»1 ، رنجش نمایید ، و دیگر خشنود نباشید که دیگران با شتر و گاو و گوسفند روند ، و شما با برانگیختهی خدا بخانه روید؟ چه اگر همهی مردم به یک سو روند ، و انصار تنها به یک سو روند ، من بسوی انصار روم. و پس از این سخنها دعای نیک بر انصار کرد. پس انصار بسیار گریستند و گفتند : خشنود گردیدیم که اینجهان دیگران را باشد و تو ما را باشی. و شاد بخانههای خود رفتند.
محمد چون از بخشش غنیمتهای حُنَین آسوده شد ، ماه ذیقعدهي سال هشتم بود ، و رفت و عمره کرد. و عَتّاب ابن اَسيد را بجانشینی خود در مکه نشاند ، و مُعاذ ابن جَبَل را با او همنشین کرد ، تا قرآن و فرمانهای دینی ایشان را یاد دهد. محمد چون به مدینه بازآمد ، شش روز از ذیقعده بازمانده بود.
1ـ سورهی حشر ، آیهی 8.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی دو از دو)
پس از آن سعد ابن عباده نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، انصار را هیچ ندادی و رنجیدهاند. محمد فرمود : ایشان را همگی بخوان و چون آمدند مرا آگاهی بده. رفت و چنان کرد. محمد پیش ایشان رفت و گفت : این چه سخن است که از شما بمن رسید؟ نه چون من بر شما آمدم ، همه گمراه بودید و بیچیز؟ و بدست من راه یافتید و توانگر گردیدید؟ و میان شما خود بخود دشمنی بود و دوستی افکندم؟ انصار گفتند : آری ای محمد ، بزرگی و منّت خدا و برانگیختهاش بر ما بسیارست. محمد گفت راست گفتید. لیکن پاسخ من بگویید. انصار گفتند : پاسخ بیش از این نمیدانیم. محمد گفت : پاسخ آنست که بگویید چون تو بر ما آمدی ، ناتوانِ دشمنِ خود بودی و ما تو را براست داشتیم و یاوری دادیم ، و بیچیز بودی و بتو یاری کردیم. و تو را از شهر خود بیرون کرده بودند ، و ما تو را جا دادیم. و پس از آن گفت : چون سان میان ما چنین بوده است ، شما باین خردهریز اینجهان که ما بدیگران دادیم ، از بهر آنکه گرایش در اسلام کنند و استوار باشند ، و بشما ندادیم از بهر آنکه شما خود در اسلام استوارید و در قرآن چنین دربارهی شما آمده : «و یاری کنند خدا و فرستادهاش را ، آنانند راستگویان»1 ، رنجش نمایید ، و دیگر خشنود نباشید که دیگران با شتر و گاو و گوسفند روند ، و شما با برانگیختهی خدا بخانه روید؟ چه اگر همهی مردم به یک سو روند ، و انصار تنها به یک سو روند ، من بسوی انصار روم. و پس از این سخنها دعای نیک بر انصار کرد. پس انصار بسیار گریستند و گفتند : خشنود گردیدیم که اینجهان دیگران را باشد و تو ما را باشی. و شاد بخانههای خود رفتند.
محمد چون از بخشش غنیمتهای حُنَین آسوده شد ، ماه ذیقعدهي سال هشتم بود ، و رفت و عمره کرد. و عَتّاب ابن اَسيد را بجانشینی خود در مکه نشاند ، و مُعاذ ابن جَبَل را با او همنشین کرد ، تا قرآن و فرمانهای دینی ایشان را یاد دهد. محمد چون به مدینه بازآمد ، شش روز از ذیقعده بازمانده بود.
1ـ سورهی حشر ، آیهی 8.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 100ـ لشکرکشی تَبوك
محمد چون از کار حنین و طایف آسوده بود و بازگردید از ذیحجه تا رجب در مدینه نشست. پس از آن آهنگ جنگ تبوک کرد. تبوک لشکر روم داشتند و فرمود لشکر به بسیج سفر فهلند. مردم از رفتن ناخشنود بودند ، از بهر آنکه پایان تابستان بود و میوهها و دانِگیها رسیده بود ، و تباه خواستی گردید و در بیرون مدینه نیز تنگی بود. محمد تنها در این جنگ آشکاره گفت که بکجا میخواهد رفت از بهر آنکه راه دور و دشوار ، و دشمن بسیار بود تا درست بسیج کار کنند و در دیگر جنگها و لشکرکشیها هیچ نگفتی.
دورویان بهانه میآوردند تا نروند و نیز شایعه میپراکندند تا مسلمانان را از رفتن بازدارند. برخی از ایشان در خانهی سُوَیلِم یهودی نشست میساختند و از مسلمانان بد گفتندی و مردم را از راه نيك بازداشتندي. پس محمد از آن آگاهی یافت ، و طَلحة ابن عُبَيدالله را با گروهی از یاران فرستاد تا خانهی سُوَیلِم یهودی ویران کردند و سوزانیدند. و برخی آهنگ بام خانه کردند و از بام خانه در زير افتادند و پاي یکی از ايشان شكست. برخی دیگر از در سرای بیرون جستند و گریختند.
برخی از لشکر بیبرگ بودند ، محمد به توانگران فرمود به بیچیزان یاوری کنند و دررفت و افزار و رخت بدهند. پس عثمان ابن عفّان چهارصد شتر بهر جنگ داد و بهمهی بیچیزان یاران دررفت رسانید ، و هزار دینار دیگر به پیش محمد آورد. محمد او را دعای نیک گفت : «خدايا ، از عثمان خشنود باش ، كه من ازو خشنودم.»
و همچنین ، توانگران یاران دررفت و نیازاک بیچیزان میدادند. و چون همهی آمادگیها رفت ، محمد با لشکر از مدینه بیرون رفت و در ثَنَيّتالوِداع یک روز نشست. نیز علی را بهر نگاهداری خانواده در مدینه نگه داشت.
هنگام بیرون رفتن از مدینه هفت تن از انصار نزد محمد آمدند و گفتند ما را چهارپایی نیست تا برنشینیم و با تو آییم. محمد گفت مرا چهارپایی نیست تا بشما دهم. بخانههای خود بروید و ما را بدعا و خواهش ياوري بدهيد كه چنان باشد كه با ما آمده باشيد. ايشان دلتنگ و گريان بخانههاي خود رفتند.
نیز گروهی از دورویان که توانایی جنگ داشتند آمدند و بهانه آوردند که با تو نتوانیم آمد. سورهی توبه (9) ، آیههای 90 تا 92 دربارهی ایشانست : «گروهى از عربهاى باديهنشين آمدند و بهانه آوردند تا آنها را پرگ دهند كه بجنگ نروند و آنها كه بخدا و برانگیختهاش دروغ گفته بودند ، در خانه نشستند. بزودی به بیدینانشان شکنجهای دردآور خواهد رسيد. بر ناتوانان و بيماران و بیچیزانی که از پس دررفت جنگ برنمیآیند ، هرگاه با خدا و برانگیختهی او نیکاندیشی کنند گناهى نيست اگر بجنگ نيايند كه بر نيكوكاران هيچ گونه سرزنش نيست و خدا آمرزنده و مهربانست. و نيز بر آنان كه نزد تو آمدند تا سوارشان کنی و بجنگشان بری و تو گفتى كه چهارپایی ندارم تا بر آن سوارتان کنم و آنها از اندوه آنکه چندان بیچیزند که نمیتوانند از پس دررفت ساز و برگ جنگ برآیند ، اشكريزان و اندوهناک بازگردیدند ، گناهى نيست.»
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول ـ كه سر دورويان بود ـ او نيز با لشكر خود بيرون آمده بود و در زير چادر محمد چادر زده بود. و چون محمد از آن فرودگاه رفت ، با گروه دورويان از آنجا بازگرديد و به مدينه بازرفت.
چون محمد به تبوک رسید ، سر اَیله به نزد او آمد و آشتی کرد و جزيه1 بر خود گرفتند. محمد فرمود بهر هر خاندانی از ایشان جداگانه پیماننامه نوشتند.
چون اینها رفته بود ، شهری بود در آن سو که آن را دومَةالجَندَل گفتندی و شاهی داشت اُكَيدِر ابن عبدالمَلِك نام که مسیحی بود. محمد ، خالد ابن ولید را با لشکری بدانجا فرستاد. خالد رفت و کمین ساخت تا شب درآمد. و آن شب ماهتابی روشن بود. و چنان افتاد که گاوی کوهی درآمد و سر و روی در کاخ شاه میمالید. شاه بر بام كوشك با زن خود ايستاده بود و تماشا ميكرد. زنش او را بشکار برانگیخت. پس با برادر و برگزیدگان خود برنشست و از پی گاو میرفت تا از شهر بیرون آمد و بدانجا رسید که خالد بود. پس خالد کمین گشاد و برادر شاه را کشت و شاه را گرفت و از همراهان او برخی کشتند و برخی گریختند. و شاه را به پیش محمد بردند. محمد جزیه بر گردن شاه گزارد و او را بازپس فرستاد. محمد ده روز در تبوک بود و پس از آن روی به مدینه گزارد.
1ـ اینکه جزيه را از نامسلمانِ «اهل کتاب» یا از هر نامسلمانی توان گرفت میان فقیهان ناهمداستانی است. حال آنکه اینجا دیده میشود که جزيه از بتپرست گرفته شده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 100ـ لشکرکشی تَبوك
محمد چون از کار حنین و طایف آسوده بود و بازگردید از ذیحجه تا رجب در مدینه نشست. پس از آن آهنگ جنگ تبوک کرد. تبوک لشکر روم داشتند و فرمود لشکر به بسیج سفر فهلند. مردم از رفتن ناخشنود بودند ، از بهر آنکه پایان تابستان بود و میوهها و دانِگیها رسیده بود ، و تباه خواستی گردید و در بیرون مدینه نیز تنگی بود. محمد تنها در این جنگ آشکاره گفت که بکجا میخواهد رفت از بهر آنکه راه دور و دشوار ، و دشمن بسیار بود تا درست بسیج کار کنند و در دیگر جنگها و لشکرکشیها هیچ نگفتی.
دورویان بهانه میآوردند تا نروند و نیز شایعه میپراکندند تا مسلمانان را از رفتن بازدارند. برخی از ایشان در خانهی سُوَیلِم یهودی نشست میساختند و از مسلمانان بد گفتندی و مردم را از راه نيك بازداشتندي. پس محمد از آن آگاهی یافت ، و طَلحة ابن عُبَيدالله را با گروهی از یاران فرستاد تا خانهی سُوَیلِم یهودی ویران کردند و سوزانیدند. و برخی آهنگ بام خانه کردند و از بام خانه در زير افتادند و پاي یکی از ايشان شكست. برخی دیگر از در سرای بیرون جستند و گریختند.
برخی از لشکر بیبرگ بودند ، محمد به توانگران فرمود به بیچیزان یاوری کنند و دررفت و افزار و رخت بدهند. پس عثمان ابن عفّان چهارصد شتر بهر جنگ داد و بهمهی بیچیزان یاران دررفت رسانید ، و هزار دینار دیگر به پیش محمد آورد. محمد او را دعای نیک گفت : «خدايا ، از عثمان خشنود باش ، كه من ازو خشنودم.»
و همچنین ، توانگران یاران دررفت و نیازاک بیچیزان میدادند. و چون همهی آمادگیها رفت ، محمد با لشکر از مدینه بیرون رفت و در ثَنَيّتالوِداع یک روز نشست. نیز علی را بهر نگاهداری خانواده در مدینه نگه داشت.
هنگام بیرون رفتن از مدینه هفت تن از انصار نزد محمد آمدند و گفتند ما را چهارپایی نیست تا برنشینیم و با تو آییم. محمد گفت مرا چهارپایی نیست تا بشما دهم. بخانههای خود بروید و ما را بدعا و خواهش ياوري بدهيد كه چنان باشد كه با ما آمده باشيد. ايشان دلتنگ و گريان بخانههاي خود رفتند.
نیز گروهی از دورویان که توانایی جنگ داشتند آمدند و بهانه آوردند که با تو نتوانیم آمد. سورهی توبه (9) ، آیههای 90 تا 92 دربارهی ایشانست : «گروهى از عربهاى باديهنشين آمدند و بهانه آوردند تا آنها را پرگ دهند كه بجنگ نروند و آنها كه بخدا و برانگیختهاش دروغ گفته بودند ، در خانه نشستند. بزودی به بیدینانشان شکنجهای دردآور خواهد رسيد. بر ناتوانان و بيماران و بیچیزانی که از پس دررفت جنگ برنمیآیند ، هرگاه با خدا و برانگیختهی او نیکاندیشی کنند گناهى نيست اگر بجنگ نيايند كه بر نيكوكاران هيچ گونه سرزنش نيست و خدا آمرزنده و مهربانست. و نيز بر آنان كه نزد تو آمدند تا سوارشان کنی و بجنگشان بری و تو گفتى كه چهارپایی ندارم تا بر آن سوارتان کنم و آنها از اندوه آنکه چندان بیچیزند که نمیتوانند از پس دررفت ساز و برگ جنگ برآیند ، اشكريزان و اندوهناک بازگردیدند ، گناهى نيست.»
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول ـ كه سر دورويان بود ـ او نيز با لشكر خود بيرون آمده بود و در زير چادر محمد چادر زده بود. و چون محمد از آن فرودگاه رفت ، با گروه دورويان از آنجا بازگرديد و به مدينه بازرفت.
چون محمد به تبوک رسید ، سر اَیله به نزد او آمد و آشتی کرد و جزيه1 بر خود گرفتند. محمد فرمود بهر هر خاندانی از ایشان جداگانه پیماننامه نوشتند.
چون اینها رفته بود ، شهری بود در آن سو که آن را دومَةالجَندَل گفتندی و شاهی داشت اُكَيدِر ابن عبدالمَلِك نام که مسیحی بود. محمد ، خالد ابن ولید را با لشکری بدانجا فرستاد. خالد رفت و کمین ساخت تا شب درآمد. و آن شب ماهتابی روشن بود. و چنان افتاد که گاوی کوهی درآمد و سر و روی در کاخ شاه میمالید. شاه بر بام كوشك با زن خود ايستاده بود و تماشا ميكرد. زنش او را بشکار برانگیخت. پس با برادر و برگزیدگان خود برنشست و از پی گاو میرفت تا از شهر بیرون آمد و بدانجا رسید که خالد بود. پس خالد کمین گشاد و برادر شاه را کشت و شاه را گرفت و از همراهان او برخی کشتند و برخی گریختند. و شاه را به پیش محمد بردند. محمد جزیه بر گردن شاه گزارد و او را بازپس فرستاد. محمد ده روز در تبوک بود و پس از آن روی به مدینه گزارد.
1ـ اینکه جزيه را از نامسلمانِ «اهل کتاب» یا از هر نامسلمانی توان گرفت میان فقیهان ناهمداستانی است. حال آنکه اینجا دیده میشود که جزيه از بتپرست گرفته شده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 101ـ درگذشت عبدالله مزنی
عبداللّه ابن مسعود بازگفت : من در جنگ بودم و نیمشبی برخاستم و آتشی دیدم که از میان لشکرگاه برخاست و میافروخت. چون نزدیک آن رفتم ، عبدالله ذیالبِجادین مزنی را دیدم که درگذشته بود و گوری فروبرده بودند. و محمد درمیان گور او رفته بود. و ابوبکر و عمر بر سر گور او ایستاده بودند. محمد ایشان را گفت : برادر شما (یعنی عبداللّه) را بمن بدهید. پس ابوبکر و عمر ، عبداللّه را به گور فروهِشتند. و محمد با دست خود او را فروگرفت و در گور گزارد و گفت : خدایا ، من از عبداللّه خشنودم ، تو نیز ازو خشنود باش. و از بهر آن ، او را ذیالبِجادین (دو پاره گلیم) میگفتند که خواهش باسلام داشت لیکن خاندانش جلو میگرفتند تا هر چی بود ازو گرفتند جز گلیمی سیاه. عبداللّه گلیم را دو پاره کرد ، و پارهای لُنگ و پارهای بچادر1. و بِجاد پارهگلیم سیاه باشد. و روی به مدینه گزارد ، و به پیش محمد آمد و در مسلمانی بسیار پسندیدهخو و نیکرفتار گردید.
🔸 102ـ داستان مسجد ضِرار
دوازده تن از شناختگان دورویان نهادند مسجدی بیرون مدینه بهر ستیز با محمد بسازند. و به بهانهی آن ، ایشان را فراهَمادي (جمعیتی) باشد و زبان سرزنش گشاده گردانند. ابوعامر راهب که دشمن محمد بود با ایشان یکی بود و ایشان را بر ساخت مسجد واداشت و خود آهنگ کیسَر روم کرد تا لشکر ازو ستاند و بجنگ محمد آید. پس مسجد را ساختند و بیوسان ابوعامر بودند که با لشکر درآید. چون محمد به تبوک میرفت ، دورویان درآمدند و گفتند : مسجدی بیرون مدینه ساختهایم از بهر بیچیزان و غریبان ، اکنون خواهش آنست که بیایی و آنجا نماز کنی. محمد گفت : آمادهی سفرم و نمیتوانم آمد ، چون بازگردم آیم. و محمد نمیدانست که دورویان به چه آهنگی ساختهاند. و چون بازگردید و به نزدیک مدینه رسید ، دانسته کرد که ایشان را چه آهنگ است. پس فرمود مالك ابن دُخشُم و عاصِم ابن عَدي (از انصار) رفتند و آن مسجد را سوزانیدند. آیهی 107 و 108 از سورهی توبه دربارهی ایشانست : و آنان که مسجد ضرار را ساختند تا آزارند و بیدینی ورزند و جدایی میان مسلمانانِ راست اندازند و کمینگاهی [باشد] برای آنان که با خدا و برانگیختهاش از پیش جنگند و سوگند میخورند که ما جز نیکی نخواستیم و خدا گواهی دهد که آنان دروغگویانند. هرگز در آن [مسجد] نایست! آن مسجدی که از روز نخست بر پرهیزکاری ساخته شده سزندهترست که در آن ایستی. در آن مردانیاند که دوست دارند پاکیزه باشند و خدا پاکیزهها را دوست دارد.
1ـ پروا کنید که ترجمان ، رفیعالدین اسحاق واژهی چادر را برای مرد و بجای ردا بکار میبرد که بر دوش میانداختند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 101ـ درگذشت عبدالله مزنی
عبداللّه ابن مسعود بازگفت : من در جنگ بودم و نیمشبی برخاستم و آتشی دیدم که از میان لشکرگاه برخاست و میافروخت. چون نزدیک آن رفتم ، عبدالله ذیالبِجادین مزنی را دیدم که درگذشته بود و گوری فروبرده بودند. و محمد درمیان گور او رفته بود. و ابوبکر و عمر بر سر گور او ایستاده بودند. محمد ایشان را گفت : برادر شما (یعنی عبداللّه) را بمن بدهید. پس ابوبکر و عمر ، عبداللّه را به گور فروهِشتند. و محمد با دست خود او را فروگرفت و در گور گزارد و گفت : خدایا ، من از عبداللّه خشنودم ، تو نیز ازو خشنود باش. و از بهر آن ، او را ذیالبِجادین (دو پاره گلیم) میگفتند که خواهش باسلام داشت لیکن خاندانش جلو میگرفتند تا هر چی بود ازو گرفتند جز گلیمی سیاه. عبداللّه گلیم را دو پاره کرد ، و پارهای لُنگ و پارهای بچادر1. و بِجاد پارهگلیم سیاه باشد. و روی به مدینه گزارد ، و به پیش محمد آمد و در مسلمانی بسیار پسندیدهخو و نیکرفتار گردید.
🔸 102ـ داستان مسجد ضِرار
دوازده تن از شناختگان دورویان نهادند مسجدی بیرون مدینه بهر ستیز با محمد بسازند. و به بهانهی آن ، ایشان را فراهَمادي (جمعیتی) باشد و زبان سرزنش گشاده گردانند. ابوعامر راهب که دشمن محمد بود با ایشان یکی بود و ایشان را بر ساخت مسجد واداشت و خود آهنگ کیسَر روم کرد تا لشکر ازو ستاند و بجنگ محمد آید. پس مسجد را ساختند و بیوسان ابوعامر بودند که با لشکر درآید. چون محمد به تبوک میرفت ، دورویان درآمدند و گفتند : مسجدی بیرون مدینه ساختهایم از بهر بیچیزان و غریبان ، اکنون خواهش آنست که بیایی و آنجا نماز کنی. محمد گفت : آمادهی سفرم و نمیتوانم آمد ، چون بازگردم آیم. و محمد نمیدانست که دورویان به چه آهنگی ساختهاند. و چون بازگردید و به نزدیک مدینه رسید ، دانسته کرد که ایشان را چه آهنگ است. پس فرمود مالك ابن دُخشُم و عاصِم ابن عَدي (از انصار) رفتند و آن مسجد را سوزانیدند. آیهی 107 و 108 از سورهی توبه دربارهی ایشانست : و آنان که مسجد ضرار را ساختند تا آزارند و بیدینی ورزند و جدایی میان مسلمانانِ راست اندازند و کمینگاهی [باشد] برای آنان که با خدا و برانگیختهاش از پیش جنگند و سوگند میخورند که ما جز نیکی نخواستیم و خدا گواهی دهد که آنان دروغگویانند. هرگز در آن [مسجد] نایست! آن مسجدی که از روز نخست بر پرهیزکاری ساخته شده سزندهترست که در آن ایستی. در آن مردانیاند که دوست دارند پاکیزه باشند و خدا پاکیزهها را دوست دارد.
1ـ پروا کنید که ترجمان ، رفیعالدین اسحاق واژهی چادر را برای مرد و بجای ردا بکار میبرد که بر دوش میانداختند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 103ـ گروش بنيثَقيف
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، ماه رمضان بود و خاندان ثقیف از طایف رسیدند و مسلمان گردیدند. شُوَند اسلام ایشان آن بود که ایشان را بزرگی بود ، عُروة ابن مسعود نام که گرایش اسلام کرد و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. پس از آن از محمد پرگ خواست تا به طایف رود و خاندان ثقیف را باسلام دعوت کند. محمد گفت : خاندان تو نپذیرند و تو را کشند. عُروه گفت : ای محمد ، پذیرند. چه من به نزد ایشان از فرزند گرامیترم. پس محمد پرگ داد و رفت. چون بخاندان خود رسید ، اسلام خود آشکار گردانید و ایشان را باسلام دعوت کرد. خاندان او را تیرباران کردند و کشتند.1 و پیش از مرگ سپارش کرد تا او را درمیان دیگر شهیدان که در گرد فروگرفتن طایف کشته بودند ، خاک کنند.
پس چون خاندان ثقیف ، عُروه را کشته بودند ، از محمد و لشکر او بیمناک گردیدند و با یکدیگر سکالیدند ، و نیکی در آن دیدند که مسلمان گردند. پس گروهی به پیش محمد فرستادند تا زینهار خواهند و لابهای چند کنند ، و پس از آن مسلمان گردند. فرستادگان چون آمدند ، محمد فرمود از بهر ایشان در گوشهی مسجد سراپردهای بزنند و ایشان را بدان سراپرده برند.
محمد لابههای ایشان همه را پذیرفت جز دو تا : یکی آنکه لات را تا سه سال برایشان بگزارد. محمد گفت : مسلمانی و بتپرستی با هم راست نیاید ، و شرط یکم آنست که کس با شما بفرستم تا بتخانهها ویران کند. و دیگر آنکه چون مسلمان گردیم نماز نکنیم. محمد گفت : هیچ نیکی در آن دین نباشد که نماز در آن نکنند. نیز یکی هم خواستند تا بتها را بدست خود نشکنند که محمد گفت این یکی آسان باشد ، كه ما خود با شما كس فرستيم كه بتها را شكنند. پس خشنود گردیدند.
محمد فرمود از بهر ایشان پیماننامهای نوشتند. و چون فرستادگان مسلمان گردیدند ، ماه رمضان در مدینه روزه داشتند. و محمد نگاهداشت ایشان بسیار فرمود. محمد ، ابوسفیان ابن حرب و مغیرة ابن شعبه را با ایشان به طایف فرستاد تا لات را ویران کنند و بتهای ایشان را شکنند. و هر داراکی که در لات باشد برگیرند و وام عروة ابن مسعود و برادرش اسود از آن بازدهند. و آنچه ماند به پیش محمد آوردند. نیز محمد ، عثمان ابن ابی عاص که درمیان خاندان ثقیف از همه کوچکتر بود ، بر ایشان فرمانده گردانید ، از بهر آنکه زیرکتر و بسيار آرزومند بآموختن فرمانهاي ديني و قرآن بود.
1ـ این خاندان همان بودند که چون محمد نزد پیشوایانشان رفت آن سخنان درشت و زشت را شنید و سپس مردم را برآغالانیدند که او را دشنام گویند و بزنند که محمد از دستشان گریخت. یکی از پیشوایانشان گفته بود : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، تا تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟» که در گفتار سی و دوم ، پانویس سات 43 نیز آوردیم. از این داستان عُروه نیز چند چیز روشن میگردد. یکی آنکه مردمی که او را همچون فرزند خود دوست میداشتند چندان آلودهی نادانی و تعصب بتپرستی بودند که بجای آنکه بسخنان او گوش دهند با تیرهای جانگیر پیشوازش کردند. دوم ، محمد با آنکه با آنان بیگانه بود ، و در همان باره با ایشان گفتگو کرد ، چنان هوشیارانه بسخن درآمده بوده که جان خود به بیم نینداخته بود. سوم ، برای شتاب دادن به پیشرفت اسلام درمیان تیرههایی که چنین دژآگاه و متعصب بودندی ، راهی جز لشکرکشی و برخ کشیدن نیروی مسلمانان نبوده. چهارم ، این بیگمانست که محمد هیچ دوست نمیداشت که مرد برگزیدهای از خاندان ثقیف که تازه مسلمان گردیده بود ، بر سر هیچ کشته شود. اینست آنچه نویسنده اینجا آورده (محمد گفت : ... تو را کشند.) جای پروای بیشتر دارد. این سخن از زبان محمد یا راست نیست و یا آنکه خود نیز بیگمان نبوده. ما دومی را باور میکنیم. باین معنی که محمد بیم از این داشته که مردمی همچون ثقیفیان باین آسانی گردن بمسلمانی نگزارند و او را کشند لیکن چون عُروه چنان بیگمان پاسخ داده ، محمد از گمان خود بازگشته و چنین اندیشیده که بسا عُروه از گرامیداشتگیش نزد ثقیفیان بتواند کسانی را باسلام گرایاند و این یک فیروزی ما را باشد و اینبوده که به بازگشت او خشنودی داده است.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 103ـ گروش بنيثَقيف
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، ماه رمضان بود و خاندان ثقیف از طایف رسیدند و مسلمان گردیدند. شُوَند اسلام ایشان آن بود که ایشان را بزرگی بود ، عُروة ابن مسعود نام که گرایش اسلام کرد و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. پس از آن از محمد پرگ خواست تا به طایف رود و خاندان ثقیف را باسلام دعوت کند. محمد گفت : خاندان تو نپذیرند و تو را کشند. عُروه گفت : ای محمد ، پذیرند. چه من به نزد ایشان از فرزند گرامیترم. پس محمد پرگ داد و رفت. چون بخاندان خود رسید ، اسلام خود آشکار گردانید و ایشان را باسلام دعوت کرد. خاندان او را تیرباران کردند و کشتند.1 و پیش از مرگ سپارش کرد تا او را درمیان دیگر شهیدان که در گرد فروگرفتن طایف کشته بودند ، خاک کنند.
پس چون خاندان ثقیف ، عُروه را کشته بودند ، از محمد و لشکر او بیمناک گردیدند و با یکدیگر سکالیدند ، و نیکی در آن دیدند که مسلمان گردند. پس گروهی به پیش محمد فرستادند تا زینهار خواهند و لابهای چند کنند ، و پس از آن مسلمان گردند. فرستادگان چون آمدند ، محمد فرمود از بهر ایشان در گوشهی مسجد سراپردهای بزنند و ایشان را بدان سراپرده برند.
محمد لابههای ایشان همه را پذیرفت جز دو تا : یکی آنکه لات را تا سه سال برایشان بگزارد. محمد گفت : مسلمانی و بتپرستی با هم راست نیاید ، و شرط یکم آنست که کس با شما بفرستم تا بتخانهها ویران کند. و دیگر آنکه چون مسلمان گردیم نماز نکنیم. محمد گفت : هیچ نیکی در آن دین نباشد که نماز در آن نکنند. نیز یکی هم خواستند تا بتها را بدست خود نشکنند که محمد گفت این یکی آسان باشد ، كه ما خود با شما كس فرستيم كه بتها را شكنند. پس خشنود گردیدند.
محمد فرمود از بهر ایشان پیماننامهای نوشتند. و چون فرستادگان مسلمان گردیدند ، ماه رمضان در مدینه روزه داشتند. و محمد نگاهداشت ایشان بسیار فرمود. محمد ، ابوسفیان ابن حرب و مغیرة ابن شعبه را با ایشان به طایف فرستاد تا لات را ویران کنند و بتهای ایشان را شکنند. و هر داراکی که در لات باشد برگیرند و وام عروة ابن مسعود و برادرش اسود از آن بازدهند. و آنچه ماند به پیش محمد آوردند. نیز محمد ، عثمان ابن ابی عاص که درمیان خاندان ثقیف از همه کوچکتر بود ، بر ایشان فرمانده گردانید ، از بهر آنکه زیرکتر و بسيار آرزومند بآموختن فرمانهاي ديني و قرآن بود.
1ـ این خاندان همان بودند که چون محمد نزد پیشوایانشان رفت آن سخنان درشت و زشت را شنید و سپس مردم را برآغالانیدند که او را دشنام گویند و بزنند که محمد از دستشان گریخت. یکی از پیشوایانشان گفته بود : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، تا تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟» که در گفتار سی و دوم ، پانویس سات 43 نیز آوردیم. از این داستان عُروه نیز چند چیز روشن میگردد. یکی آنکه مردمی که او را همچون فرزند خود دوست میداشتند چندان آلودهی نادانی و تعصب بتپرستی بودند که بجای آنکه بسخنان او گوش دهند با تیرهای جانگیر پیشوازش کردند. دوم ، محمد با آنکه با آنان بیگانه بود ، و در همان باره با ایشان گفتگو کرد ، چنان هوشیارانه بسخن درآمده بوده که جان خود به بیم نینداخته بود. سوم ، برای شتاب دادن به پیشرفت اسلام درمیان تیرههایی که چنین دژآگاه و متعصب بودندی ، راهی جز لشکرکشی و برخ کشیدن نیروی مسلمانان نبوده. چهارم ، این بیگمانست که محمد هیچ دوست نمیداشت که مرد برگزیدهای از خاندان ثقیف که تازه مسلمان گردیده بود ، بر سر هیچ کشته شود. اینست آنچه نویسنده اینجا آورده (محمد گفت : ... تو را کشند.) جای پروای بیشتر دارد. این سخن از زبان محمد یا راست نیست و یا آنکه خود نیز بیگمان نبوده. ما دومی را باور میکنیم. باین معنی که محمد بیم از این داشته که مردمی همچون ثقیفیان باین آسانی گردن بمسلمانی نگزارند و او را کشند لیکن چون عُروه چنان بیگمان پاسخ داده ، محمد از گمان خود بازگشته و چنین اندیشیده که بسا عُروه از گرامیداشتگیش نزد ثقیفیان بتواند کسانی را باسلام گرایاند و این یک فیروزی ما را باشد و اینبوده که به بازگشت او خشنودی داده است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 104ـ سورهي برائت
پس از آن که محمد از اسلام خاندان ثقیف آسوده گردید ، در ماه ذیحجّهي سال نهم ، ابوبکر را فرمانده و اختیاردار حاجیان گردانید. و چون از مدینه بیرون رفت ، محمد سورهی برائت را فروخواند. یاران گفتند : نیکی در آنست که سورهی برائت به ابوبکر فرستی. محمد ، علی را آواز کرد و فرستاد تا سورهی برائت بر حاجیان بخواند و بگوید که «هيچ بيديني روي بهشت نبيند و پس از امسال ، هيچ بيديني به حج نيايد و هيچ كس طواف خانه برهنه نكند و هر كي او را با محمد پيماني باشد چون دورهی پيمان او رود ، رفتار با او همچون رفتار با ديگر بيدينان باشد. و آن هنگام همه را تا چهار ماه مهلت همگانيست تا هر كس به پناهگاه و نشیمنگاه خود بازرسد و پس از چهار ماه هيچ كس را از بيدينان نگاهداشت و مهلتی نباشد.»
پس علی رفت و در راه به ابوبکر رسید. و روزبه (عید) قربان که مردم در منا گرد گردیده بودند ، برخاست و سورهی برائت بر ایشان خواند و به مدینه بازآمد.
🔸 105ـ مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول ، سر دورويان
از جملهي داستانهاي دورويان كه در سورهي «برائت» آمده است ، داستان مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول است كه سر دورويان بود. داستانش آنکه چون مرد خويشانش كس به پيش محمد فرستادند كه : «عبدالله مرد.» تا باشد كه محمد رود و برو نماز كند. محمد برخاست و رفت.
چون پيش مردهی او ايستاد كه نماز كند ، عمر رفت و در پيش روي او ايستاد و گفت : «ای محمد ، تو چگونه نماز كني بر عبدالله ابن أبَي؟ و او دشمن خدا و برانگیختهاش بود و سر و پيشرو دورويان بود و دربارهي تو ، فلانروز و بَهمانروز ، چنين و چنين گفت و چند بار چيزهاي ديگر گفته است.»
محمد لبخندي زد و گفت : «عمر ، مرا برگزيننده گردانيدهاند ميان آنكه بَرو نماز كنم و آمرزش تلبم یا نتلبم.» و اين آيه را فروخواند كه : «محمد ، اگر خواهي دورويان را آمرزش بتلب و اگر خواهي نتلب ـ كه اگر تو هفتاد بار آمرزش تلبی ، ما ايشان را نخواهيم آمرزيد : كه حکم ايشان حکم بيدينان باشد و بيدين هرگز آمرزشِ ما را بر خود نبيند.»1
لیکن خشنود نميگرديد و از پيش روي محمد دور نميرفت و همچنان پافشارانه ايستاده بود كه محمد را از آن بازدارد ، باشد كه نماز بَرو نكند. و چون بدرازا كشيد ، محمد باو گفت : «عمر ، بگزار تا برو نماز كنم ـ كه مرا برگزيننده كردهاند ميان آمرزش خواستن و نخواستن. و اگر دانستمي كه بر هفتاد بار بیشتر آمرزشتلبی او را آمرزيدندي ، دريغ نداشتمي و هفتاد بار بيشتر كردمي.» پس عمر دور بازرفت و محمد برو نماز كرد.
و عمر پس از آن ، افسوس خوردي كه : «چندان دليري كه من در پيش محمد كردم و پافشاري برو نمودم ، تا باشد كه خدا همداستان گفتهي من ـ كه عمرم ـ آيه فرو فرستد.»
و پس از آن محمد آیهای خواند که او را كهراييد از آنكه بار ديگر بر دورويان نماز كند و بر مردهی ايشان رود.2 پس از آن ، محمد نماز بر هيچ دورو نكرد و بر گور هيچ دورو نرفت.
1ـ سورهی توبه ، آیهی 80 . معنی آنکه : آمرزش بخواه برای آنان یا نخواه ، اگر هفتاد بار برای ایشان آمرزش خواهی خدا نیامرزدشان ، زیرا خداناشناسی با خدا و برانگیختهاش کردند. خدا نافرمانان را راه ننماید.
این باورکردنی است که محمد پیش از چنان گفتهای (آیه) پافشاری بر نماز مرده و امید بآمرزش آفریدگار داشته. ولی این نه باورکردنی است که از یکسو آیه میخوانده : «بیدین هرگز آمرزش ما را بر خود نبیند» و با اینهمه در نماز بر مردهی آن دورو پافشاری میکرده. میتوان گمان داشت که در آن هنگام محمد نیز همچون هر آدمی دیگر این زمینه بَرو یکرویه (قطعی ، یقین) نگردیده بوده. و چون ناخشنودی یارانش را دیده بوده سپس اندیشیده و یکدل گردیده و هودهی آن اندیشه همین آیههای 80 و 84 است. (نک. پانویس پس از این را)
2ـ سورهی توبه ، آیهی 84. معنی آنکه : هرگز بر هیچیک از درگذشتگان ایشان (دورویان) نماز نخوان و بر سر گور او نایست ، زیرا اینان با خدا و برانگیختهی او خداناشناسی کردند و گناهکار مردهاند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 104ـ سورهي برائت
پس از آن که محمد از اسلام خاندان ثقیف آسوده گردید ، در ماه ذیحجّهي سال نهم ، ابوبکر را فرمانده و اختیاردار حاجیان گردانید. و چون از مدینه بیرون رفت ، محمد سورهی برائت را فروخواند. یاران گفتند : نیکی در آنست که سورهی برائت به ابوبکر فرستی. محمد ، علی را آواز کرد و فرستاد تا سورهی برائت بر حاجیان بخواند و بگوید که «هيچ بيديني روي بهشت نبيند و پس از امسال ، هيچ بيديني به حج نيايد و هيچ كس طواف خانه برهنه نكند و هر كي او را با محمد پيماني باشد چون دورهی پيمان او رود ، رفتار با او همچون رفتار با ديگر بيدينان باشد. و آن هنگام همه را تا چهار ماه مهلت همگانيست تا هر كس به پناهگاه و نشیمنگاه خود بازرسد و پس از چهار ماه هيچ كس را از بيدينان نگاهداشت و مهلتی نباشد.»
پس علی رفت و در راه به ابوبکر رسید. و روزبه (عید) قربان که مردم در منا گرد گردیده بودند ، برخاست و سورهی برائت بر ایشان خواند و به مدینه بازآمد.
🔸 105ـ مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول ، سر دورويان
از جملهي داستانهاي دورويان كه در سورهي «برائت» آمده است ، داستان مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول است كه سر دورويان بود. داستانش آنکه چون مرد خويشانش كس به پيش محمد فرستادند كه : «عبدالله مرد.» تا باشد كه محمد رود و برو نماز كند. محمد برخاست و رفت.
چون پيش مردهی او ايستاد كه نماز كند ، عمر رفت و در پيش روي او ايستاد و گفت : «ای محمد ، تو چگونه نماز كني بر عبدالله ابن أبَي؟ و او دشمن خدا و برانگیختهاش بود و سر و پيشرو دورويان بود و دربارهي تو ، فلانروز و بَهمانروز ، چنين و چنين گفت و چند بار چيزهاي ديگر گفته است.»
محمد لبخندي زد و گفت : «عمر ، مرا برگزيننده گردانيدهاند ميان آنكه بَرو نماز كنم و آمرزش تلبم یا نتلبم.» و اين آيه را فروخواند كه : «محمد ، اگر خواهي دورويان را آمرزش بتلب و اگر خواهي نتلب ـ كه اگر تو هفتاد بار آمرزش تلبی ، ما ايشان را نخواهيم آمرزيد : كه حکم ايشان حکم بيدينان باشد و بيدين هرگز آمرزشِ ما را بر خود نبيند.»1
لیکن خشنود نميگرديد و از پيش روي محمد دور نميرفت و همچنان پافشارانه ايستاده بود كه محمد را از آن بازدارد ، باشد كه نماز بَرو نكند. و چون بدرازا كشيد ، محمد باو گفت : «عمر ، بگزار تا برو نماز كنم ـ كه مرا برگزيننده كردهاند ميان آمرزش خواستن و نخواستن. و اگر دانستمي كه بر هفتاد بار بیشتر آمرزشتلبی او را آمرزيدندي ، دريغ نداشتمي و هفتاد بار بيشتر كردمي.» پس عمر دور بازرفت و محمد برو نماز كرد.
و عمر پس از آن ، افسوس خوردي كه : «چندان دليري كه من در پيش محمد كردم و پافشاري برو نمودم ، تا باشد كه خدا همداستان گفتهي من ـ كه عمرم ـ آيه فرو فرستد.»
و پس از آن محمد آیهای خواند که او را كهراييد از آنكه بار ديگر بر دورويان نماز كند و بر مردهی ايشان رود.2 پس از آن ، محمد نماز بر هيچ دورو نكرد و بر گور هيچ دورو نرفت.
1ـ سورهی توبه ، آیهی 80 . معنی آنکه : آمرزش بخواه برای آنان یا نخواه ، اگر هفتاد بار برای ایشان آمرزش خواهی خدا نیامرزدشان ، زیرا خداناشناسی با خدا و برانگیختهاش کردند. خدا نافرمانان را راه ننماید.
این باورکردنی است که محمد پیش از چنان گفتهای (آیه) پافشاری بر نماز مرده و امید بآمرزش آفریدگار داشته. ولی این نه باورکردنی است که از یکسو آیه میخوانده : «بیدین هرگز آمرزش ما را بر خود نبیند» و با اینهمه در نماز بر مردهی آن دورو پافشاری میکرده. میتوان گمان داشت که در آن هنگام محمد نیز همچون هر آدمی دیگر این زمینه بَرو یکرویه (قطعی ، یقین) نگردیده بوده. و چون ناخشنودی یارانش را دیده بوده سپس اندیشیده و یکدل گردیده و هودهی آن اندیشه همین آیههای 80 و 84 است. (نک. پانویس پس از این را)
2ـ سورهی توبه ، آیهی 84. معنی آنکه : هرگز بر هیچیک از درگذشتگان ایشان (دورویان) نماز نخوان و بر سر گور او نایست ، زیرا اینان با خدا و برانگیختهی او خداناشناسی کردند و گناهکار مردهاند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 106ـ سال فرستادگان
چون محمد از گشایش مکه و لشکرکشی تبوک و گروش خاندان ثقیف آسوده گردید ، عربها که در گوشهها بودند ، در سال نهم ، گرایش اسلام نمودند و گروه گروه میآمدند و مسلمان میگردیدند. و شُوَندش آن بود که تیرههای عرب ، در همه سان ، قریش را پیشوای خود ساخته بودند ، از بهر آنکه قریش سرپرستان حَرَم بودند و ایشان را شاخهای از نژاد ناب اسماعیل میدانستند. و چون ایشان فرمانبر محمد نمیگردیدند ، دیگران باسلام درنمیآمدند. و چون مکه گشاده گردید و قریش فرمانبر گردیدند ، تیرههای عرب روی در مدینه میگزاردند و مسلمان میگردیدند. از اینرو سال نهم را «سال فرستادگان» نامیدند. نخستین این تیرهها بنیتَمیم بودند.
🔸 107ـ گروش بنيتَميم
عُطارِد ابن حاجِب ابن زُراره که سر خاندان بنیتَمیم بود ، با گروهی از بزرگان خاندان خود برخاست و به پیش محمد آمدند. و چون بمسجد رفتند محمد در اتاق بود ، و نشکیبیدند تا بیرون آید و گفتند : ای محمد ، بیرون بیا. محمد از آواز ایشان رنجید و این آیه فروخواند : «آنان که تو را از پشت اتاقها بفریاد میخوانند بیشترشان نابخردانند. اگر میشکیبیدند تا خود بیرون آیی بیگمان برای آنان بهتر بود. خدا آمرزنده و مهربان است». (سورهی حجرات ، آیههای 4 و 5)
پس از آن محمد بیرون آمد و نشست و ایشان گفتند : ای محمد ، آمدیم که با تو نازيم و نازشها و نيكوكاريهاي خود را برشماريم. محمد گفت : برخیزید و بگویید. پس عُطارِد ابن حاجِب که بزرگ و سخنران ایشان بود برخاست و سخنی راند. محمد ، ثابت ابن قَیس را خواند و گفت : او را پاسخ بده. ثابت برخاست و پاسخش بازداد. دیگر ، چامهگوی ایشان برخاست و در ستودگیها و بزرگی خاندان بنیتمیم قصیدهای خواند. و چون آسوده گردید محمد فرمود حسّان ابن ثابت بخوانید تا پاسخ ایشان بازگوید. پس او را خواندند و آمد و برخاست و بدیهتاً قصیدهای خواند در ستایش محمد ، به همان قافیه که ایشان برخوانده بودند ، و همه شگفتی نمودند. پس اَقرَع ابن حابِس با خاندان گفت که خدا هیچ از این مرد دریغ نداشته است. پس همه مسلمان گردیدند. و محمد هر یکی از ایشان را دِهِشی ویژه داد.
🔸 108ـ گروش بنيسعد
ضِمام از خاندان بنیسعد بود ، و او را فرستادند تا به پیش محمد آید و چگونگی اسلام بازداند. چون به پیش محمد آمد ، گفت : ای محمد ، از تو پرسشی میکنم و در آن درشتی خواهم نمودن ، باید که نرنجی. محمد گفت : هر چی خواهی بپرس. ضِمام گفت : ای محمد ، بآن خدایی سوگند به تو میدهم که خدای تو و خدای همهی جهانیانست با من راست بگو که آیا تو برانگیختهی خدایی و تو را براستی بآفریدهها فرستاده است و تو را فرموده است که ما را بفرمایی که بتپرستی فروگزاریم و نماز پنجگانه گزاریم و روزهی رمضان داریم و زکات دهیم و حج کنیم و دیگر پایههای اسلام؟
محمد هر بار سوگند خورد که من برانگیختهام ، و خدا چنین بمن فرموده است. پس ضِمام مسلمان گردید و بیدرنگ بازگردید و پیش خاندان خود رفت و در همان هنگام که رسید ، لات و عُزّا را دشنام داد و گفت : محمد برانگیختهی راست خداست و من مسلمان گردیدم و شما نیز مسلمان شوید. هنوز شب نیامده بود که خاندانش همگی مسلمان گردیدند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 106ـ سال فرستادگان
چون محمد از گشایش مکه و لشکرکشی تبوک و گروش خاندان ثقیف آسوده گردید ، عربها که در گوشهها بودند ، در سال نهم ، گرایش اسلام نمودند و گروه گروه میآمدند و مسلمان میگردیدند. و شُوَندش آن بود که تیرههای عرب ، در همه سان ، قریش را پیشوای خود ساخته بودند ، از بهر آنکه قریش سرپرستان حَرَم بودند و ایشان را شاخهای از نژاد ناب اسماعیل میدانستند. و چون ایشان فرمانبر محمد نمیگردیدند ، دیگران باسلام درنمیآمدند. و چون مکه گشاده گردید و قریش فرمانبر گردیدند ، تیرههای عرب روی در مدینه میگزاردند و مسلمان میگردیدند. از اینرو سال نهم را «سال فرستادگان» نامیدند. نخستین این تیرهها بنیتَمیم بودند.
🔸 107ـ گروش بنيتَميم
عُطارِد ابن حاجِب ابن زُراره که سر خاندان بنیتَمیم بود ، با گروهی از بزرگان خاندان خود برخاست و به پیش محمد آمدند. و چون بمسجد رفتند محمد در اتاق بود ، و نشکیبیدند تا بیرون آید و گفتند : ای محمد ، بیرون بیا. محمد از آواز ایشان رنجید و این آیه فروخواند : «آنان که تو را از پشت اتاقها بفریاد میخوانند بیشترشان نابخردانند. اگر میشکیبیدند تا خود بیرون آیی بیگمان برای آنان بهتر بود. خدا آمرزنده و مهربان است». (سورهی حجرات ، آیههای 4 و 5)
پس از آن محمد بیرون آمد و نشست و ایشان گفتند : ای محمد ، آمدیم که با تو نازيم و نازشها و نيكوكاريهاي خود را برشماريم. محمد گفت : برخیزید و بگویید. پس عُطارِد ابن حاجِب که بزرگ و سخنران ایشان بود برخاست و سخنی راند. محمد ، ثابت ابن قَیس را خواند و گفت : او را پاسخ بده. ثابت برخاست و پاسخش بازداد. دیگر ، چامهگوی ایشان برخاست و در ستودگیها و بزرگی خاندان بنیتمیم قصیدهای خواند. و چون آسوده گردید محمد فرمود حسّان ابن ثابت بخوانید تا پاسخ ایشان بازگوید. پس او را خواندند و آمد و برخاست و بدیهتاً قصیدهای خواند در ستایش محمد ، به همان قافیه که ایشان برخوانده بودند ، و همه شگفتی نمودند. پس اَقرَع ابن حابِس با خاندان گفت که خدا هیچ از این مرد دریغ نداشته است. پس همه مسلمان گردیدند. و محمد هر یکی از ایشان را دِهِشی ویژه داد.
🔸 108ـ گروش بنيسعد
ضِمام از خاندان بنیسعد بود ، و او را فرستادند تا به پیش محمد آید و چگونگی اسلام بازداند. چون به پیش محمد آمد ، گفت : ای محمد ، از تو پرسشی میکنم و در آن درشتی خواهم نمودن ، باید که نرنجی. محمد گفت : هر چی خواهی بپرس. ضِمام گفت : ای محمد ، بآن خدایی سوگند به تو میدهم که خدای تو و خدای همهی جهانیانست با من راست بگو که آیا تو برانگیختهی خدایی و تو را براستی بآفریدهها فرستاده است و تو را فرموده است که ما را بفرمایی که بتپرستی فروگزاریم و نماز پنجگانه گزاریم و روزهی رمضان داریم و زکات دهیم و حج کنیم و دیگر پایههای اسلام؟
محمد هر بار سوگند خورد که من برانگیختهام ، و خدا چنین بمن فرموده است. پس ضِمام مسلمان گردید و بیدرنگ بازگردید و پیش خاندان خود رفت و در همان هنگام که رسید ، لات و عُزّا را دشنام داد و گفت : محمد برانگیختهی راست خداست و من مسلمان گردیدم و شما نیز مسلمان شوید. هنوز شب نیامده بود که خاندانش همگی مسلمان گردیدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 109ـ گروش تیرهی عبدالقَيس
جارود سر تیرهی عبدالقَيس بود. و کیش مسیحی داشت. با گروهی پیش محمد آمد و محمد اسلام بر ایشان نمود. جارود گفت : کیش مسیحی رها نتوانم کرد. محمد گفت : دین مسلمانی بهترست. جارود گفت : اگر تو پایندان (ضامن) میشوی که دین مسلمانی بهتر از کیش مسیحیست تا مسلمان گردم. محمد گفت : پایندان میگردم. پس جارود و گروه با او مسلمان گردیدند و بازگردید و تیرهی خود را مسلمان گردانید.
جارود در مسلماني بسيار استوار و پرهیزکار بود. چنانكه پس از درگذشت محمد ، خاندانش از دين بازگرديدند و او با ايشان هميجنگيد. و پس از آن ، به همان شُوند از خاندان خود بيزار گرديد.
🔸 110ـ گروش عَدي ابن حاتمِ طايي
عَدي ابن حاتم طايي بازگفت که مرا هیچ کس از محمد دشمنتر نبود ، از بهر آنکه من مسیحی و درمیان خاندان خود گرامی بودم. و از لشکر محمد میترسیدم که بیاید و خاندان مرا از فرمانم بیرون برند و مرا کشند. از بیم لشکر محمد بندهای داشتم و او را گفته بودم تا چند شتر برگزیند و نگاه میداشت تا هنگامی که لشکر برسد بگریزم. پس روزی او آمد و گفت : لشکر اسلام رسیدند و درفشهای ایشان پیداست. پس او را گفتم شتران را بیاورد ، و با خانوادهی خود برنشستم و آهنگ شام کردم ، چه مردم شام مسیحی بودند. و لشکر محمد درآمد و خاندان مرا با خواهرم به مدینه بردند. و محمد ایشان را نگاهداری کرد. و خواهر لابه کرد تا او را به شام پیش من فرستد. پس محمد فرمود او را دررفت درست و جامهی نیکو و شتر و کجاوه دادند و با خاندانی معتمد بسوی شام رفتند. و من با خانوادهی خود نشسته بودم و خواهر را دیدم که میآمد. پیش او بازرفتم و سخنهای تند مرا گفت ، و گفت : چه کار بود که کردی؟ نیکی در آنست که به پیش محمد بروی ، چه کار او از دو بیرون نیست : یا برانگیختهی خداست و دین او بهتر باشد و اگر نه ، اکنون شاهی تواناست و ازو ایمن باشی و چنانکه بودی ، بر سر خاندان و تیرهی خود فرمانروا گردی.
پس به پیش محمد رفتم ، در مسجد نشسته بود. درود گفتم. گفت : تو کیستی؟ گفتم : منم عَدي ابن حاتم طايي. برخاست و دست من گرفت و بخانهی خود برد و مرا بر سر بالشی چرمی نشاند و خود بر زمین نشست. گفتم : فروتنی آن مرد نشان برانگیختگی اوست و خواهای سرزمین و داراک اینجهان نیست. و از من پرسید که کیش مسیحی داری؟ گفتم : آری. و گفت : چهار یکی از غنیمتها برمیگرفتی؟ گفتم : آری. گفت : در دین شما حرامست که چهار یکی از غنیمتها برگیرند ، تو چرا برمیگرفتی؟ بیگمان گردیدم که برانگیختهی خداست و بر احکام تورات و انجیل آگاهست. محمد گفت : ای عَدی ، مگر از بهر آن مسلمان نمیگردی که بینی که مسلمانان بیچیزند! بخدا که نزدیک رسید بآن زمان که چندان داراک و غنیمت مسلمانان را گرد گردد که آرزو كنند بيچيزي را يابند تا چیزی باو دهند و کس را نبینند ، یا از بهر این گرایش اسلام نمیکنی که مسلمانان را اندک میبینی و دشمنان ایشان بسیارند. بخدا که زمان آن رسید که اسلام چنان نیرو گیرد و راهها از نیروی مسلمانان چنان ایمن گردد که از قادسیّه زنی تنها بر شتر نشیند و بیاید و زیارت کعبه کند و بازگردد و او را از هیچ کس بیم نباشد.
چون این سخنها را از محمد شنیدم ، برخاستم و مسلمان گردیدم. و محمد مرا بسیار گرامی و پاس داشت و سری خاندان طَی بمن بازداد و روانه گردانید.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 109ـ گروش تیرهی عبدالقَيس
جارود سر تیرهی عبدالقَيس بود. و کیش مسیحی داشت. با گروهی پیش محمد آمد و محمد اسلام بر ایشان نمود. جارود گفت : کیش مسیحی رها نتوانم کرد. محمد گفت : دین مسلمانی بهترست. جارود گفت : اگر تو پایندان (ضامن) میشوی که دین مسلمانی بهتر از کیش مسیحیست تا مسلمان گردم. محمد گفت : پایندان میگردم. پس جارود و گروه با او مسلمان گردیدند و بازگردید و تیرهی خود را مسلمان گردانید.
جارود در مسلماني بسيار استوار و پرهیزکار بود. چنانكه پس از درگذشت محمد ، خاندانش از دين بازگرديدند و او با ايشان هميجنگيد. و پس از آن ، به همان شُوند از خاندان خود بيزار گرديد.
🔸 110ـ گروش عَدي ابن حاتمِ طايي
عَدي ابن حاتم طايي بازگفت که مرا هیچ کس از محمد دشمنتر نبود ، از بهر آنکه من مسیحی و درمیان خاندان خود گرامی بودم. و از لشکر محمد میترسیدم که بیاید و خاندان مرا از فرمانم بیرون برند و مرا کشند. از بیم لشکر محمد بندهای داشتم و او را گفته بودم تا چند شتر برگزیند و نگاه میداشت تا هنگامی که لشکر برسد بگریزم. پس روزی او آمد و گفت : لشکر اسلام رسیدند و درفشهای ایشان پیداست. پس او را گفتم شتران را بیاورد ، و با خانوادهی خود برنشستم و آهنگ شام کردم ، چه مردم شام مسیحی بودند. و لشکر محمد درآمد و خاندان مرا با خواهرم به مدینه بردند. و محمد ایشان را نگاهداری کرد. و خواهر لابه کرد تا او را به شام پیش من فرستد. پس محمد فرمود او را دررفت درست و جامهی نیکو و شتر و کجاوه دادند و با خاندانی معتمد بسوی شام رفتند. و من با خانوادهی خود نشسته بودم و خواهر را دیدم که میآمد. پیش او بازرفتم و سخنهای تند مرا گفت ، و گفت : چه کار بود که کردی؟ نیکی در آنست که به پیش محمد بروی ، چه کار او از دو بیرون نیست : یا برانگیختهی خداست و دین او بهتر باشد و اگر نه ، اکنون شاهی تواناست و ازو ایمن باشی و چنانکه بودی ، بر سر خاندان و تیرهی خود فرمانروا گردی.
پس به پیش محمد رفتم ، در مسجد نشسته بود. درود گفتم. گفت : تو کیستی؟ گفتم : منم عَدي ابن حاتم طايي. برخاست و دست من گرفت و بخانهی خود برد و مرا بر سر بالشی چرمی نشاند و خود بر زمین نشست. گفتم : فروتنی آن مرد نشان برانگیختگی اوست و خواهای سرزمین و داراک اینجهان نیست. و از من پرسید که کیش مسیحی داری؟ گفتم : آری. و گفت : چهار یکی از غنیمتها برمیگرفتی؟ گفتم : آری. گفت : در دین شما حرامست که چهار یکی از غنیمتها برگیرند ، تو چرا برمیگرفتی؟ بیگمان گردیدم که برانگیختهی خداست و بر احکام تورات و انجیل آگاهست. محمد گفت : ای عَدی ، مگر از بهر آن مسلمان نمیگردی که بینی که مسلمانان بیچیزند! بخدا که نزدیک رسید بآن زمان که چندان داراک و غنیمت مسلمانان را گرد گردد که آرزو كنند بيچيزي را يابند تا چیزی باو دهند و کس را نبینند ، یا از بهر این گرایش اسلام نمیکنی که مسلمانان را اندک میبینی و دشمنان ایشان بسیارند. بخدا که زمان آن رسید که اسلام چنان نیرو گیرد و راهها از نیروی مسلمانان چنان ایمن گردد که از قادسیّه زنی تنها بر شتر نشیند و بیاید و زیارت کعبه کند و بازگردد و او را از هیچ کس بیم نباشد.
چون این سخنها را از محمد شنیدم ، برخاستم و مسلمان گردیدم. و محمد مرا بسیار گرامی و پاس داشت و سری خاندان طَی بمن بازداد و روانه گردانید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 111ـ گروش فَروَة ابن مسیک مرادی
فروة ابن مسیک مرادی از نزدیکان شاهان پیرامونی بود و او را خلعت فرستادندی و باو نزدیکی جستندی. ناگاه هوس اسلام او را برخاست و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. محمد او را دهشهای بسیار فرمود و فرماندهی تیرهی خود (مراد) و تیرهی زُبَید و تیرهی مَذحِج را باو داد. پس از او ، عمرو ابن مَعدی کَرِب1 آمد و مسلمان گردید. و چون محمد درگذشت از اسلام بازگردید ، از بهر آن که عمرو بزرگ تیرهی زُبَید پیش از فروه بود و فروه کمتر ازو بود و میپنداشت که چون مسلمان گردد بزرگی تیرهی زُبَید باو دهد ، لیکن چون چنان نشد ، از اسلام بازگردید.
🔸 112ـ گروش تيرهي كِنده
اَشعَث ابن قَيس شاه تیرهی کِنده بود و با هشتاد سوار از خویشان و شناختگان به پیش محمد آمدند و مسلمان گردیدند. تیرهی کِنده بسیار شكوهمند و سهمناک و توانگر و خوشسيما بودند بویژه این گروه که آمده بودند. و یاران ایشان را مینگریستند و شگفتنی مینمودند.
محمد ایشان را گفت که این بر شما حرامست و پس از این نپوشید. پس بیدرنگ جامههای ابریشمی برکندند و زردوختهها را از دوش برگرفتند.
اَشعَث گفت : ای محمد ، ما از فرزندان آكِلُالمُرارم2 و تو از فرزندان ایشانی. محمد لبخندی زد و به نرمی گفت : این نسبت ، شما را با عباس است ، بروید و این نسب با او درست کنید ، لیکن من از فرزندان نَضر ابن كِنانهام و خود را به نياهاي خود بازبندم نه بديگري. اكنون بدانيد ـ اي مردم كِنده ـ كه نازش به نياها رسم روزگار ناداني است. و در اسلام نازش به پرهیزکاری است نه به تبار و خویشاوندی.»3
اشعث گفت : اگر از این پس کسی به نیاها نازد او را کیفر دهم. و محمد ایشان را نوازشها فرمود و به میهن خود رفتند.
🔸 113ـ گروش تیرهی اَزد
صُرَد ابن عبدالله از بزرگان تیرهی اَزد بود و با گروهی از تیرهی خود پیش محمد آمد و مسلمان گردید و در مسلمانی نیکرفتار و پسندیدهخو گردید. و محمد او را بر تیرهی خود فرمانروا گردانید و او را فرمود با بیدینانی که در پیرامون ایشانند بجنگند و ایشان را باسلام بخوانند. و تیرهی اَزد در سوی یمن نشیمن داشتندی.
🔸 114ـ گروش شاهان حِمَير
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، فرستادگان شاهان حِمَیر رسیدند و نوشتههاي ايشان را آوردند که تیرهی حِمَیر مسلمان گردیدند و بسیار از بیدینان کشتند. و ایشان شش شاه بودند : حارِث ابن عَبد كُلال ، نُعَيم ابن كُلال ، نُعمان بزرگ ذیرُعَین ، مَعافِر ، هَمدان و زُرعهي ذويَزَن. زُرعهي ذويَزَن پيش از همه مسلمان گرديده بود و مالِك ابن مُرّهي رَهاوي را بفرستادگي پيش محمد فرستاده بود تا محمد را از اسلام خود و آن ديگر شاهان آگاه گرداند.
محمد نوازش فرستادگان فرمود و فرمود پاسخ نامهی ایشان بازدهند. و پنج تن با ایشان فرستاد و مُعاذ را سپارش کرد که چون بروی ، با مردم آسانی کن و سختی مکن ، و ایشان را مژدهی نیک بده و کس را از مهربانی خدا ناامید نگردان. و گروهی از یهود و مسیحی از تو خواهند پرسید که کلید بهشت چیست؟ تو ایشان را بگو : کلید بهشت دوگواهی است.
1ـ عمرو فرزند سیف ابن ذی یزن شاه یمن بود که پس از درگذشت پدرش با یاری لشکری که انوشیروان دادگر باو داد شاهی یمن را از حبشیان بازپس گرفت. بنگرید به (گفتار 121ـ گروش باذان ـ سات 161)
2ـ «آكِلُالمُرار» شاهي بسيار بزرگ در عرب بود ، چنانكه عرب در نازش خود را باو بستندي. و تيرهي كِنده از فرزندان او بودند و بيشتري ايشان شاه بودند. و ايشان را باين شُوند بر ديگر عرب نازش بودي. و عباس در روزگار ناداني ، چون بازرگاني كردي و جايي رسيدي كه او را نشناختندي ، اين اندازه گفتي كه : «من از فرزندان آكِلُالمُرارم» و تبار خود را باو بردي ، از بهر آنكه بداراك او هیچ دست نيازيدندي. و همچنين چون به تيرهي بنیكِنده رسيدي تبار خود باو بازبردی و ايشان او را نگاهداشت و نوازش کردندی.
3ـ بر این پایه ، رفتاری که ما در ایران امروز داریم ، آیا در روزگار نادانی بسر میبریم یا از آن درگذشتهایم؟!.. (درگذشتن = عبور کردن)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 111ـ گروش فَروَة ابن مسیک مرادی
فروة ابن مسیک مرادی از نزدیکان شاهان پیرامونی بود و او را خلعت فرستادندی و باو نزدیکی جستندی. ناگاه هوس اسلام او را برخاست و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. محمد او را دهشهای بسیار فرمود و فرماندهی تیرهی خود (مراد) و تیرهی زُبَید و تیرهی مَذحِج را باو داد. پس از او ، عمرو ابن مَعدی کَرِب1 آمد و مسلمان گردید. و چون محمد درگذشت از اسلام بازگردید ، از بهر آن که عمرو بزرگ تیرهی زُبَید پیش از فروه بود و فروه کمتر ازو بود و میپنداشت که چون مسلمان گردد بزرگی تیرهی زُبَید باو دهد ، لیکن چون چنان نشد ، از اسلام بازگردید.
🔸 112ـ گروش تيرهي كِنده
اَشعَث ابن قَيس شاه تیرهی کِنده بود و با هشتاد سوار از خویشان و شناختگان به پیش محمد آمدند و مسلمان گردیدند. تیرهی کِنده بسیار شكوهمند و سهمناک و توانگر و خوشسيما بودند بویژه این گروه که آمده بودند. و یاران ایشان را مینگریستند و شگفتنی مینمودند.
محمد ایشان را گفت که این بر شما حرامست و پس از این نپوشید. پس بیدرنگ جامههای ابریشمی برکندند و زردوختهها را از دوش برگرفتند.
اَشعَث گفت : ای محمد ، ما از فرزندان آكِلُالمُرارم2 و تو از فرزندان ایشانی. محمد لبخندی زد و به نرمی گفت : این نسبت ، شما را با عباس است ، بروید و این نسب با او درست کنید ، لیکن من از فرزندان نَضر ابن كِنانهام و خود را به نياهاي خود بازبندم نه بديگري. اكنون بدانيد ـ اي مردم كِنده ـ كه نازش به نياها رسم روزگار ناداني است. و در اسلام نازش به پرهیزکاری است نه به تبار و خویشاوندی.»3
اشعث گفت : اگر از این پس کسی به نیاها نازد او را کیفر دهم. و محمد ایشان را نوازشها فرمود و به میهن خود رفتند.
🔸 113ـ گروش تیرهی اَزد
صُرَد ابن عبدالله از بزرگان تیرهی اَزد بود و با گروهی از تیرهی خود پیش محمد آمد و مسلمان گردید و در مسلمانی نیکرفتار و پسندیدهخو گردید. و محمد او را بر تیرهی خود فرمانروا گردانید و او را فرمود با بیدینانی که در پیرامون ایشانند بجنگند و ایشان را باسلام بخوانند. و تیرهی اَزد در سوی یمن نشیمن داشتندی.
🔸 114ـ گروش شاهان حِمَير
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، فرستادگان شاهان حِمَیر رسیدند و نوشتههاي ايشان را آوردند که تیرهی حِمَیر مسلمان گردیدند و بسیار از بیدینان کشتند. و ایشان شش شاه بودند : حارِث ابن عَبد كُلال ، نُعَيم ابن كُلال ، نُعمان بزرگ ذیرُعَین ، مَعافِر ، هَمدان و زُرعهي ذويَزَن. زُرعهي ذويَزَن پيش از همه مسلمان گرديده بود و مالِك ابن مُرّهي رَهاوي را بفرستادگي پيش محمد فرستاده بود تا محمد را از اسلام خود و آن ديگر شاهان آگاه گرداند.
محمد نوازش فرستادگان فرمود و فرمود پاسخ نامهی ایشان بازدهند. و پنج تن با ایشان فرستاد و مُعاذ را سپارش کرد که چون بروی ، با مردم آسانی کن و سختی مکن ، و ایشان را مژدهی نیک بده و کس را از مهربانی خدا ناامید نگردان. و گروهی از یهود و مسیحی از تو خواهند پرسید که کلید بهشت چیست؟ تو ایشان را بگو : کلید بهشت دوگواهی است.
1ـ عمرو فرزند سیف ابن ذی یزن شاه یمن بود که پس از درگذشت پدرش با یاری لشکری که انوشیروان دادگر باو داد شاهی یمن را از حبشیان بازپس گرفت. بنگرید به (گفتار 121ـ گروش باذان ـ سات 161)
2ـ «آكِلُالمُرار» شاهي بسيار بزرگ در عرب بود ، چنانكه عرب در نازش خود را باو بستندي. و تيرهي كِنده از فرزندان او بودند و بيشتري ايشان شاه بودند. و ايشان را باين شُوند بر ديگر عرب نازش بودي. و عباس در روزگار ناداني ، چون بازرگاني كردي و جايي رسيدي كه او را نشناختندي ، اين اندازه گفتي كه : «من از فرزندان آكِلُالمُرارم» و تبار خود را باو بردي ، از بهر آنكه بداراك او هیچ دست نيازيدندي. و همچنين چون به تيرهي بنیكِنده رسيدي تبار خود باو بازبردی و ايشان او را نگاهداشت و نوازش کردندی.
3ـ بر این پایه ، رفتاری که ما در ایران امروز داریم ، آیا در روزگار نادانی بسر میبریم یا از آن درگذشتهایم؟!.. (درگذشتن = عبور کردن)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 115ـ گروش بنيحارِث
محمد ، خالِد ابن وَليد را با لشکری در سال دهم به تیرهی بنيحارِث که تیرهای بزرگ در نجران بودند و هرگز کسی بر ایشان فیروزی نیافته بود فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند ، و اگر نپذیرند جنگد. پس چون رفت و دعوت کرد ، پذیرفتند و باسلام درآمدند. و خالد نامهای به محمد نوشت و آگاهی از اسلام ایشان بازداد. و چون محمد از نامهی خالد آگاه گردید ، فرمود پاسخ او بازنوشتند که برخیز و به مدینه بیا و گروهی از ایشان را با خود بیاور. چون نامهی محمد به خالد رسید ، آهنگ مدینه کرد و گروهی از ایشان را با خود آورد. محمد از ایشان پرسید : چگونه است که دشمن بر شما فیروزی نیافت؟ گفتند : از بهر آنست که درمیان ما دوسخنی نباشد ، و پیوسته یکدل و راستباور باشیم. و ستم نکنیم و روا نداریم. محمد براست داشت و ایشان را بازگردانید. و پس از چهار ماه عمرو ابن حَزم را با پیماننامه پیش ایشان فرستاد تا آنجا باشد و ايشان را فقه و قرآن و فرمانهاي ديني و شعائر اسلام آموزد و زكات از ايشان ستاند.
🔸 116ـ گروش رِفاعَة ابن زید جذامی و تیرهی جذام
رِفاعَة ابن زید جذامی سردار تیرهی جذام بود و در سازش حُدَیبیه پیش محمد آمده و مسلمان گردیده بود و در مسلمانی بسیار نیکرفتار و پسندیدهخو بود. چون پرگ خواست و پیش تیرهی خود بازمیگردید ، محمد فرمود از بهر او نامهای نوشتند تا تیرهی خود را باسلام دعوت کند.
چون پیش تیرهی خود رفت و نامهی محمد بر ایشان خواند و ایشان را باسلام دعوت کرد ، همه دعوت و پند او را پذیرفتند و باسلام درآمدند.
🔸 117ـ فرستادگان هَمْدان و گروش ایشان
هَمْدان تیرهای بزرگ بودند که در یمن نشیمن داشتند و بسیار توانگر و باشکوه و انبوه بودند. سر ایشان مالک ابن نَمَط بود. پس مالک با گروهی از سرداران آهنگ دیدار محمد کردند ، در آن هنگام که محمد از لشکرکشی تبوک بازگردیده بود. چون به نزدیک محمد آمدند ، خود را آراستند و رختهای راهراه کتانی (بُرد یمنی) پوشیدند و دستارهای عدنی بر سر گزاردند و بر اسبهای تازی نشستند و پردهداران از پیش خود برنشاندند و رجزخوانان میرفتند.
پس چون درآمدند و نشستند ، مالک برخاست و ستایشی چند ازآنِ تیرهی خود کرد و پس از آن همگی برخاستند و مسلمان گردیدند. و محمد ایشان را دهشها داد و دربارهی ایشان نامهای نوشت.
🔸 118ـ مُسَيلِمَهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي
مُسَيلمهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي در زمان محمد ، هر دو دعوی برانگیختگی کردند. و مُسَیلمه در یمامه و اَسوَد در صنعای یمن نشیمن داشت.
محمد فرماندهان و کارگزاران به سرزمينهای پیرامونی از بهر جزيه و زكات فرستاد. و چون فرستادهی محمد به صَنعاي يمن رسید اَسوَد بجنگ او بیرون آمد.
چون خاندان بنيحَنيفه از سوي يمامه به مدینه آمدند و مسلمان گردیدند مُسَيلمه نیز با ایشان بود. پس از بازگشت مُسَیلمه از دین بازگردید و دعوی برانگیختگی کرد. و نامهای به محمد نوشت که من با تو در برانگیختگی همبازم.
محمد پاسخ نامه چنین بازفرستاد : «بنام خدای مهربان و بخشاینده ، از محمد برانگیختهی خدا به مسیلمهی دروغگو ، درود بر هر كس كه از راهنمایی (دین) پيروى كند. زمين ازآن خداست آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد میدهد و فرجام (نیک) ازآنِ پرهيزکاران است».
مسیلمه سجعها تراشیدی و مانندهی آیههای قرآن ساختی و مردم را از راه بردی و دورغ زدی و گفتی : «من نماز از شما برداشتم و باده نوشيدن و زنا را بر شما حلال گردانيدم.» و این کارها کردی تا آنکه بنيحَنيفه همه از دين بازگرديدند و باو گرویدند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 115ـ گروش بنيحارِث
محمد ، خالِد ابن وَليد را با لشکری در سال دهم به تیرهی بنيحارِث که تیرهای بزرگ در نجران بودند و هرگز کسی بر ایشان فیروزی نیافته بود فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند ، و اگر نپذیرند جنگد. پس چون رفت و دعوت کرد ، پذیرفتند و باسلام درآمدند. و خالد نامهای به محمد نوشت و آگاهی از اسلام ایشان بازداد. و چون محمد از نامهی خالد آگاه گردید ، فرمود پاسخ او بازنوشتند که برخیز و به مدینه بیا و گروهی از ایشان را با خود بیاور. چون نامهی محمد به خالد رسید ، آهنگ مدینه کرد و گروهی از ایشان را با خود آورد. محمد از ایشان پرسید : چگونه است که دشمن بر شما فیروزی نیافت؟ گفتند : از بهر آنست که درمیان ما دوسخنی نباشد ، و پیوسته یکدل و راستباور باشیم. و ستم نکنیم و روا نداریم. محمد براست داشت و ایشان را بازگردانید. و پس از چهار ماه عمرو ابن حَزم را با پیماننامه پیش ایشان فرستاد تا آنجا باشد و ايشان را فقه و قرآن و فرمانهاي ديني و شعائر اسلام آموزد و زكات از ايشان ستاند.
🔸 116ـ گروش رِفاعَة ابن زید جذامی و تیرهی جذام
رِفاعَة ابن زید جذامی سردار تیرهی جذام بود و در سازش حُدَیبیه پیش محمد آمده و مسلمان گردیده بود و در مسلمانی بسیار نیکرفتار و پسندیدهخو بود. چون پرگ خواست و پیش تیرهی خود بازمیگردید ، محمد فرمود از بهر او نامهای نوشتند تا تیرهی خود را باسلام دعوت کند.
چون پیش تیرهی خود رفت و نامهی محمد بر ایشان خواند و ایشان را باسلام دعوت کرد ، همه دعوت و پند او را پذیرفتند و باسلام درآمدند.
🔸 117ـ فرستادگان هَمْدان و گروش ایشان
هَمْدان تیرهای بزرگ بودند که در یمن نشیمن داشتند و بسیار توانگر و باشکوه و انبوه بودند. سر ایشان مالک ابن نَمَط بود. پس مالک با گروهی از سرداران آهنگ دیدار محمد کردند ، در آن هنگام که محمد از لشکرکشی تبوک بازگردیده بود. چون به نزدیک محمد آمدند ، خود را آراستند و رختهای راهراه کتانی (بُرد یمنی) پوشیدند و دستارهای عدنی بر سر گزاردند و بر اسبهای تازی نشستند و پردهداران از پیش خود برنشاندند و رجزخوانان میرفتند.
پس چون درآمدند و نشستند ، مالک برخاست و ستایشی چند ازآنِ تیرهی خود کرد و پس از آن همگی برخاستند و مسلمان گردیدند. و محمد ایشان را دهشها داد و دربارهی ایشان نامهای نوشت.
🔸 118ـ مُسَيلِمَهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي
مُسَيلمهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي در زمان محمد ، هر دو دعوی برانگیختگی کردند. و مُسَیلمه در یمامه و اَسوَد در صنعای یمن نشیمن داشت.
محمد فرماندهان و کارگزاران به سرزمينهای پیرامونی از بهر جزيه و زكات فرستاد. و چون فرستادهی محمد به صَنعاي يمن رسید اَسوَد بجنگ او بیرون آمد.
چون خاندان بنيحَنيفه از سوي يمامه به مدینه آمدند و مسلمان گردیدند مُسَيلمه نیز با ایشان بود. پس از بازگشت مُسَیلمه از دین بازگردید و دعوی برانگیختگی کرد. و نامهای به محمد نوشت که من با تو در برانگیختگی همبازم.
محمد پاسخ نامه چنین بازفرستاد : «بنام خدای مهربان و بخشاینده ، از محمد برانگیختهی خدا به مسیلمهی دروغگو ، درود بر هر كس كه از راهنمایی (دین) پيروى كند. زمين ازآن خداست آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد میدهد و فرجام (نیک) ازآنِ پرهيزکاران است».
مسیلمه سجعها تراشیدی و مانندهی آیههای قرآن ساختی و مردم را از راه بردی و دورغ زدی و گفتی : «من نماز از شما برداشتم و باده نوشيدن و زنا را بر شما حلال گردانيدم.» و این کارها کردی تا آنکه بنيحَنيفه همه از دين بازگرديدند و باو گرویدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 119ـ بازپسين حج
محمد در بیست و پنجم ماه ذیقعده سال دهم از بهر حج از مدینه بیرون رفت و كسان بسيار او را همراهي كردند. چون به نزدیک مکه رسیده بود ، فرمود هر کی قربان نداشت احرام به عمره کرد و هر که قربان دارد احرام به حج گرفت.
و علی که از سوی یمن رسید و قربان نداشت محمد او را گفت : ای علی ، تو نیز برو و طواف کن و ارکان عمره بجای بیاور و از احرام بیرون بیا. علی گفت : ای محمد ، احرام به حج گرفتهام. آنگاه محمد او را با خود همباز کرد در قربانی که از بهر خود آورده بود.
سپس محمد سخن راند و حاجیان را پندهای رسا داد و مناسک حج و شعائر اسلام را بازنمود و ایشان را به ستودهخویی فرمود و هر چي سودهای پيروان را از جان و داراك بود ، همگي را آگاه گردانید.1 و چون از پند آسوده گردید ، گفت : خدایا ، نمیدانم که من برانگیختگی تو چنانکه باید به آفریدههایت گزاردم یا نه؟ حاجیان گفتند : آری ای محمد ، برانگیختگی بدرستی بما گزاردی. پس محمد گفت : خدایا ، تو گواه باش بر ایشان که خَستُویدند2 به آنکه برانگیختگی تو چنانکه میبایست بایشان گزاردم.
چون محمد در بازماندهی ماه ذیحجّه از بازپسین حج آسوده شده بود و به مدینه بازگردید3 ، در ماه ربیعالاول ، اسامة ابن زید را با لشکری به شام و زمین فلسطین فرستاد.
🔸 120ـ فرستادگان محمد به شاهان پیرامونی
محمد فرستادگانی به شاهان پیرامونی فرستاد و نامهها بایشان نوشت و آنان را باسلام دعوت کرد. دِحیة ابن خلیفهی کلبی را به کیسَر روم ، عبدالله ابن حذافهی سهمی را به خسرو پرویز ، حاطِب ابن أبی بَلتَعه را به مَقوقِس ، شاه اسکندریه (همان که ماریه را به محمد ارمغان گردانید) ، عمرو عاص سهمی را به (جیفر و عیاذ) شاهان عمان ، سَلیط ابن عمرو را به شاهان یمامه ، علاء ابن حَضرَمی را به شاه بَحرَین ، شجاع ابن وهب اسدی را به شاه شام ، مهاجر ابن أبی امیهی مخزومی را به شاه یمن فرستاد. و همچنین فرستادگانی دیگر را بشاهان عرب و ناعرب فرستاد و همه را باسلام دعوت کرد.
🔸 121ـ گروش باذان
لشكر حبشه هفتاد و دو سال در يمن بودند و فرمان ميراندند : چهار سال ازآنِ اَرياط و بازمانده ازآنِ اَبرَهه و پسرانش. پس از هفتاد و دو سال ، از سوي خسرو4 ، وَهرِز5 شاه بود و پس ازو پسرش مرزبان و پس ازو پسرش تَينُجان. و پس از آن ، خسرو او را كناره گردانيده و فرمانروايي ديگر ـ پارسي (ايراني) ـ باذان6 نام فرستاد. باذان شاه يمن بود تا محمد پيدا گردید (ظهور کرد). پس از آن محمد چون دعوت آغاز کرد ، او باسلام گرويد.7
1ـ در اینجا زادهی هشام سخنی از زبان محمد مینویسد که بیگفتگو ساخته است : «و بازنمود ایشان را که این حج وداع است و بار دیگر وی را در موسم [حج] نخواهند دیدن». هیچ باخردی با خواندن این سرگذشت تا اینجا این سخن را باور نخواهد کرد بویژه که پس از این هم رفتاری از محمد و مسلمانان دیده نمیشود که این سخن را براست دارد. چگونه میشود که مسلمانان با آنهمه دلبستگی به محمد این سخن را شنوند و از ریزش اشک جلو توانند گرفت؟! چگونه یاران نزدیکش این شنوند و بخاموشی گرایند؟! چنان وانمودهاند که محمد میدانسته حج دیگری را نخواهد دریافت و اینست نیاز دیده بازپسین سخنان (وصیتها) را در همین هنگام راند. سپس کسانی دیگر داستان غدیر خم را ـ اگر بوده ـ بسود سیاست خود دیگر گردانیده و سرانجام امام ششم شیعیان دعویهای شگفتی پیش کشید و راه شیعیگری را هموار ساخت. (نک. کتاب «گفت و شنید» و «شیعیگری (داوری)» از احمد کسروی).
در پیشامد درگذشت محمد دلیلهای دیگری خواهید یافت که ساخته بودن چنین افسانههایی را بهتر نمایان میگرداند.
2ـ خَستُویدن = اقرار کردن
3ـ داستان حجةالوداع بپایان رسید ولی زادهی هشام کمترین سخنی از غدیر خم نرانده.
4ـ خسرو يكم انوشیروان.
5ـ بنگريد به دفترچهي «يك لشكركشي تاريخي از راه خليج فارس» نوشتهي محمدعلي امام شوشتري ، از پايگاه زير : https://drive.google.com/.../0B2d6vwIpVB1md3IyMmJnOXJOcHc یا کوتاهشدهی آن در بخش پیوستهای کتاب «تاریخ محمد».
6ـ در تاریخها این نام برویهی «باذام» نیز آمده است.
7ـ در سال ششم هجری که مسلمانان نیرو گرفتند ، محمد نامههایی بشاهان مینویسد و ایشان را به پذیرفتن اسلام میخواند. خسرو دوم (خسرو پرویز) به باذان فرمود کسی را که در یثرب به پیغمبری برخاسته به تیسپون روانه گرداند. باذان سه تن افسر ایرانی را به سرکردگی «خره خسرو» به یثرب فرستاد. لیکن اینان مسلمان شدند و سپس خود باذان و گروهی از سواران نیز مسلمان شدند و از این راه یمن بیجنگ و خونریزی از تیسپون برید و پیرو فرمانروایی نوبنیاد مدینه گردید. چون محمد سخن از دین و برانگیختگی (پیامبری) راند و کارش رو به پیشرفت گزارد تیرههای عرب چنان پنداشتند که این دعوی
👇
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 119ـ بازپسين حج
محمد در بیست و پنجم ماه ذیقعده سال دهم از بهر حج از مدینه بیرون رفت و كسان بسيار او را همراهي كردند. چون به نزدیک مکه رسیده بود ، فرمود هر کی قربان نداشت احرام به عمره کرد و هر که قربان دارد احرام به حج گرفت.
و علی که از سوی یمن رسید و قربان نداشت محمد او را گفت : ای علی ، تو نیز برو و طواف کن و ارکان عمره بجای بیاور و از احرام بیرون بیا. علی گفت : ای محمد ، احرام به حج گرفتهام. آنگاه محمد او را با خود همباز کرد در قربانی که از بهر خود آورده بود.
سپس محمد سخن راند و حاجیان را پندهای رسا داد و مناسک حج و شعائر اسلام را بازنمود و ایشان را به ستودهخویی فرمود و هر چي سودهای پيروان را از جان و داراك بود ، همگي را آگاه گردانید.1 و چون از پند آسوده گردید ، گفت : خدایا ، نمیدانم که من برانگیختگی تو چنانکه باید به آفریدههایت گزاردم یا نه؟ حاجیان گفتند : آری ای محمد ، برانگیختگی بدرستی بما گزاردی. پس محمد گفت : خدایا ، تو گواه باش بر ایشان که خَستُویدند2 به آنکه برانگیختگی تو چنانکه میبایست بایشان گزاردم.
چون محمد در بازماندهی ماه ذیحجّه از بازپسین حج آسوده شده بود و به مدینه بازگردید3 ، در ماه ربیعالاول ، اسامة ابن زید را با لشکری به شام و زمین فلسطین فرستاد.
🔸 120ـ فرستادگان محمد به شاهان پیرامونی
محمد فرستادگانی به شاهان پیرامونی فرستاد و نامهها بایشان نوشت و آنان را باسلام دعوت کرد. دِحیة ابن خلیفهی کلبی را به کیسَر روم ، عبدالله ابن حذافهی سهمی را به خسرو پرویز ، حاطِب ابن أبی بَلتَعه را به مَقوقِس ، شاه اسکندریه (همان که ماریه را به محمد ارمغان گردانید) ، عمرو عاص سهمی را به (جیفر و عیاذ) شاهان عمان ، سَلیط ابن عمرو را به شاهان یمامه ، علاء ابن حَضرَمی را به شاه بَحرَین ، شجاع ابن وهب اسدی را به شاه شام ، مهاجر ابن أبی امیهی مخزومی را به شاه یمن فرستاد. و همچنین فرستادگانی دیگر را بشاهان عرب و ناعرب فرستاد و همه را باسلام دعوت کرد.
🔸 121ـ گروش باذان
لشكر حبشه هفتاد و دو سال در يمن بودند و فرمان ميراندند : چهار سال ازآنِ اَرياط و بازمانده ازآنِ اَبرَهه و پسرانش. پس از هفتاد و دو سال ، از سوي خسرو4 ، وَهرِز5 شاه بود و پس ازو پسرش مرزبان و پس ازو پسرش تَينُجان. و پس از آن ، خسرو او را كناره گردانيده و فرمانروايي ديگر ـ پارسي (ايراني) ـ باذان6 نام فرستاد. باذان شاه يمن بود تا محمد پيدا گردید (ظهور کرد). پس از آن محمد چون دعوت آغاز کرد ، او باسلام گرويد.7
1ـ در اینجا زادهی هشام سخنی از زبان محمد مینویسد که بیگفتگو ساخته است : «و بازنمود ایشان را که این حج وداع است و بار دیگر وی را در موسم [حج] نخواهند دیدن». هیچ باخردی با خواندن این سرگذشت تا اینجا این سخن را باور نخواهد کرد بویژه که پس از این هم رفتاری از محمد و مسلمانان دیده نمیشود که این سخن را براست دارد. چگونه میشود که مسلمانان با آنهمه دلبستگی به محمد این سخن را شنوند و از ریزش اشک جلو توانند گرفت؟! چگونه یاران نزدیکش این شنوند و بخاموشی گرایند؟! چنان وانمودهاند که محمد میدانسته حج دیگری را نخواهد دریافت و اینست نیاز دیده بازپسین سخنان (وصیتها) را در همین هنگام راند. سپس کسانی دیگر داستان غدیر خم را ـ اگر بوده ـ بسود سیاست خود دیگر گردانیده و سرانجام امام ششم شیعیان دعویهای شگفتی پیش کشید و راه شیعیگری را هموار ساخت. (نک. کتاب «گفت و شنید» و «شیعیگری (داوری)» از احمد کسروی).
در پیشامد درگذشت محمد دلیلهای دیگری خواهید یافت که ساخته بودن چنین افسانههایی را بهتر نمایان میگرداند.
2ـ خَستُویدن = اقرار کردن
3ـ داستان حجةالوداع بپایان رسید ولی زادهی هشام کمترین سخنی از غدیر خم نرانده.
4ـ خسرو يكم انوشیروان.
5ـ بنگريد به دفترچهي «يك لشكركشي تاريخي از راه خليج فارس» نوشتهي محمدعلي امام شوشتري ، از پايگاه زير : https://drive.google.com/.../0B2d6vwIpVB1md3IyMmJnOXJOcHc یا کوتاهشدهی آن در بخش پیوستهای کتاب «تاریخ محمد».
6ـ در تاریخها این نام برویهی «باذام» نیز آمده است.
7ـ در سال ششم هجری که مسلمانان نیرو گرفتند ، محمد نامههایی بشاهان مینویسد و ایشان را به پذیرفتن اسلام میخواند. خسرو دوم (خسرو پرویز) به باذان فرمود کسی را که در یثرب به پیغمبری برخاسته به تیسپون روانه گرداند. باذان سه تن افسر ایرانی را به سرکردگی «خره خسرو» به یثرب فرستاد. لیکن اینان مسلمان شدند و سپس خود باذان و گروهی از سواران نیز مسلمان شدند و از این راه یمن بیجنگ و خونریزی از تیسپون برید و پیرو فرمانروایی نوبنیاد مدینه گردید. چون محمد سخن از دین و برانگیختگی (پیامبری) راند و کارش رو به پیشرفت گزارد تیرههای عرب چنان پنداشتند که این دعوی
👇
برای چیره گردانیدن قریش بر دیگران بوده. اینبود برخی بزرگان تیرهها نیز بچنان آرزوهایی افتادند و کسانی بدعوی پیغمبری برخاستند که یکی از آنها عبهله نامی بود در یمن که سپاهیان فراوان گرد آورد و به پشتگرمی عربهای صنعا توانست شهر را گشایَد و باذان را کُشد و زنش را بچنگ آورَد. ایرانیان در اسلام استوار ماندند و محمد را آگاه گردانیدند. لیکن نمیتوانستند بیوسان یاوری از مدینه شوند. اینبود گروهی از ایشان چنین نهادند که بکاخ درآیند و با یاوری زن باذان ، عبهله را کشند و چون از پیش آمادگیهایی رفته بود و همراهانشان نیز آماده بودند ، نقشهی بیباکانهی خود را بکار بستند و شب هنگام عبهله را در بستر کشتند و بامداد سر بریدهی عبهله را از بام کاخ با بانگ «الله اکبر. الا قد قتل الکذاب» (= خدا بزرگتر از همه است. همانا دروغگو کشته شد.) بزیر افکندند و بدینسان همراهانشان را آگاه گردانیدند. آنان در شهر ریختند و پیروان عبهله را تار و مار کردند و یمن با فداکاری ایرانیان بار دیگر زیردست دولت اسلام درآمد. (از گفتار «تأثیر ایرانیان بر جنبشهای نخستین اسلام» بخامهی محمدعلی امام شوشتری از شمارهی پنجم سال سوم مجلهی بررسیهای تاریخی) نویسندهی دانشمند این گفتار سخنان پژوهشگرانهی کممانندی در زمینهی مسلمان گردیدن ایرانیان و یاری به پیشرفت اسلام دارد که بسیار خواندنیست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 122ـ داستان اسامة ابن زید
داستانش آنکه محمد او را بجنگی فرستاده بود با لشکر غالب ابن عبدالله کلبی. و چون نزدیک آن تیره که بآهنگ ایشان آمده بودند رسیدند ، یکی را از آن تیره یافت بنام مرداس ابن نهیک ، و اسامه چنان پنداشت که او بیدینست شمشیر کشید که بر سر او زند ، آن مرد گواهی (شهادت) بزبان آورد. اسامه ازو نپذیرفت و چنان گمان برد که گواهی از سر بیم میگفت که او را نکشد ، نه از سر باور و راستی ، پس او را کشت.
چون به مدینه بازآمدند ، بازگفتند که اسامه چنین مردی را کشت. پس محمد برو تند شد و او را بخواند و گفت : ای اسامه فردای رستاخیز پاسخ لا اله الا الله را چگونه بازدهی و تو گویندهی آن را کشتی؟ اسامه گفت : او گواهی از بهر پناه میگفت نه از سر باور و استواری.
محمد برو تند شد و گفت : ای اسامه این نه سخنیست که تو میگویی ، و فردا کی بفریاد تو خواهد رسید ، و چگونه پاسخ لا اله الا الله باز توانی داد؟
اسامة ابن زید گفت : محمد همچنان با من از سر تندی سخن میگفت و چند بار پیاپی بازگفت تا من چنان پشیمان گردیدم از کار خود که گفتم : ایکاش من این هنگام مسلمان گردیده بودمی تا این کار نه بدست من رفته بودی. پس از آن پوزش تلبیدم و گفتم : ای محمد ندانستم ، این یک بار مرا بیامرز که با خدا پیمان بستم که بگویندگان گواهی ، دست نَیازم و ایشان را نرنجانم.
🔸 123ـ فرستادن لشكر به سرزمينهای پيرامونی
محمد خود بيست و هشت جنگ و لشکرکشی كرد که چگونگي آن از پيش رفت و سي و هشت دسته از لشكر اسلام هم در زمان خود از بهر جنگ به سرزمينهای پيرامونی فرستاد. و بازپسين لشكري كه فرستاد لشکر اُسامة ابن زيد بود كه او را در پايان عمر خود ، با لشكري بسيار ، بجنگ شام و بَلقا1 و داروم2 و مرز فلسطين فرستاد. زند (شرح) اين سي و هشت دسته كه محمد ايشان را بجنگ فرستاده بود در کتاب «تاریخ محمد» آمده است.
1ـ شهری است در شام (فرهنگ دهخدا)
2ـ دزی است در نزدیکی غزه. (فرهنگ دهخدا) لیکن در زبان ایرانی این را «دیار روم» نوشتهاند. (دکتر مهدوی)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 122ـ داستان اسامة ابن زید
داستانش آنکه محمد او را بجنگی فرستاده بود با لشکر غالب ابن عبدالله کلبی. و چون نزدیک آن تیره که بآهنگ ایشان آمده بودند رسیدند ، یکی را از آن تیره یافت بنام مرداس ابن نهیک ، و اسامه چنان پنداشت که او بیدینست شمشیر کشید که بر سر او زند ، آن مرد گواهی (شهادت) بزبان آورد. اسامه ازو نپذیرفت و چنان گمان برد که گواهی از سر بیم میگفت که او را نکشد ، نه از سر باور و راستی ، پس او را کشت.
چون به مدینه بازآمدند ، بازگفتند که اسامه چنین مردی را کشت. پس محمد برو تند شد و او را بخواند و گفت : ای اسامه فردای رستاخیز پاسخ لا اله الا الله را چگونه بازدهی و تو گویندهی آن را کشتی؟ اسامه گفت : او گواهی از بهر پناه میگفت نه از سر باور و استواری.
محمد برو تند شد و گفت : ای اسامه این نه سخنیست که تو میگویی ، و فردا کی بفریاد تو خواهد رسید ، و چگونه پاسخ لا اله الا الله باز توانی داد؟
اسامة ابن زید گفت : محمد همچنان با من از سر تندی سخن میگفت و چند بار پیاپی بازگفت تا من چنان پشیمان گردیدم از کار خود که گفتم : ایکاش من این هنگام مسلمان گردیده بودمی تا این کار نه بدست من رفته بودی. پس از آن پوزش تلبیدم و گفتم : ای محمد ندانستم ، این یک بار مرا بیامرز که با خدا پیمان بستم که بگویندگان گواهی ، دست نَیازم و ایشان را نرنجانم.
🔸 123ـ فرستادن لشكر به سرزمينهای پيرامونی
محمد خود بيست و هشت جنگ و لشکرکشی كرد که چگونگي آن از پيش رفت و سي و هشت دسته از لشكر اسلام هم در زمان خود از بهر جنگ به سرزمينهای پيرامونی فرستاد. و بازپسين لشكري كه فرستاد لشکر اُسامة ابن زيد بود كه او را در پايان عمر خود ، با لشكري بسيار ، بجنگ شام و بَلقا1 و داروم2 و مرز فلسطين فرستاد. زند (شرح) اين سي و هشت دسته كه محمد ايشان را بجنگ فرستاده بود در کتاب «تاریخ محمد» آمده است.
1ـ شهری است در شام (فرهنگ دهخدا)
2ـ دزی است در نزدیکی غزه. (فرهنگ دهخدا) لیکن در زبان ایرانی این را «دیار روم» نوشتهاند. (دکتر مهدوی)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی یک از سه)
در آن شب که آغاز بیماری محمد (روزهای پایانی صفر یا آغاز ماه ربيعالاول سال یازدهم هجری) خواستی بود ، درمیانهی شب برخاست و به گورستان بقیع رفت و مردگان را آمرزش خواست و بخانه بازآمد. و بامداد چون برخاست ، بیماری درو پیدا شده بود. عایشه گفت : چند روز او را تب میگرفت و چنانکه شیوهی او بود باتاق زنان میگردید. و چون بیماری برو سخت گردید ، از زنان پرگ خواست تا در اتاق من باشد و من او را تیمار کنم. پرگ دادند و چون باتاق من میآمد دستمالی در سر بست و دستی بر دوش علی و دستی بر دوش فضل ابن عباس افکند و پای در زمین میکشید تا باتاق من آمد. و پس از چند روز که بیماری برو دراز شده بود ، روزی فرمود آب آوردند و بروی او ریختند. و پس از آن جامهای پوشید و دستمال بسر بست و فرمود او را بمسجد بردند ، و بر منبر رفت و فرمود هر دری که از خانهی یاران بدرون مسجد گشاده بودند همه را بستند ، جز آن در که از خانهی ابوبکر بمسجد بود. پس از آن با مهاجران گفت : با انصار من نیکویی کنید که ایشان رازدار من و یاران و اندوهخوار منند و با نیکوکار ایشان نیکوکاری کنید و با گناهکار ایشان راه گذشت بسپرید. چون بیماری او سخت و دراز گردید و به نماز بیرون نمیتوانست رفت ، گفت : ابوبکر را بگویید با مردم نماز کند.
* * *
و محمد ، اسامة ابن زید را فرمود با لشکری بجنگ شام رود1. و گروهی از مهاجر و انصار با او بروند. و بیماری محمد نمایان گردید و مردم گرایش نداشتند که اسامه فرمانده ایشان باشد ، چه اسامه جوان و کمسال بود. و میگفتند : چگونه فرمان بر بزرگان کند و با او نمیرفتند. محمد از آن میرنجید ، پس برخاست و دستمال بسر بست و بر منبر رفت و ایشان را پند داد و گفت : اسامه سزاوار فرماندهیست و پدرش همچنین سزاوار بود و فرمان او بردن چنانست که فرمان من برید. پس لشکر خشنود گردیدند و با اسامه بیرون رفتند.. و چون یک فرودگاه رفته بودند ، آگاهی درگذشت محمد بایشان رسید.2
* * *
در همان روز که محمد خواستی درگذشت ، و آن روز هنگام نماز بامداد برخاست و آن دری که از مسجد بخانه گشاده بود باز کرد و درمیانِ در ایستاد و بمسلمانان نگاه کرد که نماز میخواندند. مسلمانان چون محمد را دیدند از شادمانی برجوشیدند و ردهها گشادند و پنداشتند که محمد به نماز خواهد آمد. محمد ایشان را اشاره کرد : «شما بر جای خود باشید و تکان نخورید». و محمد چون سان ایشان را دید که هرچه بسامانتر3 و نیکتر همه روی در قبله آورده بودند از شادی لبخندی کرد و بخانه رفت.
1ـ آنچه ما از این میفهمیم اینست که محمد امید به بهبود خود داشته و چشم براه فیروزانه بازگشتن لشکرش بوده.
2ـ از اینجا دانسته میشود که میان سخنرانی محمد در پشتیبانی از اسامه و بیرون رفتن لشکر تا درگذشت او بیش از یک روز یا اندکی بیشتر جدایی نبوده. زیرا یک فرودگاه راه ، همان یک روز راهست. از این سخن و آنهایی که ما با ستاره (ی) نشاندار کردهایم دانسته میگردد که درگذشت محمد «ناگهانی» و «نابیوسیده» (غیر منتظره) بوده. اینکه در متن عربی آمده : «لشکر با اسامة ابن زید بیرون شدند و چون یک فرسخ رفته بودند در جرف توقف کردند تا ببینند خداوند دربارهی پیغامبر چه حکم فرماید» (کتاب دکتر مهدوی) ، راست نمینماید. چنانکه از بازگوییهای دیگران ـ که خواهد آمد ـ این دانسته میگردد که کسی به درگذشت زودهنگام محمد گمان نبردی. بویژه محمدِ جریر طبری از بیماری دیگر محمد سخن میراند که پس از حج بازپسین آغاز شده و بگفتهی ابومُوَیهِبه بندهی محمد ، راه رفتنش دشوار گردیده بود چندانکه آگاهی این بیماری که پراکنده شد ، اسود و مسیلمه در یمن و یمامه به گردنکشی و بازگشت از دین برخاستند و سپس طلیحه در سرزمین اسد برخاست و این هنگام محمد بهبود یافته بود. با چنین پیشینهای ، این بیماری بازپسین را همچون آن توانستندی گمانید و کسی گمان به درگذشت ناگهانی محمد نبردی و چنانکه زادهی اسحاق گوید : لشکر نیز با خشنودی راهی گردید. با دلیلهایی که در سخنان آینده خواهد آمد «نابیوسیده» بودن درگذشت پاکمرد بهتر روشن خواهد گردید.
زادهي اسحاق از زبان ابومُوَیهِبه و نیز عایشه میآورد که بهنگام بیماریِ محمد ، ازو شنیدهاند که سخن از مردنش رانده. آنها اگرهم ساخته یا دستبرده نباشد ، باز بیگمان بودن محمد از مرگش را نمیرساند.
3ـ بسامان = منظم
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی یک از سه)
در آن شب که آغاز بیماری محمد (روزهای پایانی صفر یا آغاز ماه ربيعالاول سال یازدهم هجری) خواستی بود ، درمیانهی شب برخاست و به گورستان بقیع رفت و مردگان را آمرزش خواست و بخانه بازآمد. و بامداد چون برخاست ، بیماری درو پیدا شده بود. عایشه گفت : چند روز او را تب میگرفت و چنانکه شیوهی او بود باتاق زنان میگردید. و چون بیماری برو سخت گردید ، از زنان پرگ خواست تا در اتاق من باشد و من او را تیمار کنم. پرگ دادند و چون باتاق من میآمد دستمالی در سر بست و دستی بر دوش علی و دستی بر دوش فضل ابن عباس افکند و پای در زمین میکشید تا باتاق من آمد. و پس از چند روز که بیماری برو دراز شده بود ، روزی فرمود آب آوردند و بروی او ریختند. و پس از آن جامهای پوشید و دستمال بسر بست و فرمود او را بمسجد بردند ، و بر منبر رفت و فرمود هر دری که از خانهی یاران بدرون مسجد گشاده بودند همه را بستند ، جز آن در که از خانهی ابوبکر بمسجد بود. پس از آن با مهاجران گفت : با انصار من نیکویی کنید که ایشان رازدار من و یاران و اندوهخوار منند و با نیکوکار ایشان نیکوکاری کنید و با گناهکار ایشان راه گذشت بسپرید. چون بیماری او سخت و دراز گردید و به نماز بیرون نمیتوانست رفت ، گفت : ابوبکر را بگویید با مردم نماز کند.
* * *
و محمد ، اسامة ابن زید را فرمود با لشکری بجنگ شام رود1. و گروهی از مهاجر و انصار با او بروند. و بیماری محمد نمایان گردید و مردم گرایش نداشتند که اسامه فرمانده ایشان باشد ، چه اسامه جوان و کمسال بود. و میگفتند : چگونه فرمان بر بزرگان کند و با او نمیرفتند. محمد از آن میرنجید ، پس برخاست و دستمال بسر بست و بر منبر رفت و ایشان را پند داد و گفت : اسامه سزاوار فرماندهیست و پدرش همچنین سزاوار بود و فرمان او بردن چنانست که فرمان من برید. پس لشکر خشنود گردیدند و با اسامه بیرون رفتند.. و چون یک فرودگاه رفته بودند ، آگاهی درگذشت محمد بایشان رسید.2
* * *
در همان روز که محمد خواستی درگذشت ، و آن روز هنگام نماز بامداد برخاست و آن دری که از مسجد بخانه گشاده بود باز کرد و درمیانِ در ایستاد و بمسلمانان نگاه کرد که نماز میخواندند. مسلمانان چون محمد را دیدند از شادمانی برجوشیدند و ردهها گشادند و پنداشتند که محمد به نماز خواهد آمد. محمد ایشان را اشاره کرد : «شما بر جای خود باشید و تکان نخورید». و محمد چون سان ایشان را دید که هرچه بسامانتر3 و نیکتر همه روی در قبله آورده بودند از شادی لبخندی کرد و بخانه رفت.
1ـ آنچه ما از این میفهمیم اینست که محمد امید به بهبود خود داشته و چشم براه فیروزانه بازگشتن لشکرش بوده.
2ـ از اینجا دانسته میشود که میان سخنرانی محمد در پشتیبانی از اسامه و بیرون رفتن لشکر تا درگذشت او بیش از یک روز یا اندکی بیشتر جدایی نبوده. زیرا یک فرودگاه راه ، همان یک روز راهست. از این سخن و آنهایی که ما با ستاره (ی) نشاندار کردهایم دانسته میگردد که درگذشت محمد «ناگهانی» و «نابیوسیده» (غیر منتظره) بوده. اینکه در متن عربی آمده : «لشکر با اسامة ابن زید بیرون شدند و چون یک فرسخ رفته بودند در جرف توقف کردند تا ببینند خداوند دربارهی پیغامبر چه حکم فرماید» (کتاب دکتر مهدوی) ، راست نمینماید. چنانکه از بازگوییهای دیگران ـ که خواهد آمد ـ این دانسته میگردد که کسی به درگذشت زودهنگام محمد گمان نبردی. بویژه محمدِ جریر طبری از بیماری دیگر محمد سخن میراند که پس از حج بازپسین آغاز شده و بگفتهی ابومُوَیهِبه بندهی محمد ، راه رفتنش دشوار گردیده بود چندانکه آگاهی این بیماری که پراکنده شد ، اسود و مسیلمه در یمن و یمامه به گردنکشی و بازگشت از دین برخاستند و سپس طلیحه در سرزمین اسد برخاست و این هنگام محمد بهبود یافته بود. با چنین پیشینهای ، این بیماری بازپسین را همچون آن توانستندی گمانید و کسی گمان به درگذشت ناگهانی محمد نبردی و چنانکه زادهی اسحاق گوید : لشکر نیز با خشنودی راهی گردید. با دلیلهایی که در سخنان آینده خواهد آمد «نابیوسیده» بودن درگذشت پاکمرد بهتر روشن خواهد گردید.
زادهي اسحاق از زبان ابومُوَیهِبه و نیز عایشه میآورد که بهنگام بیماریِ محمد ، ازو شنیدهاند که سخن از مردنش رانده. آنها اگرهم ساخته یا دستبرده نباشد ، باز بیگمان بودن محمد از مرگش را نمیرساند.
3ـ بسامان = منظم
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی دو از سه)
اَنَس ابن مالک بازگفت که من هرگز محمد را شادمانتر از آن هنگام ندیدم ، چندان که پنداشتم که رنجها بیکبار ازو زدوده گردیده است.
ابوبکر ابن عبدالله ابن ابی مُلَیکه بازگفت که هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، یعنی روز دوشنبه ، بمسجد درآمد و در پهلوی ابوبکر ، از دست راستِ او ، بر زمین نشست و نماز کرد. چون نماز کرده بود ، روی با مردم کرد و آواز برداشت و ایشان را پند داد و سپارشها کرد. ابوبکر او را گفت : «ای محمد ، امروز سپاس خدا را بهتری».
عبدالله ابن عباس بازگوید که هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، بامداد علی از پیشِ محمد بیرون آمد و مردم پیشِ او آمدند و میپرسیدند که محمد چگونه است. علی میگفت : «امروز سپاس خدا را او را هیچ رنجی نیست».
چون علی چنین گفت ، عباس دست او را گرفت و بگوشهای برد و گفت : «تو هنوز سان را نمیدانی و میگویی که محمد بهترست. مرا از خاندان بنیعبدالمطّلب دانسته گردیده که چگونه مرگ ایشان نزدیک رسیدی و هرآینه من میدانم که مرگ او نزدیک شده است. اکنون بیا تا به نزد او رویم و بازدانیم که پس ازو کارِ جانشینی (خلافت) کی را خواهد بود ، تا اگر ازآنِ ماست دانیم و اگر ازآنِ جز ماست دانیم ، و باری سپارشی دربارهی ما کند». علی گفت : «مرا با این پرسش کاری نیست. اگر محمد ما را از این گفتگو بازدارد ، بیگمان میباید دانست که هیچ کس پس ازو چیزی بما ندهد اگرهم سپارش ما را کرده باشد.»1
عایشه گفت هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، نماز بامداد بمسجد رفته و مردم را پند داده و سپارش کرده بود. چون از سپارش و پند آسود بخانه بازآمد و سر در کنارِ من گزارد که عایشه بودم. هم در کنارِ من ، روان سپارد و درگذشت. من سرِ محمد از کنار خود فروگزاردم و درمیان زنان رفتم و میگریستم و بر روی خود میزدم. هم عایشه گفت : چون مرگ او نزدیک شده بود بازپسین سخنی که ازو شنیدم این بود که میگفت : «دیگر بار زندگانی اینجهان و خوشی آن نمیخواهم بلکه دیدار تو (خدا) و خوشی بهشت میخواهم». چون این سخن ازو شنیدم دانستم که محمد خواهد درگذشت.
1ـ این گفتگو خود میرساند که تا آن هنگام محمد از جانشینی سخنی بمیان نیاورده بوده و چهبسا عباس بجانشینی خود نیز امید میبسته.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی دو از سه)
اَنَس ابن مالک بازگفت که من هرگز محمد را شادمانتر از آن هنگام ندیدم ، چندان که پنداشتم که رنجها بیکبار ازو زدوده گردیده است.
ابوبکر ابن عبدالله ابن ابی مُلَیکه بازگفت که هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، یعنی روز دوشنبه ، بمسجد درآمد و در پهلوی ابوبکر ، از دست راستِ او ، بر زمین نشست و نماز کرد. چون نماز کرده بود ، روی با مردم کرد و آواز برداشت و ایشان را پند داد و سپارشها کرد. ابوبکر او را گفت : «ای محمد ، امروز سپاس خدا را بهتری».
عبدالله ابن عباس بازگوید که هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، بامداد علی از پیشِ محمد بیرون آمد و مردم پیشِ او آمدند و میپرسیدند که محمد چگونه است. علی میگفت : «امروز سپاس خدا را او را هیچ رنجی نیست».
چون علی چنین گفت ، عباس دست او را گرفت و بگوشهای برد و گفت : «تو هنوز سان را نمیدانی و میگویی که محمد بهترست. مرا از خاندان بنیعبدالمطّلب دانسته گردیده که چگونه مرگ ایشان نزدیک رسیدی و هرآینه من میدانم که مرگ او نزدیک شده است. اکنون بیا تا به نزد او رویم و بازدانیم که پس ازو کارِ جانشینی (خلافت) کی را خواهد بود ، تا اگر ازآنِ ماست دانیم و اگر ازآنِ جز ماست دانیم ، و باری سپارشی دربارهی ما کند». علی گفت : «مرا با این پرسش کاری نیست. اگر محمد ما را از این گفتگو بازدارد ، بیگمان میباید دانست که هیچ کس پس ازو چیزی بما ندهد اگرهم سپارش ما را کرده باشد.»1
عایشه گفت هم در آن روز که محمد خواستی درگذشت ، نماز بامداد بمسجد رفته و مردم را پند داده و سپارش کرده بود. چون از سپارش و پند آسود بخانه بازآمد و سر در کنارِ من گزارد که عایشه بودم. هم در کنارِ من ، روان سپارد و درگذشت. من سرِ محمد از کنار خود فروگزاردم و درمیان زنان رفتم و میگریستم و بر روی خود میزدم. هم عایشه گفت : چون مرگ او نزدیک شده بود بازپسین سخنی که ازو شنیدم این بود که میگفت : «دیگر بار زندگانی اینجهان و خوشی آن نمیخواهم بلکه دیدار تو (خدا) و خوشی بهشت میخواهم». چون این سخن ازو شنیدم دانستم که محمد خواهد درگذشت.
1ـ این گفتگو خود میرساند که تا آن هنگام محمد از جانشینی سخنی بمیان نیاورده بوده و چهبسا عباس بجانشینی خود نیز امید میبسته.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی سه از سه)
ابوهُرَیره بازگفت که چون محمد درگذشت ، دورویان در مسجد نشسته بودند و با یکدیگر میسکالیدند. عمر درآمد و از سخن دورویان تند گردید و گفت : محمد نمرده است ، لیکن به نزد خدا رسیده است. و زود بازآید ، چنانکه موسا رفت و پس از چهل روز بازآمد و چون بازآید هر کی او را مرده گفته باشد کیفر دهد. ابوبكر هنوز آگاهي نداشت. چون او را آگاه گردانيدند از خانه بيرون آمد1 و چون به در مسجد رسید ، دید که عمر با مردم سخن میگفت ، هیچ پروا نکرد و باتاق عایشه رفت. و محمد را دید که در گوشهی سکّو خوابانیده بودند و بُرد یمنی بر روی او کشیده. ابوبکر رفت و بُرد باز کرد و بوسه بر روی محمد داد و گفت : مزهی مرگ را که خدا بر تو نوشته بود چشیدی ، لیکن خوشی همیشگی و بهشت جاوید پس از این تو راست. بُرد بروی او بازکشید و بمسجد آمد. و عمر همچنان در سخن بود. ابوبکر گفت : آهسته باش. و بسخن درآمد و همه روی باو کردند و عمر را رها کردند. ابوبکر بستایش خدا درآمد و گفت : هر کی محمد را میپرستید ، بدانید که محمد مرد ، و هر کی خدای محمد میپرستید ، بدانید که زنده است و همیشه خواهد بود. و این آیه را فروخواند : «محمد جز برانگیختهای نيست چنانكه برانگیختههای ديگر پيش ازو آمده و رفتهاند. پس اگر او ميرد يا او را كشند ، نبايد كه شما از دين اسلام بازگردید ـ كه اگر محمد مُرد ، خداي محمد هرگز نمرد و نميرد و اگر شما از دين بازگرديد ، خدا را هيچ زياني نباشد. بازداشتِ همه ازو و پاداش همه ازو ، كه سپاسگزاران را بهشت دهد و نافرمانان را دوزخ.»2
پس مردم همه آراميده بودند و آن بيتابي و ناآسودگی و دوسخني از ميان ايشان برخاست.
عمر گفت همانا که من این آیه نخوانده بودم ، تا ابوبکر یاد من داد3 و از گفتهی ابوبکر مرا بیگمان گردید که محمد درگذشته است. و تا آن هنگام ، مرا هنوز باور نمیشد.4
1ـ چنانکه پیشتر رفت ، ابوبکر از دیدار محمد سان او را بهتر یافت و خدا را سپاس گزارد. هم خانهاش در همسایگی خانهی محمد بود و از راه مسجد بخانهی او راه داشت. پس اینکه هنگام درگذشت محمد ، نزد او ، بهترین دوستش نبوده ، نشان اینست که بیم از درگذشت او نمیداشته. این گواهی دیگریست بر آنکه درگذشت پاکمرد «نابیوسیده» و ناگهانی بوده.
2ـ سورهی آلعمران ، آیهی 144.
3ـ این نشان میدهد که بزرگان اسلام نیز برخی قرآن را بدرستی نخوانده بودند چه رسد به کمدانان و عامیان.
4ـ چنانکه دریافته میگردد مرگ محمد «ناگهانی» بوده. محمد و یارانش از بیماری او اندیشهی مرگ بدل راه نمیدادند بلکه در بازپسین روز نیز امید به بهبود او یافته بودند ـ مگر عباس آن هم در بازپسین روز و ساعتها. بدینسان دانسته میگردد که محمد خود نیز گمان نمیداشت که این بیماری به مرگ انجامد. زیرا میبینیم با ناخوشترین سانی بمسجد رفته از سرکردگی اسامة ابن زید پشتیبانی میکند ولی برای جانشینی خود که بارها ارجدارتر از سرکردگی یک لشکر بوده ، هیچ سخنی نمیگوید و کوششی نمیکند جز آنکه در روزهای آخر گرایشی به ابوبکر بعنوان جانشین پیشنمازی خود نشان میدهد. چنین بیپرواییای نتوانستی کرد مگر آنکه پاکمرد عرب امید به بهبود خود میداشته.
ریشهی کشاکش بر سر «حق خلافت» نیز همینست. چون سخنی دربارهی جانشینی گفته نشده بود ، کسانی سپس برای دست یافتن بخلافت و پیشرفت دادن بآن سیاست ، داستانها ساخته و گزارشهایی بسود خود بیرون دادهاند. اینست داوری ما و هم از اینجاست که در داستان بازپسین حج (حجۀالوداع) گفتیم سخنی که از زبان محمد گفتهاند که این بازپسین باریست که به حج خواهم آمد ، بدیدهی ما بیپاست.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 124ـ درگذشت پاكمرد (تکهی سه از سه)
ابوهُرَیره بازگفت که چون محمد درگذشت ، دورویان در مسجد نشسته بودند و با یکدیگر میسکالیدند. عمر درآمد و از سخن دورویان تند گردید و گفت : محمد نمرده است ، لیکن به نزد خدا رسیده است. و زود بازآید ، چنانکه موسا رفت و پس از چهل روز بازآمد و چون بازآید هر کی او را مرده گفته باشد کیفر دهد. ابوبكر هنوز آگاهي نداشت. چون او را آگاه گردانيدند از خانه بيرون آمد1 و چون به در مسجد رسید ، دید که عمر با مردم سخن میگفت ، هیچ پروا نکرد و باتاق عایشه رفت. و محمد را دید که در گوشهی سکّو خوابانیده بودند و بُرد یمنی بر روی او کشیده. ابوبکر رفت و بُرد باز کرد و بوسه بر روی محمد داد و گفت : مزهی مرگ را که خدا بر تو نوشته بود چشیدی ، لیکن خوشی همیشگی و بهشت جاوید پس از این تو راست. بُرد بروی او بازکشید و بمسجد آمد. و عمر همچنان در سخن بود. ابوبکر گفت : آهسته باش. و بسخن درآمد و همه روی باو کردند و عمر را رها کردند. ابوبکر بستایش خدا درآمد و گفت : هر کی محمد را میپرستید ، بدانید که محمد مرد ، و هر کی خدای محمد میپرستید ، بدانید که زنده است و همیشه خواهد بود. و این آیه را فروخواند : «محمد جز برانگیختهای نيست چنانكه برانگیختههای ديگر پيش ازو آمده و رفتهاند. پس اگر او ميرد يا او را كشند ، نبايد كه شما از دين اسلام بازگردید ـ كه اگر محمد مُرد ، خداي محمد هرگز نمرد و نميرد و اگر شما از دين بازگرديد ، خدا را هيچ زياني نباشد. بازداشتِ همه ازو و پاداش همه ازو ، كه سپاسگزاران را بهشت دهد و نافرمانان را دوزخ.»2
پس مردم همه آراميده بودند و آن بيتابي و ناآسودگی و دوسخني از ميان ايشان برخاست.
عمر گفت همانا که من این آیه نخوانده بودم ، تا ابوبکر یاد من داد3 و از گفتهی ابوبکر مرا بیگمان گردید که محمد درگذشته است. و تا آن هنگام ، مرا هنوز باور نمیشد.4
1ـ چنانکه پیشتر رفت ، ابوبکر از دیدار محمد سان او را بهتر یافت و خدا را سپاس گزارد. هم خانهاش در همسایگی خانهی محمد بود و از راه مسجد بخانهی او راه داشت. پس اینکه هنگام درگذشت محمد ، نزد او ، بهترین دوستش نبوده ، نشان اینست که بیم از درگذشت او نمیداشته. این گواهی دیگریست بر آنکه درگذشت پاکمرد «نابیوسیده» و ناگهانی بوده.
2ـ سورهی آلعمران ، آیهی 144.
3ـ این نشان میدهد که بزرگان اسلام نیز برخی قرآن را بدرستی نخوانده بودند چه رسد به کمدانان و عامیان.
4ـ چنانکه دریافته میگردد مرگ محمد «ناگهانی» بوده. محمد و یارانش از بیماری او اندیشهی مرگ بدل راه نمیدادند بلکه در بازپسین روز نیز امید به بهبود او یافته بودند ـ مگر عباس آن هم در بازپسین روز و ساعتها. بدینسان دانسته میگردد که محمد خود نیز گمان نمیداشت که این بیماری به مرگ انجامد. زیرا میبینیم با ناخوشترین سانی بمسجد رفته از سرکردگی اسامة ابن زید پشتیبانی میکند ولی برای جانشینی خود که بارها ارجدارتر از سرکردگی یک لشکر بوده ، هیچ سخنی نمیگوید و کوششی نمیکند جز آنکه در روزهای آخر گرایشی به ابوبکر بعنوان جانشین پیشنمازی خود نشان میدهد. چنین بیپرواییای نتوانستی کرد مگر آنکه پاکمرد عرب امید به بهبود خود میداشته.
ریشهی کشاکش بر سر «حق خلافت» نیز همینست. چون سخنی دربارهی جانشینی گفته نشده بود ، کسانی سپس برای دست یافتن بخلافت و پیشرفت دادن بآن سیاست ، داستانها ساخته و گزارشهایی بسود خود بیرون دادهاند. اینست داوری ما و هم از اینجاست که در داستان بازپسین حج (حجۀالوداع) گفتیم سخنی که از زبان محمد گفتهاند که این بازپسین باریست که به حج خواهم آمد ، بدیدهی ما بیپاست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 125ـ زنان محمد
محمد در همهي عمر خود سيزده زن خواسته بود. و چون درگذشت ، نُه زن در خانهي او بودند : عايشه دختر ابوبكر ، حَفصه دختر عمر ، اُمّحَبيبه دختر ابوسفيان ابن حرب ، اُمّسَلَمه دختر ابو اُمَيّة ابن مُغيره ، سوده دختر زَمعة ابن قَيس ، زينب دختر جَحش ابن رِئاب ، ميمونه دختر حارِث ابن حَزن ، صَفيّه دختر حُيّي ابن اَخطَب و جُوَيريه دختر حارِث ابن ابيضِرار.
دیگر زنان : خدیجه1 ، ماریهی قِبطيه2 ، اَسما دختر نُعمان الكِنديّه (که چون خواست پیسی درو پیدا شد و محمد او را چیزی داد و بخانهی پدر بازفرستاد) و عَمره دختر يزيد الكِلابيّه بود كه او از بیدینی تازه مسلمان شده بود. و چون محمد او را آورد و خواست كه با او نزديكي كند ، گفت : «پناه ميگيرم بخدا از تو.» محمد گفت : «كسي كه از ما بخدا پناه گرفت ، نزديك او نشايد رفت و دست برو نشايد زد.» پس او را بخانهي خود روانه گردانيد.
1ـ محمد همهی فرزندانش را از خدیجه آورد جز ابراهیم که از ماریهی قِبطيه آورد.
2ـ ارمغان مَقوقِس شاه اسکندریه به محمد.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 125ـ زنان محمد
محمد در همهي عمر خود سيزده زن خواسته بود. و چون درگذشت ، نُه زن در خانهي او بودند : عايشه دختر ابوبكر ، حَفصه دختر عمر ، اُمّحَبيبه دختر ابوسفيان ابن حرب ، اُمّسَلَمه دختر ابو اُمَيّة ابن مُغيره ، سوده دختر زَمعة ابن قَيس ، زينب دختر جَحش ابن رِئاب ، ميمونه دختر حارِث ابن حَزن ، صَفيّه دختر حُيّي ابن اَخطَب و جُوَيريه دختر حارِث ابن ابيضِرار.
دیگر زنان : خدیجه1 ، ماریهی قِبطيه2 ، اَسما دختر نُعمان الكِنديّه (که چون خواست پیسی درو پیدا شد و محمد او را چیزی داد و بخانهی پدر بازفرستاد) و عَمره دختر يزيد الكِلابيّه بود كه او از بیدینی تازه مسلمان شده بود. و چون محمد او را آورد و خواست كه با او نزديكي كند ، گفت : «پناه ميگيرم بخدا از تو.» محمد گفت : «كسي كه از ما بخدا پناه گرفت ، نزديك او نشايد رفت و دست برو نشايد زد.» پس او را بخانهي خود روانه گردانيد.
1ـ محمد همهی فرزندانش را از خدیجه آورد جز ابراهیم که از ماریهی قِبطيه آورد.
2ـ ارمغان مَقوقِس شاه اسکندریه به محمد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 126ـ بیعت با ابوبكر
چون محمد درگذشت ، پیش از آن که او را بخاک سپارند ، دوسخنی درمیان یاران افتاد و انصار با سعد ابن عُباده بیعت کردند. و علی با طلحه و زبیر بخانهی فاطمه رفتند و نشستند ، و عمر و بازماندهی مهاجران با ابوبکر بودند. پس ابوبکر و عمر آگاهی یافتند که هر کس گوشهای گرفتند. و آهنگ انصار کردند و ایشان را در سقيفهي1 بنیساعده یافتند که گرد گردیده بودند. و چون پیش ایشان نشستند ، سخنران انصار برخاست و ستایش خدا کرد و گفت ای مهاجران ، بدانيد كه ما انصارِ خداییم و لشكر دين اسلام. و شما كه مهاجرانيد گروهي از مایید ، و سخن میراند تا باینجا رسید : «ميبايد كه جانشينيِ محمد ما را باشد كه انصاريم و خلافت مسلمانان ازآنِ ما باشد و مهاجران را در آن بيكباره دستي نباشد.» چون آسود ابوبکر سخن راند و بآنجا رسید که گفت : «ای انصار ، بدانيد كه مهاجران از شما برترند. از بهر آنكه ايشان کوچندگانند و از ديدهي خویشاوندی و تبار از همهي عرب شناختهتر و بنامترند و قريش و خاندان محمد ايشانند و همهي عرب دانند كه شايندگي و پيشوايي و جانشيني محمد ايشان را بهتر باشد و خلافت مسلمانان جز ايشان كسي ديگر نتواند كرد.»2 سپس دست عمر و ابوعُبَيدة ابن جَرّاح را گرفت و گفت : ای انصار ، من یکی از این دو ، شما را میپسندم.
پس یکی از انصار برخاست و گفت : «فروانروايي مهاجران ازآنِ مهاجران و فرمانروايي انصار ازآنِ انصار باشد و اختیار جانشینی نيمهاي ايشان را باشد و نيمهاي ما را.» چون چنان گفت غوغا برخاست و هر كسي سخني گفت. عمر گفت : چون من دیدم که هر کس سخنی میگفت و ترسیدم که دوسخنی درمیان خاندان پیدا شود و اسلام رخنه پذیرد ، دست ابوبکر را گرفتم و با او بیعت کردم. و همهی مهاجران نیز درآمدند و بیعت کردند. سپس انصار چون چنان دیدند درآمدند و بیعت کردند.
روز دیگر ، ابوبکر بر منبر رفت و سخن راند. و پیش از سخنرانی او عمر برخاست و گفت : ای خاندان ، آن سخن که من دیروز گفتم محمد نمرده است ، از بهر آن گفتم که میترسیدم درمیان مسلمانان دوسخنی افتد ، و پوزش میخواهم. اکنون اگر رفت قرآن را بازگزارد. و هر چی ما را میفرمود از قرآن میفرمود ، پس هر کی قرآن را راهنما گیرد از گمراهی رهایی یابد. و خدا نیکی کرد که با بهترین و داناترین یار که یار کهنترین و یار غار محمد بود ، بیعت رفت. اکنون دیگر بار برخیزید تا هر که دیروز نبود ، امروز بیعت کند. پس همه (از مهاجر و انصار) برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند. سپس ابوبکر سخن راند و خدا را ستود و مردم را پند داد.
گویند عمر را در انجام خلافتش گفتند : «خلیفه بهکان! ».
گفت : «اگر خلیفه بر سر مسلمانان گمارم ، تواند بود3 ـ که آن کس که از من بهترست خلیفه برگمارد (یعنی ابوبکر). و اگر خلیفه نگمارم ، تواند بود ـ که آن کس که از من بهتر بود خلیفه نگمارد (یعنی محمد)».خ چون عمر این چنین گفت ، مردم دانستند که محمد هیچ خلیفه نهکانیده بود.
🔸 127ـ بازپسین سپارش محمد
عایشه گفت بازپسین سپارشی که محمد کرد آن بود که گفت : دو دین در عربستان نباید گزارد که باشد. یعنی جز دین اسلام درمیان عرب نشاید بکار بردن. و مسیحی و یهود نگزارید که در عربستان نشیمن گیرند.4
1ـ سقیفه = ایوان پوشیده
2ـ بدینسان دانسته میگردد که نازش به تبار و تیره در نزد عرب چندان زورآور بوده که اسلام در آغاز نتوانسته بوده آن را ریشهکن کند.
3ـ تواند بود(bud) = سبکشدهی تواند بودن
4ـ بر پایهی همین سپارش و دغلکاری که خیبریان در پیمان خود کردند بود که عمر در زمان خلافتش یهود خیبر را از عربستان بیرون راند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 126ـ بیعت با ابوبكر
چون محمد درگذشت ، پیش از آن که او را بخاک سپارند ، دوسخنی درمیان یاران افتاد و انصار با سعد ابن عُباده بیعت کردند. و علی با طلحه و زبیر بخانهی فاطمه رفتند و نشستند ، و عمر و بازماندهی مهاجران با ابوبکر بودند. پس ابوبکر و عمر آگاهی یافتند که هر کس گوشهای گرفتند. و آهنگ انصار کردند و ایشان را در سقيفهي1 بنیساعده یافتند که گرد گردیده بودند. و چون پیش ایشان نشستند ، سخنران انصار برخاست و ستایش خدا کرد و گفت ای مهاجران ، بدانيد كه ما انصارِ خداییم و لشكر دين اسلام. و شما كه مهاجرانيد گروهي از مایید ، و سخن میراند تا باینجا رسید : «ميبايد كه جانشينيِ محمد ما را باشد كه انصاريم و خلافت مسلمانان ازآنِ ما باشد و مهاجران را در آن بيكباره دستي نباشد.» چون آسود ابوبکر سخن راند و بآنجا رسید که گفت : «ای انصار ، بدانيد كه مهاجران از شما برترند. از بهر آنكه ايشان کوچندگانند و از ديدهي خویشاوندی و تبار از همهي عرب شناختهتر و بنامترند و قريش و خاندان محمد ايشانند و همهي عرب دانند كه شايندگي و پيشوايي و جانشيني محمد ايشان را بهتر باشد و خلافت مسلمانان جز ايشان كسي ديگر نتواند كرد.»2 سپس دست عمر و ابوعُبَيدة ابن جَرّاح را گرفت و گفت : ای انصار ، من یکی از این دو ، شما را میپسندم.
پس یکی از انصار برخاست و گفت : «فروانروايي مهاجران ازآنِ مهاجران و فرمانروايي انصار ازآنِ انصار باشد و اختیار جانشینی نيمهاي ايشان را باشد و نيمهاي ما را.» چون چنان گفت غوغا برخاست و هر كسي سخني گفت. عمر گفت : چون من دیدم که هر کس سخنی میگفت و ترسیدم که دوسخنی درمیان خاندان پیدا شود و اسلام رخنه پذیرد ، دست ابوبکر را گرفتم و با او بیعت کردم. و همهی مهاجران نیز درآمدند و بیعت کردند. سپس انصار چون چنان دیدند درآمدند و بیعت کردند.
روز دیگر ، ابوبکر بر منبر رفت و سخن راند. و پیش از سخنرانی او عمر برخاست و گفت : ای خاندان ، آن سخن که من دیروز گفتم محمد نمرده است ، از بهر آن گفتم که میترسیدم درمیان مسلمانان دوسخنی افتد ، و پوزش میخواهم. اکنون اگر رفت قرآن را بازگزارد. و هر چی ما را میفرمود از قرآن میفرمود ، پس هر کی قرآن را راهنما گیرد از گمراهی رهایی یابد. و خدا نیکی کرد که با بهترین و داناترین یار که یار کهنترین و یار غار محمد بود ، بیعت رفت. اکنون دیگر بار برخیزید تا هر که دیروز نبود ، امروز بیعت کند. پس همه (از مهاجر و انصار) برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند. سپس ابوبکر سخن راند و خدا را ستود و مردم را پند داد.
گویند عمر را در انجام خلافتش گفتند : «خلیفه بهکان! ».
گفت : «اگر خلیفه بر سر مسلمانان گمارم ، تواند بود3 ـ که آن کس که از من بهترست خلیفه برگمارد (یعنی ابوبکر). و اگر خلیفه نگمارم ، تواند بود ـ که آن کس که از من بهتر بود خلیفه نگمارد (یعنی محمد)».خ چون عمر این چنین گفت ، مردم دانستند که محمد هیچ خلیفه نهکانیده بود.
🔸 127ـ بازپسین سپارش محمد
عایشه گفت بازپسین سپارشی که محمد کرد آن بود که گفت : دو دین در عربستان نباید گزارد که باشد. یعنی جز دین اسلام درمیان عرب نشاید بکار بردن. و مسیحی و یهود نگزارید که در عربستان نشیمن گیرند.4
1ـ سقیفه = ایوان پوشیده
2ـ بدینسان دانسته میگردد که نازش به تبار و تیره در نزد عرب چندان زورآور بوده که اسلام در آغاز نتوانسته بوده آن را ریشهکن کند.
3ـ تواند بود(bud) = سبکشدهی تواند بودن
4ـ بر پایهی همین سپارش و دغلکاری که خیبریان در پیمان خود کردند بود که عمر در زمان خلافتش یهود خیبر را از عربستان بیرون راند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 128ـ خاکسپاری محمد
و روز دوم از درگذشت که بیعت همگی با ابوبکر رفته بود ، بخاکسپاری محمد فهلیدند. و آن روز سهشنبه بود. و ایشان که همدستی در غسل و خاکسپاری محمد کردند شش تن بودند : علي و عباس و پسران عباس ـ فَضل و قُثَم ـ و اُسامة ابن زيد1 و شُقران ، مولاي محمد. و علی او را به بر بازگرفته بود ، و عباس و پسرانش او را از دستی بدستی بازمیگردانیدند ، و اسامه و شُقران آب بَرو میریختند. او را هم در آن جامه که پوشیده بود شستند.
در جای خاکسپاری محمد دوسخنی کردند. برخی گفتند : «در مسجد باید کرد» و برخی گفتند : «در گورستان». تا آنکه ابوبکر همانجا که محمد درگذشته بود (در اتاقش همانجا که گستراکش افکنده بود) را پیشنهاد کرد. پس همانجا را کندند و فروبردند. و شب چهارشنبه درميان شب بود كه او را بخاك سپاردند.
پس مردم گروه گروه ، چنانكه آگاهي ميداشتند ميآمدند و بر سرِ خود نماز بَرو ميكردند. و کسی پیشنماز نیارَست شد و چون مردان همه آمده بودند و نماز بَرو كرده بودند ، زنان نيز آمدند و نماز بَرو كردند. و پس از زنان ، كودكان نيز آمدند و نماز بَرو كردند.
پایان
سرچشمهها :
1ـ تاریخ محمد ؛ فرهیزش
2ـ خلاصهی سیرت رسولالله ؛ شرفالدین محمد ابن عبدالله
از دیگر سرچشمهها در پابرگیها یاد شده است.
یادآوری : هر جا در پابرگیها «کتاب دکتر مهدوی» آمده خواست پیراستهی کتاب سیرت است بدست دکتر مهدوی.
پابرگی :
1ـ زادهي هشام ، اسامه را بندهی محمد نوشته. ولی محمد ، زید را آزاد گردانیده بود و اسامه که پسر زید بود دانسته نیست چگونه بندهی محمد تواند بود؟
همچنین از اینجا توان دانست که لشکر همینکه از مرگ محمد آگاه گردیدند بازگردیده است.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 128ـ خاکسپاری محمد
و روز دوم از درگذشت که بیعت همگی با ابوبکر رفته بود ، بخاکسپاری محمد فهلیدند. و آن روز سهشنبه بود. و ایشان که همدستی در غسل و خاکسپاری محمد کردند شش تن بودند : علي و عباس و پسران عباس ـ فَضل و قُثَم ـ و اُسامة ابن زيد1 و شُقران ، مولاي محمد. و علی او را به بر بازگرفته بود ، و عباس و پسرانش او را از دستی بدستی بازمیگردانیدند ، و اسامه و شُقران آب بَرو میریختند. او را هم در آن جامه که پوشیده بود شستند.
در جای خاکسپاری محمد دوسخنی کردند. برخی گفتند : «در مسجد باید کرد» و برخی گفتند : «در گورستان». تا آنکه ابوبکر همانجا که محمد درگذشته بود (در اتاقش همانجا که گستراکش افکنده بود) را پیشنهاد کرد. پس همانجا را کندند و فروبردند. و شب چهارشنبه درميان شب بود كه او را بخاك سپاردند.
پس مردم گروه گروه ، چنانكه آگاهي ميداشتند ميآمدند و بر سرِ خود نماز بَرو ميكردند. و کسی پیشنماز نیارَست شد و چون مردان همه آمده بودند و نماز بَرو كرده بودند ، زنان نيز آمدند و نماز بَرو كردند. و پس از زنان ، كودكان نيز آمدند و نماز بَرو كردند.
پایان
سرچشمهها :
1ـ تاریخ محمد ؛ فرهیزش
2ـ خلاصهی سیرت رسولالله ؛ شرفالدین محمد ابن عبدالله
از دیگر سرچشمهها در پابرگیها یاد شده است.
یادآوری : هر جا در پابرگیها «کتاب دکتر مهدوی» آمده خواست پیراستهی کتاب سیرت است بدست دکتر مهدوی.
پابرگی :
1ـ زادهي هشام ، اسامه را بندهی محمد نوشته. ولی محمد ، زید را آزاد گردانیده بود و اسامه که پسر زید بود دانسته نیست چگونه بندهی محمد تواند بود؟
همچنین از اینجا توان دانست که لشکر همینکه از مرگ محمد آگاه گردیدند بازگردیده است.
🔸 تاریخ محمد
🖌 فرهیزش
🔹 تاریخ راست بنیادگزار اسلام (پیراسته و کوتاهشدهی تاریخ ابنهشام)
https://t.me/kasravi_ahmad/350
🖌 فرهیزش
🔹 تاریخ راست بنیادگزار اسلام (پیراسته و کوتاهشدهی تاریخ ابنهشام)
https://t.me/kasravi_ahmad/350
Telegram
کتابخانه پاکدینی (کتابهای احمد کسروی و یاران او)
🔸 تاریخ محمد
🖌 فرهیزش
🔹 تاریخ راست بنیادگزار اسلام (پیراسته و کوتاهشدهی تاریخ ابنهشام)
⭐️ کتابها و گفتارهای آزادگان
🖌 فرهیزش
🔹 تاریخ راست بنیادگزار اسلام (پیراسته و کوتاهشدهی تاریخ ابنهشام)
⭐️ کتابها و گفتارهای آزادگان