🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 90ـ داستان فَدَك
مردم فدک چون شنیدند که محمد خیبر را گشاد و هر کی بزینهار درآمد رهایی یافت ، کس به نزد محمد فرستادند که ما را بجان رهایی بده تا دارکمان بتو بازگزاریم. محمد بدین شُوَند زینهار داد. لیکن چون شنیدند که مردم خیبر بکشاورزی و آبادی خیبر آشتی کردند و در خیبرند ، ایشان نیز به پیش محمد آمدند و نهادند که آبادی فدک میکنند ، و رسدی برمیگیرند و بازمانده را میسپارند. محمد پذیرفت. و فدک ویژهی محمد بود ، از بهر آنکه بیجنگی داده بودند.
🔸 91ـ بزغالهی زهرآلود
پس از آن که محمد از خیبر آسوده گردید ، دختر حارث زن سَلّام ابن مِشكَم1 ، بزغالهای زهرآلود کرد و پیش از آن پرسیده بود که کدام اندام را دوستتر میدارد و آن را بیشتر زهرآلود کرده بود و به پیش محمد آورد. محمد پارهای بدهان گزارد و جوید و بیرون آورد و انداخت و گفت : این استخوان مرا آگاهی میدهد که این بزغاله زهرآلود است. و فرمود آن زن را آوردند و گفت : چرا چنین کردی؟ زن گفت : تو را دانسته است که یاران تو پدر و شوهر مرا کشتند ، و پتیارهها بخاندان ما رسانیدند. اندیشیدم که بزغالهای زهرآلود کنم و به محمد فرستم. اگر برانگیخته است ، خدا او را نگاه دارد. و اگر نه ، خورد و کشته گردد و مردم رهایی یابند. پس محمد او را آمرزید.
و بِشر ابن بَرا که از بزرگان یاران بود ، لقمهای خورده بود و بیدرنگ مرد. و محمد را رنجی نرسید ، جز هر سال چون بدان هنگام رسیدی ، رنجی درو پیدا گردیدی و به همان شُوَند درگذشت.
1ـ زادهی هشام نویسد : این زنِ سلاّم ابن مشکم بود که «داستان کشتن پدر و شوهرش از پیش رفت». اینجا لغزشی رخ داده زیرا پیشتر ، از نوشتهی او آوردیم که سلاّم ابن مشکم سر یهود بنینضیر بود (گفتار پنجاه و هشتم). در جنگ بنینضیر هم دیدیم که کشته شدن کسی را ننوشته. ایشان زینهار خواستند و از دزشان بیرون آمده کوچیدند و سپس مینویسد : «برخي به خَيبَر رفتند و برخي بشام و آنجا نشيمن گرفتند.» گیریم خانوادهی این زن نزد خیبریان آمدند و آنجا بودند تا که جنگ خیبر برخاست و شوهر و پدر این زن در آنجا کشته شدند ، باز هم در آنجا «سخن از کشته شدن آن دو» نرفته.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 90ـ داستان فَدَك
مردم فدک چون شنیدند که محمد خیبر را گشاد و هر کی بزینهار درآمد رهایی یافت ، کس به نزد محمد فرستادند که ما را بجان رهایی بده تا دارکمان بتو بازگزاریم. محمد بدین شُوَند زینهار داد. لیکن چون شنیدند که مردم خیبر بکشاورزی و آبادی خیبر آشتی کردند و در خیبرند ، ایشان نیز به پیش محمد آمدند و نهادند که آبادی فدک میکنند ، و رسدی برمیگیرند و بازمانده را میسپارند. محمد پذیرفت. و فدک ویژهی محمد بود ، از بهر آنکه بیجنگی داده بودند.
🔸 91ـ بزغالهی زهرآلود
پس از آن که محمد از خیبر آسوده گردید ، دختر حارث زن سَلّام ابن مِشكَم1 ، بزغالهای زهرآلود کرد و پیش از آن پرسیده بود که کدام اندام را دوستتر میدارد و آن را بیشتر زهرآلود کرده بود و به پیش محمد آورد. محمد پارهای بدهان گزارد و جوید و بیرون آورد و انداخت و گفت : این استخوان مرا آگاهی میدهد که این بزغاله زهرآلود است. و فرمود آن زن را آوردند و گفت : چرا چنین کردی؟ زن گفت : تو را دانسته است که یاران تو پدر و شوهر مرا کشتند ، و پتیارهها بخاندان ما رسانیدند. اندیشیدم که بزغالهای زهرآلود کنم و به محمد فرستم. اگر برانگیخته است ، خدا او را نگاه دارد. و اگر نه ، خورد و کشته گردد و مردم رهایی یابند. پس محمد او را آمرزید.
و بِشر ابن بَرا که از بزرگان یاران بود ، لقمهای خورده بود و بیدرنگ مرد. و محمد را رنجی نرسید ، جز هر سال چون بدان هنگام رسیدی ، رنجی درو پیدا گردیدی و به همان شُوَند درگذشت.
1ـ زادهی هشام نویسد : این زنِ سلاّم ابن مشکم بود که «داستان کشتن پدر و شوهرش از پیش رفت». اینجا لغزشی رخ داده زیرا پیشتر ، از نوشتهی او آوردیم که سلاّم ابن مشکم سر یهود بنینضیر بود (گفتار پنجاه و هشتم). در جنگ بنینضیر هم دیدیم که کشته شدن کسی را ننوشته. ایشان زینهار خواستند و از دزشان بیرون آمده کوچیدند و سپس مینویسد : «برخي به خَيبَر رفتند و برخي بشام و آنجا نشيمن گرفتند.» گیریم خانوادهی این زن نزد خیبریان آمدند و آنجا بودند تا که جنگ خیبر برخاست و شوهر و پدر این زن در آنجا کشته شدند ، باز هم در آنجا «سخن از کشته شدن آن دو» نرفته.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 92ـ داستان حَجّاج ابن عِلاط
حجّاج از شناختگان مکه بود و دیر نبود که مسلمان گردیده بود ، و مردم مکه از اسلام او آگاهی نداشتند ، و در جنگ خیبر نیز بود. چون محمد از جنگ آسوده گردید ، پرگ خواست تا به مکه رود و داراکی که دارد ستاند. محمد پرگ داد. حجّاج گفت : ای محمد ، رهایی داراک خود بیدروغ گفتن با مردم مکه نتوانم کرد ، آیا پرگ میدهی؟ گفت : به هر راه که میتوانی داراک خود را بیرون بیاور.
پس حجّاج به مکه روانه گردید. چون به نزدیک مکه رسید ، گروهی از قریش نشسته بودند تا آگاهی بازدانند که محمد با مردم خیبر چه کرده است. چه باور قریش آن بود که لشکر اسلام گریزند. پس چون حجّاج را دیدند که از مدینه میآمد و نمیدانستند که مسلمانست ، پیشواز نمودند و گفتند : سان محمد چیست؟ گفت : لشکر محمد گریخت و محمد را اسیر کردند. قریش شاد گردیدند و او را پاسدارانه در مکه بردند. و چون پیش بزرگان قریش رفت ، گفت : مرا یاری دهید تا داراک خود را از هر کس بازستانم ، و به خیبر بازروم و کالاهایی که مردم خیبر از محمد و لشکر او گرفتهاند بازخرم ، پیش از آن که بازرگانان دیگر بروند و بخرند. پس قریش پنداشتند که راستست ، داراک او را بزور و نرمی بازگرفتند ، و پیش از سه روز به حجّاج دادند ، و آهنگ مدینه کرد. عباس نهانی نزد حجّاج رفت و گفت : اين چه آگاهي است كه از تو بازميگويند؟ با من راست بگو. حجّاج سر در گوش عباس گزارد و گفت : با خود بدار که فیروزی ازآن محمد است ، و چگونگی چنانکه بود با او بازگفت. و گفت : من مسلمان گردیدهام و این هنگام به پیش محمد میروم و از بهر رهایی داراک این دروغها را پرداختم. پس عباس بخانه رفت ، و پس از سه روز جامهی نیکوی عطرزده پوشید و عصایی در دست گرفت و به مسجد حرم رفت و به طواف کعبه فهلید. قریش چون عباس را دیدند که شاد بود و آرایشی بیشتر از هر روز بر خود کرده بود گفتند : میدانیم که تو در آتش محمد میسوزی ، لیکن چابکی وامینمایی. پاسخ داد : خدا را سپاس میگزارم که محمد خیبر را گشاد و داراکها را گرفت و دختر شاه ایشان را بخانه آورد ، و حجّاج با شما نیرنگ کرد و دروغ گفت.
در این هنگام مردي ديگر رسيد و چگونگي گشايش محمد ، خیبر را بازگفت. قریش دلتنگ گرديدند و دانستند كه عبّاس راست گفته است.
🔸 93ـ عمرهی قضا
محمد پس از جنگ خیبر ، از ماه ربيعالاوّل تا ماه شوّال در مدینه بود و لشکر به هر جایی فرستاد لیکن خود در مدینه میماند. و در ماه ذیقعده از بهر عمرهی قضای سال هفتم آهنگ مکه کرد. و چون به نزدیک مکه رسیدند ، قریش از مکه بیرون آمدند. بر پایهی نهشی که نهاده بودند محمد با مسلمانان به مکه درآمد. و چنان افتاد که سالی بود که رنج و تنگی بسیار بمردم رسیده بود ، بویژه مردم مدینه. قریش شنیده بودند که مسلمانان رنج و تنگی کشیدهاند و سست و ناتوان گردیدهاند و به دارالنّدوه رده برکشیدند تا بینند که مسلمانان طواف چگونه میکنند ، تا اگر در ایشان سستی باشد شماتت کنند. محمد اين را دانسته بود. و چون مسلمانان بطواف میرفتند نخست خود ردا از زير بغل راست بشانهي چپ انداخت و چابک ایستاد و با یاران گفت : مهربانی خدا بر آن کس باد که امروز نیرو و چابکی از خود نماید. و مسلمانان نیز همه همداستانی محمد کردند و بطواف فهلیدند و از پي محمد ميدويدند تا سه بار طواف كردند ، چنانکه بیدینان شگفتی نمودند. سه بار دويدن حاجيان در طواف ، از آن روز باز رسم گرديد.
محمد در مکه میمونه دختر حارث را بزنی گرفت و پس از سه روز که در مکه نشست ، میخواست که هم در مکه او را بخانه برد. لیکن قریش پیغام میفرستادند که نهش آنست که بیش از سه روز در مکه نباشی. محمد بیرون رفت و در راه مدینه میمونه را بخانه برد.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 92ـ داستان حَجّاج ابن عِلاط
حجّاج از شناختگان مکه بود و دیر نبود که مسلمان گردیده بود ، و مردم مکه از اسلام او آگاهی نداشتند ، و در جنگ خیبر نیز بود. چون محمد از جنگ آسوده گردید ، پرگ خواست تا به مکه رود و داراکی که دارد ستاند. محمد پرگ داد. حجّاج گفت : ای محمد ، رهایی داراک خود بیدروغ گفتن با مردم مکه نتوانم کرد ، آیا پرگ میدهی؟ گفت : به هر راه که میتوانی داراک خود را بیرون بیاور.
پس حجّاج به مکه روانه گردید. چون به نزدیک مکه رسید ، گروهی از قریش نشسته بودند تا آگاهی بازدانند که محمد با مردم خیبر چه کرده است. چه باور قریش آن بود که لشکر اسلام گریزند. پس چون حجّاج را دیدند که از مدینه میآمد و نمیدانستند که مسلمانست ، پیشواز نمودند و گفتند : سان محمد چیست؟ گفت : لشکر محمد گریخت و محمد را اسیر کردند. قریش شاد گردیدند و او را پاسدارانه در مکه بردند. و چون پیش بزرگان قریش رفت ، گفت : مرا یاری دهید تا داراک خود را از هر کس بازستانم ، و به خیبر بازروم و کالاهایی که مردم خیبر از محمد و لشکر او گرفتهاند بازخرم ، پیش از آن که بازرگانان دیگر بروند و بخرند. پس قریش پنداشتند که راستست ، داراک او را بزور و نرمی بازگرفتند ، و پیش از سه روز به حجّاج دادند ، و آهنگ مدینه کرد. عباس نهانی نزد حجّاج رفت و گفت : اين چه آگاهي است كه از تو بازميگويند؟ با من راست بگو. حجّاج سر در گوش عباس گزارد و گفت : با خود بدار که فیروزی ازآن محمد است ، و چگونگی چنانکه بود با او بازگفت. و گفت : من مسلمان گردیدهام و این هنگام به پیش محمد میروم و از بهر رهایی داراک این دروغها را پرداختم. پس عباس بخانه رفت ، و پس از سه روز جامهی نیکوی عطرزده پوشید و عصایی در دست گرفت و به مسجد حرم رفت و به طواف کعبه فهلید. قریش چون عباس را دیدند که شاد بود و آرایشی بیشتر از هر روز بر خود کرده بود گفتند : میدانیم که تو در آتش محمد میسوزی ، لیکن چابکی وامینمایی. پاسخ داد : خدا را سپاس میگزارم که محمد خیبر را گشاد و داراکها را گرفت و دختر شاه ایشان را بخانه آورد ، و حجّاج با شما نیرنگ کرد و دروغ گفت.
در این هنگام مردي ديگر رسيد و چگونگي گشايش محمد ، خیبر را بازگفت. قریش دلتنگ گرديدند و دانستند كه عبّاس راست گفته است.
🔸 93ـ عمرهی قضا
محمد پس از جنگ خیبر ، از ماه ربيعالاوّل تا ماه شوّال در مدینه بود و لشکر به هر جایی فرستاد لیکن خود در مدینه میماند. و در ماه ذیقعده از بهر عمرهی قضای سال هفتم آهنگ مکه کرد. و چون به نزدیک مکه رسیدند ، قریش از مکه بیرون آمدند. بر پایهی نهشی که نهاده بودند محمد با مسلمانان به مکه درآمد. و چنان افتاد که سالی بود که رنج و تنگی بسیار بمردم رسیده بود ، بویژه مردم مدینه. قریش شنیده بودند که مسلمانان رنج و تنگی کشیدهاند و سست و ناتوان گردیدهاند و به دارالنّدوه رده برکشیدند تا بینند که مسلمانان طواف چگونه میکنند ، تا اگر در ایشان سستی باشد شماتت کنند. محمد اين را دانسته بود. و چون مسلمانان بطواف میرفتند نخست خود ردا از زير بغل راست بشانهي چپ انداخت و چابک ایستاد و با یاران گفت : مهربانی خدا بر آن کس باد که امروز نیرو و چابکی از خود نماید. و مسلمانان نیز همه همداستانی محمد کردند و بطواف فهلیدند و از پي محمد ميدويدند تا سه بار طواف كردند ، چنانکه بیدینان شگفتی نمودند. سه بار دويدن حاجيان در طواف ، از آن روز باز رسم گرديد.
محمد در مکه میمونه دختر حارث را بزنی گرفت و پس از سه روز که در مکه نشست ، میخواست که هم در مکه او را بخانه برد. لیکن قریش پیغام میفرستادند که نهش آنست که بیش از سه روز در مکه نباشی. محمد بیرون رفت و در راه مدینه میمونه را بخانه برد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 94ـ جنگ مؤته
چون محمد از عمرهی قضا به مدینه بازآمد ، بازماندهی ماه ذیحجه و محرّم و صفر و ربیعالاوّل و ربیعالآخر در مدینه بود. و در ماه جماديالاوّل سه هزار مرد بجنگ بیدینان روم فرستاد. و زید ابن حارثه را سردار گردانید و فرمود : اگر زید را کشتند ، جعفر ابن ابی طالب سردار باشد. و اگر جعفر را کشتند ، عبداللّه ابن رواحه سردار باشد.
چون لشکر اسلام به نزدیک شام رسیدند ، بجایی که آن را مَعان گفتندی ، مردی رسید و گفت : هراکلیوس (هِرقِل) رومی با صدهزار سوار و پیاده بیرون آمدند و در زمین بَلقا فرود آمدهاند و از دیگر تیرههای عرب پیرامون شام صدهزار ديگر از سوار و پياده با او گرد گرديدهاند. پس لشکر اسلام در همان فرودگاه دو شبانهروز بازماندند و گفتند که به پیش محمد باید فرستاد و آگاهی کردن تا چه فرماید. عبداللّه گفت : لشکر اسلام به پرشماری و نیرو نمیجنگند ، بلکه به نیروی دین اسلام میجنگند. اکنون دودل نباید بود و بجنگ باید رفتن. اگر کشته گردیم ، شهید باشیم ، و اگر چیره گردیم ، فیروزی ما را باشد ، و هر دو نیک است. لشکر براست داشتند و رفتند. چون بزمین بَلقا رسیدند ، بجایی که آن را مؤته گفتندی ، لشکر هراکلیوس (هِرقِل) و دیگر عربان پیش ایشان بازرسیدند و میانهی لشکر را پیش کشیدند. زید ابن حارثه با درفش محمد در پیش رفت و جنگ میکرد تا شهید گردید. پس ازو جعفر ابن ابی طالب درفش برگرفت و پای اسب خود بشمشیر برید تا نگریزد و میجنگید تا شهید گردید. پس ازو عبداللّه ابن رواحه درفش برگرفت و در پیش ایستاد و او را نیز شهید کردند. پس ازو لشکر همداستانی کردند و سرداری را به خالد ابن ولید دادند و درفش برگرفت. بیدینان لشکر اسلام را درمیان گرفته بودند. خالد روی در بیدینان گزارد و میجنگید تا ایشان را گریزانید ، و مسلمانان را از میان بیدینان بیرون آورد.
پس خالد با لشکر اسلام به مدینه بازگردید و محمد و مردم مدینه پیشواز ایشان کردند.
🔸 95ـ گروش مردم بَحرَين
محمد پيش از گشايش مكه ، علاء ابن حَضرَمي را بفرستادگي پيش شاه بَحرَين ـ مُنذِر ابن ساوايِ عَبدي ـ فرستاده بود و اسلام را برو نمود و مسلمان گرديد. مردم بَحرَين نیز مسلمان گرديدند.1
علاء ابن حَضرَمي از سوي محمد در بَحرَين فرمانده بود و مُنذِر ابن ساوا تا شاه بَحرَين بود ، بسيار نيكرفتار بود. و چون محمد درگذشت و پس ازو آن شاه نيز درگذشت ، مردم بَحرَين همگي از دين بازگرديدند.
1ـ این از دیدگاه تاریخ ارج بسیار و جای آن دارد که پژوهندگان تاریخ بآن پروا کنند. بحرین باجگزار ایران و بخشی از خاک ایران در زمان خسروپرویز بشمار میآمد. گرداگرد بحرین نیز زیر فرمانروایی ایرانیان بسر میبرد. با اینهمه ، شاه بحرین دعوت اسلام را پذیرفت و باو گروید و از رزم لشکر ایران بیم نکرد. این ، کشور کوبا را بیاد میآورد که در نزدیکی کشوری نیرومند همچون آمریکا یک فرمانروایی سوسیالیستی بنیاد گزارد. با این جدایی که کوبا پشتگرمی به کشور نیرومندی همچون شوروی داشت و شاه بحرین به فرمانروایی مدینه که هنوز مکه را نیز نگشاده بود.
نیز درخور دانستنست که : بحرین در تاریخ عرب نه این آبخوستی (= جزیره) است که امروز ما باین نام میخوانیم بلکه سرزمینی است که امروز احساء نامیده میشود و آن میان خلیج پارس و نجد افتاده و تختگاه آن شهر هَجَر است. (با یاری کتاب «تاریخ ایران بعد از اسلام» ، عباس اقبال آشتیانی)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 94ـ جنگ مؤته
چون محمد از عمرهی قضا به مدینه بازآمد ، بازماندهی ماه ذیحجه و محرّم و صفر و ربیعالاوّل و ربیعالآخر در مدینه بود. و در ماه جماديالاوّل سه هزار مرد بجنگ بیدینان روم فرستاد. و زید ابن حارثه را سردار گردانید و فرمود : اگر زید را کشتند ، جعفر ابن ابی طالب سردار باشد. و اگر جعفر را کشتند ، عبداللّه ابن رواحه سردار باشد.
چون لشکر اسلام به نزدیک شام رسیدند ، بجایی که آن را مَعان گفتندی ، مردی رسید و گفت : هراکلیوس (هِرقِل) رومی با صدهزار سوار و پیاده بیرون آمدند و در زمین بَلقا فرود آمدهاند و از دیگر تیرههای عرب پیرامون شام صدهزار ديگر از سوار و پياده با او گرد گرديدهاند. پس لشکر اسلام در همان فرودگاه دو شبانهروز بازماندند و گفتند که به پیش محمد باید فرستاد و آگاهی کردن تا چه فرماید. عبداللّه گفت : لشکر اسلام به پرشماری و نیرو نمیجنگند ، بلکه به نیروی دین اسلام میجنگند. اکنون دودل نباید بود و بجنگ باید رفتن. اگر کشته گردیم ، شهید باشیم ، و اگر چیره گردیم ، فیروزی ما را باشد ، و هر دو نیک است. لشکر براست داشتند و رفتند. چون بزمین بَلقا رسیدند ، بجایی که آن را مؤته گفتندی ، لشکر هراکلیوس (هِرقِل) و دیگر عربان پیش ایشان بازرسیدند و میانهی لشکر را پیش کشیدند. زید ابن حارثه با درفش محمد در پیش رفت و جنگ میکرد تا شهید گردید. پس ازو جعفر ابن ابی طالب درفش برگرفت و پای اسب خود بشمشیر برید تا نگریزد و میجنگید تا شهید گردید. پس ازو عبداللّه ابن رواحه درفش برگرفت و در پیش ایستاد و او را نیز شهید کردند. پس ازو لشکر همداستانی کردند و سرداری را به خالد ابن ولید دادند و درفش برگرفت. بیدینان لشکر اسلام را درمیان گرفته بودند. خالد روی در بیدینان گزارد و میجنگید تا ایشان را گریزانید ، و مسلمانان را از میان بیدینان بیرون آورد.
پس خالد با لشکر اسلام به مدینه بازگردید و محمد و مردم مدینه پیشواز ایشان کردند.
🔸 95ـ گروش مردم بَحرَين
محمد پيش از گشايش مكه ، علاء ابن حَضرَمي را بفرستادگي پيش شاه بَحرَين ـ مُنذِر ابن ساوايِ عَبدي ـ فرستاده بود و اسلام را برو نمود و مسلمان گرديد. مردم بَحرَين نیز مسلمان گرديدند.1
علاء ابن حَضرَمي از سوي محمد در بَحرَين فرمانده بود و مُنذِر ابن ساوا تا شاه بَحرَين بود ، بسيار نيكرفتار بود. و چون محمد درگذشت و پس ازو آن شاه نيز درگذشت ، مردم بَحرَين همگي از دين بازگرديدند.
1ـ این از دیدگاه تاریخ ارج بسیار و جای آن دارد که پژوهندگان تاریخ بآن پروا کنند. بحرین باجگزار ایران و بخشی از خاک ایران در زمان خسروپرویز بشمار میآمد. گرداگرد بحرین نیز زیر فرمانروایی ایرانیان بسر میبرد. با اینهمه ، شاه بحرین دعوت اسلام را پذیرفت و باو گروید و از رزم لشکر ایران بیم نکرد. این ، کشور کوبا را بیاد میآورد که در نزدیکی کشوری نیرومند همچون آمریکا یک فرمانروایی سوسیالیستی بنیاد گزارد. با این جدایی که کوبا پشتگرمی به کشور نیرومندی همچون شوروی داشت و شاه بحرین به فرمانروایی مدینه که هنوز مکه را نیز نگشاده بود.
نیز درخور دانستنست که : بحرین در تاریخ عرب نه این آبخوستی (= جزیره) است که امروز ما باین نام میخوانیم بلکه سرزمینی است که امروز احساء نامیده میشود و آن میان خلیج پارس و نجد افتاده و تختگاه آن شهر هَجَر است. (با یاری کتاب «تاریخ ایران بعد از اسلام» ، عباس اقبال آشتیانی)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی یک از سه)
چون لشکر اسلام از جنگ مؤته بازگردیدند ، محمد در دهم رمضان سال هشتم از مدینه بآهنگ گشایش مکه با دههزار سوار و پیاده بیرون رفت. شُوَندش آنکه خاندان بنیبِکر که همپیمان قریش بودند ، یکی از خاندان خُزاعه که همپیمان محمد بودند را کشتند و پیمان شکستند1. هر دو خاندان بجنگ برخاستند و قریش به یاوری بنیبِکر رفتند و خاندان خُزاعه را گریزانیدند.
پس از آن ، بُدَيل ابن وَرقا که سر خاندان خُزاعه بود ، با گروهی به مدینه پیش محمد آمد و یاوری و پشتیبانی تلبید. محمد نوید پشتیبانی داد و ایشان را بازگردانید و به بسیج لشکر فهلید.
قریش از بیم ، ابوسفیان ابن حرب را به مدینه نزد محمد فرستادند تا پیمان تازه گرداند. ابوسفیان2 محمد را در مسجد یافت و پیش او رفت ، و هر اندازه خواهش میکرد تا محمد پیمان تازه گرداند ، محمد پاسخی نمیداد. پس چون ناامید گردید به مکه بازگردید.
پس محمد دهم ماه رمضان با دههزار از سوار و پياده از مدینه بیرون آمد و روی در مکه گزارد. در راه محمد و مردم چند روز روزه میداشتند. پس از آن ، محمد روزه گشاد ، یاران نیز گشادند. نیز در راه تیرههای عرب به یاوری باو میپیوستند. محمد نمیایستاد و میراند تا به مَرُّالظَّهران رسید. و قریش را آگاهی نبود. در راه ، عباس عموی محمد با زن و فرزندان به محمد رسید و با او به مکه بازگردید. نیز در راه ابوسفيان ابن حارِث (پسرعموی محمد) و عبدالله ابن اَبي اُمَيّة ابن مُغيره (عمهزادهی محمد) رسیدند و زینهار خواستند. ایشان دربارهی محمد کارهای ناشایا (نالایق) كرده و سخنهاي بيهوده گفته بودند. پس محمد ایشان را بخود راه نداد. پس رفتند و اُمِّسَلَمه خواهر عبدالله ابن اَبي اُمَيّه که در خانهی محمد بود را میانجی گردانیدند لیکن محمد باز نپذیرفت. ابوسفيان ابن حارث چون چنان دید گفت : بخدا اگر محمد مرا راه ندهد دست این پسرک (پسر خودش که با او بود) را گیرم و سر به بیابان گزارم تا هر دو بگرسنگی و تشنگی میریم. محمد چون چنان شنید برو بخشاید و راه داد و او مسلمان گردید و چند بیت شعر در ستایش محمد گفت و از گذشته پوزش خواست.
در مَرُّالظَّهران چون شب درآمد ، عباس بر استر محمد نشست و رفت تا آگاهی قریش دهد ، چه دلش بر ایشان میسوخت و میان او و ابوسفیان ابن حرب دوستی بود. چون پارهای راه رفت ، آواز ابوسفیان شنید که با بُدیل ابن ورقا میگفت : هرگز چندین آتش ندیدم که تیرهای از عرب برافروختند و نمیدانم کیند؟!. پس عباس او را آواز کرد و گفت : لشکر محمد است که آهنگ مکه دارند. و او را نیز بر استر خود نشاند و هر دو بلشکرگاه رفتند. لشکر چون میدیدند که عباس ، ابوسفیان را در پشتیبانی گرفته دست نمییازیدند ، جز عمر که فریاد برآورد و به پیش رفت تا پرگ خواهد و ابوسفیان را کشد. پس عباس پیشی گرفت و به نزد محمد شتافت و زینهار ابوسفیان خواست و عمر نیز رسید و جلو میگرفت ، چنانکه عباس از عمر رنجید. محمد چون چنان دید فرمود ابوسفیان نزد عباس باشد و بامداد به پیشش بازآید. عباس با ابوسفیان بچادر خود رفت و چون بامداد برآمد به پیش محمد بازرفتند. محمد گفت : افسوس ای ابوسفیان!. هنوز هنگام آن نیامد که خدايي جز خداي يگانه نيست (لا إله إلّا اللّه) بگویی؟ و بگویی که من برانگیختهی خدایم؟ گفت : تا اکنون مرا شک بود. این هنگام مرا شکی نماند. عباس گفت : ای ابوسفیان ، سخن چند دراز کنی ، پیشتر از آنکه تو را گردن زنند بگو : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه. پس بیدرنگ ابوسفیان آواز برآورد و دوگواهی گفت. پس از آن عباس گفت : ای محمد ، ابوسفیان مردیست که جاه دوست دارد ، اکنون دربارهی او جاهی بفرما. محمد گفت : هر کی پناه بخانهی ابوسفیان برد ایمن باشد و هر که در مسجد حرم رود ایمن باشد و هر کی درِ خانه از پیش خود بندد ایمن باشد. ابوسفیان برخاست که به مکه رود تا از پیش قریش را آگاه گرداند. محمد گفت : ای عباس ، ابوسفیان را در تنگهی بیابان بازدار تا امروز شکوه لشکر اسلام بازداند.
1ـ در سازشنامهی حُدَیبیه با قریش نهاده بودند که تا ده سال ميان ايشان و مسلمانان جنگ نباشد و هيچ كسي را با كسي كار نباشد.
2ـ قریش از ایمنیای که در مدینه ایشان را بود ، بیمی به دل نداشتند ولی مسلمانان هیچ یک چنین ایمنیای از قریش در دل نداشتند. برای مثال در داستان حدیبیه سه کس (عُمر و خِراش و عثمان) بفرستادگی به مکه برگزیده شدند. عمر ترسید و نرفت و خِراش که رفت نزدیک بود کشته شود. عثمان را نیز بزندان افکندند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی یک از سه)
چون لشکر اسلام از جنگ مؤته بازگردیدند ، محمد در دهم رمضان سال هشتم از مدینه بآهنگ گشایش مکه با دههزار سوار و پیاده بیرون رفت. شُوَندش آنکه خاندان بنیبِکر که همپیمان قریش بودند ، یکی از خاندان خُزاعه که همپیمان محمد بودند را کشتند و پیمان شکستند1. هر دو خاندان بجنگ برخاستند و قریش به یاوری بنیبِکر رفتند و خاندان خُزاعه را گریزانیدند.
پس از آن ، بُدَيل ابن وَرقا که سر خاندان خُزاعه بود ، با گروهی به مدینه پیش محمد آمد و یاوری و پشتیبانی تلبید. محمد نوید پشتیبانی داد و ایشان را بازگردانید و به بسیج لشکر فهلید.
قریش از بیم ، ابوسفیان ابن حرب را به مدینه نزد محمد فرستادند تا پیمان تازه گرداند. ابوسفیان2 محمد را در مسجد یافت و پیش او رفت ، و هر اندازه خواهش میکرد تا محمد پیمان تازه گرداند ، محمد پاسخی نمیداد. پس چون ناامید گردید به مکه بازگردید.
پس محمد دهم ماه رمضان با دههزار از سوار و پياده از مدینه بیرون آمد و روی در مکه گزارد. در راه محمد و مردم چند روز روزه میداشتند. پس از آن ، محمد روزه گشاد ، یاران نیز گشادند. نیز در راه تیرههای عرب به یاوری باو میپیوستند. محمد نمیایستاد و میراند تا به مَرُّالظَّهران رسید. و قریش را آگاهی نبود. در راه ، عباس عموی محمد با زن و فرزندان به محمد رسید و با او به مکه بازگردید. نیز در راه ابوسفيان ابن حارِث (پسرعموی محمد) و عبدالله ابن اَبي اُمَيّة ابن مُغيره (عمهزادهی محمد) رسیدند و زینهار خواستند. ایشان دربارهی محمد کارهای ناشایا (نالایق) كرده و سخنهاي بيهوده گفته بودند. پس محمد ایشان را بخود راه نداد. پس رفتند و اُمِّسَلَمه خواهر عبدالله ابن اَبي اُمَيّه که در خانهی محمد بود را میانجی گردانیدند لیکن محمد باز نپذیرفت. ابوسفيان ابن حارث چون چنان دید گفت : بخدا اگر محمد مرا راه ندهد دست این پسرک (پسر خودش که با او بود) را گیرم و سر به بیابان گزارم تا هر دو بگرسنگی و تشنگی میریم. محمد چون چنان شنید برو بخشاید و راه داد و او مسلمان گردید و چند بیت شعر در ستایش محمد گفت و از گذشته پوزش خواست.
در مَرُّالظَّهران چون شب درآمد ، عباس بر استر محمد نشست و رفت تا آگاهی قریش دهد ، چه دلش بر ایشان میسوخت و میان او و ابوسفیان ابن حرب دوستی بود. چون پارهای راه رفت ، آواز ابوسفیان شنید که با بُدیل ابن ورقا میگفت : هرگز چندین آتش ندیدم که تیرهای از عرب برافروختند و نمیدانم کیند؟!. پس عباس او را آواز کرد و گفت : لشکر محمد است که آهنگ مکه دارند. و او را نیز بر استر خود نشاند و هر دو بلشکرگاه رفتند. لشکر چون میدیدند که عباس ، ابوسفیان را در پشتیبانی گرفته دست نمییازیدند ، جز عمر که فریاد برآورد و به پیش رفت تا پرگ خواهد و ابوسفیان را کشد. پس عباس پیشی گرفت و به نزد محمد شتافت و زینهار ابوسفیان خواست و عمر نیز رسید و جلو میگرفت ، چنانکه عباس از عمر رنجید. محمد چون چنان دید فرمود ابوسفیان نزد عباس باشد و بامداد به پیشش بازآید. عباس با ابوسفیان بچادر خود رفت و چون بامداد برآمد به پیش محمد بازرفتند. محمد گفت : افسوس ای ابوسفیان!. هنوز هنگام آن نیامد که خدايي جز خداي يگانه نيست (لا إله إلّا اللّه) بگویی؟ و بگویی که من برانگیختهی خدایم؟ گفت : تا اکنون مرا شک بود. این هنگام مرا شکی نماند. عباس گفت : ای ابوسفیان ، سخن چند دراز کنی ، پیشتر از آنکه تو را گردن زنند بگو : أشهد أن لا إله إلّا اللّه ، و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه. پس بیدرنگ ابوسفیان آواز برآورد و دوگواهی گفت. پس از آن عباس گفت : ای محمد ، ابوسفیان مردیست که جاه دوست دارد ، اکنون دربارهی او جاهی بفرما. محمد گفت : هر کی پناه بخانهی ابوسفیان برد ایمن باشد و هر که در مسجد حرم رود ایمن باشد و هر کی درِ خانه از پیش خود بندد ایمن باشد. ابوسفیان برخاست که به مکه رود تا از پیش قریش را آگاه گرداند. محمد گفت : ای عباس ، ابوسفیان را در تنگهی بیابان بازدار تا امروز شکوه لشکر اسلام بازداند.
1ـ در سازشنامهی حُدَیبیه با قریش نهاده بودند که تا ده سال ميان ايشان و مسلمانان جنگ نباشد و هيچ كسي را با كسي كار نباشد.
2ـ قریش از ایمنیای که در مدینه ایشان را بود ، بیمی به دل نداشتند ولی مسلمانان هیچ یک چنین ایمنیای از قریش در دل نداشتند. برای مثال در داستان حدیبیه سه کس (عُمر و خِراش و عثمان) بفرستادگی به مکه برگزیده شدند. عمر ترسید و نرفت و خِراش که رفت نزدیک بود کشته شود. عثمان را نیز بزندان افکندند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی دو از سه)
چون محمد روانه گردید ، عباس با ابوسفیان در پیش لشکر بودند. چون بدان تنگه رسید ، ابوسفیان را بازداشت تا همهی لشکر برو گذشتند. ابوسفیان خیره ماند و شگفتی کرد و گفت : هرگز لشکر چنین با نیرو و پرشکوه ندیدم. سپس ابوسفیان شتابان رفت. و چون بر بالای مکه رسید ، خاندان را آواز داد و گفت : ای خاندان ، لشکر محمد رسید و هیچ کس را تاب ایشان نباشد. اکنون یا فرمانبر او گردید ، یا بخانهی من یا بخانههای خود بروید و در ببندید و یا بمسجد حرم بروید که محمد مرا اين اختیار و جاه داده است و هر کی چنان کند ایمن باشد. پس قریش برخی بخانهی ابوسفیان و برخی بخانههای خود و برخی بمسجد حرم رفتند.
محمد چون به ذيطُوا رسید ، فرمود لشکر پراکنده گردند و هر گروهی براهی بروند. و محمد با مهاجر و انصار به مکه رفت. و فرمود خالد ابن ولید با لشکری از زیر مکه بر بالا آید. خالد در راه بگروهی از قریش رسید که لشکری داشتند و پناه بکوهی برده بودند. و چون خالد را دیدند بجنگ درآمدند و از دو سو گروهی کشته گردیدند و سرانجام خالد ایشان را گریزانید. و محمد فرموده بود که تا قریش نجنگند شما نجنگید. جز گروهی از قریش که فرموده بود تا ایشان را بگیرند و بکشند ، و اگرهم در کعبه گریخته باشند. و اينها كسانی بودند كه هر يكي گناهي بزرگ كرده و محمد را بسيار رنجانيده بودند. پس لشکر ایشان را میتلبیدند و برخی را کشتند و برخی بزینهار یاران میرفتند و از بهر ایشان میانجیگری میکردند ، و محمد ایشان را رهایی میداد.
محمد چون به درِ مکه رسید و گشایش مکه او را در دست گردیده بود ، بر چهارپا سجدهی سپاسگزاری کرد. پس از آن بدرون مکه رفت. و نخست بمسجد حرم رفت و طواف کعبه کرد.
ابوبکر بخانه رفت و پدری داشت ابوقُحافه نام ، و به نزد محمد آورد. محمد گفت : چرا پدر را در خانه رها نکردی تا من پیش او رفتمی. و دست بر سینهی ابوقُحافه گزارد و گفت : مسلمان شو. گفت مسلمان گردیدم و دوگواهی را گفت.
چون چند روز برآمد و مردم آرامیده بودند ، محمد روزی برنشست ، همچنان بر چهارپا هفت بار طواف کعبه کرد. و در هر بار ، نیزهای کوچک که در دست داشت بر حَجَرالاَسَود میمالیدی. و چون از طواف آسوده گردید ، کلید خانهی کعبه از عثمان ابن طلحه ستاند و در بازگشاد و بدرون کعبه رفت. و صورتی چند از چوب مانند کبوتر یافت و فرمود همه را نابود گردانیدند. سپس بلال را فرمود بانگ نماز کرد. و چون محمد از نماز آسوده شده بود آمد و بر در کعبه ایستاد و همهی مردم مکه در آنجا بودند. دست در حلقهی خانه زد و گفت : «پاكا خدايا كه او را مانند و همباز نيست. اوست كه نويد آفريدهي خود را راست گردانید و آفريدهي خود را ياوري داد و او را بر دشمنان خود فيروز گردانيد و لشكر بيدينان كه گرد آمده بودند (يعني در جنگ كندك) تا مسلمانان را بيكبار بردارند و مدينه را ويران گردانند گريزانيد ، بيجنگ و تلاشی كه مسلمانان كرده بودند.» سپس گفت : «بدانيد كه خدا ما را اين سرفرازی داد و كار اسلام بالايي گرفت و دين راست پيدا گردید و مسلمانان همه يكياند و هيچ كس را بر هيچ كس برتري نيست و خودنمايي و تبار و بزرگي در تيره و خاندان ، چنانكه در روزگار ناداني بر يكديگر مينازيدند و خودنمايي ميكردند و هر دعوي كه كسي را در روزگار ناداني بر كسي بود از جان و داراك ، برخاست و بفرمان اسلام آن دعوي پوچ گرديد و همه را زير پا گزاردم و از سر آن برخاستم.» و ديگر روي در قریش كرد و گفت : «اي قریش ، اين هنگام خدا اسلام را بهرهي شما گردانيد و دربند پيروي ما آورد. بايد كه با يكديگر از بهر بزرگي و تبار ننازيد و بزرگي ننماييد چنانكه در روزگار ناداني ميكرديد ، كه مردم همه از آدمند و آدم از خاكست و كسي را بر ديگري برتري نيست جز در پرهيزكاري در راه دين و ترس از خدا.»1 سپس این آیه را خواند : اى مردم همانا ما شما را از یک مرد و زن آفريديم و تیره تیره گردانیدیم تا با يكديگر انس و آشنايى يابيد ، بیگمان گرامىترين شما در نزد خدا پرهيزکارترين شماست ، كه خدا داناى آگاهست.2
1ـ در یک سخنرانی کوتاه دو بار برتریفروشی خاندانی را نکوهید. دو بار نیز یکسانی و برابری مسلمانان را بیادها آورد. بدینسان زنجیرهای طبقات درمیان توده (یا کاستها) از هم میگسست.
2ـ آیهی 13 سورهی حجرات.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی دو از سه)
چون محمد روانه گردید ، عباس با ابوسفیان در پیش لشکر بودند. چون بدان تنگه رسید ، ابوسفیان را بازداشت تا همهی لشکر برو گذشتند. ابوسفیان خیره ماند و شگفتی کرد و گفت : هرگز لشکر چنین با نیرو و پرشکوه ندیدم. سپس ابوسفیان شتابان رفت. و چون بر بالای مکه رسید ، خاندان را آواز داد و گفت : ای خاندان ، لشکر محمد رسید و هیچ کس را تاب ایشان نباشد. اکنون یا فرمانبر او گردید ، یا بخانهی من یا بخانههای خود بروید و در ببندید و یا بمسجد حرم بروید که محمد مرا اين اختیار و جاه داده است و هر کی چنان کند ایمن باشد. پس قریش برخی بخانهی ابوسفیان و برخی بخانههای خود و برخی بمسجد حرم رفتند.
محمد چون به ذيطُوا رسید ، فرمود لشکر پراکنده گردند و هر گروهی براهی بروند. و محمد با مهاجر و انصار به مکه رفت. و فرمود خالد ابن ولید با لشکری از زیر مکه بر بالا آید. خالد در راه بگروهی از قریش رسید که لشکری داشتند و پناه بکوهی برده بودند. و چون خالد را دیدند بجنگ درآمدند و از دو سو گروهی کشته گردیدند و سرانجام خالد ایشان را گریزانید. و محمد فرموده بود که تا قریش نجنگند شما نجنگید. جز گروهی از قریش که فرموده بود تا ایشان را بگیرند و بکشند ، و اگرهم در کعبه گریخته باشند. و اينها كسانی بودند كه هر يكي گناهي بزرگ كرده و محمد را بسيار رنجانيده بودند. پس لشکر ایشان را میتلبیدند و برخی را کشتند و برخی بزینهار یاران میرفتند و از بهر ایشان میانجیگری میکردند ، و محمد ایشان را رهایی میداد.
محمد چون به درِ مکه رسید و گشایش مکه او را در دست گردیده بود ، بر چهارپا سجدهی سپاسگزاری کرد. پس از آن بدرون مکه رفت. و نخست بمسجد حرم رفت و طواف کعبه کرد.
ابوبکر بخانه رفت و پدری داشت ابوقُحافه نام ، و به نزد محمد آورد. محمد گفت : چرا پدر را در خانه رها نکردی تا من پیش او رفتمی. و دست بر سینهی ابوقُحافه گزارد و گفت : مسلمان شو. گفت مسلمان گردیدم و دوگواهی را گفت.
چون چند روز برآمد و مردم آرامیده بودند ، محمد روزی برنشست ، همچنان بر چهارپا هفت بار طواف کعبه کرد. و در هر بار ، نیزهای کوچک که در دست داشت بر حَجَرالاَسَود میمالیدی. و چون از طواف آسوده گردید ، کلید خانهی کعبه از عثمان ابن طلحه ستاند و در بازگشاد و بدرون کعبه رفت. و صورتی چند از چوب مانند کبوتر یافت و فرمود همه را نابود گردانیدند. سپس بلال را فرمود بانگ نماز کرد. و چون محمد از نماز آسوده شده بود آمد و بر در کعبه ایستاد و همهی مردم مکه در آنجا بودند. دست در حلقهی خانه زد و گفت : «پاكا خدايا كه او را مانند و همباز نيست. اوست كه نويد آفريدهي خود را راست گردانید و آفريدهي خود را ياوري داد و او را بر دشمنان خود فيروز گردانيد و لشكر بيدينان كه گرد آمده بودند (يعني در جنگ كندك) تا مسلمانان را بيكبار بردارند و مدينه را ويران گردانند گريزانيد ، بيجنگ و تلاشی كه مسلمانان كرده بودند.» سپس گفت : «بدانيد كه خدا ما را اين سرفرازی داد و كار اسلام بالايي گرفت و دين راست پيدا گردید و مسلمانان همه يكياند و هيچ كس را بر هيچ كس برتري نيست و خودنمايي و تبار و بزرگي در تيره و خاندان ، چنانكه در روزگار ناداني بر يكديگر مينازيدند و خودنمايي ميكردند و هر دعوي كه كسي را در روزگار ناداني بر كسي بود از جان و داراك ، برخاست و بفرمان اسلام آن دعوي پوچ گرديد و همه را زير پا گزاردم و از سر آن برخاستم.» و ديگر روي در قریش كرد و گفت : «اي قریش ، اين هنگام خدا اسلام را بهرهي شما گردانيد و دربند پيروي ما آورد. بايد كه با يكديگر از بهر بزرگي و تبار ننازيد و بزرگي ننماييد چنانكه در روزگار ناداني ميكرديد ، كه مردم همه از آدمند و آدم از خاكست و كسي را بر ديگري برتري نيست جز در پرهيزكاري در راه دين و ترس از خدا.»1 سپس این آیه را خواند : اى مردم همانا ما شما را از یک مرد و زن آفريديم و تیره تیره گردانیدیم تا با يكديگر انس و آشنايى يابيد ، بیگمان گرامىترين شما در نزد خدا پرهيزکارترين شماست ، كه خدا داناى آگاهست.2
1ـ در یک سخنرانی کوتاه دو بار برتریفروشی خاندانی را نکوهید. دو بار نیز یکسانی و برابری مسلمانان را بیادها آورد. بدینسان زنجیرهای طبقات درمیان توده (یا کاستها) از هم میگسست.
2ـ آیهی 13 سورهی حجرات.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی سه از سه)
پس از آن ، بار ديگر روي به قریش آورد و گفت : «اي گروه قریش ، مرا چگونه يافتيد ، پس از آنكه بر شما فیروزی و بر كشتنتان توانایی یافتم؟»
گفتند : «ای محمد ، آن شكيب كه از تو ديديم ، از هيچ كس نديديم ـ كه برادر با برادر نكند كه تو با ما كردي. و همچنين هيچ كس دربارهي خويشان آن نكند كه تو با ما كردي.»
آن هنگام ، محمد گفت : «اكنون ، برويد ـ كه شما را آزاد گردانيدم و هر بِزِه (جرم)1 و خطايي كه شما دربارهي من كرده بوديد ، از سر آن برخاستم.» و ديگر فرمان قصاص را هم در آن روز فرمود كه خونبهاي كشتنِ سهو چند باشد و فرمان كشتن عمد چه باشد.
چون اين سخنها را گفته بود فرود آمد و در مسجد حرم نشست. علی کلید خانهی کعبه داشت و گفت : ای محمد ، كليد خانه و اختیار پردهداري را بما بده. محمد ، عثمان ابن طلحه که كليد خانه و اختیار پردهداري ازآن او بود را تلبید و با او گفت : اي عثمان ، بيا و كليد خانه را بِستان ، هم بآن شيوه كه داشتي ـ كه امروز روز نيكمردي و وفاست. و علی را گفت : من شما را چیزی دهم که هیچ کس را دل در بند آن نباشد و روزي هيچ كس بر آن بريده نگردد. علی دلشاد گردید و محمد کلید ازو ستانید و به طلحه بازداد.
روز دوم گشایش مکه ، پاکمرد بر منبر رفت و سخن راند و گفت : «خدا در آن روز كه آسمان و زمين را آفريد مكه را پيدا گردانيد و حرم او را [بروی خونریزی] حرام گردانيد و تا رستاخيز چنين خواهد بود. و هيچ كس را نرسد ـ نه پيش از من و نه پس از من ـ كه پاس آن نگاه ندارد و در آن خون ريزد و مرا نيز نرسد ، مگر اين هنگام ، تا آن هنگام كه مردم آن مسلمان گردند. و چون ايشان مسلمان گردند ، پاس آن همچنان گردد كه بود. و اگر امروز باز كسي ، كسي را كشد كيفر يا خونبها باينده (لازم) گردد. و اگر كسي شما را گويد كه محمد در آن هنگام كشت ، شما پاسخ بگوييد كه آن محمد را [در آن هنگام] حلال بود و كسي ديگر را نرسد.»
محمد چون از گشایش مکه و کار قریش آسوده شده بود ، لشکر به پیرامون مکه به تیرههای عرب فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند. خالد ابن ولید را به تیرهی بنیجَذیمه فرستاده بود و سپارش کرد که جنگ و کشتن نکند. ایشان چون خالد را دیدند ، جنگاچ برگرفتند و پیش آمدند تا جنگند. خالد پیغام فرستاد که ما نمیجنگیم ، اگر شما نجنگید و جنگاچ بازگزارید ، نیک وگرنه از مکه لشکر خواهم. پس ایشان جنگاچ بازگزاردند و پیش خالد آمدند. فرمود ایشان را بربستند و برخی را کشتند. چون آگاهی به محمد رسید ، رنجید و گفت : خدايا ، من از اين كار كه خالد با خاندان بنيجَذيمه كرد بيزارم. پس با پیشنهاد ابوبکر داراکی به علی داد و فرستاد تا خونبهای کشتگان بدهد و دلجویی کند. علی رفت و خونبها داد و ایشان را دلجویی کرد. و بازماندهی داراک را نیز بر ایشان بخشید و بازگردید و چگونگی را با محمد بازگفت.
خالد با آنکه از یاران بود ، لیکن کوچ و جنگها را درنیافته بود و اندکی پیش از گشایش مکه مسلمان گردیده بود.
هم در گشایش مکه محمد ، خالد را به نَخله فرستاد تا عُزّا را ویران گرداند. عُزّا خانهای بود که بیدینان ساخته بودند و قوم مُضَر و کِنانه و برخی از قریش آن را میپرستیدند. سر نَخله ، چون شنید که خالد با لشکر اسلام خواهد آمد ، شمشیر خود را آورد و بر در عُزّا آویخت و بیتی چند گفت و بکوه رفت. معنی بیتها این بود که ای عُزّا ، خالد با لشکر اسلام رسید تا تو را ویران کند ، و ما ایستادگی نمیتوانیم کرد ، اکنون شمشیر خود آوردم تا دشمن از خود بازداری ، و اگر بازنداری ، کوتاهی از تو باشد و ما کیش مسیحیان گیریم. پس خالد آن خانه را ویران کرد و آتش در چوبها زد.
محمد پانزده روز در مکه بود و نمازها را شکسته میخواند.
1ـ بزه (bezeh) = جرم
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 96ـ گشايش مكه (تکهی سه از سه)
پس از آن ، بار ديگر روي به قریش آورد و گفت : «اي گروه قریش ، مرا چگونه يافتيد ، پس از آنكه بر شما فیروزی و بر كشتنتان توانایی یافتم؟»
گفتند : «ای محمد ، آن شكيب كه از تو ديديم ، از هيچ كس نديديم ـ كه برادر با برادر نكند كه تو با ما كردي. و همچنين هيچ كس دربارهي خويشان آن نكند كه تو با ما كردي.»
آن هنگام ، محمد گفت : «اكنون ، برويد ـ كه شما را آزاد گردانيدم و هر بِزِه (جرم)1 و خطايي كه شما دربارهي من كرده بوديد ، از سر آن برخاستم.» و ديگر فرمان قصاص را هم در آن روز فرمود كه خونبهاي كشتنِ سهو چند باشد و فرمان كشتن عمد چه باشد.
چون اين سخنها را گفته بود فرود آمد و در مسجد حرم نشست. علی کلید خانهی کعبه داشت و گفت : ای محمد ، كليد خانه و اختیار پردهداري را بما بده. محمد ، عثمان ابن طلحه که كليد خانه و اختیار پردهداري ازآن او بود را تلبید و با او گفت : اي عثمان ، بيا و كليد خانه را بِستان ، هم بآن شيوه كه داشتي ـ كه امروز روز نيكمردي و وفاست. و علی را گفت : من شما را چیزی دهم که هیچ کس را دل در بند آن نباشد و روزي هيچ كس بر آن بريده نگردد. علی دلشاد گردید و محمد کلید ازو ستانید و به طلحه بازداد.
روز دوم گشایش مکه ، پاکمرد بر منبر رفت و سخن راند و گفت : «خدا در آن روز كه آسمان و زمين را آفريد مكه را پيدا گردانيد و حرم او را [بروی خونریزی] حرام گردانيد و تا رستاخيز چنين خواهد بود. و هيچ كس را نرسد ـ نه پيش از من و نه پس از من ـ كه پاس آن نگاه ندارد و در آن خون ريزد و مرا نيز نرسد ، مگر اين هنگام ، تا آن هنگام كه مردم آن مسلمان گردند. و چون ايشان مسلمان گردند ، پاس آن همچنان گردد كه بود. و اگر امروز باز كسي ، كسي را كشد كيفر يا خونبها باينده (لازم) گردد. و اگر كسي شما را گويد كه محمد در آن هنگام كشت ، شما پاسخ بگوييد كه آن محمد را [در آن هنگام] حلال بود و كسي ديگر را نرسد.»
محمد چون از گشایش مکه و کار قریش آسوده شده بود ، لشکر به پیرامون مکه به تیرههای عرب فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند. خالد ابن ولید را به تیرهی بنیجَذیمه فرستاده بود و سپارش کرد که جنگ و کشتن نکند. ایشان چون خالد را دیدند ، جنگاچ برگرفتند و پیش آمدند تا جنگند. خالد پیغام فرستاد که ما نمیجنگیم ، اگر شما نجنگید و جنگاچ بازگزارید ، نیک وگرنه از مکه لشکر خواهم. پس ایشان جنگاچ بازگزاردند و پیش خالد آمدند. فرمود ایشان را بربستند و برخی را کشتند. چون آگاهی به محمد رسید ، رنجید و گفت : خدايا ، من از اين كار كه خالد با خاندان بنيجَذيمه كرد بيزارم. پس با پیشنهاد ابوبکر داراکی به علی داد و فرستاد تا خونبهای کشتگان بدهد و دلجویی کند. علی رفت و خونبها داد و ایشان را دلجویی کرد. و بازماندهی داراک را نیز بر ایشان بخشید و بازگردید و چگونگی را با محمد بازگفت.
خالد با آنکه از یاران بود ، لیکن کوچ و جنگها را درنیافته بود و اندکی پیش از گشایش مکه مسلمان گردیده بود.
هم در گشایش مکه محمد ، خالد را به نَخله فرستاد تا عُزّا را ویران گرداند. عُزّا خانهای بود که بیدینان ساخته بودند و قوم مُضَر و کِنانه و برخی از قریش آن را میپرستیدند. سر نَخله ، چون شنید که خالد با لشکر اسلام خواهد آمد ، شمشیر خود را آورد و بر در عُزّا آویخت و بیتی چند گفت و بکوه رفت. معنی بیتها این بود که ای عُزّا ، خالد با لشکر اسلام رسید تا تو را ویران کند ، و ما ایستادگی نمیتوانیم کرد ، اکنون شمشیر خود آوردم تا دشمن از خود بازداری ، و اگر بازنداری ، کوتاهی از تو باشد و ما کیش مسیحیان گیریم. پس خالد آن خانه را ویران کرد و آتش در چوبها زد.
محمد پانزده روز در مکه بود و نمازها را شکسته میخواند.
1ـ بزه (bezeh) = جرم
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکهی یک از دو)
در عرب تیرهای بود که آن را هَوازِن1 گفتندی و به بزرگی و دلیری بنام بودند. سر ایشان مالِك ابن عُوف نَصري بود. چون از گشایش مکه آگاهی یافتند ، بر خود ترسیدند. پس مالک ابن عوف لشکر بسیار از تیرهی خود و تیرههای ثَقیف ، نَصر ، جُشَم و سَعد ابن بکر و گروهی از بنیهلال گرد کرد و آهنگ جنگ با محمد کرد. و با زن و فرزند و چهارپا و داراک بیرون آمدند که بدشمن هیچ پشت ندهند. و مالک گفت : چون لشکر محمد ببینید ، شمشیرها برهنه بکنید و بیکبار بر ایشان برزمید.
محمد چون شنید که مالک با لشکر بیرون آمده است ، عبدالله ابن ابي حَدرَد اَسلَمي را فرمود نهانی برود و ایشان را بسنجد. او رفت و چگونگی ایشان دانسته کرد و پیش محمد آمد و چگونگی بازگفت. پس محمد با دههزار مرد که داشت و دو هزار دیگر از مکه بسیجید ، آهنگ بیدینان کرد.
.
قريش و بيدينان را درختي بزرگ بيرون مکه بود و هر سال يك بار آنجا رفتندي و جنگاچهاي بسيار از آن درختها آويختندي و شتر و گوسفند بسيار كشتندي و هر روز در آنجا نشيمن كردندي و بخوشي و شادي فهليدندي و هر سال چون روزبهي (عیدی) بودي ، فراهمگاه ايشان آن درخت بودي و آن درخت را «ذاتِ اَنواط» گفتندي. چون محمد با لشكر از مكه بيرون رفت و در بيرون مكه يك فرودگاهي رفته بود ، درختي بزرگِ نيك مانند آن درخت «ذاتِ اَنواط» كه عرب آن را ميپرستيدند در پيش ايشان آمد. گروهي از مردم مكه كه هنوز از باورهای روزگار ناداني بیکباره نرهیده و باسلام تازهآشنا بودند از گوشهها آواز دادند : «ای محمد ما را نيز ذات انواطي بهكان2 ، چنانكه مردم روزگار ناداني ذات انواطي هكانيدهاند.»3
محمد از سخن ايشان رنجيد و گفت : «بآن خدايي كه جان محمد در دست اوست كه شما مرا همان گفتيد كه خاندان موسا ، به موسا گفتند كه اي موسا ، ما را چند خدايي پيدا كن كه ما ايشان را پرستيم چنانكه ديگر خاندانها را پيداست و ايشان ميپرستند. و آن هنگام ، موسا بايشان پرخاش کرد و گفت شما را خِرد نيست كه چنين سخن ميگوييد و سخن و نيايشِ جز خداي من و خداي جهانيان ميتلبيد؟.»4 چون محمد آن سخن با آن گروه گفته بود ، ايشان از گفتهي خود پشيمان گرديدند و آمرزش تلبيدند.
1ـ هوازن تیره یا گروهی از تیرههای عربستان شمالی بستهی تیرهی قَیس ابن عیلان بودهاند که در شرق مکه و شمال طایف میزیستهاند. به شُوند همچشمی بازرگانی مکه و طایف ، میان هوازن و قریش جنگهایی رخداد که جنگ فُجّار از آن جمله و بنامست. پس از این جنگست که قریش نیروی بیشتر توزید و طایف بدست ثقیف که از زیردستان ایشان بودند افتاد. تنها تیرهای کوچک از هوازن بنام سعد ابن بکر که حلیمه دایهی محمد از ایشان بود ، زودتر از دیگر هوازنیان باسلام درآمده بودند. (با یاری دایرةالمعارف اسلامی)
2ـ هکانیدن (همچون تکانیدن) = تعیین کردن
3ـ از این داستان پیداست درختپرستی از دورهی نادانی عربها رواج داشته.
4ـ از این دو چیز میفهمیم. یکم ، آگاهی محمد از تاریخ پیدایش دین یهود و موسا را و دوم ، اینکه دل کندن از بتپرستی بآن آسانی که گمان میرود نیست. و همیشه نیروی پندار ، مردمان را بآن گمراهی میکشاند.
سورهی اعراف (7) ، آیهی 138.
نبردی که اسلام با این بتپرستیها در 1400 سال پیش کرده و فیروز درآمده ، صدهزار ملا در این روزگار پیشرفت دانشها نمیکنند و نمیتوانند کرد.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکهی یک از دو)
در عرب تیرهای بود که آن را هَوازِن1 گفتندی و به بزرگی و دلیری بنام بودند. سر ایشان مالِك ابن عُوف نَصري بود. چون از گشایش مکه آگاهی یافتند ، بر خود ترسیدند. پس مالک ابن عوف لشکر بسیار از تیرهی خود و تیرههای ثَقیف ، نَصر ، جُشَم و سَعد ابن بکر و گروهی از بنیهلال گرد کرد و آهنگ جنگ با محمد کرد. و با زن و فرزند و چهارپا و داراک بیرون آمدند که بدشمن هیچ پشت ندهند. و مالک گفت : چون لشکر محمد ببینید ، شمشیرها برهنه بکنید و بیکبار بر ایشان برزمید.
محمد چون شنید که مالک با لشکر بیرون آمده است ، عبدالله ابن ابي حَدرَد اَسلَمي را فرمود نهانی برود و ایشان را بسنجد. او رفت و چگونگی ایشان دانسته کرد و پیش محمد آمد و چگونگی بازگفت. پس محمد با دههزار مرد که داشت و دو هزار دیگر از مکه بسیجید ، آهنگ بیدینان کرد.
.
قريش و بيدينان را درختي بزرگ بيرون مکه بود و هر سال يك بار آنجا رفتندي و جنگاچهاي بسيار از آن درختها آويختندي و شتر و گوسفند بسيار كشتندي و هر روز در آنجا نشيمن كردندي و بخوشي و شادي فهليدندي و هر سال چون روزبهي (عیدی) بودي ، فراهمگاه ايشان آن درخت بودي و آن درخت را «ذاتِ اَنواط» گفتندي. چون محمد با لشكر از مكه بيرون رفت و در بيرون مكه يك فرودگاهي رفته بود ، درختي بزرگِ نيك مانند آن درخت «ذاتِ اَنواط» كه عرب آن را ميپرستيدند در پيش ايشان آمد. گروهي از مردم مكه كه هنوز از باورهای روزگار ناداني بیکباره نرهیده و باسلام تازهآشنا بودند از گوشهها آواز دادند : «ای محمد ما را نيز ذات انواطي بهكان2 ، چنانكه مردم روزگار ناداني ذات انواطي هكانيدهاند.»3
محمد از سخن ايشان رنجيد و گفت : «بآن خدايي كه جان محمد در دست اوست كه شما مرا همان گفتيد كه خاندان موسا ، به موسا گفتند كه اي موسا ، ما را چند خدايي پيدا كن كه ما ايشان را پرستيم چنانكه ديگر خاندانها را پيداست و ايشان ميپرستند. و آن هنگام ، موسا بايشان پرخاش کرد و گفت شما را خِرد نيست كه چنين سخن ميگوييد و سخن و نيايشِ جز خداي من و خداي جهانيان ميتلبيد؟.»4 چون محمد آن سخن با آن گروه گفته بود ، ايشان از گفتهي خود پشيمان گرديدند و آمرزش تلبيدند.
1ـ هوازن تیره یا گروهی از تیرههای عربستان شمالی بستهی تیرهی قَیس ابن عیلان بودهاند که در شرق مکه و شمال طایف میزیستهاند. به شُوند همچشمی بازرگانی مکه و طایف ، میان هوازن و قریش جنگهایی رخداد که جنگ فُجّار از آن جمله و بنامست. پس از این جنگست که قریش نیروی بیشتر توزید و طایف بدست ثقیف که از زیردستان ایشان بودند افتاد. تنها تیرهای کوچک از هوازن بنام سعد ابن بکر که حلیمه دایهی محمد از ایشان بود ، زودتر از دیگر هوازنیان باسلام درآمده بودند. (با یاری دایرةالمعارف اسلامی)
2ـ هکانیدن (همچون تکانیدن) = تعیین کردن
3ـ از این داستان پیداست درختپرستی از دورهی نادانی عربها رواج داشته.
4ـ از این دو چیز میفهمیم. یکم ، آگاهی محمد از تاریخ پیدایش دین یهود و موسا را و دوم ، اینکه دل کندن از بتپرستی بآن آسانی که گمان میرود نیست. و همیشه نیروی پندار ، مردمان را بآن گمراهی میکشاند.
سورهی اعراف (7) ، آیهی 138.
نبردی که اسلام با این بتپرستیها در 1400 سال پیش کرده و فیروز درآمده ، صدهزار ملا در این روزگار پیشرفت دانشها نمیکنند و نمیتوانند کرد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکهی دو از دو)
بامداد به بيابان حُنَين رسیدند. لشکر هَوازن آنجا در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند. لشکر اسلام آگاهی نداشتند و لشکر بیدنیان ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند ، چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. محمد بر استری سفیدِ سبزگون نشسته بود و عباس فرود آمده و افسار وی را بدست فروگرفته بود. چون محمد آواز بسيار داد و مسلمانان نشنيدند و از گريز خود بازنگرديدند ، به عباس فرمود : آواز بده و انصار و ياران سَمُره را برخوان.1 چنان کرد و عباس مردي سترگ و ستبر بود و آواز بلند داشتي. چون آوازش شنیدند به نزد محمد آمدند. و لشکر روی در بیدنیان گزارد و با ایشان جنگ درپیوست. و انصار درمیان جنگ بسيار استوار بودند.
محمد بر سر تپهای رفت و نگاه میکرد تا بیدینان گریختند و برخی را دستگیر کردند و برخی را کشتند. و هنوز لشکر اسلام که گریخته بودند ، همه بازنیامده بودند که مالک ابن عوف گریخت و به طایف رفت. محمد لشکر از پی بیدینان که گریخته بودند ، به هر گوشه فرستاد و اسیر و کاچال بسیار آوردند.
چون همهی لشکر بازگردیدند ، محمد روی به مکه گزارد2 و فرمود بردهها و داراکها که آورده بودند در جِعرانه بازداشتند و مسعود ابن عمروِ غِفاري را بر آن برگماشت.
از مسلمانان چهار مرد شهید گردیدند ، دو مرد از مهاجر و دو مرد از انصار3. و محمد در راه زنی دید که کشته شده ، گفت کشندهی این زن که بوده باشد؟ گفتند : خالد ابن ولید. محمد فرمود خالد را بگویید که محمد تو را میکهراید از کشتن زنان و کودکان و مزدوری ازآنِ بیدینان.
1ـ یاران سَمُره کسانی بودند که در حُدَیبیه با محمد دست داده بودند.
2ـ از روی متن عربی و بازگوییهای دیگر ، محمد پس از جنگ حنین روانهی طایف گردیده و سپس از آنجا به جِعرانه بازگردیده. (کتاب دکتر مهدوی)
3ـ این نیز گزارشی باورنکردنیست. در آغاز میگوید هوازنیان به بزرگی و دلیری بنام بودند ، و زن و فرزند و چهارپا و داراک ، همه را با خود آورده بودند که بدشمن هیچ پشت ندهند. هم گوید : هوازنیان در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند و ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. هم پس از یک جنگ سخت که هزار تن از سپاهیان هوازن را اسیر کردند تنها چهار تن کشته دادند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 97ـ جنگ حُنَين (تکهی دو از دو)
بامداد به بيابان حُنَين رسیدند. لشکر هَوازن آنجا در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند. لشکر اسلام آگاهی نداشتند و لشکر بیدنیان ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند ، چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. محمد بر استری سفیدِ سبزگون نشسته بود و عباس فرود آمده و افسار وی را بدست فروگرفته بود. چون محمد آواز بسيار داد و مسلمانان نشنيدند و از گريز خود بازنگرديدند ، به عباس فرمود : آواز بده و انصار و ياران سَمُره را برخوان.1 چنان کرد و عباس مردي سترگ و ستبر بود و آواز بلند داشتي. چون آوازش شنیدند به نزد محمد آمدند. و لشکر روی در بیدنیان گزارد و با ایشان جنگ درپیوست. و انصار درمیان جنگ بسيار استوار بودند.
محمد بر سر تپهای رفت و نگاه میکرد تا بیدینان گریختند و برخی را دستگیر کردند و برخی را کشتند. و هنوز لشکر اسلام که گریخته بودند ، همه بازنیامده بودند که مالک ابن عوف گریخت و به طایف رفت. محمد لشکر از پی بیدینان که گریخته بودند ، به هر گوشه فرستاد و اسیر و کاچال بسیار آوردند.
چون همهی لشکر بازگردیدند ، محمد روی به مکه گزارد2 و فرمود بردهها و داراکها که آورده بودند در جِعرانه بازداشتند و مسعود ابن عمروِ غِفاري را بر آن برگماشت.
از مسلمانان چهار مرد شهید گردیدند ، دو مرد از مهاجر و دو مرد از انصار3. و محمد در راه زنی دید که کشته شده ، گفت کشندهی این زن که بوده باشد؟ گفتند : خالد ابن ولید. محمد فرمود خالد را بگویید که محمد تو را میکهراید از کشتن زنان و کودکان و مزدوری ازآنِ بیدینان.
1ـ یاران سَمُره کسانی بودند که در حُدَیبیه با محمد دست داده بودند.
2ـ از روی متن عربی و بازگوییهای دیگر ، محمد پس از جنگ حنین روانهی طایف گردیده و سپس از آنجا به جِعرانه بازگردیده. (کتاب دکتر مهدوی)
3ـ این نیز گزارشی باورنکردنیست. در آغاز میگوید هوازنیان به بزرگی و دلیری بنام بودند ، و زن و فرزند و چهارپا و داراک ، همه را با خود آورده بودند که بدشمن هیچ پشت ندهند. هم گوید : هوازنیان در کمینگاههای استوار کمین کرده بودند و ناگاه کمین برگشادند و بمسلمانان رزمیدند چنانکه مسلمانان از آن پراکندند. هم پس از یک جنگ سخت که هزار تن از سپاهیان هوازن را اسیر کردند تنها چهار تن کشته دادند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 98ـ جنگ طايف
چون محمد از جنگ حُنَین بازگردید ، و خاندان ثَقیف از طایف به یاوری مالک ابن عوف بیرون آمده بودند ، آهنگ جنگ با خاندان ثقیف کرد و از مکه بیرون رفت. و در راه به دز مالک رسید و ویران کرد. و به دیهی رسید از طایف ، و کس فرستاد تا بزینهار درآیند. نیامدند. فرمود دز را ویران کردند و داراک بسیار از آن برگرفتند. و از آنجا به طایف رفت و بیست روز ایشان را گرد فروگرفت ، از بهر آنکه طایف را بارویی استوار بود و لشكر بسيار در آن بود و بر سر هر كنگرهاي از باروي شهر ، منجنیقی برافراشته و خانداني بر سر آن داشته بودند و ديگر هر هنري1 كه جنگندهها را بكار بايستي فراهم آورده بودند. و مسلمانان با ایشان کاری نمیتوانستند کرد. بیست روز ایشان را گرد فروگرفتند و محمد فرمود منجنیق بسیجیدند ، و با آن سنگ بایشان میانداختند و فرمود تاکهای ایشان ویران میکردند و درختها میبریدند تا نزديك آن بود كه بزينهار درآمدندي.2
لیکن محمد شبی خوابی دید و چون روز دیگر آن را با ابوبکر درمیان گزارد هر دو آن را چنین گزاردند که امسال گشادن طایف را خدا پرگ نداده است.3
بدینسان محمد از گشایش طایف بازایستاد. آن هنگام از عمر خواست تا لشکر را از بازگشت آگاهاند. عمر چنان کرد و لشکر برخاستند و روی به مکه گزاردند.
دوازده تن در گرد فروگرفتن طايف شهيد گرديدند : پنج از قريش و هفت از انصار.
پابرگیها :
1ـ هنر = صنعت ، فن
2ـ به سرِ چند روز كه طايف را گرد فروگرفته بودند ، چند تن از مردم طايف گريخته پيش محمد آمده و مسلمان گرديده بودند و محمد ايشان را آزاد گردانيده بود. سپس چون مردم طايف باسلام درآمدند ، دارندههاي آن بندگان خواهش كردند و گفتند : «ای محمد ، آن بندهها را بما بازده.» گفت : «ايشان آزادكردگان خدايند و هرگز به بندگي شما بازنيايند.»
3ـ از اینجا پیداست که بخواب پروا میکردند و آن را بگزارش کشیده راست میپنداشتند. لیکن گمان ما برآنست که در گزاردن خواب ، محمد و ابوبکر هر دو ایستادگی دلیرانه و پرآمادگی طایفیان را نیز بدیده گرفته بوده و میخواستهاند اکنون که شمشیر گره را بآسانی نمیتواند گشاید ، بگزار تا سال دیگر آوازهی پیشرفت اسلام خود گشاید.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 98ـ جنگ طايف
چون محمد از جنگ حُنَین بازگردید ، و خاندان ثَقیف از طایف به یاوری مالک ابن عوف بیرون آمده بودند ، آهنگ جنگ با خاندان ثقیف کرد و از مکه بیرون رفت. و در راه به دز مالک رسید و ویران کرد. و به دیهی رسید از طایف ، و کس فرستاد تا بزینهار درآیند. نیامدند. فرمود دز را ویران کردند و داراک بسیار از آن برگرفتند. و از آنجا به طایف رفت و بیست روز ایشان را گرد فروگرفت ، از بهر آنکه طایف را بارویی استوار بود و لشكر بسيار در آن بود و بر سر هر كنگرهاي از باروي شهر ، منجنیقی برافراشته و خانداني بر سر آن داشته بودند و ديگر هر هنري1 كه جنگندهها را بكار بايستي فراهم آورده بودند. و مسلمانان با ایشان کاری نمیتوانستند کرد. بیست روز ایشان را گرد فروگرفتند و محمد فرمود منجنیق بسیجیدند ، و با آن سنگ بایشان میانداختند و فرمود تاکهای ایشان ویران میکردند و درختها میبریدند تا نزديك آن بود كه بزينهار درآمدندي.2
لیکن محمد شبی خوابی دید و چون روز دیگر آن را با ابوبکر درمیان گزارد هر دو آن را چنین گزاردند که امسال گشادن طایف را خدا پرگ نداده است.3
بدینسان محمد از گشایش طایف بازایستاد. آن هنگام از عمر خواست تا لشکر را از بازگشت آگاهاند. عمر چنان کرد و لشکر برخاستند و روی به مکه گزاردند.
دوازده تن در گرد فروگرفتن طايف شهيد گرديدند : پنج از قريش و هفت از انصار.
پابرگیها :
1ـ هنر = صنعت ، فن
2ـ به سرِ چند روز كه طايف را گرد فروگرفته بودند ، چند تن از مردم طايف گريخته پيش محمد آمده و مسلمان گرديده بودند و محمد ايشان را آزاد گردانيده بود. سپس چون مردم طايف باسلام درآمدند ، دارندههاي آن بندگان خواهش كردند و گفتند : «ای محمد ، آن بندهها را بما بازده.» گفت : «ايشان آزادكردگان خدايند و هرگز به بندگي شما بازنيايند.»
3ـ از اینجا پیداست که بخواب پروا میکردند و آن را بگزارش کشیده راست میپنداشتند. لیکن گمان ما برآنست که در گزاردن خواب ، محمد و ابوبکر هر دو ایستادگی دلیرانه و پرآمادگی طایفیان را نیز بدیده گرفته بوده و میخواستهاند اکنون که شمشیر گره را بآسانی نمیتواند گشاید ، بگزار تا سال دیگر آوازهی پیشرفت اسلام خود گشاید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی یک از دو)
در راه بازگشت از طایف محمد در جِعرانه نشست تا غنیمتهای جنگ حُنین (ششهزار مرد و زن و كوچك و بزرگ و چندان شتر و گوسفند كه كمتر در شمار آيد و كالاها و داراک ديگر از هر گونه هم بر همين اندازه) را بخش کند. و خاندان هوازن که گریخته بودند ، آمدند و مسلمان گردیدند و تلب زن و فرزند و داراکها کردند. محمد گفت : شما را از داراک و فرزندان یکی را باشد ، هر یکی که برگزینید بشما بازدهند. پس زن و فرزندان برگزیدند. محمد گفت : داراک شما آنچه ازآن من و خانوادهام است گویم بشما دهند. و آنچه ازآن یارانست از ایشان درخواهم و میانجیگری کنم. لیکن چون من از نماز پیشین آسوده گردم ، شما برخیزید و سخن از آن بگویید تا میانجیگری کنم. چون محمد از نماز آسوده گردید ، ایشان برخاستند و چنانکه نهاده بودند گفتند. محمد گفت : من آنِ خود و خانوادهی خود بازمیدهم. مهاجران و انصار گفتند : «اي محمد ، ما نيز بهمداستاني با تو از سر رسدهاي خود برخاستيم و بايشان بازداديم.»
لیکن گروهی از مسلمانان از خاندان بنیسُلَیم و غَطَفان گفتند : ما رسد خود بازنمیدهیم. محمد گفت : هر كس از شما كه بردهاي رسدِ او باشد و از سر آن نميتواند برخاست ، به شش شتر به من بفروشد. ایشان خشنود گردیدند و همه بایشان بازدادند.
هم محمد گفت : اگر مالک ابن عوف مسلمان گردد ، خانوادهاش و هر چی ازآن اوست باو رسانم و صد شتر دیگر دهم. چون این آگاهی باو رسید ، گرایش اسلام کرد و از میان خاندان ثَقیف گریخت و در جِعرانه پیش محمد رسید و مسلمان گردید. محمد فرمود زن و فرزندان و هر چی ازآن اوست بازدادند و صد شتر که زبان داده بود داد. نیز سری (ریاست) خاندان هوازن باو بازداد. مالک در مسلماني راستگو و نيكرفتار بود. و چون بازپس ميرفت ، خاندان خود را برگرفت و ميان مكه و طايف نشيمن گرفت و هر كارواني كه ازآنِ خاندان ثَقيف گذشتي تاراج کردي1 و هر چي با ايشان بودي برگرفتي. تا آن هنگام كه خاندان ثَقيف را تاب نماند.
سپس چون محمد برنشست که به مکه بازگردد گروهی از تازهمسلمانان و گروهی از عرب که هنوز باسلام درنیامده بودند ، و با مسلمانان در جنگ حُنَين بودند ، گفتند : ای محمد ، بردهها و غنیمتهای حُنَين بازپس دادی. اکنون رسد ما را بده. و آواز برمیداشتند و او را میرنجانیدند تا آنکه ناآگاهانه محمد را در زير درختی آوردند ، چنانكه شاخهي آن درخت ردا را از سر محمد درربود. محمد تند گردید و گفت : مرا پنجیکی هست ، و اگر خود همه موی پارهای باشد ، اکنون من از سر پنجیک خود گذشتم و بشما دادم. پس باید که هر چی شما از غنیمت پنهان کردهاید بازآورید ، و اگر خود سوزنی باشد تا میان شما بخش گردد. پس از آن ، هر کس که چیزی داشت آورد. محمد برخی از سران قریش که تازه در اسلام آمده بودند هر یکی را صد شتر داد و دیگران را پنجاه و چهل و کمتر تا ده میداد. و گروهی دیگر از بزرگان عرب که در جنگ بودند و هنوز مسلمان نبودند را رسدی داد. و برخی از مسلمانان را هیچ نداد.
1ـ همانا این رسم ایشان با دشمنان بوده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی یک از دو)
در راه بازگشت از طایف محمد در جِعرانه نشست تا غنیمتهای جنگ حُنین (ششهزار مرد و زن و كوچك و بزرگ و چندان شتر و گوسفند كه كمتر در شمار آيد و كالاها و داراک ديگر از هر گونه هم بر همين اندازه) را بخش کند. و خاندان هوازن که گریخته بودند ، آمدند و مسلمان گردیدند و تلب زن و فرزند و داراکها کردند. محمد گفت : شما را از داراک و فرزندان یکی را باشد ، هر یکی که برگزینید بشما بازدهند. پس زن و فرزندان برگزیدند. محمد گفت : داراک شما آنچه ازآن من و خانوادهام است گویم بشما دهند. و آنچه ازآن یارانست از ایشان درخواهم و میانجیگری کنم. لیکن چون من از نماز پیشین آسوده گردم ، شما برخیزید و سخن از آن بگویید تا میانجیگری کنم. چون محمد از نماز آسوده گردید ، ایشان برخاستند و چنانکه نهاده بودند گفتند. محمد گفت : من آنِ خود و خانوادهی خود بازمیدهم. مهاجران و انصار گفتند : «اي محمد ، ما نيز بهمداستاني با تو از سر رسدهاي خود برخاستيم و بايشان بازداديم.»
لیکن گروهی از مسلمانان از خاندان بنیسُلَیم و غَطَفان گفتند : ما رسد خود بازنمیدهیم. محمد گفت : هر كس از شما كه بردهاي رسدِ او باشد و از سر آن نميتواند برخاست ، به شش شتر به من بفروشد. ایشان خشنود گردیدند و همه بایشان بازدادند.
هم محمد گفت : اگر مالک ابن عوف مسلمان گردد ، خانوادهاش و هر چی ازآن اوست باو رسانم و صد شتر دیگر دهم. چون این آگاهی باو رسید ، گرایش اسلام کرد و از میان خاندان ثَقیف گریخت و در جِعرانه پیش محمد رسید و مسلمان گردید. محمد فرمود زن و فرزندان و هر چی ازآن اوست بازدادند و صد شتر که زبان داده بود داد. نیز سری (ریاست) خاندان هوازن باو بازداد. مالک در مسلماني راستگو و نيكرفتار بود. و چون بازپس ميرفت ، خاندان خود را برگرفت و ميان مكه و طايف نشيمن گرفت و هر كارواني كه ازآنِ خاندان ثَقيف گذشتي تاراج کردي1 و هر چي با ايشان بودي برگرفتي. تا آن هنگام كه خاندان ثَقيف را تاب نماند.
سپس چون محمد برنشست که به مکه بازگردد گروهی از تازهمسلمانان و گروهی از عرب که هنوز باسلام درنیامده بودند ، و با مسلمانان در جنگ حُنَين بودند ، گفتند : ای محمد ، بردهها و غنیمتهای حُنَين بازپس دادی. اکنون رسد ما را بده. و آواز برمیداشتند و او را میرنجانیدند تا آنکه ناآگاهانه محمد را در زير درختی آوردند ، چنانكه شاخهي آن درخت ردا را از سر محمد درربود. محمد تند گردید و گفت : مرا پنجیکی هست ، و اگر خود همه موی پارهای باشد ، اکنون من از سر پنجیک خود گذشتم و بشما دادم. پس باید که هر چی شما از غنیمت پنهان کردهاید بازآورید ، و اگر خود سوزنی باشد تا میان شما بخش گردد. پس از آن ، هر کس که چیزی داشت آورد. محمد برخی از سران قریش که تازه در اسلام آمده بودند هر یکی را صد شتر داد و دیگران را پنجاه و چهل و کمتر تا ده میداد. و گروهی دیگر از بزرگان عرب که در جنگ بودند و هنوز مسلمان نبودند را رسدی داد. و برخی از مسلمانان را هیچ نداد.
1ـ همانا این رسم ایشان با دشمنان بوده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی دو از دو)
پس از آن سعد ابن عباده نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، انصار را هیچ ندادی و رنجیدهاند. محمد فرمود : ایشان را همگی بخوان و چون آمدند مرا آگاهی بده. رفت و چنان کرد. محمد پیش ایشان رفت و گفت : این چه سخن است که از شما بمن رسید؟ نه چون من بر شما آمدم ، همه گمراه بودید و بیچیز؟ و بدست من راه یافتید و توانگر گردیدید؟ و میان شما خود بخود دشمنی بود و دوستی افکندم؟ انصار گفتند : آری ای محمد ، بزرگی و منّت خدا و برانگیختهاش بر ما بسیارست. محمد گفت راست گفتید. لیکن پاسخ من بگویید. انصار گفتند : پاسخ بیش از این نمیدانیم. محمد گفت : پاسخ آنست که بگویید چون تو بر ما آمدی ، ناتوانِ دشمنِ خود بودی و ما تو را براست داشتیم و یاوری دادیم ، و بیچیز بودی و بتو یاری کردیم. و تو را از شهر خود بیرون کرده بودند ، و ما تو را جا دادیم. و پس از آن گفت : چون سان میان ما چنین بوده است ، شما باین خردهریز اینجهان که ما بدیگران دادیم ، از بهر آنکه گرایش در اسلام کنند و استوار باشند ، و بشما ندادیم از بهر آنکه شما خود در اسلام استوارید و در قرآن چنین دربارهی شما آمده : «و یاری کنند خدا و فرستادهاش را ، آنانند راستگویان»1 ، رنجش نمایید ، و دیگر خشنود نباشید که دیگران با شتر و گاو و گوسفند روند ، و شما با برانگیختهی خدا بخانه روید؟ چه اگر همهی مردم به یک سو روند ، و انصار تنها به یک سو روند ، من بسوی انصار روم. و پس از این سخنها دعای نیک بر انصار کرد. پس انصار بسیار گریستند و گفتند : خشنود گردیدیم که اینجهان دیگران را باشد و تو ما را باشی. و شاد بخانههای خود رفتند.
محمد چون از بخشش غنیمتهای حُنَین آسوده شد ، ماه ذیقعدهي سال هشتم بود ، و رفت و عمره کرد. و عَتّاب ابن اَسيد را بجانشینی خود در مکه نشاند ، و مُعاذ ابن جَبَل را با او همنشین کرد ، تا قرآن و فرمانهای دینی ایشان را یاد دهد. محمد چون به مدینه بازآمد ، شش روز از ذیقعده بازمانده بود.
1ـ سورهی حشر ، آیهی 8.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 99ـ بخشش غنیمتها (تکهی دو از دو)
پس از آن سعد ابن عباده نزد محمد آمد و گفت : ای محمد ، انصار را هیچ ندادی و رنجیدهاند. محمد فرمود : ایشان را همگی بخوان و چون آمدند مرا آگاهی بده. رفت و چنان کرد. محمد پیش ایشان رفت و گفت : این چه سخن است که از شما بمن رسید؟ نه چون من بر شما آمدم ، همه گمراه بودید و بیچیز؟ و بدست من راه یافتید و توانگر گردیدید؟ و میان شما خود بخود دشمنی بود و دوستی افکندم؟ انصار گفتند : آری ای محمد ، بزرگی و منّت خدا و برانگیختهاش بر ما بسیارست. محمد گفت راست گفتید. لیکن پاسخ من بگویید. انصار گفتند : پاسخ بیش از این نمیدانیم. محمد گفت : پاسخ آنست که بگویید چون تو بر ما آمدی ، ناتوانِ دشمنِ خود بودی و ما تو را براست داشتیم و یاوری دادیم ، و بیچیز بودی و بتو یاری کردیم. و تو را از شهر خود بیرون کرده بودند ، و ما تو را جا دادیم. و پس از آن گفت : چون سان میان ما چنین بوده است ، شما باین خردهریز اینجهان که ما بدیگران دادیم ، از بهر آنکه گرایش در اسلام کنند و استوار باشند ، و بشما ندادیم از بهر آنکه شما خود در اسلام استوارید و در قرآن چنین دربارهی شما آمده : «و یاری کنند خدا و فرستادهاش را ، آنانند راستگویان»1 ، رنجش نمایید ، و دیگر خشنود نباشید که دیگران با شتر و گاو و گوسفند روند ، و شما با برانگیختهی خدا بخانه روید؟ چه اگر همهی مردم به یک سو روند ، و انصار تنها به یک سو روند ، من بسوی انصار روم. و پس از این سخنها دعای نیک بر انصار کرد. پس انصار بسیار گریستند و گفتند : خشنود گردیدیم که اینجهان دیگران را باشد و تو ما را باشی. و شاد بخانههای خود رفتند.
محمد چون از بخشش غنیمتهای حُنَین آسوده شد ، ماه ذیقعدهي سال هشتم بود ، و رفت و عمره کرد. و عَتّاب ابن اَسيد را بجانشینی خود در مکه نشاند ، و مُعاذ ابن جَبَل را با او همنشین کرد ، تا قرآن و فرمانهای دینی ایشان را یاد دهد. محمد چون به مدینه بازآمد ، شش روز از ذیقعده بازمانده بود.
1ـ سورهی حشر ، آیهی 8.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 100ـ لشکرکشی تَبوك
محمد چون از کار حنین و طایف آسوده بود و بازگردید از ذیحجه تا رجب در مدینه نشست. پس از آن آهنگ جنگ تبوک کرد. تبوک لشکر روم داشتند و فرمود لشکر به بسیج سفر فهلند. مردم از رفتن ناخشنود بودند ، از بهر آنکه پایان تابستان بود و میوهها و دانِگیها رسیده بود ، و تباه خواستی گردید و در بیرون مدینه نیز تنگی بود. محمد تنها در این جنگ آشکاره گفت که بکجا میخواهد رفت از بهر آنکه راه دور و دشوار ، و دشمن بسیار بود تا درست بسیج کار کنند و در دیگر جنگها و لشکرکشیها هیچ نگفتی.
دورویان بهانه میآوردند تا نروند و نیز شایعه میپراکندند تا مسلمانان را از رفتن بازدارند. برخی از ایشان در خانهی سُوَیلِم یهودی نشست میساختند و از مسلمانان بد گفتندی و مردم را از راه نيك بازداشتندي. پس محمد از آن آگاهی یافت ، و طَلحة ابن عُبَيدالله را با گروهی از یاران فرستاد تا خانهی سُوَیلِم یهودی ویران کردند و سوزانیدند. و برخی آهنگ بام خانه کردند و از بام خانه در زير افتادند و پاي یکی از ايشان شكست. برخی دیگر از در سرای بیرون جستند و گریختند.
برخی از لشکر بیبرگ بودند ، محمد به توانگران فرمود به بیچیزان یاوری کنند و دررفت و افزار و رخت بدهند. پس عثمان ابن عفّان چهارصد شتر بهر جنگ داد و بهمهی بیچیزان یاران دررفت رسانید ، و هزار دینار دیگر به پیش محمد آورد. محمد او را دعای نیک گفت : «خدايا ، از عثمان خشنود باش ، كه من ازو خشنودم.»
و همچنین ، توانگران یاران دررفت و نیازاک بیچیزان میدادند. و چون همهی آمادگیها رفت ، محمد با لشکر از مدینه بیرون رفت و در ثَنَيّتالوِداع یک روز نشست. نیز علی را بهر نگاهداری خانواده در مدینه نگه داشت.
هنگام بیرون رفتن از مدینه هفت تن از انصار نزد محمد آمدند و گفتند ما را چهارپایی نیست تا برنشینیم و با تو آییم. محمد گفت مرا چهارپایی نیست تا بشما دهم. بخانههای خود بروید و ما را بدعا و خواهش ياوري بدهيد كه چنان باشد كه با ما آمده باشيد. ايشان دلتنگ و گريان بخانههاي خود رفتند.
نیز گروهی از دورویان که توانایی جنگ داشتند آمدند و بهانه آوردند که با تو نتوانیم آمد. سورهی توبه (9) ، آیههای 90 تا 92 دربارهی ایشانست : «گروهى از عربهاى باديهنشين آمدند و بهانه آوردند تا آنها را پرگ دهند كه بجنگ نروند و آنها كه بخدا و برانگیختهاش دروغ گفته بودند ، در خانه نشستند. بزودی به بیدینانشان شکنجهای دردآور خواهد رسيد. بر ناتوانان و بيماران و بیچیزانی که از پس دررفت جنگ برنمیآیند ، هرگاه با خدا و برانگیختهی او نیکاندیشی کنند گناهى نيست اگر بجنگ نيايند كه بر نيكوكاران هيچ گونه سرزنش نيست و خدا آمرزنده و مهربانست. و نيز بر آنان كه نزد تو آمدند تا سوارشان کنی و بجنگشان بری و تو گفتى كه چهارپایی ندارم تا بر آن سوارتان کنم و آنها از اندوه آنکه چندان بیچیزند که نمیتوانند از پس دررفت ساز و برگ جنگ برآیند ، اشكريزان و اندوهناک بازگردیدند ، گناهى نيست.»
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول ـ كه سر دورويان بود ـ او نيز با لشكر خود بيرون آمده بود و در زير چادر محمد چادر زده بود. و چون محمد از آن فرودگاه رفت ، با گروه دورويان از آنجا بازگرديد و به مدينه بازرفت.
چون محمد به تبوک رسید ، سر اَیله به نزد او آمد و آشتی کرد و جزيه1 بر خود گرفتند. محمد فرمود بهر هر خاندانی از ایشان جداگانه پیماننامه نوشتند.
چون اینها رفته بود ، شهری بود در آن سو که آن را دومَةالجَندَل گفتندی و شاهی داشت اُكَيدِر ابن عبدالمَلِك نام که مسیحی بود. محمد ، خالد ابن ولید را با لشکری بدانجا فرستاد. خالد رفت و کمین ساخت تا شب درآمد. و آن شب ماهتابی روشن بود. و چنان افتاد که گاوی کوهی درآمد و سر و روی در کاخ شاه میمالید. شاه بر بام كوشك با زن خود ايستاده بود و تماشا ميكرد. زنش او را بشکار برانگیخت. پس با برادر و برگزیدگان خود برنشست و از پی گاو میرفت تا از شهر بیرون آمد و بدانجا رسید که خالد بود. پس خالد کمین گشاد و برادر شاه را کشت و شاه را گرفت و از همراهان او برخی کشتند و برخی گریختند. و شاه را به پیش محمد بردند. محمد جزیه بر گردن شاه گزارد و او را بازپس فرستاد. محمد ده روز در تبوک بود و پس از آن روی به مدینه گزارد.
1ـ اینکه جزيه را از نامسلمانِ «اهل کتاب» یا از هر نامسلمانی توان گرفت میان فقیهان ناهمداستانی است. حال آنکه اینجا دیده میشود که جزيه از بتپرست گرفته شده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 100ـ لشکرکشی تَبوك
محمد چون از کار حنین و طایف آسوده بود و بازگردید از ذیحجه تا رجب در مدینه نشست. پس از آن آهنگ جنگ تبوک کرد. تبوک لشکر روم داشتند و فرمود لشکر به بسیج سفر فهلند. مردم از رفتن ناخشنود بودند ، از بهر آنکه پایان تابستان بود و میوهها و دانِگیها رسیده بود ، و تباه خواستی گردید و در بیرون مدینه نیز تنگی بود. محمد تنها در این جنگ آشکاره گفت که بکجا میخواهد رفت از بهر آنکه راه دور و دشوار ، و دشمن بسیار بود تا درست بسیج کار کنند و در دیگر جنگها و لشکرکشیها هیچ نگفتی.
دورویان بهانه میآوردند تا نروند و نیز شایعه میپراکندند تا مسلمانان را از رفتن بازدارند. برخی از ایشان در خانهی سُوَیلِم یهودی نشست میساختند و از مسلمانان بد گفتندی و مردم را از راه نيك بازداشتندي. پس محمد از آن آگاهی یافت ، و طَلحة ابن عُبَيدالله را با گروهی از یاران فرستاد تا خانهی سُوَیلِم یهودی ویران کردند و سوزانیدند. و برخی آهنگ بام خانه کردند و از بام خانه در زير افتادند و پاي یکی از ايشان شكست. برخی دیگر از در سرای بیرون جستند و گریختند.
برخی از لشکر بیبرگ بودند ، محمد به توانگران فرمود به بیچیزان یاوری کنند و دررفت و افزار و رخت بدهند. پس عثمان ابن عفّان چهارصد شتر بهر جنگ داد و بهمهی بیچیزان یاران دررفت رسانید ، و هزار دینار دیگر به پیش محمد آورد. محمد او را دعای نیک گفت : «خدايا ، از عثمان خشنود باش ، كه من ازو خشنودم.»
و همچنین ، توانگران یاران دررفت و نیازاک بیچیزان میدادند. و چون همهی آمادگیها رفت ، محمد با لشکر از مدینه بیرون رفت و در ثَنَيّتالوِداع یک روز نشست. نیز علی را بهر نگاهداری خانواده در مدینه نگه داشت.
هنگام بیرون رفتن از مدینه هفت تن از انصار نزد محمد آمدند و گفتند ما را چهارپایی نیست تا برنشینیم و با تو آییم. محمد گفت مرا چهارپایی نیست تا بشما دهم. بخانههای خود بروید و ما را بدعا و خواهش ياوري بدهيد كه چنان باشد كه با ما آمده باشيد. ايشان دلتنگ و گريان بخانههاي خود رفتند.
نیز گروهی از دورویان که توانایی جنگ داشتند آمدند و بهانه آوردند که با تو نتوانیم آمد. سورهی توبه (9) ، آیههای 90 تا 92 دربارهی ایشانست : «گروهى از عربهاى باديهنشين آمدند و بهانه آوردند تا آنها را پرگ دهند كه بجنگ نروند و آنها كه بخدا و برانگیختهاش دروغ گفته بودند ، در خانه نشستند. بزودی به بیدینانشان شکنجهای دردآور خواهد رسيد. بر ناتوانان و بيماران و بیچیزانی که از پس دررفت جنگ برنمیآیند ، هرگاه با خدا و برانگیختهی او نیکاندیشی کنند گناهى نيست اگر بجنگ نيايند كه بر نيكوكاران هيچ گونه سرزنش نيست و خدا آمرزنده و مهربانست. و نيز بر آنان كه نزد تو آمدند تا سوارشان کنی و بجنگشان بری و تو گفتى كه چهارپایی ندارم تا بر آن سوارتان کنم و آنها از اندوه آنکه چندان بیچیزند که نمیتوانند از پس دررفت ساز و برگ جنگ برآیند ، اشكريزان و اندوهناک بازگردیدند ، گناهى نيست.»
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول ـ كه سر دورويان بود ـ او نيز با لشكر خود بيرون آمده بود و در زير چادر محمد چادر زده بود. و چون محمد از آن فرودگاه رفت ، با گروه دورويان از آنجا بازگرديد و به مدينه بازرفت.
چون محمد به تبوک رسید ، سر اَیله به نزد او آمد و آشتی کرد و جزيه1 بر خود گرفتند. محمد فرمود بهر هر خاندانی از ایشان جداگانه پیماننامه نوشتند.
چون اینها رفته بود ، شهری بود در آن سو که آن را دومَةالجَندَل گفتندی و شاهی داشت اُكَيدِر ابن عبدالمَلِك نام که مسیحی بود. محمد ، خالد ابن ولید را با لشکری بدانجا فرستاد. خالد رفت و کمین ساخت تا شب درآمد. و آن شب ماهتابی روشن بود. و چنان افتاد که گاوی کوهی درآمد و سر و روی در کاخ شاه میمالید. شاه بر بام كوشك با زن خود ايستاده بود و تماشا ميكرد. زنش او را بشکار برانگیخت. پس با برادر و برگزیدگان خود برنشست و از پی گاو میرفت تا از شهر بیرون آمد و بدانجا رسید که خالد بود. پس خالد کمین گشاد و برادر شاه را کشت و شاه را گرفت و از همراهان او برخی کشتند و برخی گریختند. و شاه را به پیش محمد بردند. محمد جزیه بر گردن شاه گزارد و او را بازپس فرستاد. محمد ده روز در تبوک بود و پس از آن روی به مدینه گزارد.
1ـ اینکه جزيه را از نامسلمانِ «اهل کتاب» یا از هر نامسلمانی توان گرفت میان فقیهان ناهمداستانی است. حال آنکه اینجا دیده میشود که جزيه از بتپرست گرفته شده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 101ـ درگذشت عبدالله مزنی
عبداللّه ابن مسعود بازگفت : من در جنگ بودم و نیمشبی برخاستم و آتشی دیدم که از میان لشکرگاه برخاست و میافروخت. چون نزدیک آن رفتم ، عبدالله ذیالبِجادین مزنی را دیدم که درگذشته بود و گوری فروبرده بودند. و محمد درمیان گور او رفته بود. و ابوبکر و عمر بر سر گور او ایستاده بودند. محمد ایشان را گفت : برادر شما (یعنی عبداللّه) را بمن بدهید. پس ابوبکر و عمر ، عبداللّه را به گور فروهِشتند. و محمد با دست خود او را فروگرفت و در گور گزارد و گفت : خدایا ، من از عبداللّه خشنودم ، تو نیز ازو خشنود باش. و از بهر آن ، او را ذیالبِجادین (دو پاره گلیم) میگفتند که خواهش باسلام داشت لیکن خاندانش جلو میگرفتند تا هر چی بود ازو گرفتند جز گلیمی سیاه. عبداللّه گلیم را دو پاره کرد ، و پارهای لُنگ و پارهای بچادر1. و بِجاد پارهگلیم سیاه باشد. و روی به مدینه گزارد ، و به پیش محمد آمد و در مسلمانی بسیار پسندیدهخو و نیکرفتار گردید.
🔸 102ـ داستان مسجد ضِرار
دوازده تن از شناختگان دورویان نهادند مسجدی بیرون مدینه بهر ستیز با محمد بسازند. و به بهانهی آن ، ایشان را فراهَمادي (جمعیتی) باشد و زبان سرزنش گشاده گردانند. ابوعامر راهب که دشمن محمد بود با ایشان یکی بود و ایشان را بر ساخت مسجد واداشت و خود آهنگ کیسَر روم کرد تا لشکر ازو ستاند و بجنگ محمد آید. پس مسجد را ساختند و بیوسان ابوعامر بودند که با لشکر درآید. چون محمد به تبوک میرفت ، دورویان درآمدند و گفتند : مسجدی بیرون مدینه ساختهایم از بهر بیچیزان و غریبان ، اکنون خواهش آنست که بیایی و آنجا نماز کنی. محمد گفت : آمادهی سفرم و نمیتوانم آمد ، چون بازگردم آیم. و محمد نمیدانست که دورویان به چه آهنگی ساختهاند. و چون بازگردید و به نزدیک مدینه رسید ، دانسته کرد که ایشان را چه آهنگ است. پس فرمود مالك ابن دُخشُم و عاصِم ابن عَدي (از انصار) رفتند و آن مسجد را سوزانیدند. آیهی 107 و 108 از سورهی توبه دربارهی ایشانست : و آنان که مسجد ضرار را ساختند تا آزارند و بیدینی ورزند و جدایی میان مسلمانانِ راست اندازند و کمینگاهی [باشد] برای آنان که با خدا و برانگیختهاش از پیش جنگند و سوگند میخورند که ما جز نیکی نخواستیم و خدا گواهی دهد که آنان دروغگویانند. هرگز در آن [مسجد] نایست! آن مسجدی که از روز نخست بر پرهیزکاری ساخته شده سزندهترست که در آن ایستی. در آن مردانیاند که دوست دارند پاکیزه باشند و خدا پاکیزهها را دوست دارد.
1ـ پروا کنید که ترجمان ، رفیعالدین اسحاق واژهی چادر را برای مرد و بجای ردا بکار میبرد که بر دوش میانداختند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 101ـ درگذشت عبدالله مزنی
عبداللّه ابن مسعود بازگفت : من در جنگ بودم و نیمشبی برخاستم و آتشی دیدم که از میان لشکرگاه برخاست و میافروخت. چون نزدیک آن رفتم ، عبدالله ذیالبِجادین مزنی را دیدم که درگذشته بود و گوری فروبرده بودند. و محمد درمیان گور او رفته بود. و ابوبکر و عمر بر سر گور او ایستاده بودند. محمد ایشان را گفت : برادر شما (یعنی عبداللّه) را بمن بدهید. پس ابوبکر و عمر ، عبداللّه را به گور فروهِشتند. و محمد با دست خود او را فروگرفت و در گور گزارد و گفت : خدایا ، من از عبداللّه خشنودم ، تو نیز ازو خشنود باش. و از بهر آن ، او را ذیالبِجادین (دو پاره گلیم) میگفتند که خواهش باسلام داشت لیکن خاندانش جلو میگرفتند تا هر چی بود ازو گرفتند جز گلیمی سیاه. عبداللّه گلیم را دو پاره کرد ، و پارهای لُنگ و پارهای بچادر1. و بِجاد پارهگلیم سیاه باشد. و روی به مدینه گزارد ، و به پیش محمد آمد و در مسلمانی بسیار پسندیدهخو و نیکرفتار گردید.
🔸 102ـ داستان مسجد ضِرار
دوازده تن از شناختگان دورویان نهادند مسجدی بیرون مدینه بهر ستیز با محمد بسازند. و به بهانهی آن ، ایشان را فراهَمادي (جمعیتی) باشد و زبان سرزنش گشاده گردانند. ابوعامر راهب که دشمن محمد بود با ایشان یکی بود و ایشان را بر ساخت مسجد واداشت و خود آهنگ کیسَر روم کرد تا لشکر ازو ستاند و بجنگ محمد آید. پس مسجد را ساختند و بیوسان ابوعامر بودند که با لشکر درآید. چون محمد به تبوک میرفت ، دورویان درآمدند و گفتند : مسجدی بیرون مدینه ساختهایم از بهر بیچیزان و غریبان ، اکنون خواهش آنست که بیایی و آنجا نماز کنی. محمد گفت : آمادهی سفرم و نمیتوانم آمد ، چون بازگردم آیم. و محمد نمیدانست که دورویان به چه آهنگی ساختهاند. و چون بازگردید و به نزدیک مدینه رسید ، دانسته کرد که ایشان را چه آهنگ است. پس فرمود مالك ابن دُخشُم و عاصِم ابن عَدي (از انصار) رفتند و آن مسجد را سوزانیدند. آیهی 107 و 108 از سورهی توبه دربارهی ایشانست : و آنان که مسجد ضرار را ساختند تا آزارند و بیدینی ورزند و جدایی میان مسلمانانِ راست اندازند و کمینگاهی [باشد] برای آنان که با خدا و برانگیختهاش از پیش جنگند و سوگند میخورند که ما جز نیکی نخواستیم و خدا گواهی دهد که آنان دروغگویانند. هرگز در آن [مسجد] نایست! آن مسجدی که از روز نخست بر پرهیزکاری ساخته شده سزندهترست که در آن ایستی. در آن مردانیاند که دوست دارند پاکیزه باشند و خدا پاکیزهها را دوست دارد.
1ـ پروا کنید که ترجمان ، رفیعالدین اسحاق واژهی چادر را برای مرد و بجای ردا بکار میبرد که بر دوش میانداختند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 103ـ گروش بنيثَقيف
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، ماه رمضان بود و خاندان ثقیف از طایف رسیدند و مسلمان گردیدند. شُوَند اسلام ایشان آن بود که ایشان را بزرگی بود ، عُروة ابن مسعود نام که گرایش اسلام کرد و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. پس از آن از محمد پرگ خواست تا به طایف رود و خاندان ثقیف را باسلام دعوت کند. محمد گفت : خاندان تو نپذیرند و تو را کشند. عُروه گفت : ای محمد ، پذیرند. چه من به نزد ایشان از فرزند گرامیترم. پس محمد پرگ داد و رفت. چون بخاندان خود رسید ، اسلام خود آشکار گردانید و ایشان را باسلام دعوت کرد. خاندان او را تیرباران کردند و کشتند.1 و پیش از مرگ سپارش کرد تا او را درمیان دیگر شهیدان که در گرد فروگرفتن طایف کشته بودند ، خاک کنند.
پس چون خاندان ثقیف ، عُروه را کشته بودند ، از محمد و لشکر او بیمناک گردیدند و با یکدیگر سکالیدند ، و نیکی در آن دیدند که مسلمان گردند. پس گروهی به پیش محمد فرستادند تا زینهار خواهند و لابهای چند کنند ، و پس از آن مسلمان گردند. فرستادگان چون آمدند ، محمد فرمود از بهر ایشان در گوشهی مسجد سراپردهای بزنند و ایشان را بدان سراپرده برند.
محمد لابههای ایشان همه را پذیرفت جز دو تا : یکی آنکه لات را تا سه سال برایشان بگزارد. محمد گفت : مسلمانی و بتپرستی با هم راست نیاید ، و شرط یکم آنست که کس با شما بفرستم تا بتخانهها ویران کند. و دیگر آنکه چون مسلمان گردیم نماز نکنیم. محمد گفت : هیچ نیکی در آن دین نباشد که نماز در آن نکنند. نیز یکی هم خواستند تا بتها را بدست خود نشکنند که محمد گفت این یکی آسان باشد ، كه ما خود با شما كس فرستيم كه بتها را شكنند. پس خشنود گردیدند.
محمد فرمود از بهر ایشان پیماننامهای نوشتند. و چون فرستادگان مسلمان گردیدند ، ماه رمضان در مدینه روزه داشتند. و محمد نگاهداشت ایشان بسیار فرمود. محمد ، ابوسفیان ابن حرب و مغیرة ابن شعبه را با ایشان به طایف فرستاد تا لات را ویران کنند و بتهای ایشان را شکنند. و هر داراکی که در لات باشد برگیرند و وام عروة ابن مسعود و برادرش اسود از آن بازدهند. و آنچه ماند به پیش محمد آوردند. نیز محمد ، عثمان ابن ابی عاص که درمیان خاندان ثقیف از همه کوچکتر بود ، بر ایشان فرمانده گردانید ، از بهر آنکه زیرکتر و بسيار آرزومند بآموختن فرمانهاي ديني و قرآن بود.
1ـ این خاندان همان بودند که چون محمد نزد پیشوایانشان رفت آن سخنان درشت و زشت را شنید و سپس مردم را برآغالانیدند که او را دشنام گویند و بزنند که محمد از دستشان گریخت. یکی از پیشوایانشان گفته بود : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، تا تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟» که در گفتار سی و دوم ، پانویس سات 43 نیز آوردیم. از این داستان عُروه نیز چند چیز روشن میگردد. یکی آنکه مردمی که او را همچون فرزند خود دوست میداشتند چندان آلودهی نادانی و تعصب بتپرستی بودند که بجای آنکه بسخنان او گوش دهند با تیرهای جانگیر پیشوازش کردند. دوم ، محمد با آنکه با آنان بیگانه بود ، و در همان باره با ایشان گفتگو کرد ، چنان هوشیارانه بسخن درآمده بوده که جان خود به بیم نینداخته بود. سوم ، برای شتاب دادن به پیشرفت اسلام درمیان تیرههایی که چنین دژآگاه و متعصب بودندی ، راهی جز لشکرکشی و برخ کشیدن نیروی مسلمانان نبوده. چهارم ، این بیگمانست که محمد هیچ دوست نمیداشت که مرد برگزیدهای از خاندان ثقیف که تازه مسلمان گردیده بود ، بر سر هیچ کشته شود. اینست آنچه نویسنده اینجا آورده (محمد گفت : ... تو را کشند.) جای پروای بیشتر دارد. این سخن از زبان محمد یا راست نیست و یا آنکه خود نیز بیگمان نبوده. ما دومی را باور میکنیم. باین معنی که محمد بیم از این داشته که مردمی همچون ثقیفیان باین آسانی گردن بمسلمانی نگزارند و او را کشند لیکن چون عُروه چنان بیگمان پاسخ داده ، محمد از گمان خود بازگشته و چنین اندیشیده که بسا عُروه از گرامیداشتگیش نزد ثقیفیان بتواند کسانی را باسلام گرایاند و این یک فیروزی ما را باشد و اینبوده که به بازگشت او خشنودی داده است.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 103ـ گروش بنيثَقيف
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، ماه رمضان بود و خاندان ثقیف از طایف رسیدند و مسلمان گردیدند. شُوَند اسلام ایشان آن بود که ایشان را بزرگی بود ، عُروة ابن مسعود نام که گرایش اسلام کرد و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. پس از آن از محمد پرگ خواست تا به طایف رود و خاندان ثقیف را باسلام دعوت کند. محمد گفت : خاندان تو نپذیرند و تو را کشند. عُروه گفت : ای محمد ، پذیرند. چه من به نزد ایشان از فرزند گرامیترم. پس محمد پرگ داد و رفت. چون بخاندان خود رسید ، اسلام خود آشکار گردانید و ایشان را باسلام دعوت کرد. خاندان او را تیرباران کردند و کشتند.1 و پیش از مرگ سپارش کرد تا او را درمیان دیگر شهیدان که در گرد فروگرفتن طایف کشته بودند ، خاک کنند.
پس چون خاندان ثقیف ، عُروه را کشته بودند ، از محمد و لشکر او بیمناک گردیدند و با یکدیگر سکالیدند ، و نیکی در آن دیدند که مسلمان گردند. پس گروهی به پیش محمد فرستادند تا زینهار خواهند و لابهای چند کنند ، و پس از آن مسلمان گردند. فرستادگان چون آمدند ، محمد فرمود از بهر ایشان در گوشهی مسجد سراپردهای بزنند و ایشان را بدان سراپرده برند.
محمد لابههای ایشان همه را پذیرفت جز دو تا : یکی آنکه لات را تا سه سال برایشان بگزارد. محمد گفت : مسلمانی و بتپرستی با هم راست نیاید ، و شرط یکم آنست که کس با شما بفرستم تا بتخانهها ویران کند. و دیگر آنکه چون مسلمان گردیم نماز نکنیم. محمد گفت : هیچ نیکی در آن دین نباشد که نماز در آن نکنند. نیز یکی هم خواستند تا بتها را بدست خود نشکنند که محمد گفت این یکی آسان باشد ، كه ما خود با شما كس فرستيم كه بتها را شكنند. پس خشنود گردیدند.
محمد فرمود از بهر ایشان پیماننامهای نوشتند. و چون فرستادگان مسلمان گردیدند ، ماه رمضان در مدینه روزه داشتند. و محمد نگاهداشت ایشان بسیار فرمود. محمد ، ابوسفیان ابن حرب و مغیرة ابن شعبه را با ایشان به طایف فرستاد تا لات را ویران کنند و بتهای ایشان را شکنند. و هر داراکی که در لات باشد برگیرند و وام عروة ابن مسعود و برادرش اسود از آن بازدهند. و آنچه ماند به پیش محمد آوردند. نیز محمد ، عثمان ابن ابی عاص که درمیان خاندان ثقیف از همه کوچکتر بود ، بر ایشان فرمانده گردانید ، از بهر آنکه زیرکتر و بسيار آرزومند بآموختن فرمانهاي ديني و قرآن بود.
1ـ این خاندان همان بودند که چون محمد نزد پیشوایانشان رفت آن سخنان درشت و زشت را شنید و سپس مردم را برآغالانیدند که او را دشنام گویند و بزنند که محمد از دستشان گریخت. یکی از پیشوایانشان گفته بود : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، تا تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟» که در گفتار سی و دوم ، پانویس سات 43 نیز آوردیم. از این داستان عُروه نیز چند چیز روشن میگردد. یکی آنکه مردمی که او را همچون فرزند خود دوست میداشتند چندان آلودهی نادانی و تعصب بتپرستی بودند که بجای آنکه بسخنان او گوش دهند با تیرهای جانگیر پیشوازش کردند. دوم ، محمد با آنکه با آنان بیگانه بود ، و در همان باره با ایشان گفتگو کرد ، چنان هوشیارانه بسخن درآمده بوده که جان خود به بیم نینداخته بود. سوم ، برای شتاب دادن به پیشرفت اسلام درمیان تیرههایی که چنین دژآگاه و متعصب بودندی ، راهی جز لشکرکشی و برخ کشیدن نیروی مسلمانان نبوده. چهارم ، این بیگمانست که محمد هیچ دوست نمیداشت که مرد برگزیدهای از خاندان ثقیف که تازه مسلمان گردیده بود ، بر سر هیچ کشته شود. اینست آنچه نویسنده اینجا آورده (محمد گفت : ... تو را کشند.) جای پروای بیشتر دارد. این سخن از زبان محمد یا راست نیست و یا آنکه خود نیز بیگمان نبوده. ما دومی را باور میکنیم. باین معنی که محمد بیم از این داشته که مردمی همچون ثقیفیان باین آسانی گردن بمسلمانی نگزارند و او را کشند لیکن چون عُروه چنان بیگمان پاسخ داده ، محمد از گمان خود بازگشته و چنین اندیشیده که بسا عُروه از گرامیداشتگیش نزد ثقیفیان بتواند کسانی را باسلام گرایاند و این یک فیروزی ما را باشد و اینبوده که به بازگشت او خشنودی داده است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 104ـ سورهي برائت
پس از آن که محمد از اسلام خاندان ثقیف آسوده گردید ، در ماه ذیحجّهي سال نهم ، ابوبکر را فرمانده و اختیاردار حاجیان گردانید. و چون از مدینه بیرون رفت ، محمد سورهی برائت را فروخواند. یاران گفتند : نیکی در آنست که سورهی برائت به ابوبکر فرستی. محمد ، علی را آواز کرد و فرستاد تا سورهی برائت بر حاجیان بخواند و بگوید که «هيچ بيديني روي بهشت نبيند و پس از امسال ، هيچ بيديني به حج نيايد و هيچ كس طواف خانه برهنه نكند و هر كي او را با محمد پيماني باشد چون دورهی پيمان او رود ، رفتار با او همچون رفتار با ديگر بيدينان باشد. و آن هنگام همه را تا چهار ماه مهلت همگانيست تا هر كس به پناهگاه و نشیمنگاه خود بازرسد و پس از چهار ماه هيچ كس را از بيدينان نگاهداشت و مهلتی نباشد.»
پس علی رفت و در راه به ابوبکر رسید. و روزبه (عید) قربان که مردم در منا گرد گردیده بودند ، برخاست و سورهی برائت بر ایشان خواند و به مدینه بازآمد.
🔸 105ـ مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول ، سر دورويان
از جملهي داستانهاي دورويان كه در سورهي «برائت» آمده است ، داستان مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول است كه سر دورويان بود. داستانش آنکه چون مرد خويشانش كس به پيش محمد فرستادند كه : «عبدالله مرد.» تا باشد كه محمد رود و برو نماز كند. محمد برخاست و رفت.
چون پيش مردهی او ايستاد كه نماز كند ، عمر رفت و در پيش روي او ايستاد و گفت : «ای محمد ، تو چگونه نماز كني بر عبدالله ابن أبَي؟ و او دشمن خدا و برانگیختهاش بود و سر و پيشرو دورويان بود و دربارهي تو ، فلانروز و بَهمانروز ، چنين و چنين گفت و چند بار چيزهاي ديگر گفته است.»
محمد لبخندي زد و گفت : «عمر ، مرا برگزيننده گردانيدهاند ميان آنكه بَرو نماز كنم و آمرزش تلبم یا نتلبم.» و اين آيه را فروخواند كه : «محمد ، اگر خواهي دورويان را آمرزش بتلب و اگر خواهي نتلب ـ كه اگر تو هفتاد بار آمرزش تلبی ، ما ايشان را نخواهيم آمرزيد : كه حکم ايشان حکم بيدينان باشد و بيدين هرگز آمرزشِ ما را بر خود نبيند.»1
لیکن خشنود نميگرديد و از پيش روي محمد دور نميرفت و همچنان پافشارانه ايستاده بود كه محمد را از آن بازدارد ، باشد كه نماز بَرو نكند. و چون بدرازا كشيد ، محمد باو گفت : «عمر ، بگزار تا برو نماز كنم ـ كه مرا برگزيننده كردهاند ميان آمرزش خواستن و نخواستن. و اگر دانستمي كه بر هفتاد بار بیشتر آمرزشتلبی او را آمرزيدندي ، دريغ نداشتمي و هفتاد بار بيشتر كردمي.» پس عمر دور بازرفت و محمد برو نماز كرد.
و عمر پس از آن ، افسوس خوردي كه : «چندان دليري كه من در پيش محمد كردم و پافشاري برو نمودم ، تا باشد كه خدا همداستان گفتهي من ـ كه عمرم ـ آيه فرو فرستد.»
و پس از آن محمد آیهای خواند که او را كهراييد از آنكه بار ديگر بر دورويان نماز كند و بر مردهی ايشان رود.2 پس از آن ، محمد نماز بر هيچ دورو نكرد و بر گور هيچ دورو نرفت.
1ـ سورهی توبه ، آیهی 80 . معنی آنکه : آمرزش بخواه برای آنان یا نخواه ، اگر هفتاد بار برای ایشان آمرزش خواهی خدا نیامرزدشان ، زیرا خداناشناسی با خدا و برانگیختهاش کردند. خدا نافرمانان را راه ننماید.
این باورکردنی است که محمد پیش از چنان گفتهای (آیه) پافشاری بر نماز مرده و امید بآمرزش آفریدگار داشته. ولی این نه باورکردنی است که از یکسو آیه میخوانده : «بیدین هرگز آمرزش ما را بر خود نبیند» و با اینهمه در نماز بر مردهی آن دورو پافشاری میکرده. میتوان گمان داشت که در آن هنگام محمد نیز همچون هر آدمی دیگر این زمینه بَرو یکرویه (قطعی ، یقین) نگردیده بوده. و چون ناخشنودی یارانش را دیده بوده سپس اندیشیده و یکدل گردیده و هودهی آن اندیشه همین آیههای 80 و 84 است. (نک. پانویس پس از این را)
2ـ سورهی توبه ، آیهی 84. معنی آنکه : هرگز بر هیچیک از درگذشتگان ایشان (دورویان) نماز نخوان و بر سر گور او نایست ، زیرا اینان با خدا و برانگیختهی او خداناشناسی کردند و گناهکار مردهاند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 104ـ سورهي برائت
پس از آن که محمد از اسلام خاندان ثقیف آسوده گردید ، در ماه ذیحجّهي سال نهم ، ابوبکر را فرمانده و اختیاردار حاجیان گردانید. و چون از مدینه بیرون رفت ، محمد سورهی برائت را فروخواند. یاران گفتند : نیکی در آنست که سورهی برائت به ابوبکر فرستی. محمد ، علی را آواز کرد و فرستاد تا سورهی برائت بر حاجیان بخواند و بگوید که «هيچ بيديني روي بهشت نبيند و پس از امسال ، هيچ بيديني به حج نيايد و هيچ كس طواف خانه برهنه نكند و هر كي او را با محمد پيماني باشد چون دورهی پيمان او رود ، رفتار با او همچون رفتار با ديگر بيدينان باشد. و آن هنگام همه را تا چهار ماه مهلت همگانيست تا هر كس به پناهگاه و نشیمنگاه خود بازرسد و پس از چهار ماه هيچ كس را از بيدينان نگاهداشت و مهلتی نباشد.»
پس علی رفت و در راه به ابوبکر رسید. و روزبه (عید) قربان که مردم در منا گرد گردیده بودند ، برخاست و سورهی برائت بر ایشان خواند و به مدینه بازآمد.
🔸 105ـ مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول ، سر دورويان
از جملهي داستانهاي دورويان كه در سورهي «برائت» آمده است ، داستان مرگ عبدالله ابن أبيّ سَلول است كه سر دورويان بود. داستانش آنکه چون مرد خويشانش كس به پيش محمد فرستادند كه : «عبدالله مرد.» تا باشد كه محمد رود و برو نماز كند. محمد برخاست و رفت.
چون پيش مردهی او ايستاد كه نماز كند ، عمر رفت و در پيش روي او ايستاد و گفت : «ای محمد ، تو چگونه نماز كني بر عبدالله ابن أبَي؟ و او دشمن خدا و برانگیختهاش بود و سر و پيشرو دورويان بود و دربارهي تو ، فلانروز و بَهمانروز ، چنين و چنين گفت و چند بار چيزهاي ديگر گفته است.»
محمد لبخندي زد و گفت : «عمر ، مرا برگزيننده گردانيدهاند ميان آنكه بَرو نماز كنم و آمرزش تلبم یا نتلبم.» و اين آيه را فروخواند كه : «محمد ، اگر خواهي دورويان را آمرزش بتلب و اگر خواهي نتلب ـ كه اگر تو هفتاد بار آمرزش تلبی ، ما ايشان را نخواهيم آمرزيد : كه حکم ايشان حکم بيدينان باشد و بيدين هرگز آمرزشِ ما را بر خود نبيند.»1
لیکن خشنود نميگرديد و از پيش روي محمد دور نميرفت و همچنان پافشارانه ايستاده بود كه محمد را از آن بازدارد ، باشد كه نماز بَرو نكند. و چون بدرازا كشيد ، محمد باو گفت : «عمر ، بگزار تا برو نماز كنم ـ كه مرا برگزيننده كردهاند ميان آمرزش خواستن و نخواستن. و اگر دانستمي كه بر هفتاد بار بیشتر آمرزشتلبی او را آمرزيدندي ، دريغ نداشتمي و هفتاد بار بيشتر كردمي.» پس عمر دور بازرفت و محمد برو نماز كرد.
و عمر پس از آن ، افسوس خوردي كه : «چندان دليري كه من در پيش محمد كردم و پافشاري برو نمودم ، تا باشد كه خدا همداستان گفتهي من ـ كه عمرم ـ آيه فرو فرستد.»
و پس از آن محمد آیهای خواند که او را كهراييد از آنكه بار ديگر بر دورويان نماز كند و بر مردهی ايشان رود.2 پس از آن ، محمد نماز بر هيچ دورو نكرد و بر گور هيچ دورو نرفت.
1ـ سورهی توبه ، آیهی 80 . معنی آنکه : آمرزش بخواه برای آنان یا نخواه ، اگر هفتاد بار برای ایشان آمرزش خواهی خدا نیامرزدشان ، زیرا خداناشناسی با خدا و برانگیختهاش کردند. خدا نافرمانان را راه ننماید.
این باورکردنی است که محمد پیش از چنان گفتهای (آیه) پافشاری بر نماز مرده و امید بآمرزش آفریدگار داشته. ولی این نه باورکردنی است که از یکسو آیه میخوانده : «بیدین هرگز آمرزش ما را بر خود نبیند» و با اینهمه در نماز بر مردهی آن دورو پافشاری میکرده. میتوان گمان داشت که در آن هنگام محمد نیز همچون هر آدمی دیگر این زمینه بَرو یکرویه (قطعی ، یقین) نگردیده بوده. و چون ناخشنودی یارانش را دیده بوده سپس اندیشیده و یکدل گردیده و هودهی آن اندیشه همین آیههای 80 و 84 است. (نک. پانویس پس از این را)
2ـ سورهی توبه ، آیهی 84. معنی آنکه : هرگز بر هیچیک از درگذشتگان ایشان (دورویان) نماز نخوان و بر سر گور او نایست ، زیرا اینان با خدا و برانگیختهی او خداناشناسی کردند و گناهکار مردهاند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 106ـ سال فرستادگان
چون محمد از گشایش مکه و لشکرکشی تبوک و گروش خاندان ثقیف آسوده گردید ، عربها که در گوشهها بودند ، در سال نهم ، گرایش اسلام نمودند و گروه گروه میآمدند و مسلمان میگردیدند. و شُوَندش آن بود که تیرههای عرب ، در همه سان ، قریش را پیشوای خود ساخته بودند ، از بهر آنکه قریش سرپرستان حَرَم بودند و ایشان را شاخهای از نژاد ناب اسماعیل میدانستند. و چون ایشان فرمانبر محمد نمیگردیدند ، دیگران باسلام درنمیآمدند. و چون مکه گشاده گردید و قریش فرمانبر گردیدند ، تیرههای عرب روی در مدینه میگزاردند و مسلمان میگردیدند. از اینرو سال نهم را «سال فرستادگان» نامیدند. نخستین این تیرهها بنیتَمیم بودند.
🔸 107ـ گروش بنيتَميم
عُطارِد ابن حاجِب ابن زُراره که سر خاندان بنیتَمیم بود ، با گروهی از بزرگان خاندان خود برخاست و به پیش محمد آمدند. و چون بمسجد رفتند محمد در اتاق بود ، و نشکیبیدند تا بیرون آید و گفتند : ای محمد ، بیرون بیا. محمد از آواز ایشان رنجید و این آیه فروخواند : «آنان که تو را از پشت اتاقها بفریاد میخوانند بیشترشان نابخردانند. اگر میشکیبیدند تا خود بیرون آیی بیگمان برای آنان بهتر بود. خدا آمرزنده و مهربان است». (سورهی حجرات ، آیههای 4 و 5)
پس از آن محمد بیرون آمد و نشست و ایشان گفتند : ای محمد ، آمدیم که با تو نازيم و نازشها و نيكوكاريهاي خود را برشماريم. محمد گفت : برخیزید و بگویید. پس عُطارِد ابن حاجِب که بزرگ و سخنران ایشان بود برخاست و سخنی راند. محمد ، ثابت ابن قَیس را خواند و گفت : او را پاسخ بده. ثابت برخاست و پاسخش بازداد. دیگر ، چامهگوی ایشان برخاست و در ستودگیها و بزرگی خاندان بنیتمیم قصیدهای خواند. و چون آسوده گردید محمد فرمود حسّان ابن ثابت بخوانید تا پاسخ ایشان بازگوید. پس او را خواندند و آمد و برخاست و بدیهتاً قصیدهای خواند در ستایش محمد ، به همان قافیه که ایشان برخوانده بودند ، و همه شگفتی نمودند. پس اَقرَع ابن حابِس با خاندان گفت که خدا هیچ از این مرد دریغ نداشته است. پس همه مسلمان گردیدند. و محمد هر یکی از ایشان را دِهِشی ویژه داد.
🔸 108ـ گروش بنيسعد
ضِمام از خاندان بنیسعد بود ، و او را فرستادند تا به پیش محمد آید و چگونگی اسلام بازداند. چون به پیش محمد آمد ، گفت : ای محمد ، از تو پرسشی میکنم و در آن درشتی خواهم نمودن ، باید که نرنجی. محمد گفت : هر چی خواهی بپرس. ضِمام گفت : ای محمد ، بآن خدایی سوگند به تو میدهم که خدای تو و خدای همهی جهانیانست با من راست بگو که آیا تو برانگیختهی خدایی و تو را براستی بآفریدهها فرستاده است و تو را فرموده است که ما را بفرمایی که بتپرستی فروگزاریم و نماز پنجگانه گزاریم و روزهی رمضان داریم و زکات دهیم و حج کنیم و دیگر پایههای اسلام؟
محمد هر بار سوگند خورد که من برانگیختهام ، و خدا چنین بمن فرموده است. پس ضِمام مسلمان گردید و بیدرنگ بازگردید و پیش خاندان خود رفت و در همان هنگام که رسید ، لات و عُزّا را دشنام داد و گفت : محمد برانگیختهی راست خداست و من مسلمان گردیدم و شما نیز مسلمان شوید. هنوز شب نیامده بود که خاندانش همگی مسلمان گردیدند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 106ـ سال فرستادگان
چون محمد از گشایش مکه و لشکرکشی تبوک و گروش خاندان ثقیف آسوده گردید ، عربها که در گوشهها بودند ، در سال نهم ، گرایش اسلام نمودند و گروه گروه میآمدند و مسلمان میگردیدند. و شُوَندش آن بود که تیرههای عرب ، در همه سان ، قریش را پیشوای خود ساخته بودند ، از بهر آنکه قریش سرپرستان حَرَم بودند و ایشان را شاخهای از نژاد ناب اسماعیل میدانستند. و چون ایشان فرمانبر محمد نمیگردیدند ، دیگران باسلام درنمیآمدند. و چون مکه گشاده گردید و قریش فرمانبر گردیدند ، تیرههای عرب روی در مدینه میگزاردند و مسلمان میگردیدند. از اینرو سال نهم را «سال فرستادگان» نامیدند. نخستین این تیرهها بنیتَمیم بودند.
🔸 107ـ گروش بنيتَميم
عُطارِد ابن حاجِب ابن زُراره که سر خاندان بنیتَمیم بود ، با گروهی از بزرگان خاندان خود برخاست و به پیش محمد آمدند. و چون بمسجد رفتند محمد در اتاق بود ، و نشکیبیدند تا بیرون آید و گفتند : ای محمد ، بیرون بیا. محمد از آواز ایشان رنجید و این آیه فروخواند : «آنان که تو را از پشت اتاقها بفریاد میخوانند بیشترشان نابخردانند. اگر میشکیبیدند تا خود بیرون آیی بیگمان برای آنان بهتر بود. خدا آمرزنده و مهربان است». (سورهی حجرات ، آیههای 4 و 5)
پس از آن محمد بیرون آمد و نشست و ایشان گفتند : ای محمد ، آمدیم که با تو نازيم و نازشها و نيكوكاريهاي خود را برشماريم. محمد گفت : برخیزید و بگویید. پس عُطارِد ابن حاجِب که بزرگ و سخنران ایشان بود برخاست و سخنی راند. محمد ، ثابت ابن قَیس را خواند و گفت : او را پاسخ بده. ثابت برخاست و پاسخش بازداد. دیگر ، چامهگوی ایشان برخاست و در ستودگیها و بزرگی خاندان بنیتمیم قصیدهای خواند. و چون آسوده گردید محمد فرمود حسّان ابن ثابت بخوانید تا پاسخ ایشان بازگوید. پس او را خواندند و آمد و برخاست و بدیهتاً قصیدهای خواند در ستایش محمد ، به همان قافیه که ایشان برخوانده بودند ، و همه شگفتی نمودند. پس اَقرَع ابن حابِس با خاندان گفت که خدا هیچ از این مرد دریغ نداشته است. پس همه مسلمان گردیدند. و محمد هر یکی از ایشان را دِهِشی ویژه داد.
🔸 108ـ گروش بنيسعد
ضِمام از خاندان بنیسعد بود ، و او را فرستادند تا به پیش محمد آید و چگونگی اسلام بازداند. چون به پیش محمد آمد ، گفت : ای محمد ، از تو پرسشی میکنم و در آن درشتی خواهم نمودن ، باید که نرنجی. محمد گفت : هر چی خواهی بپرس. ضِمام گفت : ای محمد ، بآن خدایی سوگند به تو میدهم که خدای تو و خدای همهی جهانیانست با من راست بگو که آیا تو برانگیختهی خدایی و تو را براستی بآفریدهها فرستاده است و تو را فرموده است که ما را بفرمایی که بتپرستی فروگزاریم و نماز پنجگانه گزاریم و روزهی رمضان داریم و زکات دهیم و حج کنیم و دیگر پایههای اسلام؟
محمد هر بار سوگند خورد که من برانگیختهام ، و خدا چنین بمن فرموده است. پس ضِمام مسلمان گردید و بیدرنگ بازگردید و پیش خاندان خود رفت و در همان هنگام که رسید ، لات و عُزّا را دشنام داد و گفت : محمد برانگیختهی راست خداست و من مسلمان گردیدم و شما نیز مسلمان شوید. هنوز شب نیامده بود که خاندانش همگی مسلمان گردیدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 109ـ گروش تیرهی عبدالقَيس
جارود سر تیرهی عبدالقَيس بود. و کیش مسیحی داشت. با گروهی پیش محمد آمد و محمد اسلام بر ایشان نمود. جارود گفت : کیش مسیحی رها نتوانم کرد. محمد گفت : دین مسلمانی بهترست. جارود گفت : اگر تو پایندان (ضامن) میشوی که دین مسلمانی بهتر از کیش مسیحیست تا مسلمان گردم. محمد گفت : پایندان میگردم. پس جارود و گروه با او مسلمان گردیدند و بازگردید و تیرهی خود را مسلمان گردانید.
جارود در مسلماني بسيار استوار و پرهیزکار بود. چنانكه پس از درگذشت محمد ، خاندانش از دين بازگرديدند و او با ايشان هميجنگيد. و پس از آن ، به همان شُوند از خاندان خود بيزار گرديد.
🔸 110ـ گروش عَدي ابن حاتمِ طايي
عَدي ابن حاتم طايي بازگفت که مرا هیچ کس از محمد دشمنتر نبود ، از بهر آنکه من مسیحی و درمیان خاندان خود گرامی بودم. و از لشکر محمد میترسیدم که بیاید و خاندان مرا از فرمانم بیرون برند و مرا کشند. از بیم لشکر محمد بندهای داشتم و او را گفته بودم تا چند شتر برگزیند و نگاه میداشت تا هنگامی که لشکر برسد بگریزم. پس روزی او آمد و گفت : لشکر اسلام رسیدند و درفشهای ایشان پیداست. پس او را گفتم شتران را بیاورد ، و با خانوادهی خود برنشستم و آهنگ شام کردم ، چه مردم شام مسیحی بودند. و لشکر محمد درآمد و خاندان مرا با خواهرم به مدینه بردند. و محمد ایشان را نگاهداری کرد. و خواهر لابه کرد تا او را به شام پیش من فرستد. پس محمد فرمود او را دررفت درست و جامهی نیکو و شتر و کجاوه دادند و با خاندانی معتمد بسوی شام رفتند. و من با خانوادهی خود نشسته بودم و خواهر را دیدم که میآمد. پیش او بازرفتم و سخنهای تند مرا گفت ، و گفت : چه کار بود که کردی؟ نیکی در آنست که به پیش محمد بروی ، چه کار او از دو بیرون نیست : یا برانگیختهی خداست و دین او بهتر باشد و اگر نه ، اکنون شاهی تواناست و ازو ایمن باشی و چنانکه بودی ، بر سر خاندان و تیرهی خود فرمانروا گردی.
پس به پیش محمد رفتم ، در مسجد نشسته بود. درود گفتم. گفت : تو کیستی؟ گفتم : منم عَدي ابن حاتم طايي. برخاست و دست من گرفت و بخانهی خود برد و مرا بر سر بالشی چرمی نشاند و خود بر زمین نشست. گفتم : فروتنی آن مرد نشان برانگیختگی اوست و خواهای سرزمین و داراک اینجهان نیست. و از من پرسید که کیش مسیحی داری؟ گفتم : آری. و گفت : چهار یکی از غنیمتها برمیگرفتی؟ گفتم : آری. گفت : در دین شما حرامست که چهار یکی از غنیمتها برگیرند ، تو چرا برمیگرفتی؟ بیگمان گردیدم که برانگیختهی خداست و بر احکام تورات و انجیل آگاهست. محمد گفت : ای عَدی ، مگر از بهر آن مسلمان نمیگردی که بینی که مسلمانان بیچیزند! بخدا که نزدیک رسید بآن زمان که چندان داراک و غنیمت مسلمانان را گرد گردد که آرزو كنند بيچيزي را يابند تا چیزی باو دهند و کس را نبینند ، یا از بهر این گرایش اسلام نمیکنی که مسلمانان را اندک میبینی و دشمنان ایشان بسیارند. بخدا که زمان آن رسید که اسلام چنان نیرو گیرد و راهها از نیروی مسلمانان چنان ایمن گردد که از قادسیّه زنی تنها بر شتر نشیند و بیاید و زیارت کعبه کند و بازگردد و او را از هیچ کس بیم نباشد.
چون این سخنها را از محمد شنیدم ، برخاستم و مسلمان گردیدم. و محمد مرا بسیار گرامی و پاس داشت و سری خاندان طَی بمن بازداد و روانه گردانید.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 109ـ گروش تیرهی عبدالقَيس
جارود سر تیرهی عبدالقَيس بود. و کیش مسیحی داشت. با گروهی پیش محمد آمد و محمد اسلام بر ایشان نمود. جارود گفت : کیش مسیحی رها نتوانم کرد. محمد گفت : دین مسلمانی بهترست. جارود گفت : اگر تو پایندان (ضامن) میشوی که دین مسلمانی بهتر از کیش مسیحیست تا مسلمان گردم. محمد گفت : پایندان میگردم. پس جارود و گروه با او مسلمان گردیدند و بازگردید و تیرهی خود را مسلمان گردانید.
جارود در مسلماني بسيار استوار و پرهیزکار بود. چنانكه پس از درگذشت محمد ، خاندانش از دين بازگرديدند و او با ايشان هميجنگيد. و پس از آن ، به همان شُوند از خاندان خود بيزار گرديد.
🔸 110ـ گروش عَدي ابن حاتمِ طايي
عَدي ابن حاتم طايي بازگفت که مرا هیچ کس از محمد دشمنتر نبود ، از بهر آنکه من مسیحی و درمیان خاندان خود گرامی بودم. و از لشکر محمد میترسیدم که بیاید و خاندان مرا از فرمانم بیرون برند و مرا کشند. از بیم لشکر محمد بندهای داشتم و او را گفته بودم تا چند شتر برگزیند و نگاه میداشت تا هنگامی که لشکر برسد بگریزم. پس روزی او آمد و گفت : لشکر اسلام رسیدند و درفشهای ایشان پیداست. پس او را گفتم شتران را بیاورد ، و با خانوادهی خود برنشستم و آهنگ شام کردم ، چه مردم شام مسیحی بودند. و لشکر محمد درآمد و خاندان مرا با خواهرم به مدینه بردند. و محمد ایشان را نگاهداری کرد. و خواهر لابه کرد تا او را به شام پیش من فرستد. پس محمد فرمود او را دررفت درست و جامهی نیکو و شتر و کجاوه دادند و با خاندانی معتمد بسوی شام رفتند. و من با خانوادهی خود نشسته بودم و خواهر را دیدم که میآمد. پیش او بازرفتم و سخنهای تند مرا گفت ، و گفت : چه کار بود که کردی؟ نیکی در آنست که به پیش محمد بروی ، چه کار او از دو بیرون نیست : یا برانگیختهی خداست و دین او بهتر باشد و اگر نه ، اکنون شاهی تواناست و ازو ایمن باشی و چنانکه بودی ، بر سر خاندان و تیرهی خود فرمانروا گردی.
پس به پیش محمد رفتم ، در مسجد نشسته بود. درود گفتم. گفت : تو کیستی؟ گفتم : منم عَدي ابن حاتم طايي. برخاست و دست من گرفت و بخانهی خود برد و مرا بر سر بالشی چرمی نشاند و خود بر زمین نشست. گفتم : فروتنی آن مرد نشان برانگیختگی اوست و خواهای سرزمین و داراک اینجهان نیست. و از من پرسید که کیش مسیحی داری؟ گفتم : آری. و گفت : چهار یکی از غنیمتها برمیگرفتی؟ گفتم : آری. گفت : در دین شما حرامست که چهار یکی از غنیمتها برگیرند ، تو چرا برمیگرفتی؟ بیگمان گردیدم که برانگیختهی خداست و بر احکام تورات و انجیل آگاهست. محمد گفت : ای عَدی ، مگر از بهر آن مسلمان نمیگردی که بینی که مسلمانان بیچیزند! بخدا که نزدیک رسید بآن زمان که چندان داراک و غنیمت مسلمانان را گرد گردد که آرزو كنند بيچيزي را يابند تا چیزی باو دهند و کس را نبینند ، یا از بهر این گرایش اسلام نمیکنی که مسلمانان را اندک میبینی و دشمنان ایشان بسیارند. بخدا که زمان آن رسید که اسلام چنان نیرو گیرد و راهها از نیروی مسلمانان چنان ایمن گردد که از قادسیّه زنی تنها بر شتر نشیند و بیاید و زیارت کعبه کند و بازگردد و او را از هیچ کس بیم نباشد.
چون این سخنها را از محمد شنیدم ، برخاستم و مسلمان گردیدم. و محمد مرا بسیار گرامی و پاس داشت و سری خاندان طَی بمن بازداد و روانه گردانید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 111ـ گروش فَروَة ابن مسیک مرادی
فروة ابن مسیک مرادی از نزدیکان شاهان پیرامونی بود و او را خلعت فرستادندی و باو نزدیکی جستندی. ناگاه هوس اسلام او را برخاست و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. محمد او را دهشهای بسیار فرمود و فرماندهی تیرهی خود (مراد) و تیرهی زُبَید و تیرهی مَذحِج را باو داد. پس از او ، عمرو ابن مَعدی کَرِب1 آمد و مسلمان گردید. و چون محمد درگذشت از اسلام بازگردید ، از بهر آن که عمرو بزرگ تیرهی زُبَید پیش از فروه بود و فروه کمتر ازو بود و میپنداشت که چون مسلمان گردد بزرگی تیرهی زُبَید باو دهد ، لیکن چون چنان نشد ، از اسلام بازگردید.
🔸 112ـ گروش تيرهي كِنده
اَشعَث ابن قَيس شاه تیرهی کِنده بود و با هشتاد سوار از خویشان و شناختگان به پیش محمد آمدند و مسلمان گردیدند. تیرهی کِنده بسیار شكوهمند و سهمناک و توانگر و خوشسيما بودند بویژه این گروه که آمده بودند. و یاران ایشان را مینگریستند و شگفتنی مینمودند.
محمد ایشان را گفت که این بر شما حرامست و پس از این نپوشید. پس بیدرنگ جامههای ابریشمی برکندند و زردوختهها را از دوش برگرفتند.
اَشعَث گفت : ای محمد ، ما از فرزندان آكِلُالمُرارم2 و تو از فرزندان ایشانی. محمد لبخندی زد و به نرمی گفت : این نسبت ، شما را با عباس است ، بروید و این نسب با او درست کنید ، لیکن من از فرزندان نَضر ابن كِنانهام و خود را به نياهاي خود بازبندم نه بديگري. اكنون بدانيد ـ اي مردم كِنده ـ كه نازش به نياها رسم روزگار ناداني است. و در اسلام نازش به پرهیزکاری است نه به تبار و خویشاوندی.»3
اشعث گفت : اگر از این پس کسی به نیاها نازد او را کیفر دهم. و محمد ایشان را نوازشها فرمود و به میهن خود رفتند.
🔸 113ـ گروش تیرهی اَزد
صُرَد ابن عبدالله از بزرگان تیرهی اَزد بود و با گروهی از تیرهی خود پیش محمد آمد و مسلمان گردید و در مسلمانی نیکرفتار و پسندیدهخو گردید. و محمد او را بر تیرهی خود فرمانروا گردانید و او را فرمود با بیدینانی که در پیرامون ایشانند بجنگند و ایشان را باسلام بخوانند. و تیرهی اَزد در سوی یمن نشیمن داشتندی.
🔸 114ـ گروش شاهان حِمَير
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، فرستادگان شاهان حِمَیر رسیدند و نوشتههاي ايشان را آوردند که تیرهی حِمَیر مسلمان گردیدند و بسیار از بیدینان کشتند. و ایشان شش شاه بودند : حارِث ابن عَبد كُلال ، نُعَيم ابن كُلال ، نُعمان بزرگ ذیرُعَین ، مَعافِر ، هَمدان و زُرعهي ذويَزَن. زُرعهي ذويَزَن پيش از همه مسلمان گرديده بود و مالِك ابن مُرّهي رَهاوي را بفرستادگي پيش محمد فرستاده بود تا محمد را از اسلام خود و آن ديگر شاهان آگاه گرداند.
محمد نوازش فرستادگان فرمود و فرمود پاسخ نامهی ایشان بازدهند. و پنج تن با ایشان فرستاد و مُعاذ را سپارش کرد که چون بروی ، با مردم آسانی کن و سختی مکن ، و ایشان را مژدهی نیک بده و کس را از مهربانی خدا ناامید نگردان. و گروهی از یهود و مسیحی از تو خواهند پرسید که کلید بهشت چیست؟ تو ایشان را بگو : کلید بهشت دوگواهی است.
1ـ عمرو فرزند سیف ابن ذی یزن شاه یمن بود که پس از درگذشت پدرش با یاری لشکری که انوشیروان دادگر باو داد شاهی یمن را از حبشیان بازپس گرفت. بنگرید به (گفتار 121ـ گروش باذان ـ سات 161)
2ـ «آكِلُالمُرار» شاهي بسيار بزرگ در عرب بود ، چنانكه عرب در نازش خود را باو بستندي. و تيرهي كِنده از فرزندان او بودند و بيشتري ايشان شاه بودند. و ايشان را باين شُوند بر ديگر عرب نازش بودي. و عباس در روزگار ناداني ، چون بازرگاني كردي و جايي رسيدي كه او را نشناختندي ، اين اندازه گفتي كه : «من از فرزندان آكِلُالمُرارم» و تبار خود را باو بردي ، از بهر آنكه بداراك او هیچ دست نيازيدندي. و همچنين چون به تيرهي بنیكِنده رسيدي تبار خود باو بازبردی و ايشان او را نگاهداشت و نوازش کردندی.
3ـ بر این پایه ، رفتاری که ما در ایران امروز داریم ، آیا در روزگار نادانی بسر میبریم یا از آن درگذشتهایم؟!.. (درگذشتن = عبور کردن)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 111ـ گروش فَروَة ابن مسیک مرادی
فروة ابن مسیک مرادی از نزدیکان شاهان پیرامونی بود و او را خلعت فرستادندی و باو نزدیکی جستندی. ناگاه هوس اسلام او را برخاست و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. محمد او را دهشهای بسیار فرمود و فرماندهی تیرهی خود (مراد) و تیرهی زُبَید و تیرهی مَذحِج را باو داد. پس از او ، عمرو ابن مَعدی کَرِب1 آمد و مسلمان گردید. و چون محمد درگذشت از اسلام بازگردید ، از بهر آن که عمرو بزرگ تیرهی زُبَید پیش از فروه بود و فروه کمتر ازو بود و میپنداشت که چون مسلمان گردد بزرگی تیرهی زُبَید باو دهد ، لیکن چون چنان نشد ، از اسلام بازگردید.
🔸 112ـ گروش تيرهي كِنده
اَشعَث ابن قَيس شاه تیرهی کِنده بود و با هشتاد سوار از خویشان و شناختگان به پیش محمد آمدند و مسلمان گردیدند. تیرهی کِنده بسیار شكوهمند و سهمناک و توانگر و خوشسيما بودند بویژه این گروه که آمده بودند. و یاران ایشان را مینگریستند و شگفتنی مینمودند.
محمد ایشان را گفت که این بر شما حرامست و پس از این نپوشید. پس بیدرنگ جامههای ابریشمی برکندند و زردوختهها را از دوش برگرفتند.
اَشعَث گفت : ای محمد ، ما از فرزندان آكِلُالمُرارم2 و تو از فرزندان ایشانی. محمد لبخندی زد و به نرمی گفت : این نسبت ، شما را با عباس است ، بروید و این نسب با او درست کنید ، لیکن من از فرزندان نَضر ابن كِنانهام و خود را به نياهاي خود بازبندم نه بديگري. اكنون بدانيد ـ اي مردم كِنده ـ كه نازش به نياها رسم روزگار ناداني است. و در اسلام نازش به پرهیزکاری است نه به تبار و خویشاوندی.»3
اشعث گفت : اگر از این پس کسی به نیاها نازد او را کیفر دهم. و محمد ایشان را نوازشها فرمود و به میهن خود رفتند.
🔸 113ـ گروش تیرهی اَزد
صُرَد ابن عبدالله از بزرگان تیرهی اَزد بود و با گروهی از تیرهی خود پیش محمد آمد و مسلمان گردید و در مسلمانی نیکرفتار و پسندیدهخو گردید. و محمد او را بر تیرهی خود فرمانروا گردانید و او را فرمود با بیدینانی که در پیرامون ایشانند بجنگند و ایشان را باسلام بخوانند. و تیرهی اَزد در سوی یمن نشیمن داشتندی.
🔸 114ـ گروش شاهان حِمَير
چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، فرستادگان شاهان حِمَیر رسیدند و نوشتههاي ايشان را آوردند که تیرهی حِمَیر مسلمان گردیدند و بسیار از بیدینان کشتند. و ایشان شش شاه بودند : حارِث ابن عَبد كُلال ، نُعَيم ابن كُلال ، نُعمان بزرگ ذیرُعَین ، مَعافِر ، هَمدان و زُرعهي ذويَزَن. زُرعهي ذويَزَن پيش از همه مسلمان گرديده بود و مالِك ابن مُرّهي رَهاوي را بفرستادگي پيش محمد فرستاده بود تا محمد را از اسلام خود و آن ديگر شاهان آگاه گرداند.
محمد نوازش فرستادگان فرمود و فرمود پاسخ نامهی ایشان بازدهند. و پنج تن با ایشان فرستاد و مُعاذ را سپارش کرد که چون بروی ، با مردم آسانی کن و سختی مکن ، و ایشان را مژدهی نیک بده و کس را از مهربانی خدا ناامید نگردان. و گروهی از یهود و مسیحی از تو خواهند پرسید که کلید بهشت چیست؟ تو ایشان را بگو : کلید بهشت دوگواهی است.
1ـ عمرو فرزند سیف ابن ذی یزن شاه یمن بود که پس از درگذشت پدرش با یاری لشکری که انوشیروان دادگر باو داد شاهی یمن را از حبشیان بازپس گرفت. بنگرید به (گفتار 121ـ گروش باذان ـ سات 161)
2ـ «آكِلُالمُرار» شاهي بسيار بزرگ در عرب بود ، چنانكه عرب در نازش خود را باو بستندي. و تيرهي كِنده از فرزندان او بودند و بيشتري ايشان شاه بودند. و ايشان را باين شُوند بر ديگر عرب نازش بودي. و عباس در روزگار ناداني ، چون بازرگاني كردي و جايي رسيدي كه او را نشناختندي ، اين اندازه گفتي كه : «من از فرزندان آكِلُالمُرارم» و تبار خود را باو بردي ، از بهر آنكه بداراك او هیچ دست نيازيدندي. و همچنين چون به تيرهي بنیكِنده رسيدي تبار خود باو بازبردی و ايشان او را نگاهداشت و نوازش کردندی.
3ـ بر این پایه ، رفتاری که ما در ایران امروز داریم ، آیا در روزگار نادانی بسر میبریم یا از آن درگذشتهایم؟!.. (درگذشتن = عبور کردن)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 115ـ گروش بنيحارِث
محمد ، خالِد ابن وَليد را با لشکری در سال دهم به تیرهی بنيحارِث که تیرهای بزرگ در نجران بودند و هرگز کسی بر ایشان فیروزی نیافته بود فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند ، و اگر نپذیرند جنگد. پس چون رفت و دعوت کرد ، پذیرفتند و باسلام درآمدند. و خالد نامهای به محمد نوشت و آگاهی از اسلام ایشان بازداد. و چون محمد از نامهی خالد آگاه گردید ، فرمود پاسخ او بازنوشتند که برخیز و به مدینه بیا و گروهی از ایشان را با خود بیاور. چون نامهی محمد به خالد رسید ، آهنگ مدینه کرد و گروهی از ایشان را با خود آورد. محمد از ایشان پرسید : چگونه است که دشمن بر شما فیروزی نیافت؟ گفتند : از بهر آنست که درمیان ما دوسخنی نباشد ، و پیوسته یکدل و راستباور باشیم. و ستم نکنیم و روا نداریم. محمد براست داشت و ایشان را بازگردانید. و پس از چهار ماه عمرو ابن حَزم را با پیماننامه پیش ایشان فرستاد تا آنجا باشد و ايشان را فقه و قرآن و فرمانهاي ديني و شعائر اسلام آموزد و زكات از ايشان ستاند.
🔸 116ـ گروش رِفاعَة ابن زید جذامی و تیرهی جذام
رِفاعَة ابن زید جذامی سردار تیرهی جذام بود و در سازش حُدَیبیه پیش محمد آمده و مسلمان گردیده بود و در مسلمانی بسیار نیکرفتار و پسندیدهخو بود. چون پرگ خواست و پیش تیرهی خود بازمیگردید ، محمد فرمود از بهر او نامهای نوشتند تا تیرهی خود را باسلام دعوت کند.
چون پیش تیرهی خود رفت و نامهی محمد بر ایشان خواند و ایشان را باسلام دعوت کرد ، همه دعوت و پند او را پذیرفتند و باسلام درآمدند.
🔸 117ـ فرستادگان هَمْدان و گروش ایشان
هَمْدان تیرهای بزرگ بودند که در یمن نشیمن داشتند و بسیار توانگر و باشکوه و انبوه بودند. سر ایشان مالک ابن نَمَط بود. پس مالک با گروهی از سرداران آهنگ دیدار محمد کردند ، در آن هنگام که محمد از لشکرکشی تبوک بازگردیده بود. چون به نزدیک محمد آمدند ، خود را آراستند و رختهای راهراه کتانی (بُرد یمنی) پوشیدند و دستارهای عدنی بر سر گزاردند و بر اسبهای تازی نشستند و پردهداران از پیش خود برنشاندند و رجزخوانان میرفتند.
پس چون درآمدند و نشستند ، مالک برخاست و ستایشی چند ازآنِ تیرهی خود کرد و پس از آن همگی برخاستند و مسلمان گردیدند. و محمد ایشان را دهشها داد و دربارهی ایشان نامهای نوشت.
🔸 118ـ مُسَيلِمَهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي
مُسَيلمهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي در زمان محمد ، هر دو دعوی برانگیختگی کردند. و مُسَیلمه در یمامه و اَسوَد در صنعای یمن نشیمن داشت.
محمد فرماندهان و کارگزاران به سرزمينهای پیرامونی از بهر جزيه و زكات فرستاد. و چون فرستادهی محمد به صَنعاي يمن رسید اَسوَد بجنگ او بیرون آمد.
چون خاندان بنيحَنيفه از سوي يمامه به مدینه آمدند و مسلمان گردیدند مُسَيلمه نیز با ایشان بود. پس از بازگشت مُسَیلمه از دین بازگردید و دعوی برانگیختگی کرد. و نامهای به محمد نوشت که من با تو در برانگیختگی همبازم.
محمد پاسخ نامه چنین بازفرستاد : «بنام خدای مهربان و بخشاینده ، از محمد برانگیختهی خدا به مسیلمهی دروغگو ، درود بر هر كس كه از راهنمایی (دین) پيروى كند. زمين ازآن خداست آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد میدهد و فرجام (نیک) ازآنِ پرهيزکاران است».
مسیلمه سجعها تراشیدی و مانندهی آیههای قرآن ساختی و مردم را از راه بردی و دورغ زدی و گفتی : «من نماز از شما برداشتم و باده نوشيدن و زنا را بر شما حلال گردانيدم.» و این کارها کردی تا آنکه بنيحَنيفه همه از دين بازگرديدند و باو گرویدند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 115ـ گروش بنيحارِث
محمد ، خالِد ابن وَليد را با لشکری در سال دهم به تیرهی بنيحارِث که تیرهای بزرگ در نجران بودند و هرگز کسی بر ایشان فیروزی نیافته بود فرستاد تا ایشان را باسلام دعوت کند ، و اگر نپذیرند جنگد. پس چون رفت و دعوت کرد ، پذیرفتند و باسلام درآمدند. و خالد نامهای به محمد نوشت و آگاهی از اسلام ایشان بازداد. و چون محمد از نامهی خالد آگاه گردید ، فرمود پاسخ او بازنوشتند که برخیز و به مدینه بیا و گروهی از ایشان را با خود بیاور. چون نامهی محمد به خالد رسید ، آهنگ مدینه کرد و گروهی از ایشان را با خود آورد. محمد از ایشان پرسید : چگونه است که دشمن بر شما فیروزی نیافت؟ گفتند : از بهر آنست که درمیان ما دوسخنی نباشد ، و پیوسته یکدل و راستباور باشیم. و ستم نکنیم و روا نداریم. محمد براست داشت و ایشان را بازگردانید. و پس از چهار ماه عمرو ابن حَزم را با پیماننامه پیش ایشان فرستاد تا آنجا باشد و ايشان را فقه و قرآن و فرمانهاي ديني و شعائر اسلام آموزد و زكات از ايشان ستاند.
🔸 116ـ گروش رِفاعَة ابن زید جذامی و تیرهی جذام
رِفاعَة ابن زید جذامی سردار تیرهی جذام بود و در سازش حُدَیبیه پیش محمد آمده و مسلمان گردیده بود و در مسلمانی بسیار نیکرفتار و پسندیدهخو بود. چون پرگ خواست و پیش تیرهی خود بازمیگردید ، محمد فرمود از بهر او نامهای نوشتند تا تیرهی خود را باسلام دعوت کند.
چون پیش تیرهی خود رفت و نامهی محمد بر ایشان خواند و ایشان را باسلام دعوت کرد ، همه دعوت و پند او را پذیرفتند و باسلام درآمدند.
🔸 117ـ فرستادگان هَمْدان و گروش ایشان
هَمْدان تیرهای بزرگ بودند که در یمن نشیمن داشتند و بسیار توانگر و باشکوه و انبوه بودند. سر ایشان مالک ابن نَمَط بود. پس مالک با گروهی از سرداران آهنگ دیدار محمد کردند ، در آن هنگام که محمد از لشکرکشی تبوک بازگردیده بود. چون به نزدیک محمد آمدند ، خود را آراستند و رختهای راهراه کتانی (بُرد یمنی) پوشیدند و دستارهای عدنی بر سر گزاردند و بر اسبهای تازی نشستند و پردهداران از پیش خود برنشاندند و رجزخوانان میرفتند.
پس چون درآمدند و نشستند ، مالک برخاست و ستایشی چند ازآنِ تیرهی خود کرد و پس از آن همگی برخاستند و مسلمان گردیدند. و محمد ایشان را دهشها داد و دربارهی ایشان نامهای نوشت.
🔸 118ـ مُسَيلِمَهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي
مُسَيلمهي دروغگو و اَسوَد ابن كَعب عَنسي در زمان محمد ، هر دو دعوی برانگیختگی کردند. و مُسَیلمه در یمامه و اَسوَد در صنعای یمن نشیمن داشت.
محمد فرماندهان و کارگزاران به سرزمينهای پیرامونی از بهر جزيه و زكات فرستاد. و چون فرستادهی محمد به صَنعاي يمن رسید اَسوَد بجنگ او بیرون آمد.
چون خاندان بنيحَنيفه از سوي يمامه به مدینه آمدند و مسلمان گردیدند مُسَيلمه نیز با ایشان بود. پس از بازگشت مُسَیلمه از دین بازگردید و دعوی برانگیختگی کرد. و نامهای به محمد نوشت که من با تو در برانگیختگی همبازم.
محمد پاسخ نامه چنین بازفرستاد : «بنام خدای مهربان و بخشاینده ، از محمد برانگیختهی خدا به مسیلمهی دروغگو ، درود بر هر كس كه از راهنمایی (دین) پيروى كند. زمين ازآن خداست آن را به هر كس از بندگانش كه خواهد میدهد و فرجام (نیک) ازآنِ پرهيزکاران است».
مسیلمه سجعها تراشیدی و مانندهی آیههای قرآن ساختی و مردم را از راه بردی و دورغ زدی و گفتی : «من نماز از شما برداشتم و باده نوشيدن و زنا را بر شما حلال گردانيدم.» و این کارها کردی تا آنکه بنيحَنيفه همه از دين بازگرديدند و باو گرویدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 119ـ بازپسين حج
محمد در بیست و پنجم ماه ذیقعده سال دهم از بهر حج از مدینه بیرون رفت و كسان بسيار او را همراهي كردند. چون به نزدیک مکه رسیده بود ، فرمود هر کی قربان نداشت احرام به عمره کرد و هر که قربان دارد احرام به حج گرفت.
و علی که از سوی یمن رسید و قربان نداشت محمد او را گفت : ای علی ، تو نیز برو و طواف کن و ارکان عمره بجای بیاور و از احرام بیرون بیا. علی گفت : ای محمد ، احرام به حج گرفتهام. آنگاه محمد او را با خود همباز کرد در قربانی که از بهر خود آورده بود.
سپس محمد سخن راند و حاجیان را پندهای رسا داد و مناسک حج و شعائر اسلام را بازنمود و ایشان را به ستودهخویی فرمود و هر چي سودهای پيروان را از جان و داراك بود ، همگي را آگاه گردانید.1 و چون از پند آسوده گردید ، گفت : خدایا ، نمیدانم که من برانگیختگی تو چنانکه باید به آفریدههایت گزاردم یا نه؟ حاجیان گفتند : آری ای محمد ، برانگیختگی بدرستی بما گزاردی. پس محمد گفت : خدایا ، تو گواه باش بر ایشان که خَستُویدند2 به آنکه برانگیختگی تو چنانکه میبایست بایشان گزاردم.
چون محمد در بازماندهی ماه ذیحجّه از بازپسین حج آسوده شده بود و به مدینه بازگردید3 ، در ماه ربیعالاول ، اسامة ابن زید را با لشکری به شام و زمین فلسطین فرستاد.
🔸 120ـ فرستادگان محمد به شاهان پیرامونی
محمد فرستادگانی به شاهان پیرامونی فرستاد و نامهها بایشان نوشت و آنان را باسلام دعوت کرد. دِحیة ابن خلیفهی کلبی را به کیسَر روم ، عبدالله ابن حذافهی سهمی را به خسرو پرویز ، حاطِب ابن أبی بَلتَعه را به مَقوقِس ، شاه اسکندریه (همان که ماریه را به محمد ارمغان گردانید) ، عمرو عاص سهمی را به (جیفر و عیاذ) شاهان عمان ، سَلیط ابن عمرو را به شاهان یمامه ، علاء ابن حَضرَمی را به شاه بَحرَین ، شجاع ابن وهب اسدی را به شاه شام ، مهاجر ابن أبی امیهی مخزومی را به شاه یمن فرستاد. و همچنین فرستادگانی دیگر را بشاهان عرب و ناعرب فرستاد و همه را باسلام دعوت کرد.
🔸 121ـ گروش باذان
لشكر حبشه هفتاد و دو سال در يمن بودند و فرمان ميراندند : چهار سال ازآنِ اَرياط و بازمانده ازآنِ اَبرَهه و پسرانش. پس از هفتاد و دو سال ، از سوي خسرو4 ، وَهرِز5 شاه بود و پس ازو پسرش مرزبان و پس ازو پسرش تَينُجان. و پس از آن ، خسرو او را كناره گردانيده و فرمانروايي ديگر ـ پارسي (ايراني) ـ باذان6 نام فرستاد. باذان شاه يمن بود تا محمد پيدا گردید (ظهور کرد). پس از آن محمد چون دعوت آغاز کرد ، او باسلام گرويد.7
1ـ در اینجا زادهی هشام سخنی از زبان محمد مینویسد که بیگفتگو ساخته است : «و بازنمود ایشان را که این حج وداع است و بار دیگر وی را در موسم [حج] نخواهند دیدن». هیچ باخردی با خواندن این سرگذشت تا اینجا این سخن را باور نخواهد کرد بویژه که پس از این هم رفتاری از محمد و مسلمانان دیده نمیشود که این سخن را براست دارد. چگونه میشود که مسلمانان با آنهمه دلبستگی به محمد این سخن را شنوند و از ریزش اشک جلو توانند گرفت؟! چگونه یاران نزدیکش این شنوند و بخاموشی گرایند؟! چنان وانمودهاند که محمد میدانسته حج دیگری را نخواهد دریافت و اینست نیاز دیده بازپسین سخنان (وصیتها) را در همین هنگام راند. سپس کسانی دیگر داستان غدیر خم را ـ اگر بوده ـ بسود سیاست خود دیگر گردانیده و سرانجام امام ششم شیعیان دعویهای شگفتی پیش کشید و راه شیعیگری را هموار ساخت. (نک. کتاب «گفت و شنید» و «شیعیگری (داوری)» از احمد کسروی).
در پیشامد درگذشت محمد دلیلهای دیگری خواهید یافت که ساخته بودن چنین افسانههایی را بهتر نمایان میگرداند.
2ـ خَستُویدن = اقرار کردن
3ـ داستان حجةالوداع بپایان رسید ولی زادهی هشام کمترین سخنی از غدیر خم نرانده.
4ـ خسرو يكم انوشیروان.
5ـ بنگريد به دفترچهي «يك لشكركشي تاريخي از راه خليج فارس» نوشتهي محمدعلي امام شوشتري ، از پايگاه زير : https://drive.google.com/.../0B2d6vwIpVB1md3IyMmJnOXJOcHc یا کوتاهشدهی آن در بخش پیوستهای کتاب «تاریخ محمد».
6ـ در تاریخها این نام برویهی «باذام» نیز آمده است.
7ـ در سال ششم هجری که مسلمانان نیرو گرفتند ، محمد نامههایی بشاهان مینویسد و ایشان را به پذیرفتن اسلام میخواند. خسرو دوم (خسرو پرویز) به باذان فرمود کسی را که در یثرب به پیغمبری برخاسته به تیسپون روانه گرداند. باذان سه تن افسر ایرانی را به سرکردگی «خره خسرو» به یثرب فرستاد. لیکن اینان مسلمان شدند و سپس خود باذان و گروهی از سواران نیز مسلمان شدند و از این راه یمن بیجنگ و خونریزی از تیسپون برید و پیرو فرمانروایی نوبنیاد مدینه گردید. چون محمد سخن از دین و برانگیختگی (پیامبری) راند و کارش رو به پیشرفت گزارد تیرههای عرب چنان پنداشتند که این دعوی
👇
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 119ـ بازپسين حج
محمد در بیست و پنجم ماه ذیقعده سال دهم از بهر حج از مدینه بیرون رفت و كسان بسيار او را همراهي كردند. چون به نزدیک مکه رسیده بود ، فرمود هر کی قربان نداشت احرام به عمره کرد و هر که قربان دارد احرام به حج گرفت.
و علی که از سوی یمن رسید و قربان نداشت محمد او را گفت : ای علی ، تو نیز برو و طواف کن و ارکان عمره بجای بیاور و از احرام بیرون بیا. علی گفت : ای محمد ، احرام به حج گرفتهام. آنگاه محمد او را با خود همباز کرد در قربانی که از بهر خود آورده بود.
سپس محمد سخن راند و حاجیان را پندهای رسا داد و مناسک حج و شعائر اسلام را بازنمود و ایشان را به ستودهخویی فرمود و هر چي سودهای پيروان را از جان و داراك بود ، همگي را آگاه گردانید.1 و چون از پند آسوده گردید ، گفت : خدایا ، نمیدانم که من برانگیختگی تو چنانکه باید به آفریدههایت گزاردم یا نه؟ حاجیان گفتند : آری ای محمد ، برانگیختگی بدرستی بما گزاردی. پس محمد گفت : خدایا ، تو گواه باش بر ایشان که خَستُویدند2 به آنکه برانگیختگی تو چنانکه میبایست بایشان گزاردم.
چون محمد در بازماندهی ماه ذیحجّه از بازپسین حج آسوده شده بود و به مدینه بازگردید3 ، در ماه ربیعالاول ، اسامة ابن زید را با لشکری به شام و زمین فلسطین فرستاد.
🔸 120ـ فرستادگان محمد به شاهان پیرامونی
محمد فرستادگانی به شاهان پیرامونی فرستاد و نامهها بایشان نوشت و آنان را باسلام دعوت کرد. دِحیة ابن خلیفهی کلبی را به کیسَر روم ، عبدالله ابن حذافهی سهمی را به خسرو پرویز ، حاطِب ابن أبی بَلتَعه را به مَقوقِس ، شاه اسکندریه (همان که ماریه را به محمد ارمغان گردانید) ، عمرو عاص سهمی را به (جیفر و عیاذ) شاهان عمان ، سَلیط ابن عمرو را به شاهان یمامه ، علاء ابن حَضرَمی را به شاه بَحرَین ، شجاع ابن وهب اسدی را به شاه شام ، مهاجر ابن أبی امیهی مخزومی را به شاه یمن فرستاد. و همچنین فرستادگانی دیگر را بشاهان عرب و ناعرب فرستاد و همه را باسلام دعوت کرد.
🔸 121ـ گروش باذان
لشكر حبشه هفتاد و دو سال در يمن بودند و فرمان ميراندند : چهار سال ازآنِ اَرياط و بازمانده ازآنِ اَبرَهه و پسرانش. پس از هفتاد و دو سال ، از سوي خسرو4 ، وَهرِز5 شاه بود و پس ازو پسرش مرزبان و پس ازو پسرش تَينُجان. و پس از آن ، خسرو او را كناره گردانيده و فرمانروايي ديگر ـ پارسي (ايراني) ـ باذان6 نام فرستاد. باذان شاه يمن بود تا محمد پيدا گردید (ظهور کرد). پس از آن محمد چون دعوت آغاز کرد ، او باسلام گرويد.7
1ـ در اینجا زادهی هشام سخنی از زبان محمد مینویسد که بیگفتگو ساخته است : «و بازنمود ایشان را که این حج وداع است و بار دیگر وی را در موسم [حج] نخواهند دیدن». هیچ باخردی با خواندن این سرگذشت تا اینجا این سخن را باور نخواهد کرد بویژه که پس از این هم رفتاری از محمد و مسلمانان دیده نمیشود که این سخن را براست دارد. چگونه میشود که مسلمانان با آنهمه دلبستگی به محمد این سخن را شنوند و از ریزش اشک جلو توانند گرفت؟! چگونه یاران نزدیکش این شنوند و بخاموشی گرایند؟! چنان وانمودهاند که محمد میدانسته حج دیگری را نخواهد دریافت و اینست نیاز دیده بازپسین سخنان (وصیتها) را در همین هنگام راند. سپس کسانی دیگر داستان غدیر خم را ـ اگر بوده ـ بسود سیاست خود دیگر گردانیده و سرانجام امام ششم شیعیان دعویهای شگفتی پیش کشید و راه شیعیگری را هموار ساخت. (نک. کتاب «گفت و شنید» و «شیعیگری (داوری)» از احمد کسروی).
در پیشامد درگذشت محمد دلیلهای دیگری خواهید یافت که ساخته بودن چنین افسانههایی را بهتر نمایان میگرداند.
2ـ خَستُویدن = اقرار کردن
3ـ داستان حجةالوداع بپایان رسید ولی زادهی هشام کمترین سخنی از غدیر خم نرانده.
4ـ خسرو يكم انوشیروان.
5ـ بنگريد به دفترچهي «يك لشكركشي تاريخي از راه خليج فارس» نوشتهي محمدعلي امام شوشتري ، از پايگاه زير : https://drive.google.com/.../0B2d6vwIpVB1md3IyMmJnOXJOcHc یا کوتاهشدهی آن در بخش پیوستهای کتاب «تاریخ محمد».
6ـ در تاریخها این نام برویهی «باذام» نیز آمده است.
7ـ در سال ششم هجری که مسلمانان نیرو گرفتند ، محمد نامههایی بشاهان مینویسد و ایشان را به پذیرفتن اسلام میخواند. خسرو دوم (خسرو پرویز) به باذان فرمود کسی را که در یثرب به پیغمبری برخاسته به تیسپون روانه گرداند. باذان سه تن افسر ایرانی را به سرکردگی «خره خسرو» به یثرب فرستاد. لیکن اینان مسلمان شدند و سپس خود باذان و گروهی از سواران نیز مسلمان شدند و از این راه یمن بیجنگ و خونریزی از تیسپون برید و پیرو فرمانروایی نوبنیاد مدینه گردید. چون محمد سخن از دین و برانگیختگی (پیامبری) راند و کارش رو به پیشرفت گزارد تیرههای عرب چنان پنداشتند که این دعوی
👇
برای چیره گردانیدن قریش بر دیگران بوده. اینبود برخی بزرگان تیرهها نیز بچنان آرزوهایی افتادند و کسانی بدعوی پیغمبری برخاستند که یکی از آنها عبهله نامی بود در یمن که سپاهیان فراوان گرد آورد و به پشتگرمی عربهای صنعا توانست شهر را گشایَد و باذان را کُشد و زنش را بچنگ آورَد. ایرانیان در اسلام استوار ماندند و محمد را آگاه گردانیدند. لیکن نمیتوانستند بیوسان یاوری از مدینه شوند. اینبود گروهی از ایشان چنین نهادند که بکاخ درآیند و با یاوری زن باذان ، عبهله را کشند و چون از پیش آمادگیهایی رفته بود و همراهانشان نیز آماده بودند ، نقشهی بیباکانهی خود را بکار بستند و شب هنگام عبهله را در بستر کشتند و بامداد سر بریدهی عبهله را از بام کاخ با بانگ «الله اکبر. الا قد قتل الکذاب» (= خدا بزرگتر از همه است. همانا دروغگو کشته شد.) بزیر افکندند و بدینسان همراهانشان را آگاه گردانیدند. آنان در شهر ریختند و پیروان عبهله را تار و مار کردند و یمن با فداکاری ایرانیان بار دیگر زیردست دولت اسلام درآمد. (از گفتار «تأثیر ایرانیان بر جنبشهای نخستین اسلام» بخامهی محمدعلی امام شوشتری از شمارهی پنجم سال سوم مجلهی بررسیهای تاریخی) نویسندهی دانشمند این گفتار سخنان پژوهشگرانهی کممانندی در زمینهی مسلمان گردیدن ایرانیان و یاری به پیشرفت اسلام دارد که بسیار خواندنیست.