تاریخ محمد
1.29K subscribers
16 photos
174 files
17 links
🔶 تاریخ راست زندگانی و کوششهای محمد و پیدایش اسلام.

🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🖌 برگرداننده : فرهیزش

https://kasravi-ahmad.blogspot.com

کانال پاکدینی (احمد کسروی)

@pakdini

همبستگی با ما :

@PakdiniHambastegibot
Download Telegram
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 58ـ لشکرکشی سَويق
پس از رخداد بَدر ، ابوسفیان سوگند خورد که نزدیک زن نرود ، تا کینه‌ی بَدر از محمد و یارانش بازنخواهد. پس در ماه ذیحجه با دویست سوار از مکه به نزدیک مدینه آمد ، آنجا که بنی‌نضیر بودند. چون شب درآمد بدیدار سَلّام ابن مِشكَم که سر یهود بود رفت و از محمد و یارانش آگاهی پرسید. پس از آن دیدار به درِ مدینه تاخت و چند درخت خرما را سوزانید و دو تن از انصار را یافت و کشت و بیدرنگ بازگردید و روی به مکه گزارد.
چون آگاهی به مدینه رسید ، محمد با یاران برنشست و می‌رفتند ، تا بفرودگاهی رسیدند که ابوسفیان با لشکر فرود آمده بود. ایشان از بیم ، شتابان کاچالها را رها کرده و رفته بودند. پس یاران کاچالهای ایشان را برگرفتند ، و توشه‌ی ایشان را خوردند ، و بیشتر آرد جو (سَویق) بود. محمد چون دانست ابوسفیان رفت بازگردید و بازمانده‌ی ماه ذیحجّه را در مدینه بود. پس از آن ، آهنگ سوی نجد کرد بجنگ بني‌غَطَفان. و در آن سال هیچ کس از مسلمانان حج نتوانستند کرد ، شُوندش بيدينان بودند.

🔸 59ـ لشکرکشی بني‌غَطَفان
محمد پس از ذیحجّه لشکری برگرفت ، و آهنگ تیره‌ی بني‌غَطَفان در سوی نجد کرد. محرّم و صفر را در آنجا ماند و چنان افتاد که جنگ رخ نداد و بازگردید و ربیع‌الاوّل در مدینه بود.

🔸 60ـ لشکرکشی بَحران
چون ماه ربيع‌الاوّل گذشت ، محمد به بَحران بآهنگ بیدنیان بيرون رفت. بَحران كاني (معدنی) بود از كانهاي حجاز. ربيع‌الآخر و جمادي‌الاوّل در آنجا نشيمن گرفت و این بار نیز چنان افتاد که هيچ جنگي با قریش رخ نداد و پس از آن به مدينه آمد.

🔸 61ـ جنگ بني‌قَينُقاع
محمد چون از جنگ بَحران بازگردید ، بني‌قَينُقاع را گرد کرد و گفت : از پتیاره‌ای که روز بدر بر قریش آمد ، بترسید و بگروید که شما می‌دانید من برانگیخته‌ی خدایم. گفتند : لشکر قریش آیین جنگ ندانستند ، اگر با ما جنگ کنی ، دانی که چگونه جنگ باید کرد.
بني‌قَينُقاع نخست کسی از جهودان بودند که پیمان شکستند. شُوَندش آن بود كه در بازارِ بني‌قَينُقاع زني در پيش دكان زرگري يهودی شير مي‌فروخت. آن زن چهره‌پوشي (نقابي) فروگزارده بود. زرگر ازو خواست چهره‌پوشش را بردارد. برنداشت. پس زرگر نهانی گرهی بر دامن آن زن بست. رسم زنان عرب چنان بود كه زيرجامه در پا نپوشيدندي و جامه‌هاي دراز پوشيدندي. آن زن چون برخاست ، شرمگاهش نمایان گردید و فریاد برآورد. یکی از مسلمانان که آنجا بود شمشیر برکشید و زرگر را کشت. جهودان گرد آمدند و آن مرد مسلمان را بازکشتند. چون آگاهی به محمد رسید بجنگ ایشان رفت. و پانزده روز دز (قلعه) ایشان را گرد فروگرفت تا زینهار خواستند و دز را سپردند. چون جهودان از دز بزیر آمدند ، محمد خواست همه‌ی ایشان را بکشد ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول که با ایشان همسوگند و از دورویان بود میانجیگری بسیار کرد تا محمد سیصد سوار و چهارصد پیاده از ایشان باو داد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 62ـ لشكر زيدِ حارِثه
چون رخداد بدر افتاد ، قریش از بیم ، راه شام از حجاز افکندند و براه عراق می‌رفتند. آگاهی رسید که ابوسفیان ابن حرب با کاروان قریش از شام از راه عراق می‌آید. محمد ، زید ابن حارثه را با لشکری فرستاد. کاروان بر سر آبی قَرده نام فرود آمده بودند. چون لشکر اسلام بر سر ایشان ریختند ابوسفیان با گروهی گریخت. اینبود بازمانده‌ی ایشان را به مدینه آوردند. و کالاهای بسیار داشتند که بیشترش سیم (نقره) بود.

🔸 63ـ كُشتن كَعب ابن اَشرَف
پس از رخداد بدر چون مژده‌ی فیروزی به مدینه آوردند کعب که از جهودان بنی‌نضیر بود آنجا ایستاده بود و گفت اگر راستست پس مرگ ما را بهترست از این زندگانی. و چون بیگمان گردید به مکه رفت و از قریش دلجویی کرد و چند روز با ایشان بود. قریش نیز او را گرامی داشتند و بسیار نواختند. کعب که خود چامه‌گو بودی با شعر مرثیه‌ی کشته‌های بدر گفتی و ایشان را بکینه‌جویی برانگیختی. سپس به مدینه بازگردید و در شعرهایش بزنان مسلمان عشق نمودی. مسلمانان ازو رنجیدند و چگونگی با محمد بازگفتند. محمد گفت کی باشد که بدیَش را از مسلمانان بازدارد؟ محمد ابن مَسلَمه از انصار گفت : من بروم. پس از سه روز چیزی نخوردن و اندیشیدن با محمد گفت : این کار بی‌دروغ نتوان کرد. محمد گفت : تو از سوي من بيگناهي و هر چي خواهي بگو. پس برخاست و پنج تن دیگر از انصار را با خود همراه گردانید. از این پنج تن یکی ابونائله (برادر همشیر کعب) بود. محمد ابن مَسلَمه او را پیش کعب فرستاد. ابونائله رفت و با او گفت سخنی دارم با تو. تو چگونگی محمد با ما می‌دانی که چون به مدینه آمد ، راهها بسته گردید و مردم مدینه در رنجند ، چاره‌ی آن چه باشد؟ کعب گفت : اگر بهر کشتن او یکی نگردیم کار ازین هم دشوارتر خواهد بود. ابونائله گفت : تو دست همه را می‌گیری و وام می‌دهی. اکنون که فرزندان ما در سختیند ما را نیز وامی بده تا گروگانی پیش تو گزاریم. نیز گروهی با ما راستند در این سخن که با تو گفتم. ایشان را نیز پیش تو آورم تا گروگانی گزارند و تو ایشان را وامی بده تا ایشان هم با ما در کشتن این مرد یاور گردند. گفت : شاید. نیز گفت : تو می‌دانی که ما را جز جنگاچ چیزی دیگر نیست. پس هر جنگاچی ما را هست پیش تو آوریم و گرو گزاریم. خواستش از این سخن آن بود که با دیدن جنگاچها نرَمد. کعب گفت : شاید.
ابونائله به مدینه بازآمد و چگونگی را با محمد و یاران بازگفت. یاران بیدرنگ جنگاچها را برگرفتند و آهنگ دز بنی‌نضیر کردند. و محمد ایشان را دلخوشی بسیار داد و تا گورستان بقیع با ایشان رفت.
شب به دز بنی‌نضیر رسیدند و بیرون دز نشستند. ابونائله بدرون دز و به در خانه‌ی کعب رفت و او را آواز داد. زن کعب هرچه می‌کوشید از رفتنش جلو گیرد او گوش نمی‌داد. پیش ابونائله آمد. ابونائله گفت : یاران رسیده‌اند و بیرون دزند. پس با او بیرون دز رفت و پیش ایشان نشست و سخنها می‌گفتند. پس از ساعتی ، کعب را کشتند و دزنشینان از فریاد کعب از چگونگی آگاه گردیدند. لیکن چون رسیدند ، ایشان را نیافتند.
پایان شب بود که به مدینه رسیدند ، و محمد در نماز بود. چون از نماز آسوده گردید ، او را آگاهی دادند. گفت : سپاس خدا را كه بدي دشمن خود را از ما بازداشت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 64ـ داستان مُحَیِّصه و حُوَيِّصه
مُحَیِّصه و حُوَيِّصه هر دو برادر بودند. مُحَیِّصه مسلمان بود و حُوَيِّصه بيدين. پس از آن ، او نيز مسلمان گرديد. و شُوند گروشش آن بود كه چون محمد كَعب ابن اَشرَف را كُشانيد ، فرمود هر جا جهودي يابند1 ، او را بكشند. پس از آن ، ياران چنان کردند. درميان جهودان ، مردي بود داراكمند و بازارگان. و او را دست منت بر همه‌ي جهودان بود ، بويژه باين دو برادر كه ايشان هم از خاندان یهود و با او همسايه بودند و پيوسته نيكيها ازو بايشان مي‌رسيد و پرورده‌ي دِهِشهای او بودند. و مُحَیِّصه در اسلام آمده و از خاندان خود جدا گرديده و در مسلماني استوار بود. چون محمد فرمود جهودان را كشند ، چنان افتاد که مُحَیِّصه بر سر آن بازرگان رفت كه باو و برادرش نيكي بسيار كرده بود و بآن دست منت كه برو داشت هيچ دل نسوزاند و بيدرنگ او را كشت.
حُوَيِّصه چون او را ديد كه چنين ‌كرد ، دشنام بسيار داد و سخنان درشت باو گفت. مُحَیِّصه گفت : «آن كس كه مرا فرمود كه او را كشم ، اگر فرمايد كه تو را كشم ، هيچ ندرنگم با آنکه برادر مني.»
حُوَيِّصه از این سخن برادر خود و استواريش شگفتي کرد و بخانه رفت و همه شب در انديشه مي‌بود و با خود مي‌گفت : «ديني كه شيريني آن ، مرد را بآن دارد كه بر برادر خود دل نسوزاند ، بناچار آن دين دينِ راستست.» و روز ديگر برخاست و بنزد محمد آمد و مسلمان گرديد.

1ـ این فرمان یا همگانی (عمومی) نبوده یا اینکه تنها چند روزی بآن پرداخته‌اند زیرا پایینتر در داستان بیرون آمدن لشکر مسلمانان بجنگ اُحُد خواهیم دید که ایشان از باغ یک یهودی می‌گذرند بی‌آنکه دارنده‌ی آن را کُشند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی یک از شش)
چون بزرگان قریش در جنگ بَدر برخی کشته و برخی اسیر گردیدند ، و قریشیان اسیران را بازخریدند ، گروهی از بزرگان قریش با ابوسفیان سکالیدند که از بازرگانان مکه داراک باید خواست تا لشکر بسیجیم1 و از محمد کینه بازخواهیم. پس بازرگانان داراک بسیار به قریش دادند.
پس لشکر بسیجیدند و با زنان بیرون آمدند. پيشواي لشكر ، ابوسفيان ابن حرب و زنش هند2 دختر عُتبه بود. نیز ابوعَزّه‌ي چامه‌گو که در جنگ بَدر اسیر بود و محمد برو منت گزارد و بی‌سربها او را آزاد گردانید صفوان3 پیش او رفت و او را برفتن برانگیخت. گفت : هنوز ديروز بود كه محمد بر من منّت گزارد و مرا آزاد گردانید. اين هنگام چگونه بجنگ روم؟ صفوان گفت : اگر با ما بیایی چندان تو را داراک دهیم که هرگز بیچیز نگردی و اگر پیشامدی تو را رخ دهد و تو را کشند ، فرزندان تو را با فرزندان خود همباز گردانم. پس بار ديگر با لشكر قریش همراه گرديد و در راه چامه‌ها مي‌گفت و ايشان را بجنگیدن برمي‌انگيخت.
جُبَير ابن مُطعِم از بزرگان قریش که عمویش را در بَدر کشته بودند بنده‌ای داشت حبشی ، وحشی نام. بدانسان که جنگاچ انداختن پيشه‌ي حبشيان بود ، وحشي چنان انداختي كه هيچ خطا نكردي. جُبَير او را گفت : اگر حمزه ، عموی محمد را بجای عمویم بازکشی ، من تو را از داراك خود آزادي دهم و ديگر هر چي تو را بكار بايد دهم ، از داراك و كاچال. پس او نیز با ایشان همراه گردید. نیز در راه هند (زن ابوسفیان) وحشی را برانگیختی و گفتی : اگر حمزه را کشی ، ما همه در بندگي تو كمر بنديم و هر چي تو را بايد از داراك دهيم.
* * *
چون لشکر قریش به نزدیک مدینه رسیدند محمد آگاه گردید و با یاران گفت : اکنون رای من آنست که از مدینه بیرون نرویم. اگر قریش به در مدینه آیند و جنگ کنند ، ما نیز جنگ کنیم. وگرنه بیرون نرویم تا ایشان چند روز نشینند و ایشان را آب و نان نماند بناچار برخيزند و بازپس روند.
برخی براست داشتند و گفتند : چنين مي‌بايد كرد كه تو مي‌فرمايي ، از بهر آنكه ما بارها ديديم كه لشكرِ انبوه آهنگ مدينه كردند4 و چون مردم مدينه بجنگ مي‌رفتند ، لشكر بيگانه را فيروزي بودي و چون مردم مدينه در شهر مي‌نشستندي ، فيروزي مردم مدينه را بودي.
گروهی دیگر که در جنگ بَدر نبودند گفتند که بیرون باید رفت تا بيدينان قريش نپندارند كه ما را سستي هست يا از ايشان مي‌ترسيم كه از مدينه بيرون نمي‌رويم.5 محمد درمیانه خاموش بود و چون دید بيشتر ياران گرايش جنگ داشتند و از هوس نمي‌آراميدند و هر بار می‌آمدند و می‌گفتند بجنگیم ، پس بخانه رفت و زره پوشید و بازآمد. ایشان چون چنان دیدند پشیمان گردیدند. محمد گفت : برانگیخته‌ی خدا چون زره پوشيد ، نشايد كه بازگشايد تا با بيدينان نجنگد. چون چنان دیدند همه زره پوشیدند كه بیرون روند و نزديك هزار سوار و پياده با محمد بودند.
چون پاره‌اي راه رفته بودند ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول كه سر دورويان بود ، ناهمداستاني كرد و با یک سه‌يك از لشكر كه ايشان همه از دورويان بودند ، به مدينه بازگرديد.
محمد راهنمایی تلبید که لشکر را از راهی که در برابر لشکر بیدینان نباشد برد. یکی از انصار پیش افتاد و لشکر از دنبال او می‌رفتند. در راه از میانه‌ی باغی ازآن جهودی نابینا می‌گذشتند که دشمن خدا و محمد بود. جهود چون دانست لشکر محمد می‌گذرند برخاست و خاک در روی مسلمانان می‌‌افشاند و فریاد می‌داشت : اي محمد ، اگر راست مي‌گويي و تو برانگیخته‌ی خدايي ، چرا لشكر در باغ من رها مي‌كني؟ من تو را حلال نكنم و برستاخيز از تو قصاص خواهم. یاران چون شتافتند که او را کشند ، محمد گفت : رها بگردانيد ، كه او را چشم و دل هر دو كورست.6

1ـ بسیجیدن = تدارک کردن ، تهیه کردن
2ـ این نام را به زیر و هم به زبر هاء خوانده‌اند.
3ـ این صفوان همانست که عمیر ابن وهب را بکشتن محمد برانگیخت و در ازای این بیباکی ، وامها و دررفت خانه‌ی او را بگردن گرفت.
4ـ از اینجا توان دانست که پیش از پیدایش اسلام میان شهرها و تیره‌ها پیاپی جنگها رفتی.
5ـ گویا آن ارج و گرامی‌داشتگی را که قهرمانان بدر یافتند ایشان نیز آرزومند بودند.
6ـ از اینجا دانسته می‌گردد که در پس کشته شدن کعب ابن اشرف فرمان کشتن جهودان که محمد داده بود همگانی نبوده وگرنه از این دارنده‌ی باغ نیز درنمی‌گذشتند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی دو از شش)
پس از آن ، لشکر چون به اُحُد رسیدند برابر بیدینان فرود آمدند و محمد فرمود بی‌پرگ او کسی بجنگ نرود. نیز فرمود عبداللّه ابن جبیر با پنجاه تن که تیرانداز بودند ، بر سر تنگراهی که در پس لشکر اسلام بود بروند و لشکر بیدینان را بپایند تا مبادا نیرنگی سازند و از پس لشکر اسلام کمین نگشایند. هم کهرایید که از سر تنگراه برخیزند و بجایی روند. بازمانده‌ی لشكر را فرمود از برابر بيدينان قريش ميانه‌ي لشكر را پیش رانند.
لشکر اسلام هفتصد سوار و پیاده بودند. و از آن بیدینان سه‌هزار مرد بودند ، سوار و پیاده. و از همه‌ي ايشان ، دويست سوار بودند كه اسب يدك داشتند. و بر سوي راست بيدينان ، خالد ابن وَليد و بر سوي چپ عِكرَمة ابن ابي‌جهل بود. و زنان همه زره پوشيده و جنگاچ برگرفته و با مردان به جنگ‌گاه آمده بودند.
محمد بهر اطمینان دو زره پوشیده بود و درفش به مَصعَب ابن عُمَير داد. و گروه پيادگان را كه پيشاپیش لشكر داشته بود ، سپارش كرده بود که چون لشكر بيدينان رزميدند ، بايشان تير ببارانيد. و شمشیر خود به ابودُجانه سِماك ابن خَرَشه داد که در انصار مردانه‌تر ازو نبود. ابودُجانه شمشیر ستانید و سربند سرخ بربست ، چه در جنگها عادت او بودی ، و از ميانه‌ي رده بيرون آمد و همچون شير غران مي‌آمد و مي‌رفت و مي‌نازيد و جنگ مي‌تلبيد. محمد گفت : با برتری‌فروشی رفتن را خدای بزرگ دشمن دارد مگر در چنین جایی.

نیز ابوسفیان پیش از بهم رسیدن دو لشکر درفشداران را به نگاهداری درفشها سپارش کرد و نکوهید که چون روز بَدر درفش نگاه نداشتید شکست بر قریش افتاد. درفشداران به نگاهداری درفش زبان دادند.
ابوسفیان درميان لشكر مي‌گرديد و هر كسي را جاي خود سپارش مي‌كرد. و زنش (هند دختر عُتبه) همچنان زره پوشيده ، درميان لشكر مي‌گرديد و چامه مي‌گفت و مردم را برمي‌انگيخت.

ابو عامر راهب که با پنجاه مرد از مدینه که ایشان را بهر دشمنی با محمد با خود به مکه برده بود ، همیشه قریش را بدشمنی محمد برانگیختی و گفتی : جنگ باید کرد که مردم مدینه چون مرا بینند ، از محمد رو گردانند. پس ابوعامر با پنجاه مرد در پیش آمد و انصار را خواند و پنداشت که با او یکی گردند. انصار او را دشنام دادند و ابوعامر شرمنده گردید. گروهی با او در جنگ افتادند. چون تیر نماند ، شمشیر ‌زدند ، و پس از آن ، سنگ بر یکدیگر می‌انداختند تا خسته گردیدند و از یکدیگر بازگردیدند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی سه از شش)
چون بجنگ آغاز کردند ، ابودُجانه با شمشیر محمد درآمد و سر بیدینان همچون خیار می‌برید و به هر کس که زدی درافکندی1.
نخست که حمزه در جنگ آمد ، تیغی بر سر درفشدار بیدینان زد و او را به دو نیم کرد. و دیگر سِباع ابن عبدالعُزّا نام را به یک زخم افکند و کشت. و بیدنان همه از پيش او گريختندي. چه او سر بيدينان را همچون خيار مي‌انداخت و به هر كس رسيدي مي‌كُشتي.
از آنسو ، وحشي بآهنگ كشتن حمزه جايي كمين كرده بود و فرصت همي‌تلبيد. چون حمزه با بیدینان در کار کشتن بود وحشي كمين برو گشاد و ناگاه ، نيزه انداخت و بر سينه‌ي او آمد و از پشتش بیرون رفت و جان داد و وحشی گریخت. (سرگذشت وحشی پس از جنگ اُحُد گفته می‌آید.)

چون جنگ گرم گردید ، مُصعَب ابن عُمَير درفشدار محمد را که در پیش محمد ایستاده بود و با بیدینان می‌جنگید شهید کردند. کشنده پنداشت که محمد را کشته است ، پس پیش قریش دوید و گفت : محمد را کشتم. قریش نیرو گرفتند و رزمیدند.
چون مصعب را کشتند ، علی درآمد و درفش او را برگرفت و می‌جنگید. چون جنگ سخت گردید ، محمد زیر درفش انصار رفت و علی را به پیش بردن درفش فرمود. علی درفش محمد را پیش می‌برد و همی‌جنگید تا بسیاری ازیشان کشت. نیز با ابوسَعد ابن ابي طَلحه که از جمله بیدینان بود و بسيار مردانه و جنگنده ، به یک ضربه سرنگون از اسب انداخت. نیز جنگنده‌ی بزرگ دیگری از بیدینان که نامش به جنگندگي و دليري رفته و بمردانگي شناخته بود از میان مسلمانان هماورد (حریف) همی‌تلبید و مسلمانان را درباره‌ی به بهشت رفتن شهیدان بدروغ بازمی‌‌داد ، چون چنین گفت علی بجنگ او شتافت و شمشير بر سرش زد و سرش را با خُود به دو نيم گردانيد و درافتاد و در خاك مي‌غلتيد تا جان داد.

حَنظَله از یاران بود ، و روز اُحُد با ابوسفیان می‌جنگید و نزدیک بود او را کشد. یکی از بیدینان چون چنان دید ، از پس ابوسفیان درآمد و حَنظَله را کشت.
پس از کشته گردیدن حَنظَله بیدینان گریختند و بسیاری کشته گردیدند. و هند دختر عُتبه و زنان قريشی همه رختها بدندان گرفته بودند و پاي‌برنجن‌ها2 را در زمين مي‌كشيدند و همچون مردان مي‌دويدند و مي‌گريختند. پس از گریز بیدینان ، گروه پیادگان که محمد با عبدالله ابن جُبَير بر سر تنگراه بازداشته بود ، آنجا را به تلب غنیمت گزاردند. بیدینان چون کمین‌گاه تهی یافتند ، از پشت لشکر اسلام درآمدند. لشکر بیدینان که گریخته بودند بازگردیدند و جنگ می‌کردند تا گروهی از یاران شهید گردیدند ، و برخی گریختند و محمد را تنها گزاردند و بیدینان درآمدند و سنگی بر رو و سنگی بر لب و دندانش زدند و یک دندان پیشش شکستند ، چنانکه خون از رخسارش روان گردید و با دستش پاك همي‌كرد. شُوَند زخمی که برویش آمد آن بود که چون بيدينان بيكبار باو رزميدند ، محمد با سپر شمشير ايشان را از خود بازمي‌گردانيد و ابن قَمِئه ، از بیدینان و دشمن محمد ، چون چنان دید سنگی بزرگ بر سر محمد زد و دو حلقه‌ی کلاه‌خود در رخساره‌اش فرورفت. نیز بیدینان گودالها و چالها فروبرده بودند ، و سرها به ریگ و شن پوشانده بودند تا چون مسلمانان رزمند در آنجا افتند. چون این زخمها به محمد رسید پایش در یکی از این گودالها فرورفت. بیدینان خواستند او را گیرند که علی با طلحة ابن عبیدالله درآمد ، شمشیر کشیده و دست محمد گرفت و طلحه در گودال رفت و سر زیر پای محمد گزارد ، و علي از بالا و طَلحه از زير زور كرد تا محمد از آن گودال برآمد. محمد زخمها خورده بود ، و چون زره بسیار پوشیده بود جنبش بسیار نمی‌توانست کرد. و هنوز از رخساره‌اش خون همي‌دويد و آن حلقه‌هاي سپر هنوز در رويش نشسته بود. و مالِك ابن سنان ـ پدر ابوسعيد خُدري ـ آمد و آن خون را از رخساره‌اش مي‌شست و پاك همي‌كرد. ابوعُبَيدة ابن جَرّاح آن دو حلقه که به رخسار محمد فرورفته بود را بدندان خود برکند و از سختی آن ، دندانش از بیخ برآمد و افتاد.

1ـ بیگمان در ورزشهای جنگی که در مدینه کردندی ، محمد با دو چشم باز کوشش و جربزه‌ی همه را بدیده گرفتی و آن روز نیز گزینشی نیک کرده چنانکه زبیر که خود شمشیرزنی بنام بودی ، نیز خَستُویده (اقرار کرده) که تا آن هنگام ابودجانه را بدینسان نمی‌شناخته.
2ـ حلقه‌ای را گویند از زر و سيم و مانند آن که در پای کنند. ؛ خَلخال.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی چهار از شش)
چون بیدینان خواستند رزمیدند محمد گفت : کی باشد که جان خود فدای ما کند؟ زياد ابن سَكَن با پنج تن دیگر (که همه از انصار بودند) در پیش محمد آمدند و جنگ می‌کردند ، تا یک‌ به یک شهید گردیدند. و زیاد بانجام مانده و زخمهای بسیار خورده بود. و مسلمانان او را از بیدینان بازگرفتند. محمد فرمود او را نزدش بردند و سر او را بر زانوی خود گزارد و بود تا جان داد.
اَُمّ‌عَمّاره زنی بود که در آغاز جنگ مشکی برگرفته بود و مسلمانان را آب می‌داد بازگفت : نخست فیروزی مسلمانان را بود ، پس از آن چون بیدینان چیره گردیدند ، مسلمانان همه پراکنده گردیدند. و در پیش محمد کسی را ندیدم مگر دو سه تن از انصار. پس در پیش او بجنگ ایستادم تا سَعد ابن اَبي وَقّاص و ابودُجانه درآمدند. ابودُجانه خود را سپر محمد گردانید چنانکه بر سر محمد خم گردید تا تیر برو نیاید. و سعد بیدینان را دور می‌کرد و محمد بدست خود تیر برمی‌گرفت و به سعد می‌داد. سعد چندان تیر انداخت که گوشه‌ی کمان او شکسته گردید ، از دست انداخت و با جنگاچهاي ديگر مي‌جنگيد.
یکی از یاران سپس بازگفتی که عموی اَنَس ابن مالِک ـ اَنَس ابن نَضر ـ در آن هنگام که قریش آواز انداخته بودند که محمد را کشتند دررسید و با گروهی از مهاجران و انصار که نشسته و از دلتنگی دست بر هم گزارده بودند گفت برخیزید تا با بیدینان جنگیم تا ما نیز کشته شویم. پس برخاستند و رفتند و همی‌جنگیدند. عموی اَنَس در پیش ایستاده بود ، همی‌جنگید تا او را کشتند. سپس که زخمهای‌ِ او را شماردند هفتاد زخم از تیر و شمشیر باو زده بودند.
در این روز سنگی هم بدندانهای عبدالرحمان ابن عوف و بیست زخم دیگر ، برخی از تیر و برخی از شمشیر ، همه باو زده بودند.1 و نخست کسی که محمد را بازشناخت ، كَعب ابن مالِك انصاري بود.
چون مسلمانان دانستند که محمد زنده است از هر گوشه‌ای بیرون آمدند و او را برگرفتند و به دامن کوه بردند. ابوبکر و عمر و علی و طلحه و زبیر و گروهی دیگر از مهاجران و انصار بر سر محمد گرد آمدند. و چون محمد خواست بکوه پناهد یکی از سواران بیدینان (أبَي ابن خَلَف) که در مکه محمد را بسیار آزاریده بود ، دررسید و گفت : ای محمد ، کجا می‌روی؟ امروز يا تو باشي يا ما باشيم. چون نزدیک محمد آمد ، محمد يك چوبه‌ي تير از دست يكي از ياران ستانيد و بگردنش فروبرد و او را از اسب افكند ، چنانكه چند بار در زمين از زخم آن چوبه‌ي تير غلتيد. أبَي ابن خَلَف چون دانست که جان بدر نبرد برخاست و پيش قریش رفت و دست بگردن گزارده بود و خون از گردنش روان گرديده بود و فرياد مي‌داشت كه : «محمد مرا كشت.»
چون محمد بدامن کوه رسید ، تشنه بود. آب خواست. علی سپر خود را در آب زد و آورد. محمد بیزاری نمود و نخورد و گفت : بر سرم بریز ، فروریختند و روی از خون پاک می‌کرد.
محمد همچنان بر كنار كوه برودخانه ايستاده بود كه گروهي از بيدينان آمدند و آهنگ آن كردند كه بكوه بر روند و بالاي كوه را فروگيرند و نگزارند كه محمد و يارانش بكوه روند. محمد از آن دلتنگ گرديد. پس عمر با گروهي از مهاجران و انصار رفتند و با ايشان جنگيدند و ايشان را بازگردانيدند و از پشت كوه دور كردند.
پس از جنگ چون مسلمانان آمدند تا کشته‌هاشان به مدینه برند ، اُصَيرِم ابن عَبدالاَشهَل را دیدند که درمیان کشتگان مسلمانان افتاده بود و اندک جانی داشت ، چنانکه سخن می‌گفت. ازو پرسیدند که تو بیدین بودی و مسلمانان همی‌رنجانیدی ، تو را چه افتاد که بجنگ بیدینان آمدی؟ گفت : مرا گرایش اسلام پیدا گردید و بخدا و برانگیخته‌اش گرویدم و بجنگ آمدم تا بیدینان مرا افکندند و چون این سخن گفته بود ، جان داد. این داستان با محمد بازگفتند. گفت : او از بهشتيانست.

1ـ متن عربی می‌گوید دندانهای جلو او شکست و از زخمهایی که به پایش رسیده بود پایش لنگ گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی پنج از شش)
روز جنگ اُحُد ، چون از جنگ آسودند ، هند ـ زن ابوسفيان ـ با زنان ديگر از بيدينان درميان آن كشته‌ها مي‌گرديدند و مسلمانان را مي‌نگريستند و گوش و بيني مي‌بريدند و از آنها پاي‌برنجن‌ها و گردنبندها مي‌ساختند و بر گردن و پاها و دستهاي خود مي‌بستند ، تا آن هنگام كه بسر حمزه افتادند و او را نيز گوش و بيني بريدند. و هند رفت و شكم حمزه را شكافت و جگرش را بیرون آورد و پاره‌اي از آن را در دهان گزارد و جويد و نتوانست فروبُرد و پس از آن ، بیرون آورد و انداخت. و هر آرایه كه باو بود ، آن روز از خود باز كرد و به وحشي داد.
ابوسفیان هنگام بازگشت بر سر کوه رفت و گفت : روزی به روزی ، اُحُد به روز بدر. يعني : «ما كينه‌ي روز بَدر به روز اُحُد بازخواستيم.» محمد عمر را فرمود چنین پاسخش بدهد : «الله خداي ماست و او بزرگتر و والاترست. و بَدر با اُحُد برابر نيست و كشته‌هاي ما همه در بهشت و كشته‌هاي شما همه در دوزخند.» عمر چنان گفت.
ابوسفیان عمر را خواند. محمد پرگ داد و رفت. ابوسفیان گفت : ای عمر ، بخدا مرا آگاه بگردان که محمد زنده است یا نه؟ گفت : آری ، زنده است و آواز تو می‌شنود. گفت : نهش ما به بَدر است در سال آینده. محمد او را فرمود : بگو که چنین خواهد بودن.
چون بیدینان بازگردیدند ، محمد ، علی را فرمود : از پی ایشان برو ، اگر تنها برنشسته باشند و شتران رها کرده ، نیرنگ خواهند کرد و آهنگ مدینه دارند. و اگر بر شتران نیز بار نهاده باشند ، آهنگ مکه دارند. رفت و بازگردید و گفت : همگی رفتند.
آنگاه مسلمانان بخاکسپاری شهیدان فهلیدند و محمد گفت : سَعد ابن رَبيع را از ميان كشته‌ها بازتلبيد كه آیا زنده است يا نه؟. او سر انصار ، و از پيشوايان مردم عَقَبه و از ياران بَدر و شهيد روز اُحُد بود. یکی از انصار رفت و او را درمیان کشتگان دید افتاده و اندک جانی داشت. سعد گفت : محمد را درود بگو و خاندان مرا درود بگو و بگو که سپارش می‌کنم شما را که از یاوری محمد بازنایستید ، و با دشمنان او بجان و داراک بکوشید. و اگر به آخشیج (ضد) آن کنید ، نزد خدا شما را بهانه‌ای نیست. و چون اینها گفت جان داد. مرد انصاری چگونگی با محمد بازگفت. محمد او را ستود و آمرزش خواست.
پس از آن محمد خود تلب حمزه می‌کرد. و چون او را شکم شکافته و جگر بیرون زده و مُثلِه1 کرده یافت بیتابیها می‌کرد و قریش را بکشیدن کینه‌ای سخت و قصاص مُثله کردن حمزه بیم می‌داد لیکن سپس با بازنمودن آیه‌هایی2 مُثله کردن را کهرایید و شکیبایی را بر خود زیبنده‌تر یافت. از آن پس در هر فرودگاهی که ایستادی یاران خود را بدستگیری از بیچیزان سپارش کردی و از مُثله کردن کهراییدی. سپس فرمود حمزه را در پارچه‌ي كتاني پيچانیدند و گزاردند و برو نماز كرد. پس از آن ، شهيدان را مي‌آوردند و در پيش حمزه مي‌گزاردند و محمد بر ايشان نماز مي‌كرد.

1ـ مُثله کردن = بریدن اندام (بویژه گوش و بینی)
2ـ سوره‌ی نحل ، آیه‌های 126 و 127. معنی آنکه : و هرگاه خواستید کیفر دهید ، تنها باندازه‌ای که بشما بیداد رفته کیفر دهید! و اگر شکیبایی کنید ، همانا این بهتر است. شکیبایی کن ، و شکیب تو جز به یاری خدا نیست! و از (کارهای) آنها اندوه نخور و از نیرنگهای آنها ، دلتنگ نشو!
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 65ـ جنگ اُحُد (تکه‌ی شش از شش)
سپس محمد فرمود حمزه را بخاك سپارند. و فرمود عبدالله ابن جَحش را در كنار حمزه بخاك سپاردند. و عبدالله ابن جَحش را نيز گوش و بيني بريده بودند.
سپس گروهي از مسلمانان خواستند كه كشته‌هاي خود را برگيرند و به مدينه برند و بخاك سپارند. محمد ايشان را كهراييد و گفت : «باینسان ايشان را رها بگردانيد و همينجا ايشان را بخاك بسپاريد ، كه ایشان را اينجا كشته‌اند.»
محمد فرمود آن شهيدان ، دو دو و سه سه ، در پهلوي يكديگر مي‌گزاردند و بخاك مي‌سپاردند. و چون محمد به مدینه بازآمد و در شب آواز زنان از هر جایی شنید که بر کشتگان خود شیون می‌کردند ، آب از دیده‌اش روان گردید و گفت : هر کشته کسی دارد که برو زاری می‌کند ، جز حمزه. پس سَعد ابن مُعاذ و اُسَيد ابن حُضَير (سران انصار) زنان تيره را فرمودند بر حمزه شیون كنند. پس زنان انصار شیون‌کنان و گريان تا به در مسجد محمد مي‌آمدند. محمد آواز ايشان را مي‌شنيد و از خانه بيرون آمد و گفت : «بخشايش خدا بر شما باد ، بخانه‌ي خود بازگرديد.» و هم در آن روز شیون1 را حرام گردانيد.
جنگ اُحُد در نيمه‌ي ماه شوال بود. و از مهاجران و انصار كه روز اُحُد كشته گرديدند هفتاد تن بودند.2 و از بيدينان قريش كه روز اُحُد كشته گرديدند بيست و دو مرد بودند و بيشترشان را حمزه و علي و ابودجانه كشته بودند.

1ـ شیون = گریه و زاری بآواز بلند.
2ـ ارج یگانگی در دو جنگ بَدر و اُحُد نیک نمایان گردید. مسلمانان در آن جنگ یگانه بودند و پراکندگی بمیانشان راه نیافته بود و اینست با همه‌ی کم‌شماری توانستند هفتاد تن از بیدینان را کشند. در این جنگ نخست تا یگانگی داشتند فیروزی ازآن ایشان بود و چون آز غنیمت گرفتن پرده بر دیدگان یک دسته‌شان کشید و سخن محمد را ناشنیده گرفته دیده‌بانی تنگراه را از دست هِشتند ، هوده آن شد که پراکندگی درمیانشان رخ داد و دشمن از رخنه‌ای که در کارشان پیدا گردید سود جست و چیرگی یافت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 66ـ فرجام وحشی ، کشنده‌ی حمزه
وحشی تا زمان معاویه زیست. و پیر شده بود و خود بازمی‌گفت : چون از جنگ آسوده گردیدم و به مکه آمدم ، آزاد گردیدم. در گشایش مکه گریختم و به طایف رفتم. و چون طایف را گشادند ، خواستم گریزم یکی مرا گفت : هر کس که پیش محمد می‌رود و می‌گرود ، او را نمی‌کشند. به نزد محمد رفتم و پنهانی بالای سر او ایستادم و دوگواهی گفتم. محمد گفت : تو وحشی هستی؟ گفتم : آری. گفت : اگر نه گواهي گفته بودي ، با تو گفتمی که چه باید کرد. اکنون بنشین و بگو که عمویم را چگونه کشتی؟ نشستم و داستانش را بازگفتم. سپس محمد گفت : برخیز و چنان کن که هرگز روی تو را نبینم. برخاستم و تا درگذشت پیش او نمی‌توانستم رفت. و در زمان خلافت ابوبکر همان نیزه که بر حمزه زده بودم برگرفتم و با مسلمانان بجنگ رفتم و بر سینه‌ی مُسَيلِمه‌ي دروغگو زدم ، و از پشت او بیرون آمد و جان داد.
پس از آن مسلمانان بر كشتنش چندان شادي كردند كه بر كشتن حمزه زاری نکردند. و در كشتن حمزه چندان اندوه نخورده بودند كه در كشتن او شادي كردند. و وحشی همیشه گفتی : بهترین آفریده را من کشتم ، و نیز بدترین آفریده را.
وحشي بر باده نوشيدن بسيار آزمند بود و بسيار دوست داشتي و چون مسلمان گرديد ، از آن بازنايستاد و چون او باده نوشيدي عمَر تازيانه‌اش زدي. و وحشي بار ديگر از دين بازگرديد تا بفرمان عمر او را از ديوان (دفتر نامها) كناره گردانيدند و نانش را از ديوان بازگرفتند. وحشي بآن شُوند بسيار سرگردان گرديد ، چنانكه عمر گفت : «من مي‌دانستم كه خدا كشنده‌ي حمزه را چنين فرونگزارد و هر زمان كه باشد او را گوشمال دهد».
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 67ـ لشکرکشی حَمراء‌الاَسَد
همان روز که محمد از جنگ اُحُد آسوده گردید به مدینه آمد و روز دیگر ، شانزدهم ماه شوّال فرمود آواز کردند و همان لشکر که در اُحُد بودند1 ، بیرون آیند تا بیدینان نپندارند که مسلمانان از شکست اُحُد ناتوانند2. پس همگی از مدینه بیرون آمدند ، با آنکه زخم‌ها داشتند. و از پی قریش رفت تا بفرودگاه حَمراءالاَسَد رسید. و سه روز آنجا ماندند. ابوسفیان و لشکر بیدینان ، چون بفرودگاه روحا رسیدند گفتند : ما را فیروزی بر محمد و یارانش افتاد. نیکی در آنست که به مدینه بازرویم ، پیش از آن که نیرویی گیرد و او را با یارانش کشیم. مَعبَد ابن ابي مَعبَد ، از تیره‌ی بنی‌خُزاعه (که همگي دوستار و هواخواه محمد بودند ، چه مسلمان و چه نامسلمانشان3) به مکه می‌رفت ، محمد را در راه دید و دلجویی روز اُحُد کرد. او هنوز مسلمان نشده بود. و روی در مکه گزارد و به ابوسفیان رسید و گفت : محمد با لشکری بسیار به حَمراءالاَسَد فرود آمده است و در پشت شما می‌آید. و درباره‌ی لشکر محمد گزافه‌ بسیار گفت. خواستش آن بود که ابوسفیان به مکه رود و آهنگ محمد نکند. پس لشکر قریش از آهنگ خود بازگردیدند ، و روی به مکه گزاردند. و ابوسفیان با کاروانی که به مدینه می‌رفت چندی داراک داد4 و نهاد که چون به محمد رسید بگویید که لشکر قریش از پشت می‌رسد. خواست ایشان آن بود که محمد از پی ایشان نرود تا ایشان به مکه رسند. کاروان چون بلشکر محمد رسیدند چنان کردند.
محمد فرمود لشکر پراکنده گردید و از پی بیدینان رفتند و ایشان را نیافتند جز دو تن که بازپس مانده بودند. یکی ابوعَزّه‌ي چامه‌گو که محمد او را در بَدر زینهار داده بود. ابوعَزّه گفت : ای محمد ، مرا زینهار بده. محمد نپذیرفت و زُبَير ابن عَوّام را فرمود گردنش زد.
دیگری مُعاوية ابن مَغيرة ، به عثمان که خویشش بود پناهید تا او را زینهار خواهد. محمد از بهر دل عثمان او را زینهار داد لیکن شرط کرد که اگر پس از سه روز او را در مدينه يابند كشند. چنان افتاد که پس از سه روز او را در مدینه یافتند و کشتند.

68ـ رفتاری که با عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول سر دورویان کردند.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول را در روزهای آدینه جایی ویژه بودی که برخاستی و مسلمانان را پند دادی و پشتیبانی محمد نمودی و به پیرویش فرمودی. چون روز اُحُد بازگردید و دورویی‌اش بآشکار افتاد ، روز آدینه که فرارسید و خواست باز چنان کند ، مسلمانان برخاستند و دامنش فروکشیدند و بازش داشتند. عبدالله چون چنان دید شرمنده گردید و رنجید و از بهر نماز نماند و بیرون رفت.5 بیرون مسجد یکی از انصار او را دید و چگونگی بازپرسید. عبدالله چگونگی با او بازگفت. انصاری گفت بیا تا به مسجد پیش محمد رویم تا از بهر تو آمرزش تلبد. گفت : «مرا نياز به آمرزش‌تلبي محمد نيست.» و رفت.

1ـ دورویان را کنار گزارْد. همچنین امیدمندی و دلگرمی جنگندگان اُحُد درخور پرواست.
2ـ این گمان نیز می‌رود که مسلمانان از جنگ اُحُد از رهگذر کشته‌هایی که دادند کینه‌ی سختی از بیدینان به دل گرفته بودند و خواهان کینه‌کشی بودند و محمد می‌خواسته اگر جنگی درگرفتی تا این سَهِشها (احساسات) تازه است از آنها در جنگ سود جوید.
3ـ از این درمی‌یابیم که اسلام در آن هنگام میدان هَنایشش کمابیش به شعاع 50 کیلومتر بوده و ویژه‌ی مردم مدینه‌ یا کسان اندکی در مکه و حبشه نمی‌بوده. نیز می‌رساند که اسلام با زور راه خود را باز نکرده بود و مثلاً با تکیه بر مسلمانان بنی‌خُزاعه دیگر کسان آن تیره را به مسلمان گردیدن وانداشته بود با آنکه نیروی آن را داشت که با شهری همچون مکه برآید.
4ـ بسنجید شیوه‌ی ابوسفیان را با آنِ محمد. او بیش از همه با پول کارش را پیش میبرد و این با بلند گردانیدن خردها و دور گردانیدن عربها از آلودگیهای روزگار نادانی و برادری و یگانگی میانشان پدید آوردن (تألیف قلوب) و از زیردستی رها گردانیدن.
5ـ نیک که می‌نگریم یک دسته را می‌بینیم که در بیدینی و بی‌باوری باسلام پافشاری کردندی ، یک دسته سخت باسلام گرویده دلگرم بودندی و کار را به از جان گذشتگی رسانیدندی و گروهی که درمیانه بازمانده بودند برخی باسلام و برخی دیگر به بیدینی نزدیکتر بودند. این میان رفتار برخی از اینان چنان بودی که واژه‌ی «دورو» آن را نیک میرساند. یک منش ویژه : دورنگی. رفتاری کند که او را دشمن ندانند ولی در همان سان از هیچ دشمنی هم دریغ نکند. اگر عبدالله ابن أبیّ ، آن دوروی کارشکن نبود ، کسانی که در جنگ اُحُد به پیروی ازو از همراهی سر باززدند یا هیچ نبودند یا کمتر ‌بودند.
گمان بیشتر آنست که محمد نه تنها از بازگشتن آنان افسوسی نخورد بلکه آن را پیشامدی نیک دانست. زیرا با بودن این کسان در لشکر ، چه‌بسا شکست سختتری میخوردند و کسی پیدا نمی‌شد که نگاهداری از جان محمد کند. از سوی دیگر عبدالله ابن أبیّ را به شُوند آبرومندی درمیان تیره و آشنایانش بآسانی نمیتوانست از میان بردارد و بناچار میشکیبید تا او چه راهی پیش گیرد : باسلام گراید و استواری نماید یا بیکبار از آن دل برکند. جنگ اُحُد بمسلمانان از این رهگذر نیرو داد و دورویان را شناختند و از میان خود راندند. آری! براستی که پس از این نیروشان بیشتر گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 68ـ رفتاری که با عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول سر دورویان کردند.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول را در روزهای آدینه جایی ویژه بودی که برخاستی و مسلمانان را پند دادی و پشتیبانی محمد نمودی و به پیرویش فرمودی. چون روز اُحُد بازگردید و دورویی‌اش بآشکار افتاد ، روز آدینه که فرارسید و خواست باز چنان کند ، مسلمانان برخاستند و دامنش فروکشیدند و بازش داشتند. عبدالله چون چنان دید شرمنده گردید و رنجید و از بهر نماز نماند و بیرون رفت.1 بیرون مسجد یکی از انصار او را دید و چگونگی بازپرسید. عبدالله چگونگی با او بازگفت. انصاری گفت بیا تا به مسجد پیش محمد رویم تا از بهر تو آمرزش تلبد. گفت : «مرا نياز به آمرزش‌تلبي محمد نيست.» و رفت.

🔸 69ـ داستان رَجيع
در سال سوم ، پس از جنگ اُحُد ، گروهي عرب از تيره‌ي عَضَل و قاره پیش محمد آمدند و گفتند : بفرما چند تن از یاران بیایند و ما را فرمانها و فقه و قرآن آموزند. محمد سخن ايشان را باور داشت و شش تن از بزرگان یاران را فرستاد. چون به حجاز به تيره‌ي هُذَيل رسيدند ، در کنار آب رَجيع با ایشان نیرنگ کردند و تیره‌ی هُذَیل را با شمشیرهای آخته بر سر ایشان آوردند و گفتند : دست بدهید تا شما را بگیریم ، وگرنه شما را کشیم. پس سه تن دست دادند تا ایشان را گرفتند. لیکن آن سه تن دیگر شمشیر برکشیدند ، و جنگ می‌کردند تا شهید گردیدند.
تیره‌ی هُذُیل آهنگ آن کردند تا سر عاصِم که از کشتگان بود به مکه فرستند ، از بهر آنکه سُلافه بنت سَعد چون آگاه گردید که عاصِم هر دو پسر او را در جنگ اُحُد کشته است سوگند خورد که از کاسه‌ی سر عاصِم ابن ثابت آب بازخورد.
و آن سه تن دیگر را به مکه بردند تا ایشان را فروشند. در نزدیک مکه یکی دست خود بازگشاد و شمشیری برکشید و بجنگ درآمد تا او را کشتند. و آن دو کس دیگر ، خُبَيب ابن عَدي و زيد ابن دَثِنه را در مکه فروختند. صفوان ابن امیّه ، زید را خرید و بجای پدر خود امیّة ابن خلف که در بَدر کشته بودند بازکُشد. خُبَيب را هم يكي از مكه كه پدرش را در بَدر كشته بودند بازخريد تا بجاي پدر بازكشد. و چنان کردند.

1ـ نیک که می‌نگریم یک دسته را می‌بینیم که در بیدینی و بی‌باوری باسلام پافشاری کردندی ، یک دسته سخت باسلام گرویده دلگرم بودندی و کار را به از جان گذشتگی رسانیدندی و گروهی که درمیانه بازمانده بودند برخی باسلام و برخی دیگر به بیدینی نزدیکتر بودند. این میان رفتار برخی از اینان چنان بودی که واژه‌ی «دورو» آن را نیک میرساند. یک منش ویژه : دورنگی. رفتاری کند که او را دشمن ندانند ولی در همان سان از هیچ دشمنی هم دریغ نکند. اگر عبدالله ابن أبیّ ، آن دوروی کارشکن نبود ، کسانی که در جنگ اُحُد به پیروی ازو از همراهی سر باززدند یا هیچ نبودند یا کمتر ‌بودند.
گمان بیشتر آنست که محمد نه تنها از بازگشتن آنان افسوسی نخورد بلکه آن را پیشامدی نیک دانست. زیرا با بودن این کسان در لشکر ، چه‌بسا شکست سختتری میخوردند و کسی پیدا نمی‌شد که نگاهداری از جان محمد کند. از سوی دیگر عبدالله ابن أبیّ را به شُوند آبرومندی درمیان تیره و آشنایانش بآسانی نمیتوانست از میان بردارد و بناچار میشکیبید تا او چه راهی پیش گیرد : باسلام گراید و استواری نماید یا بیکبار از آن دل برکند. جنگ اُحُد بمسلمانان از این رهگذر نیرو داد و دورویان را شناختند و از میان خود راندند. آری! براستی که پس از این نیروشان بیشتر گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 70ـ داستان بِئرِ مَعونه
محمد پس از جنگ اُحُد (سال سوم هجری) ، بازمانده‌ي ماه شوّال و ذیقعده و ذیحجّه و محرم را در مدينه بود. چون ماه صفر درآمد (سال چهارم هجری) ، یاران را به بِئرِ مَعونه فرستاد. داستانش آنکه ابوبَرا عامر ابن مالِك (از سران نجد) که بیدین بود ولی با محمد دوستی کرد نزد او آمد و گفت : مردم نجد دور از کار نیستند ، گروهی نزد ایشان بفرست تا دعوت کنند. محمد گفت : مي‌ترسم كه مردم نجد نيرنگي كنند و ياران مرا كشند. گفت : من پايندان ايشانم كه هيچ نيرنگي نكنند. پس محمد چهل و دو تن از یاران با نامه بسوی نجد فرستاد. چون بجایی رسیدند که آن را بِئرِ مَعونه گفتندی ، و جایگاه سری عامِر ابن طُفيل نام که تیره‌ی بسیار داشت بود ، نامه‌ی محمد را به یکی از یاران دادند و پیش او فرستادند. چون نامه را دید بیدرنگ انداخت و فرمود او را کشتند. و لشکر برگرفت ، و ناگاه بر سر یاران رفت و جنگ می‌کردند تا چهل تن از یاران شهید گردیدند.
دو تن دیگر که ناآگاه در دشت شتر می‌چرانیدند چون بازگردیدند و چگونگی را دریافتند روی در ایشان گزاردند و جنگیدند تا یکی را کشتند و دیگری عمرو ابن اُمَيّه اسیر گردید و او را نکشتند از بهر آنکه گفته بود که من از قبیله‌ی مُضَرم. چه ایشان را با یکدیگر دوستی بود. پس او را سر تراشیدند و رها کردند. و چون به مدینه آمد محمد را آگاهی داد ، محمد گفت : این کار ابوبَرا بود و من نمي‌خواستم كه ايشان را فرستم.
ابوبَرا از رنجش محمد آگاهی یافت و خواست عامِر ابن طُفيل را بازکشد. پس از چندی ، عامر ابن طُفيل دربند آن گرديد كه در دشت شكار كند. رَبيعه ـ پسر ابوبَرا ـ چشم براه ‌بود تا عامر ابن طُفيل برنشست و از دنباله‌ي او به بیابان رفت و چون او را دريافت ، نيزه بر زانويش زد و او را از اسب جدا كرد و كشت. و اين از جوانمردي مردم بِئر مَعونه بود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 71ـ جنگ بني‌نَضير
داستانش آنکه عمرو ابن اُمَيّه چون از سوی نجد بازمی‌گردید ، پس از پیشامد بِئر مَعونه ، در راه دو مرد از تیره‌ی بني‌عامِر که خويشان عامِر ابن طُفيل بودند را دید و ایشان را کشت. چه نمی‌دانست که با محمد پیمان بسته‌اند. محمد را ناخوش آمد و با ابوبکر و عمر و برخی از یاران پیش خاندان بنی‌نَضیر رفت که با محمد پیمان کرده بودند. و چگونگی آن دو مرد بازگفت و از ایشان یاری خواست تا خونبهای این دو مرد به تیره‌ی بنی‌عامِر فرستد. جهودان بنی‌نَضیر وانمایان زبان دادند و گفتند هر چی تو خواهی ما دهیم. و از پیش محمد رفتند و با یکدیگر به پنهان گفتند : محمد چنین جایی نتوان یافت. یکی باید که از کناره‌ی بام سنگی بر سرش زند. پس جهودی رفت تا سنگی اندازد.
پیش از آنکه سنگ اندازد محمد برخاست ، و بی‌آگاهی یاران و تنها روی در مدینه گزارد1. پس از ساعتی یاران چون محمد را ندیدند به بیم و آشفتگی افتادند و تلب محمد کردند. مردی را دیدند که از مدینه می‌آمد و گفت : محمد را به نزدیک مدینه دیدم که می‌رفت. ایشان نیز از پی محمد شتافتند. و چون باو رسیدند چگونگی را بازپرسیدند. محمد چگونگی با ایشان بازگفت. و فرمود لشکر گرد گردیدند ، و شش روز دز ایشان را گرد فروگرفت. و درختهای خرمای بسیار که در پیرامون دز نشانده بودند محمد فرمود همه را بریدند. جهودان این کار محمد را نکوهیدند.
پس از آن گروهی از دورویان لشکر محمد ، نهانی کس بایشان فرستادند و ایشان را به پافشاری برانگیختند و گفتند ما نیز یاوری کنیم. لیکن پس از چند روز چون دیدند یاوری نمی‌کنند ترسیدند و زینهار خواستند و دز را سپردند و با فرزندان بیرون آمدند. و برخی به خیبر و برخی به شام رفتند. و پیش از آن خانه‌های خود را ویران گردانیدند. از ایشان دو مرد مسلمان گردید.
و از داراکهایی که در دز بازگزاردند ، محمد برگرفت و بر مهاجران بخش کرد و از آن هیچ به انصار نداد ، جز سَهل ابن حُنَيف و ابودُجانه.

🔸 72ـ لشکرکشی ذات‌الرِّقاع 2
محمد پس از جنگ بنی‌نَضیر ، ربیع‌الآخر و جمادي‌الاوّل در مدینه بود. پس از آن بجنگ مردم نجد رفت. چون به نَخله رسید ، در جایی که آن را ذات‌الرِّقاع گفتندی ، لشکر بسیار از تیره‌ی غَطَفان درآمدند و از لشکر محمد ترسیدند. و لشکر اسلام نیز از ایشان بیم کردند و در برابر یکدیگر آماده نشستند. چون هنگام نماز درآمد ، محمد با یاران نماز خوف کردند. و چون از نماز آسوده شدند ، تیره‌ی غََطَفان رفتند و جنگ نکردند.
محمد به مدینه رفت و بازمانده‌ی ماه جمادي‌الاوّل و جمادي‌الآخر و رجب در مدینه نشست و پس از آن بجنگ بدر واپسین رفت.
اين لشکرکشی را از بهر آن ذات‌الرِّقاع گويند كه محمد چون به نَخله رسيد در زير درختي فرود آمده بود كه آن را ذات‌الرِّقاع گفتندي.3 و بداستاني ديگر گويند كه از بهر آن گفتندي كه درفشهاي محمد را همه از تکه‌پارچه‌های بهم دوخته شده كرده بودند.

1ـ تاریخنویس این را از آگاهانیدن بهنگام جبرئیل محمد را می‌شمارد. ولی ما چنانکه این گونه افسانه‌بافیها را در این کتاب همه دور از خرد و باور نکردنی دانسته فروگزاردیم اینجا نیز سخن از جبرئیل نیاوردیم و بر این گمانیم که محمد از سایه‌ی مرد تباهکار یا از نشانه‌های دیگری نقشه‌ی ایشان را دریافته یا چنین داستانی خود از ریشه نادرست و بگونه‌ای دیگر بوده است.
2ـ به نوشته‌ی مبارکپوری این جنگ نه ذات‌الرقاع بلکه جنگ نَجد بوده. دلیلهای او اینهاست : «غزوه‌ای که در ربیع الثانی یا جمادی الاول سال چهارم هجری ، به فرماندهی رسول خدا صورت گرفت ، غزوه‌ی ذات‌الرقاع نبوده است ؛ زیرا در غزوه‌ی ذات‌الرقاع ابوهریره و ابوموسی اشعری شرکت داشته‌اند. ابوهریره چند روز قبل از جنگ خیبر مسلمان شده و ابوموسی هم در جنگ خیبر به حضور پیامبر رسیده است. دلیل دیگری که ذات‌الرقاع پس از سال چهارم رخ داده ، این است که پیامبر در ذات‌الرقاع نماز خوف خوانده و آغاز تشریع نماز خوف ، در غزوه‌ی غسفان یعنی پس از جنگ خندق بوده است و جنگ خندق ، در اواخر سال پنجم هجری بوقوع پیوسته است.» (رحیق‌المختوم سات 350)
3ـ اگر این راست باشد که بآن درخت پارچه‌پاره‌هایی بسته بودند ، می‌توان گمانید که عربهای آن پیرامون به تلب حاجت ، این کار را کردندی. زیرا محمد با تازه‌مسلمانان مکه پس از گشادن آن شهر ، به جنگی میرفت در راه ، ایشان ازو درختی تلبیدند که همین کار را با آن کنند. چنانکه داستانش خواهد آمد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 73ـ لشکرکشی بَدر واپسين
در ماه شعبان ، محمد بجنگ قریش بیرون رفت ، به نهشی1 که میان محمد با ایشان در جنگ اُحُد رفته بود. محمد در آن هنگام لشکر گرد و آهنگ قریش کرد تا به بَدر رسید و فرود آمد. ابوسفیان نیز با لشکر از مکه بیرون آمد و چون شنید که محمد به بَدر فرود آمده است ، از بیم به مکه بازگردید. محمد چند روز آنجا ماند و به مدینه بازرفت.

🔸 74ـ لشکرکشی دومَت‌الجَندَل
محمد چون از جنگ بَدر واپسین بازگردید تا ماه ذیحجه گذشت ، در مدینه بود. آنگاه بجنگ دومَت‌الجَندَل بیرون رفت ، در سال چهارم از کوچ. و آن تیره که بجنگ ایشان می‌رفت از بیم محمد به کوهها رفتند. و محمد به مدینه بازرفت.

1ـ ابوسفیان هنگام بازگشت از جنگ اُحُد گفته بود : نهش ما به بدر است در سال آینده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 75ـ جنگ كَندَك (خندق) (تکه‌ی یک از دو)
چون محمد از لشکرکشی بدر واپسین بازگردید ، بزرگان جهودان ، از بنی‌نضیر و دیگران به مکه بهر جنگ‌انگیزی رفتند و گفتند : محمد بر گمراهیست ، و چنانکه با شما دشمنی می‌کند با ما نیز می‌کند ، پس پیش شما آمدیم تا لشکر گرد کنیم و آنگاه با لشکر یهودیان پیرامون مدینه بجنگ محمد و یارانش رویم. پس قریش شادی کردند و یکی گردیدند که بجنگ محمد آیند.
پس جهودان بازگردیدند و به تیره‌ی غَطَفان رفتند و ایشان را که دشمن محمد بودند بجنگ برانگیختند و با لشکر ایشان بیرون آمدند و همچنین در راه بديگر تيره‌ها که مي‌رسيدند ايشان را مي‌خواندند و لشكر بسيار گرد شده بود. قریش نیز با لشکر روی به مدینه گزاردند و چون به نزدیک مدینه رسیدند لشکر جهود بایشان پیوستند و همه به در مدینه فرود آمدند. و سر لشکر قریش ابوسفیان و سر لشکر غَطَفان و دیگر عرب عُيَينة ابن حِصن ابن حُذَيفه بود.
محمد چون آگاه گردید فرمود پیرامون مدینه کندک (خندق) فروبردند و خود نیز کار می‌کرد. و مسلمانان را بی‌پرگ محمد کار را بجایی رها نکردندی ، و دورویان از کار دزدیدندی و پرگ ناخواسته رفتندی. چون کار کندک پایان یافت لشکر دشمنان رسیدند. و شُوَند کندک فروبردن آنبود که چون محمد آگاه گردید که لشکر قریش آهنگ مدینه دارند با یاران سکالید. سلمان فارسی گفت : کندک باید کند چنانکه در ایران می‌کنند. پس محمد براهنمايي سلمان ، فرمود آن كندك را کندند. آنگاه گروه مهاجران گفتند : «سلمان از ماست.» و نیز انصار چنان گفتند. محمد گفت : «سلمان نزد من همچون خانواده‌ام است.»
چون کندک کنده گردید ، بیست‌هزار1 سوار و پیاده رسیدند و بر در مدینه فرود آمدند. و محمد با سه‌هزار سوار و پیاده از مدینه بیرون آمد و بر کناره‌ی کندک در برابر لشکر دشمن نشستند.
حُيَي ابن اَخطَب ، از بزرگان جهودان آهنگ بنی‌قریظه کرد که با محمد پیمان بسته بودند. و سر ایشان کعب ابن اسد را با نیرنگ از راه برد تا پیمان شکست و بجنگ درآمد. محمد چون آگاه گردید سَعد ابن مُعاذ و سَعد ابن عُباده که سران انصار بودند را به بنی‌قریظه فرستاد تا دانسته گرداند که بنی‌قریظه پیمان شکسته‌اند. چون بازگردیدند گفتند : راست است. محمد گفت : خدا بزرگترست. دل خوش دارید که چون از همه جا پتیاره روی نمود ، خدا به نیکی آوَرَد و هرچه زودتر گشايش فرستد. مسلمانان چون دیدند بنی‌قریظه با لشکر بیرون یکی گردیدند بسیار دلتنگ گردیدند.
دورویان گوشه می‌زدند و می‌گفتند که محمد می‌گوید : سرزمین خسرو و کیسَر2 ما را خواهد بود و این هنگام از دشمن به تنگ آمده. و برخی دیگر از دورویان آمدند و گفتند : ای محمد ، خانه‌های ما بیرون مدینه است و استواری ندارد ، پرگ بده تا بخانه‌های خود بازرسیم. خواست ایشان گریختن بود.

1ـ این شمار سپاهی اگر تنها نیمی از آن ، از مکه باشد باز هم گزافه‌آمیز است. زیرا چنانکه خواهد آمد با آگاهیهایی که یافته‌ایم انبوهی (جمعیت) مکه خود نزدیک به ده‌هزار تن بوده و اینست نمی‌توانسته بیش از دو سه هزار سپاهی بسیجد.
2ـ Kisar
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 75ـ جنگ كَندَك (خندق) (تکه‌ی دو از دو)
محمد بیست و سه روز در برابر بیدینان نشست و هر روز در کناره‌ی کندک جنگ کردندی. چون گرد فروگرفتن بدارازی کشید و مسلمانان به تنگ آمدند و نزديك بود كه بيدينان چيره گرديدندي و باروي مدينه را گرفتندي ، محمد پنهان از چشم قریش کس فرستاد پیش بزرگان غَطَفان ، و آشتی تلبید ، باین نهش که یک سه‌یک از میوه‌های مدینه ایشان را باشد و بروند و لشکر قریش را بازگزارند. بزرگان غَطَفان خشنود گردیدند. محمد فرمود آشتی‌نامه نوشتند. پس از آن ، با سران انصار سکالید. گفتند : اگر از بهر ما می‌کنی ، نباید کرد ، چه ما در زمان بت‌پرستی دانه‌ای خرما به رشوه به کس نمی‌دادیم. این زمان که اسلام یافتیم چگونه داراک خود به بیدینان دهیم؟ جنگ کنیم تا خدا چه خواسته است. محمد گفت شما دانید و آشتی‌نامه پاره کردند و هر روز می‌جنگیدند. و عرب هرگز کندک ندیده بودند و شگفتی می‌نمودند و نمی‌یارَستند آمد. پس چند سوار بیدینان از کندک گذشتند و بر بالا آمدند. علی با گروهی بپیشواز ایشان رفت و عمرو ابن عبد وَد که پهلوان قریش بود را کشت. و بازمانده‌ی سواران گریختند و برخی در کندک بازماندند ، و برخی گذشتند.
چون کار جنگ سخت گردید و مسلمانان بتنگ آمدند ، نُعَیم ابن مسعود از خاندان غَطَفان درآمد و مسلمان گردید و گفت : ای محمد ، خاندان از اسلام من آگاهی ندارند ، و با ایشان نیرنگ توانم کرد. بفرما با ایشان چه باید کرد؟ محمد گفت : كار جنگ به نيرنگ راست آيد. برو و به هر راه که توانی درمیان لشکر جدایی بینداز. گفت : چنان کنم. نُعَيم در پيش ، دوستي ازآنِ ايشان بود ، و هر بار که به پيش ايشان رفتي همنشيني كردي.
آنگاه رفت و گفت : ای بنی‌قریظه ، خواست لشکر غَطَفان و قریش آنست که لشکر محمد را شکنند و نامی بدست آورند و هیچ کس نام شما نخواهد برد. نیکی در آنست که کس فرستید به لشکر غَطَفان و قریش که اگر می‌خواهید در جنگ محمد کمر بندیم ، چند تن از بزرگان خود به گروگان پیش ما فرستید تا ما را اعتماد باشد که شما از پی محمد نخواهید بازگردید تا کار او را بانجام رسانید. گفتند : راست می‌گویی. و نُعَیم ، از پیش ایشان برخاست و نزد قریش رفت و گفت : «جهودان بنی‌قریظه از شکستن پیمان محمد پشیمانند و پیغام به محمد فرستاده‌اند که اگر ما چند تن از بزرگان غَطَفان و قریش ستانیم و به گروگان پیش تو فرستیم تا ایشان را کشی ، از ما خشنود گردی و بدان پیمان که بودیم دوباره پیمان تازه گردانی؟ محمد پاسخ داد : چنین کنم.» اگر ایشان چند تن از شما به گروگان تلبند ، ندهید. او از آنجا برخاست و پیش بزرگ غَطَفان رفت. و همان سخن که با قریش گفته بود ، با ایشان نیز بازگفت. پس هم در آن هنگام ، قریش و غَطَفان کس به جهودان بنی‌قریظه فرستادند که چهارپايان ما بي‌علف گرديدند و بيشتر به زيان رفتند ، اگر شما سر جنگ با محمد دارید ، فردا از دز بیرون آیید تا جنگ کنیم. ایشان گفتند : فردا روز شنبه است و بیرون نتوانیم آمد. و ما آنگاه بجنگ آییم که چند کس از بزرگان خود پیش ما فرستید تا ما را بر شما اعتماد شود. پاسخ دادند که ما هیچ گروگان بشما نمی‌فرستیم. اگر جنگ می‌کنید نیکو وگرنه بیش از این نمی‌مانیم. پس بدین شُوَند درمیان ایشان دوسخنی افتاد و از یکدیگر جدا گردیدند.
هم در آن شب ، بادی و درخشی آمد ، چنانکه چادرهای ایشان را از جای برکند و ديگهاي ايشان را كه بر سر آتش بود بیرون افكند و خاك و غبار بسيار برخاست ، چنانكه چشمشان باز نمی‌گردید و يكديگر را بازنشناختند. و بگريختن آغاز کردند و هر كس افسار شتر خود را مي‌گرفت و برمي‌نشست و كاچالها را همه رها مي‌گردانيد.
در اين هنگام ، محمد حُذَيفة ابن يَمان را فرستاد تا چگونگي قریش و غَطَفان را بازداند و آگاهي بازآورد. او رفت و بازآمد و چگونگی بازگفت. خدا را سپاس گزاردند و روز ديگر رفتند و كالا و رختهای بيدينان را همه به مدينه آوردند.
در جنگ كندك ، شش تن از مسلمانان شهيد و از بيدينان سه تن كشته گرديدند. و پس از این جنگ محمد گفت : «قریش پس از اين نتوانند بجنگ شما آيند ، بلكه شما بجنگ ايشان رويد.» و چنان گردید.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 76ـ لشکرکشی بني‌قُرَيظه
روز دیگر که لشکر قریش و غَطَفان گریخته بودند و محمد به مدینه آمد و زره باز کرد و یاران نیز ، نماز پیشین (ظهر) محمد بیدرنگ برخاست و زره پوشید و مسلمانان را بجنگ بني‌قُرَيظه خواند و علی را درفش داد و با مسلمانان رفت ، و در زیر دز بنی‌قریظه نماز پسین (عصر) گزاردند.
محمد بیست و پنج روز دز ایشان را گرد فروگرفت. چون جهودان را تاب نماند کعب ابن اسد که سر جهودان بود ، با تیره‌ی خود گفت : محمد فیروز خواهد درآمد و راه رهایی ما یکی از سه چیز است ، هر یکی که خواستِ شماست برگزینید : یا مسلمان باید گردید ، یا زن و فرزند خود را کشیم تا بدست مسلمانان نیفتند و مردان بمانند و بجنگ درآیند تا کار بکجا رسد ، یا شب شنبه که لشکر محمد از ما ایمن همی‌باشند بجنگ رویم و ایشان را کشیم. جهودان هیچ یک نپذیرفتند. پس از آن کس پیش محمد فرستادند و ابولُبابه‌ی مسلمان که خویش ایشان بود تلبیدند. محمد او را فرستاد. چون رسید ، زن و فرزند ایشان بیکبار می‌گریستند. در ابولُبابه نازکی‌دلی‌ای پیدا گردید. با او سکالیدند که اگر ما بفرمان محمد فرود آییم و دز باو سپاریم ، رهایی یابیم یا نه؟ ابولُبابه سخن نگفت لیکن دست بگردن خود گزارد و اشاره کرد ، یعنی همه را گردن زند.
ابولُبابه چون چنان کرده بود دانست که با خدا و محمد ناراستی کرده است. پشیمان گردید و از شرمندگی به نزد محمد نرفت و در مسجد محمد رفت و خود را به ستونی بست و سوگند خورد که تا خدا توبه‌ی او را نپذیرد ، خود را از ستون بازنگشاید ، جز در هنگام نمازها. پس از شش روز ، محمد آیه‌ی توبه را خواند و ابولُبابه نگزارد که کسی او را از ستون بازگشاید تا محمد بهر نماز بامداد به مسجد رود ، و خود او را از ستون بازگشاید. محمد هنگام نماز بامداد به مسجد رفت و او را باز کرد.
بازآمديم به سر داستان بني‌قُرَيظه :
بنی‌قریظه چون بیچاره گردیدند ، بفرمان محمد از دز فرود آمدند و دز را سپردند. پس تیره‌ی اَوس از انصار گفتند : ای محمد ، بنی‌قریظه دوستان مایند و بما بسپار. و تیره‌ی خَزرَج که دشمن ایشان بودند گفتند : بما بسپار. محمد گفت اگر فرمان ایشان به یکی از شما اندازم خشنود گردید؟ گفتند: آری. پس فرمان ایشان به سعد ابن مُعاذ داد که بزرگ ایشان بود. سَعد ابن مُعاذ در جنگ كندك تيري خورده بود و او را در مدينه از بهر درمان بازداشته بودند.
چون آمد برخاستند و پیشواز کردند. و چون در نزد محمد نشست گفت : فرمان درباره‌ی بنی‌قریظه آنست که مردان را بکشند ، و زنان و کودکان را ببردگی ببرند ، و داراکهاشان درمیان مسلمانان بخشند. محمد گفت فرمان همچنان کردی که در بالای هفت آسمان کرده‌اند. پس فرمود در بازار مدینه گودالی فروبردند و جهودان بنی‌قریظه را گردن می‌زدند و در گودال می‌انداختند تا نهصد مرد کشتند. پس از آن محمد فرمود زن و فرزند ايشان را تاراجيدند و ببندگي گرفتند و داراكهاي ايشان را درميان مسلمانان بخشيدند.
محمد از زنان بنی‌قریظه ، ريحانه دختر عمرو ابن خُنافه را بهر خود برگرفت. و هرگاه محمد او را گفتی که تو را آزاد کنم و در زناشویی آورم ، بندگی را برگزیدی. لیکن پس از چندی مسلمان گردید.
چندی دیگر نیز سعد ابن معاذ خود درگذشت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمه‌ی تاریخ ابن‌هشام

🔸 77ـ كشتن سَلّام ابن اَبي حُقَيق
چون محمد از لشکرکشی بنی‌قریظه آسوده گردید ، خاندان خزرج خواستند تا پرستشی ویژه از بهر محمد بجای آورند ، چنانکه خاندان اوس کرده بودند ، و کعب ابن اشرف را کشتند که دشمن محمد بود. در روزگار نادانی ، اوس با خزرج دشمن بودند و چون مسلمان گردیدند ، دشمنی برخاست. ليكن با يكديگر همچشمی داشتندی.
سَلّام ابن اَبي حُقَيق که بزرگ و قاضی جهودان بود در خَیبَر نشیمن داشت. و مردم را بدشمنی محمد برانگیختی. پس پنج تن از خاندان خزرج با پرگ محمد به خَیبَر رفتند و پنهان شدند. و چون شب درآمد ، بخانه‌ی سَلّام ابن اَبي حُقَيق رفتند و در بستند و بر بالا رفتند و او را کشتند و جایی پنهان شدند. جهودان چون آگاه گردیدند به تلب ایشان می‌گردیدند لیکن کسی را نیافتند. روز دیگر به مدینه رفتند. و چگونگی بازگفتند. محمد ایشان را سپاس گزارد و ستود.

🔸 78ـ لشکرکشی بني‌لِحيان
چون محمد دز بني‌قُرَيظه را گشاده بود ، ذیحجّه و محرّم و صفر و ربيع‌الاوّل و ربيع‌الآخر در مدينه ماند. و در جمادي‌الاوّل بجنگ خاندان بنی‌لِحیان که یاران رَجیع را کشته بودند ، بیرون رفت. و آوازه افکندند که آهنگ شام دارد تا ایشان را آگاهی نباشد ، چون به نزدیک ایشان رسیدند ایشان آگاه گردیده و گریخته بودند. محمد یک فرودگاه دیگر پیشتر رفت و در عُسفان نشست تا قریش شنوند و پندارند که بآهنگ ایشان بیرون آمده است. پس از آن به مدینه بازگردید.

🔸 79ـ جنگ ذي‌قَرَد
پس از آنکه محمد از لشکرکشی بنی‌لِحیان بازگردید ، دیر برنیامد که عُيَينة ابن حِصن ابن حُذَيفه‌ي فَزاري با لشکری از خاندان غَطَفان آمد و گلّه‌ی شتر مدینه را برد. مردی و زنی با گلّه بودند ، مرد را کشتند و زن را اسیر کردند. سَلَمة ابن عمرو ابن اَكوَع بيرون مدينه بكاري رفته بود و چون چنان دید بانگ زد چنانکه در مدينه آوازش را شنيدند و خود که از اسب پیشتر دویدی ، از پی سواران می‌دوید و تیر می‌انداخت. محمد بیدرنگ سعد ابن زید را با گروهی از مسلمانان فرستاد. پس از آن ، با لشکر از پی ایشان رفتند. نخست سواري كه بآنان رسيد ، مُحرِز ابن نَضله بود و پس از آن ، ابوقَتاده‌ي حارِث. مُحرِز با ایشان جنگید تا او را کشتند و ابوقَتاده‌ به نخست کسی که رسید برادر عُيَينة ابن حِصن بود كه دريافت و او را كشت. و عُكّاشة ابن مِحصَن چون دررسيد ، دو تن از بيدينان را دريافت و کشت.
عُيَينة ابن حِصن چون دید که لشکر محمد رسیدند بازنایستادند و خود و لشکر برخي گلّه‌ي شتر را رها گردانيدند و برخي را در پيش گرفتند و رفتند. محمد يك شبانه‌روز نشست و از آنجا به مدينه بازگرديد. و آن فرودگاه را ذي‌قَرَد خواندندي.

🔸 80ـ جنگ بني‌مُصطَلِق
محمد پس از جنگ ذی‌قَرَد ، در ماه شعبان سال ششم بدین جنگ رفت. بنی‌مُصطَلِق خاندانی انبوه بودند از تیره‌ی خُزاعه که آهنگ جنگ محمد کردند. و چون محمد آگاه گردید با لشکر بیرون رفت. و پس از چند فرودگاه ناگهان بسر ايشان رسيد. ایشان بر سر آبی فرود آمده بودند ، و آگاهی از رسیدن محمد نداشتند. ایشان بجنگ محمد آمدند و جنگیدند و پس از چندی گریختند و زن و فرزند و هر چی داشتند را بجا رها کردند. لشکر اسلام از پی ایشان رفتند و بسیاری را کشتند ، و زنان ایشان اسیر گردیدند و به بردگی گرفتند و داراکهاشان تاراج کردند. پس از آن به مدینه آمدند.