🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 31ـ درگذشت خديجه
درگذشت خدیجه و ابوطالب هر دو در يك سال و سه سال پيش از كوچ (هجرت) بود. و محمد با آنكه از قریش بيمهري و رنج و آزار ميديد ، خديجه او را همچون وزيري ، پندگو و ياور و مهربان بود و محمد را آرام کردی و نیرو دادی. و هرگاه از بیدینان رنجيدي ، چون بخانه بازرفتي ، خديجه او را دلخوشي دادي و به هزار نوازش و مهرباني گرد دل محمد برآمدي و آن رنج را از دلش برگرفتي و آسودگي دلش در همه سان جستي.
ابوطالب نیز خود محمد را پشت و پناه و ياور بودي و بيدينان از بيمش آزار محمد نمییارَستند و ترسا1 بودند و قریش پيوسته بپاس او خویشتنداری میکردند و از آزار میپرهیزیدند. و با آنكه ايشان به راهها و نيرنگهاي سست محمد را ميرنجانيدند ، ليكن بپاس جایگاه ابوطالب از هزار انديشهي بد كه ايشان را بود ، يكي را نميتوانستند كرد. از اينرو محمد گفت : «تا ابوطالب زنده بود ، هرگز بيدينان قريش ناستودگی (مکروهی) نميتوانستند رسانيد و با من کاری نميتوانستند كرد چنانكه ايشان را ميبايست.»2
پس از درگذشت این دو ، محمد پيوسته آشفته و دلتنگ بودي. و قریش یارایی بیشتر یافتند و آنچه در زمان ابوطالب نمييارَستند ، با او پيش گرفتند و در دشمني محمد آماده و گُزیرا (مصمم) گردیدند و نيرنگهاي بد برانديشيدند و از بهر كشتنش پيمانها بستند.
🔸 32ـ سفر طايف
چون ابوطالب درگذشت ، بيدينان قريش دلير گرديدند و آنچه در زندگياش نمييارَستند ، آن هنگام دست برآوردند و كردند. آن هنگام ، محمد تنها برخاست و آهنگ طايف كرد تا از تيرهي ثَقيف پشتيباني و ياوري تلبد. سران ثَقيف سه برادر بودند : عَبد يالِيل و مسعود و حبيب پسران عمرو ابن عُمَير.
چون به طايف رفت و ايشان را براه راست خواند و پشتيباني دين و خيزش بفرمان اسلام را از ايشان تلبيد ، ايشان دعوت محمد را نپذيرفتند و پاسخهاي هراسانگيز دادند. يكي از آن سه برادران گفت : «خانهي كعبه را من ويران گردانم ، اگر تو برانگیختهی خدايي.» ديگري گفت : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، که تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟»3 يكي ديگر گفت : «اگر تو برانگیختهی خدايي ، ارج تو از آن بزرگتر باشد كه من با تو سخن گويم. و اگر نه برانگیختهی خدايي ، دروغ ميگويي و با دروغگويان بيارجست سخن گفتن.»
پس محمد از بیم آنکه آن سخنها بگوش قریش رسد و سرزنش کنند ، گفت : «اکنون که دعوت مرا نميپذيريد ، چگونگي را پوشيده بداريد.» و دلتنگ از پيش ايشان برخاست و روي بسوي مكه گزارد.
ایشان بآن بس نکردند و چون محمد پشت كرد ، گروهي از ياوهگويان خاندان و بيشرمان را برانگيختند که در دنبالهي او افتادند و او را دشنام ميدادند و بیشرمی میکردند. محمد از پيش ايشان ميرفت ، تا خود را بديوار باغي افكند و از چشمهاي ايشان پنهان گرديد. پس از دنبالهي او بازگرديدند و محمد رفت و در سايهي درختي نشست.
آن باغ ازآن عُتبه و شَیبه بود که بزرگان مکه بودند. و چون دیدند که تیرهی ثَقیف از اندازه گذشتند ، دلسوزی خویشیشان جنبید ، سینیای پر انگور کردند و بدست بندهی خود پیش او فرستادند.
محمد گفت : «بنام خدا» ، و انگور خورد. بنده گفت : این سخن که تو گفتی ناآشناست و از کسی نشنیدم. محمد گفت : از کجایی و دین تو چیست؟ گفت : من مسیحی و از شهر نینوایم. محمد گفت : پس تو از شهر یونس ابن متّایی كه برانگیختهی خدا بود. گفت : چگونه دانستی؟ گفت : او برادر من و برانگیختهی خدا بود و من نیز برانگیختهام. بنده در پای محمد افتاد و بوسه داد.
عُتَبه و شَیبه نهانی مینگریستند و گفتند : محمد او از راه برد. چون بنده بازگردید چگونگی را بازگفت. گفتند : «مبادا مغرور شوي بسخنش و دين خود را رها نگرداني كه دين تو بهترست از دين او.»
1ـ ترسا = همیشه ترسنده. این را نباید بمعنی مسیحی بکار برد.
2ـ از اینجا پی برید که در بازداری قریش بنیهاشم و بنیمطّلب را ، کسانی نام شعب ابوطالب بر آن گزارده و گزافهها بدینسان بافتهاند که محمد و یارانش از بیم جان بآنجا پناه برده بودند ، همه دروغ است.
3ـ گاهی کسانی ایراد میگیرند که اسلام راه خود را با شمشیر باز کرد نه با دلیل آوردن و نرمخویی و خشنود گردانیدن. یکی از سودهای هر تاریخی روشن گردانیدن رفتار و اندیشههای مردم آن زمانست که ما را از داوریهای ناراست بازمیدارد. اینجا دیده میشود یک برانگیخته که تنها و بییاور بشهری درآمده و سران آن شهر را به دین خدا میخواند ، چشم میداشتند که با لشکری آید و اگر دعوتی هست با شمشیرهای آهیخته از ایشان بخواهد و این را ایرادی در کار خدایی میپنداشتند که برانگیخته سخن از او میراند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 31ـ درگذشت خديجه
درگذشت خدیجه و ابوطالب هر دو در يك سال و سه سال پيش از كوچ (هجرت) بود. و محمد با آنكه از قریش بيمهري و رنج و آزار ميديد ، خديجه او را همچون وزيري ، پندگو و ياور و مهربان بود و محمد را آرام کردی و نیرو دادی. و هرگاه از بیدینان رنجيدي ، چون بخانه بازرفتي ، خديجه او را دلخوشي دادي و به هزار نوازش و مهرباني گرد دل محمد برآمدي و آن رنج را از دلش برگرفتي و آسودگي دلش در همه سان جستي.
ابوطالب نیز خود محمد را پشت و پناه و ياور بودي و بيدينان از بيمش آزار محمد نمییارَستند و ترسا1 بودند و قریش پيوسته بپاس او خویشتنداری میکردند و از آزار میپرهیزیدند. و با آنكه ايشان به راهها و نيرنگهاي سست محمد را ميرنجانيدند ، ليكن بپاس جایگاه ابوطالب از هزار انديشهي بد كه ايشان را بود ، يكي را نميتوانستند كرد. از اينرو محمد گفت : «تا ابوطالب زنده بود ، هرگز بيدينان قريش ناستودگی (مکروهی) نميتوانستند رسانيد و با من کاری نميتوانستند كرد چنانكه ايشان را ميبايست.»2
پس از درگذشت این دو ، محمد پيوسته آشفته و دلتنگ بودي. و قریش یارایی بیشتر یافتند و آنچه در زمان ابوطالب نمييارَستند ، با او پيش گرفتند و در دشمني محمد آماده و گُزیرا (مصمم) گردیدند و نيرنگهاي بد برانديشيدند و از بهر كشتنش پيمانها بستند.
🔸 32ـ سفر طايف
چون ابوطالب درگذشت ، بيدينان قريش دلير گرديدند و آنچه در زندگياش نمييارَستند ، آن هنگام دست برآوردند و كردند. آن هنگام ، محمد تنها برخاست و آهنگ طايف كرد تا از تيرهي ثَقيف پشتيباني و ياوري تلبد. سران ثَقيف سه برادر بودند : عَبد يالِيل و مسعود و حبيب پسران عمرو ابن عُمَير.
چون به طايف رفت و ايشان را براه راست خواند و پشتيباني دين و خيزش بفرمان اسلام را از ايشان تلبيد ، ايشان دعوت محمد را نپذيرفتند و پاسخهاي هراسانگيز دادند. يكي از آن سه برادران گفت : «خانهي كعبه را من ويران گردانم ، اگر تو برانگیختهی خدايي.» ديگري گفت : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، که تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟»3 يكي ديگر گفت : «اگر تو برانگیختهی خدايي ، ارج تو از آن بزرگتر باشد كه من با تو سخن گويم. و اگر نه برانگیختهی خدايي ، دروغ ميگويي و با دروغگويان بيارجست سخن گفتن.»
پس محمد از بیم آنکه آن سخنها بگوش قریش رسد و سرزنش کنند ، گفت : «اکنون که دعوت مرا نميپذيريد ، چگونگي را پوشيده بداريد.» و دلتنگ از پيش ايشان برخاست و روي بسوي مكه گزارد.
ایشان بآن بس نکردند و چون محمد پشت كرد ، گروهي از ياوهگويان خاندان و بيشرمان را برانگيختند که در دنبالهي او افتادند و او را دشنام ميدادند و بیشرمی میکردند. محمد از پيش ايشان ميرفت ، تا خود را بديوار باغي افكند و از چشمهاي ايشان پنهان گرديد. پس از دنبالهي او بازگرديدند و محمد رفت و در سايهي درختي نشست.
آن باغ ازآن عُتبه و شَیبه بود که بزرگان مکه بودند. و چون دیدند که تیرهی ثَقیف از اندازه گذشتند ، دلسوزی خویشیشان جنبید ، سینیای پر انگور کردند و بدست بندهی خود پیش او فرستادند.
محمد گفت : «بنام خدا» ، و انگور خورد. بنده گفت : این سخن که تو گفتی ناآشناست و از کسی نشنیدم. محمد گفت : از کجایی و دین تو چیست؟ گفت : من مسیحی و از شهر نینوایم. محمد گفت : پس تو از شهر یونس ابن متّایی كه برانگیختهی خدا بود. گفت : چگونه دانستی؟ گفت : او برادر من و برانگیختهی خدا بود و من نیز برانگیختهام. بنده در پای محمد افتاد و بوسه داد.
عُتَبه و شَیبه نهانی مینگریستند و گفتند : محمد او از راه برد. چون بنده بازگردید چگونگی را بازگفت. گفتند : «مبادا مغرور شوي بسخنش و دين خود را رها نگرداني كه دين تو بهترست از دين او.»
1ـ ترسا = همیشه ترسنده. این را نباید بمعنی مسیحی بکار برد.
2ـ از اینجا پی برید که در بازداری قریش بنیهاشم و بنیمطّلب را ، کسانی نام شعب ابوطالب بر آن گزارده و گزافهها بدینسان بافتهاند که محمد و یارانش از بیم جان بآنجا پناه برده بودند ، همه دروغ است.
3ـ گاهی کسانی ایراد میگیرند که اسلام راه خود را با شمشیر باز کرد نه با دلیل آوردن و نرمخویی و خشنود گردانیدن. یکی از سودهای هر تاریخی روشن گردانیدن رفتار و اندیشههای مردم آن زمانست که ما را از داوریهای ناراست بازمیدارد. اینجا دیده میشود یک برانگیخته که تنها و بییاور بشهری درآمده و سران آن شهر را به دین خدا میخواند ، چشم میداشتند که با لشکری آید و اگر دعوتی هست با شمشیرهای آهیخته از ایشان بخواهد و این را ایرادی در کار خدایی میپنداشتند که برانگیخته سخن از او میراند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 33ـ نمودن خود بر همهي تيرههاي عرب و مردم یثرب
محمد جز از آنكه شب و روز مردم مكه را دعوت كردي و اسلام را بر ايشان نمودي ، چون شنيدي كه كسي از تيرههاي عرب به مكه آمده است ، رفتي و او را دعوت كردي و اسلام را برو نمودي. و همچنين هر سال ، كه هنگام حج بودي و از تيرههاي عرب مردم آمدندي ، رفتي و بر ايشان خود را نمودي و گفتي : «من برانگیختهی خدايم و برانگيخته بر همهي مردم.» و ايشان را باسلام خواندي و پشتيباني و ياوري تلبيدي. شيوهي او آن بودي كه درميان تيرهها بازايستادي و هر تيرهاي را بنام برخواندي و باسلام خواندي.
چون محمد از دعوت ايشان آسودي ، ابولَهَب با گروهي از قریش به تيرههاي عرب كه به حج آمده بودند رفتندي و درمیانشان گرديدندي و گفتندي : «زينهار ، زينهار ، مبادا كه سخن اين مرد را شنويد. سخنش را در گوش نگيريد ، كه او ميخواهد شما را از کیش پدري بازدارد و کیش لات و عُزّا را براندازد و تباه گرداند و شما را در نوگزاردهها (بدعت) و گمراهي افكند.»
با اینهمه نخست كسي كه در هنگام حج قرآن نیوشید و محمد را براست داشت سُوَيد ابن صامت از یثرب بود. داستانش آنكه اين سُوَيد از بهر حج و عُمره به مكه آمده بود و چامه نيكو گفتي و مردی هنرمندِ درست و از فلسفه و دانشها آگاه بود. محمد چون شنيد كه سُوَيد ابن صامت به مكه درآمده است ، برخاست و پيش او رفت و چند آيه از قرآن برخواند و او را باسلام خواند.
سُوَيد را نظم قرآن بسيار خوش آمد و گفت : «من هرگز باين زيبايي سخني نشنيدم.» و دانست كه سخن راستست و اسلام را در دل گرفت ، ليكن بيدرنگ آشكار نگردانيد.
چون به یثرب پيش خاندان خود بازآمد ، پس از چند روز بجنگي بيرون آمد و كشته گرديد. خاندانش ميگفتند كه سُوَيد پیش از کشته گردیدن باسلام گرويده بود.
🔸 34ـ نخست کسی که از یثرب به مکه آمد و مسلمان گردید.
نخست کسی که از مدینه به مکه آمد و مسلمان گردید ، اِیاس ابن مُعاذ بود. داستانش آنکه ابوالحَيسَر (سر و بزرگ بنیعَبدالاَشهَل) از یثرب با خاندان خود به مکه آمد تا با قریش همسوگند شود. محمد با ایشان گفت : من برانگیختهی خدایم. اسلام شما را بهتر از پیمان با قریش باشد و قرآن بر ایشان خواند. اِیاس گرایید و محمد را براست داشت. ابوالحَيسَر مشتی خاک بروی او زد و گفت : بکار خود باید فهلید. سپس اِیاس در تنهایی پیش محمد رفت و مسلمان گردید و اسلام خود را پنهان میداشت.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 33ـ نمودن خود بر همهي تيرههاي عرب و مردم یثرب
محمد جز از آنكه شب و روز مردم مكه را دعوت كردي و اسلام را بر ايشان نمودي ، چون شنيدي كه كسي از تيرههاي عرب به مكه آمده است ، رفتي و او را دعوت كردي و اسلام را برو نمودي. و همچنين هر سال ، كه هنگام حج بودي و از تيرههاي عرب مردم آمدندي ، رفتي و بر ايشان خود را نمودي و گفتي : «من برانگیختهی خدايم و برانگيخته بر همهي مردم.» و ايشان را باسلام خواندي و پشتيباني و ياوري تلبيدي. شيوهي او آن بودي كه درميان تيرهها بازايستادي و هر تيرهاي را بنام برخواندي و باسلام خواندي.
چون محمد از دعوت ايشان آسودي ، ابولَهَب با گروهي از قریش به تيرههاي عرب كه به حج آمده بودند رفتندي و درمیانشان گرديدندي و گفتندي : «زينهار ، زينهار ، مبادا كه سخن اين مرد را شنويد. سخنش را در گوش نگيريد ، كه او ميخواهد شما را از کیش پدري بازدارد و کیش لات و عُزّا را براندازد و تباه گرداند و شما را در نوگزاردهها (بدعت) و گمراهي افكند.»
با اینهمه نخست كسي كه در هنگام حج قرآن نیوشید و محمد را براست داشت سُوَيد ابن صامت از یثرب بود. داستانش آنكه اين سُوَيد از بهر حج و عُمره به مكه آمده بود و چامه نيكو گفتي و مردی هنرمندِ درست و از فلسفه و دانشها آگاه بود. محمد چون شنيد كه سُوَيد ابن صامت به مكه درآمده است ، برخاست و پيش او رفت و چند آيه از قرآن برخواند و او را باسلام خواند.
سُوَيد را نظم قرآن بسيار خوش آمد و گفت : «من هرگز باين زيبايي سخني نشنيدم.» و دانست كه سخن راستست و اسلام را در دل گرفت ، ليكن بيدرنگ آشكار نگردانيد.
چون به یثرب پيش خاندان خود بازآمد ، پس از چند روز بجنگي بيرون آمد و كشته گرديد. خاندانش ميگفتند كه سُوَيد پیش از کشته گردیدن باسلام گرويده بود.
🔸 34ـ نخست کسی که از یثرب به مکه آمد و مسلمان گردید.
نخست کسی که از مدینه به مکه آمد و مسلمان گردید ، اِیاس ابن مُعاذ بود. داستانش آنکه ابوالحَيسَر (سر و بزرگ بنیعَبدالاَشهَل) از یثرب با خاندان خود به مکه آمد تا با قریش همسوگند شود. محمد با ایشان گفت : من برانگیختهی خدایم. اسلام شما را بهتر از پیمان با قریش باشد و قرآن بر ایشان خواند. اِیاس گرایید و محمد را براست داشت. ابوالحَيسَر مشتی خاک بروی او زد و گفت : بکار خود باید فهلید. سپس اِیاس در تنهایی پیش محمد رفت و مسلمان گردید و اسلام خود را پنهان میداشت.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 35ـ بیعت انصار ـ بار نخست
محمد بشيوهي خود هر سال در هنگام حج خود را بر تيرههاي عرب نمودي و پشتيباني و ياوري از ايشان تلبيدي و ايشان را براه اسلام خواندي. پس سالي چنین افتاد که گروهي از تیرهی خَزرَج با كاروان حاجيان به مكه رفته بودند. محمد ايشان را در عَقَبه1 ديد و چگونگی خود با ایشان گفت و قرآن خواند و دعوت کرد و یاوری تلبید. ایشان از بهر همسایگی با جهودان که میگفتند پیغمبر آخر جهان2 بزودی پیدا گردد چگونگی را دانسته بودند. پس مسلمان گردیدند و به مدینه بازرفتند و دعوت کردند و دوستی محمد در دلها افکندند. چنانكه سخنان محمد در یثرب پراكنده گرديد و در همهي خانهها ، زن و مرد ، سخن ازو ميگفتند و نامش ميبردند و لاف از دوستياش ميزدند و همداستاني و پيروياش را ميتلبيدند.
در سال دوم دوازده تن از بزرگان انصار که مسلمان گردیده بودند ، به مکه رفتند و در گردنهي الاُولا او را یافتند و به شش شرط بیعت کردند : نخست همبازی (شریکی) خدا را نشناسند ، دوم دزدي نكنند ، سوم زنا روا ندارند ، چهارم فرزندان را چنانکه در روزگار ناداني عادی بود ، نكُشند و پنجم دروغ و بهتان بر كس نبندند و ششم پيروي محمد كنند و نافرماني و ناهمداستانياش نكنند.3
ايشان چون بیعت کرده و از حج آسوده بودند ، محمد ايشان را پرگ داد تا به یثرب بازگردند و مُصعب ابن عُمَير ـ از ياران خود ـ را با ايشان فرستاد تا قرآن و دين ، ايشان را آموزد و ویژگیهای دين اسلام را بازنمايد. از اينرو او را «قرآنخوان مدينه4» خواندند.
چون به یثرب آمدند ، مُصعب با ايشان نماز ميكرد و قرآن ميخواند و فرمانهاي دين ميآموخت و از آموزاكهاي (تعلیمات) اسلام ايشان را آگاه میگردانيد ، تا گروهي ديگر باسلام درآمدند و اسلام در هر تيرهاي از مردم یثرب آشكار گرديد. پس مسجدي ساختند. پس از آن ، نماز آدينه بايا (واجب) گرديد. و محمد پيغام به یثرب به مُصعب فرستاد كه نماز آدينه بكند. پس او هر آدینه در آن مسجد با مسلمانان نماز آدینه كردی و پس از نماز مردم را باسلام ميخواندندي.
🔸 36ـ گروش بنيعبدالاَشهَل
اَسعَد ابن زُراره ، مُصعَب ابن عُمَير را با خود به تیرهی بنيعبدالاَشهَل برد ، تا ایشان را دعوت کنند. به باغی ازآن بنيعبدالاَشهَل فرود آمدند. کسان بسیار گرد آمدند. سَعد ابن مُعاذ چون چنان دید خشم گرفت ، و اُسَيد ابن حُضَير را فرستاد تا ایشان را گوشمال دهد و هر دو را به مدینه بفرستد. اُسَید با جنگاچ رفت و گفت : اگر سرِ خود میخواهید ، به مدینه روید و تیره را تباه نکنید ، و گرنه با این جنگاچ سر شما بدشت اندازم. مُصعَب گفت : نخست ، سخنی چند بنیوش. گفت: نیک. چند آیه از قرآن برخواند و دعوت کرد. چون قرآن نیوشید گرایش اسلام کرد. مُصعَب چون چنان دید او را بسيار گرايانيد و بدعوت و پند افزود. و او مسلمان گردید و گفت : میروم که سَعد ابن مُعاذ را به بهانهای پیش شما فرستم. رفت و او را فرستاد.
پس سَعد ابن مُعاذ جنگاچ ستانید و پیش ایشان رفت و گفت : اگر نه خویشی بودی ، شما را کشتمی. مُصعَب با نرمی گفت : بنشین و قرآن بنویش. نشست و نیوشید و مسلمان گردید ، و هنوز شب نیامده بود که همهی تیره مسلمان گردیدند.
پس از آن ، اَسعَد و مُصعَب ، به مدینه بازرفتند و دعوت میکردند. تا در همهي خانههاي یثرب ، هيچ خانه نبودي كه از زن و مرد چندي مسلمان نگرديده و دين راست نگرفته بودند. و هر روز كه برآمدي ، اسلام در یثرب فزونی میگرفت و دين محمد پيداتر ميگرديد. تا بدينسان يك سال برآمد.
1ـ گردنهای است میان منا و مکه. (دهخدا)
2ـ «جهودان چون آزادي کشور خود را از دست هِشته به بندگي آشور و کلده افتاده بودند ، يکي از پيغمبرانشان چنين نويد داده که در آينده پادشاهي (مسيحي) از ميان جهانيان خواهد برخاست و جهودان را دوباره بآزادي خواهد رسانيد ، که جهودان از آن هنگام مسيح را بيوسيدهاند و کنون هم ميبيوسند» (کتاب داوری ـ احمد کسروی).
جز این یهودیان به «ماشیا» نیز باور داشتهاند که همچون باور به «سااوشیانت» درمیان زردشتیان است. این همان پنداریست که سپس بمیان عربها نیز درآمده و «مهدی» گردیده که پایهی شیعیگری است و همچون یهودیان و زردشتیان چنین باور دارند که روزی پیدا گردیده و جهان را از بدیها و ستمها خواهد پیراست. در اینجا گمان بیشتر اینست که خواست یهودیان از پیغمبر آخر جهان همان مسیح بوده است ـ مسیحی که ایشان باور دارند نه آن پاکمرد جوانی که برخاست و مردمان را بدینداری و یکتاپرستی خواند.
3ـ نکتهی درخور پروا آنکه از ایشان در این هنگام نه نماز خواسته و نه روزه. بسخن دیگر بایاترین چیزها را که یک دیندار باید دارد از ایشان خواسته.
4ـ نامیست که سپس به یثرب دادند. و آن در اصل مدینةالنبی بوده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 35ـ بیعت انصار ـ بار نخست
محمد بشيوهي خود هر سال در هنگام حج خود را بر تيرههاي عرب نمودي و پشتيباني و ياوري از ايشان تلبيدي و ايشان را براه اسلام خواندي. پس سالي چنین افتاد که گروهي از تیرهی خَزرَج با كاروان حاجيان به مكه رفته بودند. محمد ايشان را در عَقَبه1 ديد و چگونگی خود با ایشان گفت و قرآن خواند و دعوت کرد و یاوری تلبید. ایشان از بهر همسایگی با جهودان که میگفتند پیغمبر آخر جهان2 بزودی پیدا گردد چگونگی را دانسته بودند. پس مسلمان گردیدند و به مدینه بازرفتند و دعوت کردند و دوستی محمد در دلها افکندند. چنانكه سخنان محمد در یثرب پراكنده گرديد و در همهي خانهها ، زن و مرد ، سخن ازو ميگفتند و نامش ميبردند و لاف از دوستياش ميزدند و همداستاني و پيروياش را ميتلبيدند.
در سال دوم دوازده تن از بزرگان انصار که مسلمان گردیده بودند ، به مکه رفتند و در گردنهي الاُولا او را یافتند و به شش شرط بیعت کردند : نخست همبازی (شریکی) خدا را نشناسند ، دوم دزدي نكنند ، سوم زنا روا ندارند ، چهارم فرزندان را چنانکه در روزگار ناداني عادی بود ، نكُشند و پنجم دروغ و بهتان بر كس نبندند و ششم پيروي محمد كنند و نافرماني و ناهمداستانياش نكنند.3
ايشان چون بیعت کرده و از حج آسوده بودند ، محمد ايشان را پرگ داد تا به یثرب بازگردند و مُصعب ابن عُمَير ـ از ياران خود ـ را با ايشان فرستاد تا قرآن و دين ، ايشان را آموزد و ویژگیهای دين اسلام را بازنمايد. از اينرو او را «قرآنخوان مدينه4» خواندند.
چون به یثرب آمدند ، مُصعب با ايشان نماز ميكرد و قرآن ميخواند و فرمانهاي دين ميآموخت و از آموزاكهاي (تعلیمات) اسلام ايشان را آگاه میگردانيد ، تا گروهي ديگر باسلام درآمدند و اسلام در هر تيرهاي از مردم یثرب آشكار گرديد. پس مسجدي ساختند. پس از آن ، نماز آدينه بايا (واجب) گرديد. و محمد پيغام به یثرب به مُصعب فرستاد كه نماز آدينه بكند. پس او هر آدینه در آن مسجد با مسلمانان نماز آدینه كردی و پس از نماز مردم را باسلام ميخواندندي.
🔸 36ـ گروش بنيعبدالاَشهَل
اَسعَد ابن زُراره ، مُصعَب ابن عُمَير را با خود به تیرهی بنيعبدالاَشهَل برد ، تا ایشان را دعوت کنند. به باغی ازآن بنيعبدالاَشهَل فرود آمدند. کسان بسیار گرد آمدند. سَعد ابن مُعاذ چون چنان دید خشم گرفت ، و اُسَيد ابن حُضَير را فرستاد تا ایشان را گوشمال دهد و هر دو را به مدینه بفرستد. اُسَید با جنگاچ رفت و گفت : اگر سرِ خود میخواهید ، به مدینه روید و تیره را تباه نکنید ، و گرنه با این جنگاچ سر شما بدشت اندازم. مُصعَب گفت : نخست ، سخنی چند بنیوش. گفت: نیک. چند آیه از قرآن برخواند و دعوت کرد. چون قرآن نیوشید گرایش اسلام کرد. مُصعَب چون چنان دید او را بسيار گرايانيد و بدعوت و پند افزود. و او مسلمان گردید و گفت : میروم که سَعد ابن مُعاذ را به بهانهای پیش شما فرستم. رفت و او را فرستاد.
پس سَعد ابن مُعاذ جنگاچ ستانید و پیش ایشان رفت و گفت : اگر نه خویشی بودی ، شما را کشتمی. مُصعَب با نرمی گفت : بنشین و قرآن بنویش. نشست و نیوشید و مسلمان گردید ، و هنوز شب نیامده بود که همهی تیره مسلمان گردیدند.
پس از آن ، اَسعَد و مُصعَب ، به مدینه بازرفتند و دعوت میکردند. تا در همهي خانههاي یثرب ، هيچ خانه نبودي كه از زن و مرد چندي مسلمان نگرديده و دين راست نگرفته بودند. و هر روز كه برآمدي ، اسلام در یثرب فزونی میگرفت و دين محمد پيداتر ميگرديد. تا بدينسان يك سال برآمد.
1ـ گردنهای است میان منا و مکه. (دهخدا)
2ـ «جهودان چون آزادي کشور خود را از دست هِشته به بندگي آشور و کلده افتاده بودند ، يکي از پيغمبرانشان چنين نويد داده که در آينده پادشاهي (مسيحي) از ميان جهانيان خواهد برخاست و جهودان را دوباره بآزادي خواهد رسانيد ، که جهودان از آن هنگام مسيح را بيوسيدهاند و کنون هم ميبيوسند» (کتاب داوری ـ احمد کسروی).
جز این یهودیان به «ماشیا» نیز باور داشتهاند که همچون باور به «سااوشیانت» درمیان زردشتیان است. این همان پنداریست که سپس بمیان عربها نیز درآمده و «مهدی» گردیده که پایهی شیعیگری است و همچون یهودیان و زردشتیان چنین باور دارند که روزی پیدا گردیده و جهان را از بدیها و ستمها خواهد پیراست. در اینجا گمان بیشتر اینست که خواست یهودیان از پیغمبر آخر جهان همان مسیح بوده است ـ مسیحی که ایشان باور دارند نه آن پاکمرد جوانی که برخاست و مردمان را بدینداری و یکتاپرستی خواند.
3ـ نکتهی درخور پروا آنکه از ایشان در این هنگام نه نماز خواسته و نه روزه. بسخن دیگر بایاترین چیزها را که یک دیندار باید دارد از ایشان خواسته.
4ـ نامیست که سپس به یثرب دادند. و آن در اصل مدینةالنبی بوده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 37ـ بیعت انصار ـ بار دوم
چون هنگام حج درآمد ، مُصعَب ابن عُمَير خواست كه به مكه بازگردد و هفتاد و سه مرد از انصار كه مسلمان گرديده و از بزرگان و شناختگان خاندان بودند ، با مُصعَب آهنگ پرستش محمد كردند تا روند و با او بیعت کنند.
محمد گفت : ايشان را بگزار تا چون از حج گزاردن آسوده گردند ، شب دوم اَيّامالتَّشريق1 ، بگو تا به عَقَبه از بهر بیعت باشند ، چنانكه هيچ كس از مردم مكه از اين بیعت آگاه نگردند.»
محمد با عموی خود عباس پیش ایشان رفت. با آنکه عباس هنوز مسلمان نبود ، ولی با محمد بسيار اندوهخوار و مهربان بود و محمد پس از ابوطالب از همهي قریش اعتماد برو داشت و كارها را با سكالش او كردي.
عباس گفت : میدانید که محمد برای ما چه اندازه گرامی است و از دشمنان او را نگاه میداریم و آهنگ مدینه دارد که آنجا بماند. اگر شما میخواهید که او آنجا آید و نشیمن گیرد ، با او بیعت کنید ، و چنانکه زن و فرزند خود را نگاه میدارید همچنان او را نگاه دارید. گفتند : تو چه میفرمایی ای محمد. محمد سپاس و ستایش خدا کرد و چند آیه خواند و ایشان را بر یاوری دین دلگرم گردانید ، آنگاه گفت : «با شما بیعت میکنم ، بآن شرط كه عمويم گفت ، چنانكه بزن و فرزند خود كوشيد ، بمن نيز بكوشيد و چنانكه خانوادهي خود را نگاه داريد ، ازآنِ من نيز بكنيد و با دوستان من دوست و با دشمنان من دشمن باشيد.» ایشان پذیرفتند و بیعت کردند. هفتاد و سه مرد و دو زن بیعت کردند. و بیعت زنان با گفتن دوگواهی بود.
چون بیعت کرده بودند ، محمد فرمود از ميان خاندان دوازده پيشوا برگزيدند : نه تن از خاندان خَزرَج بودند و سه تن از خاندان اوس.
آنگاه محمد گفت : «شما باين بیعت كه رفت ، پايَندان (ضامن) من بر خاندان خود بگرديد. چنانكه یاران عيسا ، بر خاندانش پايندان گرديدند.» چون پذیرفتند محمد گفت : «من نيز پايندان بر خاندان خود گرديدم.»
و اين بیعت پس از بازنمودن آيهي جنگ بود ، ليكن محمد جنگيدن را بجا نميديد.2
چون کاروان بازگردیده بود و قریش از بیعت آگاه گردیدند3 ، لشکر کردند و از دنبالهي کاروان رفتند ولی ایشان را درنیافتند جز سَعد ابن عُباده که به شُوَندی بازپس مانده بود که گرفتند و آوردند و در مکه زندانی داشتند. جُبَير ابن مُطعِم (دوست سَعد) چون آگاه گردید به مکه آمد و او را از دست قریش بازرهانيد ، و به یثرب بازگردید.
🔸 38ـ گروش عمرو ابن جَموح
چون انصار به یثرب بازگردیدند و بدعوت آغاز کردند و کسانی که باسلام درنیامده بودند را باسلام درآوردند یکی بود عمرو ابن جَموح نام که هنوز اسلام نیاورده بود و بزرگ خاندان بنیسَلَمه بود ، و بتپرستی کردی. پسرش با دوستش و گروهی از جوانان تیرهی او که مسلمان بودند ، هر شب رفتندی و بتی که ازآنِ عمرو بود را در چاهی پر از پلشتی آویختندی. روز دیگر ، عمرو تلب بسیار کردی و آن را در آن چاه یافتی و شستی ، و نمیدانست که کی میکند. تا چندی این کار کردند که او را افسردگی گرفت. پس شمشیری برهنه در گردن بت آویخت و گفت : شمشیر بستان ، و این کس که این کار میکند از خود دور بگردان. همانان باز شبانه آن بت را با سگی مرده در چاهی آویختند. روز دیگر تلب کرد. چون چنان یافت گفت : دریغا که عمر خود در پرستش تو تباه کردم. سنگی چند بر بت زد و شکست و مسلمان گردید. و چند بیت در نکوهش آن بت و سپاسگزاری مسلمانی گفت.
1ـ از پنج روز پيش از روزبه (=عید) قربان تا سه روز پس از آن.
2ـ چنانکه دیده شد اسلام در یثرب تنها با دعوت و قرآن خواندن پیش رفت ، بیهیچ جنگی.
3ـ گویا انجمن شبانه چنانکه محمد و انصار چشم میداشتند نهان نماند و کس یا کسانی آگاهیده بدگمان گردیده بودند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 37ـ بیعت انصار ـ بار دوم
چون هنگام حج درآمد ، مُصعَب ابن عُمَير خواست كه به مكه بازگردد و هفتاد و سه مرد از انصار كه مسلمان گرديده و از بزرگان و شناختگان خاندان بودند ، با مُصعَب آهنگ پرستش محمد كردند تا روند و با او بیعت کنند.
محمد گفت : ايشان را بگزار تا چون از حج گزاردن آسوده گردند ، شب دوم اَيّامالتَّشريق1 ، بگو تا به عَقَبه از بهر بیعت باشند ، چنانكه هيچ كس از مردم مكه از اين بیعت آگاه نگردند.»
محمد با عموی خود عباس پیش ایشان رفت. با آنکه عباس هنوز مسلمان نبود ، ولی با محمد بسيار اندوهخوار و مهربان بود و محمد پس از ابوطالب از همهي قریش اعتماد برو داشت و كارها را با سكالش او كردي.
عباس گفت : میدانید که محمد برای ما چه اندازه گرامی است و از دشمنان او را نگاه میداریم و آهنگ مدینه دارد که آنجا بماند. اگر شما میخواهید که او آنجا آید و نشیمن گیرد ، با او بیعت کنید ، و چنانکه زن و فرزند خود را نگاه میدارید همچنان او را نگاه دارید. گفتند : تو چه میفرمایی ای محمد. محمد سپاس و ستایش خدا کرد و چند آیه خواند و ایشان را بر یاوری دین دلگرم گردانید ، آنگاه گفت : «با شما بیعت میکنم ، بآن شرط كه عمويم گفت ، چنانكه بزن و فرزند خود كوشيد ، بمن نيز بكوشيد و چنانكه خانوادهي خود را نگاه داريد ، ازآنِ من نيز بكنيد و با دوستان من دوست و با دشمنان من دشمن باشيد.» ایشان پذیرفتند و بیعت کردند. هفتاد و سه مرد و دو زن بیعت کردند. و بیعت زنان با گفتن دوگواهی بود.
چون بیعت کرده بودند ، محمد فرمود از ميان خاندان دوازده پيشوا برگزيدند : نه تن از خاندان خَزرَج بودند و سه تن از خاندان اوس.
آنگاه محمد گفت : «شما باين بیعت كه رفت ، پايَندان (ضامن) من بر خاندان خود بگرديد. چنانكه یاران عيسا ، بر خاندانش پايندان گرديدند.» چون پذیرفتند محمد گفت : «من نيز پايندان بر خاندان خود گرديدم.»
و اين بیعت پس از بازنمودن آيهي جنگ بود ، ليكن محمد جنگيدن را بجا نميديد.2
چون کاروان بازگردیده بود و قریش از بیعت آگاه گردیدند3 ، لشکر کردند و از دنبالهي کاروان رفتند ولی ایشان را درنیافتند جز سَعد ابن عُباده که به شُوَندی بازپس مانده بود که گرفتند و آوردند و در مکه زندانی داشتند. جُبَير ابن مُطعِم (دوست سَعد) چون آگاه گردید به مکه آمد و او را از دست قریش بازرهانيد ، و به یثرب بازگردید.
🔸 38ـ گروش عمرو ابن جَموح
چون انصار به یثرب بازگردیدند و بدعوت آغاز کردند و کسانی که باسلام درنیامده بودند را باسلام درآوردند یکی بود عمرو ابن جَموح نام که هنوز اسلام نیاورده بود و بزرگ خاندان بنیسَلَمه بود ، و بتپرستی کردی. پسرش با دوستش و گروهی از جوانان تیرهی او که مسلمان بودند ، هر شب رفتندی و بتی که ازآنِ عمرو بود را در چاهی پر از پلشتی آویختندی. روز دیگر ، عمرو تلب بسیار کردی و آن را در آن چاه یافتی و شستی ، و نمیدانست که کی میکند. تا چندی این کار کردند که او را افسردگی گرفت. پس شمشیری برهنه در گردن بت آویخت و گفت : شمشیر بستان ، و این کس که این کار میکند از خود دور بگردان. همانان باز شبانه آن بت را با سگی مرده در چاهی آویختند. روز دیگر تلب کرد. چون چنان یافت گفت : دریغا که عمر خود در پرستش تو تباه کردم. سنگی چند بر بت زد و شکست و مسلمان گردید. و چند بیت در نکوهش آن بت و سپاسگزاری مسلمانی گفت.
1ـ از پنج روز پيش از روزبه (=عید) قربان تا سه روز پس از آن.
2ـ چنانکه دیده شد اسلام در یثرب تنها با دعوت و قرآن خواندن پیش رفت ، بیهیچ جنگی.
3ـ گویا انجمن شبانه چنانکه محمد و انصار چشم میداشتند نهان نماند و کس یا کسانی آگاهیده بدگمان گردیده بودند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 39ـ كوچيدن ياران به یثرب
چون قریش دشمني و گردنکشی پيش گرفتند و در دروغ داشتن و نپذيرفتن سخن محمد مرزناشناسی كردند و مسلمانان در مکه از دست بیدینان به رنج آمدند ، محمد ياران را گفت : خدا شما را چند برادرانی پیدا گردانید ، یعنی انصار ، و شما را پایگاهی بدست آورد ، یعنی یثرب ، اکنون بآنجا بکوچید و از رنج این بیدینان برآسایید.
پس ياران کوچیدند ، جز ابوبكر و علي ـ كه بيوسان (منتظر) محمد بازمانده بودند و برخی یاران که در مکه زندانی بودند.
🔸 40ـ كوچيدن محمد به یثرب (تکهی یک از دو)
چون محمد بودنش را در مکه بیمگین یافت با ابوبکر آهنگ یثرب کرد. ابوبکر از پیش دو شتر را نیک میپروریده و آماده نگاه میداشته و نیز شتربانی که باو اعتماد کنند و راه را بداند نیز آماده میداشته تا چون محمد گوید آهنگ یثرب کنند.
نیز علی را در مکه بازداشته بود تا سپاردههای مردم را که به محمد داده بودند بدارندگانشان بازدهد. علی چنان کرد و پس از سه روز روانهی یثرب گردید.
چون كارها را ساخته بودند ، محمد و ابوبكر به راهي نادانسته بيرون آمدند. كوهي ثور نام نزديك مكه بود و در آن غاري هست ، بآن غار رفتند و نشستند و آن هنگام شب بود. و پیش از رفتن بآن غار ابوبكر به محمد گفت : «تو نرو ـ تا من بدرون روم و در آنجا بينم مگر گزندهاي باشد.» ابوبكر بدرون رفت و ديد و پس از آن ، محمد در آن غار رفت.1
ابوبكر پيشتر به پسر خود ـ عبدالله ـ فرمود كه با قریش بنشيند و بشنود كه ايشان در كار محمد چه ميگويند و چه چاره ميانديشند و به شب پيش ايشان بازرود و چگونگي را بازگويد. و بچوپان خود گفته بود هر شب گوسفند آنجا آورد و همانجا بدوشد. و به اَسما ـ دخترش ـ فرموده بود خوراكي سازد و هر شب پيش ايشان برد.
سه شبانهروز آنجا ميبودند. چون قریش را دانسته گرديد محمد با ابوبكر بيرون رفتهاند ، به هر جايي و هر راهي كس بتلب ايشان فرستادند و آوازه انداختند كه : «هر كي محمد را پيش ما بازآورد ، او را صد شتر دهيم.»
مردم یثرب چون شنيدند كه محمد از مكه بیرون آمده است و آهنگ یثرب دارد ، هر روز ، چون نماز بامداد كردندي ، برخاستندي و بيرون آمدندي و بيوسان نشستندي و چون آفتاب گرم گرديدي و كسي نيامدي ، همه به یثرب بازآمدندي.2 تا آن روز كه محمد خواستی آمد. ايشان به همانسان آمده بودند و چون محمد نیامده بود بازگردیدند و بخانهها بازرفتند. در همان هنگام كه بخانه رسيده بودند ، يكي از یثرب بيرون رفته بود و محمد را ديد كه ميآمد و او را شناخت. دويد و آواز داد و گفت : «اي مردم یثرب ، مژده باد شما را كه محمد رسيد.»
مردم برخاستند و پيشواز كردند. نخست محمد از بيرون یثرب ، به قُبا3 فرود آمد. و آن روز دوشنبه بود و محمد دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه در قُبا نشيمن كرد. و محمد هنوز در قُبا بود كه علي رسيد. و آن مسجد كه در قُبا بازمانده است ، در اين چند روز ساختند. چون روز آدينه بود ، برخاست و به یثرب درآمد و نماز آدينه گزارد ـ در آن مسجد كه ميان رودخانه ، در بيرون یثرب بود.
1ـ سورهی توبه ، تکهای از آیهی 40 اشارهایست باین داستان ماندن در غار. معنی آنکه : اگر او [=محمد] را یاری ندهید ، خدا او را هنگامی که بیدینان آوارهاش ساختند یاری داد ، آن هنگام که یکی از آن دو که در غار بودند به دوستش [=ابوبکر] گفت بیمناک مباش زیرا خدا با ماست ...
2ـ دانسته نیست قریشیان که میدانستند محمد جز در یثرب جای دیگری ندارد که برود چرا سوارانی برای دستگیری ایشان ، نزدیک یثرب نگماردند؟!. همانا خواست قریش رهایی از محمد و دینش بوده و به گریختن ایشان خشنودی نمودهاند.
3ـ دیهی نزدیک مدینه به دوری سه کیلومتر کمابیش.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 39ـ كوچيدن ياران به یثرب
چون قریش دشمني و گردنکشی پيش گرفتند و در دروغ داشتن و نپذيرفتن سخن محمد مرزناشناسی كردند و مسلمانان در مکه از دست بیدینان به رنج آمدند ، محمد ياران را گفت : خدا شما را چند برادرانی پیدا گردانید ، یعنی انصار ، و شما را پایگاهی بدست آورد ، یعنی یثرب ، اکنون بآنجا بکوچید و از رنج این بیدینان برآسایید.
پس ياران کوچیدند ، جز ابوبكر و علي ـ كه بيوسان (منتظر) محمد بازمانده بودند و برخی یاران که در مکه زندانی بودند.
🔸 40ـ كوچيدن محمد به یثرب (تکهی یک از دو)
چون محمد بودنش را در مکه بیمگین یافت با ابوبکر آهنگ یثرب کرد. ابوبکر از پیش دو شتر را نیک میپروریده و آماده نگاه میداشته و نیز شتربانی که باو اعتماد کنند و راه را بداند نیز آماده میداشته تا چون محمد گوید آهنگ یثرب کنند.
نیز علی را در مکه بازداشته بود تا سپاردههای مردم را که به محمد داده بودند بدارندگانشان بازدهد. علی چنان کرد و پس از سه روز روانهی یثرب گردید.
چون كارها را ساخته بودند ، محمد و ابوبكر به راهي نادانسته بيرون آمدند. كوهي ثور نام نزديك مكه بود و در آن غاري هست ، بآن غار رفتند و نشستند و آن هنگام شب بود. و پیش از رفتن بآن غار ابوبكر به محمد گفت : «تو نرو ـ تا من بدرون روم و در آنجا بينم مگر گزندهاي باشد.» ابوبكر بدرون رفت و ديد و پس از آن ، محمد در آن غار رفت.1
ابوبكر پيشتر به پسر خود ـ عبدالله ـ فرمود كه با قریش بنشيند و بشنود كه ايشان در كار محمد چه ميگويند و چه چاره ميانديشند و به شب پيش ايشان بازرود و چگونگي را بازگويد. و بچوپان خود گفته بود هر شب گوسفند آنجا آورد و همانجا بدوشد. و به اَسما ـ دخترش ـ فرموده بود خوراكي سازد و هر شب پيش ايشان برد.
سه شبانهروز آنجا ميبودند. چون قریش را دانسته گرديد محمد با ابوبكر بيرون رفتهاند ، به هر جايي و هر راهي كس بتلب ايشان فرستادند و آوازه انداختند كه : «هر كي محمد را پيش ما بازآورد ، او را صد شتر دهيم.»
مردم یثرب چون شنيدند كه محمد از مكه بیرون آمده است و آهنگ یثرب دارد ، هر روز ، چون نماز بامداد كردندي ، برخاستندي و بيرون آمدندي و بيوسان نشستندي و چون آفتاب گرم گرديدي و كسي نيامدي ، همه به یثرب بازآمدندي.2 تا آن روز كه محمد خواستی آمد. ايشان به همانسان آمده بودند و چون محمد نیامده بود بازگردیدند و بخانهها بازرفتند. در همان هنگام كه بخانه رسيده بودند ، يكي از یثرب بيرون رفته بود و محمد را ديد كه ميآمد و او را شناخت. دويد و آواز داد و گفت : «اي مردم یثرب ، مژده باد شما را كه محمد رسيد.»
مردم برخاستند و پيشواز كردند. نخست محمد از بيرون یثرب ، به قُبا3 فرود آمد. و آن روز دوشنبه بود و محمد دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه و پنجشنبه در قُبا نشيمن كرد. و محمد هنوز در قُبا بود كه علي رسيد. و آن مسجد كه در قُبا بازمانده است ، در اين چند روز ساختند. چون روز آدينه بود ، برخاست و به یثرب درآمد و نماز آدينه گزارد ـ در آن مسجد كه ميان رودخانه ، در بيرون یثرب بود.
1ـ سورهی توبه ، تکهای از آیهی 40 اشارهایست باین داستان ماندن در غار. معنی آنکه : اگر او [=محمد] را یاری ندهید ، خدا او را هنگامی که بیدینان آوارهاش ساختند یاری داد ، آن هنگام که یکی از آن دو که در غار بودند به دوستش [=ابوبکر] گفت بیمناک مباش زیرا خدا با ماست ...
2ـ دانسته نیست قریشیان که میدانستند محمد جز در یثرب جای دیگری ندارد که برود چرا سوارانی برای دستگیری ایشان ، نزدیک یثرب نگماردند؟!. همانا خواست قریش رهایی از محمد و دینش بوده و به گریختن ایشان خشنودی نمودهاند.
3ـ دیهی نزدیک مدینه به دوری سه کیلومتر کمابیش.
🔶 تاریخ محمد
🔸 40ـ كوچيدن محمد به یثرب (تکهی دو از دو)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
گفته شده محمد چون سوار بر شتر به یثرب درآمد بزرگان و سران تيرهها به پيشوازش رفتند و افسار شترش گرفتند و هر یک گفتند : «ای محمد ، پیش ما فرود بیا که هر داراک و لشکر که تو را باید ما برایت آماده سازیم و شب و روز همهی خاندان را به پرستشت واداریم و خود ایستیم و آنچه بایاست بجای آوریم». ولي محمد هر بار گفت : «افسار شترم را رها کنید تا بینیم خود کجا میرود». پس از آن افسار شتر او رها کردند تا آنکه شتر خود رفت و به نزديك خانهي ابوايّوب انصاري رسيدند. محمد از شتر فرود آمد و در آنجا نشيمن گرفت.
هم خانهاي را خريد که آنجا مسجدي سازند. خود هر روز رفتی و ساعتی در آن کار کردی تا مسلمانان را دلبستگی بکار آن فزونی گیرد. سپس مهاجران و انصار در کار ایستادندی و کار همیکردندی.
محمد در خانهی ابوایّوب میبود تا مسجد ساخته شد و اتاقها برایش ساختند. آن هنگام از خانهی ابوایّوب بیرون آمد و در اتاقی در مسجد نشیمن گرفت.
محمد ماه ربيعالاوّل بود كه به یثرب درآمد و تا ماه صفر كه پايان سال بود ، در آنجا ميبود و جايي نرفت.1 در اين چندگاه ساخت مسجد و آن اتاقها انجاميد و تيرههاي انصار و مردم یثرب همگي ـ جز گروهي اندك ـ باسلام درآمدند. محمد بميان مهاجران و انصار پيمان كرد بدانسان که جایگاه هر خانداني را نگاه داشت و پيمان هر خانداني را ببزرگان آن خاندان واگزارد. و با يهود كه در پيرامون یثرب بودند ، سازش كرد و ايشان را بر دين خود آزاد گزارد ، بشرط آنكه چون لشكر از بيرون آید یاوری دين اسلام كنند و فرمود كه پيماننامهاي در آن زمینه نوشتند.
1ـ گویا نخست ماههای عرب از ربیعالاول آغاز گردیدی که بمعنی بهار یکم است. و اینکه میگوید صفر (که اکنون ماه دوم عربست) ماه آخر سال بود ، از آن دانسته میگردد که این دیگرگونی در پس و پیشی ماهها پس از پیدایش اسلام رخ داده. پیش از اسلام ، حساب روزهایی که سال قمری از خورشیدی پس میماند را جدا نگاه داشتندی و هر سه سال یک ماه به پایان سال افزودندی و بدینسان از دور افتادن ماهها از فصلها جلو گرفتندی.
🔸 40ـ كوچيدن محمد به یثرب (تکهی دو از دو)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
گفته شده محمد چون سوار بر شتر به یثرب درآمد بزرگان و سران تيرهها به پيشوازش رفتند و افسار شترش گرفتند و هر یک گفتند : «ای محمد ، پیش ما فرود بیا که هر داراک و لشکر که تو را باید ما برایت آماده سازیم و شب و روز همهی خاندان را به پرستشت واداریم و خود ایستیم و آنچه بایاست بجای آوریم». ولي محمد هر بار گفت : «افسار شترم را رها کنید تا بینیم خود کجا میرود». پس از آن افسار شتر او رها کردند تا آنکه شتر خود رفت و به نزديك خانهي ابوايّوب انصاري رسيدند. محمد از شتر فرود آمد و در آنجا نشيمن گرفت.
هم خانهاي را خريد که آنجا مسجدي سازند. خود هر روز رفتی و ساعتی در آن کار کردی تا مسلمانان را دلبستگی بکار آن فزونی گیرد. سپس مهاجران و انصار در کار ایستادندی و کار همیکردندی.
محمد در خانهی ابوایّوب میبود تا مسجد ساخته شد و اتاقها برایش ساختند. آن هنگام از خانهی ابوایّوب بیرون آمد و در اتاقی در مسجد نشیمن گرفت.
محمد ماه ربيعالاوّل بود كه به یثرب درآمد و تا ماه صفر كه پايان سال بود ، در آنجا ميبود و جايي نرفت.1 در اين چندگاه ساخت مسجد و آن اتاقها انجاميد و تيرههاي انصار و مردم یثرب همگي ـ جز گروهي اندك ـ باسلام درآمدند. محمد بميان مهاجران و انصار پيمان كرد بدانسان که جایگاه هر خانداني را نگاه داشت و پيمان هر خانداني را ببزرگان آن خاندان واگزارد. و با يهود كه در پيرامون یثرب بودند ، سازش كرد و ايشان را بر دين خود آزاد گزارد ، بشرط آنكه چون لشكر از بيرون آید یاوری دين اسلام كنند و فرمود كه پيماننامهاي در آن زمینه نوشتند.
1ـ گویا نخست ماههای عرب از ربیعالاول آغاز گردیدی که بمعنی بهار یکم است. و اینکه میگوید صفر (که اکنون ماه دوم عربست) ماه آخر سال بود ، از آن دانسته میگردد که این دیگرگونی در پس و پیشی ماهها پس از پیدایش اسلام رخ داده. پیش از اسلام ، حساب روزهایی که سال قمری از خورشیدی پس میماند را جدا نگاه داشتندی و هر سه سال یک ماه به پایان سال افزودندی و بدینسان از دور افتادن ماهها از فصلها جلو گرفتندی.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 41ـ برادري گرفتن ميان ياران
چون محمد به یثرب آمد ، برگزيدگان ياران خود را ، از مهاجران و اَنصار ، برادري داد و بايشان گفت : «برادري بگيريد هر يكي با ديگري.» پس خود دست در دست علي گزارد و گفت : «اين برادر منست.»
حمزة ابن عبدالمطلب با زيد ابن حارِثه (بندهی محمد بود که سپس او را آزاد و پسرخواندهی خود گردانید) ، جعفر ابن ابيطالب با مُعاذ ابن جَبَل ، ابوبكر با خارِجة ابن زُهَير (از انصار) ، عمر ابن خَطّاب با عِتبان ابن مالِك (از انصار) ، ابوعُبَيدة ابن جَرّاح با سَعد ابن مُعاذ ، زُبَير ابن عَوّام با سَلَمة ابن سَلامه (از انصار) ، عثمان ابن عَفّان با اوس ابن ثابت (از انصار) ، طَلحة ابن عُبَيدالله با كَعب ابن مالَك (از انصار) ، سَعد ابن زيد با اُبَي ابن كَعب ، مُصعَب ابن عُمَير با ابواَيّوب اَنصاري ، ابوحُذَيفة ابن عُتبه با عَبّاد ابن بِشر ، عَمّار ابن ياسِر با حُذَيفة ابن يَمان ، ابوذَر غِفاري با مُنذِر ابن عمرو (از انصار) ، حاطِب ابن ابي بَلتَعه با عُوَيم ابن ساعِده ، سلمان فارسي1 با ابوالدَّردا و بِلال حبشي با ابورُوَيحه عبدالله ابن عبدالرّحمان خَثعَمي برادري گرفتند.
اين سي و دو تن از برگزيدگان ياران ـ از مهاجران و انصار ـ محمد ميان ايشان برادري داد. در این میان حمزه عموی او با زید ابن حارثه که پسرخواندهی محمد بود برادری گرفتند.
اکنون پس از سدهها که باین داستان با بیرون سادهای که دارد ، مینگریم میبینیم این خود دگرگونیای ژرف بوده و بازگویان و نویسندگان چهبسا به بزرگی این کار پی نبرده بودهاند.
میبینیم محمد بدینسان در گرماگرم پیشرفت اسلام در مدینه با چنین نوآوری ساده ولی بجا که بکار بست ، چنان تکانی به دستگاه تودهای (نظام طبقاتی) کهن داد که آن را به آسانی درهم شکست. این خود یکی از نمونههای درخشان کنار نهادن برتری اعیان بر بندگان و یک خاندان بر دیگری درمیان عرب است. محمد خود با علی که نزدیک به سی سال بزرگتر و سرپرستش بود برادری گرفت. حمزه عمویش با زید ابن حارثه که زمانی بنده بود برادری گرفت و بلال حبشی و سلمان فارسی نیز که هر دو چندگاهی بنده بودند ، برادری از برگزیدگان عرب گرفتند.
باشد که چنین کاری بدیدهی برخی کسان کمارج نماید. خوبست این کسان یک اندی به سان (حال) کنونی کشور و مردم هندوستان بپردازند و گرفتاریهایی که طبقات (کاستها) در آن کشور پدید آورده و رنجی که مردم و کشور هند از رهگذر آن میکشند را بدیده گیرند. بدیده گیرند با آنکه نیکخواهانی در آن کشور در سدههای گذشته دلسوزانه به جلوگیری از آزار چاندالها (نجسها) برآمدند و کوششها کردند و سپس بزرگمرد پاکدل دیگری در کشور هندوستان (گاندی) کوششهای بسیاری کرد تا اکنون که نمیتواند بافت طبقاتی در آن کشور را بیکباره براندازد ، باری از رنجهایی که تودهی «نجسها» در هندوستان میکشیدند بکاهد و اینبود آنها را «فرزندان خدا» نامیده در روزنامههایش همیشه به آنها پروای ویژه کرد. و این کوششها و نیز کوششهایی که در جنبش جداسری (استقلال) هندوستان بکار رفت ، به گزارده شدن قانونهایی آخشیج «تبعیضهای تیرهای» انجامید ، با اینهمه آن قانونها نیز فیروزی چندانی بدست نیاوردهاند و میتوان گفت به آن اندازه نیست که محمد هزار و چهارسد سال پیش ارمغان مسلمانان گردانید.
از آن روز تودهی بندگان و فرمانبران عرب که مسلمان گردیده خود را آزاد و همدوش دیگران میدیدند ، تو گویی بهشت بهرهشان گردیده. چنان در دینشان استوار و دلگرم گردیدند که از میانشان سرداران و فرمانروایان بزرگی برخاست و چون از دارایی بیبهره بودند با جان به پیشرفت اسلام کوشیدند.
در همان زمان در ایران نیز طبقات یا تودهها مایهی شکاف میان مردم گردیده بود و بیگمان انبوهی از مردم رنج بسیار میبردند و هیچ دورنمایی از بهتر گردیدن زندگانیشان دیده نمیشد. همین یک انگیزهی بزرگی بود که تودهی رنجکش ایرانی نیز به اسلام گرایش بسیاری نشان دادند.
اکنون بداستان پاکمرد عرب بازمیگردیم.
اَسعَد ابن زُراره كه محمد او را پيشواي انصار گردانيده بود ، در آن روز درگذشت. خاندانش (بنينجّار) پيش محمد آمدند و او را آگاه گردانیدند. گفت : «باک ندارید که من پيشواي شمايم.»
1ـ این سخن با سرگذشت سلمان که در همین کتاب آمده ناسازگاری دارد زیرا او در آغاز درآمدن محمد به یثرب ، هنوز بندهی یک یهودی بود و آزاد نبود.! ولی این تواند بود که در همان حالِ بندگی برادری گرفته یا سپس که آزاد گردیده این رسم را بجا آورده.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 41ـ برادري گرفتن ميان ياران
چون محمد به یثرب آمد ، برگزيدگان ياران خود را ، از مهاجران و اَنصار ، برادري داد و بايشان گفت : «برادري بگيريد هر يكي با ديگري.» پس خود دست در دست علي گزارد و گفت : «اين برادر منست.»
حمزة ابن عبدالمطلب با زيد ابن حارِثه (بندهی محمد بود که سپس او را آزاد و پسرخواندهی خود گردانید) ، جعفر ابن ابيطالب با مُعاذ ابن جَبَل ، ابوبكر با خارِجة ابن زُهَير (از انصار) ، عمر ابن خَطّاب با عِتبان ابن مالِك (از انصار) ، ابوعُبَيدة ابن جَرّاح با سَعد ابن مُعاذ ، زُبَير ابن عَوّام با سَلَمة ابن سَلامه (از انصار) ، عثمان ابن عَفّان با اوس ابن ثابت (از انصار) ، طَلحة ابن عُبَيدالله با كَعب ابن مالَك (از انصار) ، سَعد ابن زيد با اُبَي ابن كَعب ، مُصعَب ابن عُمَير با ابواَيّوب اَنصاري ، ابوحُذَيفة ابن عُتبه با عَبّاد ابن بِشر ، عَمّار ابن ياسِر با حُذَيفة ابن يَمان ، ابوذَر غِفاري با مُنذِر ابن عمرو (از انصار) ، حاطِب ابن ابي بَلتَعه با عُوَيم ابن ساعِده ، سلمان فارسي1 با ابوالدَّردا و بِلال حبشي با ابورُوَيحه عبدالله ابن عبدالرّحمان خَثعَمي برادري گرفتند.
اين سي و دو تن از برگزيدگان ياران ـ از مهاجران و انصار ـ محمد ميان ايشان برادري داد. در این میان حمزه عموی او با زید ابن حارثه که پسرخواندهی محمد بود برادری گرفتند.
اکنون پس از سدهها که باین داستان با بیرون سادهای که دارد ، مینگریم میبینیم این خود دگرگونیای ژرف بوده و بازگویان و نویسندگان چهبسا به بزرگی این کار پی نبرده بودهاند.
میبینیم محمد بدینسان در گرماگرم پیشرفت اسلام در مدینه با چنین نوآوری ساده ولی بجا که بکار بست ، چنان تکانی به دستگاه تودهای (نظام طبقاتی) کهن داد که آن را به آسانی درهم شکست. این خود یکی از نمونههای درخشان کنار نهادن برتری اعیان بر بندگان و یک خاندان بر دیگری درمیان عرب است. محمد خود با علی که نزدیک به سی سال بزرگتر و سرپرستش بود برادری گرفت. حمزه عمویش با زید ابن حارثه که زمانی بنده بود برادری گرفت و بلال حبشی و سلمان فارسی نیز که هر دو چندگاهی بنده بودند ، برادری از برگزیدگان عرب گرفتند.
باشد که چنین کاری بدیدهی برخی کسان کمارج نماید. خوبست این کسان یک اندی به سان (حال) کنونی کشور و مردم هندوستان بپردازند و گرفتاریهایی که طبقات (کاستها) در آن کشور پدید آورده و رنجی که مردم و کشور هند از رهگذر آن میکشند را بدیده گیرند. بدیده گیرند با آنکه نیکخواهانی در آن کشور در سدههای گذشته دلسوزانه به جلوگیری از آزار چاندالها (نجسها) برآمدند و کوششها کردند و سپس بزرگمرد پاکدل دیگری در کشور هندوستان (گاندی) کوششهای بسیاری کرد تا اکنون که نمیتواند بافت طبقاتی در آن کشور را بیکباره براندازد ، باری از رنجهایی که تودهی «نجسها» در هندوستان میکشیدند بکاهد و اینبود آنها را «فرزندان خدا» نامیده در روزنامههایش همیشه به آنها پروای ویژه کرد. و این کوششها و نیز کوششهایی که در جنبش جداسری (استقلال) هندوستان بکار رفت ، به گزارده شدن قانونهایی آخشیج «تبعیضهای تیرهای» انجامید ، با اینهمه آن قانونها نیز فیروزی چندانی بدست نیاوردهاند و میتوان گفت به آن اندازه نیست که محمد هزار و چهارسد سال پیش ارمغان مسلمانان گردانید.
از آن روز تودهی بندگان و فرمانبران عرب که مسلمان گردیده خود را آزاد و همدوش دیگران میدیدند ، تو گویی بهشت بهرهشان گردیده. چنان در دینشان استوار و دلگرم گردیدند که از میانشان سرداران و فرمانروایان بزرگی برخاست و چون از دارایی بیبهره بودند با جان به پیشرفت اسلام کوشیدند.
در همان زمان در ایران نیز طبقات یا تودهها مایهی شکاف میان مردم گردیده بود و بیگمان انبوهی از مردم رنج بسیار میبردند و هیچ دورنمایی از بهتر گردیدن زندگانیشان دیده نمیشد. همین یک انگیزهی بزرگی بود که تودهی رنجکش ایرانی نیز به اسلام گرایش بسیاری نشان دادند.
اکنون بداستان پاکمرد عرب بازمیگردیم.
اَسعَد ابن زُراره كه محمد او را پيشواي انصار گردانيده بود ، در آن روز درگذشت. خاندانش (بنينجّار) پيش محمد آمدند و او را آگاه گردانیدند. گفت : «باک ندارید که من پيشواي شمايم.»
1ـ این سخن با سرگذشت سلمان که در همین کتاب آمده ناسازگاری دارد زیرا او در آغاز درآمدن محمد به یثرب ، هنوز بندهی یک یهودی بود و آزاد نبود.! ولی این تواند بود که در همان حالِ بندگی برادری گرفته یا سپس که آزاد گردیده این رسم را بجا آورده.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 42ـ بانگ نماز
چون محمد در یثرب نشيمن گرفت ، مهاجران و انصار همگي بر سرش گرد آمدند و كار اسلام در یثرب استوار گرديد و نماز باهمی (جماعت) پنج بار در روز برپا داشتند و زكات دادند و روزهي بايا گرفتند و فرمان حلال و حرام بيكباره پيدا گردید و حدهاي شرع را نهادند ، محمد خواست كه هنگام نماز را نشاني پيدا كند که مردم بآن گرد آیند. چنانكه يهودیان و مسیحیان را هر يكي نشاني بود از بهر هنگام نماز : يهودیان ناي (بوق) زدندي و مسیحیان ناقوس.
پس محمد انديشيد كه فرمايد از بهر نماز ناي زنند. لیکن گفت : «اين نشايد كه رسم يهود است.» و ديگر انديشيد كه فرمايد از بهر نماز ناقوس زنند. ديگر هم خود گفت : «اين نشايد كه رسم مسیحیانست.» در اين انديشه بود كه از انصار ، عبدالله ابن زيد ابن ثَعلبه درآمد و گفت : «دیشب در خواب دیدم كه مردي بر من گذشت ، دو جامهي سبز پوشيده بود و در دستش ناقوسي بود ، او را گفتم اين ناقوس را به من فروشي؟ گفت تو با اين ناقوس چه خواهي كرد؟ گفتم من آن را ميخرم که از بهر نماز زنم. گفت تو را چيزي بهتر از اين آموزم : اَللهُ اکبَر ، اَللهُ اَکبَر ، اَللهُ اَکبرَ ، اَللهُ اَکبَر ، اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا الله ، اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا الله ، اَشهَد اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ، اَشهَد اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ، حَیَّ عَلَی الصَّلاةِ ، حَیَّ عَلَی الصَّلاة ، حَیَّ عَلَی الفَلاحِ ، حَیَّ عَلَی الفَلاح ، اَللهُ اَکبر ، اَللهُ اَکبَر ، لا اِلهَ اِلَّا الله.»(1) محمد گفت : «خوابي درست است و دعوت نماز را جز اين نشايد.» پس به بِلال فرمود : «برخيز و بانگ نماز در بده كه آواز تو خوشست و بهتر.» بِلال برخاست و گفت : «اَللهُ اکبَر ، اَللهُ اَکبَر ...» تا به پايان گفت.
🔸 43ـ داستان اَبوقَیس صرمة ابن اَبیاَنس
اَبوقَیس مردی بود که در روزگار نادانی ، چون محمد هنوز به یثرب نیامده بود ، خدای بزرگ او را بیداری داده بود و از کردار بیدینان خود را دور داشتی و بتپرستی کنار گزارده بود و پارسایی پیش گرفته بود و پلاس پوشیدی و از مردم کناره گرفتی و نیایشگاهی ساخته و در آن نشسته و به نیاییدن فهلان بودی و چنین گفتی : خدای ابراهیم میپرستم. بدینسان میگذرانید تا محمد به یثرب درآمد و او پیش محمد رفت و باسلام درآمد. اَبوقَیس بس پیر گردیده بود ولی سخنی نیکو داشت و در روزگار نادانی و پس از مسلمان گردیدن مردم را پند دادی و ایشان را براه خدا خواندی. او را شعرها بودی که در کتاب سیرت هم آمده.
1ـ گمان بیشتر آنست که خواب آن انصاری باین ریزهکاری نبوده. آنچه ارجدارست اندیشهی آن بوده که به دل محمد راه یافته تا بانگ نماز با شعارهای اسلامی بدانسان که در بالا آمد بسازد.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 42ـ بانگ نماز
چون محمد در یثرب نشيمن گرفت ، مهاجران و انصار همگي بر سرش گرد آمدند و كار اسلام در یثرب استوار گرديد و نماز باهمی (جماعت) پنج بار در روز برپا داشتند و زكات دادند و روزهي بايا گرفتند و فرمان حلال و حرام بيكباره پيدا گردید و حدهاي شرع را نهادند ، محمد خواست كه هنگام نماز را نشاني پيدا كند که مردم بآن گرد آیند. چنانكه يهودیان و مسیحیان را هر يكي نشاني بود از بهر هنگام نماز : يهودیان ناي (بوق) زدندي و مسیحیان ناقوس.
پس محمد انديشيد كه فرمايد از بهر نماز ناي زنند. لیکن گفت : «اين نشايد كه رسم يهود است.» و ديگر انديشيد كه فرمايد از بهر نماز ناقوس زنند. ديگر هم خود گفت : «اين نشايد كه رسم مسیحیانست.» در اين انديشه بود كه از انصار ، عبدالله ابن زيد ابن ثَعلبه درآمد و گفت : «دیشب در خواب دیدم كه مردي بر من گذشت ، دو جامهي سبز پوشيده بود و در دستش ناقوسي بود ، او را گفتم اين ناقوس را به من فروشي؟ گفت تو با اين ناقوس چه خواهي كرد؟ گفتم من آن را ميخرم که از بهر نماز زنم. گفت تو را چيزي بهتر از اين آموزم : اَللهُ اکبَر ، اَللهُ اَکبَر ، اَللهُ اَکبرَ ، اَللهُ اَکبَر ، اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا الله ، اَشهَدُ اَن لا اِلهَ اِلَّا الله ، اَشهَد اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ، اَشهَد اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله ، حَیَّ عَلَی الصَّلاةِ ، حَیَّ عَلَی الصَّلاة ، حَیَّ عَلَی الفَلاحِ ، حَیَّ عَلَی الفَلاح ، اَللهُ اَکبر ، اَللهُ اَکبَر ، لا اِلهَ اِلَّا الله.»(1) محمد گفت : «خوابي درست است و دعوت نماز را جز اين نشايد.» پس به بِلال فرمود : «برخيز و بانگ نماز در بده كه آواز تو خوشست و بهتر.» بِلال برخاست و گفت : «اَللهُ اکبَر ، اَللهُ اَکبَر ...» تا به پايان گفت.
🔸 43ـ داستان اَبوقَیس صرمة ابن اَبیاَنس
اَبوقَیس مردی بود که در روزگار نادانی ، چون محمد هنوز به یثرب نیامده بود ، خدای بزرگ او را بیداری داده بود و از کردار بیدینان خود را دور داشتی و بتپرستی کنار گزارده بود و پارسایی پیش گرفته بود و پلاس پوشیدی و از مردم کناره گرفتی و نیایشگاهی ساخته و در آن نشسته و به نیاییدن فهلان بودی و چنین گفتی : خدای ابراهیم میپرستم. بدینسان میگذرانید تا محمد به یثرب درآمد و او پیش محمد رفت و باسلام درآمد. اَبوقَیس بس پیر گردیده بود ولی سخنی نیکو داشت و در روزگار نادانی و پس از مسلمان گردیدن مردم را پند دادی و ایشان را براه خدا خواندی. او را شعرها بودی که در کتاب سیرت هم آمده.
1ـ گمان بیشتر آنست که خواب آن انصاری باین ریزهکاری نبوده. آنچه ارجدارست اندیشهی آن بوده که به دل محمد راه یافته تا بانگ نماز با شعارهای اسلامی بدانسان که در بالا آمد بسازد.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 44ـ يهودیان یثرب
يهودیان یثرب چون ديدند مردم دعوت محمد را ميپذيرند و پيروياش ميكنند و يارانش بسيار گرديدند و هر روز كه ميگذرد كارش بالایي ميگيرد ، بيگمان گرديدند كه ايشان را با بودن او جایگاهی و فرصتی نمانَد و عرب ديگر بسخنان ايشان پروا نکنند و سري و بزرگي ايشان تباه گردد و فرمانروایی ایشان بر تیرهی خود نیز رو به نابودی گزارد ، رشك بردند و گردنکشی و برتریفروشی و پلیدی و آزار با او در پيش گرفتند و آنچه را پیشتر دربارهی پیامبری که خواهد آمد که آنهم از راه برتریفروشی به عرب از زبان کتابشان میگفتند دیگر کردند و همیشه در رخنهي كار اسلام ميكوشيدند و دربند نيرنگ گرديدند و گروهي از مردم یثرب كه مسلمان گرديده بودند را از راه بردند و همراي و همدم خود گردانيدند و بدشمني با محمد و پليدي با مسلمانان برانگيختند و راه دشمني و نيرنگ و دورويي را هم خود در پيش گرفتند و هم پيش پای ايشان گزاردند ، چندانکه رویهکارانه با مسلمانان آميزش و همنشيني و در نهان دورويي و دشمني میکردند. چون ايشان را با يهود در راه دورويي يگانگي درافتاد و با آنان همداستاني كردند ، هر چي دانشمندان يهود بودند برويهي دانشي با محمد به چَخِش (مجادله) برخاستند و همیشه آزمایشها میکردند و پرسشهاي دشوار ميپرسيدند و شب و روز دربند آن گرديدند كه چگونه نيرنگي سازند که راست را رخت دروغ پوشانند و ازو نکتهای دانشي خرده گيرند كه بآن رخنه در كار دين و اسلام آشكار گردانند. و دورویانشان همه همیشه دروغي ميتراشيدند و ميگفتند و شایعهها بيرون ميآوردند و میپراکندند (منتشر میکردند) و مسلمانان را از راه ميبردند. ليكن دورويان آشكاره نمييارَستند ناهمداستاني كنند چه ايشان از مردم یثرب بودند و اگر ناهمداستاني نمودندي ، همان خاندان ايشان ، ايشان را كشتندي. ليكن يهودیان در بیرون (بظاهر) ، بزبان ، ناهمداستاني مينمودند و آشكاره محمد را بدروغ ميداشتند ، زیرا ايشان بيرون یثرب نشيمن داشتند. ليكن با آنكه بزبان ناهمداستاني ميكردند ، به كار ايستادگي نميتوانستند كرد ، زیرا لشكر اسلام بسيار بودند. و همهي دورويان و پيشوايان يهود كه با محمد دشمني ميكردند ، شصت و دو تن بودند.(1)
از پيشوايان يهود دو تن باسلام درآمدند : يكي عبدالله(2) ابن سَلام و ديگري مُخَيريق. و بازمانده در بيديني و گمراهي ماندند و در آن كشته گرديدند.
مُخَيريق مردی داراکند بودی که پس از کشته گردیدنش در جنگ اُحُد همهی داراکش را بسپارش خودش پیش محمد آوردند و بيشتر صدقهها كه محمد در یثرب كرد از آن بود.
1ـ نامهاي ايشان در «سيرت» آورده شده است.
2ـ بنگرید به پابرگی سات 41.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 44ـ يهودیان یثرب
يهودیان یثرب چون ديدند مردم دعوت محمد را ميپذيرند و پيروياش ميكنند و يارانش بسيار گرديدند و هر روز كه ميگذرد كارش بالایي ميگيرد ، بيگمان گرديدند كه ايشان را با بودن او جایگاهی و فرصتی نمانَد و عرب ديگر بسخنان ايشان پروا نکنند و سري و بزرگي ايشان تباه گردد و فرمانروایی ایشان بر تیرهی خود نیز رو به نابودی گزارد ، رشك بردند و گردنکشی و برتریفروشی و پلیدی و آزار با او در پيش گرفتند و آنچه را پیشتر دربارهی پیامبری که خواهد آمد که آنهم از راه برتریفروشی به عرب از زبان کتابشان میگفتند دیگر کردند و همیشه در رخنهي كار اسلام ميكوشيدند و دربند نيرنگ گرديدند و گروهي از مردم یثرب كه مسلمان گرديده بودند را از راه بردند و همراي و همدم خود گردانيدند و بدشمني با محمد و پليدي با مسلمانان برانگيختند و راه دشمني و نيرنگ و دورويي را هم خود در پيش گرفتند و هم پيش پای ايشان گزاردند ، چندانکه رویهکارانه با مسلمانان آميزش و همنشيني و در نهان دورويي و دشمني میکردند. چون ايشان را با يهود در راه دورويي يگانگي درافتاد و با آنان همداستاني كردند ، هر چي دانشمندان يهود بودند برويهي دانشي با محمد به چَخِش (مجادله) برخاستند و همیشه آزمایشها میکردند و پرسشهاي دشوار ميپرسيدند و شب و روز دربند آن گرديدند كه چگونه نيرنگي سازند که راست را رخت دروغ پوشانند و ازو نکتهای دانشي خرده گيرند كه بآن رخنه در كار دين و اسلام آشكار گردانند. و دورویانشان همه همیشه دروغي ميتراشيدند و ميگفتند و شایعهها بيرون ميآوردند و میپراکندند (منتشر میکردند) و مسلمانان را از راه ميبردند. ليكن دورويان آشكاره نمييارَستند ناهمداستاني كنند چه ايشان از مردم یثرب بودند و اگر ناهمداستاني نمودندي ، همان خاندان ايشان ، ايشان را كشتندي. ليكن يهودیان در بیرون (بظاهر) ، بزبان ، ناهمداستاني مينمودند و آشكاره محمد را بدروغ ميداشتند ، زیرا ايشان بيرون یثرب نشيمن داشتند. ليكن با آنكه بزبان ناهمداستاني ميكردند ، به كار ايستادگي نميتوانستند كرد ، زیرا لشكر اسلام بسيار بودند. و همهي دورويان و پيشوايان يهود كه با محمد دشمني ميكردند ، شصت و دو تن بودند.(1)
از پيشوايان يهود دو تن باسلام درآمدند : يكي عبدالله(2) ابن سَلام و ديگري مُخَيريق. و بازمانده در بيديني و گمراهي ماندند و در آن كشته گرديدند.
مُخَيريق مردی داراکند بودی که پس از کشته گردیدنش در جنگ اُحُد همهی داراکش را بسپارش خودش پیش محمد آوردند و بيشتر صدقهها كه محمد در یثرب كرد از آن بود.
1ـ نامهاي ايشان در «سيرت» آورده شده است.
2ـ بنگرید به پابرگی سات 41.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 45ـ داستان دورويان
حارِث ابن سُوَيد از دورويان بشمار بود و در روز جنگ اُحُد با مسلمانان برخاست و بجنگ رفت و در روزگار ناداني با دو تن از انصار خوني1 داشت و فرصت تلبيد و ايشان را ـ هر دو ـ كشت و از دين بازگرديد و باز پشت بيدينان گرديد و با مسلمانان ميجنگيد. پس از آن ، چون به یثرب بازآمد ، محمد به عمر فرمود که هر جا كه او را دريابد ، كشد. او از بيم عمر گريخت و به مكه رفت.
پس از چندگاهي ، اين حارِث به برادرش جُلاس ابن سُوَيد كه مسلمان بود پيام فرستاد و گفت : «اگر توبهي من پذيرفته باشد ، آيم و توبه كنم و به مسلماني بازآيم.» محمد گفت : «توبهي او پذيرفته نباشد.»
و ديگر از دورويان نَبتَل ابن حارِث بود. محمد دربارهي او گفت : «هر كي ميخواهد كه به اهريمن (شیطان) نگرد ـ بگو به نَبتَل بنگر ـ كه او اهريمنست.»
اين نَبتَل مردي فربه و بلندبالا و سياهچهره بود و موي باليده و چشمي سرخ و رويي ناخوش داشت. و به نزد محمد آمدي و سخنش شنيدي و باز پيش دورويان رفتي و سخنان را ، نه برویهی خود بازگفتي و ايشان را گفتي : «اين محمد گوشيست كه هر كي چیزی ميگويد ميشنود و او را ميتواند فريفت.» محمد پس از آن ، او را پيش خود راه نداد.
و ديگر گروهي از دورويان بودند كه مسجد ضِرار را بدشمني در برابر مسجد محمد ساختند. و داستان آن پس از اين در جنگ تبوك خواهد آمد.
و ديگر از دورويان حاطِب ابن اُمَيّه بود و پسري داشت كه در اسلام سخت راستکار بود و روز جنگ اُحُد بيدينان او را زخم بسيار زدند و چون او را به مدينه بازآوردند مردم بديدار و سانپرسیاش ميرفتند ، پس از آن او را خجستهباد گفتند : «خوشا تو كه شهيد از جهان ميروي.»
پدرش ـ حاطِب ـ كه از دورويان بود ، بريشخند گفت : «هان! هان! بهشت او را خواهد بود! شما اين بیچاره را فريفتيد تا جان بر سر شما گزارد.»
و ديگر دورويان ، هم در روز جنگ اُحُد ، گفتند : «اگر اين محمد ما را بسان خود گزارده بودي ، اين سختيها بما نرسيدي.»
و ديگر از دورویان ، قُزمان بود كه در روز جنگ اُحُد با مسلمانان بود و ميجنگيد ، تا از بيدينان زخمي چند باو رسيد. و پس از آن ، او را به مدينه بازآوردند و مسلمانان به سانپرسیاش رفتند و او را خجستهباد ميگفتند : «خوشا تو را كه از زخم بيدينان شهيد خواهي گرديد.» او ميگفت كه : «من از بهر غیرت خاندان خود جنگيدم.»
و ديگر از دورويان ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول كه سر دورويان و پناهگاه ايشان بود. و داستانش پس از اين خواهد آمد.
و ديگر از يهودیان ، خاندان ابن بَرهام و كِنانة ابن صُوريا و گروهي ديگر از ايشان بودند. و با مسلمانان به دورويي رفتندي. و شيوهي ايشان چنان بودي كه بمسجد درآمدندي و با مسلمانان نشستندي و سخن ایشان شنیدندی ، و پس از آن ، بچشم و ابروان در يكديگر نگريستندي و ريشخند بر مسلمانان كردندي. يك روزي ، محمد بمسجد درآمد و آن كار را از ايشان ديد ، پس فرمود ايشان را از مسجد بيرون کنند. ياران برخاستند و سر و ريش ايشان را گرفتند و از مسجد بيرون كشيدند.
1ـ خونی = کینهجویی بشُوند آدمکشی
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 45ـ داستان دورويان
حارِث ابن سُوَيد از دورويان بشمار بود و در روز جنگ اُحُد با مسلمانان برخاست و بجنگ رفت و در روزگار ناداني با دو تن از انصار خوني1 داشت و فرصت تلبيد و ايشان را ـ هر دو ـ كشت و از دين بازگرديد و باز پشت بيدينان گرديد و با مسلمانان ميجنگيد. پس از آن ، چون به یثرب بازآمد ، محمد به عمر فرمود که هر جا كه او را دريابد ، كشد. او از بيم عمر گريخت و به مكه رفت.
پس از چندگاهي ، اين حارِث به برادرش جُلاس ابن سُوَيد كه مسلمان بود پيام فرستاد و گفت : «اگر توبهي من پذيرفته باشد ، آيم و توبه كنم و به مسلماني بازآيم.» محمد گفت : «توبهي او پذيرفته نباشد.»
و ديگر از دورويان نَبتَل ابن حارِث بود. محمد دربارهي او گفت : «هر كي ميخواهد كه به اهريمن (شیطان) نگرد ـ بگو به نَبتَل بنگر ـ كه او اهريمنست.»
اين نَبتَل مردي فربه و بلندبالا و سياهچهره بود و موي باليده و چشمي سرخ و رويي ناخوش داشت. و به نزد محمد آمدي و سخنش شنيدي و باز پيش دورويان رفتي و سخنان را ، نه برویهی خود بازگفتي و ايشان را گفتي : «اين محمد گوشيست كه هر كي چیزی ميگويد ميشنود و او را ميتواند فريفت.» محمد پس از آن ، او را پيش خود راه نداد.
و ديگر گروهي از دورويان بودند كه مسجد ضِرار را بدشمني در برابر مسجد محمد ساختند. و داستان آن پس از اين در جنگ تبوك خواهد آمد.
و ديگر از دورويان حاطِب ابن اُمَيّه بود و پسري داشت كه در اسلام سخت راستکار بود و روز جنگ اُحُد بيدينان او را زخم بسيار زدند و چون او را به مدينه بازآوردند مردم بديدار و سانپرسیاش ميرفتند ، پس از آن او را خجستهباد گفتند : «خوشا تو كه شهيد از جهان ميروي.»
پدرش ـ حاطِب ـ كه از دورويان بود ، بريشخند گفت : «هان! هان! بهشت او را خواهد بود! شما اين بیچاره را فريفتيد تا جان بر سر شما گزارد.»
و ديگر دورويان ، هم در روز جنگ اُحُد ، گفتند : «اگر اين محمد ما را بسان خود گزارده بودي ، اين سختيها بما نرسيدي.»
و ديگر از دورویان ، قُزمان بود كه در روز جنگ اُحُد با مسلمانان بود و ميجنگيد ، تا از بيدينان زخمي چند باو رسيد. و پس از آن ، او را به مدينه بازآوردند و مسلمانان به سانپرسیاش رفتند و او را خجستهباد ميگفتند : «خوشا تو را كه از زخم بيدينان شهيد خواهي گرديد.» او ميگفت كه : «من از بهر غیرت خاندان خود جنگيدم.»
و ديگر از دورويان ، عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول كه سر دورويان و پناهگاه ايشان بود. و داستانش پس از اين خواهد آمد.
و ديگر از يهودیان ، خاندان ابن بَرهام و كِنانة ابن صُوريا و گروهي ديگر از ايشان بودند. و با مسلمانان به دورويي رفتندي. و شيوهي ايشان چنان بودي كه بمسجد درآمدندي و با مسلمانان نشستندي و سخن ایشان شنیدندی ، و پس از آن ، بچشم و ابروان در يكديگر نگريستندي و ريشخند بر مسلمانان كردندي. يك روزي ، محمد بمسجد درآمد و آن كار را از ايشان ديد ، پس فرمود ايشان را از مسجد بيرون کنند. ياران برخاستند و سر و ريش ايشان را گرفتند و از مسجد بيرون كشيدند.
1ـ خونی = کینهجویی بشُوند آدمکشی
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 46ـ گفتگو با یهودیان
یهودیان را با محمد گفتگوها رفته و ایشان همیشه بهانهها آوردهاند.1 از آن جمله گفتهاند یک روز رافِع ابن حُرَیمِله از ایشان چنین گفت : «ای محمد ، اگر تو برانگیختهی خدایی و میخواهی ما پیرویِ تو کنیم ، پس خدا را بگو که با ما سخن گوید و ما سخنش شنویم. آن هنگام بتو گرویم».
مسلمانان نخست نماز را رو به بیتالمقدس میخواندند لیکن سپس محمد کعبه را بعنوان قبله برگزید2. پس دانشمندان یهودی با تیرهدرونی پیش محمد آمدند و گفتند : «ای محمد ، تو دعوی میکنی که دین من و ابراهیم هر دو یکیست. پس چرا قبله را از شام به کعبه افکندی؟ اگر میخواهی ما به دین تو درآییم و پیروی تو کنیم ، قبله را چنانکه بود سوی شام بازافکن».3
در آیهای در قرآن از بهانهجوییها و تیرهدرونیهای ایشان چنین آمده : «ای محمد ، اگر تو هزار ناتوانستنی (معجزه) باین جهودان نمایی و هر چی گویند خواستهشان را برآوری ، ایشان پیروی تو هرگز نکنند و نشاید که از بهر سخن ایشان قبلهی خود دیگر گردانی و خشنودی و هوای ایشان گیری».4
نیز گروهی از یهودیان درآمدند و گفتند : «ای محمد ، ما این میدانیم که خدا آفرندهی آدمیان است. ما را بگو که خدا را کی آفریده است؟».
محمد از سخن ایشان خشم گرفت و سورهی اخلاص5 را بر ایشان فروخواند. دیگر گفتند : «این دانستیم که او آفریدگار است و نه آفریده. بگو ما را که او چگونه است؟». در قرآن آیهایست که اشاره باین پرسش دارد : «ای محمد ، ایشان را بگو که چگونگی او به انگار نیاید و در فهم نگنجد تا بتوان با مثالی او را نمود».6
گفتگوهای یهودیان با محمد بسیار بیشتر از اینهاست و در کتاب سیرت یاد و زَندیده (تشریح) شده.
1ـ اصطلاح ایراد بنیاسرائیلی چهبسا ریشهاش در همان گفتگوها باشد.
2ـ یک چرخشی نزدیک به 180 درجه (از سوی شمال به جنوب) ، بگفتهی زادهی اسحاق ، محمد یک سال و نیم پس از کوچ این را گزیرید.
3ـ این آیهها دربارهی دیگر گردیدن قبله است : سورهی بقره ، آیههای 142 تا 145.
4ـ سورهی بقره ، آیهی 145
5ـ سورهی اخلاص (112) ، معنی آنکه : بگو خدا یگانه است. خدا بینیاز است. نه زاییده و نه زاده شده. و او را همتایی نیست.
6ـ سورهی زمر (39) ، آیهی 67.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 46ـ گفتگو با یهودیان
یهودیان را با محمد گفتگوها رفته و ایشان همیشه بهانهها آوردهاند.1 از آن جمله گفتهاند یک روز رافِع ابن حُرَیمِله از ایشان چنین گفت : «ای محمد ، اگر تو برانگیختهی خدایی و میخواهی ما پیرویِ تو کنیم ، پس خدا را بگو که با ما سخن گوید و ما سخنش شنویم. آن هنگام بتو گرویم».
مسلمانان نخست نماز را رو به بیتالمقدس میخواندند لیکن سپس محمد کعبه را بعنوان قبله برگزید2. پس دانشمندان یهودی با تیرهدرونی پیش محمد آمدند و گفتند : «ای محمد ، تو دعوی میکنی که دین من و ابراهیم هر دو یکیست. پس چرا قبله را از شام به کعبه افکندی؟ اگر میخواهی ما به دین تو درآییم و پیروی تو کنیم ، قبله را چنانکه بود سوی شام بازافکن».3
در آیهای در قرآن از بهانهجوییها و تیرهدرونیهای ایشان چنین آمده : «ای محمد ، اگر تو هزار ناتوانستنی (معجزه) باین جهودان نمایی و هر چی گویند خواستهشان را برآوری ، ایشان پیروی تو هرگز نکنند و نشاید که از بهر سخن ایشان قبلهی خود دیگر گردانی و خشنودی و هوای ایشان گیری».4
نیز گروهی از یهودیان درآمدند و گفتند : «ای محمد ، ما این میدانیم که خدا آفرندهی آدمیان است. ما را بگو که خدا را کی آفریده است؟».
محمد از سخن ایشان خشم گرفت و سورهی اخلاص5 را بر ایشان فروخواند. دیگر گفتند : «این دانستیم که او آفریدگار است و نه آفریده. بگو ما را که او چگونه است؟». در قرآن آیهایست که اشاره باین پرسش دارد : «ای محمد ، ایشان را بگو که چگونگی او به انگار نیاید و در فهم نگنجد تا بتوان با مثالی او را نمود».6
گفتگوهای یهودیان با محمد بسیار بیشتر از اینهاست و در کتاب سیرت یاد و زَندیده (تشریح) شده.
1ـ اصطلاح ایراد بنیاسرائیلی چهبسا ریشهاش در همان گفتگوها باشد.
2ـ یک چرخشی نزدیک به 180 درجه (از سوی شمال به جنوب) ، بگفتهی زادهی اسحاق ، محمد یک سال و نیم پس از کوچ این را گزیرید.
3ـ این آیهها دربارهی دیگر گردیدن قبله است : سورهی بقره ، آیههای 142 تا 145.
4ـ سورهی بقره ، آیهی 145
5ـ سورهی اخلاص (112) ، معنی آنکه : بگو خدا یگانه است. خدا بینیاز است. نه زاییده و نه زاده شده. و او را همتایی نیست.
6ـ سورهی زمر (39) ، آیهی 67.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 47ـ گفتگو با مسیحیان نَجران
شست سوار مسیحی نَجران نزد محمد آمدند. سه تن از ایشان بزرگتر بودند : عاقب و سیّد و ابوحارثه. عاقب ، شهریار خاندان ، سیّد چارهجو و ابوحارثه قاضی و دانشمند ایشان بود.
مسیحیان در آن زمان به سه کیش بودند. یکی عیسا را خدا و دیگری پسر خدا میشناخت و سومی هم با آمیختن آن دو باور ، باور به سهگانگی (تثلیث) داشت. پندار ایشان که میگفتند عیسا خداست ، آنبود که او مرده را زنده و کور مادرزاد را بینا میکرد. و این شگفتکاریها زاب (صفت) خداست. پندار آنان که میگفتند : پسر خداست ، آنبود که میگفتند بیپدر پدید آمد و در گهواره سخن گفته است. و این دو زاب آدمی نیست. پندار آنان که به سهگانگی باور داشتند آنبود که خدا در انجیل گفت : فعلنا ، و امرنا ، و خلقنا ، و قضینا و اینها جمع است و جمع کمتر از سه نتواند بود1 و اگر خدا یکی بودی گفتی : فعلت ، امرت ، خلقت و قضیت. [پس هم خداست ، هم پسر اوست و هم روحالقدس]
ایشان باورهای خود را دربارهی عیسا گفتند و محمد پاسخ هر کدام را چنان که میبایست بازداد و دلیلهای ایشان را پوچ گردانید و سپس ایشان را باسلام خواند.
ایشان ستیز میکردند و دربارهی عیسا2 لغزشها و ناراستها میگفتند. محمد ایشان را به مباهله خواند. مباهله آنست که دو تن یا دو گروه یکدیگر را نفرین کنند ، تا هر که ستمگر باشد ، خدا برو پتیاره فرستد و نابود گرداند.
یک شب فرصت خواستند تا با یکدیگر سکالند. چون سخنان محمد را راست یافتند از مباهله ترسیدند لیکن اسلام نپذیرفتند و جزیه بگردن گرفتند. و خواستند تا محمد کس میان ایشان فرستد تا درمیانشان باشد و داوری کند. پس محمد کسی با ایشان فرستاد.
1ـ این دربارهی زبان عربی درست میآید که گونهی جمع برای دو تن بیشتر است و گونههای کارواژهی (فعل) دو تن جداست.
2ـ «کیش مسیحی که سراپا معماست : «آدم و حوا در بهشت گندم خوردند و گناهکار شدند ، فرزندان ایشان گناهکار زاییده میشوند ، خدا یگانه فرزند خود عیسا را فرستاد که کفارهي گناههای ایشان باشد و بالای دار رود ، عیسا چون کشته شد پس از سه روز بمرگ فیروز درآمده از میان مردگان برخاست ، بآسمان رفته در دست راست پدر خود نشست ، همه باید باو ایمان آورند ...» ، اینها همه چیستانست : یک گندم خوردن آدم و حوا چه بوده که خدا اینهمه دنبال کند؟!. اگر آدم و حوا گناه کردند بفرزندانشان چه؟. عیسا پسر یوسف درودگر بود چرا دیگر فرزند خدا باشد؟. کفاره دادن خدا چه معنی توانستی داشت؟. از این جیب درآوردن و بآن جیب درانداختن چه سودی توانستی داد؟. بهتر بود خدا بجای کفاره از گناه آدم و حوا درگذرد و یک گندم خوردن را آنهمه دنبال نکند. عیسا اگر فرزند خدا بود چگونه زبون یهودیان گردید؟. هی پرسشی است که آدم باید از خود کند و پاسخی هم نیابد». (احمد کسروی ، پیدایش آمریکا ، چاپ یکم ، ص 101 و 102)
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 47ـ گفتگو با مسیحیان نَجران
شست سوار مسیحی نَجران نزد محمد آمدند. سه تن از ایشان بزرگتر بودند : عاقب و سیّد و ابوحارثه. عاقب ، شهریار خاندان ، سیّد چارهجو و ابوحارثه قاضی و دانشمند ایشان بود.
مسیحیان در آن زمان به سه کیش بودند. یکی عیسا را خدا و دیگری پسر خدا میشناخت و سومی هم با آمیختن آن دو باور ، باور به سهگانگی (تثلیث) داشت. پندار ایشان که میگفتند عیسا خداست ، آنبود که او مرده را زنده و کور مادرزاد را بینا میکرد. و این شگفتکاریها زاب (صفت) خداست. پندار آنان که میگفتند : پسر خداست ، آنبود که میگفتند بیپدر پدید آمد و در گهواره سخن گفته است. و این دو زاب آدمی نیست. پندار آنان که به سهگانگی باور داشتند آنبود که خدا در انجیل گفت : فعلنا ، و امرنا ، و خلقنا ، و قضینا و اینها جمع است و جمع کمتر از سه نتواند بود1 و اگر خدا یکی بودی گفتی : فعلت ، امرت ، خلقت و قضیت. [پس هم خداست ، هم پسر اوست و هم روحالقدس]
ایشان باورهای خود را دربارهی عیسا گفتند و محمد پاسخ هر کدام را چنان که میبایست بازداد و دلیلهای ایشان را پوچ گردانید و سپس ایشان را باسلام خواند.
ایشان ستیز میکردند و دربارهی عیسا2 لغزشها و ناراستها میگفتند. محمد ایشان را به مباهله خواند. مباهله آنست که دو تن یا دو گروه یکدیگر را نفرین کنند ، تا هر که ستمگر باشد ، خدا برو پتیاره فرستد و نابود گرداند.
یک شب فرصت خواستند تا با یکدیگر سکالند. چون سخنان محمد را راست یافتند از مباهله ترسیدند لیکن اسلام نپذیرفتند و جزیه بگردن گرفتند. و خواستند تا محمد کس میان ایشان فرستد تا درمیانشان باشد و داوری کند. پس محمد کسی با ایشان فرستاد.
1ـ این دربارهی زبان عربی درست میآید که گونهی جمع برای دو تن بیشتر است و گونههای کارواژهی (فعل) دو تن جداست.
2ـ «کیش مسیحی که سراپا معماست : «آدم و حوا در بهشت گندم خوردند و گناهکار شدند ، فرزندان ایشان گناهکار زاییده میشوند ، خدا یگانه فرزند خود عیسا را فرستاد که کفارهي گناههای ایشان باشد و بالای دار رود ، عیسا چون کشته شد پس از سه روز بمرگ فیروز درآمده از میان مردگان برخاست ، بآسمان رفته در دست راست پدر خود نشست ، همه باید باو ایمان آورند ...» ، اینها همه چیستانست : یک گندم خوردن آدم و حوا چه بوده که خدا اینهمه دنبال کند؟!. اگر آدم و حوا گناه کردند بفرزندانشان چه؟. عیسا پسر یوسف درودگر بود چرا دیگر فرزند خدا باشد؟. کفاره دادن خدا چه معنی توانستی داشت؟. از این جیب درآوردن و بآن جیب درانداختن چه سودی توانستی داد؟. بهتر بود خدا بجای کفاره از گناه آدم و حوا درگذرد و یک گندم خوردن را آنهمه دنبال نکند. عیسا اگر فرزند خدا بود چگونه زبون یهودیان گردید؟. هی پرسشی است که آدم باید از خود کند و پاسخی هم نیابد». (احمد کسروی ، پیدایش آمریکا ، چاپ یکم ، ص 101 و 102)
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 48ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و ابوعامِر راهب
در مدینه دو کس بودند بسیار بزرگ و گرامی ، و مردم شهر و تيرههاي مسیحیان همگي فرمانبر ايشان بودند. چون محمد به مدینه رفت و مردم باسلام گرویدند و ازیشان بازگردیدند ، دانستند که ایشان را بزرگیای نمانَد.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول از رشک سر به دورویی برآورد و مسلمانی وانمودی و نهانی با یهودیان همدست گردید و بدشمنی آغازید. داستان دورویی او خواهد آمد. دیگری ابوعامر راهب در تیرهی اَوس بسیار گرامی بود چه در روزگار نادانی ترک بت پرستیدن کرده بود و به پارسایی فهلیده بود. چون محمد آمد گفت : ای محمد ، این چه دینست که تو آوردهای؟ گفت : دین راست و حَنَفيّت است ، دین ابراهیم. ابوعامر گفت : من بر دین ابراهیمم ، لیکن تو چیزهای نو (بدعتها) در دین ابراهیم آوردهای. محمد گفت : نه! من بر دین حَنَفيّت پاک و هویدایم. ابوعامِر گفت : «اي محمد ، خدا آن كس را كه دروغ گويد ، سرانجام از خان و مان آواره گرداند و در دوري و تنهايي و بیکسی ميرانَد.» و آن دشمن خدا این سخن را در پرده میگفت و خواستش سان خود محمد بود : يعني چگونگي چنينست و چنان خواهد بود. محمد پاسخ گفت : «آن كس كه دروغ گويد ، خدا با او چنين كناد كه تو گفتي!.»
چون این گذشت ابوعامر ترسید و با سیزده تن از خاندان خود به مکه گریخت. و پیوسته قریش را بدشمنی محمد برانگیختی. (داستان پليدي و نيرنگهاي او در جنگ بَدر و اُحُد بگشادي خواهد آمد.) و چون مکه گشاده گردید به طایف گریخت. و چون طایف گشاده گردید ، به شام گریخت و آنجا ميبود تا غريب و بيكس مرد. (چنانكه محمد او را پاسخ گفته بود.)1
🔸 49ـ داستان سلمان فارسي از زبان خودش
من مردی ایرانی بودم از مردم دیه جَی در اسپهان (اصفهان) و پدرم دهگان آن دیه و داراکمند بود و مرا بسیار دوست داشتی. ما کیش مجوس داشتیم. پدرم روزی مرا از بهر اجاره به کشتگاه خود فرستاد. در راه کلیسایی یافتم ، آواز شوری از آن میآمد ، بآنجا رفتم و دیدم که انجیل میخواندند و نماز میکردند و بدعا میفهلیدند. مرا هوس آن کیش برخاست ، و تا شب با ایشان فهلیدم. چون بخانه رفتم و داستان با پدرم بازگفتم ، پاسخ داد : کیش تو بهترست از کیش ایشان. لیکن من گفتم : کیش مسیحیان بهترست. پدرم چون در من گرایش بسیار دید ، اندیشه کرد که ازو گریزم. پس مرا پابند زد و زندانی گردانید. من پنهان کس به مسیحیان فرستادم تا چون کاروانی به شام میرود ، مرا آگاه گردانند. چه میگفتند که در شام این کیش بیشتر بکار میبرند. روزی مرا آگاه گردانیدند که کاروانی بسوی شام میرود ، پابند از پای خود برگرفتم و پنهان از پدر با کاروان رفتم. چون به شام رسیدم ، پرستش راهبی میکردم و مسیحیگری میآموختم تا درگذشت. سپس نزد چند کشیش دیگر بودم تا همگی درگذشتند.
چندگاهي به خريد و فروخت فهلیدم تا کاروانی از حجاز سر رسید و گوسفندی چند داشتم ، به کاروان دادم تا مرا به حجاز برند. چون بزمین عرب رسیدند ، نیرنگ کردند و مرا به بندگی به جهودی فروختند ، و چندگاهی با او بودم. پس از آن ، از بنیقُریظه جهودی آمد و مرا خرید و به مدینه برد.
من در بند بندگی گرفتار بودم که محمد به قُبای مدینه رسید. چون شب درآمد ، بدیدارش شتافتم. پس از آن چند بار ديگر نيز بديدارش رفتم و سپس باسلام گرويدم. محمد مرا دلخوشیها داد و من داستان خود از آغاز تا انجام با او بازگفتم و مرا نوازشها نمود.
همچنان در بند بندگی بودم و پرستش محمد نمیتوانستم کرد و دو جنگ بدر و اُحُد از دستم رفت و افسوس میخوردم تا روزي نزد محمد بودم و او پی به اندرونم برد. و گفت خود را بازخرید کن. خواجهی من از اندازه میگذشت و بیشتر تلب میکرد تا سرانجام به چهل وقیّهی2 زر و سیصد درخت خرما که از بهر او بنشانم و بپرورانم با من پیمان کرد. چون به نزد محمد رفتم و چگونگی بازگفتم ، به یاران فرمود مرا یاوری دهند. یاران سیصد نهال خرما بمن دادند. و چون چالهها را کندم محمد همه را بدست خود نشاند. چون یک سال پرورش درختها کرده بودم ، از این یکی آسودم. و تنها زر ماند که روزی محمد مرا خواند و پارهای زر ناکوفته که برای او آورده بودند بمن داد. و از این یکی نیز آسودم و آزاد گردیدم. سپس آهنگ پرستش محمد کردم و او را در جنگ کَندَک (خندق) یافتم و پس از آن در همهی جنگهایی که محمد بود من نیز بودم و هیچ یک از دستم نرفت.
1ـ این تواند بود که سرگذشت کسی به مانند سخنی که خود یا دیگران دربارهاش گفتهاند انجامد.
2ـ هر وُقيّه هفت و نيم مثقال است.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 48ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و ابوعامِر راهب
در مدینه دو کس بودند بسیار بزرگ و گرامی ، و مردم شهر و تيرههاي مسیحیان همگي فرمانبر ايشان بودند. چون محمد به مدینه رفت و مردم باسلام گرویدند و ازیشان بازگردیدند ، دانستند که ایشان را بزرگیای نمانَد.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول از رشک سر به دورویی برآورد و مسلمانی وانمودی و نهانی با یهودیان همدست گردید و بدشمنی آغازید. داستان دورویی او خواهد آمد. دیگری ابوعامر راهب در تیرهی اَوس بسیار گرامی بود چه در روزگار نادانی ترک بت پرستیدن کرده بود و به پارسایی فهلیده بود. چون محمد آمد گفت : ای محمد ، این چه دینست که تو آوردهای؟ گفت : دین راست و حَنَفيّت است ، دین ابراهیم. ابوعامر گفت : من بر دین ابراهیمم ، لیکن تو چیزهای نو (بدعتها) در دین ابراهیم آوردهای. محمد گفت : نه! من بر دین حَنَفيّت پاک و هویدایم. ابوعامِر گفت : «اي محمد ، خدا آن كس را كه دروغ گويد ، سرانجام از خان و مان آواره گرداند و در دوري و تنهايي و بیکسی ميرانَد.» و آن دشمن خدا این سخن را در پرده میگفت و خواستش سان خود محمد بود : يعني چگونگي چنينست و چنان خواهد بود. محمد پاسخ گفت : «آن كس كه دروغ گويد ، خدا با او چنين كناد كه تو گفتي!.»
چون این گذشت ابوعامر ترسید و با سیزده تن از خاندان خود به مکه گریخت. و پیوسته قریش را بدشمنی محمد برانگیختی. (داستان پليدي و نيرنگهاي او در جنگ بَدر و اُحُد بگشادي خواهد آمد.) و چون مکه گشاده گردید به طایف گریخت. و چون طایف گشاده گردید ، به شام گریخت و آنجا ميبود تا غريب و بيكس مرد. (چنانكه محمد او را پاسخ گفته بود.)1
🔸 49ـ داستان سلمان فارسي از زبان خودش
من مردی ایرانی بودم از مردم دیه جَی در اسپهان (اصفهان) و پدرم دهگان آن دیه و داراکمند بود و مرا بسیار دوست داشتی. ما کیش مجوس داشتیم. پدرم روزی مرا از بهر اجاره به کشتگاه خود فرستاد. در راه کلیسایی یافتم ، آواز شوری از آن میآمد ، بآنجا رفتم و دیدم که انجیل میخواندند و نماز میکردند و بدعا میفهلیدند. مرا هوس آن کیش برخاست ، و تا شب با ایشان فهلیدم. چون بخانه رفتم و داستان با پدرم بازگفتم ، پاسخ داد : کیش تو بهترست از کیش ایشان. لیکن من گفتم : کیش مسیحیان بهترست. پدرم چون در من گرایش بسیار دید ، اندیشه کرد که ازو گریزم. پس مرا پابند زد و زندانی گردانید. من پنهان کس به مسیحیان فرستادم تا چون کاروانی به شام میرود ، مرا آگاه گردانند. چه میگفتند که در شام این کیش بیشتر بکار میبرند. روزی مرا آگاه گردانیدند که کاروانی بسوی شام میرود ، پابند از پای خود برگرفتم و پنهان از پدر با کاروان رفتم. چون به شام رسیدم ، پرستش راهبی میکردم و مسیحیگری میآموختم تا درگذشت. سپس نزد چند کشیش دیگر بودم تا همگی درگذشتند.
چندگاهي به خريد و فروخت فهلیدم تا کاروانی از حجاز سر رسید و گوسفندی چند داشتم ، به کاروان دادم تا مرا به حجاز برند. چون بزمین عرب رسیدند ، نیرنگ کردند و مرا به بندگی به جهودی فروختند ، و چندگاهی با او بودم. پس از آن ، از بنیقُریظه جهودی آمد و مرا خرید و به مدینه برد.
من در بند بندگی گرفتار بودم که محمد به قُبای مدینه رسید. چون شب درآمد ، بدیدارش شتافتم. پس از آن چند بار ديگر نيز بديدارش رفتم و سپس باسلام گرويدم. محمد مرا دلخوشیها داد و من داستان خود از آغاز تا انجام با او بازگفتم و مرا نوازشها نمود.
همچنان در بند بندگی بودم و پرستش محمد نمیتوانستم کرد و دو جنگ بدر و اُحُد از دستم رفت و افسوس میخوردم تا روزي نزد محمد بودم و او پی به اندرونم برد. و گفت خود را بازخرید کن. خواجهی من از اندازه میگذشت و بیشتر تلب میکرد تا سرانجام به چهل وقیّهی2 زر و سیصد درخت خرما که از بهر او بنشانم و بپرورانم با من پیمان کرد. چون به نزد محمد رفتم و چگونگی بازگفتم ، به یاران فرمود مرا یاوری دهند. یاران سیصد نهال خرما بمن دادند. و چون چالهها را کندم محمد همه را بدست خود نشاند. چون یک سال پرورش درختها کرده بودم ، از این یکی آسودم. و تنها زر ماند که روزی محمد مرا خواند و پارهای زر ناکوفته که برای او آورده بودند بمن داد. و از این یکی نیز آسودم و آزاد گردیدم. سپس آهنگ پرستش محمد کردم و او را در جنگ کَندَک (خندق) یافتم و پس از آن در همهی جنگهایی که محمد بود من نیز بودم و هیچ یک از دستم نرفت.
1ـ این تواند بود که سرگذشت کسی به مانند سخنی که خود یا دیگران دربارهاش گفتهاند انجامد.
2ـ هر وُقيّه هفت و نيم مثقال است.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 50ـ لشکرکشی اَبوا
نخستين روزي كه محمد به یثرب آمد روز دوشنبه بود ـ نزديك نيمروز ، دوازدهم ماه ربيعالاوّل. و در آن هنگام پنجاه و سه ساله بود و سيزده سال از برانگيختگياش ميگذشت. تاريخ كه مينويسند از آن روزست.
چون محمد به مدینه آمد ، نزدیک یک سال بهیچ جا نرفت. پس از آن ، بآهنگ جنگ قریش و تیرهی بنیضَمره بیرون آمد. چون بفرودگاه اَبوا رسید بزرگ تیرهی بنیضَمره به نزد محمد آمد و خشنودی او را بدست آورد. محمد از آنجا بازگردید و بجنگ قریش نرفت1. این را نخست جنگ محمد شمارند.
چون محمد از اَبوا بازگردید و بازماندهي ماه صفر و برخي از ماه ربيعالاوّل گذشت ، گروهی از قریش به نزدیک مدینه آمده بودند. محمد عُبَیدة ابن حارِث را درفش داد و هشتاد سوار از مهاجران را با او بجنگ آن گروه فرستاد. در فرودگاه ثَنيَّتالمَرَه که قریش آنجا بودند و سر ایشان که عکرمة ابن ابوجهل بود بهم رسیدند. نخست سعد وقّاص تیر به قریش انداخت. و در اسلام نخست کسی بود که تیر در روی بیدینان انداخت. قریش پنداشتند که بیش از این باشند ، پس گریختند و لشکر اسلام به مدینه بازآمدند.
نیز در آن هنگام که عبیدة ابن حارث رفته بود ، آگاهی رسید که ابوجهل با سیصد سوار بکنارهی دریا بیرون آمده است. محمد ، حمزه را با سی سوار از مهاجران فرستاد. حمزه خواست جنگ کنند2 ولی سر تيرهي جُهَينه میان ایشان آشتی افکند. پس بازگردید.
🔸 51ـ لشکرکشی بُواط
هم در آن ماه ، آگاهی رسید که گروهی از قریش در فرودگاه بُواط فرود آمدهاند. محمد با لشکر رفت. چون رسید قریش آگاه گردیده رفته بودند. پس محمد به مدینه بازگردید و بازماندهی ربیعالاول و ربیعالآخر و برخي از جمادیالاوّل در مدینه بود. پس از آن بجنگ عُشَیره رفت.
🔸 52ـ لشکرکشی عُشَيره
محمد ميانهي جماديالاوّل با لشکر بجنگ قریش بسوی يَنبُع (بندری بر دریای سرخ) ، جایی که آن را عُشَیره گفتندی بیرون رفت و بازماندهي جماديالاوّل و برخي از جماديالآخر را در آنجا ماندند. سران تيرهي بنيمُدلِج میانجیگری کردند و آشتی افکندند. پس محمد به مدینه بازگردید.
پس از چندی سَعد وَقّاص را با لشكري به تاختن فرستاد ، از بهر گروهي از قریشیان كه از مكه بيرون آمده و بفرودگاهي از زمين حجاز كه آن را خَرّار گفتندي فرود آمده بودند. چون سَعد وَقّاص بآن فرودگاه رسيد ، قریش رفته بودند. پس به مدينه بازگرديد.
1ـ خواست اصلی در بسیاری از این لشکرکشیها و جنگها برخ کشیدن نیروی مسلمانان بدشمنان و رسانیدن آوازهی اسلام به تیرههایی بوده که هنوز در بیدینی دست و پا میزدند. اگر خواست اصلی تاراج بودی (چنانکه کسانی چنین میپندارند) چیزی را بهانه کردن و بجنگ آغاز کردن کاری دشوار نمیبود.
2ـ سی سوار در برابر سیصد سوار !
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 50ـ لشکرکشی اَبوا
نخستين روزي كه محمد به یثرب آمد روز دوشنبه بود ـ نزديك نيمروز ، دوازدهم ماه ربيعالاوّل. و در آن هنگام پنجاه و سه ساله بود و سيزده سال از برانگيختگياش ميگذشت. تاريخ كه مينويسند از آن روزست.
چون محمد به مدینه آمد ، نزدیک یک سال بهیچ جا نرفت. پس از آن ، بآهنگ جنگ قریش و تیرهی بنیضَمره بیرون آمد. چون بفرودگاه اَبوا رسید بزرگ تیرهی بنیضَمره به نزد محمد آمد و خشنودی او را بدست آورد. محمد از آنجا بازگردید و بجنگ قریش نرفت1. این را نخست جنگ محمد شمارند.
چون محمد از اَبوا بازگردید و بازماندهي ماه صفر و برخي از ماه ربيعالاوّل گذشت ، گروهی از قریش به نزدیک مدینه آمده بودند. محمد عُبَیدة ابن حارِث را درفش داد و هشتاد سوار از مهاجران را با او بجنگ آن گروه فرستاد. در فرودگاه ثَنيَّتالمَرَه که قریش آنجا بودند و سر ایشان که عکرمة ابن ابوجهل بود بهم رسیدند. نخست سعد وقّاص تیر به قریش انداخت. و در اسلام نخست کسی بود که تیر در روی بیدینان انداخت. قریش پنداشتند که بیش از این باشند ، پس گریختند و لشکر اسلام به مدینه بازآمدند.
نیز در آن هنگام که عبیدة ابن حارث رفته بود ، آگاهی رسید که ابوجهل با سیصد سوار بکنارهی دریا بیرون آمده است. محمد ، حمزه را با سی سوار از مهاجران فرستاد. حمزه خواست جنگ کنند2 ولی سر تيرهي جُهَينه میان ایشان آشتی افکند. پس بازگردید.
🔸 51ـ لشکرکشی بُواط
هم در آن ماه ، آگاهی رسید که گروهی از قریش در فرودگاه بُواط فرود آمدهاند. محمد با لشکر رفت. چون رسید قریش آگاه گردیده رفته بودند. پس محمد به مدینه بازگردید و بازماندهی ربیعالاول و ربیعالآخر و برخي از جمادیالاوّل در مدینه بود. پس از آن بجنگ عُشَیره رفت.
🔸 52ـ لشکرکشی عُشَيره
محمد ميانهي جماديالاوّل با لشکر بجنگ قریش بسوی يَنبُع (بندری بر دریای سرخ) ، جایی که آن را عُشَیره گفتندی بیرون رفت و بازماندهي جماديالاوّل و برخي از جماديالآخر را در آنجا ماندند. سران تيرهي بنيمُدلِج میانجیگری کردند و آشتی افکندند. پس محمد به مدینه بازگردید.
پس از چندی سَعد وَقّاص را با لشكري به تاختن فرستاد ، از بهر گروهي از قریشیان كه از مكه بيرون آمده و بفرودگاهي از زمين حجاز كه آن را خَرّار گفتندي فرود آمده بودند. چون سَعد وَقّاص بآن فرودگاه رسيد ، قریش رفته بودند. پس به مدينه بازگرديد.
1ـ خواست اصلی در بسیاری از این لشکرکشیها و جنگها برخ کشیدن نیروی مسلمانان بدشمنان و رسانیدن آوازهی اسلام به تیرههایی بوده که هنوز در بیدینی دست و پا میزدند. اگر خواست اصلی تاراج بودی (چنانکه کسانی چنین میپندارند) چیزی را بهانه کردن و بجنگ آغاز کردن کاری دشوار نمیبود.
2ـ سی سوار در برابر سیصد سوار !
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 53ـ لشکرکشی بدر نخستين
پس از چند روز از جنگ عُشَيره ، كُرز ابن جابِر فِهري با لشکری از قریش درآمد و گلّهي مدینه را از صحرا راند و برد. محمد با لشکری از پی او رفت. در بیابان سَفوان مردی آگاهی داد که قریش به راهی دیگر رفتهاند و بایشان نتوان رسید. پس محمد به مدینه بازگردید ، و همهی جمادیالآخر و رجب و شعبان در مدینه بود. شُوَند نام بدر نخستین را آن گویند که بیابان سَفوان از سرزمین بدر است.
در ماه رجب محمد ، عبداللّه ابن جَحش را با هشت سوار از مهاجران به نَخله فرستاد تا در سوی نَخله میان مکه و طایف جای گیرد و چگونگی قریش را دریابد. و محمد نامهای نوشت1 و مهر کرد و باو داد و فرمود : تا دو روزه راه از مدینه نروی ، این نامه را نخوان. پس از آن ، چون خواندی ، از روی این نوشته کار کن. عبداللّه همچنان کرد و چون نامه را گشاد نوشته بود که بسوی نَخله رود و چگونگی دریابد و آنچه داند بازنماید. و بر یاران خود زور نکند تا هر که را گرایش بود ، همداستانی کند ، و هر که خواهد به مدینه بازگردد. پس عبداللّه فرمان نوشته را با یاران گفت. همه گفتند : همداستانی تو میکنیم. پس روی بسوی نَخله گزاردند. دو تن از یاران به شُوَند گم شدن چهارپایی بارکش بازپس ماندند. بازمانده به نَخله رفتند. در همان هنگام که به نَخله رسیدند ، کاروانی از قریش ، از سوی طایف میآمد و چرم و مویز داشتند و نزدیک ایشان فرود آمدند. چون عُكّاشه (از یاران) به بالایی برآمد و سر تراشیده بود کاروانیان پنداشتند که از بهر عمره آمدهاند ، پس بیم نکردند و آسودند.
پس یاران جنگاچها را برداشتند و زرهها را پوشيدند و بنزديك كاروان آمدند. نخست واقِد ابن عبدالله تیر انداخت و عمرو ابن حَضرَمي را كه سرِ كاروان قریش بود كشت. آنگاه بیکباره بر کاروان زدند و دو کس گرفتند و بازمانده گریختند و بارها را بازگزاردند. پس عبداللّه و یاران ، کاروان را در پیش گرفتند و با آن دو اسیر روی به مدینه گزاردند.
چون به نزدیک مدینه رسیدند عبداللّه گفت : پنجیک از این غنیمت ازآن محمد است و بازمانده ما بخش کنیم و چنان کردند. و هنوز آیهی بخش کردن غنیمت نیامده بود.
چون به مدینه رفتند محمد را خوش نیامد و گفت : من شما را نگفتم که در ماه رجب جنگ کنید! و فرمود آنچه از کاروان گرفته بودند با آن دو اسیر بازداشتند و دست نَیازیدند.
از بهر این عبداللّه و یاران او دلتنگ گردیدند. نیز دوریان شاد گردیدند که آتش جنگ برافروخته گردید. بیدینان قریش گوشه میزدند که محمد و یارانش پاس ماه رجب نگاه نداشتند. و بریشخند کس پیش محمد فرستادند که آیا جنگ کردن در ماه حرام در دین تو روا باشد؟
چون دلتنگی عبدالله و یارانش از اندازه بیرون رفت محمد این آیه برخواند : «اي محمد ، بيدينان قريش را بگو كه از سر ريشخند تو را ميپرسند و سرزنش در دين تو ميآورند كه کشتن در ماه حرام گناهي بزرگست ، ليكن بازداشتن شما مسلمانان را از راه راست و همباز آوردن شما بخدا و برانگیختگانش و در رنج انداختن شما مسلمانان را تا از دين و اسلام بيرون روند ، بزرگترست در گناه از کشتن در ماه حرام. پس چگونه مسلمانان را همينكوهيد بآنكه ايشان در ماه حرام كشتند و خود را نمينكوهيد باين گناههاي بزرگ كه از شما همیبرخيزد؟ ای محمد ، یاران خود را بگو تا بسرزنش بیدینان دلتنگی نکنند که کار بیدینان آنست که همیشه بدی انگیزند و جنگ با شما کنند ، تا شما را از دین راست بازگردانند و هر کی بسرزنش بیدینان از دین راست بازگردد ، بیدین مرده باشد و در اینجهان و آنجهان ازو زیانکارتر نباشد».2 بدینسان اندوه عبدالله و دیگران زدوده گردید.
پس از آن محمد پنجیکی که او را جدا کرده بودند برگرفت و بازمانده را بایشان داد. و آن دو اسیر را به قریش بازفروختند. یکی از ایشان (حَكَم ابن كَيسان) مسلمان گردید و در اسلام بسیار نیک برآمد و در پيشامد بِئرِمَعونه با دیگر یاران شهید گردید.
و این نخست غنیمتی بود که مسلمانان را بدست آمد و نخست بیدینی که بدست مسلمانان کشته گردید عمرو ابن حَضرَمي بود و نخست بیدینی که اسیر گرفتند حَكَم ابن كَيسان بود و آن دیگری.
1ـ از اینجا و از دیگر پیشامدها و گواهها درمییابیم که محمد سواد داشته. چنانکه عبدالله ابن جحش نیز. اینکه بگویند :
«بدیگری گفته و او نوشته» راست نمیآید زیرا ترجمان دانشور آن زمان رفیعالدین اسحاق همدانی قاضی ابرکوه اگر چنان بودی از عربی آن درمییافتی که نامه را به کسی دیگر «نویسانیده» است ، پس «نوشت» نیاوردی «نویسانید» آوردی.
گواه این سخن متن عربی نامه است : ... و کتب له کتابا ...
2ـ سورهی بقره ، آیهی 217.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 53ـ لشکرکشی بدر نخستين
پس از چند روز از جنگ عُشَيره ، كُرز ابن جابِر فِهري با لشکری از قریش درآمد و گلّهي مدینه را از صحرا راند و برد. محمد با لشکری از پی او رفت. در بیابان سَفوان مردی آگاهی داد که قریش به راهی دیگر رفتهاند و بایشان نتوان رسید. پس محمد به مدینه بازگردید ، و همهی جمادیالآخر و رجب و شعبان در مدینه بود. شُوَند نام بدر نخستین را آن گویند که بیابان سَفوان از سرزمین بدر است.
در ماه رجب محمد ، عبداللّه ابن جَحش را با هشت سوار از مهاجران به نَخله فرستاد تا در سوی نَخله میان مکه و طایف جای گیرد و چگونگی قریش را دریابد. و محمد نامهای نوشت1 و مهر کرد و باو داد و فرمود : تا دو روزه راه از مدینه نروی ، این نامه را نخوان. پس از آن ، چون خواندی ، از روی این نوشته کار کن. عبداللّه همچنان کرد و چون نامه را گشاد نوشته بود که بسوی نَخله رود و چگونگی دریابد و آنچه داند بازنماید. و بر یاران خود زور نکند تا هر که را گرایش بود ، همداستانی کند ، و هر که خواهد به مدینه بازگردد. پس عبداللّه فرمان نوشته را با یاران گفت. همه گفتند : همداستانی تو میکنیم. پس روی بسوی نَخله گزاردند. دو تن از یاران به شُوَند گم شدن چهارپایی بارکش بازپس ماندند. بازمانده به نَخله رفتند. در همان هنگام که به نَخله رسیدند ، کاروانی از قریش ، از سوی طایف میآمد و چرم و مویز داشتند و نزدیک ایشان فرود آمدند. چون عُكّاشه (از یاران) به بالایی برآمد و سر تراشیده بود کاروانیان پنداشتند که از بهر عمره آمدهاند ، پس بیم نکردند و آسودند.
پس یاران جنگاچها را برداشتند و زرهها را پوشيدند و بنزديك كاروان آمدند. نخست واقِد ابن عبدالله تیر انداخت و عمرو ابن حَضرَمي را كه سرِ كاروان قریش بود كشت. آنگاه بیکباره بر کاروان زدند و دو کس گرفتند و بازمانده گریختند و بارها را بازگزاردند. پس عبداللّه و یاران ، کاروان را در پیش گرفتند و با آن دو اسیر روی به مدینه گزاردند.
چون به نزدیک مدینه رسیدند عبداللّه گفت : پنجیک از این غنیمت ازآن محمد است و بازمانده ما بخش کنیم و چنان کردند. و هنوز آیهی بخش کردن غنیمت نیامده بود.
چون به مدینه رفتند محمد را خوش نیامد و گفت : من شما را نگفتم که در ماه رجب جنگ کنید! و فرمود آنچه از کاروان گرفته بودند با آن دو اسیر بازداشتند و دست نَیازیدند.
از بهر این عبداللّه و یاران او دلتنگ گردیدند. نیز دوریان شاد گردیدند که آتش جنگ برافروخته گردید. بیدینان قریش گوشه میزدند که محمد و یارانش پاس ماه رجب نگاه نداشتند. و بریشخند کس پیش محمد فرستادند که آیا جنگ کردن در ماه حرام در دین تو روا باشد؟
چون دلتنگی عبدالله و یارانش از اندازه بیرون رفت محمد این آیه برخواند : «اي محمد ، بيدينان قريش را بگو كه از سر ريشخند تو را ميپرسند و سرزنش در دين تو ميآورند كه کشتن در ماه حرام گناهي بزرگست ، ليكن بازداشتن شما مسلمانان را از راه راست و همباز آوردن شما بخدا و برانگیختگانش و در رنج انداختن شما مسلمانان را تا از دين و اسلام بيرون روند ، بزرگترست در گناه از کشتن در ماه حرام. پس چگونه مسلمانان را همينكوهيد بآنكه ايشان در ماه حرام كشتند و خود را نمينكوهيد باين گناههاي بزرگ كه از شما همیبرخيزد؟ ای محمد ، یاران خود را بگو تا بسرزنش بیدینان دلتنگی نکنند که کار بیدینان آنست که همیشه بدی انگیزند و جنگ با شما کنند ، تا شما را از دین راست بازگردانند و هر کی بسرزنش بیدینان از دین راست بازگردد ، بیدین مرده باشد و در اینجهان و آنجهان ازو زیانکارتر نباشد».2 بدینسان اندوه عبدالله و دیگران زدوده گردید.
پس از آن محمد پنجیکی که او را جدا کرده بودند برگرفت و بازمانده را بایشان داد. و آن دو اسیر را به قریش بازفروختند. یکی از ایشان (حَكَم ابن كَيسان) مسلمان گردید و در اسلام بسیار نیک برآمد و در پيشامد بِئرِمَعونه با دیگر یاران شهید گردید.
و این نخست غنیمتی بود که مسلمانان را بدست آمد و نخست بیدینی که بدست مسلمانان کشته گردید عمرو ابن حَضرَمي بود و نخست بیدینی که اسیر گرفتند حَكَم ابن كَيسان بود و آن دیگری.
1ـ از اینجا و از دیگر پیشامدها و گواهها درمییابیم که محمد سواد داشته. چنانکه عبدالله ابن جحش نیز. اینکه بگویند :
«بدیگری گفته و او نوشته» راست نمیآید زیرا ترجمان دانشور آن زمان رفیعالدین اسحاق همدانی قاضی ابرکوه اگر چنان بودی از عربی آن درمییافتی که نامه را به کسی دیگر «نویسانیده» است ، پس «نوشت» نیاوردی «نویسانید» آوردی.
گواه این سخن متن عربی نامه است : ... و کتب له کتابا ...
2ـ سورهی بقره ، آیهی 217.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی یک از پنج)
این جنگ را بدر بزرگتر خوانند ، از بهر آنکه نخست فیروزی مسلمانان بر بیدینان بود ، و بسیار از بزرگان قریش کشته شدند و بسیاری اسیر گردیدند. داستانش آنکه به محمد آگاهی آوردند که ابوسفیان ابن حرب با کاروان قریش از سوی شام به مکه میروند. محمد با سیصد و سیزده مرد ، از مهاجر و انصار ، بیرون رفت و کسانی که بازپس ایستادند شُوَندش آن بود که پنداشتند محمد از بهر خویشی با قریش نجنگد.
ابوسفیان خود هوش گمارد و چگونگی محمد و لشکرش میپرسید و سواری بهر جاسوسی به مدینه فرستاده بود. چون بازآمد گفت : محمد آهنگ تو دارد. پس ابوسفیان سواری بمزد گرفت و به مکه فرستاد و قریش را آگاه گردانید. پس قریش جنگاچ برگرفتند و با لشکری درست بیرون رفتند ، چنانكه از بزرگان قريش هيچ در مكه نماندند.
ماه رمضان بود که محمد از مدینه بیرون آمد. در آن سفر ، هفتاد شتر داشتند و به نوبت هر سه كس يا چهار كس بر یک شتر برمینشستند.1 محمد چون از مدينه بيرون آمد ، راه راست مكه پيش گرفت و فرودگاه بفرودگاه ميآمد تا به نزدیک بیایان صَفرا رسید و دو تن از یاران را بهر گرفتن آگاهی فرستاد و خود و ياران آهسته ميآمدند تا به بيابان صَفرا فرود آمدند. چون آنجا فرود آمد آنجا دو کوه بود. از آن دو کوه و مردمانش پرسید گفتند که آن دو کوه مُسلِح و مُخري ، و جای دو تیره است : بنینار و بنیحُراق. محمد از میان آن خاندانها نگذشت و از میان آن دو کوه براهی دیگر رفت.
چون از بیابان صَفرا گذشتند آگاهی آوردند که قریش بیرون آمدهاند ، و میان محمد و ایشان یک فرودگاه هست. محمد از مهاجر و انصار سکالش تلبید. همه گفتند : به هر چه فرمایی فرمانبریم و بجنگ باید رفت. محمد شاد گردید و ایشان را مژده داد بآنکه خدا مرا نوید داده است که از دو گروه یکی ما را باشد ، یا ابوسفیان و کاروان قریش یا پیشوایان و بزرگان ایشان. و چون این سخن گفت ، کوچ کردند. چون بفرودگاه بدر رسیدند ، خود و ابوبکر سواره براهی دیگر پیش رفتند تا آگاهی قریش بازدانند. عربي بياباننشين دیدند. محمد گفت : چه آگاهی داری از چگونگی قریش و محمد؟ گفت : هیچ نگویم تا پیشتر بگویید که شما کیستید. محمد گفت : نخست تو بگو. گفت : مرا گفتند : محمد و یارانش امروز در بدر فرود آمده است ، و گفتند قریش فلان روز از مکه بیرون آمدند ، اگر چنین باشد ، امروز در فلان فرودگاه باشند. و همچنان بود. محمد گنگ و سربسته با او گفت : ما از آبيم. و بازگردیدند و به نزدیک آب بدر بازآمد ، بدان فرودگاه که لشکر فرود آمده بود. و چون شب درآمد ، علي و زُبَير ابن عَوّام و سَعد ابن اَبي وَقّاص را بآب بدر فرستاد ، تا چگونگی قریش بازدانند. چون نزدیک چشمه رسیدند ، چند شتر با دو بنده دیدند که آب بلشکرگاه قریش میبردند. علی فرمود آن دو بنده را گرفتند و به نزد محمد آوردند. محمد در نماز بود. یاران پرسیدند که شما ازآن کیستید؟ گفتند : ازآن قریشیم. یاران گفتند : دروغ میگویید. ایشان را زدند تا راست بگویند که ازآن کاروانند یا ازآن قریش. یاران نمیخواستند که با قریش جنگ کنند. پس بندهها گفتند : ما ازآن ابوسفیانیم که با کاروان آمدهایم. یاران براست داشتند و دست از ایشان بازداشتند. محمد چون از نماز آسود گفت : بندهها راست گفتند و چون شما چوب زدید ، دروغ گفتند تا رهایی یابند. آنگاه ایشان را خواند و چگونگی قریش پرسید ، گفتند : در فرودگاه عُدوَتالقُصوا فرود آمدهاند و بسیارند. محمد پرسید که هر روز چند شتر میکشند؟ گفتند : ده یا نه شتر. محمد گفت : قریش هزارند یا نهصد ، و همچنان بود. و ديگر پرسيد : «از بزرگان قريش كي با لشكر است؟» گفتند : «عُتبه و شَيبه پسران رَبيعه ، ابوالبَختَري ابن هِشام ، حكيم ابن حِزام ، نوفَل ابن خُوَيلِد ، حارِث ابن عامِر ، طُعَيمة ابن عَديّ ، نَضر ابن حارِث ، زَمعَة ابن اَسوَد ، ابوجهل ابن هشام ، اُميّة ابن خَلَف ، نُبَيه و مُنَبِّه (پسران حَجّاج) ، سُهَيل ابن عمرو و عمرو ابن عَبدِ وَد.» محمد گفت : در مکه از بزرگان و سران هيچ كس نمانده است. همه اينك بيرون آمدهاند.
1ـ دانسته نیست که دیگران همهی راه را پیاده میرفتند یا نه. ولی بیگمان لشکر ناچار بوده بسیار کند رود.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی یک از پنج)
این جنگ را بدر بزرگتر خوانند ، از بهر آنکه نخست فیروزی مسلمانان بر بیدینان بود ، و بسیار از بزرگان قریش کشته شدند و بسیاری اسیر گردیدند. داستانش آنکه به محمد آگاهی آوردند که ابوسفیان ابن حرب با کاروان قریش از سوی شام به مکه میروند. محمد با سیصد و سیزده مرد ، از مهاجر و انصار ، بیرون رفت و کسانی که بازپس ایستادند شُوَندش آن بود که پنداشتند محمد از بهر خویشی با قریش نجنگد.
ابوسفیان خود هوش گمارد و چگونگی محمد و لشکرش میپرسید و سواری بهر جاسوسی به مدینه فرستاده بود. چون بازآمد گفت : محمد آهنگ تو دارد. پس ابوسفیان سواری بمزد گرفت و به مکه فرستاد و قریش را آگاه گردانید. پس قریش جنگاچ برگرفتند و با لشکری درست بیرون رفتند ، چنانكه از بزرگان قريش هيچ در مكه نماندند.
ماه رمضان بود که محمد از مدینه بیرون آمد. در آن سفر ، هفتاد شتر داشتند و به نوبت هر سه كس يا چهار كس بر یک شتر برمینشستند.1 محمد چون از مدينه بيرون آمد ، راه راست مكه پيش گرفت و فرودگاه بفرودگاه ميآمد تا به نزدیک بیایان صَفرا رسید و دو تن از یاران را بهر گرفتن آگاهی فرستاد و خود و ياران آهسته ميآمدند تا به بيابان صَفرا فرود آمدند. چون آنجا فرود آمد آنجا دو کوه بود. از آن دو کوه و مردمانش پرسید گفتند که آن دو کوه مُسلِح و مُخري ، و جای دو تیره است : بنینار و بنیحُراق. محمد از میان آن خاندانها نگذشت و از میان آن دو کوه براهی دیگر رفت.
چون از بیابان صَفرا گذشتند آگاهی آوردند که قریش بیرون آمدهاند ، و میان محمد و ایشان یک فرودگاه هست. محمد از مهاجر و انصار سکالش تلبید. همه گفتند : به هر چه فرمایی فرمانبریم و بجنگ باید رفت. محمد شاد گردید و ایشان را مژده داد بآنکه خدا مرا نوید داده است که از دو گروه یکی ما را باشد ، یا ابوسفیان و کاروان قریش یا پیشوایان و بزرگان ایشان. و چون این سخن گفت ، کوچ کردند. چون بفرودگاه بدر رسیدند ، خود و ابوبکر سواره براهی دیگر پیش رفتند تا آگاهی قریش بازدانند. عربي بياباننشين دیدند. محمد گفت : چه آگاهی داری از چگونگی قریش و محمد؟ گفت : هیچ نگویم تا پیشتر بگویید که شما کیستید. محمد گفت : نخست تو بگو. گفت : مرا گفتند : محمد و یارانش امروز در بدر فرود آمده است ، و گفتند قریش فلان روز از مکه بیرون آمدند ، اگر چنین باشد ، امروز در فلان فرودگاه باشند. و همچنان بود. محمد گنگ و سربسته با او گفت : ما از آبيم. و بازگردیدند و به نزدیک آب بدر بازآمد ، بدان فرودگاه که لشکر فرود آمده بود. و چون شب درآمد ، علي و زُبَير ابن عَوّام و سَعد ابن اَبي وَقّاص را بآب بدر فرستاد ، تا چگونگی قریش بازدانند. چون نزدیک چشمه رسیدند ، چند شتر با دو بنده دیدند که آب بلشکرگاه قریش میبردند. علی فرمود آن دو بنده را گرفتند و به نزد محمد آوردند. محمد در نماز بود. یاران پرسیدند که شما ازآن کیستید؟ گفتند : ازآن قریشیم. یاران گفتند : دروغ میگویید. ایشان را زدند تا راست بگویند که ازآن کاروانند یا ازآن قریش. یاران نمیخواستند که با قریش جنگ کنند. پس بندهها گفتند : ما ازآن ابوسفیانیم که با کاروان آمدهایم. یاران براست داشتند و دست از ایشان بازداشتند. محمد چون از نماز آسود گفت : بندهها راست گفتند و چون شما چوب زدید ، دروغ گفتند تا رهایی یابند. آنگاه ایشان را خواند و چگونگی قریش پرسید ، گفتند : در فرودگاه عُدوَتالقُصوا فرود آمدهاند و بسیارند. محمد پرسید که هر روز چند شتر میکشند؟ گفتند : ده یا نه شتر. محمد گفت : قریش هزارند یا نهصد ، و همچنان بود. و ديگر پرسيد : «از بزرگان قريش كي با لشكر است؟» گفتند : «عُتبه و شَيبه پسران رَبيعه ، ابوالبَختَري ابن هِشام ، حكيم ابن حِزام ، نوفَل ابن خُوَيلِد ، حارِث ابن عامِر ، طُعَيمة ابن عَديّ ، نَضر ابن حارِث ، زَمعَة ابن اَسوَد ، ابوجهل ابن هشام ، اُميّة ابن خَلَف ، نُبَيه و مُنَبِّه (پسران حَجّاج) ، سُهَيل ابن عمرو و عمرو ابن عَبدِ وَد.» محمد گفت : در مکه از بزرگان و سران هيچ كس نمانده است. همه اينك بيرون آمدهاند.
1ـ دانسته نیست که دیگران همهی راه را پیاده میرفتند یا نه. ولی بیگمان لشکر ناچار بوده بسیار کند رود.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی دو از پنج)
محمد دو کس از راهی دیگر فرستاده بود تا آگاهی کاروان پرسند. ایشان بسر چشمه آمده بودند. دو زن دیدند که بهر وامی دشمنی میکردند ، یکی گفت : ببیوس تا فردا که کاروان قریش میرسد کار ایشان کنم و مزد ستانم و پول تو دهم. آمدند و چگونگی با محمد بازگفتند.
پس از بازگشت ایشان ، چنان افتاد که بیدرنگ ابوسفیان بدان چشمه رسید و از زنان آگاهی پرسید. گفتند : آگاهی نداریم ، ولی دو سوار آمدند و شتر بدان تپّه خوابانیدند و آب برگرفتند و رفتند. ابوسفیان بیدرنگ رفت و پشکلی ازآن شتر ایشان برگرفت و خرد گردانید و هستهی خرما دید ، گفت : این شتر ازآن مردم مدینه باشد و محمد با یارانش در این نزدیکیست. از اینرو بازگردید و کاروان را براهی دیگر به مکه برد. و زود پیکی به قریش فرستاد که ما کاروان بدرستی به مکه بردیم و شما بازگردید.
همه گراییدند جز ابوجهل که به لات و عزّا سوگند خورد که بازنگردیم تا بسر آب بدر رویم و سه روز مانیم و شادی کنیم و تیرههای آنجا را میهمان کنیم و سهمی ازآنِ ما در دلها افتد. بدر ، در آن زمان فراهمگاه1 عرب بود و همهی عرب هر سال یک بار گرد آمدندی و خرید و فروخت کردندی. خواست ابوجهل آنبود كه چون عرب گرد آمدند ، بزرگي قریش ايشان را دانسته و در همهي سرزمينهاي عرب پراكنده گردد.
چون ابوجهل این گفت ، اَخنَس ابن شَريق که از بزرگان قریش بود گفت ما از بهر کاروان قریش و ابوسفیان آمده بودیم و این هنگام نوشته رسید که ایشان بدرستی به مکه رسیدند ، پس ما بهر چه فرودگاهي پيشتر رويم و رنج خود دهيم؟ و اين سخن كه ابوجهل ميگويد یاوه است و از دنبالهي او نشايد رفت. پس اَخنَس با تیرهی خود و خاندانی از تیرهی بنیعَدیّ بازگردیدند. طالب بن ابی طالب نیز با ایشان به مکه بازگردید. و بازماندهی قریش با ابوجهل به عُدوَتُالقُصوا رفتند.
محمد به عُدوَتُالدّنيا که در سوی دیگر بود فرود آمد و بارانی آمد و خاک و ريگ همه را فروكوفت. و روز دیگر محمد کوچید و بسر آب بدر فرود آمد و حُباب ابن مُنذِر که کاردان و آگاه به نيرنگهاي جنگ بود پيش محمد آمد و گفت : ای محمد ، اگر در این فرودگاه بفرهش و فرمان خدا فرود آمدهای ، تا گوش کنیم و فرمان بريم وگرنه نیکی در آنست که نزدیک دشمن فرود آییم و چاههای بدر از بالای ما باشد و بفرما همه را بپوشانند ، تا دشمن بدان راه نبرد و بر سر هر چاهی که درمیان لشکر ما بود آبگیری بسازند و پرآب کنند ، تا چون از جنگ آسوده میگردیم ، آب نوشیم و چون دشمنان را دسترس بآب نباشد و ما را بینند که آب مینوشیم ایشان را نیرویی نباشد و زود شکست خورند. محمد براست داشت و فرمود چنان کردند. آنگاه سعد ابن معاذ ، بزرگ انصار ، گفت : ای محمد ، اگر پرگ دهی ، بر سر آبگیر کلبهای زنیم و چند شتر راهوار بازداریم و تو در کلبه باش ، تا ما جنگ کنیم ، چه از کشته گردیدن ما رخنهای نرسد ، و کشته شدن تو همه رخنه باشد و اگر گریز یا شکستی باشد ، تو بر شتر بنشین و با چند تن برو. محمد برو دعا کرد و چنان فرمود و کرد. روز دیگر لشکر قریش برخاستند و خود را بجنگاچ آراستند و بر سر تپه آمدند و خود را نمودند و همچنان ، از سر تپه فروميآمدند و مينازيدند2. عُتبة ابن رَبيعه بر شتری سرخموی نشسته بود. محمد گفت اگر در قریش كسي نيكي و دوراندیشی دارد اوست و اگر قریش سخن او شنوند ، رستگار گردند. و همچنان بود چه عُتبه بازداشت قریش از جنگ میکرد و ابوجهل بجنگ برمیانگیخت.
1ـ فراهمگاه = جای فراهم گردیدن ، وعدهگاه
2ـ نازیدن = تکبر و تفاخر نمودن.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی دو از پنج)
محمد دو کس از راهی دیگر فرستاده بود تا آگاهی کاروان پرسند. ایشان بسر چشمه آمده بودند. دو زن دیدند که بهر وامی دشمنی میکردند ، یکی گفت : ببیوس تا فردا که کاروان قریش میرسد کار ایشان کنم و مزد ستانم و پول تو دهم. آمدند و چگونگی با محمد بازگفتند.
پس از بازگشت ایشان ، چنان افتاد که بیدرنگ ابوسفیان بدان چشمه رسید و از زنان آگاهی پرسید. گفتند : آگاهی نداریم ، ولی دو سوار آمدند و شتر بدان تپّه خوابانیدند و آب برگرفتند و رفتند. ابوسفیان بیدرنگ رفت و پشکلی ازآن شتر ایشان برگرفت و خرد گردانید و هستهی خرما دید ، گفت : این شتر ازآن مردم مدینه باشد و محمد با یارانش در این نزدیکیست. از اینرو بازگردید و کاروان را براهی دیگر به مکه برد. و زود پیکی به قریش فرستاد که ما کاروان بدرستی به مکه بردیم و شما بازگردید.
همه گراییدند جز ابوجهل که به لات و عزّا سوگند خورد که بازنگردیم تا بسر آب بدر رویم و سه روز مانیم و شادی کنیم و تیرههای آنجا را میهمان کنیم و سهمی ازآنِ ما در دلها افتد. بدر ، در آن زمان فراهمگاه1 عرب بود و همهی عرب هر سال یک بار گرد آمدندی و خرید و فروخت کردندی. خواست ابوجهل آنبود كه چون عرب گرد آمدند ، بزرگي قریش ايشان را دانسته و در همهي سرزمينهاي عرب پراكنده گردد.
چون ابوجهل این گفت ، اَخنَس ابن شَريق که از بزرگان قریش بود گفت ما از بهر کاروان قریش و ابوسفیان آمده بودیم و این هنگام نوشته رسید که ایشان بدرستی به مکه رسیدند ، پس ما بهر چه فرودگاهي پيشتر رويم و رنج خود دهيم؟ و اين سخن كه ابوجهل ميگويد یاوه است و از دنبالهي او نشايد رفت. پس اَخنَس با تیرهی خود و خاندانی از تیرهی بنیعَدیّ بازگردیدند. طالب بن ابی طالب نیز با ایشان به مکه بازگردید. و بازماندهی قریش با ابوجهل به عُدوَتُالقُصوا رفتند.
محمد به عُدوَتُالدّنيا که در سوی دیگر بود فرود آمد و بارانی آمد و خاک و ريگ همه را فروكوفت. و روز دیگر محمد کوچید و بسر آب بدر فرود آمد و حُباب ابن مُنذِر که کاردان و آگاه به نيرنگهاي جنگ بود پيش محمد آمد و گفت : ای محمد ، اگر در این فرودگاه بفرهش و فرمان خدا فرود آمدهای ، تا گوش کنیم و فرمان بريم وگرنه نیکی در آنست که نزدیک دشمن فرود آییم و چاههای بدر از بالای ما باشد و بفرما همه را بپوشانند ، تا دشمن بدان راه نبرد و بر سر هر چاهی که درمیان لشکر ما بود آبگیری بسازند و پرآب کنند ، تا چون از جنگ آسوده میگردیم ، آب نوشیم و چون دشمنان را دسترس بآب نباشد و ما را بینند که آب مینوشیم ایشان را نیرویی نباشد و زود شکست خورند. محمد براست داشت و فرمود چنان کردند. آنگاه سعد ابن معاذ ، بزرگ انصار ، گفت : ای محمد ، اگر پرگ دهی ، بر سر آبگیر کلبهای زنیم و چند شتر راهوار بازداریم و تو در کلبه باش ، تا ما جنگ کنیم ، چه از کشته گردیدن ما رخنهای نرسد ، و کشته شدن تو همه رخنه باشد و اگر گریز یا شکستی باشد ، تو بر شتر بنشین و با چند تن برو. محمد برو دعا کرد و چنان فرمود و کرد. روز دیگر لشکر قریش برخاستند و خود را بجنگاچ آراستند و بر سر تپه آمدند و خود را نمودند و همچنان ، از سر تپه فروميآمدند و مينازيدند2. عُتبة ابن رَبيعه بر شتری سرخموی نشسته بود. محمد گفت اگر در قریش كسي نيكي و دوراندیشی دارد اوست و اگر قریش سخن او شنوند ، رستگار گردند. و همچنان بود چه عُتبه بازداشت قریش از جنگ میکرد و ابوجهل بجنگ برمیانگیخت.
1ـ فراهمگاه = جای فراهم گردیدن ، وعدهگاه
2ـ نازیدن = تکبر و تفاخر نمودن.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی سه از پنج)
در این هنگام بزرگ تیرهی بنيغِفار که با قریش همسوگند بودند نزد ایشان آمد و ارمغانهایی بسیار داد و گفت اگر میخواهید تا لشکری به یاوری شما فرستم. عُتبه گفت تو آنچه شرط همسوگندی بود بجای آوردی و ما را نیازی نیست چه به هر يكي از لشكر محمد در لشكر ما سه تن هست.
لشکر قریش چون از تپه فرود میآمدند پیشتر کسی را فرستاده بودند تا چگونگی لشکر محمد بازدانند. چون بازگردید گفت کمابیش سیصد مردند ، لیکن پیش از جنگ شما را سخنی گویم : بدانید که این لشکر محمد هر کدام فرشتهی مرگیاند زیرا با ایشان نه باری هست و نه توشهای. و هر یکی با دستی جنگاچ آمده و دست از جان شسته و تا هر کدام یکی از شما نکشند دست ندهند. و اگر چنان افتاد که شما همهی ایشان را کشته باشید و ایشان سیصد تن از شما کشته باشند شما را پس از كشته شدن یارانتان چه لذتي باشد و چه آسايش و شادي رسد؟ پس پیش از جنگ در کار خود بیندیشید.
حكيم ابن حِزام چون این شنید با گروهی نزد عُتبه رفتند و گفت : تو بزرگ قریشی و فرمان تو بر همهی قریش رواست ، هیچ ترا میافتد1 که کاری کنی که جاودان دعایت گویند و به نیکی یادت کنند. گفت آن چیست؟ گفت آنست که خاندان خود برگیری و به مکه بازگردی و خونبهاي2 عمرو ابن حَضرَمي که یاران محمد کشتهاند را بگردن گیری و گویی که ما برای ابوسفیان و کاروان قریش آمده بودیم و ایشان بدرستی رفتند ، پس دیگر جنگ با محمد و خونی دیگر با مردم مدینه بدست آوردن چیست؟!. تا راهگذر قریش از سوي مدينه و حجاز است ، جنگ و دشمنی هر روز با ايشان تازه گردد و کینهها در تيرههاي عرب پراكنده گردد و ستيز و دشمني درميان خاندان جاودان ماند.
عُتبه براست داشت لیکن گفت برو با ابوجهل بگو که این بدی و ستیز او برمیانگیزد. سپس رو در قریش کرد و گفت : بدانید که جنگ با محمد و یارانش نه کار نیکیست. زیرا چون شما ایشان را کُشید خویشان خود را کشته باشید و چون به مکه روید در روی برادران و خویشان خود شرمنده باشید و پشیمان گردید و آن هنگام پشیمانی سودی ندارد ، یا آنکه یاران محمد شما را کشند ، آن هنگام پشیمانی و افسوس و شرمندگی افزاید و آتشی برافروزد که نتوان فرونشانید. پس من بجا میدانم که همگی به مکه بازگردیم و محمد و یارانش را با دیگر عرب بازگزاریم. زیرا این مرزناشناسی که با ما میکنند با دیگر عرب نیز میکنند. پس یا عرب محمد را کشند که بخود خواست ما در دست گردد یا آنکه محمد بر همهی عرب چیره گردد و آن هنگام آنچه انديشهي كار خود باشد ميكنيد و آنچه بهتر بينيد پيش گيريد.
پس از آنکه اینها گفت حكيم ابن حِزام نزد ابوجهل رفت و چگونگی بازگفت. ابوجهل گفت : دريغا عُتبه كه چون لشكر محمد را ديد ، ترسيد و زهرهاش تركيد. و به لات و عُزّا سوگند خورد كه بازنگردد تا با محمد و يارانش نجنگد. چون این گفت آمادهی جنگ گردید و پیش عامر ابن حَضرَمي که یاران محمد برادرش را کشته بودند رسید. ابوجهل اینهمه زمختی از بهر آن میکرد که محمد و یارانش را کمتوان و خودشان را چند برابر ایشان میدید و با خود میگفت : اگر امروز در چنين فرصتی با محمد و يارانش كاري نكنيم ، هرگز نتوانيم كرد.
چون پیش او رسید او را بکینهجویی برانگیخت تا پیش قریش رود و جامه پارهپاره گرداند و فریاد بردارد ، تا سخن عُتبه نشنوند و جنگ کنند. پس عامر چنان کرد و قریش در تعصب آمدند و با یاران محمد رده برکشیدند.
در این هنگام گروهی از قریش آهنگ آب نوشیدن از آبگیر مسلمانان کردند. گروهی از مسلمانان رفتند و ایشان را کشتند جز حكيم ابن حِزام که اسیر کردند و نزد محمد بردند ، و مسلمان گردید و در مسلمانی بسيار استوار و كوشا برآمد.
جنگ آغاز گردید. نخست اَسوَد ابن عبدالاَسَد از قریش بیرون آمد ، و همهی تن خود در آهن پوشانیده بود ، و بمردانگی بنام بود. و پیشتر سوگند خورد که یا از آبگیر محمد آب نوشد و محمد را پارهپاره گرداند یا جنگد تا خون خود را در آبگیر ریزد و کسی از آن آب نتواند نوشید. حمزه بجنگ او رفت و زخم میزد و کار نمیکرد ، تا تیغی بر ساقش زد و او را انداخت. او میغلتید تا خود را بآبگیر رسانید و سر در آبگیر کرد ، چون آب خواستی نوشید حمزه تيغ بر سرش زد و سرش در آبگير افتاد.
1ـ هیچ ترا میافتد؟ = آیا تواند بود؟
2ـ خونبها = پولی که بهر آزاد گردانیدن کشنده پردازند.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی سه از پنج)
در این هنگام بزرگ تیرهی بنيغِفار که با قریش همسوگند بودند نزد ایشان آمد و ارمغانهایی بسیار داد و گفت اگر میخواهید تا لشکری به یاوری شما فرستم. عُتبه گفت تو آنچه شرط همسوگندی بود بجای آوردی و ما را نیازی نیست چه به هر يكي از لشكر محمد در لشكر ما سه تن هست.
لشکر قریش چون از تپه فرود میآمدند پیشتر کسی را فرستاده بودند تا چگونگی لشکر محمد بازدانند. چون بازگردید گفت کمابیش سیصد مردند ، لیکن پیش از جنگ شما را سخنی گویم : بدانید که این لشکر محمد هر کدام فرشتهی مرگیاند زیرا با ایشان نه باری هست و نه توشهای. و هر یکی با دستی جنگاچ آمده و دست از جان شسته و تا هر کدام یکی از شما نکشند دست ندهند. و اگر چنان افتاد که شما همهی ایشان را کشته باشید و ایشان سیصد تن از شما کشته باشند شما را پس از كشته شدن یارانتان چه لذتي باشد و چه آسايش و شادي رسد؟ پس پیش از جنگ در کار خود بیندیشید.
حكيم ابن حِزام چون این شنید با گروهی نزد عُتبه رفتند و گفت : تو بزرگ قریشی و فرمان تو بر همهی قریش رواست ، هیچ ترا میافتد1 که کاری کنی که جاودان دعایت گویند و به نیکی یادت کنند. گفت آن چیست؟ گفت آنست که خاندان خود برگیری و به مکه بازگردی و خونبهاي2 عمرو ابن حَضرَمي که یاران محمد کشتهاند را بگردن گیری و گویی که ما برای ابوسفیان و کاروان قریش آمده بودیم و ایشان بدرستی رفتند ، پس دیگر جنگ با محمد و خونی دیگر با مردم مدینه بدست آوردن چیست؟!. تا راهگذر قریش از سوي مدينه و حجاز است ، جنگ و دشمنی هر روز با ايشان تازه گردد و کینهها در تيرههاي عرب پراكنده گردد و ستيز و دشمني درميان خاندان جاودان ماند.
عُتبه براست داشت لیکن گفت برو با ابوجهل بگو که این بدی و ستیز او برمیانگیزد. سپس رو در قریش کرد و گفت : بدانید که جنگ با محمد و یارانش نه کار نیکیست. زیرا چون شما ایشان را کُشید خویشان خود را کشته باشید و چون به مکه روید در روی برادران و خویشان خود شرمنده باشید و پشیمان گردید و آن هنگام پشیمانی سودی ندارد ، یا آنکه یاران محمد شما را کشند ، آن هنگام پشیمانی و افسوس و شرمندگی افزاید و آتشی برافروزد که نتوان فرونشانید. پس من بجا میدانم که همگی به مکه بازگردیم و محمد و یارانش را با دیگر عرب بازگزاریم. زیرا این مرزناشناسی که با ما میکنند با دیگر عرب نیز میکنند. پس یا عرب محمد را کشند که بخود خواست ما در دست گردد یا آنکه محمد بر همهی عرب چیره گردد و آن هنگام آنچه انديشهي كار خود باشد ميكنيد و آنچه بهتر بينيد پيش گيريد.
پس از آنکه اینها گفت حكيم ابن حِزام نزد ابوجهل رفت و چگونگی بازگفت. ابوجهل گفت : دريغا عُتبه كه چون لشكر محمد را ديد ، ترسيد و زهرهاش تركيد. و به لات و عُزّا سوگند خورد كه بازنگردد تا با محمد و يارانش نجنگد. چون این گفت آمادهی جنگ گردید و پیش عامر ابن حَضرَمي که یاران محمد برادرش را کشته بودند رسید. ابوجهل اینهمه زمختی از بهر آن میکرد که محمد و یارانش را کمتوان و خودشان را چند برابر ایشان میدید و با خود میگفت : اگر امروز در چنين فرصتی با محمد و يارانش كاري نكنيم ، هرگز نتوانيم كرد.
چون پیش او رسید او را بکینهجویی برانگیخت تا پیش قریش رود و جامه پارهپاره گرداند و فریاد بردارد ، تا سخن عُتبه نشنوند و جنگ کنند. پس عامر چنان کرد و قریش در تعصب آمدند و با یاران محمد رده برکشیدند.
در این هنگام گروهی از قریش آهنگ آب نوشیدن از آبگیر مسلمانان کردند. گروهی از مسلمانان رفتند و ایشان را کشتند جز حكيم ابن حِزام که اسیر کردند و نزد محمد بردند ، و مسلمان گردید و در مسلمانی بسيار استوار و كوشا برآمد.
جنگ آغاز گردید. نخست اَسوَد ابن عبدالاَسَد از قریش بیرون آمد ، و همهی تن خود در آهن پوشانیده بود ، و بمردانگی بنام بود. و پیشتر سوگند خورد که یا از آبگیر محمد آب نوشد و محمد را پارهپاره گرداند یا جنگد تا خون خود را در آبگیر ریزد و کسی از آن آب نتواند نوشید. حمزه بجنگ او رفت و زخم میزد و کار نمیکرد ، تا تیغی بر ساقش زد و او را انداخت. او میغلتید تا خود را بآبگیر رسانید و سر در آبگیر کرد ، چون آب خواستی نوشید حمزه تيغ بر سرش زد و سرش در آبگير افتاد.
1ـ هیچ ترا میافتد؟ = آیا تواند بود؟
2ـ خونبها = پولی که بهر آزاد گردانیدن کشنده پردازند.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی چهار از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (همشأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه میجنگید و بر یکدیگر زخم میزدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد ردهی لشکر خود ، به تیری بیپیکان ، راست میکرد و ايشان را نوید و دلخوشی میداد و بكشتن همیبرانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كمشماري و كمتواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک میپایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان میرفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی میدادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همهی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيرهي بنيهاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيماننامهي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمیآیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.
1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش دربارهی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیدهایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که میبایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چهبسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنیعبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بودهاند. اینها با آن آیین که هر تیرهای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمیبود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همهی تیرهها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همهی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار میآمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلودهی بتپرستی بودند ولی جوانمرد و پابستهی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی میگرفت. تنها بتپرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمیگرفتهاند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی چهار از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (همشأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه میجنگید و بر یکدیگر زخم میزدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد ردهی لشکر خود ، به تیری بیپیکان ، راست میکرد و ايشان را نوید و دلخوشی میداد و بكشتن همیبرانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كمشماري و كمتواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک میپایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان میرفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی میدادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همهی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيرهي بنيهاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيماننامهي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمیآیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.
1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش دربارهی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیدهایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که میبایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چهبسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنیعبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بودهاند. اینها با آن آیین که هر تیرهای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمیبود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همهی تیرهها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همهی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار میآمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلودهی بتپرستی بودند ولی جوانمرد و پابستهی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی میگرفت. تنها بتپرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمیگرفتهاند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی پنج از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (همشأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه میجنگید و بر یکدیگر زخم میزدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد ردهی لشکر خود ، به تیری بیپیکان ، راست میکرد و ايشان را نوید و دلخوشی میداد و بكشتن همیبرانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كمشماري و كمتواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک میپایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان میرفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی میدادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همهی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيرهي بنيهاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيماننامهي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمیآیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.
1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش دربارهی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیدهایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که میبایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چهبسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنیعبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بودهاند. اینها با آن آیین که هر تیرهای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمیبود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همهی تیرهها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همهی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار میآمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلودهی بتپرستی بودند ولی جوانمرد و پابستهی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی میگرفت. تنها بتپرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمیگرفتهاند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 54ـ جنگ بدر بزرگتر (تکهی پنج از پنج)
چون کشته گردید دو لشکر در برابر هم ایستادند. و عُتبة ابن رَبيعه و برادرش شَيبه و پسرش ولید بیرون آمدند. سه تن از جوانان انصار بجنگ ایشان شتافتند. ایشان نپذیرفتند و از محمد همسران (همشأن) خود تلبیدند. محمد عُبَيدة ابن حارث و حمزة ابن عبدالمطّلب و علي ابن ابیطالب را بازفرستاد. علی برابر ولید رفت و او را کشت. و حمزه شیبه را کشت. و عُبَیدة ابن حارث با عُتبه میجنگید و بر یکدیگر زخم میزدند ، تا عُبَیده از سختی زخم افتاد. علی و حمزه چون چنان دیدند رفتند و عُتَبه را کشتند. و عُبَیده را برگرفتند و بازپس آوردند. پس از آن ، لشکر قریش بیکبار رزمیدند. محمد فرمود : دست تیر بر ایشان گشادند ، تا دور گردیدند از ایشان. و محمد ردهی لشکر خود ، به تیری بیپیکان ، راست میکرد و ايشان را نوید و دلخوشی میداد و بكشتن همیبرانگیخت.
چون دو لشکر نزدیک بود بهم رسند و شمشير در يكديگر گزارند ، بزرگي و پرشماري بيدينان و كمشماري و كمتواني مسلمانان نمایان گردید. به هر مسلمانی سه بیدین روی گزارده بود.
چون هنگامش رسید محمد که میدان جنگ را نیک میپایید مسلمانان را فرمود رزم بر بیدینان بردند و ایشان را گریزانیدند و از پی ایشان میرفتند ، تا هفتاد تن از بزرگان قریش را کشتند و هفتاد کس گرفتند و بازمانده را بازگزاردند. و سپس بگردآوری غنیمت فهلیدند. در هنگام جنگ محمد در کلبه نشسته بود و سَعد ابن مُعاذ با گروهی با شمشیرهای آخته بر در کلبه نگهبانی میدادند. سَعد ابن مُعاذ چون دید یاران بگردآوری غنیمتها فهلانند او را خوش نیامد و گفت : این نخست فیروزیست ، بایستی که دست از کشتن ایشان بازنداشتندی تا استواری و تلاش لشکر اسلام بر همهی عرب دانسته گردیدی. محمد او را ستود.
گروهي از خویشان محمد از تيرهي بنيهاشم ميان قریش بودند ، كه قریش ايشان را بزور آورده بودند. محمد فرمود هر جا كه يكي از ايشان را بينند نكشند و بیاورند ، بويژه عمویش عبّاس1 و ابوالبَختري ابن هشام از بزرگان قريش که در مکه محمد را هرگز نرنجانیده و آزاری نرسانیده بود و از كساني بود كه در شكستن پيماننامهي قریش كوشيده و بهم زده بود.
مُجَذَّر ابن ذيادِ بَلَوي كه از انصار بود ابوالبَختري را یافت و چگونگی با او بازگفت که محمد تو را زینهار داده است. ابوالبَختري گفت همراه مرا نیز زینهار بده. مُجَذَّر گفت : نتوانم که محمد بیش از تو نفرموده است. ابوالبَختري گفت : «نمیآیم زيرا در جوانمردی و غيرت سزا نباشد خود را رهانيدن و همراه خود را بدست دشمنان بازدادن2. که فردا زنان قريش نشينند و مرا نكوهند و گويند كه ابوالبَختري كه مردي پير بود ، خود را رهانيد و همراه خود را بدست دشمن داد.» پس شمشیر برکشید و بسوی مُجَذَّر رزمید ، مُجَذَّر او را افکند و کشت و بنزد محمد آمد و چگونگی را بازگفت.
1ـ اینجا خواست محمد ، عباس است که با او نزدیک و دوست بود نه هر عمویی. زیرا ابولهب هم عمویش بودی. دوستی عباس با محمد را در سکالش دربارهی زناشویی با خدیجه و در پیمانبندی میان محمد و انصار تاکنون در این کتاب دیدهایم. باین جنگ هم کسان بسیاری از روی ناچاری که میبایست همراهی با قریش کنند آمدند یا آورده شدند و چهبسا یک شمشیر نیز نزدند. این نیز درخور پرواست که عباس از بنیعبد مناف بود و بیگمان کسان دیگری هم از آن خاندان باین جنگ آمده بودهاند. اینها با آن آیین که هر تیرهای اندامان خود را در پناه خود گیرد و غیرت خاندانی را نگاه داشته با یکدیگر نجنگند ناسازگار نمیبود زیرا در این جنگ مسلمانان نه از یک تیره بلکه لشکری از همهی تیرهها بودند که بکاروان قریش خواستندی دست یازند و اینبود دشمنِ همهی قریشیان و کسانی که کالا در کاروان داشتند بشمار میآمدند.
2ـ برخی از اینان با آنکه آلودهی بتپرستی بودند ولی جوانمرد و پابستهی پیمان و نیکنامی خود بودند. این یک نمونه است که مردن را بهتر از بدنامی میگرفت. تنها بتپرستی و پستیهای آن دامنگیرشان بوده. آفرینها بر ایشان که زندگی در این جهان را بچیزی نمیگرفتهاند و نامشان در تاریخ جاویدان ماندگارست.
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 55ـ سربها فرستادن قریش (تکهی یک از دو)
چون قریش باهم نهادند كه سربهاي اسيران خود را زود فرستند درمیان ایشان جوانی بود بازرگان و داراکمند و زیرک ، مطّلب نام که پدرش ابووَداعه را گرفته بودند گفت نباید شتاب کرد. لیکن خود برخاست ، و به پنهان قریش ، چهارهزار درهم برگرفت و به نزد محمد برد و پدر را بازخرید و به مکه آورد.
چون قریش دانستند ، خود را نکوهیدند از بهر آنکه سربهای گرفتگان خود نفرستادند. پس ايشان در خود افتادند و سربهاها را آماده گردانيدند و فرستادند و اسيران خود را بازخريدند.
عمر از محمد پرگ خواست تا دندان سُهَيل ابن عمرو که بسیار شیواسخن بود را برکند چه در مکه مردم را گرد کردی و دربارهی محمد سخن بد گفتی. محمد پرگ نداد و گفت : اگر این روا دارم ، خدا با من همان کند ، با آنکه من برانگیخته باشم. و گفت : اي عمر ، چه داني كه سُهَيل ابن عمرو هم باين زبان كه ما را بد گفته است ، روزي آيد كه انجمن سازد و ما را ستايد و دشمنانمان را نكوهد؟.
ابوسفیان ابن حرب را دو پسر بود : یکی را کشتند و دیگری را گرفتند. ابوسفیان سربهای او را نمیفرستاد و گفت : سربها فرستادن زیان باشد. پس از چندگاهی یکی از انصار (که میپنداشت قریش هم بر آن پیمانند که هر کی از مسلمانان چون به حج عمره آید با او کاری ندارند) از بهر عمره به مکه آمد ، و ابوسفیان او را بجای پسر خود گرفت ، چون آگاهی به مدینه رسید خویشان انصاری میانجیگری کردند تا محمد پسرش بازفرستاد ، و انصاری رهایی یافت.
ابوالعاص (داماد محمد ، همسر زینب) از جمله گرفتگان بود. او بازرگانی راستکار و خواهرزادهی خدیجه بود. محمد از بهر خواهش خدیجه ، دختر باو داد (محمد هرگز با خدیجه ناهمداستانی نکردی) ، و این پیش از برانگیختگیش بود.1
1ـ و در آن زمان محمد دختری دیگر داشت ، رُقَيّه نام که به زنی به عُتبه پسر ابولهب داد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، قریش گفتند : محمد از کار دختران آسوده شده است ، و کاری ندارد و بدعوت فهلان است. باید کوشید که دختران را بگردنش افکنیم تا او را فرصت کاری نباشد. پس رفتند و با ابوالعاص و عُتبه گفتند : دختران محمد طلاق دهید تا از بهر شما ، از بزرگان قریش دختر تلب کنیم. ابوالعاص ایشان را کهرایید لیکن عُتبه طلاق رقیّه داد. و سپس رقیّه زن عثمان گردید.
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 55ـ سربها فرستادن قریش (تکهی یک از دو)
چون قریش باهم نهادند كه سربهاي اسيران خود را زود فرستند درمیان ایشان جوانی بود بازرگان و داراکمند و زیرک ، مطّلب نام که پدرش ابووَداعه را گرفته بودند گفت نباید شتاب کرد. لیکن خود برخاست ، و به پنهان قریش ، چهارهزار درهم برگرفت و به نزد محمد برد و پدر را بازخرید و به مکه آورد.
چون قریش دانستند ، خود را نکوهیدند از بهر آنکه سربهای گرفتگان خود نفرستادند. پس ايشان در خود افتادند و سربهاها را آماده گردانيدند و فرستادند و اسيران خود را بازخريدند.
عمر از محمد پرگ خواست تا دندان سُهَيل ابن عمرو که بسیار شیواسخن بود را برکند چه در مکه مردم را گرد کردی و دربارهی محمد سخن بد گفتی. محمد پرگ نداد و گفت : اگر این روا دارم ، خدا با من همان کند ، با آنکه من برانگیخته باشم. و گفت : اي عمر ، چه داني كه سُهَيل ابن عمرو هم باين زبان كه ما را بد گفته است ، روزي آيد كه انجمن سازد و ما را ستايد و دشمنانمان را نكوهد؟.
ابوسفیان ابن حرب را دو پسر بود : یکی را کشتند و دیگری را گرفتند. ابوسفیان سربهای او را نمیفرستاد و گفت : سربها فرستادن زیان باشد. پس از چندگاهی یکی از انصار (که میپنداشت قریش هم بر آن پیمانند که هر کی از مسلمانان چون به حج عمره آید با او کاری ندارند) از بهر عمره به مکه آمد ، و ابوسفیان او را بجای پسر خود گرفت ، چون آگاهی به مدینه رسید خویشان انصاری میانجیگری کردند تا محمد پسرش بازفرستاد ، و انصاری رهایی یافت.
ابوالعاص (داماد محمد ، همسر زینب) از جمله گرفتگان بود. او بازرگانی راستکار و خواهرزادهی خدیجه بود. محمد از بهر خواهش خدیجه ، دختر باو داد (محمد هرگز با خدیجه ناهمداستانی نکردی) ، و این پیش از برانگیختگیش بود.1
1ـ و در آن زمان محمد دختری دیگر داشت ، رُقَيّه نام که به زنی به عُتبه پسر ابولهب داد. و چون محمد دعوت آغاز کرد ، قریش گفتند : محمد از کار دختران آسوده شده است ، و کاری ندارد و بدعوت فهلان است. باید کوشید که دختران را بگردنش افکنیم تا او را فرصت کاری نباشد. پس رفتند و با ابوالعاص و عُتبه گفتند : دختران محمد طلاق دهید تا از بهر شما ، از بزرگان قریش دختر تلب کنیم. ابوالعاص ایشان را کهرایید لیکن عُتبه طلاق رقیّه داد. و سپس رقیّه زن عثمان گردید.