تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی
90.4K subscribers
958 photos
317 videos
21 files
1.1K links
ایدئولوژی‌، اندیشه و تاریخ سیاسی

مهدی تدینی، مترجم، نویسنده و پژوهشگر

برخی کتاب‌ها:
عناصر و خاستگاه‌های حاکمیت توتالیتر (سه جلد)
فاشیسم و کاپیتالیسم
نظریه‌های فاشیسم
جنبشهای فاشیستی
لیبرالیسم
بوروکراسی

اینستاگرام
https://instagram.com/tarikhandishii
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گفتگوی یک جوان ایرانی‌ با صدراعظم آلمان.

فورم این برنامه کاملاً بر پاسخگوییِ طرف صاحب قدرت استواره. به این می‌گن «فرهنگ پاسخگویی». به لحاظ محتوا هم «منطق و عقلانیت» حرف اول رو میزنه.

@tarikhandishi
آخرین دسامبرِ آخرین زمستان


منطق می‌گوید حکومت هر چه پلیسی‌تر باشد سرنگونی آن نیز دشوارتر است؛ و باز همین منطق می‌گوید: سرنگونیِ پلیسی‌ترین حکومت جهان دشوارترین سرنگونی خواهد بود، چه‌بسا محال! اما مهیب‌ترین حکومت پلیسی جهان آرام‌تر و بی‌دردسرتر از ضعیف‌ترین حکومت‌ها فروریخت! بزرگ‌ترین پرسش این است که چگونه آن غول بی‌انتهای جهان، غولی که پوزه‌اش در اروپا شرقی، تنه‌اش در آسیای مرکزی و دُمش بر ساحل اقیانوس آرام بود آن‎قدر آرام، بی‌آن‌که نعره کشد و خون‌ها بریزد، بی‌آن‌که شلتاق‌های بدن زره‌پوشش جهان را تکه‌پاره کند، تلف شد؟! چگونه این بزرگ‌ترین حکومتِ تاریخ جهان به این آسانی در واپسین روزهای دسامبر 1991 برای همیشه منجد شد؟

یکی از سوژه‌های فراموش‌شده «فروپاشی اتحاد شوروی» است، در حالی که مسئله‌ای بسیار مهم و تأمل‌برانگیز است. به همین دلیل در مجموعه‌ای از پست‌ها در بلندمدت دربارۀ آن صحبت خواهیم کرد. در این نخستین پست به کلیات آن می‌پردازم.

از لنین تا چرنِنکو

اتحاد شوروی از انقلاب 1917 سربرآورده بود، از دو انقلاب: انقلاب فوریه که باعث فروپاشی نظام تزاری شده بود و بعد انقلاب اکتبر که در واقع «انقلاب لنین و تروتسکی» (حزب بولشویک) بود و باعث شد نظامی تک‌حزب شکل گیرد. بولشویک‌ها همه، حتا دیگر احزاب انقلابی را سرکوب کردند و ابتدا روسیۀ شوروی و بعد اتحاد جماهیر شوروی شکل گرفت. لنین که به دلیل بیماری قلبی از 1922 تا حد زیادی از قدرت کناره گرفته بود در سال 1924 درگذشت و شورایی سه‌نفره متشکل از «استالین، کامِنِف و زینوفیِف» کشور را اداره می‌کرد. اولین نبرد قدرت بزرگ میان استالین و تروتسکی درگرفت. استالین تا 1927 به جایگاهی دیکتاتورانه رسید و تا اواخر دهۀ 1930 با شعار مبارزه با تروتسکی و تروتسکی‌گرایان اکثر انقلابی‌های قدیمی را اعدام کرد. حالا تنها مرگ می‌توانست استالین را از قدرت پایین کشد؛ مرگی که در سال 1953 به اتاق استالین پا گذاشت. نیکیتا خروشچوف دبیر اول حزب کمونیست شوروی شد و در سال 1958 رئیس دولت هم شد. او شوروی را در مسیر اصطلاحات نهاد و با شعار «استالین‌زدایی» فضای سیاسی را بازتر کرد. دوران حضور او در قدرت «بهاری سیاسی» بود که در سال 1964 با برکناری او به خزانِ برژنف رسید.

منتقدانِ اصلاحات سیاسی به رهبری لئونید برِژنف قدرت را در دست گرفتند. بیش‌تر اصلاحات لغو شد و دوباره از استالین به عنوان قهرمان یاد شد. برژنف در 1982 با مرگ از قدرت کنار رفت و پس از او نوبت به رئیس کا.گ.ب، یوری آندروپوف رسید تا در 68 سالگی با کلکسیونی از بیماری‌ها مقام اول شوروی شود. پانزده ماه بعد، او نیز با مرگ از کرملین رفت. پوسیدگی و پیرشدگیِ نظام شوروی به عینی‌ترین شکل هویدا شده بود، زیرا اکنون نوبت به کونستانتین چِرنِنکو رسید که رهبری کند: پیرمردِ بیمارِ 72 ساله‌ای که او نیز تنها سه ماه بعد در تابوت خُفت.

گورباچوف، مأمور کفن و دفن
در 1985 با انتخاب میخائیل گورباچوف به ریاست حزب، نیروهای اصلاحگر سکان‌دار شوروی شدند. در کنار گورباچوف کسی چون نیکلای ریشکوف رئیس دولت بود و اصلاحات محافظه‌کارانه‌ای را پیش برد. گورباچوف با دو شعار دکترین جدیدی را اجرا کرد: گلاسنوست (شفافیت) و پِرِستروئیکا (بازسازی). مطابق این دو سیاست، دولت‌داری باید شفاف می‌شد و آزادی بیان گسترش می‌یافت و نظام سیاسی، اقتصادی و اجتماعی شوروی بازسازی می‌شد. پرستروئیکا دو جنبۀ اساسی داشت: یکی دموکراتیک‌سازیِ حیات سیاسی و دیگری آزادسازی اقتصادی. پیری، ناکارآمدی و زوال اکنون عیان شد.

گورباچوف همزمان در سیاست خارجی نیز تنش‌زدایی کرد و روابط با آمریکا با دیدارهای دوجانبه دوستانه شد. اما فروپاشی از سال 90 آغاز شد: با اعلام استقلال لیتوانی در مارس 1990 آغاز شد و با اعلام استقلال قزاقستان در دسامبر 1991 تمام شد. حالا «روسیۀ شوروی» ماند یکه و تنها، با همان عنوانی که در سال 1917 پس از انقلاب اکتبر بر خود نهاده بود: «جمهوری شورویِ سوسیالیستیِ فدراتیوِ روسیه». در ژوئن 1991 نخستین انتخابات دموکراتیکِ تاریخ روسیه برگزار شد و بوریس یلتسین به عنوان رئیس‌جمهور روسیه برگزیده شد. او در عرض چند ماه قدرت را از گورباچوف تحویل گرفت.

سرانجام در 25 دسامبر 1991 گورباچوف استعفا داد. آن روز در ساعت 7:32 شامگاه پرچم سرخ با نشان داس و چکشِ «شوروی» پایین کشیده شد و به جای آن پرچم سفید‌ـ‌آبی‌ـ‌سرخِ «روسیه» برافراشته شد. در آن شب سرد، دستگاه‌ها را از بدنِ هیولایی که دچار مرگ مغزی شده بود جدا کردند و جانور در کُما مرد...

در فایل پیوست لحظۀ پایین کشیدن پرچم سرخ را ببینید. در آینده در پست‌هایی دیگر به جزئیات و تحلیل‌های بیش‌تری در این باره خواهیم پرداخت.

مهدی تدینی

#فروپاشی_شوروی، #شوروی، #گورباچوف
@tarikhandishi
نقدی بر کنوانسیون خزر


در چند هفتۀ گذشته که بحث خزر در رسانه‌ها و فضای مجازی داغ شد، انواع موضع‌گیری‌ها را شاهد بودیم و در این میان کم‌تر سخن صاحب‌نظران شنیده شد. در پیوست این پست، فایل صحبت‌های آقای دکتر محمدعلی بهمنی قاجار را که در این زمینه صاحب‌نظر است می‌توانید بشنوید. او نقدی کارشناسانه بر کنوانسیون رژیم حقوقی خزر وارد می‌آورد که پیشنهاد می‌کنم بشنوید.

آقای بهمنی قاجار تا کنون چندین کتاب دربارۀ مسائل ارضی ایران در سده‌های گذشته نوشته است که از جمله می‌توان به این‌ها اشاره کرد: «تمامیت ارضی ایران در دوران پهلوی» در دو جلد (1390)، «ایران و افغانستان، از یگانگی تا تعیین مرزهای سیاسی» (1385). با توجه به این‌که تخصص آقای بهمنی تاریخِ تمامیت ارضی و چالش‌های سرزمینی ایران است بهتر از هر کسی می‌تواند در مورد مسئلۀ خزر نیز اظهارنظر کند.

در مورد مسائلی مانند خزر، من نیز مانند بسیاری دیگر هیچ تخصصی ندارم و اظهارنظر در مورد آن را به دانایان این حوزه می‌سپارم. اما چنان‌که پیش‌تر در پستی در باره‌اش صحبت کردم، کلیت مسئلۀ خزر و بازتاب آن در جامعه دربردارندۀ اشاراتی جامعه‌شناختی و سیاسی است. در روزهایی به سر می‌بریم که اخبار و تحلیل‌ها هر قدر تیره‌تر و ناخوشایندتر باشد، راحت‌تر پذیرفته می‌شود. حتا اگر بدترین خبر یا تحلیل شنیده شود به سادگی از سوی بخش بزرگی از جامعه پذیرفته می‌شود. دیوار بی‌اعتمادی میان رسانه‌های رسمی و مردم از هر زمانی بلندتر شده است و در این میان از هر دو سوی این دیوار نیروهایی برای بلندتر کردن این دیوار تلاش می‌کنند. بنابراین، اگر امروز خبر رسد ایران در یک دعوای حقوقی پیروز شد و حق ایران را استیفا کرد، کم‌تر کسی آن را باور یا به آن اعتنا می‌کند (به خصوص اگر «رسانۀ ملی» خبر آن را اعلام کند)، اما اگر خبر رسد دولت ایران 50 درصد معادن را به دولتی خارجی واگذار کرده است، بخش بزرگی از جامعه آن را باور می‌کنند. اما این معضل بی‌دلیل نیست و مسببان این وضعیت خوب است در عملکرد خود تأمل کنند و کمی هم خودانتقادی در پیش گیرند!

نوشتار پیشین دربارۀ خزر را در این پست بخوانید:
https://t.me/tarikhandishi/469

با سپاس ویژه از آقای دکتر بهمنی قاجار که اجازه دادند فایل صوتی‌شان را در کانال منتشر کنم.

مهدی تدینی

#خزر، #صفروف، #محمدعلی_بهمنی_قاجار
@tarikhandishi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روحانی: جناح‌ها بروند به مرخصی!

«خواهشاً این یک سال دو سال حزب و جناح و اینا رو فراموش کنیم»

فقط می‌خواستم بگم «خواهش» واژۀ فارسیه و تنوین عربی نمی‌گیره. «خواهشاً» واژۀ نادرستیه. 🤓

@tarikhandishi
اسرائیل و «جنگ ایران و عراق»


هرگز قصد ندارم به دام تئوری‌های توطئه بیفتم و به طور کلی نارساترین و غیرعلمی‌ترین نوع نظریه‌پردازی را تئوری‎‌های توطئه‌نگر می‌دانم، اما اگر کمی عقب بایستیم و اوضاع خاورمیانه را از ابتدای قرن بیستم تا به امروز نظاره کنیم می‌بینیم نزاع‌ها و رخدادهای سیاسی در خاورمیانه معمولاً در نهایت به نفع اسرائیل تمام شده است (یادآوری این‌که مهاجرت یهودیان به خاورمیانه، موسوم به «عَلیا»، از اوایل قرن بیستم آغاز شد و اسرائیل در سال 1948 اعلام موجودیت کرد). جزئیات اینکه چگونه در نهایت منازعات به نفع اسرائیل تمام شد بسیار مفصل است و در این نوشتار نمی‌گنجد؛ فقط به این اشاره کنم که همواره دلایلی عینی و روشن برای این کامیابی یهودیان وجود داشته است و چندان نیاز به توطئه نبوده است. سه دلیل عمده می‌توانم برای این مؤفقیت اسرائیل نام ببرم: یکی وجود نزاع‌های گسترده میان دیگر اهالی خاورمیانه؛ دوم حمایت همه‌جانبه‌ای که اسرائیل از غرب دریافت می‌کرد؛ و سوم این‌که اسرائیل به لحاظ علمی و فناوری (چه خودانگیخته و چه با کمک غرب) همواره چند گام از دشمنانش در خاورمیانه پیش بود.

شاید بزرگ‌ترین بدبیاری اسرائیل، سه دهه پس از اعلام استقلالش، انقلاب اسلامی ایران بود. با انقلاب 57 ناگهان بزرگ‌ترین کشور خاورمیانه که با اسرائیل دوستی هم داشت، به دشمن شمارۀ یک آن تبدیل شد. اگر انقلاب 57 می‌توانست به یک ائتلاف ضداسرائیلی بزرگ بینجامد، اسرائیل در بزرگ‌ترین تنگنای تاریخی خود می‌افتاد. فقط به یاد آورید سال 1979 که در ایران انقلاب شد، تنها 6 سال از جنگ «یوم کیپور» گذشته بود؛ یعنی جنگی که برای نخستین بار اسرائیلی‌ها به شدت احساس خطر کردند و اگر هنری کیسینجر و آمریکا با همۀ توان، خود را در خدمت اسرائیل قرار نمی‌دادند احتمال شکستی تاریخی برای اسرائیل می‌رفت.

اما فقط 17 ماه پس از انقلاب ایران حادثه‌ای رخ داد که شکل‌گیری ائتلافی ضداسرائیلی را برای همیشه منتفی ساخت: حملۀ صدام به ایران. با این جنگ دو دشمن بزرگ اسرائیل درگیر جنگی تمام‌عیار با یکدیگر شدند. اگر ایران در اسرائیل‌ستیزی تازه‌وارد بود، عراق جزء دشمنان دیرینۀ اسرائیل بود و در آخرین جنگ بزرگ اعراب و اسرائیل، یعنی همان جنگ یوم کیپور، صدام با 18 هزار سرباز، صدها تانک و 15 هواپیما به کمک سوریه و مصر شتافته بود (با آنکه در آن زمان رابطۀ سوریۀ و عراق تیره بود). به طور کلی، برای اسرائیل صدام خطر بسیار بزرگ‌تری بود تا ایران؛ زیرا صدام مدعی رهبری پان‌عربیسم بود، به خصوص پس از مرگ ناصر و پس از آن‌که سادات هم در 1978 با اسرائیل صلح کرده بود. مهم‌ترین مسئلۀ اعراب هم «فلسطین» بود. پس بزرگ‌ترین خطر بالقوه برای اسرائیل صدام بود؛ صدامی که به لحاظ روان‌شناختی نیز بلندپرواز، جسور و بی‌کله بود.

اما اکنون صدام با تمام توانش باید به مرزهای شرقی‌اش رسیدگی می‌کرد و دیگر فرصت فکر کردن به اسرائیل را نداشت. ایران نیز چنین وضعی داشت؛ شعارِ «راه قدس از کربلا می‌گذرد» نشان می‌داد رهایی قدس یک مرحله به عقب افتاده است. اما ایران به بصره هم نرسید و دلیل آن بیش از همه این بود که قدرت‌های غربی نمی‌خواستند این جنگ پیروزی داشته باشد، پس هر چه ایران بیش‌تر تلاش می‌کرد، کمک‌ها به صدام هم بیش‌تر می‌شد.

پس اسرائیل بیش از همه از این جنگ سود می‌برد. اگر بخواهیم در موردی عینی این را نشان دهیم بهترین مثال ماجرای حملۀ اسرائیل به تأسیسات اتمی عراق (موسوم به اوسیراک) است. عراق از 1976 با کمک فرانسوی‌ها ساخت اولین رآکتور خود را در 18 کیلومتری بغداد آغاز کرده بود. تنها چند روز پس از حملۀ صدام به ایران، نیروی هوایی ایران در هشتم مهر 59، در «عملیات شمشیر سوزان» به اوسیراک حمله کرد، اما تنها آسیبی جزئی به نیروگاه وارد آمد. اما ده ماه بعد، اسرائیل در «عملیات اُپرا» به اوسیراک حمله کرد و آن را تا حد زیادی ویران کرد.

عراق به این حمله هیچ پاسخی نداد و فقط شورای امنیت در قطعنامه‌ای آن را محکوم کرد. اما حالا اسرائیل و ایران هر دو خیالشان تا حد زیادی از این بابت راحت بود که صدام دستش از سلاح هسته‌ای کوتاه شده است. سال‌ها بعد، در جنگ دوم خلیج فارس، صدام 39 (یا 41) موشک اسکاد به اسرائیل پرتاب کرد. اما آمریکا اجازه ندادند اسرائیل خود پاسخی دهد زیرا ائتلافی جهانی در پی اشغال کویت به عراق حمله کرده بود. حتا در انتفاضۀ سال 2000 نیز صدام همچنان از خانواده‌های فلسطینی‌ای که اعضایشان عملیات انتحاری می‌کردند حمایت مالی می‌کرد. به این ترتیب، با مرگ صدام یکی از دشمنان اصلی اسرائیل مرد.

در فایل پیوست لحظۀ حملۀ اسرائیل به اُسیراک را از دید خلبان اسرائیلی ببینید.

مهدی تدینی

#جنگ_ایران_و_عراق، #اسرائیل، #صدام

@tarikhandishi
«حوّا، حالا وقت خودکشی‌ست!»


عجیب است اگر نام همسرِ «آدمی» که باعث مرگ میلیون‌ها نفر شده است، «حوّا» باشد؟ عجیب است اگر زن و مردی امشب ازدواج کنند و فردا خودکشی کنند؟ در عصر ادیان سیاسی و ایدئولوژی‌های توتالیتر هیچ‌چیز عجیب نیست، حتا مورد زنی چون «اِفا براون»...

حوا (یا به تلفظ آلمانی: «اِفا») در عکاسیِ هاینریش هوفمان کار می‌کرد، عکاس معروفی که از قضا عکاس مخصوص هیتلر بود. در دهۀ 1920 یکی از کشف‌های بزرگِ سیاستمداران «پروپاگاندا» (تبلیغات) بود و در این میان، عکاسی، فیلمسازی و انتشارات (از کتاب تا بولتن) بهترین ابزار برای پروپاگاندای احزاب بود. هیتلر در محل کارِ عکاس خود با حوا آشنا شد، از 1929، وقتی حوا فقط 17 سال داشت و 23 سال از هیتلر کوچک‌تر بود. رابطۀ آن‌ها رفته‌رفته عمق یافت و حوا شد معشوقۀ هیتلر؛ گرچه هیتلر هیچ تمایل نداشت رابطه‌شان علنی شود، به خصوص آن‌که چند سال بعد (1933) پیشوای آلمان شد. هیتلر می‌گفت «با آلمان ازدواج کرده است» و وقت زندگی زناشویی ندارد، اما نزدیک‌ترین معتمدان او می‌دانستند زنی که در اقامتگاه هیتلر زندگی می‌کند «مستخدمه» نیست، معشوقه‌اش است!

حوا مرگ را به زندگی بدون آدولف (هیتلر) ترجیح می‌داد، نشانه‌اش هم این بود که در سال 1932 دو بار خودکشی کرد، یک بار به سینۀ خود شلیک کرد و دیگر بار چند ماه بعد به گلوی خود، اما هر دو بار زنده ماند. سه سال بعد هم به قصد خودکشی قرص خورد، که این بار هم زنده ماند و هر بار بعد از این خودکشی‌ها رابطه‌اش با هیتلر نزدیک‌تر می‌شد. شاید برای آدولف، که حالا پیشوای ژرمن‌ها بود و از اطرافیانش فقط سرسپردگی می‌خواست این خودکشی‌ها نشان سرسپردگی حوا بود.

هیتلر اقامتگاه کوهستانی معروفی داشت (برگهوف) که حوا نیز از 1936 در آن‌جا اقامت داشت، اما همچنان باید به هنگام حضور مقامات بلندپایۀ دولتی یا مهمانان خارجی از هیتلر فاصله می‌گرفت. خواهر حوا، گرتل، در سال‌های بعد با افسر جاه‌طلبی که رابط هیتلر با اس.اس بود ازدواج کرد و به این ترتیب از این پس حضور حوا در نزدیکی هیتلر برای افکار عمومی توجیه بیش‌تری داشت.

اما وضع میدان‌های جنگ برای آلمان رو به وخامت نهاده بود و هیتلر در سنگری در برلین اقامت داشت. مارس 1945 حوا هم به آن‌جا رفت. ارتش سرخ در حال پیشروی به سوی برلین بود و خبرهای بد روزبه‌روز بیش‌تر می‌شد. تی. اس. الیوت، شاعر انگلیسی، گفته بود «آوریل بی‌رحم‌ترین ماه‌هاست» و برای آلمان و پیشوایش آوریل به راستی بی‌رحم‌ترین ماه‌ها بود؛ و هم برای حوا.

پیشوا در واپسین روزهای آوریل وصیتنامۀ سیاسی‌اش را دیکته کرد و با این وصیتنامه از همسر اولش، یعنی از آلمان، جدا شد. آلمان، آلمانِ ویران، آلمان پاره‌پاره‌شده و در حال سقوط را رها کرد. هیتلر گفته بود وقتی برای زندگی زناشویی ندارد، اما اکنون که از آلمان جدا شده بود وقت زندگی زناشویی بود، وقت ازدواجی دیگر. و همین هم شد. 29 آوریل حوا و آدولف هیتلر ازدواج کردند، شاهدان عقدشان نیز یوزف گوبلس و مارتین بورمان بودند. حوا اکنون آدولف را تمام و کمال مال خود کرده بود. اما وقت تنگ بود، وقت برای زندگی، برای بودن کنار مردش، برای فیلم گرفتن و رو به دوربین لبخند زدن... ساعت آخرین دانه‌های شن‌ را بر سر حوا و آدولف می‌ریخت. هر دانۀ شن که فرومی‌افتاد صدای انفجار می‌آمد...

سی‌ام آوریل، آخرین دانۀ شن فروافتاد، و حوا و آدولف فردای ازدواجشان خودکشی کردند. حوا با سم، آدولف با تپانچه. نزدیکان جنازه‌های آن‌ها را از پناهگاه بیرون آوردند و سوزاندند و بقایای آن‌ها را دفن کردند. چند روز بعد ارتش سرخ به پناهگاه پیشوا رسید و جنازه‌های دفن‌شده را شناسایی و بعد دوباره آن‌ها را دفن کرد. محل دفن جنازۀ هیتلر و حوا چند بار عوض شد و در نهایت در سال 1970 به دستور رئیس کا.گ.ب بقایای جنازه‌ها سوزانده شد و خاکستر آن به آب داده شد.

آلمان و حوا هر دو معشوقۀ هیتلر بودند و هر دو سرنوشت یکسانی داشتند: «خودکشی». نوعی «اینهمانی» میان آلمان و حوا وجود دارد. سرسپردگی به هیتلر برای هر دو معشوقۀ او، چه آلمان و چه حوا، سرنوشتی بهتر از مرگ نداشت. خودکشی اوجِ «خودویرانگری» است و این خودویرانگری در ایدئولوژی هیتلر نهفته بود. آلمان نیز گام به گام در مسیر این خودویرانگری پیش رفت و در نهایت به دست هیتلر خودکشی کرد. ایدئولوژی هر قدر خردستیزتر باشد خودویرانگری بالقوۀ بیش‌تری دارد. خردستیزی رابطۀ فرد با واقعیت را از میان می‌برد و فردِ ایدئولوژی‌زده دسترسی‌اش به واقعیت را از دست می‌دهد و نهایت این راه «خودویرانگری ایدئولوژیک» است.

در پیوست ویدئویی از «اِفا براون» ببینید و در پست‌های بعدی آلبوم عکس و ویدئویی بلندتر از او ببینید.

مهدی تدینی

#افا_براون، #هیتلر، #شخصیتها
@tarikhandishi
«در چمبرۀ دورهای باطل!»


گیر افتاده‌ایم در دورهای باطل. وارد «برهۀ حساس کنونی» می‌شویم و تصور می‌کنیم اگر کمی دندان سر جگر بگذاریم از این برهۀ حساس عبور می‌کنیم. اما پس از تحمل دشواری‌های فراوان از این «برهۀ حساس کنونی» می‌جهیم در «برهۀ حساس‌ِ کنونیِ» بعدی. سیزیف‌وار تخته‌سنگی را بر دوش می‌کشیم و به قله‌ای می‌رسانیم، اما همین‌که به قله رسیدیم، تخت‌سنگ جلوی چشمان بهت‌زده‌مان غلت می‌خورد به پایین کوه، سقوط می‌کند در اعماق دره. یا چونان مسافری هستیم که از شهری به شهری می‌رود، هزار کیلومتر فاصله را رانندگی می‌کند، در گرمای تابستان و در گردنه‌های خطرناک؛ درست وقتی به مقصد نزدیک می‌شود دوباره تابلوی کیلومترشمارِ کنار جاده فاصله تا مقصد را 1000 کیلومتر نشان می‌دهد. این هم از عجایب روزگار است که مقصد با سرعتی بیش‌تر از ما از ما دور می‌شود. این سرنوشت یا شاید هم ته‌نوشت ماست.

بیایید یکی از دورهای باطل را مرور کنیم. «بنزین». یکی از معضلات همیشگی در کشور ما قیمت‌گذاری بنزین بوده است. شاید فراموش کرده باشید که حدود پنج سال پیش در مقاطعی بنزین حتا شش قیمت متفاوت داشت، از 100 تومانیِ سهمیه‌ای تا 700 تومانیِ آزاد. سرانجام در دولت اول روحانی با اجرای مرحلۀ دوم طرح هدفمندی یارانه‌ها بنزین به 1000 تومان رسید و تک‌نرخی شد. وقتی قرار بود بهای بنزین بالا برود، همۀ استدلال این بود که بهای بنزین باید بر حسب قیمت جهانی آن تعیین شود. تأکید می‌کردند که ما ایرانی‌ها بنزین را مفت می‌خریم! پس در نهایت با مبنا قرار دادن قیمت بنزین در فوبِ خلیج فارس، بهای بنزین گران شد، از جمله بنزین تولید داخل! بنابراین، بهای بنزین در ایران به بهای جهانی آن بسیار نزدیک شد و در مقاطعی وقتی قیمت جهانی نفت پایین آمد، بهای بنزین در ایران تقریباً با بهای جهانی برابر شد. البته این افزایش قیمت بنزین پیامدهای تورمی شدیدی هم داشت و طبعاً همراه با بنزین بسیاری از کالاها و خدمات دیگری هم گران شد. خب! مشکلی نیست! به هر حال قرار بود مایی که روی نفت نشسته‌ایم و خودروی بی‌کیفیت و پرمصرف داخلی را چند برابر قیمت واقعی می‌خریم، بنزین را به قیمت جهانی بخریم! پذیرفتیم.

مفتخرم اکنون که خدمت سروران گرامی‌ خودم عرض کنم، بعد از شش سال، ما نه تنها از آن گردنۀ بنزینیِ فوب‌مدارانه عبور نکرده‌ایم، که به شکل بدتری دوباره با همان چالش روبروییم! این همان دور باطلی است که گویی از آن رهایی نداریم! چرا؟ به دلیل کاهش ارزش پول ملی! من از قیمت‌های دقیق بنزین در فوبِ خلیج فارس (یعنی تحویل در خلیج فارس به قیمت جهانی) خبر ندارم، اما به گمانم به طور میانگین، بسته به قیمت نفت، بنزین لیتری حدود 50 سنت است. اگر با دلار 10 هزار تومنی کنونی حساب کنیم، هر لیتر بنزین بر اساس قیمت دلاری 5000 تومان است و طبعاً ما اکنون دوباره بنزین را مفت می‌خریم!. شش سال پیش هم وقتی قرار بود بنزین گران شود، استدلال همین بود! دائم تأکید می‌شد که ما در ایران بنزین را یک‌پنجم قیمت جهانی به مردم می‌فروشیم. و به این ترتیب، برگشتیم سر جای اول! حالا سر آزادسازی قیمت بنزین چقدر بر مردم فشار آمد... و این همان دور باطل است.

از این دورهای باطل بسیار داریم. مثلاً قرار است چند سال دیگر برسیم به چند سال پیش. درست در لحظه‌ای که فکر می‌کنیم در آستانۀ سال 1400 هستیم احتمالاً می‌رسیم به 1384! و جالب‌تر هم آن‌که سال‌ها پیش وقتی فکر می‌کردیم به سال 1384 رسیده‌ایم از سال 1376 سر درآوردیم! یا ما زمان را گم کرده‌ایم، یا زمان ما رو گم کرده، یا هر دو!

مهدی تدینی

#پاره_نوشته، #سیزیف
@tarikhandishi
«باید با تانک‌ها از روی دوچرخه‌ها گذشت!»


وقتی بزرگ‌ترین حکومت سوسیالیست جهان، شوروی، از هم فروپاشید، بسیاری تصور می‌کردند حزب کمونیست چین نیز به آخر خط رسیده است، اما این تصور اشتباه بود. در این نوشتار به یکی از مهم‌ترین رخدادهای سیاسی چین در چند دهۀ اخیر می‌پردازیم: «جنبشِ میدان تیان‌آنمن».

دهۀ 1980 با گشایش‌هایی در فضای سیاسی چین همراه بود که نتیجۀ آن شکل‌گیری جنبشی دموکراسی‌خواهانه بود. نخستین بروز جدی این جنبش اعتراضاتی در دسامبر 1986 بود که در سال بعد در شهرهای دانشجویی ادامه یافت، و البته از سوی حکومت سرکوب شد. از مسائل اصلی مورد اعتراض این بود که چرا کنگرۀ خلق چین در انحصار حزب کمونیست است. از بُعد اقتصادی از 1978 لیبرالی‌سازی اقتصاد با اصلاحات دِنگ شیائوپینگ آغاز و باعث شده بود برخی از این اصلاحات منتفع و برخی متضرر شوند. از دیگر سو، بوی فساد به مشام می‌رسید، رهبران کادرهای حزب فرزندان و بستگان رهبران پیشین بودند و اقتصاد فامیلی نیز در حال رشد بود. سلطۀ سیاسی مطلق در اختیار حزب کمونیست بود و فقط در زمینۀ اقتصادی بازگذاری‌هایی اعمال می‌شد.

پانزدهم آوریل 1989، هو یائوبانگ، از چهره‌های جناح اصلاح‌طلب که حکومت او را مقصر اعتراضات سال‌های پیش دانسته و از مناصبش عزل کرده بود، درگذشت. مراسم سوگواری برای هو یائوبانگ را می‌توان سرآغاز ماجرای میدان تیان‌آنمن دانست. هفدهم آوریل دانشجویان، در سوگ یائوبانگ، به سوی بنای یادبود قهرمانان خلق در میدان تیان‌آنمن حرکت کردند و این اجتماع به زودی به تظاهراتی ضددولتی تبدیل شد.

تنها در عرض ده روز اعتراض‌ها و بست‌نشینی دانشجویان (که به جنبش‌های دانشجویی 68 در اروپا شبیه بود) ابعاد گسترده یافت و مطالباتی در حد برکنار نخست‌وزیر مطرح شد. تظاهرات ادامه یافت و سایر اقشار مردم به دانشجویان پیوستند. در نهایت در 12 مه دانشجویان تصمیم گرفتند برای فشار به دولت دست به اعتصاب غذای جمعی بزنند. همین روزها قرار بود میخائیل گورباچوف به چین سفر کند و از قضا پکن پر بود از خبرنگاران خارجی که ناگهان سوژه‌ای جذاب‌تر یافته بودند و اخبار اعتراضات را پوشش می‌دادند. دانشجویان گورباچوف را به عنوان اصلاحگر نظام شوروی می‌ستودند. در ماه مه کارگرانی نیز به جنبش پیوستند و سازمان‌هایی مستقل را نیز ایجاد کردند.

در حکومت اختلاف نظر اساسی میان دو نفر وجود داشت: ژائو زیانگ، رئیس حزب، معتقد به برخورد دوستانه با دانشجویان بود و نزد آن‌ها نیز بسیار محبوب بود، و در مقابل رهبر حزب و شاخص‌ترین چهرۀ چین، دِنگ شیائوپینگ که چین را در مسیر جدید اصلاحات هدایت کرده بود، از ابتدا با اعتراضات به شدت مخالف و معتقد بود این اعتراضات به بی‌ثباتی چین می‌انجامد و به اصلاحات آسیب می‌زند. لی پِنگ، نخست‌وزیر چین، نیز کاملاً با دِنگ هم‌عقیدۀ بود. بنابراین، پرسش تنها این بود که کاسۀ صبر دِنگ کی لبریز می‌شد! او هرگز نمی‌پذیرفت چین مسیر کشورهای اروپای شرقی را رود و جایگاه سیاسی مطلق حزب زیر سؤال رود. البته او در همان 26 آوریل در مقاله‌ای این اعتراضات را «دسیسه‌ای برنامه‌ریزی‌شده برای سرنگونی دولت» خوانده بود.

صبر دنگ تمام شد. در 18 مه تصمیم گرفته شد حالت نظامی اعلام شود. زیانگ برکنار شد و به حبس خانگی رفت و مذاکرات با دانشجویان ثمری نداشت. ارتش دستور یافت میدان را که اکنون بیش از یک میلیون در آن حضور داشتند پاکسازی کند. نقل می‌کنند دنگ گفته بود: «دویست کشته بیست سال برای چین صلح می‌آورد!»

سرکوب آغاز شد و نیروهای ارتش که در اطراف پکن در حال آماده‌باش بودند عملیات خود را آغاز کردند. در این میان معترضان نیز که از ابتدای اعتراضات اختلاف‌هایی داشتند، دچار چنددستگی شدند، ضمن این‌که ماندن در میدان دشوار بود و از جهت فیزیکی با سختی‌های فراوانی همراه بود. در نقاط مختلف پکن شهروندان در برابر نیروهای ارتش مقاومت‌هایی می‌کردند. اما اوج درگیری‌ها سوم تا پنجم ژوئن بود. وقتی تانک‌ها و نفربرهای ارتش به میدان رسید و پس از درگیری‌های شدید بامداد پنجم میدان تخلیه شد.

شمار تلفات اعلام‌شده بسیار متفاوت است. دولت از 200 کشته سخن می‌گفت و رسانه‌های غیردولتی از چند هزار. در گزارش عفو بین‌الملل نیز تعداد کشته‌ها از چند صد تا چند هزار اعلام شد. پس از آن نیز ده‌ها نفر محاکمه و به حبس‌های بلندمدت محکوم شدند. زیانگ، رئیس پیشین حزب، تا آخر عمر (2005) در حبس خانگی ماند و جنبش دموکراسی‌خواهی چین دیگر هیچ‌گاه کمر راست نکرد؛ که البته این مسئله دلایل متعددی داشت.

در فایل پیوست گزارشی از سرکوب تیان‌آنمن ببینید، در پست بعد نیز ویدئویِ معروف «مرد تانکی» را ببینید که از تصاویر محبوب جهان شد.

مهدی تدینی

#چین، #دنگ_شیائوپینگ،
@tarikhandishi
«مرد تانکی»


برخی تصاویر جهان را تکان می‌دهند، پر از نمادگان و استعاره‌های بهت‌آورند! یکی از معروف‌ترینِ این تصاویر، ویدئو و عکسی است که در پی سرکوب اعتراضاتِ میدان تیان‌آنمنِ چین در پنجم ژوئن 1989 به طور تصادفی گرفته شد.

مردی لاغراندام با دو پلاستیک در دست در حال گذر از خیابان است. ستونی از تانک‌ها در طول خیابان در حرکتند. مرد در مسیر حرکت تانک‌ها می‌ایستد، بی‌ آنکه از نزدیک‌ شدن تانک‌‌ها هراسی داشته باشد! تانک ترمز می‌زند، مرد کنار نمی‌رود. تانک می‌کوشد از کنار مرد رد شود. مرد راه را می‌بندد. تانک می‌ایستد...

در فایل پیوست این ویدئو را ببینید و برای این‌که بدانید این حادثه در جریان چه اتفاقاتی رخ داده است به پست پیشین بنگرید، در این لینک:
https://t.me/tarikhandishi/484

این مرد که تا به امروز ناشناخته مانده است به «مرد تانکی» یا «شورشی ناشناس» معروف شد. «مرد تانکی» نماد تأمل‌برانگیزی است از رابطۀ نامتوازن شهروند و نظام حاکم.


پی‌نوشت: در نهایت چهار نفر مرد تانکی را از جلو تانک به کنار می‌کشند و با خود می‌برند. کسی از سرنوشت و هویت مرد تانکی آگاه نیست.

مهدی تدینی

#چین، #مرد_تانکی،
@tarikhandishi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این ویدئو رو هم دربارۀ رخدادهای «میدان تیان‌آنمن» ببینید. به طور خلاصه همه چیز رو در چند تصویر و نوشته توضیح می‌ده.

برای توضیح بیش‌تر بنگرید به این پست:

https://t.me/tarikhandishi/484
«آیندۀ ما و آیندۀ ترامپ»


آنچه تاکنون از صحبت‌های جناب رئیس‌جمهور دستگیرم شده این است که دولت برای مواجهه با بحران اقتصادی برنامۀ خاصی مگر انتظار ندارد. به صراحت از صحبت‌های آقای روحانی برمی‌آید که هدف اصلی این است که دو سال و نیمِ پیش رو را دست‌به‌عصا و به هر شکل ممکن سپری کنیم. بعدش چه؟ تاکنون کسی در مورد «بعدش» نظری نداده است، حتماً خدا بزرگ است. اما از این حرف‌ها برمی‌آید که تصمیم‌گیران منتظرند ترامپ در انتخابات بعدی رأی نیاورد و با رفتن ترامپ از کاخ سفید اوضاع درست شود. در واقع برنامۀ اصلی ما «انتظار برای رفتن ترامپ» است. البته در این اثنا امیدواریم با کمک‌های اروپا و پشتیبانی چین و روسیه از پس مشکلاتی که ترامپ ایجاد می‌کند برآییم.

نمی‌دانم تصمیم‌گیران ما بر اساس چه تحلیلی در چنین موضوع خطیری به شکست انتخاباتی ترامپ دل بسته‌اند! تنها این را می‌دانم که همیشه تحلیلگرانی همسو وهمدل با دولتمردان هستند که مسائل را به گونه‌ای که خوشایند باشد تحلیل می‌کنند، نه آن‌گونه که معیارهای علمی حکم می‌کند. این تحلیلگران اصل تحلیلگری را دقیقاً به ضد خود تبدیل می‌کنند و بیش‌تر باعث گمراهی تصمیم‌گیرانند تا آن‌که چراغی در مسیر تاریک آینده بیفروزند. و البته مضرترین حالت نیز این است که تبلیغاتمان در تحلیلمان رسوخ کند.

اما اگر معیار ما برای پیش‌بینی آیندۀ سیاسی ترامپ تجربه‌هایی باشد که در تاریخ و اندیشۀ سیاسی اندوخته‌ایم باید بپذیریم به احتمال فراوان ترامپ برای هشت سال ماندگار خواهد بود. ما آینده را در مورد «شخص» ترامپ نمی‌دانیم، اما تاریخ سیاسی جهان امثال ترامپ زیاد به خود دیده است. یعنی اگر هم آیندۀ سیاسیِ شخص ترامپ را نمی‌دانیم، «گونۀ» سیاسی ترامپ را که باید تاکنون شناخته باشیم. و حالا بر اساس این «سنخ‌شناسی» می‌توانیم آیندۀ ترامپ را نیز حدس بزنیم.

پس پرسش اصلی اکنون این است: «گونۀ ترامپ چیست؟» ترامپ از آن دست دولتمردان است که «سیستم‌ستیز»اند؛ با عرف‌های سیاسی و دیپلماتیک ناسازگارند. زیر بار محدودیت‌های سیستمی نمی‌روند و از اختیارات قانونی خود برای ایجاد نوعی آشوبِ مهارشده بهره می‌برند. این نوع دولتمردان آگاهانه تنش‌زایی می‌کنند و بدیهیات سیاسی را زیر سؤال می‌برند. آن‌ها با لطمه زدن به سیستم برای خود اعتبار و مؤفقیت می‌خرند، و البته آنچه در نهایت دیده می‌شود مؤفقیت آن‌هاست که بُرد کوتاه‌مدتی هم دارد. این دولتمردان «شبه‌انقلابی‌»اند، و این کنش انقلابی در ستیزشان با بخشی از نظام حاکم و به خصوص در «زبان»شان هویدا می‌شود. این نوع رفتار سیاسی دو سود کوتاه‌مدت بسیار ارزشمند دارد: اول این‌که با لطمه به نظامی که پیشینیان ساخته‌اند مؤفقیت کسب می‌کنند و دوم این‌که خود را دولتمردی «متفاوت» و «لایق‌تر» جلوه می‌دهند.

بنابراین، این دولتمردان همواره در کوتاه‌مدت (5 تا 10 سال) بسیار مؤفق «به نظر می‌رسند» و حتا آمارهای اصلی اقتصادی را بهبود می‌بخشند. آنها مانند مردان قوی‌هیکلی‌اند که درختان را با تمام توان تکان می‌دهند تا میوه‌هایشان بر زمین ریزد. اتفاقاً این زور نامعمولی که به کار می‌بندند باعث می‌شود بیش‌ترین میوه‌ها بر زمین ریزد و مردم شادمان و قدردان به جمع‌آوری میوه‌ها روی آورند، اما خبر ندارند این تکان‌های شدید به ریشه‌های درختان آسیب می‌زند! مردم (رأی‌دهندگان) فقط میوه‌هایی را می‌بینند که امروز بر زمین می‌ریزد و از آسیبی که به ریشه‌های درختان وارد می‌آید بی‌خبر می‌مانند. این «روزمداری» و «وابستگی به توده» در ذات دموکراسی نهفته است.

در واقع چند سال طول می‌کشد تا بومرنگی که این دولتمردان با تصمیمات خود پرتاب کرده‌اند بازگردد و به خودشان اصابت کند. خود ما نیز تجربۀ کسی چون احمدی‌نژاد را داریم که ماجراجویی‌ها و هیجاناتی که وارد سیستم اداری کرد در مواردی بازدهی کوتاه‌مدتی نیز داشت، اما در نهایت ما ماندیم و صدها میلیارد درآمد دلاریِ سوخته و اقتصادی زمینگیر!

حالا شاید ما دوست داشته باشیم در انتخابات بعدی جان کری نامزد شود و دموکرات‌ها ترامپ را شکست دهند و برجام‌دوستانِ آمریکایی به کاخ سفید بازگردند و حسابی از ما دلجویی کنند. یا اصلاً شاید دوست داریم کسی چون سندرز در انتخابات بعدی پیروز شود و از پشت به کاپیتالیسم افسارگسیختۀ آمریکا خنجر بزند و آمریکا خودبه‌خود آن‌قدر تضعیف شود که دیگر ما نیازی به برجام نداشته باشد. یا شاید آن دسته از ما که جنس بهتری مصرف می‌کنند منتظرند در سال 2020 در آمریکا انقلاب بولشویستی شود و یاران بولشویک‌ِ ما کاخ سفید را به طویله تبدیل کنند.

همۀ این‌ها آرزوهای ماست و تنها پرسش من از رئیس محترم دولت این است که اگر این دو سال و نیم مورد نظر ایشان سپری شد و ترامپ ماند آن‌گاه چه باید کرد؟

مهدی تدینی

#پاره_نوشته ، #ترامپ،

@tarikhandishi
نامۀ هانا آرنت و آلبرت آینشتاین: «بگین فاشیست است!»


یکی از خاص‌ترین نامه‌هایی که اندیشمندان و دانشمندان نوشته‌اند نامه‌ای است که امضای دو شخصیت بزرگ پای آن است: آلبرت آینشتاین و هانا آرنت. در دوم دسامبر 1948 در روزنامۀ نیویورک تایمز نامه‌ای سرگشاده خطاب به مردم، سیاستمداران و یهودیان آمریکا منتشر شد که نام 28 شخصیت برجستۀ یهود پای آن دیده می‌شد و در میانشان نام آرنت و آینشتاین بیش از همه خودنمایی می‌کرد. امضاکنندگان به سفر مناخیم بگین، سیاستمدار اسرائیلی، به آمریکا اعتراض داشتند و به جامعۀ آمریکا هشدار دادند از بگین به دلیل سوابق جنایت‌بارش حمایت نکنند.

هانا آرنت، متولد 1909، از نامدارترین نظریه‌پردازان سیاسی است. آرنت یهودی‌تبار و متولد آلمان پس از به قدرت رسیدن هیتلر مدتی در بازداشت بود و سپس به آمریکا رفت. با توجه به آثار ارزشمندی که او در حوزۀ نظریۀ سیاسی به ویژه در مورد رژیم‌های توتالیتر و فاشیست نوشته است نمی‌توان در صلاحیت او برای نظر دادن در مورد بگین تردید کرد.

تأکید نامه بر نام مناخیم بگین و حزبش است. امضاکنندگان بگین را با توجه به عملکردش در فلسطین شایستۀ عنوان «فاشیست» می‌دانند. آنها بگین و حزبش را با جنبش‌ها و احزاب فاشیستی، مانند حزب فاشیست ایتالیا و همچنین با نازی‌ها مقایسه می‌کنند و به خصوص ماجرای کشتار دیر یاسین را مصداق اقدامات فاشیستی بگین می‌دانند. از نظر نویسندگان نامه، سازمان ایرگون (سازمان شبه‌نظامی بگین که در ادامه درباره‌اش توضیح می‌دهم) اساساً فاشیستی بود. آنها به یهودیان و جامعۀ آمریکا هشدار می‌دهند با حمایت کورکورانه و ناآگاهانه از بگین ناخواسته به حامی فاشیسم تبدیل نشوند و جامعۀ فلسطینی را از آمریکا نومید نکنند.

مناخیم بگین، متولد 1913 در روسیه، از 1929 جذب جنبش صهیونیستی «بِتار» شده بود؛ جنبشی که به عنوان نوعی سازمان جوانان صهیونیست بر دیگر جنبش‌ها و احزاب رادیکال‌ـ‌صهیونیستی بسیار تأثیر گذاشت و علاوه بر بگین بسیاری از دیگر دولتمردان اسرائیلی در آن عضویت داشتند، مانند شامیر و اولمرت. بگین در سال 1941 به نیروهای داوطلبِ زیر فرمان شوروی پیوست و در این اثنا به ایران و بعد در سال 1942 به فلسطین اعزام شد.

در فلسطین او به سرزمینی پا نهاده بود که به گمانش متعلق به یهودیان بود. بنابراین از خدمت نظامی خارج شد و به شبه‎نظامیان صهیونیستی پیوست که در فلسطین علیه بریتانیا و عرب‌های بومی می‌جنگیدند. او به «ایرگون» پیوست، نوعی سازمان شبه‌نظامی زیرزمینی که در سال 1931 تشکیل شد و تا اعلام استقلال اسرائیل در سال 1948 فعالیت داشت. ایرگون فعالیت‌های تروریستی گسترده‌ای انجام داد، از جمله انفجار هتل شاه داوود بود که ده‌ها کشته بر جای گذاشت یا کشتار دیر یاسین بود.

همین سوابق بگین باعث شده بود بسیاری از یهودیان و حتا دولتمردان صهیونیست او را فاشیست بنامند. بن گوریون، نخستین نخست‌وزیر اسرائیل، در 1963 بگین را با هیتلر مقایسه کرده بود. پس از جنگ 1948 و اعلام استقلال اسرائیل، بگین حزبی سیاسی (حروت: آزادی) تأسیس کرد که جایگزین همان سازمان ایرگون بود. بگین بعدها، 1977 تا 1983 به نخست‌وزیری اسرائیل رسید.


▪️بندهایی از نامۀ اندیشمندان و دانشمندان یهودی

«در میان نگران‌کننده‌ترین پدیده‌های سیاسی دوران ما ظهور «حزب آزادی» در کشور تازه‌تأسیس اسرائیل است؛ حزبی سیاسی که به لحاظ سازماندهی، روش‌ها، فلسفۀ سیاسی و رویکرد اجتماعی‌اش شباهت نزدیکی به احزاب نازی و فاشیست دارد. این حزب از اعضا و هواداران ایرگون... که سازمانی تروریستی، راست‌گرا و شووینسیست در فلسطین بود تشکیل شده است.

...این حزب امروز از آزادی، دموکراسی و امپریالیسم‌ستیزی سخن می‌گوید در حالی که چندی پیش‌تر علناً دکترین حکومت فاشیستی را تبلیغ می‌کرد. این حزب شخصیت واقعی، یعنی شخصیت تروریستی خود‌ را در اقداماتش نشان می‌دهد. از اقداماتی که تاکنون انجام داده است می‌توانیم قضاوت کنیم در آینده انتظار چه چیزی را باید داشت.

این حزب در روستای عربی دیر یاسین نمونه‌ای تکان‌دهنده از رفتار خود را نمایان ساخت... در نهم آوریل دسته‌های تروریست به این روستای صلح‌جو حمله کردند، بیش‌تر ساکنان آن ـ 240 مرد و زن و کودک ـ را کشتند و تنها عدۀ اندکی را زنده گذاشتند تا با آن‌ها به عنوان اسرا رژه‌ای را در خیابان‌های بیت‌المقدس برگزار کنند... حادثۀ دیر یاسین شخصیت و اقدامات حزب آزادی را نمایان می‌کند.

...این مهر و امضای قطعیِ حزبی فاشیستی است که برای آن تروریسم (علیه یهودیان، اعراب و بریتانیایی‌ها) و تحریفگری ابزار و «حکومتی پیشوامحور» هدف است... از این روی، امضاکنندگان... از همۀ افراد مشمول مصرانه می‌خواهند از این جدیدترین نمود فاشیسم حمایت نکنند.»

مهدی تدینی

#اسرائیل، #هانا_آرنت، #فاشیسم
@tarikhandishi
«به احترام پروانۀ سلحشوری»


می‌خواهم حرف‌های تکراری و خسته‌کننده را کنار بزنم و به جمله‌ای متفاوت برسم. می‌خواهم به مفهومی برسم که نشانۀ «اخلاق سیاسی فضیلت‌مندانه» است. می‌خواهم به جمله‌ای برسم که هر قدر مرورش می‌کنم تکراری به نظر نمی‌رسد...

در روزهای اخیر چند نطق متفاوت در مجلس انجام شد که یکی از آن‌ها نطق سالیانۀ خانم پروانۀ سلحشوری بود. هر قدر هم این‌گونه نطق‌ها را متفاوت بدانیم، این دست حرف‌های انتقادی نسبت به اوضاع کلی سیاسی و اقتصادی کشور آن‌قدر از رسانه‌ها و تریبون‌های مختلف بیان شده است که هیچ‌کدام دیگر حرف جدیدی ندارد. در شرایطی به سر می‌بریم که همه کم یا زیاد ادبیات اپوزیسیونی دارند! از تحلیلگرهای کراوات‌زدۀ فلان شبکۀ فارسی‌زبان خارجی تا اصلاح‌طلبان و اصولگرایان داخلی و حتا تا مقامات ارشد، از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تا اعضای مجلس خبرگان، همگی ادبیات اپوزیسیونی پیشه کرده‌اند و همه منتقدند. حال دیگر نیاز نیست از جناحِ فعلاً حذف‌شدۀ احمدی‌نژاد یاد کنیم. به طور کلی همه منتقدند! در چنین شرایطی شنیدن نطقی انتقادی حتا از تریبونی چون مجلس گرچه جالب است، اما تکرار حرف‌هایی است که امروز پربسامدتر از هر زمانی شده است. گرچه نباید انکار کرد که کیفیت و عیار این انتقادها نیز با هم فرق دارد و نمی‌خواهم نطق انتقادی کسی چون خانم سلحشوری یا آقای حیدری را با انتقادهای دیگران یکسان بدانم.

اما در نطق خانم سلحشوری جمله‌ای بیان شد که با همۀ نقدها و حرف‌ها و تحلیل‌های دیگر متفاوت بود و در ازدحامِ ناگواری‌ها و سرگیجه‌های خبریِ این روزها شنیده نشد، اما فهم و درک عمیق و اخلاق‌گرایی سیاسیِ نهفته در آن تن آدمی را می‌لرزاند، اگر که خوب به آن دقت کنیم. خانم سلحشوری در یکی از بندهای سخنرانی‌اش دربارۀ وضعیت «مجلس» و «نمایندگان» می‌گوید: «... مگر نظارت استصوابی شورای نگهبان اجازه انتخاب بهتری را داده است و مردم به ناچار ما را انتخاب کرده‌اند که شاید جای فرد دیگری را که حق نمایندگی داشت گرفته‌ایم.»

این همان جمله‌ای است که جنس و گونۀ آن از تمام حرف‌هایی که معمولاً می‌شنویم متفاوت است و در نظرم چنان ارزشمند است که باید به احترام گویندۀ آن از جا برخاست. بیایید از منظر «اخلاق سیاسی» به این جمله بنگریم. بسیاری از معضلاتی که ما امروز با آن‌ها در ساحت سیاسی دست‌به‌گریبانیم و گاه از آن‌ها زخم خورده‌ایم، خود «معلول» است: معلول اخلاق سیاسی ناروا. «اخلاق سیاسی» روحی است که در پیکر سیاسی دمیده می‌شود و اگر این روح نیک باشد، حتا می‌تواند پیکرِ زمخت سیاسی را به کرداری پسندیده، لطیف و غیرخشونت‌بار وادارد. پدیدۀ سیاسی نیز مانند دیگر پدیدارهای اجتماعی، وجهی پیدا (ساختاری‌ــ‌سازمانی) و وجهی ناپیدا دارد. «اخلاق سیاسی» بخشِ ناپیدای پدیدۀ سیاسی است. همگان عادت دارند دائم به بخش سخت و پیدای سیاست بپردازند، که البته حق هم دارند، زیرا بخش ناپیدا چون مرئی نیست، قابل درک هم نیست و مشکل بزرگ‌تر این‌که چون عینی نیست، اثبات‌پذیر هم نیست و بنابراین، بحث و تحلیل علمی نیز در مورد آن دشوار است. وجه پیدا و ناپیدای سیاسی تأثیرات متقابل و سازنده‌ای بر هم می‌گذارند، همدیگر را می‌سازند و از هم تأثیر می‌پذیرند.

باید به یاد داشته باشیم بسیاری از معضلات امروز ما «معلول» اخلاق سیاسی است، نه ساختار سیاسی، یا اگر هم معلولِ ساختار است، خودِ آن ساختار متأثر از آن اخلاق سیاسی شکل گرفته است. تا زمانی که ما ایرانی‌ها اخلاق سیاسی‌مان را اصلاح نکنیم، با هر تغییر ساختاری کردار سیاسی ناروا و آسیب‌زا دوباره خود را در ساختار جدید با شدتی کم‌تر یا بیش‌تر جاری خواهد کرد. این همان «بازتولید سیاسی» است که درباره‌اش بسیار صحبت شده است.

خودانتقادی، نگاه منتقدانه به جایگاه و کارکرد سیاسی خود و رعایت انصاف، این‌ها فضیلت‌هایی است که در این گفتۀ خانم سلحشوری پیداست و این فضایل برسازندۀ همان «اخلاق سیاسی» است که امیدوارم روزی در میان ما نیز نهادینه شود. پروانۀ سلحشوری به خود یادآوری می‌کند که جای فرد لایق‌تری را غصب کرده است و فقط سازوکار موجود باعث شده است او به این جایگاه برسد و در نتیجه خود را نیز مستحق ملامت می‌داند. این نگرش تحسین‌برانگیز نیست؟ و ما، همۀ ما، چقدر از این اخلاق سیاسی دوریم...

مهدی تدینی

#پاره_نوشته، #پروانه_سلحشوری
@tarikhandishi
چند روز پیش پستی منتشر کردم با عنوان «قلعه» که مروری بود بر فیلم مستند کامران شیردل در مورد «شهر نو»ی تهران، در سال 1345. نمی‌دانم چرا ویدئویی که به پست پیوست کرده بودم برای برخی از دوستان (از جمله خودم) حذف شده است! از این رو آن پست را دوباره در کانال منتشر می‌کنم، امیدوارم این‌بار ویدئو حذف نشود.
...
«قلعه»

در محلۀ روسپیان تهران (1345)


کامران شیردل چندین مستند ارزشمند و ماندگار ساخته است که یکی از آن‌ها با عنوان «قلعه» دربارۀ محلۀ «شهر نو» در تهران است؛ محله‌ای که مجموعه‌ای از روسپی‌خانه‌ها و کاباره‌ها را در خود جای داده بود. در این پست نگاهی به این مستند می‌اندازیم.

محلۀ «شهر نو» (که نام‌های دیگری هم داشت: «قلعه»، «جمشید»، «گمرک»، «محلۀ قجرها») در زمان محمدعلی شاه ساخته شده بود و محل اقامت خانوادۀ شاه بود. اما پس از ساخت دروازۀ قزوین این محل که بیرون از دروازه قرار گرفته بود به محلۀ خلافکاران تبدیل شد و شیره‌کش‌خانه‌هایی در آن برپا شد. از زمان پهلوی اول که تلاش شد روسپی‌ها از شهر رانده شوند، رفته‌رفته محلۀ قجرها محل تجمع تن‌فروشان شد. ارباب جمشید، نام یکی از زرتشتیان متمول ایران بود که برای زنان بی‌سرپرست و بی‌خانمان در آن محل خانه ساخت و از آن زمان نام «شهر نو» و «جمشید» باب شد.

رفته رفته در طول دهه‌های بعد محلۀ شهر نو به محل تجمع تن‌فروشان و موادفروشان تبدیل شد، ضمن این‌که سینما و کاباره نیز در آن و اطراف آن ساخته شد. از سال 1346 (یک سال پس از فیلمبرداری این فیلم) برای ساماندهی وضع شهر نو تلاش‌هایی صورت گرفت. از جمله این‌که سرشماری انجام شد و زنان موظف به دریافت کارت سلامت و نظارت پزشکی بودند.

فیلم کامران شیردل، از تضادی پرده‌برداری می‌کند که «معلول» مرحلۀ خاصی از توسعۀ اجتماعی و اقتصادی است. جملاتی که در مستند می‌شنویم دقیق و حساب‌شده‌ به کار رفته است؛ دست‌کم در بافت این فیلم معانی استعاری دقیقی یافته‌اند. فیلم کلاس درسی را نشان می‌دهد که زنان (سابقاً) تنفروش در آن‌جا خواندن و نوشتن یاد می‌گیرند. تضاد اجتماعی اصلی‌ای که فیلم قرار است آن را نشان دهد، در همان جملات اول بیان می‌شود. خانم معلم دیکته می‌کند و زنی تنفروش بر تخته‌سیاه می‌نویسد:

«بنویس جانم: شهرهای بزرگ ایران دارای کارخانه‌ها و اداره‌ها و بیمارستان‌های بسیار است که مردم شب و روز در آن‌جاها کار می‌کنند. هر ایرانی چه در شهر و چه در ده زحمت می‌کشد تا زندگی بهتری برای خود...»

در سایه‌روشن شهری که صنعتی و مدرن می‌شود، انسان‌هایی هستند که سهمی از آن کارخانه‌ها و ادارات ندارند؛ منبع درآمدشان، تنشان است...

در این‌جا زنان روسپی زبان می‌گشایند:

«تقریباً هجده سال پیش از این، من دختر بودم، زیر پای من نشستند، من رو آوردند تهران به جای فساد، در دروازه قزوین... که من رو فروختند... هر چه سعی کردم بیام از اونجا بیرون نمی‌ذاشتند... می‌گفتند تو بدهکاری.»

«من دوازده سالمه، یه خواهر دارم و یه برادرم کوچولو... ما یه زندگی داریم جمشیده... شما می‌تونید یه کاری برای ما چیز کنید؟ ما این‌جا از این جمشید نجات بگیریم، بریم راحت شیم... زن‌های بدی‌اند مردهای بدی‌اند... متلک می‌گن. ما دختر نجیبیم دیگه نمی‌تونیم که... همه‌ش حرفای بدی می‌زنن به ما...»

«اینا مادر که نیستند... بچه‌هایی نه سال، ده سال، پونزده سال دارن، اینا رو توی جمشید شب‌ها می‌برند استفاده می‌کنن، می‌برن توی خیابونا می‌فروشن‌شون، به راننده‌ها، به مثلاً مردمی‌ که می‌خرند، به مردهای مثلاً عرق‌خور و فلان می‌برن می‌فروشن... یکی چهل تومن پنجاه تومن می‌گیرن، یه ساعت پهلوشون می‌مونن. من می‌گم حیفن اینا، گناه دارن، ما آلوده شدیم، اونا آلوده نشن...»

و اما ماجرای ساخت این فیلم

ساخت فیلم «قلعه» به سفارش سازمان زنان ایران در سال 1345 همراه با فیلم «تهران... پایتخت ایران است» آغاز شد. اما فیلم «تهران... پایتخت ایران است» توقیف شد و در پی آن ساخت فیلم قلعه نیز متوقف شد و اصلاً فیلم به فراموشی سپرده شد. دلیل این توقیف احتمالاً این بود که فیلم تصویری متفاوت از آنچه تلاش می‌شد از ایران و به خصوص تهران ترسیم شود، ارائه می‌داد. این فیلم لایه‌های ناپیدا و کریه تهران را نشان می‌داد و هیچ بعید نبود از جشنواره‌های بین‌المللی سر درآورد.

پس از انقلاب 57، شیردل به آرشیو این فیلم دسترسی پیدا کرد و بر اساس همان میزان فیلمبرداری‌ای که شده بود نسخه‌ای حدوداً هجده دقیقه‌ای از فیلم را تدوین کرد که در سال 1359 اکران شد. فیلم «تهران... پایتخت ایران است» نیز به همین شکل و در حدود هجده دقیقه تدوین شد.

پیش از این مستند بی‌نظیر دیگری را از کامران شیردل در کانال دیده‌ایم، با عنوان «اون شب که بارون اومد». در این لینک می‌توانید آن را ببیند:

https://t.me/tarikhandishi/103

نکتۀ آخر این‌که در بحبوحۀ انقلاب بخش‌هایی از شهر نو توسط مردم متعرض به آتش کشیده شد و در ماه‌های بعد نیز عده‌ای از زنانی که سردستۀ روسپیان نامیده شدند بازداشت و اعدام شدند.

مهدی تدینی

#شهر_نو، #کامران_شیردل، #مستند،
@tarikhandishi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی قدیمی باکیفیت و رنگی از تهران و اصفهان، از سال 1335.

@tarikhandishi
تاریخ‌اندیشی ــ مهدی تدینی
‍ «آیندۀ ما و آیندۀ ترامپ» آنچه تاکنون از صحبت‌های جناب رئیس‌جمهور دستگیرم شده این است که دولت برای مواجهه با بحران اقتصادی برنامۀ خاصی مگر انتظار ندارد. به صراحت از صحبت‌های آقای روحانی برمی‌آید که هدف اصلی این است که دو سال و نیمِ پیش رو را دست‌به‌عصا…
«همین آمریکای لعنتی!»


یکی از شاخص‌های اقتصادی جالب‌توجه و پرمعنا «میانگین حقوق ساعتی» است. در طول دهه‌های اخیر این شاخص در آمریکا همواره صعودی بوده است و اکنون به مرز 28 دلار رسیده است. یعنی به طور میانگین هر آمریکایی به ازای هر ساعت کار 28 دلار حقوق می‌گیرد. ذهن کنجکاو با شنیدن این عدد بی‌درنگ به ضرب و تقسیم و مقایسه می‌پردازد:

هر آمریکایی بابت هشت ساعت کار روزانه به طور میانگین 224 دلار حقوق می‌گیرد. با دلار 13 هزار تومانی که حساب کنیم، هر آمریکایی در یک روز 2.912.000 تومان حقوق می‌گیرد، یعنی یک کارمندِ «متوسطِ» آمریکایی با یک روز کار کردن، اندازۀ یک ماه یک کارمند نسبتاً بلندپایه و «خوش‌حقوقِ» ایرانی دستمزد می‌گیرد. اگر هم با نرخ دلارِ افسانه‌ایِ 4.200 تومانی حساب کنیم، هر آمریکایی در هر روز کاری 940.000 تومان درآمد دارد، که این هم با حداقلِ حقوق ماهانۀ کارگران در ایران (1.114.000 تومان) فاصلۀ چندانی ندارد.

دلیل این‌که بر نرخ «میانگین حقوق ساعتی» تأکید می‌کنم این است که به واقعیت‌های توزیعیِ ثروت نزدیک‌تر است و مبنای محاسبۀ آن حقوقی است فرد به طور عینی دریافت می‌کند. البته نیاز به توضیح نیست که این میزان حقوق در آمریکا بسیار متنوع و متفاوت است: هم‌اکنون در آمریکا کسی که در بخش آی.تی کار می‌کند به طور میانگین ساعتی حدود 40 دلار می‌گیرد، اما کارمند بخش خرده‌فروشی ساعتی حدود 19 دلار می‌گیرد.

میانگین حقوق ساعتی در آمریکا در سال 2008 بین 21 تا 22 دلار بود. حالا اگر بخواهیم درآمد ساعتی را بین 2008 تا 2018 مقایسه کنیم، افزایشی 28 درصدی را نشان می‌دهد. پس، درآمد ساعتی هر آمریکایی، در ده سال اخیر 28 درصد افزایش یافته است. حال باید به سراغ نرخ‌های دیگر هم رفت تا معنای این اعداد را بهتر فهمید؛ پیش از همه «نرخ تورم».

نرخ تورم ده‌سالۀ آمریکا: 2008 (0.1%)، 2009 (2.7%)، 2010 (1.5%)، 2011 (3%)، 2012 (1.7%)، 2013 (1.5%)، 2014 (0.8%)، 2015 (0.7%)، 2016 (2.1%)، 2017 (2.1%) و 2018 (2.9%).

جمع حسابی این رقم‌ها 19 درصد است و حالا می‌توان این 19 درصد تورم را کنار آن 28 درصد افزایش حقوق ساعتی گذاشت. اما نرخ دیگری هم هست که می‌توان کنار این نرخ در نظر گرفت تا بتوان هم وضعیت اقتصادی فرد را فهمید و هم وضعیت کلی اقتصاد را، و آن «نرخ بی‌کاری» است. حالا نرخ بی‌کاری در آمریکا را در ده سال گذشته مرور می‌کنیم:

نرخ بی‌کاری از 2008 تا 2018 به ترتیب: 5.8 درصد / 9.3 / 9.6 / 8.9 / 8.1 / 7.4 / 6.2 / 5.3 / 4.9 و در 2018 تاکنون 3.9 درصد.

چنان‌که می‌بینیم نرخ بی‌کاری آمریکا در این روزها به 3.9 درصد رسیده که پایین‌ترین نرخ بی‌کاری در نیم‌قرن اخیر است! بنابراین، در حالی که افراد بسیار بیش‌تری در ده سال اخیر وارد بازار کار آمریکا شده‌اند، در عین حال دستمزد ساعتی افزایش یافته است.

آخرین آماری که بررسی می‌کنیم، نرخ رشد اقتصادی است. نرخ رشد اقتصادی آمریکا در ده سال اخیر را مرور کنیم. نرخ رشد آمریکا از 2008 تا 2018 به ترتیب: 0.3- / 2.8- / 2.5+ / 1.6+ / 2.2+ / 1.7+ / 2.6+ / 2.9+ / 1.5+ / 2.3+ و در نهایت در سال 2018 تاکنون 4.1+

رشد اقتصادی آمریکا امسال تاکنون به 4.1 درصد رسیده که این نرخ نیز از سال 2000 بی‌سابقه بوده است. این روزها حال اقتصاد آمریکا خوب است. افزایش حقوق، پایین آمدن نرخ بی‌کاری، و افزایش رشد اقتصاد. چند روز پیش مطلبی نوشتم در این باره که سیاست‌های ترامپ در کوتاه‌مدت می‌تواند نتایج مثبتی در پی داشته باشد و همین نیز رفتار رأی دهندگان آمریکایی را رقم خواهد زد. به گمانم این آمار آن ادعای بنده را تا حدی تأیید می‌کند. در این لینک آن پست را بخوانید:
https://t.me/tarikhandishi/488

در این اثنا که به آمریکا ناسزا می‌گوییم و طبق آنچه این روزها مد شده به «نئولیبرالیسمِ وحشی و بی‌پدرمادر» می‌تازیم، بد نیست به نرخ‌ها هم نیم‌نگاهی داشته باشیم. هرگز مدافع آمریکا و نظام اقتصادی آن نیستم، اما باید به واقعیت آمریکا نگاه کنیم تا رابطۀ اندیشه‌مان با واقعیت قطع نشود. 100 سال پیش لنین با تعبیر «اشرافیت کارگری» مؤفقیت کاپیتالیسم را توجیه می‌کرد. آمریکا نیرومندترین فرهنگ مدرن را پرورانده است و برای شناخت آن به تلسکوپ‌های نظری پیچیده‌ای نیاز است، وگرنه ما نیز مانند لنین‌ها می‌آییم و می‌رویم و نظام آمریکایی سر جایش می‌ماند.

اگر علاقه‌مندید در مورد داده‌هایی که دادم اطلاعات جزئی داشته باشید، به این لینک‌ها بنگرید: میانگین درآمد ساعتی و هفته‌ای در آمریکا، به تفکیک مشاغل، برای سال 2017 و 2018:
https://www.bls.gov/news.release/empsit.t19.htm

جدول نرخ تورم آمریکا از سال 1914 تا 2018:
https://www.usinflationcalculator.com/inflation/historical-inflation-rates/

مهدی تدینی

#آمریکا، #ترامپ
@tarikhandishi
«جسد مردی در صندوق عقب رنوی قرمز»


یکی از تکان‌دهنده‌ترین ترورهای سیاسی قتل «آلدو مورو»، دولتمرد ایتالیایی به دست چریک‌های چپ بود. در این پست مروری می‌کنیم بر این رخداد فراموش‌ناشدنی.

آلدو در 1916 به دنیا آمد. وقتی شش ساله بود موسولینی در ایتالیا به قدرت رسید و تا 29 سالگی، حاکمیت فاشیسم را بر کشور خود شاهد بود تا آنکه نیروهای مقاومت در سال 1945 موسولینی را در حال فرار یافتند و اعدام کردند و این صفحۀ آخرِ 23 سال حاکمیت فاشیسم بر ایتالیا و سرآغاز دورانی دموکراتیک برای ایتالیا بود. و قرار بود آلدو روزی مرد شمارۀ یک این دموکراسی شود.

آلدو در مناسباتی خرده‌بورژوایی به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو معلم بودند، و مادرش کاتولیکی مؤمن بود. آلدو نیز دیندار بود و حتا در دوران دانشجویی رئیس انجمن ملی دانشجویان کاتولیک بود. او حقوق خواند و به استادی فلسفۀ حقوق رسید. سقوط موسولینی مصادف بود با روی‌آوری او به سیاست. انتظار می‌رفت که روحیۀ مذهبی‌اش او را به سوی «دموکراسی مسیحی» سوق دهد. سنت سیاسیِ دموکرات‌مسیحی همچنان جریان نوینی بود و تازه در اوایل دهۀ 1920 حزب دموکرات‌مسیحی ایتالیا تشکیل شده بود که البته دیکتاتوری موسولینی مجال ظهور قابل توجهی به آن نداده بود. 1946 آلدو مورو نمایندۀ مجلس شد (و تا هنگام مرگ ماند).

از 1954 پیشرفت مورو در حزب شتاب گرفت. بارها در چند وزارتخانه وزیر شد. حزب دموکرات‌مسیحی دو جناح راست و چپ داشت و مورو بیش‌تر (از همان جوانی) به جناح چپ حزب نزدیک بود. آلدو در 1963 در دولتی ائتلافی به نخست‌وزیری ایتالیا رسید و به رغم دشواری‌های ائتلاف، دولت او تا 1968 برقرار ماند. پس از آن دو نوبت تا 1974 وزیر امور خارجۀ ایتالیا شد و بعد دوباره به مدت دو سال به مقام نخست‌وزیری بازگشت، تا 1976. و این همان سال‌هایی بود که جنبش‌های افراط‌گرا و تروریست چپ و راست افراطی در ایتالیا سر برآورده بودند. و بدین سان خود آلدو نیز به فاجعه نزدیک می‌شد.

در سال 1976 آلدو با همکاری رهبر حزب کمونیست ایتالیا بسیار کوشید تا «مصالحه‌ای تاریخی» میان کمونیست‌های ایتالیا و حزب دموکرات‌مسیحی شکل گیرد (دو حزبی که به طور سنتی مخالفانی سرسخت بودند). و برای افراط‌گرایان چیزی ناخوشایندتر از این نبود! زیرا چنین چیزی به زعم این چریک‌های شهری جلوی انقلاب رؤیایی آن‌ها را می‌گرفت. تروریست‌های چپ‌گرا در 16 مارس 1978 پنج محافظ آلدو را کشتند و او را ربودند. آدم‌ربایان خواستار آزادی رفقای زندانی خود شدند تا آلدو را آزاد کنند، اما در این‌جا شکافی میان احزاب افتاد، گروهی مخالف مذاکره با تروریست‌ها و گروهی موافق آن بودند.

جامعۀ ایتالیا در شوک فرورفته بود. برای نخستین بار شبکۀ تلویزیون ایتالیا برنامه‌های خود را برای پوشش این آدم‌ربایی بزرگ 24 ساعته کرد. حتا پاپ پل ششم از گروگانگیران خواسته بود او را به جای آلدو گروگان بگیرند. فضای پرتنش و گاه عاطفی شدیدی پدید آمده بود. اما جامعه در همین تب و تاب بود که در نهم مه (55 روز بعد از گروگانگیری) جسد مردی در صندوق عقب رنوی قرمزرنگی در رم پیدا شد. پیکر سردشدۀ آلدو مورو بود، با جای هشت گلوله‌ها بر تنش. چهره‌اش به سمت چپ خشکیده بود. آلدو دموکرات‌مسیحی بود، اما همیشه نگاهی به چپ داشت، حتا پس از مرگش...

قاتل او ماریو مورِتّی نام داشت، یکی از اعضای این گروه تروریستی. مورتّی تازه در سال 1981 بازداشت شد و به حبس ابد محکوم شد. اما این تروریست‌ها که بودند؟

پس از جنبش‌های دانشجویی 68 خرده‌گروه‌های تروریست و افراطی چپ در اروپا شکل گرفت که یکی از آن‌ها «بریگادهای سرخ» بود، نوعی گروه کمونیستیِ زیرزمینی که خود را «چریک‌های شهری» می‌دانست و به تقلید از چریک‌های اوروگوئه‌ای (توپاماروس) در سال 1970 در میلان تشکیل شده بود. این گروه از سال 1970 تا 1988 مرتکب 73 آدمکشی، و تعداد زیاد آدم‌ربایی‌ و سرقت‌ مسلحانه شد. در این سال‌ها 1337 عضو این گروه شناسایی و بازداشت شدند. جنجالی‌ترین ترور این گروه قتل ناجوانمردانۀ آلدو مورو بود که شرحش رفت.

اما تنها نام این گروه هستۀ ایدئولوژیکش را جار می‌زد: «بریگادهای سرخ». بریگادها در زمان مقاومت در جنگ جهانی دوم، در برابر اشغال آلمان نازی و در برابر فاشیست‌ها مبارزه می‌کردند. بنابراین، آن‌ها حاکمیت لیبرال‌ـ‌دموکراتیک‌ ایتالیا را همان فاشیسم و نازیسم می‌دیدند و به همان شیوه‌ای می‌خواستند در برابر دولتمردان کت‌وشلواری بجنگند که زمانی در برابر نیروهای تا بن دندان مسلح نازی می‌جنگیدند. این همه عدم‌تناسب تنها از تعصب‌زدگی ایدئولوژیک برمی‌آید.

در فایل پیوست لحظه‌‌ای را که جنارۀ آلدو مورو پیدا می‌شود ببینید: «جنازۀ مردی در صندوق عقب رنوی قرمز».

مهدی تدینی

#تروریسم #بریگادهای_سرخ، #ایتالیا
@tarikhandishi
آلبومی از ترور آلدو مورو، دولتمرد دموکرات‌مسیحی ایتالیایی به دست «بریگادهای سرخ»، گروه تروریستی چپ‌گرا، در سال 1978. برای توضیح بیش‌تر به پست پیشین بنگرید.