تبریز بیدار [اخبار تبریز]
8.39K subscribers
109K photos
20.5K videos
142 files
88.7K links
🔵 منبع ده‌ها کانال خبری

📢 مرجع اخبار شهری و مطالبات مردمی

🔵 شماره مجوز ۸۰۷۸۶ در سامانه وزارت ارشاد

Tabrizebidar.ir

ارسال سوژه و تبلیغات👇
@misagh70


در پیام رسان ایتا:

eitaa.com/tabrizebidar

در اینستاگرام:

Instagram.com/tabrizbidar_ir
Download Telegram
ما را نجات داد، همه ما را نجات داد

#محمدحسین_بدری

🔸مركز خرید «باوارث» در مكه، جای شلوغی است و حاجی‎های ایرانی بیشتر سوغاتی‎هایشان را از همین‎جا می‎خرند. بالاخره سفر حج است و نمی‎شود آدم دست خالی برگردد.

🔹توی یك پارچه‎فروشی، مرد پاكستانی میان‌سالی، با سرعت، پارچه‎های خوب و بد را به بهای بیشتر از قیمت رایج بازار، به ضرب و زور فارسی دست و پا شكسته‌ای كه می‌داند، به ایرانی‎ها می‎فروشد.

🔸دو مرد سیاه‎پوست، داخل مغازه می‎آیند و پارچه‎های الوان ارزان‎قیمتی را برانداز می‎كنند و از هر رنگش سی - چهل متر سفارش می‎دهند. قد و قامت بلندی دارند و هیكلی بزرگ. دلم می‎خواهد با دو مرد سیاه‎پوست حرف بزنم، اما بهانه پیدا نمی‎كنم.

🔹دو روز قبل، شب میلاد امیرالمومنین(ع) یك كیف دوشی كوچك را از شكلات پر كردیم و بردیم مسجدالحرام. جلو در كه كیف را دیدند، به شرطه‎های #سعودی نفری یك مشت شكلات دادیم و همین طور كه «اهلاً و سهلاً» حواله می‎كردند، شكلات‎ها را توی جیب‎هایشان ریختند. داخل مسجد، به هزار زایر خانه خدا شكلات تعارف كردیم و توضیح دادیم كه امشب، شب میلاد علی‎بن‎ابی‎طالب(ع) است، داماد رسول خدا.

🔸بعضی، حتی پرسیدند از كجا آمده‎اید و وقتی نام ایران را می‎شنیدند، لبخند دوباره‎ای می‎زدند كه «رحم الله امام الخمینی».

🔹شب بعد كارمان را تكرار كردیم. كیفی پر از شكلات و... این بار جلو در مسجدالحرام گفتند نمی‌توانید شكلات‎ها را داخل ببرید؛ ممنوع.

🔸همه درها را امتحان كردیم، واقعاً ممنوع شده بود و شرطه‎ای كه دو مشت از همان شكلات‎ها دادم تا راه‌مان بدهد، شكلات‎هایمان را گرفت و كیف خالی را پس داد و گفت مأمور است و معذور... .

🔹دو مرد سیاه‎پوست كه حالا فهمیده‎ایم از اتیوپی آمده‎اند، با هم صحبت می‎كنند و قرار می‎گذارند خودشان به تعداد خانواده و فامیل و دوست و آشنا، پارچه‎ها را قسمت كنند و خرید سوغات مكه را همین‎جا تمام كنند.

🔸توی جیب‎هایم چند شكلات مانده كه به دو مرد اهل اتیوپی و فروشنده پاكستانی و دو - سه مشتری ایرانی تعارف می‎كنم. بهانه صحبت با زایران سیاه‎پوست مكه فراهم شده. احوال هم را می‎پرسیم و از كشورهایمان، از اتیوپی، آدیس‎آبابا و من، از ایران «مدینه طهران».

🔹مرد سیاه‎پوست با من دست می‎دهد و بغلم می‎كند. می‎رسم تا وسط سینه مرد سیاه‎پوست. می‎گوید ایرانی‎ها خوب‎اند؛ مردم خوب. و به زحمت توضیح می‎دهد كه شما اسلام را زنده كردید. كمی بعد حتی نام سلمان فارسی را به زبان می آورد... .

🔸دوستش می‎پرسد می‎روید؟ حرم می‎روید؟ حرم «امام‎الخمینی»؟ می‎گویم بله، گاهی. قواره مرد بیشتر از دو متر است، با اندامی درشت و صورتی سیاه و به شدت مردانه و چشم‎هایی كه از دیدن یك نفر از اهالی شهری كه «خمینی» در آن زیسته، برق می‎زنند.

🔹گوشه مغازه روی زمین می‎نشینیم و حرف می‎زنیم. به عربی دست و پا شكسته ما و انگلیسی اندكی كه آنها می‎دانند. با چه دقت و وسواسی حواس‎شان به اتفاق‎های داخل ایران است. مرد می‎گوید امید ما به شماست. به شما ایرانی‎ها كه خمینی زندگی و مبارزه را یادتان داده.

🔸مكث می كند و سرش را پایین می‎اندازد. فکر نمی‌کنم بغض كرده باشد، اما كرده است. دست‎هایم را می‎گیرد و صاف نگاه می‎كند توی چشم‎هایم. دست‎هایم، كف دست‎های بزرگ مرد گم شده‎اند. چشم‎هایش پر از اشكی است كه پلك می‎زند و می‎ریزد توی صورتش.

🔹می‎گوید خمینی... خمینی مرد بزرگی بود. همه ما را نجات داد.
می‎خواهم بگویم بله درست می‎گویی كه ادامه می‎دهد خیلی دوستش داشتیم. وقتی از دنیا رفت، گریه كردم و سرش را می‎گذارد روی شانه جوانی كه از ایران آمده است، جایی که #خمینی سال‎ها در آن زندگی می‎کرد.

@tabrizebidar