مرد باش، حتی اگر زنی و پوچی زندگی (مرور پادکست four quarter lives قسمت Capitalism and The 'Boy' Question)
توی صحبتهامون، معمولا مردانگی مترادف با سفتی و محکمیه، وقتی که یکی خیلی ناراحت میشه، برای کنترل کردن احساساتش بهش میگیم: مرد باش و منظورمون این که احساسات رو فعلا نادیده بگیر
توی این برنامه، دکتر نیوب وی از این صحبت میکنه که چجوری فرهنگ آمریکایی، فرهنگی که موفقیت رو اصل زندگی میدونه، با ترویج همچین تصویری از مردها، چنان بلایی سرشون آورده که شاید میشه گفت خیلی از خشونتهایی که توی آمریکا رخ میده، تحت تاثیر این موضوعه. خانم نیوب وی، یه روانشناس رشد است و موضوع اصلی که کار کرده این که چجوری پسربچههایی توی سن کم خیلی ناز و گوگولی هستند تبدیل میشن به یه سری هیولا
اگر از دور نگاه کنیم، شاید برامون بدیهی باشه که بین خانمها و آقایون، توی نرم رفتار کردن یه سری تفاوتها هست و مردها احتمالا بیاحساسترند. اما همچین موضوع بدیهی، اصلا و ابدا درست نیست و احتمالا یه تصویری که فرهنگ آمریکایی توی ذهن مردم دنیا درست کرده. خانم نیوب وی از بازدیدهایی که چندین سال پیش از چین و کشورهای دیگه داشته صحبت میکنه و میگه توی این کشورها، قبلاً اصلا همچین تصویری از مردها وجود نداشته و رفتارهایی بغل کردن و عاطفی بودن خیلی بین مردها رایج بوده
قسمت تاریک ماجرا این جا است که این تقاضای مردانگی فقط محدود به آقایون نمونده و مثل این که فرهنگ آمریکایی داره باعث میشه خانمها هم سمت مرد شدن برن و برای این که توی جامعه به بالای هرم جمعیتی برسند، احساساتشون رو نادیده بگیرند، توی پادکست یه سری اولویتبندیها گفته میشه که توی این دنیای جدید، که آدمها بهش پایبند هستند، مثل: عقلانی بودن بالاتر از احساسی بودن، پول بالاتر از دوستی، موفقیت آکادمیک بالاتر از هر چیز، هاروارد رفتن بالاتر از همه چیز و ... (عین کلمات پادکست رو نوشتم) و بعدش صحبت میکنه میگه جوونها با وجود این که احتمالا فکر میکنند این کارها غیر اخلاقی است ولی بهش مجبور اند تن بدن
حالا اشکال ماجرا این جا است که این جوری رفتار کردن، خلاف طبیعت ما است. با توجه به این که ما موجودات اجتماعی هستیم، متصل بودن به همدیگه خیلی توی سلامت روان ما تاثیر داره. ولی این فرهنگی باعث میشه میشه ما صرفا بخواهیم سفت رفتار کنیم که توی هرم قدرت بالاتر بریم، نتیجهاش این میشه که آدمهای ناراحتتری باشیم
پ.ن: پادکست رو میتونید از این جا گوش کنید
پ.ن ۲: این قدر از این بیاحساسی و جدا شدن آدمها بدم میاد که اولش میخواستم عنوان رو بذارم: (مرد باش، حتی اگر زنی) و ظهر مار
#مرور_پادکست
توی صحبتهامون، معمولا مردانگی مترادف با سفتی و محکمیه، وقتی که یکی خیلی ناراحت میشه، برای کنترل کردن احساساتش بهش میگیم: مرد باش و منظورمون این که احساسات رو فعلا نادیده بگیر
توی این برنامه، دکتر نیوب وی از این صحبت میکنه که چجوری فرهنگ آمریکایی، فرهنگی که موفقیت رو اصل زندگی میدونه، با ترویج همچین تصویری از مردها، چنان بلایی سرشون آورده که شاید میشه گفت خیلی از خشونتهایی که توی آمریکا رخ میده، تحت تاثیر این موضوعه. خانم نیوب وی، یه روانشناس رشد است و موضوع اصلی که کار کرده این که چجوری پسربچههایی توی سن کم خیلی ناز و گوگولی هستند تبدیل میشن به یه سری هیولا
اگر از دور نگاه کنیم، شاید برامون بدیهی باشه که بین خانمها و آقایون، توی نرم رفتار کردن یه سری تفاوتها هست و مردها احتمالا بیاحساسترند. اما همچین موضوع بدیهی، اصلا و ابدا درست نیست و احتمالا یه تصویری که فرهنگ آمریکایی توی ذهن مردم دنیا درست کرده. خانم نیوب وی از بازدیدهایی که چندین سال پیش از چین و کشورهای دیگه داشته صحبت میکنه و میگه توی این کشورها، قبلاً اصلا همچین تصویری از مردها وجود نداشته و رفتارهایی بغل کردن و عاطفی بودن خیلی بین مردها رایج بوده
قسمت تاریک ماجرا این جا است که این تقاضای مردانگی فقط محدود به آقایون نمونده و مثل این که فرهنگ آمریکایی داره باعث میشه خانمها هم سمت مرد شدن برن و برای این که توی جامعه به بالای هرم جمعیتی برسند، احساساتشون رو نادیده بگیرند، توی پادکست یه سری اولویتبندیها گفته میشه که توی این دنیای جدید، که آدمها بهش پایبند هستند، مثل: عقلانی بودن بالاتر از احساسی بودن، پول بالاتر از دوستی، موفقیت آکادمیک بالاتر از هر چیز، هاروارد رفتن بالاتر از همه چیز و ... (عین کلمات پادکست رو نوشتم) و بعدش صحبت میکنه میگه جوونها با وجود این که احتمالا فکر میکنند این کارها غیر اخلاقی است ولی بهش مجبور اند تن بدن
حالا اشکال ماجرا این جا است که این جوری رفتار کردن، خلاف طبیعت ما است. با توجه به این که ما موجودات اجتماعی هستیم، متصل بودن به همدیگه خیلی توی سلامت روان ما تاثیر داره. ولی این فرهنگی باعث میشه میشه ما صرفا بخواهیم سفت رفتار کنیم که توی هرم قدرت بالاتر بریم، نتیجهاش این میشه که آدمهای ناراحتتری باشیم
پ.ن: پادکست رو میتونید از این جا گوش کنید
پ.ن ۲: این قدر از این بیاحساسی و جدا شدن آدمها بدم میاد که اولش میخواستم عنوان رو بذارم: (مرد باش، حتی اگر زنی) و ظهر مار
#مرور_پادکست
Substack
Dr Niobe Way: Culture, Capitalism and The 'Boy' Question
In this episode of 4-Quarter Lives, Avivah Wittenberg-Cox talks with Dr Niobe Way, Professor of Developmental Psychology at NYU and author of Rebels with a Cause: Reimagining Boys, Ourselves and Our Culture
❤2
میز شماره سه
زندانیانی که خود نگهبان خود هستند (خلاصه کتاب Invitation to Sociology، فصل پنجم: Society in Man، قسمت دوم) نظریهی بعدی که در موردش صحبت میشه، جامعهشناسی دانش هست. توی این راسته از جامعهشناسی، بررسی میشه که دانش چجوری توی جامعه تولید میشه. هدف تولید یه…
اگر نقشهای اجتماعی رو نخواستیم، چه کنیم؟ (خلاصه کتاب Invitation to Sociology، فصل ششم: Society as Drama)
بعد از این که در دو فصل گذشته، نویسندهی محترم فیلفافه به ما گفت که به جز مواردی که جامعه بهمون دیکته میکنه عملا هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم، این فصل یه سری راهدروهایی رو بهمون نشون میده که این جوری هم نیست که همیشه مجبوریم طبق دیکتهی جامعه بریم جلو
صحبت این فصل از روابط علت و معلول شروع میشه و این که اگر بخواهیم از نظر فلسفی بپذیرم که هر چیزی یه علتی داره، آزادی دیگه معنای نخواهد داشت، مثلا اگر علت دروغگو بودن ترشح هورمون الفه، دیگه چیزی دست اختیار آدما نیست و فلان و بهمان هورمون دارند اتفاقات دنیا رو رقم میزنند. در بهترین حالتش، عمل انسان رو علت یه سری معلول بدونیم، باز باید برگردیم خود عمل انسان چه علتی داره و ...
ولی خب از این نگاه فلسفی بگذریم، آیا واقعاً ما کاملا محدودیم به دیکتهی جامعه؟ خیر، علت مشخصش هم این که توی جامعه یه سری آدم هستند که ما دیوونه میدونیمشون، اگر کسی بوده که از قواعد جامعه پیروی نکرده، حتی به قیمت دیوونه در نظر گرفته شدن، پس یه سری آزادی برای یه سری کارها وجود داره و اگر ما ترجیح میدیم که این کار رو نکنیم، انتخاب آزادانه ما پیروی از این قواعد بوده
حالا چی میشه که ماها ترجیح میدیم که در بند نقشهای جامعه خودمون رو محدود کنیم؟ کتاب از مفهومی به نام اعتقاد بد (bad faith) نام میبره. اعتقاد بد چیزی که ما برای گول زدن خودمون استفاده میکنیم، عبارتهایی که من مجبور بودم مثلا رقیبم رو نابود کنم که خودم زنده بمونم، مشخصاً یه مدیر کسبوکار گزینهای دیگهای مثل اعلام ورشکستگی در واقعیت داشته ولی با توجه به نقشی که جامعه برای تعریف کرده، خودش رو یه جوری گول میزنه
یه نکتهی دیگه هم در مورد آزادی ما در جامعه در موردش صحبت میشه این که وقتی که قواعد موجود در جامعه نتیجهی رفتار و کردار گذشتگان ما بوده، قائدتا ما هم میتونیم گذشتگان یه سری آدم که در آینده میخواند زندگی کنند باشیم و قواعد جامعه رو ما رقم بزنیم
بابت تقابل با قواعد جامعه هم سه تا راه توی فصل گفته میشه، اولیش انقلابه، این که یهویی یه سری جمعیت علیه نظم حاکم طغیان کنند و اون رو عوض کنن (البته معمولا این حالت منجر به این میشه که نظم بعد از یه مدتی به حالت قبلش برگرده)، البته لازمهی این کار جمعیت بالا است (یه نفر باشه میشه دیوونه)، مورد دوم گوشهگیری است، این که یه نفر یا یه قوم بدون این که به اکثر جامعه کاری داشته باشند بروند جدا زندگی کنند، یه سری فرقهها (cult) همین جوری شکل گرفته
مورد سوم و مهم تردستی (ploying) هست، توی این مورد شما در حالی تظاهر میکنید که به نقش مورد نظر پایبند هستید، ریز ریز اون کاری که توی اون نقش تعریف نشده رو انجام میدید و به اصطلاح اون نقش رو دستکاری (manipulate) میکنید (نظر شخصی که این روش برای اصلاحگری توی جامعه از همه بهتره)
چند تا مفهوم مرتبط هم در ادامه گفته میشه. اولی فاصله از نقش (role distance) هست. توی این مورد، با وجود این که یه آدم داره یه نقشی رو اجرا میکنه ولی به این که داره نقش بازی میکنه آگاهه، در نتیجه هر لحظه ممکنه که از نقشی که داره یهو خارج بشه (ecstasy) و یه کاری که از اون نقش انتظار نمیره رو انجام بده و اون پیشفرضهایی که جامعه دیکته کرده رو نادیده بگیره
یه مفهوم دیگهای هم مشابه مفهوم فاصله از نقش ازش صحبت میشه و اون اصالت (authenticity) است. وقتی میشه گفت که یه نفر اصیل هست که از یگانگی، بیهمتایی و جایگزینناپذیری فردیت خودش آگاهی کامل داشته باشه، در مقابل غیر اصیل بودن مترادف با گم شدن خودِ توی نقشهایی که جامعه اونها رو ساخته
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
بعد از این که در دو فصل گذشته، نویسندهی محترم فیلفافه به ما گفت که به جز مواردی که جامعه بهمون دیکته میکنه عملا هیچ غلطی نمیتونیم بکنیم، این فصل یه سری راهدروهایی رو بهمون نشون میده که این جوری هم نیست که همیشه مجبوریم طبق دیکتهی جامعه بریم جلو
صحبت این فصل از روابط علت و معلول شروع میشه و این که اگر بخواهیم از نظر فلسفی بپذیرم که هر چیزی یه علتی داره، آزادی دیگه معنای نخواهد داشت، مثلا اگر علت دروغگو بودن ترشح هورمون الفه، دیگه چیزی دست اختیار آدما نیست و فلان و بهمان هورمون دارند اتفاقات دنیا رو رقم میزنند. در بهترین حالتش، عمل انسان رو علت یه سری معلول بدونیم، باز باید برگردیم خود عمل انسان چه علتی داره و ...
ولی خب از این نگاه فلسفی بگذریم، آیا واقعاً ما کاملا محدودیم به دیکتهی جامعه؟ خیر، علت مشخصش هم این که توی جامعه یه سری آدم هستند که ما دیوونه میدونیمشون، اگر کسی بوده که از قواعد جامعه پیروی نکرده، حتی به قیمت دیوونه در نظر گرفته شدن، پس یه سری آزادی برای یه سری کارها وجود داره و اگر ما ترجیح میدیم که این کار رو نکنیم، انتخاب آزادانه ما پیروی از این قواعد بوده
حالا چی میشه که ماها ترجیح میدیم که در بند نقشهای جامعه خودمون رو محدود کنیم؟ کتاب از مفهومی به نام اعتقاد بد (bad faith) نام میبره. اعتقاد بد چیزی که ما برای گول زدن خودمون استفاده میکنیم، عبارتهایی که من مجبور بودم مثلا رقیبم رو نابود کنم که خودم زنده بمونم، مشخصاً یه مدیر کسبوکار گزینهای دیگهای مثل اعلام ورشکستگی در واقعیت داشته ولی با توجه به نقشی که جامعه برای تعریف کرده، خودش رو یه جوری گول میزنه
یه نکتهی دیگه هم در مورد آزادی ما در جامعه در موردش صحبت میشه این که وقتی که قواعد موجود در جامعه نتیجهی رفتار و کردار گذشتگان ما بوده، قائدتا ما هم میتونیم گذشتگان یه سری آدم که در آینده میخواند زندگی کنند باشیم و قواعد جامعه رو ما رقم بزنیم
بابت تقابل با قواعد جامعه هم سه تا راه توی فصل گفته میشه، اولیش انقلابه، این که یهویی یه سری جمعیت علیه نظم حاکم طغیان کنند و اون رو عوض کنن (البته معمولا این حالت منجر به این میشه که نظم بعد از یه مدتی به حالت قبلش برگرده)، البته لازمهی این کار جمعیت بالا است (یه نفر باشه میشه دیوونه)، مورد دوم گوشهگیری است، این که یه نفر یا یه قوم بدون این که به اکثر جامعه کاری داشته باشند بروند جدا زندگی کنند، یه سری فرقهها (cult) همین جوری شکل گرفته
مورد سوم و مهم تردستی (ploying) هست، توی این مورد شما در حالی تظاهر میکنید که به نقش مورد نظر پایبند هستید، ریز ریز اون کاری که توی اون نقش تعریف نشده رو انجام میدید و به اصطلاح اون نقش رو دستکاری (manipulate) میکنید (نظر شخصی که این روش برای اصلاحگری توی جامعه از همه بهتره)
چند تا مفهوم مرتبط هم در ادامه گفته میشه. اولی فاصله از نقش (role distance) هست. توی این مورد، با وجود این که یه آدم داره یه نقشی رو اجرا میکنه ولی به این که داره نقش بازی میکنه آگاهه، در نتیجه هر لحظه ممکنه که از نقشی که داره یهو خارج بشه (ecstasy) و یه کاری که از اون نقش انتظار نمیره رو انجام بده و اون پیشفرضهایی که جامعه دیکته کرده رو نادیده بگیره
یه مفهوم دیگهای هم مشابه مفهوم فاصله از نقش ازش صحبت میشه و اون اصالت (authenticity) است. وقتی میشه گفت که یه نفر اصیل هست که از یگانگی، بیهمتایی و جایگزینناپذیری فردیت خودش آگاهی کامل داشته باشه، در مقابل غیر اصیل بودن مترادف با گم شدن خودِ توی نقشهایی که جامعه اونها رو ساخته
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
👍3
مسئلهی اخلاق و جامعهشناسی (خلاصه کتاب Invitation to Sociology، فصل هفتم: Sociological Machiavellianism and Ethics)
با توجه به کوتاه بودن این فصل، من هم خیلی در موردش بلند نمینویسم، سوال اصلی این فصل این که فرض کنیم با دانش جامعهشناسی، از جامعه شناخت پیدا کردیم، الان نسبتمون با جامعه و نقشمون چی میشه؟
برای جواب این سوال از عنوان دوم این فصل یعنی: چگونه وجدان داشته باشیم، در عین حال به تقلب کردنمون ادامه بدیم؟ کمک میگیرم. وقتی از جامعهشناسی کمک میگیریم، یه آگاهی نسبی از نقشهایی اجتماعی که توی جامعه، تعریف شده پیدا میکنیم. حالا چیکار کنیم؟ چه فرقی با قبل از این که شناخت داشتیم داریم؟ چیزی که برگر پیشنهاد میده این که قرار نیست که ابرقهرمان بشیم و کار خیلی عجیب غریبی بکنیم. ما همچنان مجبوریم همون نقشهایی که قبلاً داشتیم رو اجرا کنیم ولی الان با این آگاهی که توی موقعیتهایی این نقشهای اجتماعی باعث درد بشر بشوند و توی اون موارد آگاهی حاصل از جامعهشناسی به ما کمک میتونه کمک کنه که این نقشها رو اصلاح کنیم
البته مثل این که از دانش فیزیک میشه برای ساختن بمب اتم استفاده کرد، از جامعهشناسی هم میشه برای کارهای ضد انسانی، مثل مهندسی افکار عمومی برای فریب اونها هم استفاده کرد
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
با توجه به کوتاه بودن این فصل، من هم خیلی در موردش بلند نمینویسم، سوال اصلی این فصل این که فرض کنیم با دانش جامعهشناسی، از جامعه شناخت پیدا کردیم، الان نسبتمون با جامعه و نقشمون چی میشه؟
برای جواب این سوال از عنوان دوم این فصل یعنی: چگونه وجدان داشته باشیم، در عین حال به تقلب کردنمون ادامه بدیم؟ کمک میگیرم. وقتی از جامعهشناسی کمک میگیریم، یه آگاهی نسبی از نقشهایی اجتماعی که توی جامعه، تعریف شده پیدا میکنیم. حالا چیکار کنیم؟ چه فرقی با قبل از این که شناخت داشتیم داریم؟ چیزی که برگر پیشنهاد میده این که قرار نیست که ابرقهرمان بشیم و کار خیلی عجیب غریبی بکنیم. ما همچنان مجبوریم همون نقشهایی که قبلاً داشتیم رو اجرا کنیم ولی الان با این آگاهی که توی موقعیتهایی این نقشهای اجتماعی باعث درد بشر بشوند و توی اون موارد آگاهی حاصل از جامعهشناسی به ما کمک میتونه کمک کنه که این نقشها رو اصلاح کنیم
البته مثل این که از دانش فیزیک میشه برای ساختن بمب اتم استفاده کرد، از جامعهشناسی هم میشه برای کارهای ضد انسانی، مثل مهندسی افکار عمومی برای فریب اونها هم استفاده کرد
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
... این نقلقول رویکردی را برای توضیح اعتماد بیان میکند که بر جنبهی «بدیهی و مسلم بودن» (taken-for-grantedness) آن تأکید دارد. بهجای اتخاذ تصمیمهای عقلانی دشوار در جهانی فزاینده پیچیده، پویا و غیرقابلدرک، اعتمادکنندگان به چیزهایی تکیه میکنند که داده شده و نسبتاً پایدارند. آنها میکوشند در تعامل با دیگران بهگونهای رفتار کنند و دیگران را نیز چنان ببینند که رفتارشان عادی و مناسب است. آنان اغلب زمانی اعتماد میکنند، و تنها در آن صورت، که اعتماد امری بدیهی تلقی شود (taken-for-grantedness)، زیرا در موقعیت خاص اما آشنایی که در آن قرار دارند، «شاید واقعاً غیرقابلتصور باشد که بهگونهای دیگر عمل کنند» (زوکر، 1986، ص. 58). همین امر، طبعاً، دربارهی بخش بزرگی از بیاعتمادی در جهان نیز صادق است، جایی که گزینهی اعتماد حتی به ذهن نمیرسد، زیرا انتظارات بهطور «خودکار» منفی میشوند. در اینجا سخن از موقعیتهایی است که از دید فرد اعتمادکننده (و گاه بهصورت واقعی) «هیچکس هرگز چنین کاری نمیکند» یا «همه همیشه آن کار را میکنند» ــ در این مورد، اعتماد. همچنین میتوانیم به موقعیتهایی بیندیشیم که در آن، این بدیهیبودن (taken-for-grantedness) بهشدت با هویت و پذیرش نقش اجتماعی گره خورده است؛ جایی که «چنین شخصی» فقط این یا آن کار را انجام میدهد، فارغ از ملاحظات سودمندی، زیرا موجودیت اجتماعی او دقیقاً با آن تعریف میشود.
از کتاب Trust: Reason, Routine, Reflexivity نوشتهی Guido Möllering، صفحهی ۵۱، ترجمهی ChatGPT
روی یه مقالهای داریم کار میکنیم که به اعتماد ربط داره. این تیکه که بهش برخوردم جالبه، مفهوم صحبت این که اعتماد هم در جامعه بر اساس همین قواعدی شکل میگیره که به صورت بدیهی در اومدن (taken-for-granted). چیزی که من ازش برداشت میکنم این که اگر خواستید بر اساس این اصول بدیهی پنداشته شده رفتار نکنید، از دیگران هم انتظار نداشته باشید که بهتون اعتماد کنند (مرتبط به این فرسته)
پ.ن: اصل متن رو در بخش نظرات میذارم
#گرتهبرداری
👍1
یه جا این جمله رو شنیدم: (کسی که جنگی نداره، کسی نیست)
چقدر با این جمله موافقید؟ با این که یکی از ارکان مهم زندگیم رو جنگیدن میدونم ولی چند وقته که شک دارم که آیا همچین چیزی درسته؟ اشکال این که بریم یه گوشه آروم با نرمهای حاکم زندگی کنیم چیه؟
#همینجورینوشتهها
چقدر با این جمله موافقید؟ با این که یکی از ارکان مهم زندگیم رو جنگیدن میدونم ولی چند وقته که شک دارم که آیا همچین چیزی درسته؟ اشکال این که بریم یه گوشه آروم با نرمهای حاکم زندگی کنیم چیه؟
#همینجورینوشتهها
فصلِ دوم، قسمت اول (تجربهنوشت)
[با توجه به این که یه جور خودنویسی است (و خود محورانه است)، برای این فرسته، بین نوشتن و ننوشتن گیر کرده بودم. شاید مهمترین دلیل قانعکننده برای انتشار این متن، یه جور انتقال تجربه باشه. تا حدودی میدونم که چند تا از دوستام مثل من هستند، از مسخرهبازیهای آسیبزای جامعه همچین دل خوشی ندارند. این نوشته ته جمعبندی این چند وقتهی من بابت این که بوده که برای مواجه با این مسخرهبازیها چه باید کرد، البته چون دوست ندارم تصویر روتوشخورده از خودم بدم، یه سری نوشته با عنوان پشت_صحنه از کلنجارهای خودم خواهم نوشت]
قبل از این که برم اصل مطلب، میخوام داستان آقشامگلن از آتش بدون دود رو تعریف کنم.یه موقعی بین ترکمنها یه بیماری فراگیر میشه که خیلی از بچههاشون میمیرند. با توجه به دشمنی که بین ترکمنها و حکومت مرکزی و البته شهریها حاکم بوده، ترکمنها اصلا تمایلی به این که از دارو استفاده کنند نداشتند و ترجیح میدادند که برای درمان بچههاشون به درخت مقدسشون توسل بجویند. تا زمانی یکی از این آدمهای سرتق تصمیم میگیره که بچهاش، یعنی آقشامگلن رو بفرسته شهر که یاد بگیره که چجوری بچهها رو درمان کنه. وقتی که آقشامگلن برمیگرده آبادیشون، طبق انتظار ملت پذیرشش ندارند و ترجیح میدند که به سبک سنتیشون عمل کنند. اولش هم آقشامگلن تصمیم به مبارزه مستقیم میگیره، این جوری که از رسم و رسوم جامعه مستقیم بد بگه و اصلاحگری مستقیم بخواد، ولی یه خورده که عاقلتر میشه متوجه میشه که باید فیلم بازی کنه و خودش رو یکی از پیروان درخت مقدس نشون بده
بریم سر اصل مطلب، توی یه پادکستی شنیدم که وقتی آدمها میخوان یه سری تغیرات توی زندگیشون ایجاد کنن، فصلبندی زندگی احتمالا خیلی کمک کننده است. این شد که به زندگیم به صورت فصلی نگاه کنم (براش chapter بذارم). اساسا چون قدیم رو خیلی یادم نمیاد، این فصلبندی رو از حدود سال ۱۴۰۱ شروع میکنم و میرسم به ۱۴۰۴ که دیگه به نظرم باید فصل دوم رو شروع کنم
فصل اول (و احتمالا قبلش، فصل صفرم) این جوری بود که من هیچ توجه خاصی به حرف اکثر آدمها نداشتم و کاری که فکر میکردم برای قوی شدن شخصیم لازم رو انجام میدادم. بیشتر جهتگیریهایی که اون موقع داشتم تحت تاثیر نظرات بابام بود. البته که خیلی سفت پشتمم واستاد و چیزی که توی راهم نگهم میداشت، پشتیبانی خفن بابام بود (از نظر روانی، همچین زندگی کردنی اصلا راحت نیست). راستی اسم این کانال هم (میز شماره ۳) ریشه توی همین دوره داره، زمانی که مشهد بودم، ۸ صبح میرفتم سالن مطالعه و تا ساعت ۱۱ شب پشت میز شماره ۳ میشستم و سعی میکردم توی مواردی که لازم میبینم خودم رو قوی کنم
من اسمِ اون فصل رو میذارم (قوی شدن، بدون توجه به حرفِ هیچ کس). این بیتوجهی خیلی جاها برای من درد داشت ولی خب نتایجی هم که داشت (یکیش رو آخر فرسته خواهم نوشت) برام عالی بود. دردهاش این بود که به طور غیر مستقیم نگاهها بهت جوری میشه که تو اصلا توان خاصی تو اجتماع نداری و صرفا یه بچه درسخونی (به کلام دیگه، عرضهی کار واقعی نداری). در کنار این موضوع یه سری مزیت هم برای من داشته، از جمله توانایی درست نوشتن، آشنا بودن با فرم، تمیز فکر کردن، بالا رفتن دقتم توی صحبت (تازه این رو در نظر بگیرید که من خیلی حواسپرتم و رشد توی این زمینه خیلی مهم بود، حتی توی پروژههای کاری، بابت هماهنگی بین آدمها خیلی مهمه که تو بتونی درست مطالب رو دستهبندی کنی که یه دیدگاه شفافی بینشون شکل بگیره)
#تجربه_نوشت
[با توجه به این که یه جور خودنویسی است (و خود محورانه است)، برای این فرسته، بین نوشتن و ننوشتن گیر کرده بودم. شاید مهمترین دلیل قانعکننده برای انتشار این متن، یه جور انتقال تجربه باشه. تا حدودی میدونم که چند تا از دوستام مثل من هستند، از مسخرهبازیهای آسیبزای جامعه همچین دل خوشی ندارند. این نوشته ته جمعبندی این چند وقتهی من بابت این که بوده که برای مواجه با این مسخرهبازیها چه باید کرد، البته چون دوست ندارم تصویر روتوشخورده از خودم بدم، یه سری نوشته با عنوان پشت_صحنه از کلنجارهای خودم خواهم نوشت]
قبل از این که برم اصل مطلب، میخوام داستان آقشامگلن از آتش بدون دود رو تعریف کنم.
بریم سر اصل مطلب، توی یه پادکستی شنیدم که وقتی آدمها میخوان یه سری تغیرات توی زندگیشون ایجاد کنن، فصلبندی زندگی احتمالا خیلی کمک کننده است. این شد که به زندگیم به صورت فصلی نگاه کنم (براش chapter بذارم). اساسا چون قدیم رو خیلی یادم نمیاد، این فصلبندی رو از حدود سال ۱۴۰۱ شروع میکنم و میرسم به ۱۴۰۴ که دیگه به نظرم باید فصل دوم رو شروع کنم
فصل اول (و احتمالا قبلش، فصل صفرم) این جوری بود که من هیچ توجه خاصی به حرف اکثر آدمها نداشتم و کاری که فکر میکردم برای قوی شدن شخصیم لازم رو انجام میدادم. بیشتر جهتگیریهایی که اون موقع داشتم تحت تاثیر نظرات بابام بود. البته که خیلی سفت پشتمم واستاد و چیزی که توی راهم نگهم میداشت، پشتیبانی خفن بابام بود (از نظر روانی، همچین زندگی کردنی اصلا راحت نیست). راستی اسم این کانال هم (میز شماره ۳) ریشه توی همین دوره داره، زمانی که مشهد بودم، ۸ صبح میرفتم سالن مطالعه و تا ساعت ۱۱ شب پشت میز شماره ۳ میشستم و سعی میکردم توی مواردی که لازم میبینم خودم رو قوی کنم
من اسمِ اون فصل رو میذارم (قوی شدن، بدون توجه به حرفِ هیچ کس). این بیتوجهی خیلی جاها برای من درد داشت ولی خب نتایجی هم که داشت (یکیش رو آخر فرسته خواهم نوشت) برام عالی بود. دردهاش این بود که به طور غیر مستقیم نگاهها بهت جوری میشه که تو اصلا توان خاصی تو اجتماع نداری و صرفا یه بچه درسخونی (به کلام دیگه، عرضهی کار واقعی نداری). در کنار این موضوع یه سری مزیت هم برای من داشته، از جمله توانایی درست نوشتن، آشنا بودن با فرم، تمیز فکر کردن، بالا رفتن دقتم توی صحبت (تازه این رو در نظر بگیرید که من خیلی حواسپرتم و رشد توی این زمینه خیلی مهم بود، حتی توی پروژههای کاری، بابت هماهنگی بین آدمها خیلی مهمه که تو بتونی درست مطالب رو دستهبندی کنی که یه دیدگاه شفافی بینشون شکل بگیره)
#تجربه_نوشت
فصلِ دوم، قسمت دوم (تجربهنوشت)
اما چند وقته اخیر با چالشهایی روبرو شدم که لازم به فصل بعدی زندگیم بود. اسم این فصل رو گذاشتم: نقش بازی کردن آگاهانه. وقتی که تو جامعه نیستی یا به اصلاح پرتی (تو باغ نیستی و ...) خیلی تواناییها رو میتونی توی خودت توسعه بدی. تواناییهایی که طبق نرمهای جامعه تعریف نشدند. البته که کسایی هم که طبق نرمهای جامعه جلو میرن، یه سری تواناییهایی که کسب میکنند که زیر نظر رسم و رسوم جامعه تعریف شدند. نتیجهی این توی جامعه نبودن این میشه که پذیرش اجتماعی پائینی داشته باشی و جلب اعتماد آدمها خیلی فرایند راحتی نباشه برای آدم
اگر قرار باشه که آدم بره یه گوشه زندگی کنه، این پرت بودنه خیلی چیز بدی نیست ولی خب من از این دسته آدمها نیستم و دوست دارم وسط جامعه باشم، اصلا یکی از اصول زندگی من، دوست داشتنه آدمها است و دوست داشتن با دوری ناسازگاره. از طرف دیگه هم مگه میشه اون وسط باشی و ملت بهم اعتماد نداشته باشن؟
این استدلالها من رو به جایی رسوند که به خودم گفتم دیگه باید یه تغییری توی زندگیم بدم و کم کم برم سمت این که توی نقشهایی که توی جامعه هست، فرو برم ولی این فرو رفتن نباید مثل فرورفتنهایی بشه که من یادم بره چرا به همچین کاری دست زدم. من میخوام نقش بازی میکنم چون برای رسیدن به ارزشهام، به این نقش بازی کردنها احتیاج دارم. بدیهی است که خیلی از این نقشها برای من اون قدر ارزش نداره (مقصد اصلی من نیست)، حتی یه سریهاشون به نظر من سمی هستند ولی خب مثل این که لازمهی ادامه مسیر همین نقشها هستند
فصلِ دوم زندگی من دو جور میتونه شکست بخوره. اول این که نتونم درست نقش بازی کنم، اگر این اتفاق بیافته توی جامعه پذیرفته شده نیستم و میشم یه آدم طرد شده از جامعه و طبیعتا تاثیرگذاری هم توی جامعه نخواهم داشت. دومین جورِ شکست هم فرو رفتن کامل توی این نقشها است. اگر آخر این داستان جوری بشه که من این نقشهای اجتماعی رو پذیرفتم و دیگه کلا یادم رفت هدف زندگیم چی بوده، کل زحمتهایی که آدمهای گل اطرافم برام کشیدند باز هدر میره. دعا کنید که هیچ کدوم از این دو اتفاق نیافته (حتی دعا کنید بمیرم ولی اتفاق دوم نیافته، اولی قابل تحمله، دومی اصلا نیست)
نکتهی آخر، مهترین مزیت فصل اول این بود که من متوجه شدم که نقشهایی که توی جامعه تعریف شده، وحی منزل نیستند و میشه جور دیگهای هم بهشون نگاه کرد و خب تغییر دادن نقشهای سمی جامعه زمانی میتونه رخ بده که آدمها اونها رو غیر قطعی بدونند؛ در نتیجه من از این که همچین فصلی توی زندگیم بوده، با تمام سختیهایی که داشته خوشحالم
پ.ن: اگر سریال Severance رو دیده باشید، چالش امروز من خیلی شبیه به این سریاله، انگار دارم یه آقای رفیعی بیرونی میسازم که از اون امیرخان دوستداستنیم محافظت کنم. درسته به عنوان یه آدم بازیگوش، بازی و چالش رو دوست دارم ولی خب واقعا چالش ترسناکیه، چی میشه که اون آقای رفیعی که قرار ساخته بشه، کلا جای امیرخان رو بگیره؟ ولی در کل نگاهم به مرحلهی بعد مثبته، این هم یه مرحلهی رشد دیگه است که باید تجربهاش کنم
پ.ن ۲: صحبت صادقانه باشه، درسته که رفتن همچین مسیری رو دوست ندارم ولی خیلی وقته که احتمالا حدس میزدم که همچین چیزی لازمه زندگی هست و خب خیلی وقته که دارم زیرساخت درست کردن این آقای رفیعی که میگم رو آماده میکنم
پ.ن ۳: یه ذره به نظرم چیزی که فرستادم لوسه ولی خب دیگه گفتم بفرستمش
#تجربه_نوشت
اما چند وقته اخیر با چالشهایی روبرو شدم که لازم به فصل بعدی زندگیم بود. اسم این فصل رو گذاشتم: نقش بازی کردن آگاهانه. وقتی که تو جامعه نیستی یا به اصلاح پرتی (تو باغ نیستی و ...) خیلی تواناییها رو میتونی توی خودت توسعه بدی. تواناییهایی که طبق نرمهای جامعه تعریف نشدند. البته که کسایی هم که طبق نرمهای جامعه جلو میرن، یه سری تواناییهایی که کسب میکنند که زیر نظر رسم و رسوم جامعه تعریف شدند. نتیجهی این توی جامعه نبودن این میشه که پذیرش اجتماعی پائینی داشته باشی و جلب اعتماد آدمها خیلی فرایند راحتی نباشه برای آدم
اگر قرار باشه که آدم بره یه گوشه زندگی کنه، این پرت بودنه خیلی چیز بدی نیست ولی خب من از این دسته آدمها نیستم و دوست دارم وسط جامعه باشم، اصلا یکی از اصول زندگی من، دوست داشتنه آدمها است و دوست داشتن با دوری ناسازگاره. از طرف دیگه هم مگه میشه اون وسط باشی و ملت بهم اعتماد نداشته باشن؟
این استدلالها من رو به جایی رسوند که به خودم گفتم دیگه باید یه تغییری توی زندگیم بدم و کم کم برم سمت این که توی نقشهایی که توی جامعه هست، فرو برم ولی این فرو رفتن نباید مثل فرورفتنهایی بشه که من یادم بره چرا به همچین کاری دست زدم. من میخوام نقش بازی میکنم چون برای رسیدن به ارزشهام، به این نقش بازی کردنها احتیاج دارم. بدیهی است که خیلی از این نقشها برای من اون قدر ارزش نداره (مقصد اصلی من نیست)، حتی یه سریهاشون به نظر من سمی هستند ولی خب مثل این که لازمهی ادامه مسیر همین نقشها هستند
فصلِ دوم زندگی من دو جور میتونه شکست بخوره. اول این که نتونم درست نقش بازی کنم، اگر این اتفاق بیافته توی جامعه پذیرفته شده نیستم و میشم یه آدم طرد شده از جامعه و طبیعتا تاثیرگذاری هم توی جامعه نخواهم داشت. دومین جورِ شکست هم فرو رفتن کامل توی این نقشها است. اگر آخر این داستان جوری بشه که من این نقشهای اجتماعی رو پذیرفتم و دیگه کلا یادم رفت هدف زندگیم چی بوده، کل زحمتهایی که آدمهای گل اطرافم برام کشیدند باز هدر میره. دعا کنید که هیچ کدوم از این دو اتفاق نیافته (حتی دعا کنید بمیرم ولی اتفاق دوم نیافته، اولی قابل تحمله، دومی اصلا نیست)
نکتهی آخر، مهترین مزیت فصل اول این بود که من متوجه شدم که نقشهایی که توی جامعه تعریف شده، وحی منزل نیستند و میشه جور دیگهای هم بهشون نگاه کرد و خب تغییر دادن نقشهای سمی جامعه زمانی میتونه رخ بده که آدمها اونها رو غیر قطعی بدونند؛ در نتیجه من از این که همچین فصلی توی زندگیم بوده، با تمام سختیهایی که داشته خوشحالم
پ.ن: اگر سریال Severance رو دیده باشید، چالش امروز من خیلی شبیه به این سریاله، انگار دارم یه آقای رفیعی بیرونی میسازم که از اون امیرخان دوستداستنیم محافظت کنم. درسته به عنوان یه آدم بازیگوش، بازی و چالش رو دوست دارم ولی خب واقعا چالش ترسناکیه، چی میشه که اون آقای رفیعی که قرار ساخته بشه، کلا جای امیرخان رو بگیره؟ ولی در کل نگاهم به مرحلهی بعد مثبته، این هم یه مرحلهی رشد دیگه است که باید تجربهاش کنم
پ.ن ۲: صحبت صادقانه باشه، درسته که رفتن همچین مسیری رو دوست ندارم ولی خیلی وقته که احتمالا حدس میزدم که همچین چیزی لازمه زندگی هست و خب خیلی وقته که دارم زیرساخت درست کردن این آقای رفیعی که میگم رو آماده میکنم
پ.ن ۳: یه ذره به نظرم چیزی که فرستادم لوسه ولی خب دیگه گفتم بفرستمش
#تجربه_نوشت
👏1
Forwarded from واژْبـاره | بـهـنـام پـازانـی
عـقبنـشینیِ اسـتراتژیک از «جِـر خـوردن» بـا سـیسِ «تـوسعه»
#فـکاهی
این روزها هر کس دو جلد کتاب انگیزشی ورق زده، فاز برمیدارد که به مرکز فرماندهی کائنات وصل شده. ما هم با شوری کودکانه، در فهرست آرزوها از مغزِ حواسپرت تا حکیمِ-فرزانه-شدن را تیک میزنیم. سراپا توسعهایم: توسعهی فردی، توسعهی معنوی، توسعهی رسالت، توسعهی ژستِ روشنفکری. این واژه آنقدر بهکار رفته که معنایش ورشکست شده.
زندگی روزمره به موزهی زندهای از حرفهای سانتیمانتال تبدیل شده: پادکست، ورکشاپ، نقلقول، و مونتاژی از خودباوریِ فوری. با اسکرول هر صفحه، حس میکنیم نیمی از راه رستگاری را پیمودهایم. انگار قرار است نسخهی ایدهآل آیندهمان را با چند استوری انگیزشی از اپاستورِ زندگی دانلود کنیم.
ولی این توسعه که در ویترینِ کلمات خوش میدرخشد، روی زمین کار نمیکند. این برجهای خیالی فقط با حرف ساخته شدهاند، نه با خشتِ تلاشهای بیوقفه. در عمل، ظرفیت ارادهی ما با یک تلنگر ترَک برمیدارد. کافیست زمینِ واقعیت کمی سفتتر باشد و اندکی فشار بیاورد، آنوقت همهچیز بههم میریزد.
درنگ بر زندگی و معناهای احتمالیاش ارزش دارد، اما تغییرْ پروژهای بلندمدت است و تحویل فوری ندارد. با چند جملهی دهنپرکن و ترفندهای همهگیر، نه جهان درون نو میشود، نه آینده بلافاصله به نسخهی بهروز ارتقا مییابد.
بعید است این بازار توسعهی در-حدِ-حرف از رونق بیفتد، ولی شاید لازم باشد یکبار برای همیشه بپذیریم که مسیر رشد، از جادهی «حرفهای قشنگ» نمیگذرد. تغییر از همان کارهای کوچک و پیوسته، از سایهروشنِ تصمیمهای خاکستری و از دلِ وظایف ملالآور و خستهکننده جوانه میزند. هرکس این را نفهمد، تا ابد مشتریِ بازاری باقی میماند که به او «توسعه» میفروشد تا از وحشتِ «جِر خوردنِ» واقعی عقب بنشیند.
🧂 @Paazaaniibs | واژبـاره
#فـکاهی
این روزها هر کس دو جلد کتاب انگیزشی ورق زده، فاز برمیدارد که به مرکز فرماندهی کائنات وصل شده. ما هم با شوری کودکانه، در فهرست آرزوها از مغزِ حواسپرت تا حکیمِ-فرزانه-شدن را تیک میزنیم. سراپا توسعهایم: توسعهی فردی، توسعهی معنوی، توسعهی رسالت، توسعهی ژستِ روشنفکری. این واژه آنقدر بهکار رفته که معنایش ورشکست شده.
زندگی روزمره به موزهی زندهای از حرفهای سانتیمانتال تبدیل شده: پادکست، ورکشاپ، نقلقول، و مونتاژی از خودباوریِ فوری. با اسکرول هر صفحه، حس میکنیم نیمی از راه رستگاری را پیمودهایم. انگار قرار است نسخهی ایدهآل آیندهمان را با چند استوری انگیزشی از اپاستورِ زندگی دانلود کنیم.
ولی این توسعه که در ویترینِ کلمات خوش میدرخشد، روی زمین کار نمیکند. این برجهای خیالی فقط با حرف ساخته شدهاند، نه با خشتِ تلاشهای بیوقفه. در عمل، ظرفیت ارادهی ما با یک تلنگر ترَک برمیدارد. کافیست زمینِ واقعیت کمی سفتتر باشد و اندکی فشار بیاورد، آنوقت همهچیز بههم میریزد.
درنگ بر زندگی و معناهای احتمالیاش ارزش دارد، اما تغییرْ پروژهای بلندمدت است و تحویل فوری ندارد. با چند جملهی دهنپرکن و ترفندهای همهگیر، نه جهان درون نو میشود، نه آینده بلافاصله به نسخهی بهروز ارتقا مییابد.
بعید است این بازار توسعهی در-حدِ-حرف از رونق بیفتد، ولی شاید لازم باشد یکبار برای همیشه بپذیریم که مسیر رشد، از جادهی «حرفهای قشنگ» نمیگذرد. تغییر از همان کارهای کوچک و پیوسته، از سایهروشنِ تصمیمهای خاکستری و از دلِ وظایف ملالآور و خستهکننده جوانه میزند. هرکس این را نفهمد، تا ابد مشتریِ بازاری باقی میماند که به او «توسعه» میفروشد تا از وحشتِ «جِر خوردنِ» واقعی عقب بنشیند.
🧂 @Paazaaniibs | واژبـاره
❤5
من عقدهاییام، کثافت؟ (پشتِ صحنه)
(یادآوری کوچک که پشت صحنه، فرستههایی هستند که من از کلنجارهای فکریم صحبت میکنم و انتقادها و نقدهای خودم رو در موردشون میگم، اول این فرسته توضیحات کامل رو بخونید)
چون در مورد کلنجارهام میخوام صحبت کنم، با ادبیاتی صحبت میکنم که در روزمره ازش استفاده میکنم. حین این کلنجارها که برای این زندگی کوفتی چه غلطی بکنم، یه حس بزرگی توی زندگیم این بود که تو در جامعه آدم پرتی در نظر گرفته میشی. بعد این رو با حس خود بزرگبینی که آدم داره ترکیب کنید میشه این صحبتها که من تلاش توی زندگی کم داشتم که همچین نگاهی بهم هست و یه کوچولو میاد توی ذهن آدم که با این که انگار کم تلاش نکردی، ولی اوضاع اون قدر خوب نیست
بابت نقد و تحلیل این نگاه مزخرف بچگانه: اولا که کی گفته تو آدم خاصی هستی ای جوان؟ این بزرگبینی دقیقا از کجا میاد؟ اگر هم ادعای داری بابت این که میخواهی جامعه رو بهتر کنی، این راهش نیست که فکر کنی کس خاصی هستی و ...
نکتهی دومی هم بابت تحلیل این تفکرات: این که ماها دلمون نمیخواد در ته این هرم طبقاتی مزخرفی که توی جامعه هست باشیم، فکر نکنم پدیدهی فقط مخصوص به من باشه و این حس ترس رو خیلیهای دیگه هم احتمالا تجربه کردند. به شخصه وقتی یه جایی قرار میگیرم که حس میکنم روم به عنوان یه آدم سطح پائین نگاه میشه، احساس ناخوشایندی بهم دست میده و واقعا انگار دلم میخواد که مثلا در فلان طبقهی خاص قرار بگیرم. ولی خب یکی نیست بهم بگه که این چیزها زندگی نیست. حتی آدم اگه یه شغل ساده هم آدم داشته باشه، میتونه آدم ارزشمندی باشه و مهمتر از اون حتی اون خیلی از آدمهایی که به نظر ما شغلهای خیلی خفنی ندارن و توی طبقهی خیلی خفنی نیستند، خیلی جاها آرامش بیشتری از خیلی از اون آدم خفنا دارند. نکتهی مهمتر این که اهمیتی نداره که ما کجاییم، اگر ارزش ما کمک کردن به خودمون و جامعهمون برای رشد هست، توی این خیلی از موقعیتها این اتفاق میتونه رخ بده (به خودم باید بگم: جوان، این قدر دنبال اسم و رسم نباش، زندگی این چیزها نیست)
#پشت_صحنه
(یادآوری کوچک که پشت صحنه، فرستههایی هستند که من از کلنجارهای فکریم صحبت میکنم و انتقادها و نقدهای خودم رو در موردشون میگم، اول این فرسته توضیحات کامل رو بخونید)
چون در مورد کلنجارهام میخوام صحبت کنم، با ادبیاتی صحبت میکنم که در روزمره ازش استفاده میکنم. حین این کلنجارها که برای این زندگی کوفتی چه غلطی بکنم، یه حس بزرگی توی زندگیم این بود که تو در جامعه آدم پرتی در نظر گرفته میشی. بعد این رو با حس خود بزرگبینی که آدم داره ترکیب کنید میشه این صحبتها که من تلاش توی زندگی کم داشتم که همچین نگاهی بهم هست و یه کوچولو میاد توی ذهن آدم که با این که انگار کم تلاش نکردی، ولی اوضاع اون قدر خوب نیست
بابت نقد و تحلیل این نگاه مزخرف بچگانه: اولا که کی گفته تو آدم خاصی هستی ای جوان؟ این بزرگبینی دقیقا از کجا میاد؟ اگر هم ادعای داری بابت این که میخواهی جامعه رو بهتر کنی، این راهش نیست که فکر کنی کس خاصی هستی و ...
نکتهی دومی هم بابت تحلیل این تفکرات: این که ماها دلمون نمیخواد در ته این هرم طبقاتی مزخرفی که توی جامعه هست باشیم، فکر نکنم پدیدهی فقط مخصوص به من باشه و این حس ترس رو خیلیهای دیگه هم احتمالا تجربه کردند. به شخصه وقتی یه جایی قرار میگیرم که حس میکنم روم به عنوان یه آدم سطح پائین نگاه میشه، احساس ناخوشایندی بهم دست میده و واقعا انگار دلم میخواد که مثلا در فلان طبقهی خاص قرار بگیرم. ولی خب یکی نیست بهم بگه که این چیزها زندگی نیست. حتی آدم اگه یه شغل ساده هم آدم داشته باشه، میتونه آدم ارزشمندی باشه و مهمتر از اون حتی اون خیلی از آدمهایی که به نظر ما شغلهای خیلی خفنی ندارن و توی طبقهی خیلی خفنی نیستند، خیلی جاها آرامش بیشتری از خیلی از اون آدم خفنا دارند. نکتهی مهمتر این که اهمیتی نداره که ما کجاییم، اگر ارزش ما کمک کردن به خودمون و جامعهمون برای رشد هست، توی این خیلی از موقعیتها این اتفاق میتونه رخ بده (به خودم باید بگم: جوان، این قدر دنبال اسم و رسم نباش، زندگی این چیزها نیست)
#پشت_صحنه
❤1
جامعهشناسی به عنوان رشتهی دانشگاهی (خلاصه کتاب Invitation to Sociology، فصل هشتم: sociology as a Humanistic Discipline)
آخرین فصل کتاب در مورد جامعهشناسی به عنوان یه رشتهی دانشگاهی است. اولین نکتهای که در موردش صحبت میکنه این که مثل هر رشتهی دانشگاهی، جامعهشناسی هم توش کلی بازی هست، مثل مقاله چاپ کردن و داستانیهای بقیهی رشتهها (یه ضربالمثلی هست به نام public or perish به معنی این که یا این قدر مقاله منتشر کن یا این که بترک). توی اولین قدم باید بپذیریم که جامعهشناسی هم مثل بقیهی جاهای زندگی ما تا حدی درگیری همین بازیها است. نتیجهی این صحبتها این که نباید به جامعهشناسی به دید یه رشتهی خیلی خشک با روششناسی سفت نگاه کنیم و یه جامعهشناس باید حواسش رو جمع کنه که با انعطاف و شوخطبعی جامعهاش رو تحلیل کنه
یه مورد دیگه که در مورد جامعهشناسی هست این که این رشته خیلی با تاریخ و فلسفه اشتراک داره. من خودم توی کار خودم این رو خیلی جاها دیدم. مثلا آدمهایی مثل هایدگر و گیدن تا جایی که میدونم فیلسوف نامیده میشن ولی خب جامعهشناسها خیلی ازشون صحبت میکنند
نکتهی آخر کتاب، جامعهشناسی به چه درد میخوره؟ به طور خلاصه، لازمهی آزادی از نقشهای نمایش جامعه، آگاهی است و جامعهشناسی بابت این آگاهی به ما کمک خواهد کرد (البته که لزوما هر آگاهی منجر به آزادی نمیشه)
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
آخرین فصل کتاب در مورد جامعهشناسی به عنوان یه رشتهی دانشگاهی است. اولین نکتهای که در موردش صحبت میکنه این که مثل هر رشتهی دانشگاهی، جامعهشناسی هم توش کلی بازی هست، مثل مقاله چاپ کردن و داستانیهای بقیهی رشتهها (یه ضربالمثلی هست به نام public or perish به معنی این که یا این قدر مقاله منتشر کن یا این که بترک). توی اولین قدم باید بپذیریم که جامعهشناسی هم مثل بقیهی جاهای زندگی ما تا حدی درگیری همین بازیها است. نتیجهی این صحبتها این که نباید به جامعهشناسی به دید یه رشتهی خیلی خشک با روششناسی سفت نگاه کنیم و یه جامعهشناس باید حواسش رو جمع کنه که با انعطاف و شوخطبعی جامعهاش رو تحلیل کنه
یه مورد دیگه که در مورد جامعهشناسی هست این که این رشته خیلی با تاریخ و فلسفه اشتراک داره. من خودم توی کار خودم این رو خیلی جاها دیدم. مثلا آدمهایی مثل هایدگر و گیدن تا جایی که میدونم فیلسوف نامیده میشن ولی خب جامعهشناسها خیلی ازشون صحبت میکنند
نکتهی آخر کتاب، جامعهشناسی به چه درد میخوره؟ به طور خلاصه، لازمهی آزادی از نقشهای نمایش جامعه، آگاهی است و جامعهشناسی بابت این آگاهی به ما کمک خواهد کرد (البته که لزوما هر آگاهی منجر به آزادی نمیشه)
#Invitation_to_Sociology
#خلاصه_کتاب
#پروژه_مترویی
میز شماره سه
Photo
همخوانی کتاب Why Love Hurts
سلام من این کتاب رو این هفته دارم با یکی از دوستای خوبم شروع میکنم با سرعت خیلی خیلی کم خوندن، کسی خواست همخوانی کنه بگه. چند نکته:
۱.حدود یه سال پیش به فکر ازدواج افتادم، همون اولش دو تا از دوستام بهم گفتند که همچین کاری راحتی نداری و آقا/خانمی که شرایط ازدواج (رابطهی بلند مدت) رو داشته باشه همچین راحت پیدا نمیشه. واقعیتش که اولش فکر نمیکردم این قدر این حرف واقعی باشه ولی به نظر میرسه خیلی قضیه جدیتر از این صبحتها است و بازی که توی بازار ازدواج رواج داره همچین بازی جالبی نیست. به عنوان یه پژوهشگر تازهکار به شدت برام موضوع جذابه ولی به عنوان کسی که در این مخمصه هستم، اذیتم
۲.از همون اوایل دنبال این بودم که کتاب یا مقالهی درست و حسابی پیدا کنم که بتونه این پدیده/بازی رو یه خورده بهتر بهم توضیح بده، طبیعتا اولین مطالبی که آدم باهاش برخورد میکنه، مقالات روانشناسی/خودیاری است و این مقالات چیزی نبود که به نظرم بتونه این پدیده رو درست تشریح کنه. بعد از ۳ ماه این ور اون ور گشتن، بالاخره با ایوا الیوز آشنا شدم، جامعهشناسی که در مورد رابطه از نظر اجتماعی چندین ساله داره کار میکنه. وقتی پیداش کردم این قدر خوشحال بودم که همون اول برای چند تا از دوستام با خوشحالی کتاب رو فرستادم و رویا هم لطف کرد و گفت با هم همخوانیش کنیم
۳.این کتاب در بستر ایران نوشته نشده و پسزمینهی (context) خیلی متفاوتی با ایران داره (مثلا ازدواج سفید، نرمافزارهای جفتیابی و ... توی ایران هنوز به نظر نمیرسه که رواج پیدا کرده باشه)؛ در نتیجه نمیشه همین جوری کشکی حرفهاش رو به خودمون تعمیم بدیم، از طرف دیگه، به نظر میرسه متاسفانه خیلی از این نرمهای موجود در غرب در ایران هم وارد شدند و خوندن کتاب شاید بهمون کمک کنه که اون نرمها رو بشناسیم، تطبیق این صحبتها با واقعیت موجود یه نگاه انتقادی قوی میخواد که سعی میکنم داشته باشمش
۴.بابت روانشناسی و رابطه: من دشمن روانشناسی نیستم، دو تا کتاب بعدی که توی این پروژه قراره بخونم رو روانشناسها نوشتند. کلی هم مطلب در مورد روانشناسی توی همین کانال فرستادم اما بابت رابطه پیشنهاد میکنم تا جایی که میتونید از روانشناسی و خودیاری فاصله بگیرید (فاصله نمیگیرید، حداقل با نگاه انتقادی شدید دنبالشون کنید)، وقتی متنهای روانششناسی رو در مورد ازدواج نگاه میکردم به شدت به سمی بودن مشکوک بودند (ایلوز در مورد این موضوع هم حرف داره که ایشالله میرسیم بهش)
۵.فایدهی خوندن این کتاب؟ با شانس خیلی کم، تغییر کردن نگاهمون به رابطه. از دور به نظر میرسه که یه سری نرمها مزخرف داره بهمون بابت رابطه تحمیل میشه که احتمالا باعث کلی درد شده. آگاهی داشتن از این جور نرمها اولین قدم برای برطرف کردن این دردها است. البته که خارج از نرم رفتار کردن بار روانی خیلی زیادی داره و همچین آسون نیست (شانس این که این کتاب به درد کسی بخوره بالا نیست و واقعا خارج از نرم رفتار کردن کار هر کسی نیست، یه بخشی از خوندن من هم صادقانه جنبهی سرگرمی داره). البته ایدههای کتاب برای تحلیل به درد میخوره
۶.تهش این کتاب بهمون کمک کنه که بتونیم رفتار خودمون رو تغییر بدیم و انتظار این که آدمهای توی جامعه غیر از نرمهای حاکم رفتار کنند، احمقانه است؛ در نتیجه به نظرم برای رابطه برید ببینید چجوری میتونید نقشهایی که توی جامعه هستند رو بازی کنید، با این احتیاط که موارد سمی این نقشها در ما نفوذ نکنه (خیلی کار سختی است)
۷.به نظر دنیای مدرن، گزینهی مجرد موندن رو برای ما آزاد کرده. مثل این که ما برای سیگار کشیدن آزادیم، استفاده از این آزادی هم هزینههای زیادی احتمالا برامون داره (اون درد جسمی داره، این روحی). تا جایی که از افراد مختلف شنیدم (مخصوصا روانشناسها 😁) طبیعت انسان متصل بودن هست و اگر خواستید تنهایی رو تجربه کنید، این واقعیت که احتمالا درد روحی زیادی رو تجربه خواهید کرد رو هم بپذیرید (هر چی به دست بیارید جاش، به نظرم ارزشش رو نداره)
۸.دوست دارم خلاصه کتاب رو بذارم ولی صادقانه هیچ تعهدی نمیدم (توی ذهنم هست که خلاصهی صوتیش رو این جا با همکاری یکی از بچهها بذارم). به شدت این چند وقته شلوغم و این پروژه هم قرار نیست بیشتر از وقت مترو ازم زمان بگیره (حتی خوندنش هم کند خواهد بود)
۹.جامعهشناس مستعد پیدا کردید که میخواست روی این موضوع کار کنه، معرفی کنید که راش بندازم، خیلی کار میدانی (empirical) بامزهای میشه روی این موضوع توی ایران انجام داد
۱۰.به این نکته حواسمون باشه که کسی توی این بازی مقصر نیست و احتمالا نرمها خیلی فراتر از آدمها هستند (از این ژستها نگیریم که جامعه خراب شده و ما آدم خوبه هستیم و ... 🤮)
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
سلام من این کتاب رو این هفته دارم با یکی از دوستای خوبم شروع میکنم با سرعت خیلی خیلی کم خوندن، کسی خواست همخوانی کنه بگه. چند نکته:
۱.حدود یه سال پیش به فکر ازدواج افتادم، همون اولش دو تا از دوستام بهم گفتند که همچین کاری راحتی نداری و آقا/خانمی که شرایط ازدواج (رابطهی بلند مدت) رو داشته باشه همچین راحت پیدا نمیشه. واقعیتش که اولش فکر نمیکردم این قدر این حرف واقعی باشه ولی به نظر میرسه خیلی قضیه جدیتر از این صبحتها است و بازی که توی بازار ازدواج رواج داره همچین بازی جالبی نیست. به عنوان یه پژوهشگر تازهکار به شدت برام موضوع جذابه ولی به عنوان کسی که در این مخمصه هستم، اذیتم
۲.از همون اوایل دنبال این بودم که کتاب یا مقالهی درست و حسابی پیدا کنم که بتونه این پدیده/بازی رو یه خورده بهتر بهم توضیح بده، طبیعتا اولین مطالبی که آدم باهاش برخورد میکنه، مقالات روانشناسی/خودیاری است و این مقالات چیزی نبود که به نظرم بتونه این پدیده رو درست تشریح کنه. بعد از ۳ ماه این ور اون ور گشتن، بالاخره با ایوا الیوز آشنا شدم، جامعهشناسی که در مورد رابطه از نظر اجتماعی چندین ساله داره کار میکنه. وقتی پیداش کردم این قدر خوشحال بودم که همون اول برای چند تا از دوستام با خوشحالی کتاب رو فرستادم و رویا هم لطف کرد و گفت با هم همخوانیش کنیم
۳.این کتاب در بستر ایران نوشته نشده و پسزمینهی (context) خیلی متفاوتی با ایران داره (مثلا ازدواج سفید، نرمافزارهای جفتیابی و ... توی ایران هنوز به نظر نمیرسه که رواج پیدا کرده باشه)؛ در نتیجه نمیشه همین جوری کشکی حرفهاش رو به خودمون تعمیم بدیم، از طرف دیگه، به نظر میرسه متاسفانه خیلی از این نرمهای موجود در غرب در ایران هم وارد شدند و خوندن کتاب شاید بهمون کمک کنه که اون نرمها رو بشناسیم، تطبیق این صحبتها با واقعیت موجود یه نگاه انتقادی قوی میخواد که سعی میکنم داشته باشمش
۴.بابت روانشناسی و رابطه: من دشمن روانشناسی نیستم، دو تا کتاب بعدی که توی این پروژه قراره بخونم رو روانشناسها نوشتند. کلی هم مطلب در مورد روانشناسی توی همین کانال فرستادم اما بابت رابطه پیشنهاد میکنم تا جایی که میتونید از روانشناسی و خودیاری فاصله بگیرید (فاصله نمیگیرید، حداقل با نگاه انتقادی شدید دنبالشون کنید)، وقتی متنهای روانششناسی رو در مورد ازدواج نگاه میکردم به شدت به سمی بودن مشکوک بودند (ایلوز در مورد این موضوع هم حرف داره که ایشالله میرسیم بهش)
۵.فایدهی خوندن این کتاب؟ با شانس خیلی کم، تغییر کردن نگاهمون به رابطه. از دور به نظر میرسه که یه سری نرمها مزخرف داره بهمون بابت رابطه تحمیل میشه که احتمالا باعث کلی درد شده. آگاهی داشتن از این جور نرمها اولین قدم برای برطرف کردن این دردها است. البته که خارج از نرم رفتار کردن بار روانی خیلی زیادی داره و همچین آسون نیست (شانس این که این کتاب به درد کسی بخوره بالا نیست و واقعا خارج از نرم رفتار کردن کار هر کسی نیست، یه بخشی از خوندن من هم صادقانه جنبهی سرگرمی داره). البته ایدههای کتاب برای تحلیل به درد میخوره
۶.تهش این کتاب بهمون کمک کنه که بتونیم رفتار خودمون رو تغییر بدیم و انتظار این که آدمهای توی جامعه غیر از نرمهای حاکم رفتار کنند، احمقانه است؛ در نتیجه به نظرم برای رابطه برید ببینید چجوری میتونید نقشهایی که توی جامعه هستند رو بازی کنید، با این احتیاط که موارد سمی این نقشها در ما نفوذ نکنه (خیلی کار سختی است)
۷.به نظر دنیای مدرن، گزینهی مجرد موندن رو برای ما آزاد کرده. مثل این که ما برای سیگار کشیدن آزادیم، استفاده از این آزادی هم هزینههای زیادی احتمالا برامون داره (اون درد جسمی داره، این روحی). تا جایی که از افراد مختلف شنیدم (مخصوصا روانشناسها 😁) طبیعت انسان متصل بودن هست و اگر خواستید تنهایی رو تجربه کنید، این واقعیت که احتمالا درد روحی زیادی رو تجربه خواهید کرد رو هم بپذیرید (هر چی به دست بیارید جاش، به نظرم ارزشش رو نداره)
۸.دوست دارم خلاصه کتاب رو بذارم ولی صادقانه هیچ تعهدی نمیدم (توی ذهنم هست که خلاصهی صوتیش رو این جا با همکاری یکی از بچهها بذارم). به شدت این چند وقته شلوغم و این پروژه هم قرار نیست بیشتر از وقت مترو ازم زمان بگیره (حتی خوندنش هم کند خواهد بود)
۹.جامعهشناس مستعد پیدا کردید که میخواست روی این موضوع کار کنه، معرفی کنید که راش بندازم، خیلی کار میدانی (empirical) بامزهای میشه روی این موضوع توی ایران انجام داد
۱۰.به این نکته حواسمون باشه که کسی توی این بازی مقصر نیست و احتمالا نرمها خیلی فراتر از آدمها هستند (از این ژستها نگیریم که جامعه خراب شده و ما آدم خوبه هستیم و ... 🤮)
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
❤1👍1
Audio
Why love hurts, Introduction: The Misery of Love, first part
چارچوب کلی کتاب
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
چارچوب کلی کتاب
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
Audio
Why love hurts, Introduction: The Misery of Love, first part
حرفهایی که به ذهنم رسید
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
حرفهایی که به ذهنم رسید
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
میز شماره سه
Why love hurts, Introduction: The Misery of Love, first part چارچوب کلی کتاب #Why_Love_Hurts #پروژه_مترویی #خلاصه_کتاب
یه نکتهی ریز بگم که بابت این که لازم نباشه کتاب رو دوبار بخونم (یه بار برای ضبط کردن و یه بار برای خلاصه گفتن) ریز به ریز هم صوتها رو ضبط خواهم کرد، یعنی بلافاصله بعد از این که یه بخشی رو خوندم
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
❤1
Forwarded from reading and review Writing with Dream🚭
خیلی از فمینیستها باور دارن عشق رمانتیک در واقع یه جور پوشش برای نابرابری بین زن و مرده. به قول سیمون دو بُووآر، حتی وقتی زن و مرد عاشق هم میشن، مرد استقلالش رو نگه میداره، ولی زن خودش رو فدای عشق میکنه. شولامیت فایرستون هم میگه مردها قدرت اجتماعیشون رو از عشقی میگیرن که زنها بهشون میدن، و تیگریس اتکینسون حتی عشق رمانتیک رو مرکز روانی آزار زنان میدونه.
اما نویسندهی متن میگه این دیدگاه یهجورهایی بیش از حد روی «قدرت» تمرکز داره و عشق رو فقط به چشم ابزاری برای سلطه نگاه میکنه. در حالی که عشق خودش یه نیروی عمیق و انسانیه که فقط به قدرت ربط نداره. اتفاقاً در زمانهایی که پدرسالاری قویتر بوده، عشق نقش خیلی کمتری در زندگی زن و مرد داشته. شاید همین که در دنیای مدرن عشق مهمتر شده، نشونهای از میل به برابری و رابطهای دوطرفهست. پس عشق رو نباید فقط دشمن آزادی زن دونست؛ گاهی خودش میتونه راهی برای تغییر و شکستن سلطه هم باشه.
Why love hurts
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🍓4🍌1
Audio
Why love hurts, Introduction, what is modernity?
یه تعریف خیلی کوتاه از مدرنیته و چرا عشق نقش پر رنگی توی مدرنیته داره
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
یه تعریف خیلی کوتاه از مدرنیته و چرا عشق نقش پر رنگی توی مدرنیته داره
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
🍓1
Audio
Why Love Hurts, Introduction: Love in Modernity, Love as Modernity; Why Sociology Is and Remains Necessary; Sociology and Psychic Suffering
این بخش به این سوال پاسخ میده که چرا باید از لنز جامعهشناسی به مسئلهی عشق نگاه کرد
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
این بخش به این سوال پاسخ میده که چرا باید از لنز جامعهشناسی به مسئلهی عشق نگاه کرد
#Why_Love_Hurts
#پروژه_مترویی
#خلاصه_کتاب
🍓1
از قدیمی بودن؛ از استادم (دلنوشته)
این ۹ آبانی که گذشت، ۴ سال از ارسال اون ایمیلی که باعث آشنایی من با استادم شد میگذره. به خاطر همین تصمیم گرفته بودم که ازش بنویسم. این چند روزی هم که دیر شد به خاطر این بود این چند وقته این قدر شلوغ بودم که اصلا فکر نوشتن نداشتم و همچنان هم همین وضعیت باقی است؛ در نتیجه که خیلی خیلی کوتاه خواهم نوشت
چرا من از این آدم این قدر خوشم میاد که حتی بعضی مواقع نحوهی صحبت کردنش رو هم ازش دزدیدم؟ مثل بابام، قدیمی بودن. چیزی که دارم حس میکنم، دنیای جدید یه جورایی خفن شدن خیلی خیلی مهم شده: توی دانشگاه سری تو سرا دربیاریم، پولدار بشیم، پر زور بشیم و ... . ولی به نظر میرسه قدیما این چیزها اون قدر محوری نبودند و همبستگی خیلی بیشتری بین آدما وجود داشت. به قول داریوش توی آهنگ سال ۲۰۰۰:
به نظرم، مهمترین ویژگی که آدمای این چنینی دارند، حل نشدن توی این بازی مسخره است (البته که قبلا هم گفتم، به نظر قواعد بازی رو هم ایشون و هم بابام بلدند و به هیچ وجه از جامعه حذف شده نیستند). به نظر قدیما رسمهای مثل کمک کردن در زمان قحطی خیلی زندهتر از امروز بوده (به نظرم هنوز هم البته که جامعهی ما اون قدر خدا رو شکر در مدرنیته و مسخرهبازیهاش حل نشده). این که زور داشته باشی و گول واقعی بودن این بازی رو نخوری و همچنان هم بر اساس اصول قدیمها کنار آدمایی که سرخوشانه دارند این بازی رو ادامه میدن، وایستی و بهشون کمک کنی، ویژگی خفنی است. من این جور آدما رو که همچنان این قدر سرسختانه به همچین اصولی پایبند هستند، خیلی خیلی دوست میدارم
#دلنوشته
این ۹ آبانی که گذشت، ۴ سال از ارسال اون ایمیلی که باعث آشنایی من با استادم شد میگذره. به خاطر همین تصمیم گرفته بودم که ازش بنویسم. این چند روزی هم که دیر شد به خاطر این بود این چند وقته این قدر شلوغ بودم که اصلا فکر نوشتن نداشتم و همچنان هم همین وضعیت باقی است؛ در نتیجه که خیلی خیلی کوتاه خواهم نوشت
چرا من از این آدم این قدر خوشم میاد که حتی بعضی مواقع نحوهی صحبت کردنش رو هم ازش دزدیدم؟ مثل بابام، قدیمی بودن. چیزی که دارم حس میکنم، دنیای جدید یه جورایی خفن شدن خیلی خیلی مهم شده: توی دانشگاه سری تو سرا دربیاریم، پولدار بشیم، پر زور بشیم و ... . ولی به نظر میرسه قدیما این چیزها اون قدر محوری نبودند و همبستگی خیلی بیشتری بین آدما وجود داشت. به قول داریوش توی آهنگ سال ۲۰۰۰:
قبیله یعنی یه نفر
همخونی معنا نداره
همبستگی خوابیه که
تعبیر فردا نداره
تو اون روزایی که میاد
کسی به فکر کسی نیست
هرکی به فکر خودشه
به فکر فریاد رسی نیست
همه به هم بیاعتنا
حتی به مرگ هم دیگه
کسی اگه کمک بخواد
کی میدونه اون چی میگه
به نظرم، مهمترین ویژگی که آدمای این چنینی دارند، حل نشدن توی این بازی مسخره است (البته که قبلا هم گفتم، به نظر قواعد بازی رو هم ایشون و هم بابام بلدند و به هیچ وجه از جامعه حذف شده نیستند). به نظر قدیما رسمهای مثل کمک کردن در زمان قحطی خیلی زندهتر از امروز بوده (به نظرم هنوز هم البته که جامعهی ما اون قدر خدا رو شکر در مدرنیته و مسخرهبازیهاش حل نشده). این که زور داشته باشی و گول واقعی بودن این بازی رو نخوری و همچنان هم بر اساس اصول قدیمها کنار آدمایی که سرخوشانه دارند این بازی رو ادامه میدن، وایستی و بهشون کمک کنی، ویژگی خفنی است. من این جور آدما رو که همچنان این قدر سرسختانه به همچین اصولی پایبند هستند، خیلی خیلی دوست میدارم
#دلنوشته
❤3
Forwarded from واژْبـاره | بـهـنـام پـازانـی
لَـگدی بـه بـختکِ سـکون بـا پـیشرَویِ لـجوجانه
#گـندهگـویه
اگر تمام قصههای رشد را لخت و پتی ببینی، یک قاعده میماند: آنچه در این زندگی سرش به تنش میارزد، تنها با یک اصل سرپا مانده است؛ ادامه دادن.
تکنیکها و ترفندهای رنگارنگ انقضا دارند، اما سماجتِ آدمیزاد جنس دیگری دارد. میماند، حتا وقتی باقی قیدها فرو ریختهاند. برای من همین یکدندگی، عزیزترین تاکتیک است.
حرکت گزینهای لوکس نیست؛ شرط بقاست. قانون طبیعت صریح است: هرچه نجنبد، خورده میشود یا میگندد. سکونْ تختخوابی ابریشمین نیست؛ گودالیست که دیر یا زود بوی تعفنش بالا میزند.
و «ادامه دادن» اغلب نه از امید میآید، نه از حال خوش؛ بیشتر شبیه لجبازی با سقوط یا فروپاشیست. ما همیشه در اوج نمیمانیم؛ نه از درون، نه از بیرون. کسی که منتظر روزهای آفتابی و کِیفِ کوک نشسته تا قدمی بردارد، اهل راه نیست؛ تماشاچیست.
بسیاری از حرکتهای ماندگار با شَکی سنگین شروع میشوند؛ با دلزدگی و گامهایی که وزنشان دو برابر تن آدمیست. همین گامهای لرزاناند که ما را از مردابِ وانهادگی بیرون میکشند.
شیوهٔ حرکت اما، فرع ماجراست. میغلتی، میخزی، میجهی، تندی یا کندی… فرقی ندارد. مسیر اگر خزیدنیست، باید خزید. قصههای خوشآیندِ افقهای روشن را نیز باید کنار گذاشت.
واقعیت ساده است: ایستادن یعنی پوسیدن.
بازگشتن، سنگینتر از ماندن.
پیشرفت، یعنی پیش رفتن. همین و بس.
و باقی راه؟ ممکن است اغلبش را تنها بروی، قضاوت شوی، جدیات نگیرند، هیکلت را قهوهای کنند و بعضیها حتا چشم دیدن پیشرویات را نداشته باشند. وقتی صدایی برای گفتن آفرین نمیماند، تازه میفهمی که یک انگشتِ وسطِ آمادهبهکار، از هزارهزار نسخهی انگیزشی کارآمدتر است.
این جهان با لطافت نمیچرخد؛ با اصطکاک و حرکت میچرخد. باید رفت، حتا اگر آخرین سوخت خشم باشد. لج کردن با رخوت، اگر عبادت نباشد، دستکم تنها استراتژی بقاست.
رمز، ادامه دادن است؛
چون هرجا جریان ایستاد، زوال آغاز شد.
✍🏿 @Paazaaniibs | واژبـاره
#گـندهگـویه
اگر تمام قصههای رشد را لخت و پتی ببینی، یک قاعده میماند: آنچه در این زندگی سرش به تنش میارزد، تنها با یک اصل سرپا مانده است؛ ادامه دادن.
تکنیکها و ترفندهای رنگارنگ انقضا دارند، اما سماجتِ آدمیزاد جنس دیگری دارد. میماند، حتا وقتی باقی قیدها فرو ریختهاند. برای من همین یکدندگی، عزیزترین تاکتیک است.
حرکت گزینهای لوکس نیست؛ شرط بقاست. قانون طبیعت صریح است: هرچه نجنبد، خورده میشود یا میگندد. سکونْ تختخوابی ابریشمین نیست؛ گودالیست که دیر یا زود بوی تعفنش بالا میزند.
و «ادامه دادن» اغلب نه از امید میآید، نه از حال خوش؛ بیشتر شبیه لجبازی با سقوط یا فروپاشیست. ما همیشه در اوج نمیمانیم؛ نه از درون، نه از بیرون. کسی که منتظر روزهای آفتابی و کِیفِ کوک نشسته تا قدمی بردارد، اهل راه نیست؛ تماشاچیست.
بسیاری از حرکتهای ماندگار با شَکی سنگین شروع میشوند؛ با دلزدگی و گامهایی که وزنشان دو برابر تن آدمیست. همین گامهای لرزاناند که ما را از مردابِ وانهادگی بیرون میکشند.
شیوهٔ حرکت اما، فرع ماجراست. میغلتی، میخزی، میجهی، تندی یا کندی… فرقی ندارد. مسیر اگر خزیدنیست، باید خزید. قصههای خوشآیندِ افقهای روشن را نیز باید کنار گذاشت.
واقعیت ساده است: ایستادن یعنی پوسیدن.
بازگشتن، سنگینتر از ماندن.
پیشرفت، یعنی پیش رفتن. همین و بس.
و باقی راه؟ ممکن است اغلبش را تنها بروی، قضاوت شوی، جدیات نگیرند، هیکلت را قهوهای کنند و بعضیها حتا چشم دیدن پیشرویات را نداشته باشند. وقتی صدایی برای گفتن آفرین نمیماند، تازه میفهمی که یک انگشتِ وسطِ آمادهبهکار، از هزارهزار نسخهی انگیزشی کارآمدتر است.
این جهان با لطافت نمیچرخد؛ با اصطکاک و حرکت میچرخد. باید رفت، حتا اگر آخرین سوخت خشم باشد. لج کردن با رخوت، اگر عبادت نباشد، دستکم تنها استراتژی بقاست.
رمز، ادامه دادن است؛
چون هرجا جریان ایستاد، زوال آغاز شد.
✍🏿 @Paazaaniibs | واژبـاره
❤2