میز شماره سه
Photo
گذر عمر در جریان زندگی (مرور سریال Avatar: The Last Airbender)
وقتی میخواستم برای این سریال، یه عنوان پیدا کنم، اول میخواستم عبارت (در ستایش شرقی زیستن) رو انتخاب کنم اما بعدش شک کردم که شاید این سبک گذراندن عمر که توی سریال است، لزوما سبک شرقی نباشه. به هر حال، سبک زندگی که توی این سریال هست، چه شرقی و چه غربی، از نظر من، عنصرهای یه زندگی بامزه رو داره. بابت معنی عنوان فعلی هم، به نظرم اومد که هر کسی یه عمری کرده، لزوما زندگی نکرده و زندگی کردن فراتر از صرفا به دنیا اومدن و مردن است؛ هدف اصلی سریال نمایش گذراندن عمر به طوری است که توش زندگی جریان داره
توی دنیای سریال، چهار قبیلهی مختلف وجود دارند که توی هر کدوم از این قبیلهها، یه سری آدم هستند که قابلیت به حرکت درآوردن عناصر مخصوص به خودشون رو دارند. این چهار تا عنصر (که هر کدوم هم مخصوص هر قبیلهای است)، عبارتاند از: هوا، آب، خاک، آتش. توی جهان دنیا، هر دورهی زمانی یه آواتار داره که میتونه بر همهی این چهارتا عنصر تسلط داشته باشه.
قصه از جایی شروع میشه که قبیلهی آتش، با قصد این که بر همهی جهان مسلط بشه، نظم دنیا رو بهم زده و اعضاش، برای تسلط یافتن به دنیا، به همهی قبیلهها حمله میکنند. توی این زمان، یه بچهی ۹ ساله که بعد ۱۰۰ سال توی یخ منجمد بودن، به دنیا برگشته، قراره که با چند تا از همسنهای خودش نظم دنیا رو به حالت اولیهی خودش برگردوندند.
کلیت داستان سریال، خیلی شاید خاصی نباشه (این که دنیا داره نابود میشه و یه ناجی قراره اون رو نجات بده، خیلی از جاها تکرار شده) اما ویژگی جذاب قصه، مسیر و سبک زندگی است که این گروه قراره اون رو تجربه کنند، است.
از نظر من زندگی که انگ و دوستاش تجربه میکنند چند تا ویژگی خیلی جذاب داره. اول این که نشون میده تهش، زندگی یه جور بازی است و قرار نیست که حتی اگر یه هدف خیلی خیلی بزرگی داشتیم، دست از بازیگوشی برداریم. همون طور که گفتم، شخصیتهای اصلی داستان، چند تا بچهاند و اصلیترین شخصیت سریال، آواتار، به شدت آدم بازیگوشی است. در اکثر مسیری که انگ برای نجات دنیا طی میکنه، ما همیشه شاهد این هستیم که انگ، فکر از بازی برنمیداره. دوم هم این که داستان یه جور رهایی در برابر جهان رو نشون میده. این جوری که شخصیتها با وجود این که برای رسیدن به هدفشون هم سختی میکشند و هم تلاش میکنند. چندان غیر تسلیم نظم فرارفیزیکی موجود نیستند و یه جور ایمان به هدفمندی جهان دارند. این جور ایمان داشتن به وجودی بالاتر از خود آدم، به نظرم باعث میشه که زندگی آدما معنی جذابی پیدا کنه (صرف نظر از این که همچین چیزی وجود داره یا نه). آخرین ویژگی انگ هم به نظرم، دوستداشتن آدما و جهان اطرافش هست. این که انگ، حتی دوست نداره بزرگترین دشمن خودش و دنیا رو بکشه. این که انگ از آزار دیدن آدما سخت دلگیر میشه
من از سریال خیلی خوشم اومد چون فکر میکنم که سبک زندگی که سریال به نمایش میذاره، سبکی که باعث زیبایی زندگی میشه. اگر هم ویژگیهایی ک توی پاراگراف بالا گفتم، برای شما هم دلچسبه، احتمالا سریال برای شما هم جذاب خواهد بود
@table_number3
#مرور_فیلم
وقتی میخواستم برای این سریال، یه عنوان پیدا کنم، اول میخواستم عبارت (در ستایش شرقی زیستن) رو انتخاب کنم اما بعدش شک کردم که شاید این سبک گذراندن عمر که توی سریال است، لزوما سبک شرقی نباشه. به هر حال، سبک زندگی که توی این سریال هست، چه شرقی و چه غربی، از نظر من، عنصرهای یه زندگی بامزه رو داره. بابت معنی عنوان فعلی هم، به نظرم اومد که هر کسی یه عمری کرده، لزوما زندگی نکرده و زندگی کردن فراتر از صرفا به دنیا اومدن و مردن است؛ هدف اصلی سریال نمایش گذراندن عمر به طوری است که توش زندگی جریان داره
توی دنیای سریال، چهار قبیلهی مختلف وجود دارند که توی هر کدوم از این قبیلهها، یه سری آدم هستند که قابلیت به حرکت درآوردن عناصر مخصوص به خودشون رو دارند. این چهار تا عنصر (که هر کدوم هم مخصوص هر قبیلهای است)، عبارتاند از: هوا، آب، خاک، آتش. توی جهان دنیا، هر دورهی زمانی یه آواتار داره که میتونه بر همهی این چهارتا عنصر تسلط داشته باشه.
قصه از جایی شروع میشه که قبیلهی آتش، با قصد این که بر همهی جهان مسلط بشه، نظم دنیا رو بهم زده و اعضاش، برای تسلط یافتن به دنیا، به همهی قبیلهها حمله میکنند. توی این زمان، یه بچهی ۹ ساله که بعد ۱۰۰ سال توی یخ منجمد بودن، به دنیا برگشته، قراره که با چند تا از همسنهای خودش نظم دنیا رو به حالت اولیهی خودش برگردوندند.
کلیت داستان سریال، خیلی شاید خاصی نباشه (این که دنیا داره نابود میشه و یه ناجی قراره اون رو نجات بده، خیلی از جاها تکرار شده) اما ویژگی جذاب قصه، مسیر و سبک زندگی است که این گروه قراره اون رو تجربه کنند، است.
از نظر من زندگی که انگ و دوستاش تجربه میکنند چند تا ویژگی خیلی جذاب داره. اول این که نشون میده تهش، زندگی یه جور بازی است و قرار نیست که حتی اگر یه هدف خیلی خیلی بزرگی داشتیم، دست از بازیگوشی برداریم. همون طور که گفتم، شخصیتهای اصلی داستان، چند تا بچهاند و اصلیترین شخصیت سریال، آواتار، به شدت آدم بازیگوشی است. در اکثر مسیری که انگ برای نجات دنیا طی میکنه، ما همیشه شاهد این هستیم که انگ، فکر از بازی برنمیداره. دوم هم این که داستان یه جور رهایی در برابر جهان رو نشون میده. این جوری که شخصیتها با وجود این که برای رسیدن به هدفشون هم سختی میکشند و هم تلاش میکنند. چندان غیر تسلیم نظم فرارفیزیکی موجود نیستند و یه جور ایمان به هدفمندی جهان دارند. این جور ایمان داشتن به وجودی بالاتر از خود آدم، به نظرم باعث میشه که زندگی آدما معنی جذابی پیدا کنه (صرف نظر از این که همچین چیزی وجود داره یا نه). آخرین ویژگی انگ هم به نظرم، دوستداشتن آدما و جهان اطرافش هست. این که انگ، حتی دوست نداره بزرگترین دشمن خودش و دنیا رو بکشه. این که انگ از آزار دیدن آدما سخت دلگیر میشه
من از سریال خیلی خوشم اومد چون فکر میکنم که سبک زندگی که سریال به نمایش میذاره، سبکی که باعث زیبایی زندگی میشه. اگر هم ویژگیهایی ک توی پاراگراف بالا گفتم، برای شما هم دلچسبه، احتمالا سریال برای شما هم جذاب خواهد بود
@table_number3
#مرور_فیلم
❤2🍓1
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Part 1: Practice: lntro 1: The concept of practice
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Part 1: Practice: lntro 1: The concept of practice
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
میز شماره سه
Photo
دروغی به نام خوشبختی یک زندگی معمولی (مرور سریال Big little lies)
با صداقت کامل متن رو شروع میکنم. دلم برای یه زندگی معمولی تنگ شده، زندگی که توش یه نظم مشخصی هست که اکثر آدمهای دنیا دارند ازش پیروی میکنند. از اینها که مثلا میری دانشگاه مدرک میگیری، بعدش یه کار پیدا میکنی، ترقی پیدا میکنی، زن میگیری، بچه دار میشه و ...
معمولا وقتی میبینیم که یه نفر همچین زندگی داره، بهش یه (خوش به حالت) میگیم و آرزو میکنیم مثل همچین آدمی خوشحال باشیم. اما سوال مهمی که این وسط مطرح میشه: آیا دنبال کردن همچین نظمهایی برای ما خوشحالی میاره؟ آیا کسی که زندگی خطی بر اساس الگوهای موجود در جامعه داشته آیا خوشحاله؟
سریال Big Little Lies،در مورد ۴ تا مادر به اصطلاح happily married woman (به معنی این که زن متاهل خوشبخت) است که توی یه شهر ساحلی خیلی قشنگ زندگی میکنند. داستان سریال بدون رخ دادن اتفاقی خاصی، از جایی که یه مادر تنها از یه شهر دیگه به این شهر ساحلی مهاجرت میکنه شروع میشه. اولین موردی که این مادر توی این شهر جدید روبرو میشه، زندگی خیلی خوبی است که مادرهای پولدار این شهر دارند (خونههاشون رو باید ببینید). یه دیالوگی مادر تازه رسیده توی اوایل داستان میگه، اینه:
ترجمه حدودی: چقدر [نظم] زندگی شما درسته، [نظم] زندگی شما دقیقا چیزی هست که باید باشه
اما سریال هر چی جلوتر میره، نشون میده که بر خلاف آن چه که در ظاهر هست، خیلی از چیزها سرجاشون نیستند. توی سریال (به خصوص فصل اول) تقریبا اتفاق مهمی نمیافته اما اتفاقهای کوچیکی میافته که به بیننده نشون میده که این جور زندگیهای خفن و البته معمولی چقدر، زندگیهای بیروحی هستند. چقدر توی این زندگیها دروغهای کوچکی دارند که منجر به یه دروغ بزرگ میشوند (ما یه زندگی با روح و جذاب داریم). به نظر من سریال از این جهت که با نشون دادن موارد کوچک، یه دروغ خیلی بزرگ رو به نمایش میذاره، سریال جذابی بود
جدا از این نقطه قوت سریال، دو تا نقطه ضعف توی سریال است که دومی به نظرم خیلی بده. اولیش این که فیلمساز میخواد با پنهان کردن یه چیزی (اگر سریال رو ببینید متوجه میشید که چی میگم) سریال رو جذاب کنه که به نظر از لحاظ فنی این کار اشکال داره (البته به شخصی خیلی این که این راز چیه توجهام رو جلب نکرد). دومیش که به نظرم خیلی مهم بود این که توی فصل دوم، سریال خودش گرفتار دروغ گفتن میشه. توی فصل دوم انگار فیلمساز میخواد به زور از زبون آدمهای داستان یه سری شعارها رو بیان کنه که به نظرم کار زشتی کرده. عملا توی قسمت آخر فصل دوم، آدمهای داستان دونه به دونه، حرف فیلمساز رو به زبون میارن. شاید اون حرفی که میخوان بزنن حرف خوبی باشه اما جوری این صحبت توی سریال گفته میشه که انگار اون آدمها همچنان به دنبال دروغ گفتند هستند (هر چند که فیلم مثلا میخواد بگه که اینا تحول یافتند)
این سریال از این جهت که دوباره همچنان انتخاب بین (زندگی سخت اما با روح) و (زندگی معمولی اما بدون روح) رو برای من پر رنگ کرد، جذاب بود (همچنان برای من این انتخاب مسئله است). اگر همچین چالشی رو توی زندگیتون تجربه کردید، احتمالا سریال (به خصوص فصل اول) براتون جذاب خواهد بود
پ.ن ۱: شاید از پاراگراف اول یه جوری برداشت کنید که من دارم خودم رو خاص در نظر میگیرم. همچین برداشتی احتمالا غلط نیست، در نتیجه این جوری میگم: احتمالا یه جور حس خودبرتربینی توی من وجود داره؛ امیدوارم که هر چی جلوتر میرم این احساس کمتر بشه
پ.ن ۲: فکر کنم اصطلاح happily married (زوج خوشبخت)، اصطلاح مرسومی باشه و تنها محدود به این سریال نباشه
@table_number3
#مرور_فیلم
با صداقت کامل متن رو شروع میکنم. دلم برای یه زندگی معمولی تنگ شده، زندگی که توش یه نظم مشخصی هست که اکثر آدمهای دنیا دارند ازش پیروی میکنند. از اینها که مثلا میری دانشگاه مدرک میگیری، بعدش یه کار پیدا میکنی، ترقی پیدا میکنی، زن میگیری، بچه دار میشه و ...
معمولا وقتی میبینیم که یه نفر همچین زندگی داره، بهش یه (خوش به حالت) میگیم و آرزو میکنیم مثل همچین آدمی خوشحال باشیم. اما سوال مهمی که این وسط مطرح میشه: آیا دنبال کردن همچین نظمهایی برای ما خوشحالی میاره؟ آیا کسی که زندگی خطی بر اساس الگوهای موجود در جامعه داشته آیا خوشحاله؟
سریال Big Little Lies،در مورد ۴ تا مادر به اصطلاح happily married woman (به معنی این که زن متاهل خوشبخت) است که توی یه شهر ساحلی خیلی قشنگ زندگی میکنند. داستان سریال بدون رخ دادن اتفاقی خاصی، از جایی که یه مادر تنها از یه شهر دیگه به این شهر ساحلی مهاجرت میکنه شروع میشه. اولین موردی که این مادر توی این شهر جدید روبرو میشه، زندگی خیلی خوبی است که مادرهای پولدار این شهر دارند (خونههاشون رو باید ببینید). یه دیالوگی مادر تازه رسیده توی اوایل داستان میگه، اینه:
You guys are just right, You're excatly right
ترجمه حدودی: چقدر [نظم] زندگی شما درسته، [نظم] زندگی شما دقیقا چیزی هست که باید باشه
اما سریال هر چی جلوتر میره، نشون میده که بر خلاف آن چه که در ظاهر هست، خیلی از چیزها سرجاشون نیستند. توی سریال (به خصوص فصل اول) تقریبا اتفاق مهمی نمیافته اما اتفاقهای کوچیکی میافته که به بیننده نشون میده که این جور زندگیهای خفن و البته معمولی چقدر، زندگیهای بیروحی هستند. چقدر توی این زندگیها دروغهای کوچکی دارند که منجر به یه دروغ بزرگ میشوند (ما یه زندگی با روح و جذاب داریم). به نظر من سریال از این جهت که با نشون دادن موارد کوچک، یه دروغ خیلی بزرگ رو به نمایش میذاره، سریال جذابی بود
جدا از این نقطه قوت سریال، دو تا نقطه ضعف توی سریال است که دومی به نظرم خیلی بده. اولیش این که فیلمساز میخواد با پنهان کردن یه چیزی (اگر سریال رو ببینید متوجه میشید که چی میگم) سریال رو جذاب کنه که به نظر از لحاظ فنی این کار اشکال داره (البته به شخصی خیلی این که این راز چیه توجهام رو جلب نکرد). دومیش که به نظرم خیلی مهم بود این که توی فصل دوم، سریال خودش گرفتار دروغ گفتن میشه. توی فصل دوم انگار فیلمساز میخواد به زور از زبون آدمهای داستان یه سری شعارها رو بیان کنه که به نظرم کار زشتی کرده. عملا توی قسمت آخر فصل دوم، آدمهای داستان دونه به دونه، حرف فیلمساز رو به زبون میارن. شاید اون حرفی که میخوان بزنن حرف خوبی باشه اما جوری این صحبت توی سریال گفته میشه که انگار اون آدمها همچنان به دنبال دروغ گفتند هستند (هر چند که فیلم مثلا میخواد بگه که اینا تحول یافتند)
این سریال از این جهت که دوباره همچنان انتخاب بین (زندگی سخت اما با روح) و (زندگی معمولی اما بدون روح) رو برای من پر رنگ کرد، جذاب بود (همچنان برای من این انتخاب مسئله است). اگر همچین چالشی رو توی زندگیتون تجربه کردید، احتمالا سریال (به خصوص فصل اول) براتون جذاب خواهد بود
پ.ن ۱: شاید از پاراگراف اول یه جوری برداشت کنید که من دارم خودم رو خاص در نظر میگیرم. همچین برداشتی احتمالا غلط نیست، در نتیجه این جوری میگم: احتمالا یه جور حس خودبرتربینی توی من وجود داره؛ امیدوارم که هر چی جلوتر میرم این احساس کمتر بشه
پ.ن ۲: فکر کنم اصطلاح happily married (زوج خوشبخت)، اصطلاح مرسومی باشه و تنها محدود به این سریال نباشه
@table_number3
#مرور_فیلم
❤3👍3🍓2🤔1
خود درگیری ذهنی (مرور پادکست Hidden Brain، قسمت Befriending Your Inner Voice)
(تا حالا با خودت صحبت کردی؟) این یکی از مسخرهترین و بدیهیترین سوالهایی که میشه از یه آدم پرسید. این که یه آدم با خودش صحبت کنه تقریبا کاری که همهی آدما انجام میدن (یه عده محدودی هستند که به خاطر این که به سرشون ضربه وارد شده، دیگه این کار رو نمیتونن بکنن). این قسمت ذهن پنهان (Hidden Brain) در مورد این موضوع صحبت کرده
توی بخش اول پادکست، در مورد فایدهایی که این کار برای ما داره ،صحبت میشه . مثلا این که اگر ما قابلیت صحبت کردن با خودمون رو نداشتیم، احتمالا عملکرد حافظهمون دچار مشکل میشد. وقتی برای خرید میریم یه مغازه، میتونیم با صحبت کردن با خودمون چیزهایی رو که میخواستیم بخریم رو به خودمون بگیم
احتمالا جایی اصلی که این صحبت کردن با خود برای ما دردناک میشه، زمانی که ما در مورد کاری که کردیم خودمون سرزنش میکنیم. احتمالا برای شما هم اتفاق افتاده که یه وقتایی این قدر این سرزنش کردن شدید میشه که عملکرد عادی آدم هم مختل میشه
توی قسمت دوم این قسمت پادکست، سه تا راهکار پیشنهاد میشه برای این که این جور سرزنشهای ذهنی رو بهتر کنترل کنیم و بتونیم جوری اونها رو هدایت کنیم که حتی عملکردمون بهبود پیدا کنه. این سه تا راهکار اینها بودن:
اولیش این بود که وقتی میخواهیم به خودمون فکر کنیم، سعی کنیم از خودمون فاصله بگیرم. مثلا به جای این که بگیم:(به خاطر این که فلان حرف رو نزدم، گند خورد تو زندگیم، باید شجاعتر میبودم و ...) بگیم: (امیرخان باید شجاعتت رو بیشتر کنی، باید میتونستی حرفت رو بزنی و ...). این جوری چون از دید یه نفر دیگه داریم با خودمون صحبت میکنیم، میتونیم خودمون رو از دور قضاوت کنیم. در نتیجه احتمالا، کمتر بابت راهنمایی دادن به خودمون احساسی رفتار کنیم (یه جوری باید به خودمون فکر کنیم که انگار داریم در مورد یه نفر دیگه فکر میکنیم، این کار باعث میشه که راهحلی که میخواهیم پیشنهاد بدیم، کمتر احساسی باشه)
دومیش هم این که دیدمون رو باید به شرایط زندگی عوض کنیم. تو خیلی از موارد، وقتی که میخواهیم در مورد شرایط زندگیمون فکر کنیم، از عبارتهایی مثل: (این زندگی لعنتی که توش هستم) ،دیگه نمیشه این شرایط مزخرف رو تحمل کرد، یا (دیگه بدبخت شدم رفت) استفاده میکنیم. این جور عبارتها تقریبا به ما القا میکنه که توی یک بحران غیر قابل حل گرفتار شدیم، در نتیجه باعث میشه که نتونیم خیلی به بهبود عملکرد خودمون فکر کنیم. به جای اون جور صحبت، میشه این جوری به قضایای زندگی فکر کرد (الان این اتفاق برات افتاده، دقیقا الان میخوای چیکار کنی؟) این جوری برچسبی که به مسائل میزنیم از بحران به چالش تغییر میکنه و احتمالا عملکردمون هم کمتر تحت تاثیر قرار خواهد گرفت
آخریش هم استفاده از یه سری مناسکه. بر اساس صحبتهایی که توی پادکست شد، احتمالا انجام مناسک خاص میتونه باعث بشه که ما روی یه کاری تمرکز کنیم. این کار زمانهایی که صدای درونی ما داره به شدت آزارمون میده کاربرد داره. البته مناسکی که این جا صحبت میشه، فقط شامل مناسک مذهبی نیست و هر مناسک دیگهای که نیاز به انجام یه سری اقدامات با تمرکز رو داشته باشه میتونه کمککننده باشه. یه مثال بامزهاش رو بگم:یه جامعهشناس خفن آمریکایی یه کتاب داشت که در مورد چالشهای نوشتن متون دانشگاهی بود. توی فصل اولش نوشته بود که اکثر آدمهایی که میخواهند یه متن آکادمیک رو بنویسند، قبل از شروع یه سری کارهای روتین میکنند، مثلا این که میزشون رو مرتب کنن، مدادشون رو تراش کنن و ... (این کارها رو همیشه قبل از نوشتن تکرار میکنن). این جور کارهای تکراری، باعث میشه که آدم بتونه تمرکزش رو بتونه ببره بالا
پ.ن۱: ترجمهی ritual یه ذره چالشی بود، مناسک یا ritual معمولا به کارهای دینی گفته میشه ولی به بقیه رفتارهایی که به طور مکرر انجام میشن هم میشه گفت
پ.ن ۲: این قسمت رو از سایت اصلی یا کستباکس گوش کنید
پ.ن۳: اسم کتابی که گفتم Writing for Social Scientists نوشتهی Howard S. Becker بود
@table_number3
#مرور_پادکست
(تا حالا با خودت صحبت کردی؟) این یکی از مسخرهترین و بدیهیترین سوالهایی که میشه از یه آدم پرسید. این که یه آدم با خودش صحبت کنه تقریبا کاری که همهی آدما انجام میدن (یه عده محدودی هستند که به خاطر این که به سرشون ضربه وارد شده، دیگه این کار رو نمیتونن بکنن). این قسمت ذهن پنهان (Hidden Brain) در مورد این موضوع صحبت کرده
توی بخش اول پادکست، در مورد فایدهایی که این کار برای ما داره ،صحبت میشه . مثلا این که اگر ما قابلیت صحبت کردن با خودمون رو نداشتیم، احتمالا عملکرد حافظهمون دچار مشکل میشد. وقتی برای خرید میریم یه مغازه، میتونیم با صحبت کردن با خودمون چیزهایی رو که میخواستیم بخریم رو به خودمون بگیم
احتمالا جایی اصلی که این صحبت کردن با خود برای ما دردناک میشه، زمانی که ما در مورد کاری که کردیم خودمون سرزنش میکنیم. احتمالا برای شما هم اتفاق افتاده که یه وقتایی این قدر این سرزنش کردن شدید میشه که عملکرد عادی آدم هم مختل میشه
توی قسمت دوم این قسمت پادکست، سه تا راهکار پیشنهاد میشه برای این که این جور سرزنشهای ذهنی رو بهتر کنترل کنیم و بتونیم جوری اونها رو هدایت کنیم که حتی عملکردمون بهبود پیدا کنه. این سه تا راهکار اینها بودن:
اولیش این بود که وقتی میخواهیم به خودمون فکر کنیم، سعی کنیم از خودمون فاصله بگیرم. مثلا به جای این که بگیم:(به خاطر این که فلان حرف رو نزدم، گند خورد تو زندگیم، باید شجاعتر میبودم و ...) بگیم: (امیرخان باید شجاعتت رو بیشتر کنی، باید میتونستی حرفت رو بزنی و ...). این جوری چون از دید یه نفر دیگه داریم با خودمون صحبت میکنیم، میتونیم خودمون رو از دور قضاوت کنیم. در نتیجه احتمالا، کمتر بابت راهنمایی دادن به خودمون احساسی رفتار کنیم (یه جوری باید به خودمون فکر کنیم که انگار داریم در مورد یه نفر دیگه فکر میکنیم، این کار باعث میشه که راهحلی که میخواهیم پیشنهاد بدیم، کمتر احساسی باشه)
دومیش هم این که دیدمون رو باید به شرایط زندگی عوض کنیم. تو خیلی از موارد، وقتی که میخواهیم در مورد شرایط زندگیمون فکر کنیم، از عبارتهایی مثل: (این زندگی لعنتی که توش هستم) ،دیگه نمیشه این شرایط مزخرف رو تحمل کرد، یا (دیگه بدبخت شدم رفت) استفاده میکنیم. این جور عبارتها تقریبا به ما القا میکنه که توی یک بحران غیر قابل حل گرفتار شدیم، در نتیجه باعث میشه که نتونیم خیلی به بهبود عملکرد خودمون فکر کنیم. به جای اون جور صحبت، میشه این جوری به قضایای زندگی فکر کرد (الان این اتفاق برات افتاده، دقیقا الان میخوای چیکار کنی؟) این جوری برچسبی که به مسائل میزنیم از بحران به چالش تغییر میکنه و احتمالا عملکردمون هم کمتر تحت تاثیر قرار خواهد گرفت
آخریش هم استفاده از یه سری مناسکه. بر اساس صحبتهایی که توی پادکست شد، احتمالا انجام مناسک خاص میتونه باعث بشه که ما روی یه کاری تمرکز کنیم. این کار زمانهایی که صدای درونی ما داره به شدت آزارمون میده کاربرد داره. البته مناسکی که این جا صحبت میشه، فقط شامل مناسک مذهبی نیست و هر مناسک دیگهای که نیاز به انجام یه سری اقدامات با تمرکز رو داشته باشه میتونه کمککننده باشه. یه مثال بامزهاش رو بگم:یه جامعهشناس خفن آمریکایی یه کتاب داشت که در مورد چالشهای نوشتن متون دانشگاهی بود. توی فصل اولش نوشته بود که اکثر آدمهایی که میخواهند یه متن آکادمیک رو بنویسند، قبل از شروع یه سری کارهای روتین میکنند، مثلا این که میزشون رو مرتب کنن، مدادشون رو تراش کنن و ... (این کارها رو همیشه قبل از نوشتن تکرار میکنن). این جور کارهای تکراری، باعث میشه که آدم بتونه تمرکزش رو بتونه ببره بالا
پ.ن۱: ترجمهی ritual یه ذره چالشی بود، مناسک یا ritual معمولا به کارهای دینی گفته میشه ولی به بقیه رفتارهایی که به طور مکرر انجام میشن هم میشه گفت
پ.ن ۲: این قسمت رو از سایت اصلی یا کستباکس گوش کنید
پ.ن۳: اسم کتابی که گفتم Writing for Social Scientists نوشتهی Howard S. Becker بود
@table_number3
#مرور_پادکست
Hidden Brain Media
Befriending Your Inner Voice - Hidden Brain Media
You know that negative voice that goes round and round in your head, keeping you up at night? When that negative inner voice gets switched on, it's hard to think about anything else. Psychologist Ethan Kross has a name for it: chatter. He says it's part of…
👍3
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 1: Meaning
توی این فصل سه تا مفهوم اصلی نظریهی community of practice که عبارت هستند از
negotiation of meaning
participation
reification
توضیح داده میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 1: Meaning
توی این فصل سه تا مفهوم اصلی نظریهی community of practice که عبارت هستند از
negotiation of meaning
participation
reification
توضیح داده میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
🍓1
حفظ یک تمدن نیازمندِ روزمرهسازی و عادیسازی امور غیر عادی است. وظیفه تمدن نفی اضطراب و بدل ساختن آن به ترسهای خرد متعین و در نتیجه معنابخشی به امور ناشناخته است. تمدن این مهم را هم در سطح فیزیکی، با ابزارهای حفاظتی (مانند دیوار، سقف، یا سلاح) و نهادهای تضمینکننده امنیت (مانند پلیس)، و هم در سطح بینالاذهانی، با نیروگذاریهای اجتماعی و روانی (در یک کلام، فرهنگسازی)، محقق میسازد. در این معنا، فرهنگسازی اساس نوعی سرگرمسازی و در نتیجه پنهانسازی است. فرد باید از خودِ حقیقیاش دور شود، تا در کلیتی جمعی و عمومی هویت یابد و در نتیجه قابل تعریف، قابل شناخت و نهایتا قابل کنترل باشد. هر شکلی از مواجه اصیل فرد با خودش، نوعی برون ایستادن از صف طویل افرادی است که علیرغم شکل و ظاهر و لباس متفاوت، در ژرفترین لایههای شناختی و رفتاری از اصول واحدی تبعیت میکنند و کثرتِ ظاهریشان ابزاری است برای پنهانسازیِ این همشکلسازی
(پرتابهای فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحهی ۷۰)
این قدر از این آدمهایی که نظم روزمرهی مورد پذیرش همگان رو به چالش میکشند، خوشم میاد
@table_number3
#گرتهبرداری
👏2
میز شماره سه
خرخونی مستمر (روایت انجام یک پژوهش، قسمت سوم) وقتی که دوست روانشناسم کتاب زیوا کندا رو بهم معرفی کرد، با توجه به این که علاقهی زیادی به کتاب خوندن دارم، شروع کردم از اول خط به خط خوندنش و برنامه هم داشتم که کتاب رو تموم کنم. هدفم از خوندن این کتاب هم این…
نوشتن، فکر کردن و باز نوشتن (روایت انجام یک پژوهش، قسمت چهارم)
معمولا روایت از مسیر پروپوزال نوشتنم رو از خود داستان شروع میکردم. اما توی این نوشته، به جای اصل داستان، اول از نوشتن صحبت میکنم و بعدش میگم چرا صحبتهایی که کردم بابت این بخش از پروپوزالم مهم بودند
کاربرد نوشتن چیه؟ اولین و واضحترین کاربرد نوشتن، صحبت کردن و بیان یک موضوع برای یک مخاطب است. مثلا ما نامه مینویسیم که احساساتمون رو به یک نفر نشون بدیم یا دانشگاهیها مقاله مینویسند که یافتهی جدید خودشون رو با همکاران خودشون به اشتراک بگذارند
اما صحبت کتبی با مخاطب، تنها کاربرد نگارش نیست. نوشتن به ما میتونه توی فکر کردن کمک کنه. ریختن ایدهها روی برگهی کاغذ (یا شاید صفحهی نمایش) باعث میشه که متوجه بشیم کجای صحبتهامون باهم مغایرت داره یا به چه چیزهایی برای تکمیل کردن پازل فکریمون نیاز داریم و ...
برگردیم به داستان اصلی، کار پژوهش جدیدم به جایی رسید که دیگه مطمئن شدم ایدهی اصلی رو پیدا کردم، در نتیجه، به این جمعبندی رسیدم که طی مدت دو هفته، یه پروپوزال اولیه از ایدهی اولیهام بنویسم که بعدش بتونم با اساتید مختلف در موردشصحبت کنم. اما وقتی که نوشتنم شروع شد، در خیلی از موارد، وقتی که میخواستم یه پاراگراف رو شروع کنم، یا متوجه میشدم که نیاز به مطالعهی بیشتر بابت تکمیل کردن پاراگرافهام دارم یا این که بخشهای مختلف ایدهای که داشتم، با هم متناقضه
اولین جایی که شروع کردم به نوشتن، میخواستم (اثرات استفاده از شبکههای اجتماعی بر عملکرد کاری با نقش میانجی احساسات) رو بررسی کنم، اما وقتی شروع به پیاده کردن این ایده کردم، متوجه شدم که نظریهی مناسبی برای پشتیبانی از این فرضیه وجود نداره. عوضش کردم، باز هم باز مشکل داشت. فرضیهی بعدی نیز ... . این فرایند این قدر ادامه پیدا کرد که بالاخره تونستم به فرضیهی مناسبی که بشه با نظریههای گذشته اون رو توجیه کرد دست پیدا کنم (البته هنوز شک دارم 😭)
چیزی که توی این بخش از مسیر یاد گرفتم، این که تا حدود زیادی نوشتن بهم کمک میکنه که بتونم مسیر فکریم رو شفاف کنم. قبل از این که شروع به نوشتن پروپوزال کنم، خوشحال و شاد و خندان فکر میکردم که یه ایدهی پژوهشی تر و تمیز پیدا کردم اما بعد از این که خواستم این ایدهی خفن رو بیارم روی کاغذ (البته روی کامپیوتر :) کم کم متوجه اشکالات ایدهام شدم. خیلی وقتا از اساتید شنیدم که همین جوری بدون هدف، مقاله و کتاب نباید خواند و به همون میزان که به خواندن توجه باید داشت، به نوشتن هم باید توجه کرد که تجربهی اخیر من اهمیت نوشتن رو بهم نشون داد
پ.ن: فصل اول کتاب Writing for Social Scientists نوشتهی Howard S. Becker، هم در مورد این کاربرد از نوشتن صحبت کرده بود
@table_number3
#روایت #پژوهش
معمولا روایت از مسیر پروپوزال نوشتنم رو از خود داستان شروع میکردم. اما توی این نوشته، به جای اصل داستان، اول از نوشتن صحبت میکنم و بعدش میگم چرا صحبتهایی که کردم بابت این بخش از پروپوزالم مهم بودند
کاربرد نوشتن چیه؟ اولین و واضحترین کاربرد نوشتن، صحبت کردن و بیان یک موضوع برای یک مخاطب است. مثلا ما نامه مینویسیم که احساساتمون رو به یک نفر نشون بدیم یا دانشگاهیها مقاله مینویسند که یافتهی جدید خودشون رو با همکاران خودشون به اشتراک بگذارند
اما صحبت کتبی با مخاطب، تنها کاربرد نگارش نیست. نوشتن به ما میتونه توی فکر کردن کمک کنه. ریختن ایدهها روی برگهی کاغذ (یا شاید صفحهی نمایش) باعث میشه که متوجه بشیم کجای صحبتهامون باهم مغایرت داره یا به چه چیزهایی برای تکمیل کردن پازل فکریمون نیاز داریم و ...
برگردیم به داستان اصلی، کار پژوهش جدیدم به جایی رسید که دیگه مطمئن شدم ایدهی اصلی رو پیدا کردم، در نتیجه، به این جمعبندی رسیدم که طی مدت دو هفته، یه پروپوزال اولیه از ایدهی اولیهام بنویسم که بعدش بتونم با اساتید مختلف در موردشصحبت کنم. اما وقتی که نوشتنم شروع شد، در خیلی از موارد، وقتی که میخواستم یه پاراگراف رو شروع کنم، یا متوجه میشدم که نیاز به مطالعهی بیشتر بابت تکمیل کردن پاراگرافهام دارم یا این که بخشهای مختلف ایدهای که داشتم، با هم متناقضه
اولین جایی که شروع کردم به نوشتن، میخواستم (اثرات استفاده از شبکههای اجتماعی بر عملکرد کاری با نقش میانجی احساسات) رو بررسی کنم، اما وقتی شروع به پیاده کردن این ایده کردم، متوجه شدم که نظریهی مناسبی برای پشتیبانی از این فرضیه وجود نداره. عوضش کردم، باز هم باز مشکل داشت. فرضیهی بعدی نیز ... . این فرایند این قدر ادامه پیدا کرد که بالاخره تونستم به فرضیهی مناسبی که بشه با نظریههای گذشته اون رو توجیه کرد دست پیدا کنم (البته هنوز شک دارم 😭)
چیزی که توی این بخش از مسیر یاد گرفتم، این که تا حدود زیادی نوشتن بهم کمک میکنه که بتونم مسیر فکریم رو شفاف کنم. قبل از این که شروع به نوشتن پروپوزال کنم، خوشحال و شاد و خندان فکر میکردم که یه ایدهی پژوهشی تر و تمیز پیدا کردم اما بعد از این که خواستم این ایدهی خفن رو بیارم روی کاغذ (البته روی کامپیوتر :) کم کم متوجه اشکالات ایدهام شدم. خیلی وقتا از اساتید شنیدم که همین جوری بدون هدف، مقاله و کتاب نباید خواند و به همون میزان که به خواندن توجه باید داشت، به نوشتن هم باید توجه کرد که تجربهی اخیر من اهمیت نوشتن رو بهم نشون داد
پ.ن: فصل اول کتاب Writing for Social Scientists نوشتهی Howard S. Becker، هم در مورد این کاربرد از نوشتن صحبت کرده بود
@table_number3
#روایت #پژوهش
👍3🍓2
سخن از لذتِ سفر بسیار رایج است. اما اسطورهٔ فرهنگ تحمل تجربهٔ لذت افراد را ندارد. مواجه با امر ناآشنا ترسناک است و زیستن در آن ترسناکتر. امر ناآشنا آرامشِ فرد را به مخاطره میاندازد و روند عادی امور را برهم میزند. پارادکس این جاست که از یک سو، اگر فرد در همان آرامش معمول باقی بماند زندگی ملالانگیز میشود و از سوی دیگر،اگر بخواهد از ملال بیرون آید با اضطراب مواجه میشود. راهی که از فرهنگ پیشِ پای او میگذارد این است: (به ملالت ادویه بزن و از خودِ ان لذت ببر.)
(پرتابهای فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحهی ۸۳-۸۴)
@table_number3
#گرتهبرداری
👍3
میز شماره سه
Photo
دنیای متفاوت فلسفه (مرور کتاب پرتابهای فلسفه)
۳ از ۵
کتاب از کتابهایی بود که به شدت درکش برام مشکل بود. کتاب از دو نظر، کتاب سختی بود. اول این که کتاب به خاطر هدفی که داشت (آشنا کردن مخاطب مبتدی با مفاهیمی که در فلسفه مورد بررسی قرار میگیرند) کوتاه نوشته شده بود. علت مهمتر، دور بودن فضای فکری من از فضای فکری کتاب بود. وقتی که کتاب رو میخوندم این جوری بودم که با خودم میگفتم: (من کجا و فلسفه کجا)
برای من که حیطهی اصلی زندگیم ساینس اجتماعی است، مهمترین نکتهی کتاب، تفاوت شگفتانگیز بین فلسفه و ساینس بود. توی دیدگاه خارجی، هر چی که توی دانشگاه در موردش صحبت میشه انگار از یه جنسه ولی وقتی بر این موضوع بیشتر دقت میشه، اصلا و ابدا نمیشه موضوعی مثل فلسفه رو با ساینس یکسان در نظر گرفت. حتی هدف کسانی که ساینسی هستند با فیلسوفها زمین تا آسمون تفاوت داره. از یه طرف هدف اصلی یه ساینسی، شناخت مسائل برای پیدا کردن راهحل برای حل اون مسئله است. از اون طرف هدف یه فیلسوف، فقط شناخت حقیقت (یا واقعیت) است.
(پرتابهای فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحهی ۱۰۱-۱۰۲)
یه نکتهی دیگهی کتاب هم ارائه دیدگاهی جدید برای مواجه با پدیدههایی که هر روز باهاشون روبرو میشیم بود. هر چند بعضی از ایدههاش واقعا روی اعصاب بود (رو اعصابترینش برای من اونی بود که بازی کردن با بچهها رو به چالش میکشید)، اما یه سریهاشون هم، جذاب بودن (مثل ایدههای در مورد تناقضی که در جنازه است، از یه طرف به دنیای مادی تعلق داره، از طرفی که به دنیای غیر مادی).
پ.ن: هر آنچه که از فلسفه توی این مرور گفتم، منظورم از فلسفهای است که محمدمهدی اردبیلی از آن صحبت کرده، احتمال بسیار زیاد، برداشتهای دیگهای نیز از فلسفه وجود دارد
@table_number3
#مرور_کتاب
۳ از ۵
کتاب از کتابهایی بود که به شدت درکش برام مشکل بود. کتاب از دو نظر، کتاب سختی بود. اول این که کتاب به خاطر هدفی که داشت (آشنا کردن مخاطب مبتدی با مفاهیمی که در فلسفه مورد بررسی قرار میگیرند) کوتاه نوشته شده بود. علت مهمتر، دور بودن فضای فکری من از فضای فکری کتاب بود. وقتی که کتاب رو میخوندم این جوری بودم که با خودم میگفتم: (من کجا و فلسفه کجا)
برای من که حیطهی اصلی زندگیم ساینس اجتماعی است، مهمترین نکتهی کتاب، تفاوت شگفتانگیز بین فلسفه و ساینس بود. توی دیدگاه خارجی، هر چی که توی دانشگاه در موردش صحبت میشه انگار از یه جنسه ولی وقتی بر این موضوع بیشتر دقت میشه، اصلا و ابدا نمیشه موضوعی مثل فلسفه رو با ساینس یکسان در نظر گرفت. حتی هدف کسانی که ساینسی هستند با فیلسوفها زمین تا آسمون تفاوت داره. از یه طرف هدف اصلی یه ساینسی، شناخت مسائل برای پیدا کردن راهحل برای حل اون مسئله است. از اون طرف هدف یه فیلسوف، فقط شناخت حقیقت (یا واقعیت) است.
از سوی دیگر، صداقت همان تعهد فیلسوف به بیان حقیقت است. این تعهد به حقیقت، ربطی به برداشت رئالیستی از حقیقت در مقام مطابقت با واقع ندارد. صداقت در مقام تعهد به حقیقت، هیچ معنایی ندارد جز بهکارگیری تمام توانِ یک فرد برای وا ندادن در برابر میلش به اغوای خویش به دست خودش، مردمش یا فرهنگش. لذا برای فیلسوف، بر خلاف روشنفکر یا دیگر فیگورهای اجتماعی اجتناب از سوءفهم سخنانش از سوی دیگران اولویت ندارد. فیلسوف ایدهها را به میانه جهان پرتاب میکند. اینکه یک ایده چه سرنوشتی پیدا کند از محدوده اختیارات و در نتیجه مسئولیتِ فیلسوف خارج است.
(پرتابهای فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحهی ۱۰۱-۱۰۲)
یه نکتهی دیگهی کتاب هم ارائه دیدگاهی جدید برای مواجه با پدیدههایی که هر روز باهاشون روبرو میشیم بود. هر چند بعضی از ایدههاش واقعا روی اعصاب بود (رو اعصابترینش برای من اونی بود که بازی کردن با بچهها رو به چالش میکشید)، اما یه سریهاشون هم، جذاب بودن (مثل ایدههای در مورد تناقضی که در جنازه است، از یه طرف به دنیای مادی تعلق داره، از طرفی که به دنیای غیر مادی).
پ.ن: هر آنچه که از فلسفه توی این مرور گفتم، منظورم از فلسفهای است که محمدمهدی اردبیلی از آن صحبت کرده، احتمال بسیار زیاد، برداشتهای دیگهای نیز از فلسفه وجود دارد
@table_number3
#مرور_کتاب
👍1🍓1
به یاد مامانبزرگ، برای مامان (دلنوشته)
مامانبزرگم چند روز پیش فوت شد، گفتم شاید خوب باشه یه نوشتهای بنویسم برای مامان و مامانبزرگ
اول از مامانبزرگ بگم: از بامزگیهاش شروع میکنم. قبل از این که آلزایمرش پیشرفت کنه و درکش رو از دنیا از دست بده، مامانبزرگ به شدت آدم لجبازی بود. اگر نیت میکرد یکی کاری رو نکنه، با جدیت تمام بر سر نگه داشتن موضوع خودش پافشاری میکرد. همیشه اصرار داشت که محمد (داداشم) آقای آقاهاست و تا آخرین لحظه هم از این موضع دست نکشید (بین نوهها علاقهای خاص به داداشم داشت :)
بابت لجبازیهای مامانبزرگ خاطرههای زیادی برام مونده، هر چند که یه سریهاش در لحظه، روی اعصاب بودند (مثلا یهو از دست یه نفر ناراحت میشد و میگفت فلانی، فلان کار رو کرده که به من بی احترامی کنه و ... و بعدش کلی داستان) ولی الان که زمان گذشته، آدم برمیگرده عقب و به اون لحظهها فکر میکنه، فکر کردن بهش یه جور حس خوبی به آدم میده
غیر از چیزی که من از مامانبزرگ درک کردم، یه خورده از زندگی عجیب و غریب حدود ۷۰ سال پیشش بنویسم، از برخوردهایی که با خانمها اون زمانها میشده. یه خاطرهای از مامانبزرگ یادمه که خانوادهی شوهرش با خانوادهی مامانبزرگ دعواشون میشه و خانوادهی شوهری، از عروسشون یعنی مامانبزرگ من، به خاطر اون دعوا، طلاق میگیرن، یه جوری انگار یه کالایی که از خانوادهی مامانبزرگ اینا گرفته بودند رو پس میفرستن (چقدر این برخورد کالاگونه با خانمها مشمئز کننده بوده)
برم سراغ مامان (صادقانه که نیت اصلی این نوشته، به خاطر مامانم بود)، توی این بیش از ۱۰ سالی که مامانبزرگ با ما زندگی میکرد، تقریبا هر کاری که مامان از دستش برمیومد رو برای مامانبزرگ انجام داد. البته که این کمک کردن مامان فقط برای مامانبزرگ هم نبوده و مامان برای همهی اعضای خانواده همچین نقشی رو داره. توی این ۲ سال آخر که مامانبزرگ کاملا تواناییش رو از دست داده بود (کرونا مامانبزرگ رو خیلی ضعیف کرد) تقریبا همهی کارهای مامانبزرگ رو مامان انجام میداد
جان حرفم، ازخودگذشتگی عاشقانهی مامانم و مامانها است، چیزی که مثل چسب، خانواده رو به هم میچسبونه ولی تقریبا توی خیلی از مواقع ارزش و اهمیت این ازخودگذشتگی توسط بقیه نادیده گرفته میشه. مثل خیلی از زمانهایی که امثال من بابت غذا غر میزنن یا خیلی از وقتا که آدما به این موضوع دقت نمیکنن که اگر مامانها این نقش رو ایفا نکنن، احتمالا خانواده که توی ایجاد کردن آرامش نقش خیلی پررنگی داشته باشه، از بین بره
با توجه به بازخوردی که از دو تا از دوستای خیلی عزیزم دارم، به نظرم وقتی که ارتباط یه نفر با خانوادهاش ضعیف میشه. وقتی که یه آدم نمیتونه به هر دلیلی روی خانوادهاش حساب باز کنه (این حتی برای خود مامانها هم صادقه فکر میکنم)، به شدت میزان آرامشش توی زندگی کاهش پیدا میکنه. دقیقتر بخوام توضیح بدم، آدمها توی زندگی به احتمال تقریبا قطعی با یه سری مسائل چالشبرانگیز روبرو میشن. اگر دور و بر آدم، یه جمع قوی که پشتش وایسند حضور نداشته باشه، اون جور مسائل باعث میشه که اون آدم زیر فشار داغون بشه. یه جمع قوی مثل خانواده فشار همچین مسائلی رو خیلی کم میکنه
توی بند آخر میخوام خطاب به مامانها و کسایی که میتونن این نقش رو بازی کنن بنویسم (مخصوصا مامان خودم که البته چون احساس شرمندگی دارم امیدوارم این متن رو نخونه). خطاب به مامانها: دانم که امثال من ارزش فداکارهای مامانها رو درک نمیکنن و خیلی وقتا کارهایی میکنن که نوعی بیاحترامی است به اونها ولی کاری که میکنید به شدت کار مهم و ارزشمندی است. به طور خلاصه دمتون گرم.
و خطاب به کسایی که میتونن این نقش رو داشته باشند: شنیدم که بعضیها از دوستان من میگن چه کاری همچین نقشی رو بپذیریم و دهن خودمون رو سرویس کنیم؟ اما بدانید و آگاه باشید (البته اگر من درست فکر کرده باشم :)، نقش مادری یحتمل توی ایجاد آرامش نقش خیلی جدی داره و اگر قرار باشه این نقش از بین بره، احتمالا آرامش هممون (حتی خود کسایی که این نقش رو میتونستند داشته باشند) تحتتاثیر قرار بگیره
پ.ن: معمولا توی نوشتههام، حساسیت دارم که قوائدی که برای پژوهش یاد گرفتم رو رعایت کنم ولی خیلی توی این نوشته به همچین چیزهایی فکر نکردم
@table_number3
#دلنوشته
مامانبزرگم چند روز پیش فوت شد، گفتم شاید خوب باشه یه نوشتهای بنویسم برای مامان و مامانبزرگ
اول از مامانبزرگ بگم: از بامزگیهاش شروع میکنم. قبل از این که آلزایمرش پیشرفت کنه و درکش رو از دنیا از دست بده، مامانبزرگ به شدت آدم لجبازی بود. اگر نیت میکرد یکی کاری رو نکنه، با جدیت تمام بر سر نگه داشتن موضوع خودش پافشاری میکرد. همیشه اصرار داشت که محمد (داداشم) آقای آقاهاست و تا آخرین لحظه هم از این موضع دست نکشید (بین نوهها علاقهای خاص به داداشم داشت :)
بابت لجبازیهای مامانبزرگ خاطرههای زیادی برام مونده، هر چند که یه سریهاش در لحظه، روی اعصاب بودند (مثلا یهو از دست یه نفر ناراحت میشد و میگفت فلانی، فلان کار رو کرده که به من بی احترامی کنه و ... و بعدش کلی داستان) ولی الان که زمان گذشته، آدم برمیگرده عقب و به اون لحظهها فکر میکنه، فکر کردن بهش یه جور حس خوبی به آدم میده
غیر از چیزی که من از مامانبزرگ درک کردم، یه خورده از زندگی عجیب و غریب حدود ۷۰ سال پیشش بنویسم، از برخوردهایی که با خانمها اون زمانها میشده. یه خاطرهای از مامانبزرگ یادمه که خانوادهی شوهرش با خانوادهی مامانبزرگ دعواشون میشه و خانوادهی شوهری، از عروسشون یعنی مامانبزرگ من، به خاطر اون دعوا، طلاق میگیرن، یه جوری انگار یه کالایی که از خانوادهی مامانبزرگ اینا گرفته بودند رو پس میفرستن (چقدر این برخورد کالاگونه با خانمها مشمئز کننده بوده)
برم سراغ مامان (صادقانه که نیت اصلی این نوشته، به خاطر مامانم بود)، توی این بیش از ۱۰ سالی که مامانبزرگ با ما زندگی میکرد، تقریبا هر کاری که مامان از دستش برمیومد رو برای مامانبزرگ انجام داد. البته که این کمک کردن مامان فقط برای مامانبزرگ هم نبوده و مامان برای همهی اعضای خانواده همچین نقشی رو داره. توی این ۲ سال آخر که مامانبزرگ کاملا تواناییش رو از دست داده بود (کرونا مامانبزرگ رو خیلی ضعیف کرد) تقریبا همهی کارهای مامانبزرگ رو مامان انجام میداد
جان حرفم، ازخودگذشتگی عاشقانهی مامانم و مامانها است، چیزی که مثل چسب، خانواده رو به هم میچسبونه ولی تقریبا توی خیلی از مواقع ارزش و اهمیت این ازخودگذشتگی توسط بقیه نادیده گرفته میشه. مثل خیلی از زمانهایی که امثال من بابت غذا غر میزنن یا خیلی از وقتا که آدما به این موضوع دقت نمیکنن که اگر مامانها این نقش رو ایفا نکنن، احتمالا خانواده که توی ایجاد کردن آرامش نقش خیلی پررنگی داشته باشه، از بین بره
با توجه به بازخوردی که از دو تا از دوستای خیلی عزیزم دارم، به نظرم وقتی که ارتباط یه نفر با خانوادهاش ضعیف میشه. وقتی که یه آدم نمیتونه به هر دلیلی روی خانوادهاش حساب باز کنه (این حتی برای خود مامانها هم صادقه فکر میکنم)، به شدت میزان آرامشش توی زندگی کاهش پیدا میکنه. دقیقتر بخوام توضیح بدم، آدمها توی زندگی به احتمال تقریبا قطعی با یه سری مسائل چالشبرانگیز روبرو میشن. اگر دور و بر آدم، یه جمع قوی که پشتش وایسند حضور نداشته باشه، اون جور مسائل باعث میشه که اون آدم زیر فشار داغون بشه. یه جمع قوی مثل خانواده فشار همچین مسائلی رو خیلی کم میکنه
توی بند آخر میخوام خطاب به مامانها و کسایی که میتونن این نقش رو بازی کنن بنویسم (مخصوصا مامان خودم که البته چون احساس شرمندگی دارم امیدوارم این متن رو نخونه). خطاب به مامانها: دانم که امثال من ارزش فداکارهای مامانها رو درک نمیکنن و خیلی وقتا کارهایی میکنن که نوعی بیاحترامی است به اونها ولی کاری که میکنید به شدت کار مهم و ارزشمندی است. به طور خلاصه دمتون گرم.
و خطاب به کسایی که میتونن این نقش رو داشته باشند: شنیدم که بعضیها از دوستان من میگن چه کاری همچین نقشی رو بپذیریم و دهن خودمون رو سرویس کنیم؟ اما بدانید و آگاه باشید (البته اگر من درست فکر کرده باشم :)، نقش مادری یحتمل توی ایجاد آرامش نقش خیلی جدی داره و اگر قرار باشه این نقش از بین بره، احتمالا آرامش هممون (حتی خود کسایی که این نقش رو میتونستند داشته باشند) تحتتاثیر قرار بگیره
پ.ن: معمولا توی نوشتههام، حساسیت دارم که قوائدی که برای پژوهش یاد گرفتم رو رعایت کنم ولی خیلی توی این نوشته به همچین چیزهایی فکر نکردم
@table_number3
#دلنوشته
❤10👍4😭2🤔1🍓1
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 2: Community
توی این فصل سه تا مؤلفهی اصلی Community که عبارت هستند از:
mutual engagement
joint enterprise
shared repertoire
توضیح داده میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 2: Community
توی این فصل سه تا مؤلفهی اصلی Community که عبارت هستند از:
mutual engagement
joint enterprise
shared repertoire
توضیح داده میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
👏2🍓1
نقشههای ثابت ذهنی و امتداد دائمی افسردگی (مرور پادکست Hidden Brain، قسمت Changing Our Mental Maps)
خیلی از فعالیتهای که توی زندگی میکنیم، بر اساس یه الگوی ثابت به طور دائمی صورت میگیره، کافی به کارهایی که به طور مداوم توی زندگیتون انجام میدید فکر کنید، مثلا به بالا و پایین رفتن از پله، به مسیری که هر روز اون رو طی میکنید یا به تصمیمگیریهاتون توی رانندگی و ...
چیزی که باعث میشه ما بتونیم این جور فعالیتها رو به طور مداوم انجام بدیم، یه سری نقشههای ثابتی هستند که توی ذهن ما شکل گرفتند (منظور ارتباطات نورونی است). این نقشهها به ما کمک میکنند که بتونیم کارهای روزمرهمون رو بدون این که مجبور باشیم انرژی زیادی رو مصرف کنیم انجام بدیم
هرچند که این نقشهها برای زندگی روزمرهی ما به شدت مفید اند اما متاسفانه میتونن نقش منفی هم توی افسرده کردن ما داشته باشند. این اتفاق زمانی رخ میده که بهروزرسانی این نقشههای ذهنی به ندرت صورت بگیره
توی این قسمت از Hidden Brain در مورد تحقیقی صحبت شده بود که توش از مغزهای آدمهای افسرده و غیر افسرده عکسبرداری کرده بودند. چیزی که توی این تحقیق مشخص شده، مهمترین تفاوت ذهن این دو دسته، توی نواحی بوده که وظیفهی دریافت اطلاعات رو داشتند. به طور دقیقتر، آدمهای افسرده، تمایل کمتری به دریافت اطلاعات محیطی داشتند
بر اساس صحبتهای عصبشناسی که مهمون این قسمت از Hidden Brain بود، آدمهایی که دچار افسردگی شدن، توی داستانهایی که توی ذهنشون شکل گرفته بوده حبس میشدند و این داستانها دائما توی ذهنشون تکرار میشده. چیزی که نهایتا ختم به وضعیتی میشه که توش فرد، دائما داستانهای غمانگیز توی ذهنش رو تکرار میکنه
برای این که این اثر منفی نقشههای ثابت ذهنی از بین بره، چند تا پیشنهاد میشه (بر اساس صحبتهایی که توی پادکست شد). اولیش این که با دنیای اطرافمون بیشتر ارتباط بگیریم و سعی کنیم دنیای اطرافمون رو بیشتر حس کنیم. مورد دومی هم که برای فرار از این نقشههای ثابت میشه انجام داد، عدم نشخار کردن ذهنیه. خیلی وقتا میشه که ما یه سری داستانی که برامون درد داشته رو هی برای خودمون تکرار میکنیم که این کار باعث میشه که نقشههای داخلی ذهنمون، هی پر رنگتر بشه. آخرین پیشنهاد هم که از نظر مهمترینه، شکستن عادتهایی که بر اساس این نقشههای ثابت انجام میدیم. زمانهایی که داریم یه سری عمل خودکار رو بر اساس این نقشهها انجام میدیم، میتونیم از کارهای خودمون سوال بپرسیم، مثلا برای خود من پیش اومده که وقتی داشتم از پله بالا یا پایین میرفتم بهش فکر میکردم (هر چند، توی چند بارش ممکن بود از پله بیافتم 😁)
پ.ن ۱: به شخصه به نظرم میاد که اون آدمهایی که توی اطرافم احساس ناراحتی بیشتری دارند، اونهایی اند که کمتر دنبال به چالش کشیدن ذهنی خودشون هستند. جوری دیگه بخوام بگم، اونهایی که یه سری گزارهها رو ثابت در نظر میگیرن و دیگه دنبال تغییرش نیستند (احتمالا با همچین آدمهایی برخورد داشتید) به نظرم آدمهای غمگینتری بودند
پ.ن ۲: این قسمت رو میتونید از سایت اصلی یا کستباکس گوش کنید
@table_number3
#مرور_پادکست
خیلی از فعالیتهای که توی زندگی میکنیم، بر اساس یه الگوی ثابت به طور دائمی صورت میگیره، کافی به کارهایی که به طور مداوم توی زندگیتون انجام میدید فکر کنید، مثلا به بالا و پایین رفتن از پله، به مسیری که هر روز اون رو طی میکنید یا به تصمیمگیریهاتون توی رانندگی و ...
چیزی که باعث میشه ما بتونیم این جور فعالیتها رو به طور مداوم انجام بدیم، یه سری نقشههای ثابتی هستند که توی ذهن ما شکل گرفتند (منظور ارتباطات نورونی است). این نقشهها به ما کمک میکنند که بتونیم کارهای روزمرهمون رو بدون این که مجبور باشیم انرژی زیادی رو مصرف کنیم انجام بدیم
هرچند که این نقشهها برای زندگی روزمرهی ما به شدت مفید اند اما متاسفانه میتونن نقش منفی هم توی افسرده کردن ما داشته باشند. این اتفاق زمانی رخ میده که بهروزرسانی این نقشههای ذهنی به ندرت صورت بگیره
توی این قسمت از Hidden Brain در مورد تحقیقی صحبت شده بود که توش از مغزهای آدمهای افسرده و غیر افسرده عکسبرداری کرده بودند. چیزی که توی این تحقیق مشخص شده، مهمترین تفاوت ذهن این دو دسته، توی نواحی بوده که وظیفهی دریافت اطلاعات رو داشتند. به طور دقیقتر، آدمهای افسرده، تمایل کمتری به دریافت اطلاعات محیطی داشتند
بر اساس صحبتهای عصبشناسی که مهمون این قسمت از Hidden Brain بود، آدمهایی که دچار افسردگی شدن، توی داستانهایی که توی ذهنشون شکل گرفته بوده حبس میشدند و این داستانها دائما توی ذهنشون تکرار میشده. چیزی که نهایتا ختم به وضعیتی میشه که توش فرد، دائما داستانهای غمانگیز توی ذهنش رو تکرار میکنه
برای این که این اثر منفی نقشههای ثابت ذهنی از بین بره، چند تا پیشنهاد میشه (بر اساس صحبتهایی که توی پادکست شد). اولیش این که با دنیای اطرافمون بیشتر ارتباط بگیریم و سعی کنیم دنیای اطرافمون رو بیشتر حس کنیم. مورد دومی هم که برای فرار از این نقشههای ثابت میشه انجام داد، عدم نشخار کردن ذهنیه. خیلی وقتا میشه که ما یه سری داستانی که برامون درد داشته رو هی برای خودمون تکرار میکنیم که این کار باعث میشه که نقشههای داخلی ذهنمون، هی پر رنگتر بشه. آخرین پیشنهاد هم که از نظر مهمترینه، شکستن عادتهایی که بر اساس این نقشههای ثابت انجام میدیم. زمانهایی که داریم یه سری عمل خودکار رو بر اساس این نقشهها انجام میدیم، میتونیم از کارهای خودمون سوال بپرسیم، مثلا برای خود من پیش اومده که وقتی داشتم از پله بالا یا پایین میرفتم بهش فکر میکردم (هر چند، توی چند بارش ممکن بود از پله بیافتم 😁)
پ.ن ۱: به شخصه به نظرم میاد که اون آدمهایی که توی اطرافم احساس ناراحتی بیشتری دارند، اونهایی اند که کمتر دنبال به چالش کشیدن ذهنی خودشون هستند. جوری دیگه بخوام بگم، اونهایی که یه سری گزارهها رو ثابت در نظر میگیرن و دیگه دنبال تغییرش نیستند (احتمالا با همچین آدمهایی برخورد داشتید) به نظرم آدمهای غمگینتری بودند
پ.ن ۲: این قسمت رو میتونید از سایت اصلی یا کستباکس گوش کنید
@table_number3
#مرور_پادکست
Hidden Brain Media
Changing Our Mental Maps - Hidden Brain Media
As we move through the world, It’s easy to imagine we’re processing everything that happens around us and then deciding how to respond. But psychologist and neuroscientist Norman Farb says our brains actually navigate the world by coming up with mental maps.…
❤5🍌2💔1🍓1
در باب مهمترین عنصر زندگی، قسمت اول (دلنوشته)
قبل از شروع نوشتهی اصلیم، باید به دو تا نکته اشاره کنم. اول این که بر خلاف اکثر نوشتههای این کانال، جنس این نوشته، بیشتر بیان تفکرات شخصیم هست و دوم هم این که چیزی که باعث شد این نوشته باشد، تا حدودی ادامه دادن یک گفتگو با یک دوست بود
اما منظورم از مهمترین عنصر زندگی چی است؟ خوندن صحبتهای اون دوستم، باعث شد به طور موقت به این فکر کنم که مهمترین انتخاب زندگی که داشتم و به طور کلی مهمترین انتخاب زندگی که یه آدم توی زندگیش باهاش روبرو است، چیه؟ توی کلام دیگه این که چه چیزی رو انتخاب کردم (یا باید انتخاب کنم) که به بیشترین حد احساس خوشبختی برسم؟ برای این کار احتمالا لازم باشه توی مرحلهی اول یه دستهبندی ایجاد کنیم (تا جایی که دانش من بهم یاری میکنه، تقریبا این کار هم توی تمام پژوهشهای اجتماعی صورت میگیره (تقسیمبندی پدیدهها) و هم در تصمیمگیریهای روزمره، این رو بر اساس مواردی که از کتاب Ziva Kunda یادم هست میگم)
اولین دستهبندی که به خاطر نوشتهی اون دوست به ذهنم خطور کرد، اصیل بودن و غیر اصیل بودن بود، چیزی که من از تعریف اون دوستم متوجه شدم، تصمیمگیری اصیل، به معنای داشتن دغدغهی بیشتر برای اهداف و ارزشهای شخصی، به جای موارد تحمیلی جامعه است، البته نه به حدی که زندگی اجتماعی فرد به طور خیلی زیادی دچار خلل بشه. چیزی که هم به ذهنم من رسید بابت اصیل بودن، این بود که یه سری برای ترسیم اهداف شخصیشون از نرمهای جامعه پیروی نکنن و نظم مخصوص به خودشون رو پیاده کنن، حتی اگه به قیمت این باشه که تا حدودی از جامعه طرد بشوند
اما بیشتر که فکر کردم، به نظرم که این دستهبندی، شاید چندان مناسب نباشه، چرا؟ چون که به هر حال، ما برای تعریف اهداف و ارزشهامون مجبوریم از یه سری از الگو استفاده کنیم. در نتیجه شاید چندان نشود گفت که ارزشهای ما اصیل یا غیر اصیل هستند (مال خودمون هست یا نه).
در عوض اصیل بودن، دستهبندی که به ذهنم اومد: محتسب بودن / نبودنِ (چیزی که باعث شد همچین چیزی توی ذهنم بیاد، شعر پروین اعتصامی بود، جایی که پروین گیر دادن یه محتسب به یه آدم مست رو روایت میکنه و غیر مستقیم اون آدم محتسب رو سرزنش میکنه). بیشتر که فکر کردم، دیدم که جنگیدن با محاسبهگری، فقط توسط پروین اعتصامی بیان نشده و مثلا من با چندین نمونهی دیگر هم برخورد داشتم،مثل آهنگ بوی گندم داریوش و رمان ابله داستایفسکی (و من چقدر عاشق پرنس میشکین بودم و هستم)
به طور خلاصه چیزی که از نظر من محتسب بودن/نبودن تعریف میشه: این که اهداف تعریفی یه آدم، به چه میزان بر اساس به دست آوردن مواردی مثل: پول زیاد، خفن بودن توی یه رشته، موفق بودن و ... تعریف میشه. بر خلاف آدمهایی که مواردی که ازشون نام بردم براشون مهمه، آدمهای غیر محتسب یا مست بیشتر دنبال درد انسانی اند. یعنی دغدغهی دوستان، آدمها، و جامعه.
اما علت این که این که فکر میکنم مهمترین عنصر تصمیمگیری توی زندگیمون محتسب بودن/نبودن است، خانواده است (به طور کلی البته ارتباط انسانی که مهمترینش میشه خانواده). ادعای بزرگی است اما حس میکنم این که علت این که خانوادهی من به شدت پشتیبانیکننده است و علت این که پیوند انسانی توی خانوادهی ما این قدر با ریشه است، غیر محاسباتی بودن بخش عمدهای از رفتارهای اعضاشه. در واقع آن چه که من از خانوادهام یادمه، محاسبه چندان عنصر پررنگی توی روابط اجتماعی نبوده. خاطرات چندانی ندارم که مامان یا بابای خیلی عزیز من بابت لطفهایی که توی زندگی به ماها داشتند، دنبال بازپسگیری حقشون باشند و ... (قبلا از رفتار قابل تحسین مامان در قبال مادربزرگ نوشته بودم، البته که بقیه اعضای خانواده هم رفتار تقریبا مشابهی توی خانواده داشتند و دارند)
@table_number3
#دل_نوشته
قبل از شروع نوشتهی اصلیم، باید به دو تا نکته اشاره کنم. اول این که بر خلاف اکثر نوشتههای این کانال، جنس این نوشته، بیشتر بیان تفکرات شخصیم هست و دوم هم این که چیزی که باعث شد این نوشته باشد، تا حدودی ادامه دادن یک گفتگو با یک دوست بود
اما منظورم از مهمترین عنصر زندگی چی است؟ خوندن صحبتهای اون دوستم، باعث شد به طور موقت به این فکر کنم که مهمترین انتخاب زندگی که داشتم و به طور کلی مهمترین انتخاب زندگی که یه آدم توی زندگیش باهاش روبرو است، چیه؟ توی کلام دیگه این که چه چیزی رو انتخاب کردم (یا باید انتخاب کنم) که به بیشترین حد احساس خوشبختی برسم؟ برای این کار احتمالا لازم باشه توی مرحلهی اول یه دستهبندی ایجاد کنیم (تا جایی که دانش من بهم یاری میکنه، تقریبا این کار هم توی تمام پژوهشهای اجتماعی صورت میگیره (تقسیمبندی پدیدهها) و هم در تصمیمگیریهای روزمره، این رو بر اساس مواردی که از کتاب Ziva Kunda یادم هست میگم)
اولین دستهبندی که به خاطر نوشتهی اون دوست به ذهنم خطور کرد، اصیل بودن و غیر اصیل بودن بود، چیزی که من از تعریف اون دوستم متوجه شدم، تصمیمگیری اصیل، به معنای داشتن دغدغهی بیشتر برای اهداف و ارزشهای شخصی، به جای موارد تحمیلی جامعه است، البته نه به حدی که زندگی اجتماعی فرد به طور خیلی زیادی دچار خلل بشه. چیزی که هم به ذهنم من رسید بابت اصیل بودن، این بود که یه سری برای ترسیم اهداف شخصیشون از نرمهای جامعه پیروی نکنن و نظم مخصوص به خودشون رو پیاده کنن، حتی اگه به قیمت این باشه که تا حدودی از جامعه طرد بشوند
اما بیشتر که فکر کردم، به نظرم که این دستهبندی، شاید چندان مناسب نباشه، چرا؟ چون که به هر حال، ما برای تعریف اهداف و ارزشهامون مجبوریم از یه سری از الگو استفاده کنیم. در نتیجه شاید چندان نشود گفت که ارزشهای ما اصیل یا غیر اصیل هستند (مال خودمون هست یا نه).
در عوض اصیل بودن، دستهبندی که به ذهنم اومد: محتسب بودن / نبودنِ (چیزی که باعث شد همچین چیزی توی ذهنم بیاد، شعر پروین اعتصامی بود، جایی که پروین گیر دادن یه محتسب به یه آدم مست رو روایت میکنه و غیر مستقیم اون آدم محتسب رو سرزنش میکنه). بیشتر که فکر کردم، دیدم که جنگیدن با محاسبهگری، فقط توسط پروین اعتصامی بیان نشده و مثلا من با چندین نمونهی دیگر هم برخورد داشتم،مثل آهنگ بوی گندم داریوش و رمان ابله داستایفسکی (و من چقدر عاشق پرنس میشکین بودم و هستم)
به طور خلاصه چیزی که از نظر من محتسب بودن/نبودن تعریف میشه: این که اهداف تعریفی یه آدم، به چه میزان بر اساس به دست آوردن مواردی مثل: پول زیاد، خفن بودن توی یه رشته، موفق بودن و ... تعریف میشه. بر خلاف آدمهایی که مواردی که ازشون نام بردم براشون مهمه، آدمهای غیر محتسب یا مست بیشتر دنبال درد انسانی اند. یعنی دغدغهی دوستان، آدمها، و جامعه.
اما علت این که این که فکر میکنم مهمترین عنصر تصمیمگیری توی زندگیمون محتسب بودن/نبودن است، خانواده است (به طور کلی البته ارتباط انسانی که مهمترینش میشه خانواده). ادعای بزرگی است اما حس میکنم این که علت این که خانوادهی من به شدت پشتیبانیکننده است و علت این که پیوند انسانی توی خانوادهی ما این قدر با ریشه است، غیر محاسباتی بودن بخش عمدهای از رفتارهای اعضاشه. در واقع آن چه که من از خانوادهام یادمه، محاسبه چندان عنصر پررنگی توی روابط اجتماعی نبوده. خاطرات چندانی ندارم که مامان یا بابای خیلی عزیز من بابت لطفهایی که توی زندگی به ماها داشتند، دنبال بازپسگیری حقشون باشند و ... (قبلا از رفتار قابل تحسین مامان در قبال مادربزرگ نوشته بودم، البته که بقیه اعضای خانواده هم رفتار تقریبا مشابهی توی خانواده داشتند و دارند)
@table_number3
#دل_نوشته
❤1🍓1
در باب مهمترین عنصر زندگی، قسمت دوم (دلنوشته)
برای جمعبندی، خیلی خیلی زیاد با محتسب بودن، مخصوصا در مورد روابطی که آدم بیشترین درگیری در اونها داره، مخالفم. چرا؟ چون حس میکنم، زیاد محتسب بودن باعث به گند کشیدن، مهمترین عامل خوشبختی ما، یعنی رابطه انسانی میشه. هر چند تا حدودی صحبتهای دوستهای مختلفم رو بابت غیر قابل اطمینان بودن روابط شنیدم، مثلا یادمه که حدود چند ماه پیش توی جمعی بودیم و بچهها داشتند از خطر داشتن مهریه بالا و بدبخت شدن در انتهای زندگی صحبت میکردند (دغدغهی اون بچهها رو میشه توی این ویدیوی رضا شفیعجم دید).
البته منظورم این نیست که محاسبه رو کامل بذاریم کنار (قطعا صحبتهایی که دارم، تا حدود بسیار زیادی حالت حدی داره و قرار نیست که صفر یا صدی یه موردی رو انتخاب کنیم) ولی حس میکنم موردی که گفتم نقش مهمی برای احساس خوشبختی ما بازی میکنه و اگر قرار باشه به قطب محاسبهگری بیشتر نزدیک بشیم، شانس داشتن رابطهی آرامشبخش برامون میاد پایین. به بیان دیگه، اگر بخواهیم احتمال خطرات روابط رو کاهش بدیم (مثلا تضمین کنیم اگر با طلاق مواجه شدیم، از یک حد زندگی مرفه برخوردار باشیم و ...) به همون میزان شانس داشتن رابطهی خانوادگی (رابطهی پشتیبانیکننده و ...) هم پایین میاد
پ.ن ۱: احتمالا برای کنکاش بیشتر از مسئله، کتاب زندگی خوب (این ترجمهها هم ازش هست) مفید باشه. احتمالا یه برنامهریزی کنم که بخونمش (کسی دوست داره که مثلا چند ماه بعد همخونیش کنیم؟ :)
پ.ن ۲: حیف است که به این آهنگ سیاوش قمیشی، اشاره نکنم (شعر برای مسعود فردمنش است)
پ.ن ۲: از حسرتهای زندگیم در ایران: چیزی که شنیدم توی کشورهای غربی، از قدیم، گفتگوهای این چنینی، به خصوص گفتگوی رفت و برگشتی در مجلات، مرسوم بوده (یه نفر یه نظری میگفته، دیگری میاومده جواب میداده و این گفتگو ادامه پیدا میکرد)، خیلی باحال میشه که بتونیم همچین مدلی رو هم در این مملکت برای بررسی مسائل زندگیمون، اجرا کنیم (در مورد دغدغههای زندگیمون گفتگو کنیم، مخصوصا به این شکل)
پ.ن ۳: مجبور بودم توی این مدت روی یه کاری تمرکز کنم، در نتیجه نرسیدم که نوشتهای توی کانال بذارم، تا حدودی از این هفته به روال عادی برمیگردم
@table_number3
#دل_نوشته
برای جمعبندی، خیلی خیلی زیاد با محتسب بودن، مخصوصا در مورد روابطی که آدم بیشترین درگیری در اونها داره، مخالفم. چرا؟ چون حس میکنم، زیاد محتسب بودن باعث به گند کشیدن، مهمترین عامل خوشبختی ما، یعنی رابطه انسانی میشه. هر چند تا حدودی صحبتهای دوستهای مختلفم رو بابت غیر قابل اطمینان بودن روابط شنیدم، مثلا یادمه که حدود چند ماه پیش توی جمعی بودیم و بچهها داشتند از خطر داشتن مهریه بالا و بدبخت شدن در انتهای زندگی صحبت میکردند (دغدغهی اون بچهها رو میشه توی این ویدیوی رضا شفیعجم دید).
البته منظورم این نیست که محاسبه رو کامل بذاریم کنار (قطعا صحبتهایی که دارم، تا حدود بسیار زیادی حالت حدی داره و قرار نیست که صفر یا صدی یه موردی رو انتخاب کنیم) ولی حس میکنم موردی که گفتم نقش مهمی برای احساس خوشبختی ما بازی میکنه و اگر قرار باشه به قطب محاسبهگری بیشتر نزدیک بشیم، شانس داشتن رابطهی آرامشبخش برامون میاد پایین. به بیان دیگه، اگر بخواهیم احتمال خطرات روابط رو کاهش بدیم (مثلا تضمین کنیم اگر با طلاق مواجه شدیم، از یک حد زندگی مرفه برخوردار باشیم و ...) به همون میزان شانس داشتن رابطهی خانوادگی (رابطهی پشتیبانیکننده و ...) هم پایین میاد
پ.ن ۱: احتمالا برای کنکاش بیشتر از مسئله، کتاب زندگی خوب (این ترجمهها هم ازش هست) مفید باشه. احتمالا یه برنامهریزی کنم که بخونمش (کسی دوست داره که مثلا چند ماه بعد همخونیش کنیم؟ :)
پ.ن ۲: حیف است که به این آهنگ سیاوش قمیشی، اشاره نکنم (شعر برای مسعود فردمنش است)
پ.ن ۲: از حسرتهای زندگیم در ایران: چیزی که شنیدم توی کشورهای غربی، از قدیم، گفتگوهای این چنینی، به خصوص گفتگوی رفت و برگشتی در مجلات، مرسوم بوده (یه نفر یه نظری میگفته، دیگری میاومده جواب میداده و این گفتگو ادامه پیدا میکرد)، خیلی باحال میشه که بتونیم همچین مدلی رو هم در این مملکت برای بررسی مسائل زندگیمون، اجرا کنیم (در مورد دغدغههای زندگیمون گفتگو کنیم، مخصوصا به این شکل)
پ.ن ۳: مجبور بودم توی این مدت روی یه کاری تمرکز کنم، در نتیجه نرسیدم که نوشتهای توی کانال بذارم، تا حدودی از این هفته به روال عادی برمیگردم
@table_number3
#دل_نوشته
❤5👍3🍓3
امتحان IELTS (تجربهنوشت)
من هفتهی پیش بالاخره امتحان آیلس رو دادم، میخوام تجربیات از این که چجوری کار کردم رو این جا بنویسیم
اول بابت Speaking، نمرهای که گرفتم یه خورده بیشتر از چیزی بود که به طور عمومی نیاز هست. من قبل از آزمون، یعنی دو ماه پیش، بیشترین ضعف رو توی این بخش حس میکردم. مواردی که بابت speaking به نظرم میرسه بگم: ۱. مسئلهی اول تمرینه، به نظر امکان نداره که صحبت کردنتون خوب بشه مگر این که زیاد حرف بزنید. ۲. حواستون به تلفظها باشه، خیلیها (از جمله خود من) کلمات رو همون جوری تلفظ میکنن که میخونن (مثلا usually رو ممکنه اشتباه تلفظ کنید)، اگر دوستی دارید که تلفظها رو بلده تمرین باهاش خیلی کمککننده خواهد بود. بعد از یه مدتی هم تقریبا میتونید حدس بزنید که چه کلماتی رو با تلفظ اشتباه حفظ کردید (البته اگر شبیه به من باشید :). ۳. ChatGPT به شدت به من کمک کرد، البته حواستون باشه که خیلی از موارد اشتباهات گرامری و تلفظی رو بهتون نمیگه، این جور موارد رو خودتون باید حواستون باشه. بخوام دقیقتر بگم، اگر در سطحی هستید که روی صحبت کردنتون خودآگاهی دارید (به این معنی که وقتی اشتباه میکنید، متوجه میشید که اشتباه کردید)، ChatGPT میتونه بهتون کمک کنه ۴. من سوالهایی که توی این کانال رو بود رو تمرین کردم و سوالهای امتحانم هم شبیه بودند ۵. حواستون به تلفظ th هم باشه
بابت Writing (این که احتمالا این بخش از بقیه بخشها چالشیتره): ۱. موضوعاتی که توی امتحان میاد تقریبا محدوده، میتونید با توجه به موضوعات اصلی، دایره لغاتتون با توجه به اون موضوع تقویت کنید (مثلا یه بخش عمدهای از سوالات در مورد دولت است) ۲. برای نوشتن خوب باید یه سری اصول اولیه essay انگلیسی رو بلد باشید، برای نمره آوردن توی CC این بخش اهمیت پیدا میکنه
بابت Listening: بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، listening راحتتر از Reading بود. برای بخش اول و دوم Listening تقریبا تسلط بر اعداد و حرف شنیدن مهم هست و همچنین املای کلمات. برای بخش دوم و سوم هم باید درک مطلبتون بالا باشه که فکر میکنم با podcast گوشدادن یا به هر صورتی به صوت انگلیسی گوش کردن، بهبودش میده، من خودم برای این که listening ام خوب بشه، سعی کردم زیاد سریال انگلیسی ببینم (با زیرنویس انگلیسی) البته به همراه پادکست گوش دادن (بدون دیدن متن پادکست و در مترو )
بابت Reading: با توجه به این که متن انگلیسی به طور متناوب میخوندم، کمترین تمرین رو برای این بخش کردم که البته تا حدودی هم باعث شد نمرهی خیلی بالا نگیرم (البته نمرهام هم پایین نبود). متاسفانه هم توی این ۲ ماه اخیر، انگلیسی خوندنم کم شد و هم این که تست هم کم زدم. پیشنهاد میکنم حتی اگر خوندنتون هم خوبه، باز تست بزنید چون نیاز هست که بتونید قلق سوالها رو داشته باشید، مهارتی که با یه خورده تمرین به دست میاد
و این که برای تستهای Listening و Reading من از این سایت استفاده میکردم (توش تستهای Cambridge رو داره)
پ.ن: این لیست یادداشتهایی است که داشتم :
لیست اشتباهاتی که برای Writingداشتم (تقسیمبندیش به نظرم مفیده)
یه سری لغات که برای writing نوشته بودم (اگر میخواهیت استفاده کنید، قبلش توی dictionary معنی دقیق کلمات رو چک کنید)
یه سری لغت که بیشتر به درد بخش اول Speaking میخوره
لغاتی که ممکنه توی Listening غلط املایی داشته باشید
@table_number3
#تجربه_نوشت
من هفتهی پیش بالاخره امتحان آیلس رو دادم، میخوام تجربیات از این که چجوری کار کردم رو این جا بنویسیم
اول بابت Speaking، نمرهای که گرفتم یه خورده بیشتر از چیزی بود که به طور عمومی نیاز هست. من قبل از آزمون، یعنی دو ماه پیش، بیشترین ضعف رو توی این بخش حس میکردم. مواردی که بابت speaking به نظرم میرسه بگم: ۱. مسئلهی اول تمرینه، به نظر امکان نداره که صحبت کردنتون خوب بشه مگر این که زیاد حرف بزنید. ۲. حواستون به تلفظها باشه، خیلیها (از جمله خود من) کلمات رو همون جوری تلفظ میکنن که میخونن (مثلا usually رو ممکنه اشتباه تلفظ کنید)، اگر دوستی دارید که تلفظها رو بلده تمرین باهاش خیلی کمککننده خواهد بود. بعد از یه مدتی هم تقریبا میتونید حدس بزنید که چه کلماتی رو با تلفظ اشتباه حفظ کردید (البته اگر شبیه به من باشید :). ۳. ChatGPT به شدت به من کمک کرد، البته حواستون باشه که خیلی از موارد اشتباهات گرامری و تلفظی رو بهتون نمیگه، این جور موارد رو خودتون باید حواستون باشه. بخوام دقیقتر بگم، اگر در سطحی هستید که روی صحبت کردنتون خودآگاهی دارید (به این معنی که وقتی اشتباه میکنید، متوجه میشید که اشتباه کردید)، ChatGPT میتونه بهتون کمک کنه ۴. من سوالهایی که توی این کانال رو بود رو تمرین کردم و سوالهای امتحانم هم شبیه بودند ۵. حواستون به تلفظ th هم باشه
بابت Writing (این که احتمالا این بخش از بقیه بخشها چالشیتره): ۱. موضوعاتی که توی امتحان میاد تقریبا محدوده، میتونید با توجه به موضوعات اصلی، دایره لغاتتون با توجه به اون موضوع تقویت کنید (مثلا یه بخش عمدهای از سوالات در مورد دولت است) ۲. برای نوشتن خوب باید یه سری اصول اولیه essay انگلیسی رو بلد باشید، برای نمره آوردن توی CC این بخش اهمیت پیدا میکنه
بابت Listening: بر خلاف چیزی که انتظار داشتم، listening راحتتر از Reading بود. برای بخش اول و دوم Listening تقریبا تسلط بر اعداد و حرف شنیدن مهم هست و همچنین املای کلمات. برای بخش دوم و سوم هم باید درک مطلبتون بالا باشه که فکر میکنم با podcast گوشدادن یا به هر صورتی به صوت انگلیسی گوش کردن، بهبودش میده، من خودم برای این که listening ام خوب بشه، سعی کردم زیاد سریال انگلیسی ببینم (با زیرنویس انگلیسی) البته به همراه پادکست گوش دادن (بدون دیدن متن پادکست و در مترو )
بابت Reading: با توجه به این که متن انگلیسی به طور متناوب میخوندم، کمترین تمرین رو برای این بخش کردم که البته تا حدودی هم باعث شد نمرهی خیلی بالا نگیرم (البته نمرهام هم پایین نبود). متاسفانه هم توی این ۲ ماه اخیر، انگلیسی خوندنم کم شد و هم این که تست هم کم زدم. پیشنهاد میکنم حتی اگر خوندنتون هم خوبه، باز تست بزنید چون نیاز هست که بتونید قلق سوالها رو داشته باشید، مهارتی که با یه خورده تمرین به دست میاد
و این که برای تستهای Listening و Reading من از این سایت استفاده میکردم (توش تستهای Cambridge رو داره)
پ.ن: این لیست یادداشتهایی است که داشتم :
لیست اشتباهاتی که برای Writingداشتم (تقسیمبندیش به نظرم مفیده)
یه سری لغات که برای writing نوشته بودم (اگر میخواهیت استفاده کنید، قبلش توی dictionary معنی دقیق کلمات رو چک کنید)
یه سری لغت که بیشتر به درد بخش اول Speaking میخوره
لغاتی که ممکنه توی Listening غلط املایی داشته باشید
@table_number3
#تجربه_نوشت
❤6🙏1
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 3: Learning
توی این فصل، در مورد ابعاد مختلفی که یک عملیات جدید توی یک انجمن پذیرفته میشه، صحبت میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity
مرور
Chapter 3: Learning
توی این فصل، در مورد ابعاد مختلفی که یک عملیات جدید توی یک انجمن پذیرفته میشه، صحبت میشه
@table_number3
#خلاصه_کتاب
#CoP
❤1🙏1
میز شماره سه
Photo
انتخاب بین دو نوع زندگی مختلف (مرور سریال the marvelous Mrs. Maisel، قسمت اول)
قبل از بحث اصلی، به نظرم اولین واکنشی که باید در مقابل روبرو شدن با یه دوگانه داشت، این که به بنیادش کلا شک کنی. مثلا همین دوگانهای که من این جا گفتم. آیا لزوما اگر آدم دنبال آرزوهاش بره و نخواد نرمهای جامعهاش رو بپذیره، زندگی معمولی خودش رو از دست میده؟ (به یاد این آهنگ شروین بیافتید: ... برای شرمندگی برای بی پولی برای حسرت یک زندگی معمولی…)
بریم سراغ سریال. به سه دلیل میتونم پیشنهاد کنم که سریال رو ببینید. اول این که اگر طرفدار جنبشهای فمینیستی هستید و دیدن جنگیدن یک زن با دنیای عموما مردانه براتون جذاب هست، شنیدن داستان خانم میزل براتون جذاب خواهد بود. روایت داستان، بسیار موقعیتی رو بهتون نشون میده که خانم میزل توسط مردهای اطرافش نادیده گرفته میشه ولی باز به راه خودش ادامه میده (البته دلیل من برای دیدن سریال این نبود).
دوم، دنیای به شدت جذاب سریال است. به نظر میرسه که سریال با دقت بالایی، نیویورک دههی ۶۰ تا ۷۰ میلادی رو به تصویر کشیده. اگر شما هم مثل من دیدن دنیاهای جدید جذاب باشه. این بخش از سریال به شدت جذبتون میکنه. توی سریال، حتی یه شخصیت واقعی که استندآپ کمدی اجرا میکرده هم حضور داره. توی اون سالها، یه کمدینی به نام لنی بروز (lenny bruce) به خاطر نمایشهای ساختارشکنسش معروف بوده که توی سریال این شخصیت حضور داره. حتی توی یکی از قسمتها، کارگردان یه بخشی از یکی از نمایشهای واقعی لنی رو بازسازی میکنه (دیالوگها رو دقیقا از واقعیت برداشتند)
اما مهمترین جذابیت سریال از من، نشون دادن یکی از سختترین انتخابهایی هست که ممکنه توی زندگی باهاش روبرو بشیم. انتخاب بین زندگی عادی و مرفه (هدف خاصی به جز شاد بودن لحظهای توش نباشه) یا زندگی سخت و با دردسر اما با یه هدف رویایی. شاید بشه معادلش رو توی انتخاب کار اشاره کرد. یه مثال دمدستی که معمولا بسیار در این مورد زده میشه مقایسهی زندگی با یه حقوق ثابت ولی تضمینشده (معمولا بهش میگن زندگی کارمندی) با زندگی که طرف برای ساختن یه محصول یا شرکت بزرگ، تمام زورش رومیذاره (حتی به قیمت این که چندین بار ورشکسته بشه و کلی هم استرس توی زندگی طرف تجربه کنه
داستان خانم میزل از اون جایی شروع میشه که بابت یه اتفاق، فرصت این رو پیدا میکنه که زندگی متاهلی و عادی خودش رو برای مدت کوتاهی ترک کنه؛ هر چند که در ادامه، امکان بازگشت به زندگی عادی خودش براش به وجود میاد اما دیگه تصمیم میگیره توی این مسیر بمونه و تا آخرش، تا زمانی که به آرزوش برسه، توی اون راه باقی بمونه. دیدن مبارزهی یه آدم سمج که تحت هیچ شرایطی، از هدف خودش دست نمیکشه، برای من به شخصه جذابیت بالایی داشت
سریال ولی دو جاش هم میلنگید. بخش اولش کش دادنهای بیخودی یه سری از جاهاش بود. یه سری جاها واقعا داستان جلو نمیرفت که میتونه روی اعصابتون بره. غیر از اون از یه جایی به نظرم سریال غیرواقعی بود. نوع سرنوشت نهایی آدما و تغییر نظرشون خیلی برای من منطقی نبود و به نظرم نمیشه آدمها این جوری رادیکالی نظراتشون عوض بشه یا خیلی از وقتا که یه سری آدمها سعی میکنن بر یه هدف بزرگ باقی بمونن ولی لزوما این رفتار ختم به یه موفقیت چشمگیر نخواهد شد؛ البته شاید نشه به فیلمها برای این قدر واقعی نبودنشون ایراد گرفت
برگردم به مهمترین مسئلهای که توی سریال برام جذاب بود و فکر میکنم میشه روش صحبت کرد: انتخاب بین عادی زندگی کردن و دنبال هدف بزرگ رفتن. به خاطر این که تا حدودی توی زندگی شخصیم درگیر این انتخاب بودم، این جنبه از سریال، برای من خیلی برام پر رنگ بود. گاهی که احساس خوبی از زندگیایم داشتم (بابت این که حس میکردم، ارزشش رو داشت که مثل آدم زندگی نکنم :) به خانم میزل افتخار میکردم و تحسینکننان به گوش دادن داستانش ادامه میدادم. یه سری زمانهای دیگه هم (وقتی که احساس بلاتکلیفی بالایی داشتم) به نویسنده بابت غیرواقعی بودن سریال فحش میدادم (بابت این که الکی این جوری سبک زندگی رو تبلیغ نکن :). هر چند به نظرم روحیهی آدما باعث انتخاب بین یکی از موارد بالا میشه و اگر کسی به یکی از این دو انتخاب گرایش بیشتری داشته باشه، هر کاری هم بکنه نمیتونه ذاتش رو عوض کنه، همچین همچین انتخابی، همچین انتخابی هم نیست
@table_number3
#مرور_فیلم
قبل از بحث اصلی، به نظرم اولین واکنشی که باید در مقابل روبرو شدن با یه دوگانه داشت، این که به بنیادش کلا شک کنی. مثلا همین دوگانهای که من این جا گفتم. آیا لزوما اگر آدم دنبال آرزوهاش بره و نخواد نرمهای جامعهاش رو بپذیره، زندگی معمولی خودش رو از دست میده؟ (به یاد این آهنگ شروین بیافتید: ... برای شرمندگی برای بی پولی برای حسرت یک زندگی معمولی…)
بریم سراغ سریال. به سه دلیل میتونم پیشنهاد کنم که سریال رو ببینید. اول این که اگر طرفدار جنبشهای فمینیستی هستید و دیدن جنگیدن یک زن با دنیای عموما مردانه براتون جذاب هست، شنیدن داستان خانم میزل براتون جذاب خواهد بود. روایت داستان، بسیار موقعیتی رو بهتون نشون میده که خانم میزل توسط مردهای اطرافش نادیده گرفته میشه ولی باز به راه خودش ادامه میده (البته دلیل من برای دیدن سریال این نبود).
دوم، دنیای به شدت جذاب سریال است. به نظر میرسه که سریال با دقت بالایی، نیویورک دههی ۶۰ تا ۷۰ میلادی رو به تصویر کشیده. اگر شما هم مثل من دیدن دنیاهای جدید جذاب باشه. این بخش از سریال به شدت جذبتون میکنه. توی سریال، حتی یه شخصیت واقعی که استندآپ کمدی اجرا میکرده هم حضور داره. توی اون سالها، یه کمدینی به نام لنی بروز (lenny bruce) به خاطر نمایشهای ساختارشکنسش معروف بوده که توی سریال این شخصیت حضور داره. حتی توی یکی از قسمتها، کارگردان یه بخشی از یکی از نمایشهای واقعی لنی رو بازسازی میکنه (دیالوگها رو دقیقا از واقعیت برداشتند)
اما مهمترین جذابیت سریال از من، نشون دادن یکی از سختترین انتخابهایی هست که ممکنه توی زندگی باهاش روبرو بشیم. انتخاب بین زندگی عادی و مرفه (هدف خاصی به جز شاد بودن لحظهای توش نباشه) یا زندگی سخت و با دردسر اما با یه هدف رویایی. شاید بشه معادلش رو توی انتخاب کار اشاره کرد. یه مثال دمدستی که معمولا بسیار در این مورد زده میشه مقایسهی زندگی با یه حقوق ثابت ولی تضمینشده (معمولا بهش میگن زندگی کارمندی) با زندگی که طرف برای ساختن یه محصول یا شرکت بزرگ، تمام زورش رومیذاره (حتی به قیمت این که چندین بار ورشکسته بشه و کلی هم استرس توی زندگی طرف تجربه کنه
داستان خانم میزل از اون جایی شروع میشه که بابت یه اتفاق، فرصت این رو پیدا میکنه که زندگی متاهلی و عادی خودش رو برای مدت کوتاهی ترک کنه؛ هر چند که در ادامه، امکان بازگشت به زندگی عادی خودش براش به وجود میاد اما دیگه تصمیم میگیره توی این مسیر بمونه و تا آخرش، تا زمانی که به آرزوش برسه، توی اون راه باقی بمونه. دیدن مبارزهی یه آدم سمج که تحت هیچ شرایطی، از هدف خودش دست نمیکشه، برای من به شخصه جذابیت بالایی داشت
سریال ولی دو جاش هم میلنگید. بخش اولش کش دادنهای بیخودی یه سری از جاهاش بود. یه سری جاها واقعا داستان جلو نمیرفت که میتونه روی اعصابتون بره. غیر از اون از یه جایی به نظرم سریال غیرواقعی بود. نوع سرنوشت نهایی آدما و تغییر نظرشون خیلی برای من منطقی نبود و به نظرم نمیشه آدمها این جوری رادیکالی نظراتشون عوض بشه یا خیلی از وقتا که یه سری آدمها سعی میکنن بر یه هدف بزرگ باقی بمونن ولی لزوما این رفتار ختم به یه موفقیت چشمگیر نخواهد شد؛ البته شاید نشه به فیلمها برای این قدر واقعی نبودنشون ایراد گرفت
برگردم به مهمترین مسئلهای که توی سریال برام جذاب بود و فکر میکنم میشه روش صحبت کرد: انتخاب بین عادی زندگی کردن و دنبال هدف بزرگ رفتن. به خاطر این که تا حدودی توی زندگی شخصیم درگیر این انتخاب بودم، این جنبه از سریال، برای من خیلی برام پر رنگ بود. گاهی که احساس خوبی از زندگیایم داشتم (بابت این که حس میکردم، ارزشش رو داشت که مثل آدم زندگی نکنم :) به خانم میزل افتخار میکردم و تحسینکننان به گوش دادن داستانش ادامه میدادم. یه سری زمانهای دیگه هم (وقتی که احساس بلاتکلیفی بالایی داشتم) به نویسنده بابت غیرواقعی بودن سریال فحش میدادم (بابت این که الکی این جوری سبک زندگی رو تبلیغ نکن :). هر چند به نظرم روحیهی آدما باعث انتخاب بین یکی از موارد بالا میشه و اگر کسی به یکی از این دو انتخاب گرایش بیشتری داشته باشه، هر کاری هم بکنه نمیتونه ذاتش رو عوض کنه، همچین همچین انتخابی، همچین انتخابی هم نیست
@table_number3
#مرور_فیلم