میز شماره سه
190 subscribers
46 photos
2 videos
54 links
درهم و برهم احوالات فکری و تجربه‌های یه آدمی که به ساینس اجتماعی و ادبیات خیلی علاقه داره
@AMiRKHAN_97
Download Telegram
توضیحات شفاهی و بیشتر کتاب Understanding Organizations...Finally!: Structure in Sevens 👆
👍1🙏1🍓1
میز شماره سه
Photo
اعتراض وحشیانه به قلابی‌ بودنِ جهان (مرور کتاب ناطورِ دشت)
نمره ۴.۵ از ۵

داستان کتاب از جایی شروع میشه که یه نوجوان خیلی خیلی عصبانی و شاکی از کالج محل تحصیلش اخراج میشه، توی قصه، از گفته‌های خود این نوجوون متوجه میشیم که این اخراج، اولین تجربه‌ی طرف نبوده و اخراج شدن از کالج و تحمل نکردن معلم‌ها، دانش‌آموزان و کلا تمام آدم‌های شهر از ویژگی‌های اصلی این آدمه

اوایل کتاب، با این بهونه که با این کتاب میشه یه جور آدم عجیب و غریب رو درک کرد، خودم رو راضی به خوندنش می‌کردم. یعنی این جوری به خودم می‌گفتم که کتاب جذابه، چون داره یه دید جدید از یه آدم رو به خوبی به تصویر می‌کشه اما وسطای کتاب بود که متوجه شدم چرا پسرک داستان این قدر غرغرو است. مشکل اصلی که باعث شده ما با شخصیتی روبرو باشیم که در همهِ زمان‌ها و همهِ مکان‌ها و از دسته همه شاکی است، نه خود پسرک، بلکه دنیای تقلبی، اعصاب‌خوردنیِ که آدما بهش خو کردن است. دنیایی که آدما تنها گزینه‌شون، تمکین از قوانین مسخره‌ایِ که معلوم نیست که قراره ما رو به چی برسونه (وجدانا نباید از دست این جور قوانین اجتماعی مسخره شاکی باشیم؟؟؟)

توی چند جای مختلف کتاب، نوجوان قصه، نصیحت‌ها و توصیه‌هایی که برای خو گرفتن به این نظم عادی بهش میشه رو برامون تعریف می‌کنه، این جور روایت‌ها خیلی خوب نشون میده که چرا این آقا پسر این قدر از بی‌قرار شده، مثلا:
گفت: دوس ندارم اینو بهت بگم ولی گمونم وقتی هدفتو پیدا کردی اولین کاری که می‌کنی می‌ری یه مدرسه‌ی خوب ثبت‌نام می‌کنی. باید این کارو بکنی. چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد تو هنوز محصلی و عاشق یاد گرفتن. گمونم وقتی اون آقای وینیسنس و کلاسِ بیان شفاهیشو از سر بگذرونی)
ناطورِدشت، ترجمه‌ی آراز بارسقیان، صفحه‌ی ۱۸۱

وقتی که کتاب رو تموم کردم، یاد رمان ابله افتادم. این که چقدر پرنس میشکین (شخصیت اصلی ابله) شبیه هولدن کالفید‌ (نوجوان راوی کتاب ناطورِدشت) بود. هر دوتا شخصیت دوست‌داشتنی این داستان‌ها، آدم‌هایی بودن که از نظم ملال‌آور دنیای اطرافشون خسته بودند. هر چند که هولدن کالفید، رفتار جامعه‌ستیزانه‌تری داشت. بر خلاف هولدن نوجوان، پرنس عزیز همیشه آدم‌های اطرافش رو به شدت دوست داشت (با وجود این که اون‌ها خیلی آدمای خوبی نبودند) و سعی می‌کرد کاری کنه که زندگی آدم‌های اطرافش زندگی بهتری داشته باشند (به معنی واقعی، پرنس میشکین آدما رو دوست داشت)

تو بند آخر هم می‌خوام در مورد تهِ داستان صحبت کنم. به خاطر همین از فرمت spoil استفاده می‌کنم (هر چند که کتاب تعلیق خاصی نداره و جذابیتش بیشتر به خاطر درک نگاه هولدن است تا این که بفهمیم تهش چی میشه). ته داستان به نظر می‌رسه که هولدن مجبور میشه تسلیم نظم مسخره‌ی جامعه‌اش بشه. به نظرم این پایان‌بندی، برای کسایی که به نظم دنیا اعتراض دارند، می‌تونه بهانه‌ای خوبی برای فکر کردن باشه. این که فکر کنیم برای اعتراض به این نظم چه باید کرد؟ آیا اعتراض وحشیانه‌، باعث میشه که بتونیم نظم جهان رو عوض کنیم؟‌ آیا مجبوریم به خاطر کنار نیومدن با این نظم، بریم و یه گوشه آروم زندگی کنیم و به کسی کار نداشته باشیم؟

پ.ن:‌ من ترجمه‌ی آراز بارسقیان رو خوندم که به نظرم خیلی خوب این کار رو انجام داده بود. هم متنش روان بود و هم این که جاهایی که احتمالا دچار سانسور در فارسی می‌شدند رو با ظرافت انتقال داده بود

@table_number3
#مرور_کتاب
2👍1🍓1
اینو می‌بینی؟ فرشته‌ی زندگی منه. خانم من، دسته گل من. رفت. من و این عصا بیست و شیش ساله با هم تنها هستیم. فرشته‌ی من ده‌تا بچه بزرگ کرد. از ده‌تا سه‌تاشون مُردن. دامادام بهم می‌گن ازدواج کن که تنها نباشی. هر وقت این حرفو می‌زنن، می‌گم اگه می‌خواین این چیزا رو بهم بگید، خونه‌ی من نیاین. من از قبلِ این‌که ازدواج کنم، یه شعار داشتم و دارم. تا وقتی هم زنده‌م بهش پایبندم: خدای اول، قرآن اول، زن اول. هدف و راه من اینه. خدا رو شکر این طوری زندگی کردم تا به این‌جا رسیدم. قلبم صاف بود و دلم راست. چیزی هم دیگه از زندگی نمی‌خوام

خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران (شیوا خادمی، صفحه‌ی ۷۲)

@table_number3
#گرته‌برداری
1🍓1
مادر ببخشید شیرینی ندارم. هفته‌ای دوبار می‌رم سارو، سرمزار. عزیزام همه زیر خاکن. حتی کارخونه. وقتی کارخونه رو پشت‌ورو کردن. من از بازار روز برمی‌گشتم. دیدم اون‌جا که کارخانه بوده، انگار زلزله شده، شبیه عکسایی که توی تلویزیون از زلزله‌ی منجیل دیده بودم. همه چیز خراب و ریخته. یادمه یه تلویزیون افتاده بود وسط حیاط کارخونه، وسط اون همه خاک. همون جا میوه‌هایی که خریده بودم رو گذاشتم پایین، نشستم روی زمین، زدم زیر گریه. گریه کردما. گفتم خدایا، من نونم رو از این جا می‌خوردم. گفتم خدایا، چه روزایی رو این جا گذروندم. انگار خونه‌خراب شده بودم. فقط خدا رو صدا می‌کردم، تا یه خانمی اومد زیر بغلم رو گرفت. بعد از اون هم هر وقت از جلوی کارخونه رد می‌شم، بدون استثنا دیوارهای کارخونه رو می‌بوسم خدا به سرشاهده.

خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران (شیوا خادمی، صفحه‌ی ۱۲۱)

@table_number3
#گرته‌برداری
😭1
میز شماره سه
مشورت با یک روانشناس (روایت انجام یک پژوهش، قسمت دوم) بعد از این که تصمیمم برای انجام یه تز بین‌رشته‌ای روانشناسی و سیستم‌های اطلاعاتی قطعی شد، اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که برم یه روانشناس پیدا کنم و باهاش مشورت کنم توی سالن مطالعه‌ی فردوسی مشهد…
خرخونی مستمر (روایت انجام یک پژوهش، قسمت سوم)

وقتی که دوست روانشناسم کتاب زیوا کندا رو بهم معرفی کرد، با توجه به این که علاقه‌ی زیادی به کتاب خوندن دارم، شروع کردم از اول خط به خط خوندنش و برنامه‌ هم داشتم که کتاب رو تموم کنم. هدفم از خوندن این کتاب هم این بود که با مفاهیم مربوط به روان‌شناسی شناختی-اجتماعی آشنا بشم که بعدش بتونم در در مورد تاثیرات شبکه‌های اجتماعی بر متغیرهای شناختی-اجتماعی یه تز تحقیقاتی بنویسم. مثلا این بخشی از یادداشت‌هام وسط خوندن این کتاب بود:
ایده تحقیق پایان نامه (فصل 7)
It seems that it wants to talk about how we apply different mechanisms to decide fast, therefore, I can think how SNs can improve different cognitive mechanisms
...

(ترجمه تحت‌اللفظی: به نظر می‌رسه که این (کتاب) میخواد در مورد چگونگی به‌کاری مکانیزم‌های مختلف برای تصمیم‌گیری سریع صحبت کنه، در نتیجه من می‌‌تونم به این فکر کنم که چجوری شبکه‌های اجتماعی مکانیزم‌های شناختی مختلف رو بهبود می‌دهند)

باید بگم که حین خوندن این کتاب گهگاه هم توی Google Scholar دنبال این بودم که ببینم توی مقالات اخیر، موضوعاتی که به ذهنم می‌رسه آیا کار شده یا نه. این که کار شده یا نشده از این جهت اهمیت داره که معمولا موضوعاتی که روشون کار نشده احتمالا یا موضوع مهمی از دید انجمن‌های علمی نبودند یا جمع‌آوری داده در موردشون مشکل بوده.

بخش اول کتاب زیوا کندا رو که تموم کردم، همچنان دلم می‌خواست که ادامه‌اش بدم، اما توی ناخودآگاهم یه نفر سوال می‌پرسید: خب که چی؟ (یکی از تجربه‌های مهمی که توی این دو سال به‌ دست آوردم این که برای این که حواسم به وقت باشه، باید همیشه هدف کاری رو که دارم رو در نظر بگیرم). این که تقریبا هیچی از بخش دوم کتاب نخوندم و به همون بخش اول بسنده کردم (جواب قانع‌کننده‌ای برای خوندن ادامه‌ی کتاب پیدا نکردم )

در ادامه‌ی کتاب خوندنا، چند تا بخش از کتاب‌های روانشناسی دیگه رو خوندم، مثل:‌ (Motivation and action). کتاب‌هایی که توی این مرحله داشتم می‌خوندم اکثرا handbookهایی بودن که خوندن همه‌اش خیلی خیلی مشکله، در نتیجه همیشه سعی می‌کردم با توجه به سوالی که توی ذهنم داشتم، حواسم رو جمع کنم که جای درستی از کتاب‌ها رو بخونم (خیلی از وقت‌ها هم ادبیات نوشتاری‌شون مشکل بود و در نتیجه خوندن حتی بخش کوچیکیشون هم دردسر داشت)

فرایندی که توی این مرحله طی کردم، این جوری بود که هی می‌رفتم توی این جور کتاب‌ها دنبال مفاهیم مختلف می‌گشتم، بعد دنبال این بودم که آیا توی مقاله‌ها،‌ موضوعی مرتبط با مفاهیمی که دارم باهاشون آشنا میشم کار شده یا نه.

هر چی جلوتر رفتم، میزان کتاب خوندنم کمتر شد و بیشتر به سمت مقاله‌ی خوندن گرایش پیدا کردم

پ.ن:‌ این پست هم احتمالا مفید باشه

@table_number3
#روایت #پژوهش
🍓1🗿1
بابت کتاب Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity که داریم با دوستان می‌خونیم، من سعی می‌کنم هر بخشی که رو که خوندیم، این جا مرورش رو بذارم، البته با توجه به این که حجمش زیاد میشه، به جای نوشته، صوت ضبط می‌کنم
🍓1
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity

مرور
Prologue, Contexts: Vignette I, Vignette II, Coda 0

@table_number3
#خلاصه‌_کتاب
#CoP
👍2
میز شماره سه
Photo
گذر عمر در جریان زندگی (مرور سریال Avatar: The Last Airbender)

وقتی می‌خواستم برای این سریال، یه عنوان پیدا کنم، اول می‌خواستم عبارت (در ستایش شرقی زیستن) رو انتخاب کنم اما بعدش شک کردم که شاید این سبک گذراندن عمر که توی سریال است، لزوما سبک شرقی نباشه. به هر حال، سبک زندگی که توی این سریال هست، چه شرقی و چه غربی، از نظر من،‌ عنصرهای یه زندگی بامزه رو داره. بابت معنی عنوان فعلی هم، به نظرم اومد که هر کسی یه عمری کرده، لزوما زندگی نکرده و زندگی کردن فراتر از صرفا به دنیا اومدن و مردن است؛ هدف اصلی سریال نمایش گذراندن عمر به طوری است که توش زندگی جریان داره

توی دنیای سریال،‌ چهار قبیله‌ی مختلف وجود دارند که توی هر کدوم از این قبیله‌ها، یه سری آدم هستند که قابلیت به حرکت درآوردن عناصر مخصوص به خودشون رو دارند. این چهار تا عنصر (که هر کدوم هم مخصوص هر قبیله‌ای است)،‌ عبارت‌اند از:‌ هوا، آب، خاک، آتش. توی جهان دنیا، هر دوره‌ی زمانی یه آواتار داره که می‌تونه بر همه‌ی این چهارتا عنصر تسلط داشته باشه.

قصه از جایی شروع میشه که قبیله‌ی آتش، با قصد این که بر همه‌ی جهان مسلط بشه، نظم دنیا رو بهم زده و اعضاش، برای تسلط یافتن به دنیا، به همه‌ی قبیله‌ها حمله می‌کنند. توی این زمان، یه بچه‌ی ۹ ساله که بعد ۱۰۰ سال توی یخ منجمد بودن، به دنیا برگشته، قراره که با چند تا از همسن‌های خودش نظم دنیا رو به حالت اولیه‌ی خودش برگردوندند.

کلیت داستان سریال،‌ خیلی شاید خاصی نباشه (این که دنیا داره نابود میشه و یه ناجی قراره اون رو نجات بده،‌ خیلی از جاها تکرار شده) اما ویژگی جذاب قصه، مسیر و سبک زندگی است که این گروه قراره اون رو تجربه کنند، است.

از نظر من زندگی که انگ و دوستاش تجربه می‌کنند چند تا ویژگی خیلی جذاب داره. اول این که نشون میده تهش، زندگی یه جور بازی است و قرار نیست که حتی اگر یه هدف خیلی خیلی بزرگی داشتیم، دست از بازیگوشی برداریم. همون طور که گفتم، شخصیت‌های اصلی داستان،‌ چند تا بچه‌اند و اصلی‌ترین شخصیت سریال، آواتار، به شدت آدم بازی‌گوشی است. در اکثر مسیری که انگ برای نجات دنیا طی می‌کنه،‌ ما همیشه شاهد این هستیم که انگ، فکر از بازی برنمی‌داره. دوم هم این که داستان یه جور رهایی در برابر جهان رو نشون میده. این جوری که شخصیت‌ها با وجود این که برای رسیدن به هدفشون هم سختی می‌کشند و هم تلاش می‌کنند. چندان غیر تسلیم نظم فرارفیزیکی موجود نیستند و یه جور ایمان به هدفمندی جهان دارند. این جور ایمان داشتن به وجودی بالاتر از خود آدم، به نظرم باعث میشه که زندگی آدما معنی جذابی پیدا کنه (صرف نظر از این که همچین چیزی وجود داره یا نه). آخرین ویژگی انگ هم به نظرم،‌ دوست‌داشتن آدما و جهان اطرافش هست. این که انگ، حتی دوست نداره بزرگترین دشمن خودش و دنیا رو بکشه. این که انگ از آزار دیدن آدما سخت دلگیر میشه

من از سریال خیلی خوشم اومد چون فکر می‌کنم که سبک زندگی که سریال به نمایش می‌ذاره، سبکی که باعث زیبایی زندگی میشه. اگر هم ویژگی‌هایی ک توی پاراگراف بالا گفتم، برای شما هم دلچسبه، احتمالا سریال برای شما هم جذاب خواهد بود

@table_number3
#مرور_فیلم
2🍓1
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity

مرور
Part 1: Practice: lntro 1: The concept of practice

@table_number3
#خلاصه‌_کتاب
#CoP
میز شماره سه
Photo
دروغی به نام خوشبختی یک زندگی معمولی (مرور سریال Big little lies)

با صداقت کامل متن رو شروع می‌کنم. دلم برای یه زندگی معمولی تنگ شده، زندگی که توش یه نظم مشخصی هست که اکثر آدم‌های دنیا دارند ازش پیروی می‌کنند. از این‌ها که مثلا میری دانشگاه مدرک می‌گیری، بعدش یه کار پیدا می‌کنی، ترقی پیدا می‌کنی، زن می‌گیری،‌ بچه دار میشه و ...

معمولا وقتی می‌بینیم که یه نفر همچین زندگی داره،‌ بهش یه (خوش به حالت) میگیم و آرزو می‌کنیم مثل همچین آدمی خوشحال باشیم. اما سوال مهمی که این وسط مطرح میشه:‌ آیا دنبال کردن همچین نظم‌هایی برای ما خوشحالی میاره؟ آیا کسی که زندگی خطی بر اساس الگو‌های موجود در جامعه داشته آیا خوشحاله؟

سریال Big Little Lies،در مورد ۴ تا مادر به اصطلاح happily married woman (به معنی این که زن متاهل خوشبخت)‌ است که توی یه شهر ساحلی خیلی قشنگ زندگی می‌کنند. داستان سریال بدون رخ دادن اتفاقی خاصی، از جایی که یه مادر تنها از یه شهر دیگه به این شهر ساحلی مهاجرت می‌کنه شروع میشه. اولین موردی که این مادر توی این شهر جدید روبرو میشه، زندگی خیلی خوبی است که مادرهای پولدار این شهر دارند (خونه‌هاشون رو باید ببینید). یه دیالوگی مادر تازه رسیده توی اوایل داستان میگه، اینه:
You guys are just right, You're excatly right

ترجمه حدودی:‌ چقدر [نظم] زندگی شما درسته، [نظم] زندگی شما دقیقا چیزی هست که باید باشه

اما سریال هر چی جلوتر میره، نشون میده که بر خلاف آن چه که در ظاهر هست، خیلی از چیزها سرجاشون نیستند. توی سریال (به خصوص فصل اول)‌ تقریبا اتفاق مهمی نمی‌افته اما اتفاق‌های کوچیکی می‌افته که به بیننده نشون میده که این جور زندگی‌های خفن و البته معمولی چقدر، زندگی‌های بی‌روحی هستند. چقدر توی این زندگی‌ها دروغ‌های کوچکی دارند که منجر به یه دروغ بزرگ میشوند (ما یه زندگی با روح و جذاب داریم). به نظر من سریال از این جهت که با نشون‌ دادن موارد کوچک، یه دروغ خیلی بزرگ رو به نمایش می‌ذاره، سریال جذابی بود

جدا از این نقطه قوت سریال، دو تا نقطه ضعف توی سریال است که دومی به نظرم خیلی بده. اولیش این که فیلم‌ساز میخواد با پنهان کردن یه چیزی (اگر سریال رو ببینید متوجه میشید که چی میگم) سریال رو جذاب کنه که به نظر از لحاظ فنی این کار اشکال داره (البته به شخصی خیلی این که این راز چیه توجه‌ام رو جلب نکرد). دومیش که به نظرم خیلی مهم بود این که توی فصل دوم، سریال خودش گرفتار دروغ گفتن میشه. توی فصل دوم انگار فیلم‌ساز میخواد به زور از زبون آدم‌های داستان یه سری شعارها رو بیان کنه که به نظرم کار زشتی کرده. عملا توی قسمت آخر فصل دوم،‌ آدم‌های داستان دونه به دونه،‌ حرف فیلم‌ساز رو به زبون میارن. شاید اون حرفی که میخوان بزنن حرف خوبی باشه اما جوری این صحبت توی سریال گفته میشه که انگار اون آدم‌ها همچنان به دنبال دروغ گفتند هستند (هر چند که فیلم مثلا میخواد بگه که اینا تحول یافتند)

این سریال از این جهت که دوباره همچنان انتخاب بین (زندگی سخت اما با روح) و (زندگی معمولی اما بدون روح) رو برای من پر رنگ کرد، جذاب بود (همچنان برای من این انتخاب مسئله است). اگر همچین چالشی رو توی زندگی‌تون تجربه کردید، احتمالا سریال (به خصوص فصل اول) براتون جذاب خواهد بود

پ.ن ۱: شاید از پاراگراف اول یه جوری برداشت کنید که من دارم خودم رو خاص در نظر می‌گیرم. همچین برداشتی احتمالا غلط نیست، در نتیجه این جوری میگم: احتمالا یه جور حس خودبرتربینی توی من وجود داره؛ امیدوارم که هر چی جلوتر میرم این احساس کمتر بشه

پ.ن ۲: فکر کنم اصطلاح happily married (زوج خوشبخت)، اصطلاح مرسومی باشه و تنها محدود به این سریال نباشه

@table_number3
#مرور_فیلم
3👍3🍓2🤔1
خود درگیری ذهنی (مرور پادکست Hidden Brain، قسمت Befriending Your Inner Voice)

(تا حالا با خودت صحبت کردی؟) این یکی از مسخره‌ترین و بدیهی‌ترین سوال‌هایی که میشه از یه آدم پرسید. این که یه آدم با خودش صحبت کنه تقریبا کاری که همه‌ی آدما انجام می‌دن (یه عده محدودی هستند که به خاطر این که به سرشون ضربه وارد شده، دیگه این کار رو نمی‌تونن بکنن). این قسمت ذهن پنهان (Hidden Brain) در مورد این موضوع صحبت کرده

توی بخش اول پادکست، در مورد فایدهایی که این کار برای ما داره ،صحبت میشه . مثلا این که اگر ما قابلیت صحبت کردن با خودمون رو نداشتیم،‌ احتمالا عملکرد حافظه‌مون دچار مشکل میشد. وقتی برای خرید میریم یه مغازه، می‌تونیم با صحبت کردن با خودمون چیزهایی رو که میخواستیم بخریم رو به خودمون بگیم

احتمالا جایی اصلی که این صحبت کردن با خود برای ما دردناک می‌شه، زمانی که ما در مورد کاری که کردیم خودمون سرزنش می‌کنیم. احتمالا برای شما هم اتفاق افتاده که یه وقتایی این قدر این سرزنش کردن شدید میشه که عملکرد عادی آدم هم مختل میشه

توی قسمت دوم این قسمت پادکست، سه تا راهکار پیشنهاد میشه برای این که این جور سرزنش‌های ذهنی رو بهتر کنترل کنیم و بتونیم جوری اون‌ها رو هدایت کنیم که حتی عملکردمون بهبود پیدا کنه. این سه تا راهکار این‌ها بودن:‌

اولیش این بود که وقتی میخواهیم به خودمون فکر کنیم، سعی کنیم از خودمون فاصله بگیرم. مثلا به جای این که بگیم:(به خاطر این که فلان حرف رو نزدم، گند خورد تو زندگیم، باید شجاع‌تر می‌بودم و ...) بگیم:‌ (امیرخان باید شجاعتت رو بیشتر کنی، باید می‌تونستی حرفت رو بزنی و ...). این جوری چون از دید یه نفر دیگه داریم با خودمون صحبت می‌کنیم، می‌تونیم خودمون رو از دور قضاوت کنیم. در نتیجه احتمالا، کمتر بابت راهنمایی دادن به خودمون احساسی رفتار کنیم‌ (یه جوری باید به خودمون فکر کنیم که انگار داریم در مورد یه نفر دیگه فکر می‌کنیم، این کار باعث میشه که راه‌حلی که می‌خواهیم پیشنهاد بدیم، کمتر احساسی باشه)

دومیش هم این که دیدمون رو باید به شرایط زندگی عوض کنیم. تو خیلی از موارد، وقتی که می‌خواهیم در مورد شرایط زندگی‌مون فکر کنیم، از عبارت‌هایی مثل:‌ (این زندگی لعنتی که توش هستم) ،دیگه نمیشه این شرایط مزخرف رو تحمل کرد، یا (دیگه بدبخت شدم رفت) استفاده می‌کنیم. این جور عبارت‌ها تقریبا به ما القا می‌کنه که توی یک بحران غیر قابل حل گرفتار شدیم، در نتیجه باعث میشه که نتونیم خیلی به بهبود عملکرد خودمون فکر کنیم. به جای اون جور صحبت، میشه این جوری به قضایای زندگی فکر کرد (الان این اتفاق برات افتاده، دقیقا الان می‌خوای چیکار کنی؟) این جوری برچسبی که به مسائل می‌زنیم از بحران به چالش تغییر می‌کنه و احتمالا عملکردمون هم کمتر تحت تاثیر قرار خواهد گرفت

آخریش هم استفاده از یه سری مناسکه. بر اساس صحبت‌هایی که توی پادکست شد، احتمالا انجام مناسک خاص می‌تونه باعث بشه که ما روی یه کاری تمرکز کنیم. این کار زمان‌هایی که صدای درونی ما داره به شدت آزارمون میده کاربرد داره. البته مناسکی که این جا صحبت میشه، فقط شامل مناسک مذهبی نیست و هر مناسک دیگه‌ای که نیاز به انجام یه سری اقدامات با تمرکز رو داشته باشه میتونه کمک‌کننده باشه. یه مثال بامزه‌اش رو بگم:‌یه جامعه‌شناس خفن آمریکایی یه کتاب داشت که در مورد چالش‌های نوشتن متون دانشگاهی بود. توی فصل اولش نوشته بود که اکثر آدم‌هایی که میخواهند یه متن آکادمیک رو بنویسند،‌ قبل از شروع یه سری کارهای روتین می‌کنند،‌ مثلا این که میزشون رو مرتب کنن،‌ مدادشون رو تراش کنن و ... (این کارها رو همیشه قبل از نوشتن تکرار می‌کنن). این جور کارهای تکراری، باعث میشه که آدم بتونه تمرکزش رو بتونه ببره بالا

پ.ن۱: ترجمه‌ی ritual یه ذره چالشی بود، مناسک یا ritual معمولا به کارهای دینی گفته میشه ولی به بقیه رفتارهایی که به طور مکرر انجام میشن هم میشه گفت

پ.ن ۲: این قسمت رو از سایت اصلی یا کست‌باکس گوش کنید

پ.ن۳: اسم کتابی که گفتم Writing for Social Scientists نوشته‌ی Howard S. Becker بود

@table_number3
#مرور_پادکست
👍3
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity

مرور
Chapter 1: Meaning

توی این فصل سه تا مفهوم اصلی نظریه‌ی community of practice که عبارت هستند از
negotiation of meaning
participation
reification
توضیح داده میشه

@table_number3
#خلاصه‌_کتاب
#CoP
🍓1
حفظ یک تمدن نیازمندِ روزمره‌سازی و عادی‌سازی امور غیر عادی است. وظیفه تمدن نفی اضطراب و بدل ساختن آن به ترس‌های خرد متعین و در نتیجه معنابخشی به امور ناشناخته است. تمدن این مهم را هم در سطح فیزیکی، با ابزارهای حفاظتی (مانند دیوار، سقف، یا سلاح) و نهادهای تضمین‌کننده امنیت (مانند پلیس)، و هم در سطح بین‌الاذهانی، با نیروگذاری‌های اجتماعی و روانی (در یک کلام، فرهنگ‌سازی)، محقق می‌سازد. در این معنا، فرهنگ‌سازی اساس نوعی سرگرم‌سازی و در نتیجه پنهان‌سازی است. فرد باید از خودِ حقیقی‌اش دور شود، تا در کلیتی جمعی و عمومی هویت یابد و در نتیجه قابل تعریف، قابل شناخت و نهایتا قابل کنترل باشد. هر شکلی از مواجه اصیل فرد با خودش، نوعی برون ایستادن از صف طویل افرادی است که علی‌رغم شکل و ظاهر و لباس متفاوت، در ژرف‌ترین لایه‌های شناختی و رفتاری از اصول واحدی تبعیت می‌کنند و کثرتِ ظاهری‌شان ابزاری است برای پنهان‌سازیِ این همشکل‌سازی

(پرتاب‌های فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحه‌ی ۷۰)

این قدر از این آدم‌هایی که نظم روزمره‌ی مورد پذیرش همگان رو به چالش می‌کشند، خوشم میاد
@table_number3
#گرته‌برداری
👏2
میز شماره سه
خرخونی مستمر (روایت انجام یک پژوهش، قسمت سوم) وقتی که دوست روانشناسم کتاب زیوا کندا رو بهم معرفی کرد، با توجه به این که علاقه‌ی زیادی به کتاب خوندن دارم، شروع کردم از اول خط به خط خوندنش و برنامه‌ هم داشتم که کتاب رو تموم کنم. هدفم از خوندن این کتاب هم این…
نوشتن، فکر کردن و باز نوشتن (روایت انجام یک پژوهش، قسمت چهارم)

معمولا روایت از مسیر پروپوزال نوشتنم رو از خود داستان شروع می‌کردم. اما توی این نوشته، به جای اصل داستان، اول از نوشتن صحبت می‌کنم و بعدش میگم چرا صحبت‌هایی که کردم بابت این بخش از پروپوزالم مهم بودند

کاربرد نوشتن چیه؟‌ اولین و واضح‌ترین کاربرد نوشتن، صحبت کردن و بیان یک موضوع برای یک مخاطب است. مثلا ما نامه می‌نویسیم که احساسات‌مون رو به یک نفر نشون بدیم یا دانشگاهی‌ها مقاله می‌نویسند که یافته‌ی جدید خودشون رو با همکاران خودشون به اشتراک بگذارند

اما صحبت کتبی با مخاطب، تنها کاربرد نگارش نیست. نوشتن به ما می‌تونه توی فکر کردن کمک کنه. ریختن ایده‌ها روی برگه‌ی کاغذ (یا شاید صفحه‌ی نمایش) باعث میشه که متوجه بشیم کجای صحبت‌هامون باهم مغایرت داره یا به چه چیزهایی برای تکمیل کردن پازل فکری‌مون نیاز داریم و ...

برگردیم به داستان اصلی، کار پژوهش جدیدم به جایی رسید که دیگه مطمئن شدم ایده‌ی اصلی رو پیدا کردم، در نتیجه، به این جمع‌بندی رسیدم که طی مدت دو هفته،‌ یه پروپوزال اولیه از ایده‌‌ی اولیه‌ام بنویسم که بعدش بتونم با اساتید مختلف در موردشصحبت کنم. اما وقتی که نوشتنم شروع شد، در خیلی از موارد، وقتی که می‌خواستم یه پاراگراف رو شروع کنم،‌ یا متوجه می‌شدم که نیاز به مطالعه‌ی بیشتر بابت تکمیل کردن پاراگراف‌هام دارم یا این که بخش‌های مختلف ایده‌ای که داشتم، با هم متناقضه

اولین جایی که شروع کردم به نوشتن،‌ می‌خواستم (اثرات استفاده از شبکه‌های اجتماعی بر عملکرد کاری با نقش میانجی احساسات) رو بررسی کنم،‌ اما وقتی شروع به پیاده کردن این ایده کردم، متوجه شدم که نظریه‌ی مناسبی برای پشتیبانی از این فرضیه وجود نداره. عوضش کردم، باز هم باز مشکل داشت. فرضیه‌ی بعدی نیز ... . این فرایند این قدر ادامه پیدا کرد که بالاخره تونستم به فرضیه‌ی مناسبی که بشه با نظریه‌های گذشته اون رو توجیه کرد دست پیدا کنم (البته هنوز شک دارم 😭)

چیزی که توی این بخش از مسیر یاد گرفتم، این که تا حدود زیادی نوشتن بهم کمک می‌کنه که بتونم مسیر فکریم رو شفاف کنم. قبل از این که شروع به نوشتن پروپوزال کنم،‌ خوشحال و شاد و خندان فکر می‌کردم که یه ایده‌ی پژوهشی تر و تمیز پیدا کردم اما بعد از این که خواستم این ایده‌ی خفن رو بیارم روی کاغذ (البته روی کامپیوتر :) کم کم متوجه اشکالات ایده‌ام شدم. خیلی وقتا از اساتید شنیدم که همین جوری بدون هدف، مقاله و کتاب نباید خواند و به همون میزان که به خواندن توجه باید داشت، به نوشتن هم باید توجه کرد که تجربه‌ی اخیر من اهمیت نوشتن رو بهم نشون داد

پ.ن: فصل اول کتاب Writing for Social Scientists نوشته‌ی Howard S. Becker،‌ هم در مورد این کاربرد از نوشتن صحبت کرده بود

@table_number3
#روایت #پژوهش
👍3🍓2
سخن از لذتِ سفر بسیار رایج است. اما اسطورهٔ فرهنگ تحمل تجربهٔ لذت افراد را ندارد. مواجه با امر ناآشنا ترسناک است و زیستن در آن‌ ترسناک‌تر. امر ناآشنا آرامشِ فرد را به مخاطره می‌اندازد و روند عادی امور را برهم می‌زند. پارادکس این جاست که از یک سو، اگر فرد در همان آرامش معمول باقی بماند زندگی ملال‌انگیز می‌شود و از سوی دیگر،‌اگر بخواهد از ملال بیرون آید با اضطراب مواجه می‌شود. راهی که از فرهنگ پیشِ پای او می‌گذارد این است: (به ملالت ادویه بزن و از خودِ ان لذت ببر.)

(پرتاب‌های فلسفه، محمدمهدی اردبیلی صفحه‌ی ۸۳-۸۴)

@table_number3
#گرته‌برداری
👍3