میز شماره سه
190 subscribers
46 photos
2 videos
54 links
درهم و برهم احوالات فکری و تجربه‌های یه آدمی که به ساینس اجتماعی و ادبیات خیلی علاقه داره
@AMiRKHAN_97
Download Telegram
پوچی (مرور پادکست Hidden Brain، قسمت Why You feel Empty)

صحبت رو از گفتگوهای که با دوست‌های مختلف داشتم شروع می‌کنم، از صحبت‌هایی که توش دوستام گفتند که به فلان چیز و بهمان چیزی که می‌خواستند رسیدند ولی بعدش با این سوال مواجه شدند: خب که چی؟‌‌ خیلی وقتا میشه که شرایطی که قبلا فکر می‌کردیم برای یه زندگی معمولی لازم داریم رو به دست آوردیم ولی انگار که اتفاق ویژه‌ای برامون رخ نداده. نمی‌دونم برای شما اتفاق افتاده یا نه اما این احساس،‌ احتمالا چندان احساس عجیبی نیست و اکثر آدم‌ها حداقل توی بازه‌ای از زندگی‌شون دچار این مسئله شدن. موضوع این قسمت از پادکست این بود که چرا این احساس به وجود میاد و چجوری باید برطرفش کنیم

بر اساس صحبتی که توی پادکست شد، برای این بخواهیم توی زندگی، بهزیستی (well-being) داشته باشیم، به سه تا چیز احتیاج داریم. اولیش این که باید روابط گرم و صمیمی و با اعتمادِ. مورد بعدی،‌ دوست داشتن شخصیت خودِ (self-acceptance)، لازمه‌ی داشتن بهزیستی این که بیشتر شخصیت خودمونِ رو دوست داشته باشیم. مورد آخر که احتمالا توجه کمتری بهش میشه، حس تعلق به یک انجمن است. این که آدم حس کنه برای یه انجمنی (community) خروجی داشته باشه. این که توی زندگیش یه فایده‌ای برای یه سری آدم داشته باشه (یه نقل‌قول جالب از یه کتابی این جا بازگو میشه: میگه بدترین خروجی مدرنیته این بوده که در حال از بین بردن نیاز به آدم‌ها بوده)

یه احساسی که توی پادکست ازش زیاد اسم برده میشه، احساس بی‌حالی (languish) است. این حس برای زمانی که آدم هیچ شانسی رو برای بهبود خودش نداشه باشه که رابطه‌ی مستقیمی با پوچی داره (زمانی که احساس کنیم قرار نیست رشد کنیم، احساس بی‌حالی بهمون دست میده و بعدش احساس پوچی).

یه مورد لازم دیگه‌ی بهزیستی، بازی است. وقتی حرف از بازی میاد، خیلی وقتا، ذهن آدما میره سمت یه فعالیتی که بچه‌ها انجام میدن. اما بازی برای بزرگسال‌ها هم بابت حس به‌پایان‌رساندن (accomplishment) و به‌دست آوردن یه مهارت، برای بزرگسال‌ها هم لازمه (البته منظور از بازی، فقط بازی‌های رومیزی یا کامپیوتری نیست، توی پادکست از بازیگوشی (playfullness) هم صحبت میشه، این که توی فعالیت‌های زندگیمون هم امکان بازیگوشی رو داشته باشیم)

پ.ن‌: توصیه می‌کنم به خود پادکست گوش بدید، چون من این جا مجبور بودم به طور خلاصه بنویسم، هم یه سری از مطالبی که گفته‌شده بود رو حذف کردم و هم حس می‌کنم که به زیبایی روایت پادکست آسیب زدم. برای گوش دادنش: Hidden Brain یا Castbox (توی سایت خودش متن پادکست رو هم داره)

پ.ن ۲: دانشگاهی که توی این قسمت از پادکست اومده بود، یه کتاب به نام Languishing: How to Feel Alive Again in a World That Wears Us Down منتشر کرده که به نظر کتاب جذابیه‌ (متاسفانه هنوز در Libgen‌ وجود نداره که بشه دانلودش کرد)

@table_number3
#مرور_پادکست
1👍1🍓1
(ببین یه فکری کردم. دوس داری از این جا بزنیم به چاک؟ ببین چه فکری کردم. یکی رو توی گرینویج می‌شناسم می‌تونه واسه دو هفته بهم ماشین قرض بده. همکلاسیم بوده و هنوز ده‌دلاری بهم بدهکاری. فردا صبح می‌تونیم با ماشین بریم ماساچوست و بعدش ورموند و اون طرفا. جاهای خیلی قسنگی‌ان)

...

تندی گفت: (حرفم این نیس.) ازش بدم آمد. (کلی وقت واسه این کارا داریم، کلی وقت. بعد از این کالجتو تموم کردی،‌ اگه خواستیم ازدواج می‌کنیم. کلی جای باحال برا رفتن داریم. تو فقط ...)

(نه، جایی نداریم. هیچ جا نداریم که بریم. اون‌وقت همه‌چی فرق می‌کنه.) داشتم حسابی افسرده می‌شدم.

(چی فرق می‌کنه؟ صداتو نمی‌شنوم. یه دقه داد می‌زنی یه دقه این‌قدر آروم می‌گی که ...)

(گفتم بعد از این که رفتم کالج، جای باحالی نیس که بخوایم بریم. گوشاتو باز کن. اون‌موقع همه‌چی فرق می‌کنه. اون‌وقت شدیم همون آدمایی که کیفِ کار به دست از آسانسور می‌ان پایین. باید به همه زنگ بزنیم و ازشون خداحافظی کنیم و از هر هتلی که می‌ریم واس‌شون کارت‌پُستالی چیزی بفرستیم. من تو یه شرکت کار می‌کنم و کلی پول درمی‌آرم و با تاکسی و اتوبوسای خیابون مدیسون این‌ور اون‌ور می‌رم. روزنامه‌ می‌خونیم. تمام‌وقت بریج بازی می‌کنیم. می‌ریم سینما کلی تیزر و فیلم خبری مزخرف می‌بینیم. فیلم خبری! خدای بزرگ چی می‌گم! یه مسابقه‌ی احمقانه‌ی سوارکاری می‌ذارن و یکی پیدا می‌شه بطری رو می‌زنه بدنه‌ی کشتی و می‌شکونتش و یه شامپانزه که شلوار پاشه سوار دوچرخه می‌شه. اون‌موقع هیچ چی مثل الان نمی‌مونه. متوجه نیستی چی می‌گم.)
ناطورِدشت (ترجمه‌ی آراز بارسقیان، صفحه‌ی ۱۲۹)

رفتن یا رسیدن؟‌
زیستن یا موفق شدن؟

آیا این اهداف واقعا با هم سازگار اند؟‌

@table_number3
#گرته‌برداری
👍1🍓1
میز شماره سه
Photo
سازمان چیست و چگونه کار می‌کند؟ (مرور کتاب Understanding Organizations...Finally!: Structure in Sevens)
نمره:‌ ۴ از ۵

همون طور که از اسم کتاب مشخصه، کتاب در مورد فهمیدن یکی از مهم‌ترین پدیده‌های قرن‌های اخیر، یعنی سازمانِ. تقریبا تمامی آدمای این دوره‌ زمونه (به جز البته اون‌ها که توی غار زندگی می‌کنن) یه جوری با سازمان در تعامل اند

کتاب جمع‌بندی کارهای دانشگاهی مینزبرگ است. اگر با آقای مینزبرگ آشنا نیستید. ایشون، یکی از مهم‌ترین نظریه‌پردازهای حوزه‌ی مطالعات سازمانی است (و مدیریت). هدف اصلی این کتاب توضیح پدیده‌ها مربوط به سازمان و بخش‌های مختلف آن و دسته‌بندی‌شون است. مثلا توی فصل‌های اول ایشون به تقسیم‌بندی نقش‌ها، کارهای مختلف یه مدیر و انواع سبک‌های مدیریتی پرداخته

مهم‌ترین بخش کتاب،‌ دسته‌بندی انواع سازمان است. کتاب برای تقسیم سازمان‌ها، ۷ شکل عمومی پیشنهاد میده. بعد از دسته‌‌بندی انواع سازمان‌ها، کتاب در مورد این صحبت می‌کنه چجوری می‌تونیم از این دسته‌بندی برای تحلیل یه سازمان استفاده کنیم. به نظرم اگر برای طراحی یا بازطراحی یه سازمان درگیرید، کتاب می‌تونه براتون کمک کننده باشه

اگر دانشجوی مدیریت هستید، احتمالا با نظریه‌هایی که توی این کتاب مطرح شده قبلا برخورد داشتید، اما باز هم پیشنهاد می‌کنم که کتاب رو بخونید چون خوندن سریع نظریه برای امتحان اصلا درک مناسبی از اون نظریه برای آدم ایجاد نمی‌کنه. من خودم چندین بار با نظریه‌های مینزرگ برخورد داشتم اما این دفعه که کتابش رو خوندم، تازه تونستم یه درک خوبی از حرف‌هاش به‌دست بیارم

از نظر من، یه انتقادی به کتاب هست و اون هم این که همه‌ چیز دنیا رو از دید سازمان می‌بینه، یعنی این که هر جوری که آدم‌ها خودشون رو سازمان‌دهی می‌کنن رو یه شکل خاصی از سازمان در نظر گرفته. دیدگاهی که فکر می‌کنم چندان درست نباشه.اگر اشتباه یادم نمونده باشه، توی رشته‌ی جامعه‌شناسی مشاغل، به شکل‌های دیگه‌ای که میشه برای سازمان‌دهی در جوامع از اون‌ها استفاده کرده،‌ پرداخته شده. به نظر می‌رسه که آقای مینزبرگ چندان با اون نظریه‌ها آشنایی نداشته

@table_number3
#مرور_کتاب
3🍌1🍓1
توضیحات شفاهی و بیشتر کتاب Understanding Organizations...Finally!: Structure in Sevens 👆
👍1🙏1🍓1
میز شماره سه
Photo
اعتراض وحشیانه به قلابی‌ بودنِ جهان (مرور کتاب ناطورِ دشت)
نمره ۴.۵ از ۵

داستان کتاب از جایی شروع میشه که یه نوجوان خیلی خیلی عصبانی و شاکی از کالج محل تحصیلش اخراج میشه، توی قصه، از گفته‌های خود این نوجوون متوجه میشیم که این اخراج، اولین تجربه‌ی طرف نبوده و اخراج شدن از کالج و تحمل نکردن معلم‌ها، دانش‌آموزان و کلا تمام آدم‌های شهر از ویژگی‌های اصلی این آدمه

اوایل کتاب، با این بهونه که با این کتاب میشه یه جور آدم عجیب و غریب رو درک کرد، خودم رو راضی به خوندنش می‌کردم. یعنی این جوری به خودم می‌گفتم که کتاب جذابه، چون داره یه دید جدید از یه آدم رو به خوبی به تصویر می‌کشه اما وسطای کتاب بود که متوجه شدم چرا پسرک داستان این قدر غرغرو است. مشکل اصلی که باعث شده ما با شخصیتی روبرو باشیم که در همهِ زمان‌ها و همهِ مکان‌ها و از دسته همه شاکی است، نه خود پسرک، بلکه دنیای تقلبی، اعصاب‌خوردنیِ که آدما بهش خو کردن است. دنیایی که آدما تنها گزینه‌شون، تمکین از قوانین مسخره‌ایِ که معلوم نیست که قراره ما رو به چی برسونه (وجدانا نباید از دست این جور قوانین اجتماعی مسخره شاکی باشیم؟؟؟)

توی چند جای مختلف کتاب، نوجوان قصه، نصیحت‌ها و توصیه‌هایی که برای خو گرفتن به این نظم عادی بهش میشه رو برامون تعریف می‌کنه، این جور روایت‌ها خیلی خوب نشون میده که چرا این آقا پسر این قدر از بی‌قرار شده، مثلا:
گفت: دوس ندارم اینو بهت بگم ولی گمونم وقتی هدفتو پیدا کردی اولین کاری که می‌کنی می‌ری یه مدرسه‌ی خوب ثبت‌نام می‌کنی. باید این کارو بکنی. چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد تو هنوز محصلی و عاشق یاد گرفتن. گمونم وقتی اون آقای وینیسنس و کلاسِ بیان شفاهیشو از سر بگذرونی)
ناطورِدشت، ترجمه‌ی آراز بارسقیان، صفحه‌ی ۱۸۱

وقتی که کتاب رو تموم کردم، یاد رمان ابله افتادم. این که چقدر پرنس میشکین (شخصیت اصلی ابله) شبیه هولدن کالفید‌ (نوجوان راوی کتاب ناطورِدشت) بود. هر دوتا شخصیت دوست‌داشتنی این داستان‌ها، آدم‌هایی بودن که از نظم ملال‌آور دنیای اطرافشون خسته بودند. هر چند که هولدن کالفید، رفتار جامعه‌ستیزانه‌تری داشت. بر خلاف هولدن نوجوان، پرنس عزیز همیشه آدم‌های اطرافش رو به شدت دوست داشت (با وجود این که اون‌ها خیلی آدمای خوبی نبودند) و سعی می‌کرد کاری کنه که زندگی آدم‌های اطرافش زندگی بهتری داشته باشند (به معنی واقعی، پرنس میشکین آدما رو دوست داشت)

تو بند آخر هم می‌خوام در مورد تهِ داستان صحبت کنم. به خاطر همین از فرمت spoil استفاده می‌کنم (هر چند که کتاب تعلیق خاصی نداره و جذابیتش بیشتر به خاطر درک نگاه هولدن است تا این که بفهمیم تهش چی میشه). ته داستان به نظر می‌رسه که هولدن مجبور میشه تسلیم نظم مسخره‌ی جامعه‌اش بشه. به نظرم این پایان‌بندی، برای کسایی که به نظم دنیا اعتراض دارند، می‌تونه بهانه‌ای خوبی برای فکر کردن باشه. این که فکر کنیم برای اعتراض به این نظم چه باید کرد؟ آیا اعتراض وحشیانه‌، باعث میشه که بتونیم نظم جهان رو عوض کنیم؟‌ آیا مجبوریم به خاطر کنار نیومدن با این نظم، بریم و یه گوشه آروم زندگی کنیم و به کسی کار نداشته باشیم؟

پ.ن:‌ من ترجمه‌ی آراز بارسقیان رو خوندم که به نظرم خیلی خوب این کار رو انجام داده بود. هم متنش روان بود و هم این که جاهایی که احتمالا دچار سانسور در فارسی می‌شدند رو با ظرافت انتقال داده بود

@table_number3
#مرور_کتاب
2👍1🍓1
اینو می‌بینی؟ فرشته‌ی زندگی منه. خانم من، دسته گل من. رفت. من و این عصا بیست و شیش ساله با هم تنها هستیم. فرشته‌ی من ده‌تا بچه بزرگ کرد. از ده‌تا سه‌تاشون مُردن. دامادام بهم می‌گن ازدواج کن که تنها نباشی. هر وقت این حرفو می‌زنن، می‌گم اگه می‌خواین این چیزا رو بهم بگید، خونه‌ی من نیاین. من از قبلِ این‌که ازدواج کنم، یه شعار داشتم و دارم. تا وقتی هم زنده‌م بهش پایبندم: خدای اول، قرآن اول، زن اول. هدف و راه من اینه. خدا رو شکر این طوری زندگی کردم تا به این‌جا رسیدم. قلبم صاف بود و دلم راست. چیزی هم دیگه از زندگی نمی‌خوام

خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران (شیوا خادمی، صفحه‌ی ۷۲)

@table_number3
#گرته‌برداری
1🍓1
مادر ببخشید شیرینی ندارم. هفته‌ای دوبار می‌رم سارو، سرمزار. عزیزام همه زیر خاکن. حتی کارخونه. وقتی کارخونه رو پشت‌ورو کردن. من از بازار روز برمی‌گشتم. دیدم اون‌جا که کارخانه بوده، انگار زلزله شده، شبیه عکسایی که توی تلویزیون از زلزله‌ی منجیل دیده بودم. همه چیز خراب و ریخته. یادمه یه تلویزیون افتاده بود وسط حیاط کارخونه، وسط اون همه خاک. همون جا میوه‌هایی که خریده بودم رو گذاشتم پایین، نشستم روی زمین، زدم زیر گریه. گریه کردما. گفتم خدایا، من نونم رو از این جا می‌خوردم. گفتم خدایا، چه روزایی رو این جا گذروندم. انگار خونه‌خراب شده بودم. فقط خدا رو صدا می‌کردم، تا یه خانمی اومد زیر بغلم رو گرفت. بعد از اون هم هر وقت از جلوی کارخونه رد می‌شم، بدون استثنا دیوارهای کارخونه رو می‌بوسم خدا به سرشاهده.

خاک کارخانه: پارچه‌های ناتمام چیت‌سازی بهشهر و سرگذشت آخرین کارگران (شیوا خادمی، صفحه‌ی ۱۲۱)

@table_number3
#گرته‌برداری
😭1
میز شماره سه
مشورت با یک روانشناس (روایت انجام یک پژوهش، قسمت دوم) بعد از این که تصمیمم برای انجام یه تز بین‌رشته‌ای روانشناسی و سیستم‌های اطلاعاتی قطعی شد، اولین کاری که به ذهنم رسید این بود که برم یه روانشناس پیدا کنم و باهاش مشورت کنم توی سالن مطالعه‌ی فردوسی مشهد…
خرخونی مستمر (روایت انجام یک پژوهش، قسمت سوم)

وقتی که دوست روانشناسم کتاب زیوا کندا رو بهم معرفی کرد، با توجه به این که علاقه‌ی زیادی به کتاب خوندن دارم، شروع کردم از اول خط به خط خوندنش و برنامه‌ هم داشتم که کتاب رو تموم کنم. هدفم از خوندن این کتاب هم این بود که با مفاهیم مربوط به روان‌شناسی شناختی-اجتماعی آشنا بشم که بعدش بتونم در در مورد تاثیرات شبکه‌های اجتماعی بر متغیرهای شناختی-اجتماعی یه تز تحقیقاتی بنویسم. مثلا این بخشی از یادداشت‌هام وسط خوندن این کتاب بود:
ایده تحقیق پایان نامه (فصل 7)
It seems that it wants to talk about how we apply different mechanisms to decide fast, therefore, I can think how SNs can improve different cognitive mechanisms
...

(ترجمه تحت‌اللفظی: به نظر می‌رسه که این (کتاب) میخواد در مورد چگونگی به‌کاری مکانیزم‌های مختلف برای تصمیم‌گیری سریع صحبت کنه، در نتیجه من می‌‌تونم به این فکر کنم که چجوری شبکه‌های اجتماعی مکانیزم‌های شناختی مختلف رو بهبود می‌دهند)

باید بگم که حین خوندن این کتاب گهگاه هم توی Google Scholar دنبال این بودم که ببینم توی مقالات اخیر، موضوعاتی که به ذهنم می‌رسه آیا کار شده یا نه. این که کار شده یا نشده از این جهت اهمیت داره که معمولا موضوعاتی که روشون کار نشده احتمالا یا موضوع مهمی از دید انجمن‌های علمی نبودند یا جمع‌آوری داده در موردشون مشکل بوده.

بخش اول کتاب زیوا کندا رو که تموم کردم، همچنان دلم می‌خواست که ادامه‌اش بدم، اما توی ناخودآگاهم یه نفر سوال می‌پرسید: خب که چی؟ (یکی از تجربه‌های مهمی که توی این دو سال به‌ دست آوردم این که برای این که حواسم به وقت باشه، باید همیشه هدف کاری رو که دارم رو در نظر بگیرم). این که تقریبا هیچی از بخش دوم کتاب نخوندم و به همون بخش اول بسنده کردم (جواب قانع‌کننده‌ای برای خوندن ادامه‌ی کتاب پیدا نکردم )

در ادامه‌ی کتاب خوندنا، چند تا بخش از کتاب‌های روانشناسی دیگه رو خوندم، مثل:‌ (Motivation and action). کتاب‌هایی که توی این مرحله داشتم می‌خوندم اکثرا handbookهایی بودن که خوندن همه‌اش خیلی خیلی مشکله، در نتیجه همیشه سعی می‌کردم با توجه به سوالی که توی ذهنم داشتم، حواسم رو جمع کنم که جای درستی از کتاب‌ها رو بخونم (خیلی از وقت‌ها هم ادبیات نوشتاری‌شون مشکل بود و در نتیجه خوندن حتی بخش کوچیکیشون هم دردسر داشت)

فرایندی که توی این مرحله طی کردم، این جوری بود که هی می‌رفتم توی این جور کتاب‌ها دنبال مفاهیم مختلف می‌گشتم، بعد دنبال این بودم که آیا توی مقاله‌ها،‌ موضوعی مرتبط با مفاهیمی که دارم باهاشون آشنا میشم کار شده یا نه.

هر چی جلوتر رفتم، میزان کتاب خوندنم کمتر شد و بیشتر به سمت مقاله‌ی خوندن گرایش پیدا کردم

پ.ن:‌ این پست هم احتمالا مفید باشه

@table_number3
#روایت #پژوهش
🍓1🗿1
بابت کتاب Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity که داریم با دوستان می‌خونیم، من سعی می‌کنم هر بخشی که رو که خوندیم، این جا مرورش رو بذارم، البته با توجه به این که حجمش زیاد میشه، به جای نوشته، صوت ضبط می‌کنم
🍓1
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity

مرور
Prologue, Contexts: Vignette I, Vignette II, Coda 0

@table_number3
#خلاصه‌_کتاب
#CoP
👍2
میز شماره سه
Photo
گذر عمر در جریان زندگی (مرور سریال Avatar: The Last Airbender)

وقتی می‌خواستم برای این سریال، یه عنوان پیدا کنم، اول می‌خواستم عبارت (در ستایش شرقی زیستن) رو انتخاب کنم اما بعدش شک کردم که شاید این سبک گذراندن عمر که توی سریال است، لزوما سبک شرقی نباشه. به هر حال، سبک زندگی که توی این سریال هست، چه شرقی و چه غربی، از نظر من،‌ عنصرهای یه زندگی بامزه رو داره. بابت معنی عنوان فعلی هم، به نظرم اومد که هر کسی یه عمری کرده، لزوما زندگی نکرده و زندگی کردن فراتر از صرفا به دنیا اومدن و مردن است؛ هدف اصلی سریال نمایش گذراندن عمر به طوری است که توش زندگی جریان داره

توی دنیای سریال،‌ چهار قبیله‌ی مختلف وجود دارند که توی هر کدوم از این قبیله‌ها، یه سری آدم هستند که قابلیت به حرکت درآوردن عناصر مخصوص به خودشون رو دارند. این چهار تا عنصر (که هر کدوم هم مخصوص هر قبیله‌ای است)،‌ عبارت‌اند از:‌ هوا، آب، خاک، آتش. توی جهان دنیا، هر دوره‌ی زمانی یه آواتار داره که می‌تونه بر همه‌ی این چهارتا عنصر تسلط داشته باشه.

قصه از جایی شروع میشه که قبیله‌ی آتش، با قصد این که بر همه‌ی جهان مسلط بشه، نظم دنیا رو بهم زده و اعضاش، برای تسلط یافتن به دنیا، به همه‌ی قبیله‌ها حمله می‌کنند. توی این زمان، یه بچه‌ی ۹ ساله که بعد ۱۰۰ سال توی یخ منجمد بودن، به دنیا برگشته، قراره که با چند تا از همسن‌های خودش نظم دنیا رو به حالت اولیه‌ی خودش برگردوندند.

کلیت داستان سریال،‌ خیلی شاید خاصی نباشه (این که دنیا داره نابود میشه و یه ناجی قراره اون رو نجات بده،‌ خیلی از جاها تکرار شده) اما ویژگی جذاب قصه، مسیر و سبک زندگی است که این گروه قراره اون رو تجربه کنند، است.

از نظر من زندگی که انگ و دوستاش تجربه می‌کنند چند تا ویژگی خیلی جذاب داره. اول این که نشون میده تهش، زندگی یه جور بازی است و قرار نیست که حتی اگر یه هدف خیلی خیلی بزرگی داشتیم، دست از بازیگوشی برداریم. همون طور که گفتم، شخصیت‌های اصلی داستان،‌ چند تا بچه‌اند و اصلی‌ترین شخصیت سریال، آواتار، به شدت آدم بازی‌گوشی است. در اکثر مسیری که انگ برای نجات دنیا طی می‌کنه،‌ ما همیشه شاهد این هستیم که انگ، فکر از بازی برنمی‌داره. دوم هم این که داستان یه جور رهایی در برابر جهان رو نشون میده. این جوری که شخصیت‌ها با وجود این که برای رسیدن به هدفشون هم سختی می‌کشند و هم تلاش می‌کنند. چندان غیر تسلیم نظم فرارفیزیکی موجود نیستند و یه جور ایمان به هدفمندی جهان دارند. این جور ایمان داشتن به وجودی بالاتر از خود آدم، به نظرم باعث میشه که زندگی آدما معنی جذابی پیدا کنه (صرف نظر از این که همچین چیزی وجود داره یا نه). آخرین ویژگی انگ هم به نظرم،‌ دوست‌داشتن آدما و جهان اطرافش هست. این که انگ، حتی دوست نداره بزرگترین دشمن خودش و دنیا رو بکشه. این که انگ از آزار دیدن آدما سخت دلگیر میشه

من از سریال خیلی خوشم اومد چون فکر می‌کنم که سبک زندگی که سریال به نمایش می‌ذاره، سبکی که باعث زیبایی زندگی میشه. اگر هم ویژگی‌هایی ک توی پاراگراف بالا گفتم، برای شما هم دلچسبه، احتمالا سریال برای شما هم جذاب خواهد بود

@table_number3
#مرور_فیلم
2🍓1
میز شماره سه
Voice message
کتاب
Community of Practice: Learning, Meaning, and Identity

مرور
Part 1: Practice: lntro 1: The concept of practice

@table_number3
#خلاصه‌_کتاب
#CoP