#آیین_ها
#شبخوانی
(شَو خونیَه šavxuniya)
در گذشتههای نهچندان دور، در روستای طره، زمانی که هنوز برق و بلندگو و رادیو و تلویزیون نبود؛ برای آگاهکردن مردم از زمان سحر و بیدار کردن آنها، شبخوانی میکردند.
به این منظور بر پشتبامهای بلند میرفتند و اشعاری با مضامین پندآموز و یا در منقبت پیامبر و اهلبیت علیهمالسلام با صدای بلند و خوش میخواندند.
گاه این کار در چند محله همزمان انجام میشد.
در زمان افطار، پس از محو شدن شفق و زمانی که کاه بر روی کاهگل دیوار (در فضای باز) تشخیص داده نمیشد، موذن با بانگ اذان روزهداران را آگاه میکرد.
با این مقدمه یاد میکنیم از آخرین شبخوانان روستای طره در ماه مبارک رمضان، روحشان شاد و یادشان گرامی.
شادروان: محمد زارع در محله "مار"
شادروان: عباس جهانگردان در محله "مار"
شادروان: عباس قاسمی در محله "کوچه"
@t94dara
#شبخوانی
(شَو خونیَه šavxuniya)
در گذشتههای نهچندان دور، در روستای طره، زمانی که هنوز برق و بلندگو و رادیو و تلویزیون نبود؛ برای آگاهکردن مردم از زمان سحر و بیدار کردن آنها، شبخوانی میکردند.
به این منظور بر پشتبامهای بلند میرفتند و اشعاری با مضامین پندآموز و یا در منقبت پیامبر و اهلبیت علیهمالسلام با صدای بلند و خوش میخواندند.
گاه این کار در چند محله همزمان انجام میشد.
در زمان افطار، پس از محو شدن شفق و زمانی که کاه بر روی کاهگل دیوار (در فضای باز) تشخیص داده نمیشد، موذن با بانگ اذان روزهداران را آگاه میکرد.
با این مقدمه یاد میکنیم از آخرین شبخوانان روستای طره در ماه مبارک رمضان، روحشان شاد و یادشان گرامی.
شادروان: محمد زارع در محله "مار"
شادروان: عباس جهانگردان در محله "مار"
شادروان: عباس قاسمی در محله "کوچه"
@t94dara
#آیین_ها
'' هوم بابا ''
یکی از آیینهای قدیمی روستای طره «هوم بابا» است که در گذشته در ماه مبارک رمضان اجرا میشد که خوب این روزها جز نامی از آن در خاطرهها نمانده است!
🌺🌺
این مراسم در شب یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ماه مبارک، توسط نوجوانان و کودکان اجرا میشد، به این صورت که بچهها در دستههای مختلف، به درب منازل اهالی روستا میرفتند و روبهروی در خانه ایستاده و شعر میخواندند. صاحبخانه هم باشنیدن صدای بچهها بیرون میآمد و بعد از اتمام شعر ، با توجه به وسع خود به بچهها هدایای خوراکی، میبخشید. خوراکیها از مویز تا برگه زردآلو، گردو و بادام را شامل میشد.
🌺🌺
دلیل اجرای مراسم و تاریخ اجرای نخستین آن مشخص نیست؛ ولی بعضی از قدیمیها علت اجرای این رسم را به حضرات امام حسن و امام حسین (که درود خدا برآن دو بزرگوار باد) نسبت میدهند و میگویند در این روزها این بزرگواران به درب خانه پیامبر بزرگوار رفته و آیاتی از قرآن را میخواندند و پیامبر بزرگوار هم، عزیزان خود را مورد محبت قرار میدادند. ولی اینکه واقعا این داستان صحیح است یا نه اطلاعاتی در دست نیست.
🌺🌺
شعرهایی که در مورد هر خانه و صاحب آن خوانده میشد، با توجه به صاحبخانه فرق میکرد و انواع مختلفی داشت!
بعضی از بچهها شعرهایی میخواندند که شامل آیات قرآنی بود مثلاً "والشمس و الضحی" و...
بعضیها هم شعرهای زیر را میخواندند:
(به عنوان مثال اگر نام پسر بزرگ و یا پدر صاحبخانه، حسین بود):
حُسَینا به ماکا آشه ماکا ، مدینا آشه
صاد اُشتُرَ زار آره صاد اشترا دیناره
اِ چه جی بَ نین وَر و واچه را باره
معنی:
حسین به مکه میرود
به مکه، مدینه میرود
صد شتر بار طلا بیاورد
صد شتر بارپول (دینار) بیاورد
یک چیزی هم برای
این بر و بچه ها بیاورد
🌺🌺
و همچنین، میخواندند:
حسین خان شمایی
هوم بابا هوم بابا
نارنج دست شاهی
هوم بابا هوم بابا
کلیچه نمد میخواهی
هوم بابا هوم بابا
بپوش بپوش نچایی
هوم بابا هوم بابا
تنباکو را گلنم کن
هوم بابا هوم بابا
آتش به سرش جمع کن
هوم بابا هوم بابا
تا ما بکشیم سوتی
هوم بابا هوم بابا
آورده شود زودی
هوم بابا هوم بابا
🌺🌺
اگر از بچهها خوب پذیرایی میشد و بچهها از بخشش صاحبخانه راضی بودند ؛ میخواندند:
طاقَ کَیاد سور بو
هر چه بَزاینِ پور بو
یعنی:
سقف خانهات سرخ باشد
هر چه بزایید پسر باشد
🌺🌺
و اگر بچه ها از بخشش صاحبخانه خوششان نمیآمد، میخواندند:
طاقَ کیات پوش بو
هر چه بَزاینِ موش بو
به معنای:
سقف خانهات پوش باشد
هر چه بزایید موش باشد!
🌺🌺
در این میان رفتار بچهها هم جالب بوده است. هر دسته همراه خود چوب هم داشتهاند و اگر با دستهای دیگر از بچهها برخورد میکردند شروع به جنگ (البته بهصورت بازی) میکردند و از یکدیگر غنیمت میگرفتند، یعنی تمام و یا قسمتی از هدایای تقدیمی اهالی را به عنوان غنیمت از گروه دیگر میگرفتند.
در پایان گردش در روستا هم اعضای گروه در یکجا مثلا کنار مسجد تختهبونی(مسجد جامع) جمع میشدند و هدایا را که در یک چادرشب و یا یک توبره (کیسهای از پشم) جمع کرده بودند، با یکدیگر تقسیم میکردند. در این میان بعضی بچههای بزرگتر، سر کوچکترها را کلاه میگذاشتند! و سهم کمتری به آنها میدادند.
🌺🌺
"هوم بابا" هر چه بود و از هر جا آمده بود، امروز دیگر جز خاطرهای، آنهم در صندوقچه ذهن بزرگترها، باقی نمانده است.
چه خوب است کمی هم که شده آداب و سنن قدیم را حفظ کنیم، چراکه آنها هویت ما هستند.
پیروز و سلامت باشید...🌺🌺
@t94dara
'' هوم بابا ''
یکی از آیینهای قدیمی روستای طره «هوم بابا» است که در گذشته در ماه مبارک رمضان اجرا میشد که خوب این روزها جز نامی از آن در خاطرهها نمانده است!
🌺🌺
این مراسم در شب یازدهم و دوازدهم و سیزدهم ماه مبارک، توسط نوجوانان و کودکان اجرا میشد، به این صورت که بچهها در دستههای مختلف، به درب منازل اهالی روستا میرفتند و روبهروی در خانه ایستاده و شعر میخواندند. صاحبخانه هم باشنیدن صدای بچهها بیرون میآمد و بعد از اتمام شعر ، با توجه به وسع خود به بچهها هدایای خوراکی، میبخشید. خوراکیها از مویز تا برگه زردآلو، گردو و بادام را شامل میشد.
🌺🌺
دلیل اجرای مراسم و تاریخ اجرای نخستین آن مشخص نیست؛ ولی بعضی از قدیمیها علت اجرای این رسم را به حضرات امام حسن و امام حسین (که درود خدا برآن دو بزرگوار باد) نسبت میدهند و میگویند در این روزها این بزرگواران به درب خانه پیامبر بزرگوار رفته و آیاتی از قرآن را میخواندند و پیامبر بزرگوار هم، عزیزان خود را مورد محبت قرار میدادند. ولی اینکه واقعا این داستان صحیح است یا نه اطلاعاتی در دست نیست.
🌺🌺
شعرهایی که در مورد هر خانه و صاحب آن خوانده میشد، با توجه به صاحبخانه فرق میکرد و انواع مختلفی داشت!
بعضی از بچهها شعرهایی میخواندند که شامل آیات قرآنی بود مثلاً "والشمس و الضحی" و...
بعضیها هم شعرهای زیر را میخواندند:
(به عنوان مثال اگر نام پسر بزرگ و یا پدر صاحبخانه، حسین بود):
حُسَینا به ماکا آشه ماکا ، مدینا آشه
صاد اُشتُرَ زار آره صاد اشترا دیناره
اِ چه جی بَ نین وَر و واچه را باره
معنی:
حسین به مکه میرود
به مکه، مدینه میرود
صد شتر بار طلا بیاورد
صد شتر بارپول (دینار) بیاورد
یک چیزی هم برای
این بر و بچه ها بیاورد
🌺🌺
و همچنین، میخواندند:
حسین خان شمایی
هوم بابا هوم بابا
نارنج دست شاهی
هوم بابا هوم بابا
کلیچه نمد میخواهی
هوم بابا هوم بابا
بپوش بپوش نچایی
هوم بابا هوم بابا
تنباکو را گلنم کن
هوم بابا هوم بابا
آتش به سرش جمع کن
هوم بابا هوم بابا
تا ما بکشیم سوتی
هوم بابا هوم بابا
آورده شود زودی
هوم بابا هوم بابا
🌺🌺
اگر از بچهها خوب پذیرایی میشد و بچهها از بخشش صاحبخانه راضی بودند ؛ میخواندند:
طاقَ کَیاد سور بو
هر چه بَزاینِ پور بو
یعنی:
سقف خانهات سرخ باشد
هر چه بزایید پسر باشد
🌺🌺
و اگر بچه ها از بخشش صاحبخانه خوششان نمیآمد، میخواندند:
طاقَ کیات پوش بو
هر چه بَزاینِ موش بو
به معنای:
سقف خانهات پوش باشد
هر چه بزایید موش باشد!
🌺🌺
در این میان رفتار بچهها هم جالب بوده است. هر دسته همراه خود چوب هم داشتهاند و اگر با دستهای دیگر از بچهها برخورد میکردند شروع به جنگ (البته بهصورت بازی) میکردند و از یکدیگر غنیمت میگرفتند، یعنی تمام و یا قسمتی از هدایای تقدیمی اهالی را به عنوان غنیمت از گروه دیگر میگرفتند.
در پایان گردش در روستا هم اعضای گروه در یکجا مثلا کنار مسجد تختهبونی(مسجد جامع) جمع میشدند و هدایا را که در یک چادرشب و یا یک توبره (کیسهای از پشم) جمع کرده بودند، با یکدیگر تقسیم میکردند. در این میان بعضی بچههای بزرگتر، سر کوچکترها را کلاه میگذاشتند! و سهم کمتری به آنها میدادند.
🌺🌺
"هوم بابا" هر چه بود و از هر جا آمده بود، امروز دیگر جز خاطرهای، آنهم در صندوقچه ذهن بزرگترها، باقی نمانده است.
چه خوب است کمی هم که شده آداب و سنن قدیم را حفظ کنیم، چراکه آنها هویت ما هستند.
پیروز و سلامت باشید...🌺🌺
@t94dara
#خاطره
به بهانه اولین سالگرد آسمانی شدن مصطفی حسینزاده
اولین ماههای سر رسیدن کرونا، این نکبتیترین بیماری تمام اعصار، به اصرار عجیب مادر و در سایه الطاف مستمر و مداوم آقا مجتبی حسینی عزیز، با لطایفالحیل و هزار قصه و حکایت در اوج "تردد ممنوع" آن روزها خود را به ده رسانده بودیم.
توی رختخواب در حال کانکت شدن به کلاسهای مجازی روانفرسای آن روزها بودم که با صدای دلنشین و زنگدارش مادرم را از توی کوچه صدا زد!
خالا زهرا! خالا زاهرا!
و احوالپرسی گرمش با مادر و گفتن اینکه "خدا ماشاالله خالا رحمت کره" و بلافاصله سراغی که از من گرفت.
تا صدایش را شنیدم جوانه زدم!
با لباس خواب پریدم پایین و با بیمسئولیتی خاصی، دله و بیخیال توصیههای پزشکی، صورت گرد غرق در خندهاش را در واویلای "مصافحه ممنوع" آن روزها بوسیدم!
بعد کمی بگو و بخند، پرسید: «کی میری تهرون؟»
گفتم: «نمیدونم! حالا با چی برم؟»
چشمکی زد که توی ابروهای درشت و پیوستهاش گم شد!
گفت:«خودم میبرمت،اما ماشینم وانتهها!»
تشکر کردم و گفتم: «هرچی باشه از ایستادن وسط اتوبوس امیرحسین صادقی که بهتره!@
خندیدم!
خندید و رفت.
سوار بر ماشینش، وقتی از کنار قبرستان روستا رد میشدیم رو کرد به آن قسمتی از مزار که مادر مهربانش در آن برای همیشه خفته بود و گفت:
«مامه جون خداحافظ!»
لحن این عبارت چنان مسحورکننده بود که هنوز هم وقتی یادش در ذهنم جاری میشود، بغضی عجیب چنگ میاندازد تو گلویم!
پس از آن، آنچه بود صدای آهنگی بود که از پخش ماشین به گوش میرسید و دندههایی که یکی پس از دیگری جابهجا میشد و حرف زدنهای مداوممان!
خداحافظی سوررئالش با مادر، غمی نوستالژیک را در جانم نشاند، غمی که مرا به خاطرهبازی در پس ذهن واداشته بود!
هرگز حدیث حاضر غایت شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است!
برگشته بودم به سی سال پیش شاید، که دست در گردن هم، هر روز مسیر خانه تا مدرسه روستا را طی میکردیم!
این دست که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است!
و بازیگوشیها و سبکسریهای کودکانه! و سفرههای صبحانهای مزین به نان و پنیر و گاهی خاگینه، که در گوشه بالایی یا گوشه پایینی حیاط مدرسه پهن میکردیم.
و بازیها و راستی آن روز زمستانی که نیممتر برف روی زمین نشسته بود و در میان برفبازی دخترها و پسرهای مدرسه، با حضور باورنکردنی آقا دوستی معلم مهربان آن روزهای مدرسه، همبازی ما بچهها و گلوله برفی که از سوی آقا معلم جوان پرتاب شد و ناگاه نشست توی دهانش که از هیجان برفبازی باز مانده بود و آن حرکت کمیک که با فشار انگشت سبابه کل برف در دهانش را با فشار قورت داد و بساط خنده و ریسه رفتنهای بچهها و آقا معلم را جور کرد.
و هیکل گرد و تپلی خردسالش با آن کلاه تا روی ابرو پایین کشیده و آن کفشهای ساقدار سرمهای کیکرزش که توی برفها به زحمت خود را میرساند به مدرسه و دستهای یخزدهمان که روی بخاری نفتی کلاس گرم میشد و هیاهوی توپبازی با توپ لاکی در میونمار و غرغرهای اهالی محل به خاطر سر و صدا و خاکی که از بازیمان برمیخاست و...
همچون فیلم ۳۵ میلیمتری از جلوی چشمانم رد میشد و او کماکان همنوا با موسیقی که در فضای ماشین پیچده بود زمزمه میکرد و و دسته دنده را پس و پیش میکرد!
و من که از گوشه چشم، غبار غم نشسته بر گونههایش از فراق مادر را می پاییدم.
در میانه راه این سفر بغضآور از ماشین پیاده شدیم برای خوردن نان و تخم مرغ و سیبزمینی آبپزی که مادرم گذاشته بود تا در روزگار تعطیلی غذاخوریهای کرونایی گرسنه نمانیم!
غذا کوفتم شد وقتی با دیدن نانهای ده دستپخت مادرم، ذوقزده گفت:
«خوش به حالت، تو هنوز نون ده گیرت میاد!»
از آن روز بو و طعم نان ده، تداعی این جمله اندوهبار اوست!
بعد از آن تا برسیم به خانه هر چه بود گفتن دلتنگیها بود و صحبت خواستنیهایی که با رفتن مادر ابتر مانده بود. آرزوهایی که با پیر شدن هر روز پدر به حسرت تبدیل میشد.
رسیدیم تهران. پیاده که شدم، آمدم سمت درب راننده توی کوچه تنگ لعنتی، پشت سر راننده عجول لعنتی که اجازه نداد یک دل سیر نگاهش کنم و تا آخر عمر حسرت یک بوسه بر گونههایش بر دلم ماند!
زل زدم توی چشمانش، نگاهش را دوخت توی چشمانم تا خواستم تشکر کنم، لبخندی زد و باز چشمکی، چشمکی که توی ابروهای درشت و پیوستهاش گم شد!
خندیدم!
خندید و برای همیشه رفت!
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
چون به خود باز آمدم او رفته بود
جای پایش روی دل جا مانده بود!
حسن کامیاب
@t94dara
به بهانه اولین سالگرد آسمانی شدن مصطفی حسینزاده
اولین ماههای سر رسیدن کرونا، این نکبتیترین بیماری تمام اعصار، به اصرار عجیب مادر و در سایه الطاف مستمر و مداوم آقا مجتبی حسینی عزیز، با لطایفالحیل و هزار قصه و حکایت در اوج "تردد ممنوع" آن روزها خود را به ده رسانده بودیم.
توی رختخواب در حال کانکت شدن به کلاسهای مجازی روانفرسای آن روزها بودم که با صدای دلنشین و زنگدارش مادرم را از توی کوچه صدا زد!
خالا زهرا! خالا زاهرا!
و احوالپرسی گرمش با مادر و گفتن اینکه "خدا ماشاالله خالا رحمت کره" و بلافاصله سراغی که از من گرفت.
تا صدایش را شنیدم جوانه زدم!
با لباس خواب پریدم پایین و با بیمسئولیتی خاصی، دله و بیخیال توصیههای پزشکی، صورت گرد غرق در خندهاش را در واویلای "مصافحه ممنوع" آن روزها بوسیدم!
بعد کمی بگو و بخند، پرسید: «کی میری تهرون؟»
گفتم: «نمیدونم! حالا با چی برم؟»
چشمکی زد که توی ابروهای درشت و پیوستهاش گم شد!
گفت:«خودم میبرمت،اما ماشینم وانتهها!»
تشکر کردم و گفتم: «هرچی باشه از ایستادن وسط اتوبوس امیرحسین صادقی که بهتره!@
خندیدم!
خندید و رفت.
سوار بر ماشینش، وقتی از کنار قبرستان روستا رد میشدیم رو کرد به آن قسمتی از مزار که مادر مهربانش در آن برای همیشه خفته بود و گفت:
«مامه جون خداحافظ!»
لحن این عبارت چنان مسحورکننده بود که هنوز هم وقتی یادش در ذهنم جاری میشود، بغضی عجیب چنگ میاندازد تو گلویم!
پس از آن، آنچه بود صدای آهنگی بود که از پخش ماشین به گوش میرسید و دندههایی که یکی پس از دیگری جابهجا میشد و حرف زدنهای مداوممان!
خداحافظی سوررئالش با مادر، غمی نوستالژیک را در جانم نشاند، غمی که مرا به خاطرهبازی در پس ذهن واداشته بود!
هرگز حدیث حاضر غایت شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است!
برگشته بودم به سی سال پیش شاید، که دست در گردن هم، هر روز مسیر خانه تا مدرسه روستا را طی میکردیم!
این دست که بر گردن او میبینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است!
و بازیگوشیها و سبکسریهای کودکانه! و سفرههای صبحانهای مزین به نان و پنیر و گاهی خاگینه، که در گوشه بالایی یا گوشه پایینی حیاط مدرسه پهن میکردیم.
و بازیها و راستی آن روز زمستانی که نیممتر برف روی زمین نشسته بود و در میان برفبازی دخترها و پسرهای مدرسه، با حضور باورنکردنی آقا دوستی معلم مهربان آن روزهای مدرسه، همبازی ما بچهها و گلوله برفی که از سوی آقا معلم جوان پرتاب شد و ناگاه نشست توی دهانش که از هیجان برفبازی باز مانده بود و آن حرکت کمیک که با فشار انگشت سبابه کل برف در دهانش را با فشار قورت داد و بساط خنده و ریسه رفتنهای بچهها و آقا معلم را جور کرد.
و هیکل گرد و تپلی خردسالش با آن کلاه تا روی ابرو پایین کشیده و آن کفشهای ساقدار سرمهای کیکرزش که توی برفها به زحمت خود را میرساند به مدرسه و دستهای یخزدهمان که روی بخاری نفتی کلاس گرم میشد و هیاهوی توپبازی با توپ لاکی در میونمار و غرغرهای اهالی محل به خاطر سر و صدا و خاکی که از بازیمان برمیخاست و...
همچون فیلم ۳۵ میلیمتری از جلوی چشمانم رد میشد و او کماکان همنوا با موسیقی که در فضای ماشین پیچده بود زمزمه میکرد و و دسته دنده را پس و پیش میکرد!
و من که از گوشه چشم، غبار غم نشسته بر گونههایش از فراق مادر را می پاییدم.
در میانه راه این سفر بغضآور از ماشین پیاده شدیم برای خوردن نان و تخم مرغ و سیبزمینی آبپزی که مادرم گذاشته بود تا در روزگار تعطیلی غذاخوریهای کرونایی گرسنه نمانیم!
غذا کوفتم شد وقتی با دیدن نانهای ده دستپخت مادرم، ذوقزده گفت:
«خوش به حالت، تو هنوز نون ده گیرت میاد!»
از آن روز بو و طعم نان ده، تداعی این جمله اندوهبار اوست!
بعد از آن تا برسیم به خانه هر چه بود گفتن دلتنگیها بود و صحبت خواستنیهایی که با رفتن مادر ابتر مانده بود. آرزوهایی که با پیر شدن هر روز پدر به حسرت تبدیل میشد.
رسیدیم تهران. پیاده که شدم، آمدم سمت درب راننده توی کوچه تنگ لعنتی، پشت سر راننده عجول لعنتی که اجازه نداد یک دل سیر نگاهش کنم و تا آخر عمر حسرت یک بوسه بر گونههایش بر دلم ماند!
زل زدم توی چشمانش، نگاهش را دوخت توی چشمانم تا خواستم تشکر کنم، لبخندی زد و باز چشمکی، چشمکی که توی ابروهای درشت و پیوستهاش گم شد!
خندیدم!
خندید و برای همیشه رفت!
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
چون به خود باز آمدم او رفته بود
جای پایش روی دل جا مانده بود!
حسن کامیاب
@t94dara
کانال روستای طره ( دارا )
#خاطره به بهانه اولین سالگرد آسمانی شدن مصطفی حسینزاده اولین ماههای سر رسیدن کرونا، این نکبتیترین بیماری تمام اعصار، به اصرار عجیب مادر و در سایه الطاف مستمر و مداوم آقا مجتبی حسینی عزیز، با لطایفالحیل و هزار قصه و حکایت در اوج "تردد ممنوع" آن روزها…
کاشکی نوگل ما چون گل بستان بودی
که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند
راه بازآمدنش جانب کنعان بودی
شب هجران چه دراز است خصوصا این شب
کاش روزی ز پس این شب هجران بودی
چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم
کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی
آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند
کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی
@t94dara
که چو رفتی گذرش سوی گلستان بودی
کاش چاهی که در او یوسف ما افکندند
راه بازآمدنش جانب کنعان بودی
شب هجران چه دراز است خصوصا این شب
کاش روزی ز پس این شب هجران بودی
چه قدر گریه توان کرد در این غم به دو چشم
کاش سر تا قدمم دیده گریان بودی
آنکه بر مرکب چوبین بنشست و بدواند
کاش اینجا دگرش فرصت جولان بودی
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان "مروارید مشهدی اکبری"
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان "مروارید مشهدی اکبری"
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان محمد آقاجانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان محمد آقاجانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان رضا کامرانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان رضا کامرانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان ناصر سالم
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان ناصر سالم
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان عزیزالله سعیدیفر
درسالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان عزیزالله سعیدیفر
درسالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان استاد حسن کامرانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان استاد حسن کامرانی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان صغری تقیزاده
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان صغری تقیزاده
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان مرتضی مشهدی اکبری
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان مرتضی مشهدی اکبری
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان محسن نعیمی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان محسن نعیمی
در سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان فاطمه کریمی
در نخستین سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara
..باز هم پنجشنبه..
..باز هم دلتنگی..
شادروان فاطمه کریمی
در نخستین سالگرد درگذشتش یادش را گرامی میداریم.
@t94dara