Cafe sz
6.38K subscribers
864 photos
56 videos
18 files
612 links
این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Download Telegram
بازی عروس و داماد.m4a
3.7 MB
📚بازی عروس و داماد
📝بلقیس سلیمانی
🎤سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Forwarded from Cafe sz
📸سهیل سرگلزایی @szcafe
Forwarded from Cafe sz
روز چهارمی بود که مهمان اهالی روستا بودم. تو این مدت مهمان غذای سفره‌ی عروسیشون شده بودم، از قلیان لنگه‌شون کشیده بودم و با شربت یخ گلابشون گرمای شرجی جزیره رو تحمل کرده بودم. عصرها با بچه ها قایم موشک و لی لی بازی کرده بودم و کنار جاشوها دهل زده بودم. شب به شب باهاشون آواز خونده بودم:«أ کجا اتی ؟ أ کلحه. چت بارن ؟ موزرده. وا چه خوری...»
من عاشق مردم روستا شدم. مطمئن بودم بین تار‌های عودشون و دهل دو سرشون بخشی از ریشه‌هام رو پیدا کردم. اگر خدایی بود و شهادت دم روباه رو قبول میکرد ، حاضر بودم برای بهشتی شدن تک تکشون ریش گرو بذارم! تجربه‌ی من از جزیره و مردمانش غروب‌های جادویی، قهوه‌ی عربی با خرما ارده، فاصله‌های موسیقیایی عرب و غرق شدن توی ریتم‌های آفریقایی بود. همه‌ی این‌ها برداشت واقعی و خالصانه‌ی من بود تا اون عصر. با دوربین بغل قبرستون نشسته بودم و‌ سعی میکردم تصویر هر کسی رو که از توی قبرستون رد میشه ثبت کنم. چشمم دنبال بچه‌هایی میگشت که روز قبل دیده بودمشون مشغول بازی روی سنگ قبر‌ها. به نظرم عکس خوبی میشد. بازی مهمانان جدید زمین روی باقیمونده‌ی مهمان‌های قبلی! اما از بچه‌ها خبری نبود. اصلا هیچ بچه‌ای نبود. بالاخره یک بچه‌ای رو پیدا کردم که یک دست کت و شلوار رسمی تن کرده بود و داشت میدوید به سمت یک کوچه‌ی خاکی. اون هیکل کوچولو با اون کت و شلوار رسمی و کراوات ، که توی اون کوچه‌های خاکی و پر از مرغ و خروس در حال دویدن بود ، خودش یک کمدی فوق‌العاده بود که یادم رفت با دوربین ثبتش کنم. گفتم:«خالو کجا با این تیپ و عجله؟» همونطور که با عجله میدوید یک کمی سرش رو برگردوند و گفت:«شتر دوانیه. شما هم بیاین عکس بگیرین.» پشت سرش دویدم سمت کوچه. بهم گفته بودن که اون روز مسابقه‌ی شتر دوانی دارن اما به کل فراموش کرده بودم. این مسابقات در روستا به مناسبت عروسی یا مولودی برگزار میشه و شرکت کننده‌ها مسافت کوتاهی رو با شتر میتازن. نزدیک به هفت یا هشت بار تکرار میشه و کسی که تعداد دفعات بیشتری اول بشه جایزه میگیره. خودم رو از بین ازدحام مردمی که برای تماشا اومده بودن به جلوی تماشاچی‌ها رسوندم و روی زمین نشستم تا از مسابقه عکاسی کنم. تا اون زمان هیچ وقت ندیده بودم شتری با این سرعت بتازه. بجز یک شتر سفید که سوارش مرد تنومندی بود ، باقی شتر‌ها سوارهایی نوجوون داشتن که توی چشم‌هاشون ولع تاختن و سری توی سر‌ها درآوردن موج میزد. همین ولع باعث میشد ضربه‌های سوراخ کننده‌ای به تن شتر بزنن و با اضطراب سرشون رو به اطراف بچرخونن تا حریف‌ها رو بسنجن! روی شتر‌ها چشمم به دو تا از بچه‌هایی افتاد که چند شب قبلش با هم دهل زده بودیم و کلی خندیده بودیم اما به سختی میشد شناختشون. خودشون نبودن. خشونتی توی صورتشون موج میزد که مال خودشون نبود. انگار روح دیگه‌ای کالبدشون رو گرفته بود و بهشون نیرو میداد تا فریادهای بلند سر بدن و ضربه‌های جانانه‌ای بر تن شتر فرود بیارن و قهرمان بشن. وقتی برای بار پنجم دویدن یک استراحت چند دقیقه‌ای به شتر‌ها دادن. از دهن تمامشون کف‌های سفیدی جاری بود و پوست سختشون خیس عرق بود. وقتی فریاد سوار‌ها بلند شد تا شتر‌ها رو آماده کنن برای یک راند دیگه، یک شتر شروع کرد به نعره زدن. با تمام وجودش. نه از روی سرکشی. از روی عجز. برای اینکه بفهمونه دیگه نمیتونه؛ بفهمونه طاقت یک راند دیگه رو نداره و رعشه‌ی توی تنش رو نشون بده! سوار پانزده ساله‌ش اما چنان ضربه‌ی سختی به تن شتر وارد کرد که حتی من دردش رو توی ستون فقراتم حس کردم. مسابقه تموم شد. شتر سفید برنده شد. شتر ها روی زمین افتاده بودن و سوار‌هایشان از تماشاچی‌ها بغل و احترام میگرفتن. دوربین رو جمع کردم و تا اقامتگاه پیاده روی کردم. تمام راه به این فکر کردم که حقیقت این آدم‌ها کدومه؟! مهربانیشون با من یا قساوتشون با شتر؟ با خودم فکر میکردم اگر خدایی باشه و بخواد پاداش و تنبیه بده، کدوم صحنه رو قضاوت میکنه؟ دهل و لبخند یا شلاق و شتر؟!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
واسه خودم توی کوچه پس کوچه‌ها قدم میزنم که ناغافل خودم رو روبه‌روش پیدا میکنم. اصلا نفهمیدم کی رسیدم بهش. به دستگیره‌ش نگاه میکنم. یادم میاد چقدر زمستون‌ها که بهش دست میزدم یخ بود!
توی شیشه‌ی رفلکسش زل میزنم به خودم. من بیشتر فرق کردم یا اون؟! تقریبا هیچی از اون کسی که میشناخت نمونده. ولی اون تقریبا همون شکلیه که بود. نرده‌های سفید رنگ پریده، شیشه‌ی رفلکس و دستگیره‌ی گرد فلزی. به آیفونش نگاه میکنم. عدد چهار رو که میبینم دلم میریزه! چی شد که دیگه اجازه ندارم فشارش بدم؟! خودمم نمیدونم. یه زمانی هر روز با ذوق و شوق، گاهی با یه شاخه گل، میومدم اینجا و با اعتماد به نفس زیاد چهار رو فشار میدادم. گاهی روی پله‌های منتهی به در سُر میخوردم. دو بار هم زمین خوردم. به پله نگاه میکنم. هنوز آب روش جمع میشه! یکم از در فاصله میگیرم و زل میزنم به پنجره‌ها. میدونم پنجره‌ی چپی که چراغش روشنه یعنی یه دوست قدیمیم، توی آشپزخونه‌ نشسته و داره یه چیزی پوست میکنه. معمولا خیار. گاهی هم پوست خیار رو میذاره روی پیشونیش و میگه واسه پوستش خوبه. چراغ پنجره‌ی چپی روشنه. بیخبر از اینکه من اونجا وایستادم.
نفس عمیق میکشم و به قدم زدنم توی کوچه‌ها ادامه میدم. لا‌به‌لای در‌هایی که واسم ورود ممنوع شدن و در‌هایی که هنوز واسم بازن...
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Forwarded from Cafe sz
+اون بیرون رو ببینین. ببینین چقدر درخت‌ها خوشرنگ شدن. درخت قرمزه رو ببینین!
-کو؟؟ کجا؟؟ اون بیرون فقط دیواره! بیا بیشین. اینقدر به دیوار نگاه کردی دیوونه شدی؟
+بابا دیوار رو نمیگم! پشت دیوار! پشتش درخته! پاشو میبینیش!
-بگیر بشین! اون بیرون هیچ چیز قشنگی نیست! هر چهارتامون پنجره داریم! مال هیچکدوممون درخت نداره فقط مال تو داره؟! همه اشتباه میکنن؟! فقط تو خوبی؟!
+آخه شیشه‌هاتون کدر شدن! یه دستمال بردارین و پاک کنین شیشه‌هاتون رو! تو رو خدا! بیاین بریم بیرون. اونجا پر درخته! درخت زرد، قرمز ، سبز! "سبز"...
-بگیر بشین! اون بیرون هیچ درختی نیست! خفه شو! بتمرگ سرجات!
+ولی من میبینم. سبز و زرد و قرمز!
-یه بار دیگه بگی اون بیرون درخته میفرستیمت اونجا که عرب نی انداخت! حالیته؟!
+ولی... آخه... زرد ، قرمز ، سبز! سبز!
-بگم بیان؟! بگم؟
+نه! نه! غلط کردم! نگو!
-آفرین! حالا بلند‌ بگو اون بیرون چیه؟
+دیواره... دیوار!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
اول.
چند ماه پیش از دوران کودکیم یه فیلم پیدا کردم. طبق گفته‌های خودم، سه ساله بودم. صدای مادرم بیست و چند ساله‌ست و موهای پدرم سیاه.
پدرم گفت:«آقا سهیل چرا این گلدون رو شکستی؟»
گفتم:«نیلو بهم گفت!»
پدرم گفت:«نیلو دیگه چیا بهت میگه؟!»
گفتم:«حرف‌های زشت یادم میده!»
دلم تنگ نیلو شد. از وقتی بزرگ شدم ارتباطم باهاش قطع شد. هنوز گاهی توی سرم نجواهایی میکنه اما دیگه اسمش نیلو نیست. خودمم! خود خشمگینم. خودمم وقتی اونقدر بد میشم که از خودم بودن خجالت میکشم. نیلو تمام بچگیم پیشم بود تا من از خودم خجالت نکشم. نیلو یک ورد جادویی بود به گردن روحم تا از من در برابر خودم مواظبت کنه.
دوم.
میگه:«من کار به هیچی ندارم! ازش جواب گرفتم. شاید تو باور نکنی اما حضور و مراقبتش رو حس میکنم.»
من کاری به کارش نداشتم. خودش دلش میخواد توجیه‌ام کنه. خودش میدونه بعضی باور‌هاش با سبک زندگیش سنخیت نداره.
میگم:«باشه.»
میگه:«تو هیچوقت کسی بوده که حس کنی مواظبته؟ کسی که با چشم دیده نشه؟»
میگم:«آره. اسمش نیلو بود. ولی دیگه نیست.»
میگه:«کجا رفت؟»
میگم:«جایی نرفت. تربیت شد.»
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
وصیت نامه برتولت‌برشت|به آیندگان
در روزگار من همه‌ی راه‌ها به مرداب ختم میشدند،
زبانم مرا به جلادان لو میداد
زورم زیاد نبود، اما امید داشتم که برای زمامداران دردسر فراهم کنم!
عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت.
توش و توان ما زیاد نبود
مقصد در دور دست بود
از دور دیده میشد اما من آن را در دسترس نمی‌دیدم.
عمری که مرا داده شده بود بر زمین چنین گذشت!
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
داریم به یک سالگرد نزدیک میشیم. یک سال شد. باورت میشه؟! باورت میشه اینقدر حق به حق‌دار نرسه؟! میدونی این سالگرد واسه من چه معنی‌ای داره؟ من پارسال همین موقع‌ها بود که با ایده‌آل‌ها کلا خداحافظی کردم! از سه چهار سال پیش احساس کرده بودم که ایده‌آل‌ها توی روحم کمرنگ شدن. عشق دیگه واسم یک معجزه‌ی زندگی نبود. دیگه به یک انسان یگانه برای عشق ورزیدن باور نداشتم. به این باور رسیده بودم که آدم‌ها تصادفا به هم برمیخوردن و تصادفا عاشق میشن و تصادفا راهشون رو از هم جدا میکنن.
پارسال این موقع به معنی هم باور نداشتم! کاملا این موضوع رو توی خودم حل کرده بود که بودن من هیچ دلیل مشخص و متعالی‌ای نداره و فقط اتفاق افتاده و به همون سادگی که بودنم اتفاق افتاده، نبودنم هم اتفاق خواهد افتاد. اما پارسال اینموقع هنوز به یک چیز باور داشتم. اون این بود که خودم رو یک آدم شجاع و حق طلب و خوب میدونستم! پارسال این‌موقع باور داشتم که در شرایط حساس بیکار نمیشینم و باور‌هایی دارم که حاضرم براشون بجنگم.
پارسال این‌موقع فهمیدم اینطور نیست. فهمیدم منم یکیم مثل تمام بدرد نخور‌های تاریخ که در بزنگاه‌های تاریخی توی سوراخ‌هاشون پناه گرفتن!
چند روز پیش به یکی میگفتم:«بدترین چیز زندگی توی یک استبداد این نیست که در یک نظام ایده‌آل زندگی نمیکنی! اینه که میفهمی خودت هم معنی ایده‌آل انسانیت نیستی!»
اینطور نیست؟
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Najva
Farhad
من و تو کم گفتیم
من و تو کم بودیم
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
یک خط ترمز طولانی و کج و کوله آسفالت رو سیاه کرده بود و به یک کت جین و یک لنگ کفش آل استار خونی وسط بلوار ختم میشد!
آمبولانس تازه رفته بود و پلیس مشغول حرف زدن با راننده‌ی وحشتزده‌ای بود که دست‌ها و زانو‌هاش به طور مشهودی میلرزیدن.
دو طرف خیابون تجمع‌های کوچیکی تشکیل شده بود که به شرح و نقد ماجرا می‌پرداختن.
زن میانسال روی جدول نشسته بود و با چشم‌های گشاد و لرزان زل زده بود به کت و کفش خونی وسط خیابون.
امداد خودرو مشغول یدک زدن ماشین پژو۲۰۷ بود و عابر‌های پیاده با کنجکاوی به رد ترمز و کت و کفش خونی نگاه میکردن و بعضی‌ها که پر‌رو‌تر بودن از شاهدین عینی ماجرا رو جویا میشدن.
زن میانسال با لباس‌های مرتب و آرایش غلیظی که بین قطره‌های اشک حل شده بود، روی جدول نشسته بود و زل زده بود به کت و کفش خونی وسط خیابون.
زباله‌گرد با گونی بزرگ زرد روی دوشش، ریش بلند ژولیده و کت پاره‌ی قهوه‌ای، راهش رو از توی پیاده‌رو به وسط خیابون کج کرد. به کفش و کت که رسید وایستاد و گونی رو از روی دوشش انداخت روی زمین. کت رو برداشت و شونه‌هاش رو مقابل شونه‌های کت گرفت تا سایزش دستش بیاد. کت قهوه‌ای رنگ پاره پوره‌ش رو در آورد و کنار کفش انداخت. کت خونی رو تنش کرد، گونی رو روی دوشش گذاشت و رفت.
زن میانسال روی جدول نشسته بود و به کفش خونی و کت قهوه‌ای پاره پوره زل زده بود!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA