توی این سالها که سفر کردم بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که آدمیزاد هیچ دسترسی ای به واقعیت نداره و اکثر موضوعاتی که به عنوان خبر به دست ما میرسه انتخاب و ویرایش شدهست! مثلا همین جاده! من حداقل دویست تا عکس از جاده دارم! جادهای که کنارش ماشینهای صنعتی سنگین دارن گرد و خاک میکنن. جادهای که کنارش بچههای نیم وجبی و کثیف دارن عناب میفروشن! جادهای که کنارش کولیها ، چادرهای پلاستیکی زدن! جادهای که جنازههای متلاشی سگ رنگ آمیزیش کرده و جادههایی که محل تخلیهی فاضلاب شهریه و بوی تعفنشون ، روی روحت میمونه! اما من انتخاب کردم تو این جاده رو ببینی و حتی شاید زیرش بنویسم ایران زیباست و تو فکر خواهی کرد که ایران زیباست! من انتخاب میکنم تو جواد رو نبینی! همون پسرک خواب آلودی که گوشهی همین جادهها ساعت سه صبح ، وسط سوز زمستون بیابون ، خمیازه میکشه و توی دستهای یخ زدهاش "ها" میکنه و مواظبه کسی بدون پرداخت پونصد تومن، دستشویی نره!
من انتخاب میکنم تو فکر کنی سفر آرامش و موسیقی و ماگ قهوهست و تصویر پیرزنی که پاچهی شلوارم رو میکشید تا ازش خرید کنم رو برای خودم نگه میدارم!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
من انتخاب میکنم تو فکر کنی سفر آرامش و موسیقی و ماگ قهوهست و تصویر پیرزنی که پاچهی شلوارم رو میکشید تا ازش خرید کنم رو برای خودم نگه میدارم!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
این عکس داغه داغه! الان گرفتم. هیئت نینوای صفاییهی یزد. عکسیه که لازم نیست من بنویسم ازش. یعنی حق ندارم بنویسم ازش. عکس روایت داره. تمام مسیر من که امروز به یزد رسید و اتفاقی به این هیئت رسید برای همین لحظه بوده! من چیزی نباید بگم چون روایت عکس محترمه!
برداشت تو چیه؟
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
برداشت تو چیه؟
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
اومد سمتم و یواشکی گفت:«داداش سیگار داری؟» سیگار رو که در آوردم یواشکی قاپید تا فرمانده نبینه. از من یکمی کوچیک تر بود. سربازی لعنتی! بچهی همدان و لیسانس رشتهی صنایع بود. شش ماه دیگه خدمتش تموم میشد. یک سال از زندگیش رو توی پاسگاه مرزی توی دمای چهل و شش درجه گذرونده بود. اما یه محرکی هلش میداد. یه دختر که منتظرشه. تو همون دانشگاهی که هادی درس میخونده آشنا شدن و هادی مطمئنه چیزی از اون دختر زیباتر ندیده. قسم میخوره که اگر نازنینی نبود پاش هم توی اون پاسگاه نمیذاشت. میگفت از خدمت فرار میکرد اگر با نازنین برنامهی آینده نریخته بودن. شش ماه دیگه باید توی پاسگاهی میموند که وظیفهی اصلیش مبارزه با قاچاقه. هادی اونقدری اونجا زندگی کرده بود و اونقدری پای برهنه و صورت سوخته دیده بود که بدونه این جماعت راه دیگهای برای گذران امور ندارن! باید شش ماه دیگه با اسلحه آدمهایی رو نشونه بگیره که از ته قلب دوستشون داره و باهاشون همدردی میکنه! گفت:«توی دانشگاه هم باید کارهایی میکردم که باهاشون موافق نبودم. از پاس کردن واحدهای عقیدتی تا زبون گاز گرفتن جلوی حراست. اما اینجا کار کردن یه چیز دیگهست! هربار که میریم تا قایقهای قاچاق بر رو توقیف کنیم بغضم میگیره برادر! هر بار یکم عوض میشم. هربار یکم عوضی تر میشم! اما برادر من نمیخوام عوضی باشم!» میبینه بغضم گرفته و بغضش میگیره! لحظهی عجیبیه وقتی دو تا مرد که با هم غریبهان تصمیم میگیرن جلوی هم بشکنن! هر دو صورتمون رو کمی دزدیدیم و وانمود کردیم شن توی چشممونه! میگه:«برادر فندک داری؟» از توی داشبورد یه فندک صورتی پیدا میکنم و میدم بهش. فندک رو که میگیره دوباره دست میکنم تو داشبورد و بعدش یکم جیب هام رو میگردم تا یکم "فردای روشن" پیدا کنم و بهش بدم. هرچی گشتم نبود! همین جاها گذاشته بودمش لعنتی رو!
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
میگه:« نزدیک اون درخت نشین بهتره!»
میگم:«خالو ول کن این خرافات رو!»
میگه:«از ما گفتن بود.جونت پای خودت!»
میگم:«یعنی جدی جدی میگی اگه ناراحت شه میمیرم؟»
میگه:«از اونهایی که مردن بپرس!»
قصه از وقتی شروع میشه که دوتا بچهی تخس خونهی کلاغ روی این درخت رو با سنگ میزنن و شبش توی یک تصادف میمیرن.
مراد که یه پیرهن آبی رنگ و رو رفته تنش کرده و تمام مدت سرش رو به نشان تایید تکون میده زبون باز میکنه:«چند سال پیش میخواستم ببُرَم ای درخت بی صاحاب شده رو. ننهم چایید. شانس آوردیم!»
میرم پای درخت. خودش نیست ولی لونهش معلومه. کلاغی که تمام ده رو صاحب شده. کلاغ مرگ!
تو راه برگشت به مراد میگم:«خالو اینها خرافاته! خوب میکنی که کاری به درخت و کلاغ نداری اما اینها خرافاته!»
میگه:«چی بدونم!»
یکم توی سکوت رانندگی میکنم که یهو مراد میگه:«این چیه به آینهی ماشین آویزه؟!» میگم:«دیریم کچر!»
میگه:«چی چی هس؟»
میگم:«مثلا نمیذاره خواب بد بیاد سراغت!»
میگه:«کجاییه؟»
میگم:«مال سرخ پوستهاست!»
میگه:«ببین خارجیایم از این چیزها دارن! شمایم وصل کردی به آینه!»
یکم نگاهش میکنم. میگم:«ها راست میگی خالو» و دیریم کچر رو میبرم!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
میگم:«خالو ول کن این خرافات رو!»
میگه:«از ما گفتن بود.جونت پای خودت!»
میگم:«یعنی جدی جدی میگی اگه ناراحت شه میمیرم؟»
میگه:«از اونهایی که مردن بپرس!»
قصه از وقتی شروع میشه که دوتا بچهی تخس خونهی کلاغ روی این درخت رو با سنگ میزنن و شبش توی یک تصادف میمیرن.
مراد که یه پیرهن آبی رنگ و رو رفته تنش کرده و تمام مدت سرش رو به نشان تایید تکون میده زبون باز میکنه:«چند سال پیش میخواستم ببُرَم ای درخت بی صاحاب شده رو. ننهم چایید. شانس آوردیم!»
میرم پای درخت. خودش نیست ولی لونهش معلومه. کلاغی که تمام ده رو صاحب شده. کلاغ مرگ!
تو راه برگشت به مراد میگم:«خالو اینها خرافاته! خوب میکنی که کاری به درخت و کلاغ نداری اما اینها خرافاته!»
میگه:«چی بدونم!»
یکم توی سکوت رانندگی میکنم که یهو مراد میگه:«این چیه به آینهی ماشین آویزه؟!» میگم:«دیریم کچر!»
میگه:«چی چی هس؟»
میگم:«مثلا نمیذاره خواب بد بیاد سراغت!»
میگه:«کجاییه؟»
میگم:«مال سرخ پوستهاست!»
میگه:«ببین خارجیایم از این چیزها دارن! شمایم وصل کردی به آینه!»
یکم نگاهش میکنم. میگم:«ها راست میگی خالو» و دیریم کچر رو میبرم!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خیلیها وقتی میگم با ماشین خودم اومدم بلوچستان میترسن! میدونی بلوچستان از چی میترسه؟
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
گوشهی جاده وایستاده بود که دیدمش. چشمم رو گرفت. وایستادم که ازش عکس بگیرم. گفتم:«میرم سمت تنگ. اگه هم مسیریم تا یه جایی ببرمتون.» با لهجهای که به سختی میشد فهمید چی میگه بهم گفت داره میره پاکستان! گفتم:«شما هم رفتنی شدی؟» با تکون سر بهم فهموند که بله! زیر لبی با غرولند گفت:«اینجا که نمیشه موند!»
یه نگاه به ریش سفیدش میکنم و سعی میکنم سنش رو تخمین بزنم. شصت؟ هفتاد؟ تو این سن دیگه رفتن برای چی؟
مگر آدمها نمیرن برای فردای بهتر؟! مگر نمیرن تا یه آیندهای داشته باشن؟ نکنه دیگه کار از این حرفها هم گذاشته؟! نکنه حتی نشه اینجا مُرد!
صداش رشتهی افکارم رو پاره کرد:«آب داری؟ آب بده! راهم درازه!» آب رو که میگیره ، شونهش رو میبوسم:«سفر بی خطر کاپیتان.»
📸سهیل سرگلزایی 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
یه نگاه به ریش سفیدش میکنم و سعی میکنم سنش رو تخمین بزنم. شصت؟ هفتاد؟ تو این سن دیگه رفتن برای چی؟
مگر آدمها نمیرن برای فردای بهتر؟! مگر نمیرن تا یه آیندهای داشته باشن؟ نکنه دیگه کار از این حرفها هم گذاشته؟! نکنه حتی نشه اینجا مُرد!
صداش رشتهی افکارم رو پاره کرد:«آب داری؟ آب بده! راهم درازه!» آب رو که میگیره ، شونهش رو میبوسم:«سفر بی خطر کاپیتان.»
📸سهیل سرگلزایی 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
آدم مثبتی بود. یعنی مثبت ترین آدمی بود که دیدم. همیشه با من کل کل داشت. میگفت:«تو که اینقدر سفر کردی و اینهمه زیباییهای زندگی رو دیدی چرا اینقدر غرغرویی؟!» همیشه میخندید و به آدمها راجع به زیبایی جهان میگفت. به معجزهی بزرگ و مهربان زندگی باور داشت. میگفت:«سهیل تو یه عصبانیتی تو وجودته! رهاش کن...» منم شونه بالا مینداختم و میگفتم:«بیخیال من یکی شو...» دروغ چرا؟ گاهی بهش حسادت میکردم. به این انرژی و مثبت بودنش.
سفر بودم که خبر رو شنیدم. باورش سخت بود. اونقدری که زانوهام توان نگه داشتن تنم رو نداشتن و افتادم.
بهش که زنگ زدم صداش از چیزی که فکر میکردم سرحال تر بود. تسلیت گفتم. بهم گفت خودم رو ناراحت نکنم و حتما نرگس جای بهتریه! انگار که من صاحب عزا باشم!
من که به مراسم نرسیدم ولی بچهها گفتن یه قطره اشک هم نریخته.
یک ماهی گذشت که بهم زنگ زد. ساعت یک شب بود. ازم پرسید که اگر تهرانم بیاد پیشم. اومد. میزون بود. مثل همیشه. فقط یکم خسته بنظر میومد. نشست. لیوانش رو پر کردم. گاهی یه خاطره از نرگس میگفتیم و مینوشیدیم. گفت:«بزن سهیل. یه چیزی بزن!» مثل ریکی تو کازابلانکا. همونجوری که وقتی مست بود به پیانیست کافهش میگفت یه چیزی بزنه. زدم. بعد از فرنگیس و ای ساربان و دیپ پرپل شروع کردم به زدن آهنگ نهنگ. همون که با لهجهی جنوبی میگه:«ای دل دگر گولم نزن...» چشمام بسته بود. وقتی زیر لب میخوندم "ای دل دگر گولم نزن" صدای نالهی یه نهنگ زخمی رو شنیدم. صدای هق هق کسی که برای سی سال مثبت بوده! چشمام رو باز نکردم. خواستم تصویرش همیشه برام با اون خندهی بزرگش بمونه. خواستم افسانهی زندگی زیبایی رو که همیشه راجع بهش میگفت رو خراب نکنم! انگار که اون شب فقط یک خواب باشه. من با چشم بسته ساز زدم و نزدیک به نیم ساعت ، یه صدای بریده بریده که با هق هقی همراه بود که راه نفسش رو میبست، توی گوشم میپیچید که میگفت:«تف به این زندگی! تف!»
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
سفر بودم که خبر رو شنیدم. باورش سخت بود. اونقدری که زانوهام توان نگه داشتن تنم رو نداشتن و افتادم.
بهش که زنگ زدم صداش از چیزی که فکر میکردم سرحال تر بود. تسلیت گفتم. بهم گفت خودم رو ناراحت نکنم و حتما نرگس جای بهتریه! انگار که من صاحب عزا باشم!
من که به مراسم نرسیدم ولی بچهها گفتن یه قطره اشک هم نریخته.
یک ماهی گذشت که بهم زنگ زد. ساعت یک شب بود. ازم پرسید که اگر تهرانم بیاد پیشم. اومد. میزون بود. مثل همیشه. فقط یکم خسته بنظر میومد. نشست. لیوانش رو پر کردم. گاهی یه خاطره از نرگس میگفتیم و مینوشیدیم. گفت:«بزن سهیل. یه چیزی بزن!» مثل ریکی تو کازابلانکا. همونجوری که وقتی مست بود به پیانیست کافهش میگفت یه چیزی بزنه. زدم. بعد از فرنگیس و ای ساربان و دیپ پرپل شروع کردم به زدن آهنگ نهنگ. همون که با لهجهی جنوبی میگه:«ای دل دگر گولم نزن...» چشمام بسته بود. وقتی زیر لب میخوندم "ای دل دگر گولم نزن" صدای نالهی یه نهنگ زخمی رو شنیدم. صدای هق هق کسی که برای سی سال مثبت بوده! چشمام رو باز نکردم. خواستم تصویرش همیشه برام با اون خندهی بزرگش بمونه. خواستم افسانهی زندگی زیبایی رو که همیشه راجع بهش میگفت رو خراب نکنم! انگار که اون شب فقط یک خواب باشه. من با چشم بسته ساز زدم و نزدیک به نیم ساعت ، یه صدای بریده بریده که با هق هقی همراه بود که راه نفسش رو میبست، توی گوشم میپیچید که میگفت:«تف به این زندگی! تف!»
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
وقتی بهم پیام داد از روستاشون رفته بودم. دیدم یه اکانت ناشناس واسم یه نامهی بلند بالا نوشته:«آقای سرگلزایی سلام. من ساکن همون روستاییم که شما این هفته مهمانش بودین و یک دختر بیست سالهام. تمام مدتی که پیش ما مهمان بودین صفحهتون رو دنبال میکردم. خوشحالم که بهتون خوش گذشته و اینقدر فرهنگ ما را دوست داشتین اما! اما شما اینجا مهمان بودین و از این فرهنگ فقط رقص و آواز و موسیقی به شما رسید! میدانید هر وقت از فرهنگ ما تعریف میکردین انگار کسی خنجری به سینه ی من فرو میکرد! میدانید چرا؟ چون در کنار این چیزهایی که شما دیدین چیزهای دیگری هم هست! چیزهایی مثل اینکه من اجازه ندارم عاشق بشم. من یک بار عاشق شدم و با تمام مراقبت هایی که کردم خواهر فهمید و به پدرمان گفت. میدانید چه شد؟ چند هفته دانشگاه نرفتم و کتک خوردم! آرزو میکردم به دانشگاه برگردم، تا زمانی بتوانم از این روستا و این فرهنگ خلاص بشم اما حالا باید با پسر عمویم ازدواج کنم! چون پدرمان به غریبهها اعتماد ندارد. آقای سرگلزایی فرهنگ ما اون چیزی نبود که شما دیدین! کاش بود اما نیست. لطفا از زیبایی اینجا ننویسید.»
وقتی خوندنم تموم شد به لباس محلی ای که از اونجا آورده بودم خیره شدم و از خودم پرسیدم:«پس کجا حال آدمها خوبه؟»
📝سهیل سرگلزایی و دختر
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
وقتی خوندنم تموم شد به لباس محلی ای که از اونجا آورده بودم خیره شدم و از خودم پرسیدم:«پس کجا حال آدمها خوبه؟»
📝سهیل سرگلزایی و دختر
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi