Cafe sz
6.38K subscribers
864 photos
56 videos
18 files
612 links
این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Download Telegram
بچه‌ها همه‌چیزشون از بزرگ‌‌ترها قشنگ‌تره، غیر از خنده‌هاشون! خنده مثل شراب می‌مونه، مثل فرش دست‌باف و دوتار؛ هرچی سنش بالاتر می‌ره قشنگ‌تر و قیمتی‌تر می‌شه. آدم هرچی بیشتر پا بخوره، هرچی بیشتر پنجه بخوره و زخمه ببینه قیمت خنده‌ش بیشتر میشه. وقتی چین و چروک اضافه می‌شه، وقتی بار روی کمر سنگین‌تر ‌می‌شه و وقتی زخم روی پاها عمیق‌تر میشه، ارزش خنده هم بیشتر میشه.
شاید چون هر چقدر عمر بیشتر می‌گذره خندیدن کار سخت‌تری میشه؛ هر چقدر آدمیزاد بیشتر رنگ بی‌ثباتی و بی‌وفایی زندگی رو می‌بینه دلیل خندیدنش هم کمتر میشه. شایدم به خاطر این خنده‌ی پیرها قشنگ‌تر از بچه‌هاست که هر چیزی وقتی کنار تضادش قرار میگیره بیشتر به چشم میاد؛ مثل یک جزیره وسط اقیانوسِ بی‌نهایت، مثل یه حرف حکیمانه که از دهن یه آدم شیشه‌ای بیرون بیاد یا مثل نهال سبز وسط کویر...
واسه همین چیز‌ها می‌گم قیمت خنده‌ هر چقدر پیرتر بشه بالا‌تر می‌ره. خنده‌ی بچه‌ها مثل شنا کردن برای ماهی‌هاست؛ بی‌زحمت انجامش میدن. اما خنده‌ی یه پیرزن با درد‌ی که مثل مار زیر تک‌تک مهره‌هاش تخم گذاشته و انتظار رعب‌آور هجرت ابدی یک معجزه‌ی عظیمه. یک طنین گوش‌نوازه از دوتاری که هفتاد سال پنجه خورده!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
قسمت اول
دبیرستانی بودم که پدرم تنها با گفتن یک جمله و نزدن یک سیلی که لایقش بودم کشیده‌ی محکمی به روحم کوبید. چنان کشیده‌ای که هنوز جایش گزگز می‌کند. کشیده‌ای که چشم‌هایم را باز کرد تا پیروزی‌هایم‌ را از سوی دیگری هم ببینم؛ از سوی باختن دیگران. از همان سویی که امام علی گفت؛ از سوی «کوخ‌های ویران شده.»
همان سیلی نزده بهم فهماند که برخی پیروزی‌ها اساساً پیروزی نیست؛ اگر پیروزی را در نهایت سعادت آدم‌ها بدانیم. چرا که برخی پیروزی‌ها تنها روی باختن دیگری بنا می‌شود و زمانی‌ که بازنده‌های زیادی در همسایگی ما زیست کنند ما پیروزی بلند مدتی نخواهیم داشت، و تنها تبدیل میشویم به آن شخصیت‌ سینمایی که وقت خواب زیر بالشتش اسلحه می‌گذاشت.
ماجرا از این قرار بود که پای من و چند نفر از دوست‌هایم باز شده بود با باشگاه بیلیارد. بعضی روزها مدرسه را زود‌تر جیم می‌زدیم تا قبل از برگشتن به خانه چند دست بیلیارد بازی کنیم و کمی جذابیت به دنیای تکراریِ کچل و یکدستمان بپاشیم. کم‌کم بیلیارد تمام فکر و ذکرمان شد.
بعد از ظهر‌ها هم به بهانه‌های مختلف بیرون می‌زدیم و بیلیارد بازی می‌کردیم. بیلیارد بازی‌ کردن برایمان تنها به مثابه یک بازی نبود. بیلیارد برایمان یک استایل داشت. ما را تبدیل به چیزی بیشتر از بچه‌مدرسه‌ای میکرد. وقتی روی میز خم می‌شدیم و زیر لب تعیین می‌کردیم که قرار است گوی سیاه را به کدام سوراخ بیندازیم یا وقتی که به چوبمان زیر نور کم‌رنگِ میز گچ می‌زدیم ما کاراکتر پیدا می‌کردیم. ما سینما و تئاتر می‌شدیم. مایی که توی مدرسه کسی نبودیم و حتی برای بلند کردن ناخن‌هایمان هم باید از مربی موسیقی‌مان نامه می‌بردیم، در سالن بیلیارد برای خودمان کسی می‌شدیم. کسی شبیه قصه‌ها.
همین شد که کم‌کم دستمان گرم شد و از میز‌های کوچک اِیت‌بال به میز‌های بزرگ اسنوکر مهاجرت کردیم و تمام ذهنمان تبدیل شد به صفحه‌ای پر از خطوط، زاویه‌، استراتژی و قانون اول نیوتن.
با تمام این‌ها جای خالی چیزی حس می‌شد. کاراکتر‌هایمان در سالن بیلیارد هنوز به جذابیتی که در فیلم‌ها جریان داشت نرسیده بودند. هنوز چیزی در ما کم بود و خیلی زود فهمیدیم آن گمشده، آن حلقه‌ی مفقود چیست. ما نیاز داشتیم به کمی هیجان و چیزی که ما را به قانون‌شکنانی کاریزماتیک تبدیل کند و آن چیز را خیلی سریع در باشگاه‌های بیلیارد پیدا کردیم؛ قمار!
@szcafe
قسمت دوم
شرط‌بندی سطح زندگی و بازی‌هایمان را یکسره تغییر داد. دیگر بازی برایمان یک تفریح و تفنن نبود؛ میز اسنوکر برایمان شد رولت روسی! با هر ضربه‌ای که به توپ سفید می‌زدیم و با هر ماسکی که باز می‌کردیم می‌مردیم و زنده می‌شدیم و این چیزی بود که برای روح نوجوان ما زیادی دلچسب بود. آن تپش قلب، آن قطره‌های سرد عرق، آن اضطراب کشنده‌ی انتظار و آن آرامش ناگهانی و دلچسب پس از پیروزی به ما در عنفوان نوجوانی طعمی از لذت را چشاند که دیگر نمی‌شد بدون آن زندگی کرد.
ناگهان به خودمان آمدیم و دیدیم پول‌تو‌جیبی‌هایمان از سطح خواست ما از زندگی کمتر است. پول‌توجیبی‌ها تنها از پس لذت خریدن یک ساندویچ بندری بر می‌آمدند و نه بیشتر. اما ما خورشید را پیدا کرده بودیم و دیگر این شعله‌های کوچک گرممان نمی‌کرد. همین شد که ناگهان خودمان را پای جیب‌ها و کیف‌های پدر و مادر‌هایمان یافتیم؛ در حالی که پول خریدن خورشید را برمی‌داشتیم و شرافتمان را در جای خالی پول می‌گذاشتیم.
چند هفته به این ترتیب گذشت. می‌بردیم و می‌باختیم و زندگی روی جدیدی از خودش را نشانمان داده بود. روز‌های پیروزی جشن می‌گرفتیم و مثل یک شاه خرج می‌کردیم و روزهای باخت باز پای کیف و جیب پدر و مادر‌هایمان بودیم. حادثه در یکی از همین باخت‌ها رقم خورد.
باخت سنگینی داده بودم و پول پرداخت آن را نداشتم. حریف هم از لات‌ها و گردن‌کلفت‌های محله‌مان بود و نمی‌شد از زیر پرداخت بدهی قسر در رفت. همین شد که یک بعد از ظهر که مطمئن بودم کسی خانه نیست پاورچین پاورچین خودم را به کمد پدرم رساندم و شروع کردم به گشتن دنبال یک تراول که بتواند از مهلکه نجاتم دهد. در میانه‌ی جستجو بودم که صدایی شنیدم و دلم خالی شد. با ترس و اضطراب در کمد را بستم و پشتش چهره‌ی ناامید پدرم را دیدم. خواستم دروغی سرهم کنم و چیزی ببافم اما پدرم نگذاشت حرف از دهانم بیرون بیاید.
محکم گفت:«برو توی اتاقت. میام راجع بهش صحبت کنیم.»
خودم را با سرافکندگی کشاندم تا اتاقم. روی تخت نشستم و یکی از طولانی‌ترین ده دقیقه‌‌های عمرم را گذراندم.
ده دقیقه بعد پدرم آمد. جدیت غریبی صورتش را گرفته بود. انگار یکباره فهمیده باشد که پسرش پریده است توی بزرگسالی! بزرگسالی با همه‌ی لذت‌ها و بی‌شرفی‌هایش!
با همان جدیت گفت:«چرا پول کم میاری؟ پولی که ما بهت می‌دیم برای مخارجت کمه؟»
سرم را پایین انداخته بودم. باقی‌مانده‌ی شرافتی که درونم بود تمام وزنش را انداخته بود روی گردنم و جمع شده بود توی گلویم.
پدرم دوباره تکرار کرد، اینبار نرم‌تر:«بگو. مشکل چیه که اینقدر پول لازم داری.» بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد:«دفعه‌ی اولتم نیست. چه خبره؟»
تمام زورم را جمع کردم و لرزان گفتم:«شرط‌بندی می‌کنم. باختم...»
چند ثانیه سکوت عذاب‌آور بینمان فریاد کشید.
-«روی چی شرط می‌بندی؟»
این سوال کمی نگرانی‌ام را ریخت. انگار پدرم با این سوالش از موضع قدرت پایین آمده بود و می‌خواست گپی مردانه با هم بزنیم. خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم:« بیلیارد...»
-«همیشه می‌بازی یا برنده‌ام می‌شی؟»
کمی غرور به صدایم انداختم:«نه! برنده‌ام میشم. اتفاقاً خیلی‌ام برنده می‌شم.»
-«خوب با پول بردنت باختت رو حساب کن.»
-«پولای بردم رو خرج کردم.»
دقیقاً همینجا بود که پدرم کاری کرد که تمام پیروزی‌هایم باد شد و به جهان توهمات پیوست. با همدلی و‌ مهربانی پرسید:«الان چه احساسی داری... وقتی دیدم داری از جیبم پول برمی‌داری چه احساسی داشتی؟»
-«خجالت...»
-«دیگه؟»
-«سرافکندگی...»
-«وقتی می‌بری هم یک کس دیگه‌ای رو توی همین موقعیت قرار می‌دی! بردنت هم یک نفر دیگه رو پیش پدرش همینقدر حقیر می‌کنه. به نظرت این‌ بردن ارزشش رو داره؟!»
این را گفت، با وقار خاصی بلند شد، مقداری پول روی میزم گذاشت و رفت. این جمله و این رفتنش کاری با من کرد دردناک‌تر از کتک خوردن. دلم گرفت. رعشه‌ای از غم توی بدنم پیچید. دلم می‌خواست حداقل یک سیلی می‌خوردم.
اگر تنها یک سیلی خورده بودم باز فردایش دستم می‌لرزید از لذت گناه.
یک سیلی که تطهیرم میکرد، گناهانم را می‌شست. چه گناهان‌ باختنم را، چه گناهان بردنم را...
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
کودکی را شتابان بسوی بزرگسالی دویده‌ام تا دلتنگ کودکی‌‌ام شوم و آزادی دشت‌ را به امنیت دیوار آلوده می‌کنم تا حسرت دشت‌ها را بخورم.
عشق را عجولانه در آغوشم محقق می‌کنم و دلم لک می‌زند برای عطش و درخت را گردن می‌زنم تا با مداد‌هایم تصویرش کنم!
برای لمس باران پناهنده‌ی چتر شده‌ام و برای تماشای زمین قدم بر ماه گذاشته‌ام...
بارها خدا را در کفر دیده‌ام و برای شوق زیستن مُرده‌ام گاهی!
عجب نفرین خانمان‌براندازی‌ست آدم شدن!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
.
ما انواع و اقسام خداحافظی داریم که اگر بخواهیم منصفانه بررسی‌شان کنیم هیچکدام‌شان از غم خالی نیستند و از هیچکدامشان هم راه گریزی نیست. خداحافظی یگانه حقیقت جهان است که تمام عالمان جهان-فارغ از دین و مسلک و مرام‌شان- قطعیتش را پذیرفته‌اند ،حال آنکه سلام‌ها اساساً معلول اتفاق‌ها و حوادث‌اند. در میان تمام خداحافظی‌ها، آن‌هایی که در وجودشان یک اجبار بیرونی در کار است شاید رنج کمتری را تحمیل کنند، چرا که هیچ‌کس سرزنش نمی‌شود و انگشت اتهام همواره روی دشمن دیرینه‌ی آدمیان است؛ تقدیر! برای من اما، اگر بخواهم صادق باشم، یکی از غم‌انگیز‌ترین ترکیبات واژگانی "خداحافظی دوستانه" است. اگر بخواهم از مصائب دنیای مدرن و متمدن به سلیقه‌ی خودم دوتایشان را نام ببرم ابتدا "از خود‌بیگانگی" است و سپس خداحافظی‌های دوستانه! به نظرم اگر می‌خواهید در یک جامعه سطح امید به زندگی را محک بزنید باید در کنار معیار‌های بهداشت و درمان، ثبات اقتصادی و نظام سیاسی به حجم و ابعاد خداحافظی‌های دوستانه‌ی آن جامعه هم نگاهی بیندازید.
خداحافظی دوستانه در کنار مسالمت‌آمیز بودن و متمدنانه بودنش یک تسلیم شدن وحشیانه دارد که هیچ دوستش ندارم! انگار که خداحافظی دوستانه واکنش دفاعی آدم‌هایی باشد که دیگر به رشادت اعتقادی ندارند؛ نه در عرصه‌ی سیاست، نه در عرصه‌ی اجتماعی و نه حتی در یک پیمان دو نفره! خداحافظی آدم‌هایی که جهان را می‌نگرند و چون جوانه‌ای نمی‌بینند جنگ‌های پدرانشان را شکست‌خورده می‌یابند و حالا بی‌هیچ جنگی پذیرفته‌اند که زندگی ارزشش را ندارد.
خداحافظی دوستانه یعنی می‌دانم اوضاع خوب نیست اما نمیتوانم در این‌باره کاری بکنم. عمق غم این عبارت هم از همین جا نشأت می‌گیرد؛ از نتوانستن!
فرودگاه‌ها، ترمینال‌ها و آپارتمان‌هایی که شاهد یک خداحافظی دوستانه بوده‌اند می‌دانند که خداحافظی‌های دوستانه یک زندگی خیالی را به پای آدم گره می‌زنند، برای همیشه!
زندگی‌ خیالی‌ای که با "اگر خداحافظی نمی‌کردیم چه؟" شروع می‌شود و تا عمق ریشه‌های درختچه‌های کویری در آدم ریشه می‌دواند. کسی که تنها یک‌بار یک خداحافظی دوستانه‌ را از سر گذرانده باشد می‌داند که برای همیشه خودش را در یک جهان موازی بازتعریف می‌کند؛ جهانی که در آن تا آخرین نفس جنگیده است، شانه‌به‌شانه‌ی هم‌رزمش!
مگر انسان بجز رزم‌هایش چه دارد؟
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
پاسخ غم قرمه‌سبزی‌هایی که در لس‌آنجلس و تورنتو جا می‌افتند را چه کسی می‌دهد؟!
گناه اضافه‌بار خوردن دیوان حافظ به گردن کیست؟
تقاص تمام "خ"ها و "ق"ها و "ر"هایی که درست تلفظ نمی‌شوند را چه کسی خواهد داد؟
ربع‌پرده‌های تصنیف‌هایی که با گیتار الکتریک اجرا می‌شوند در کدام سطل زباله ریخته شده‌اند؟
دلتنگی شنیدن صدای کسی که اسمت را درست تلفظ کند را باید ضمیمه‌ی کدام پرونده کرد و به کدام دادگاه نظامی برد؟!
چه کسی برای پرده‌ی پاره‌ شده‌ی سه‌تاری در ملبورن مرثیه‌ای خواهد نوشت؟
از این کشتی غرق شده کدام غواص شعر‌های گیلکی و لری را پیدا خواهد کرد و کدام موزه ترمه‌های معطر یزد را در خودش جا خواهد داد تا روزی بدانند قومی چنین پاره‌پاره زیسته است؟!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
#چشم_تاریخ
#صلح_يك_مبارز

«هيچ ويت‌كنگی مرا كاكا سياه خطاب نمی‌‌كند.»
جمله‌ی كوتاهی كه محمدعلی كلی در سال ۱۹۶۶ به زبان آورد و به خوبی در چهارچوب قابليت‌های او به‌ عنوان يك قهرمان می‌گنجد:
به‌ سرعت درك می‌شود؛ دقتی به برندگی تيغ دارد؛ گفتنش شهامت می‌خواهد و قدرت ضربه‌ی آن سهمگين است.

با اين‌كه آمريكا درگير جنگی طولانی در كشوری دور دست يعنی ويتنام
بود، معترضان هم در داخل درگير مبارزه‌ی بی‌خشونتی بودند كه هدف آن
ويران كردن بنيادهای تبعيض نژادی بود كه نوعی آپارتايد آمريكایی محسوب
می‌شد. تك‌جمله علی، تناقض جنگيدن برای آزادی در خارج از مرزها، و
سركوب و ضرب و جرح كسانی كه به دنبال حقوق اوليه‌ی خود در داخل
كشور بودند را به نمايش گذاشت.

علی ۲۵ ساله، قهرمان سنگين‌وزن بوكس جهان، شخصيتی بسيار جنجالی
بود. سخنرانی قوی بود و می‌دانست كه حرفش به گوش دنيا می‌رسد، چرا كه
از خبرسازترين مردان جهان بود. وی در اوج زندگی حرفه‌ایی خود دست به
فداكاری جالب توجهی زد؛ در بهار ۱۹۶۷ برای خدمت به نظام وظيفه احضار
شد؛ او می‌توانست با شركت در مسابقات نمايشی، دوره‌ی خود را به پايان
رساند و در عمليات نظامی شركت نكند. اما او مردی پايبند به اصول بود. وی
با اشاره به زادگاهش «لوئيزويل كنتاكی» پرسيد: چرا آن‌ها بايد از من بخواهند
كه يونيفورم بپوشم و ده هزار مايل دورتر از وطن بر سر ويتنامی‌ها بمب بريزم يا آن‌ها را به رگبار ببندم، در حالی كه با سياه‌پوستان لوئيزويل مانند سگان رفتار می‌شود و آن‌ها را از حقوق اوليه‌ی انسانی خود محروم كرده‌اند؟ نه، من ده هزار مايل دور از وطن نمی‌روم كه به كشتار و سوزاندن ملت فقير ديگری كمك كنم تا تسلط برده‌داران سفيد، بر ديگر رنگين‌پوستان دنيا ادامه پيدا كند.

در ۲۸ آوريل ۱۹۶۷ وقتی نام علی را در مركز مقدماتی ارتش خواندند، از
انجام دادن مراحل اوليه‌ی پذيرش امتناع كرد. او می‌دانست ممكن است به
زندان بيفتد و آينده‌ی حرفه‌ايش نيز در خطر قرار بگيرد، ولی در عين حال
می‌خواست الگويی برای ديگران باشد.

علی بازداشت شد. عنوان قهرمان جهان
را از او پس گرفتند و از شركت در مسابقات بوكس نيز محروم شد. او برای
امتناع از خدمت سربازی، به حداكثر مدت حبس، يعنی پنج سال ـ كه البته
دادگاه تجديدنظر آن را نقض كرد ـ و پرداخت ده هزار دلار جريمه محكوم
شد. مدت محروميت او از بوكس، سه سال طول كشيد؛ زمانی كه می‌توانست
بهترين دوران زندگی حرفه‌ای او باشد.
تصوری كه اكنون از علی داريم در گذر زمان دست‌خوش تغيير شده است.
اما قدرت شخصيت و بيانيه‌های تحريك‌آميز و نيز تصميم‌گيری‌های بحث‌انگيز او، جامعه‌ی آمريكا را به چالش كشيد.

ريچارد هريس هنرپيشه‌ی معروف سينما، مقايسه‌ی ساده‌ای دارد. هر بوكسوری در دنيا حاضر است روحش را بفروشد تا قهرمان سنگين‌وزن جهان شود؛ علی چه كرد؟ او با رها كردن عنوان قهرمانی جهان، روحش را مجدداً به‌ دست آورد.

برگرفته از کتاب کنش‌‌های کوچک‌ ایستادگی

علی محمدی

#drsargolzaei

@drsargolzaei
دوست داشتن عملی سیاسی نیست اما سیاست دوست داشتن سرش نمی‌شود.
این را مرتضی گفت و پس از آن اضافه کرد که دوست داشتن در شرایط سیاسی کنونی یک اشتباه استراتژیک است!
آن شب مرتضی اعتراف مهیبی پیشم کرد. گفت در تمام زندگی‌اش از گفتن جمله‌ی "دوستت دارم" ترسیده است اما نه مثل دیگران. نه مثل آدم‌هایی که می‌ترسند در مقابلِ اظهار عشق بی‌اعتنایی دریافت کنند و نه مثل آدم‌هایی که دوست داشتن را نوعی ضعف می‌پندارند. او از گفتن جمله‌ی دوستت دارم می‌ترسد چرا که به قول خودش هیچوقت در زندگی پول دو فنجان قهوه را نداشته است. می‌گوید تنها زمانی دلش می‌خواهد کسی را دوست داشته باشد که در کافه‌ای بتواند بدون نگاه کردن به ستون قیمت‌ها سفارشی بدهد و این آرزو هر سال دست‌نیافتنی‌تر می‌شود!
ترس اساسی او این است که به دیگری بگوید دوستت دارم و در جواب بشنود:«من هم...»
برای مرتضی مصیبت از همین‌جا شروع می‌شود.
دوست داشتن برای او عملی انقلابی‌ست، معادلِ تشویش اذهان عمومی و بر هم زدن امنیت ملی.
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
حالا اگر متولد قبیله‌ای بودیم در دشت‌های ساوانا‌ی آفریقا تنها باید فصلش که می‌رسید دور هم جمع می‌شدیم و با تمام توانمان می‌پریدیم. آن‌وقت ماده‌هایمان با تحسین پرش‌هایمان را تماشا می‌کردند، جفت‌ها انتخاب می‌شدند، بازنده‌ها در دلشان به نیوتون و روبرت هوک فحش می‌دادند و عزم‌شان را جزم می‌کردند تا سال دیگر بر قدرت جاذبه‌ی زمین فائق آیند. اما ما که چنین نیستیم؛ ما انسان‌های وحشی و بدوی نیستیم که با پریدن در بازی جفتگیری شرکت کنیم و شب سرمان را کنار کسی بگذاریم که سطح خواسته‌هایش از یک جفت تنها چند گرم ماهیچه‌ی قدرتمند پا باشد و بس!
ما جفتگیری را متمدن کرده‌ایم. چنین است که کودک‌های بالغ نشده‌ای را در سراسر چین و ونزوئلا گماشته‌ایم تا برایمان در ازای کاسه‌ای سوپ لباس‌های برازنده ببافند، رینگ‌های بوکس را در کازینو‌های مجلل وگاس برپا کرده‌ایم تا آلفا‌هایمان را به جان یکدیگر بیندازیم، زمین را از سنگ‌ها و غنائمش تهی کرده‌ایم و گلوله‌ها را اختراع کردیم تا در هجوم‌های وحشیانه زنان الجزایر را آبستن کنیم!
کاش زمان را از آخر آغاز می‌کردیم تا پس از از سر گذراندن بمب‌های‌ هسته‌ای و نیتروژنی زیر سایه‌ی درختی جمع می‌شدیم، کت‌هایمان را درمی‌آوردیم، ساعت‌های الماس‌مان را به زمین پس می‌دادیم، به دور آتش قبیله حلقه می‌زدیم و سرخوشانه جست و خیز‌های عاشقانه‌مان را از سر‌میگرفتیم.
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
دوستان درود
اگر کسی با انتشاراتی در ارتباط است که در حوزه‌ی نمایشنامه فعال هستند ممنون می‌شم که به من در چاپ یک نمایشنامه یاری بدهد.
سپاس بی‌کران
آیدی:
@soheil_sargolzayi
📸محمدرضا ترابیگی
@szcafe
راستش آدم‌های گمشده ویژگی‌های مشابهی پیدا می‌کنند. ته دل اکثرشان اغلب اوقات دلشوره‌ی خفیفی پت‌پت می‌کند، هرجا که هستند بی‌قرار جای دیگری‌اند، خلقشان مثل اقتصاد کشورهای جهان سوم ثبات چندانی ندارد و شب‌ها را چندان شایسته‌ی خوابیدن نمی‌دانند.
در یکی از همین دوران‌های گمگشتگی بود که با آقای خیالی آشنا شدم. راننده‌ی مخصوص شیفت شب آژانس محله‌مان بود. پیکان قدیمی رنگ و رو رفته‌ای داشت که بوی عرق مردانه‌ای به خوردش رفته بود، یک تکه فرش کوچک روی صندلی راننده به چشم می‌خورد، سر دنده‌اش پلاستیک بی‌رنگی بود که داخلش را با مایعی روغنی و یک گل پلاستیکی پر کرده بودند و نور آبی ملایمی همیشه داخل ماشینش را روشن می‌کرد. ارادت خاصی به خانم حمیرا داشت. ضبط ماشین هنوز فابریک و کاست‌خور بود و توی داشبورد مجموعه‌ی نفیسی از کاست‌های قدیمی داشت؛ هایده، حمیرا، مرضیه، پوران...
خواننده‌های مرد را خیلی تحویل نمی‌گرفت؛ شاید یک اعتراض ناخودآگاه داشت به ممنوعیت آواز زن!
میگفت از بعد انقلاب راننده‌ی شیفت شب شده و تمام روز می‌خوابد تا چشمش به کسی نیفتد. سی و خرده‌ای سال را توی شب زیسته بود. سی و خرده‌ای سال بود که چراغ‌های راهنمایی و رانندگی برایش زرد چشمک‌زن بودند و صدای خش‌خش جاروی خشک رفتگر‌ها پس‌زمینه‌ی افکارش. تک‌تک طباخی‌های شهر را به اسم کوچک می‌شناخت و سیگار را خودکشی‌‌وار می‌کشید. این هم یکی دیگر از ویژگی‌های گمشده‌هاست! کارها را خودکشی‌وار انجام می‌دهند. در تک‌تک رفتار‌هایشان یک فرار یا یک جستجوی خشمگینانه در جریان است.
آقای خیالی در گمشدگی پیشکسوت بود و برای ایام گم شدن تجویز‌های درجه یکی داشت. همین آقای خیالی بود که پایم را به فرودگاه باز کرد.
ساعت دو‌ و نیم شب بود که سیگارم تمام شد و زنگ زدم آژانس.
وقتی نشستم توی ماشین گفتم:«بی‌زحمت ما رو یه سوپر باز ببر و برگردون.»
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:«سیگار می‌خوای؟»
گفتم:«آره...»
پاکت سیگار تیر خودش را از جیب پیراهن سیاهش بیرون کشید.
-«حالا یکی بردار از نسخی دربیای...»
وقتی زیر سیگار فندک می‌زد گفت:«می‌خوای ببرمت فرودگاه؟!»
-«واسه چی؟»
-«مغازه‌هاش بیست و چهار ساعته بازن. شب جنب و جوش خوبی داره. من دلم می‌گیره می‌رم اونجا سیگارم رو می‌کشم.»
گفتم:«بریم.» چه فرقی می‌کرد آدم کجا گم باشد؟!
راست می‌گفت، سیگار کشیدن و آخر شب فرودگاه یک ترکیب عجیب و غریب و مورفینی بود. این شد که برنامه‌ی هر شب‌ شد زنگ زدن به آقای خیالی و رفتن تا فرودگاه!
می‌رفتیم دوتا چایی می‌گرفتیم و می‌نشستیم روی نیمکت ورودی ترمینال و همانطور که دود می‌کردیم زل می‌زدیم به عجله، به حرکت، به کوچ، به چمدون و به گمشده‌ها...
چند هفته هرشب تا فرودگاه رفتیم و بدون یک کلمه حرف زدن بی‌قراری ترمینال را تماشا کردیم. یک شب از فرودگاه که برگشتم خوابم نبرد. تمام روز نخوابیدم و شب ساعت نه از هوش رفتم. دم‌دم‌های طلوع بیدار شدم. رفتم روی پشت‌بام و بیرون آمدن دشمن آقای خیالی را تماشا کردم. وقتی برگشتم به آپارتمان یکباره پیدا شده بودم. دلم خواست بروم یک سنگک داغ بگیرم با کره‌ی محلی.
آدم نمی‌داند چه می‌شود که یکباره گم می‌شود و یکباره هم پیدا. چه می‌شود که تماشای تابلوهای اعلان پرواز با آن خط‌های رنگارنگ برای کسی که خودش مسافر نیست دلچسب می‌شود.
چه می‌شود که کسی یکباره مثل آقای خیالی دست آدم را می‌گیرد و با خودش به عمق گم‌شدن می‌برد و از آنجا یکباره پیدا می‌شوی!
آقای خیالی که شاید هنوز هم جایی در سکوت شب‌ها نشسته است، سر مؤدبانه‌ای برای رفتگر تکان می‌دهد، به گربه‌ی کور کنار آژانس از غذایش می‌دهد و منتظر زنگ خوردن تلفنی است از سوی یک گمشده. مردی که در سونات مهتاب بتهوون می‌زیست و من می‌شناختمش...
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA