Cafe sz
6.41K subscribers
864 photos
56 videos
18 files
611 links
این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Download Telegram
فروشنده چکش را روی میز میکوبد. جمعیت از حرارت عدد و رقم خیس عرق است.
فروشنده با لبخندی مصنوعی رو به جمعیت فریاد میزند:«انگشت یخ زده‌ی پتروس. برای زنده‌ نگه داشتن یاد این عزیز فداکار. کف قیمت صد هزار پوند.»
فروشنده به جمعیت نگاه می‌اندازد و ناگهان گل از گلش میشکفد.
«صد و ده هزار پوند شرکت سدسازی خاکریز! صد و ده هزار پوند یک... صد و ده هزار پوند دو...»
صدای مهیبی از بیرون به گوش میرسد. جمعیت به طرف صدا برمیگردند.
صدایی از بیرون میگوید:«هیچ نگران نباشید سد پایین‌دست فرو ریخت... یک اشتباه ساده بود.»
فروشنده ادامه میدهد:«صد و‌ ده هزار پوند سه... انگشت هانس برینکر مبارک شرکت محترم سدسازی خاکریز! محصول بعدی حتی از این هم نفیس‌تر است. پیراهن ریز علی دهقان! برای زنده نگه داشتن ایثار و فداکاری. کف قیمت پنجاه هزار پوند.»
فروشنده دوباره به جمعیت نگاه میکند. ناگهان فریاد میزند:«شصت هزار پوند شرکت راه آهن نیشابور TNT... شصت هزار پوند یک... شصت هزار پوند دو...»
دوباره صدای انفجار مهیبی زمین را میلرزاند. جمعیت با اضطراب به بیرون و سپس به یکدیگر نگاه میکنند.
دوباره صدای بیرون حراجی اطمینان را به جمعیت برمیگرداند:«نگران نباشید قطار حامل پنبه از ریل خارج شد! هیچ جای نگرانی نیست.»
فروشنده چکشش را به میز میکوبد:«شصت‌هزار پوند سه... مبارک باشه. پیراهن ریزعلی خواجوی عزیز که جانش را‌ در کف دست گذاشت و...» فروشنده بغضی را قورت میدهد. خودش را جمع و جور میکند، چند نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد:«روی این اثر نمیشه قیمت گذاشت. سمبل عشق و ایثار. سمبل وطن و ناموس. لاشه‌ی نارنجک‌های حسین فهمیده! شروع حراجی دویست هزار پوند.»
فروشنده با اشتیاق به جمعیت زل میزند.
«سیصد هزار پوند. سیصد هزارپوند شرکت تانکسازی فهمیده! سیصد هزار پوند یک... سیصد هزار پوند دو...»
انفجاری در نزدیکی حراجی رشته‌ی سخن را پاره میکند.
صدا فریاد میزند:«آقایون هیچ جای نگرانی نیست... کمی شلوغ‌کاری پیش اومد... زدیمشون! با تشکر از شرکت تانکسازی فهمیده!»
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
دیشب کسی توی ساعت دیواری اتاقم فوت میکرد! صدای عقربه‌ی لاغر اندام ثانیه‌شمار باد کرد و باد کرد تا تمام اتاق رو گرفت. دیگه جا برای هیچ فکر و خیالی نموند. خواب زور زورکی پشت پلک‌هام پناه گرفته بود اما صدای حجیم عقربه‌ی لاغراندام جا برای قد کشیدن نمیذاشت. باید کاری میکردم. اگر عقربه‌ی ثانیه‌شمار شب رو پر میکرد، آواز عشق‌بازی گربه‌ها رو کجای شب جا میدادم؟! باید کاری میکردم. خودم رو لای دست و پای بادکرده‌ی عقربه‌ی لاغر اندام کش و قوس دادم تا به دیوار برسم. پشت ساعت برای اولین‌بار چشمم به پیام ساعت‌ساز افتاد. همیشه اونجا بود و هیچوقت ندیدمش. دکمه‌ی قرمز روشن و خاموش رو میگم!
هیچوقت، هیچکس و هیچ‌کجا به سمت هیچ ساعت دیواری‌ای نرفته، برش نداشته و دکمه‌ی روشن رو به سمت مخالف نکشیده تا ساعت نفسی تازه کنه! ساعت‌ها محکوم به تکرارن تا جایی که انرژی ذخیره شده‌ای ساخت چین سولفاته نشده باشه یا یک عقربه‌ی لاغراندام، یکشبه اندازه‌ی یک اتاق ورم نکرده باشه!
اما ساعت‌ساز هنوز پشت ساعت دکمه‌ای برای امید میذاره! با اینکه هیچکس، هیچوقت و هیچ‌کجا به فکر ساعتِ استراحت ساعت دیواری نیست!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
اصلا چرا آدم‌ها دلشون میخواد بچه‌دار بشن؟
مثل اینه که به بهترین رفیقت که خیلی هم دوسش داری زنگ بزنی و بگی: «فلانی آب دستته بذار زمین و بیا به این مهمونی‌ای که میگم.»
بعد رفیقت بگه: «مهمونی باحالیه؟ چه‌خبر هست؟»
بعد تو بگی: «نه همه چیزش آشغالیه، هر چهار ثانیه یه نفر بر اثر گرسنگی میمیره؛ هر چهل ثانیه یه نفر خودکشی میکنه؛ هر روز یه میلیارد و هشتصد میلیون دلار هزینه‌ی تسلیحات نظامی میشه؛ هر هشت ثانیه یه هکتار جنگل رو داریم نابود میکنیم و هزاران نفر در روز بخاطر جنگ تلف میشن اما نگران نباش برای ما اتفاقی نمیفته.»
بعد رفیقت بگه: «چه مشکلی با من داری که میخوای به همچین سگدونی‌ای دعوتم کنی.»
و تو جواب بدی: «چون دوست دارم؛ همه دارن همین کار رو میکنن و اگر تو نیای احساس پوچی میکنم از حضور توی همچین مهمونی‌ای.»
خیلی عجیبه اگر رفیقت تلفن رو روت قطع کنه یا آخر عمری پرتت کنه خانه‌ی سالمندان؟
📝📸سهیل سرگلزایی
📚برشی از کتاب بخاطر بوفالوها که بزودی از نشر طرحواره منتشر خواهد شد.
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
پیرزن لاغر و مچاله‌ای بود. یک جفت دمپایی پلاستیکی جلو بسته داشت و یک چادر آبیِ رنگ و رو رفته که وقتی مشغول آب دادن درخت‌های جلوی خونه‌ش می‌شد، با دندون نگه‌ش میداشت. چله‌ی تابستون هم یه لباس پشمی زیر چادر تنش می‌کرد. به سرما مشکوک بود. کسی بهش نگفته بود، خودش حدس زده بود که ویروس‌ها و باکتری‌ها و تمام ذره‌بینی‌های لعنتی توی سرما بیشتر دووم میارن! ظهر‌ها کارش این بود که درخت‌های جلوی خونه‌ش رو آب بده. شوهرش هنوز به یاد قدیم از کله‌ی سحر میزد بیرون و دم‌دم‌های غروب برمی‌گشت. کار روزانه‌ش وارسی کردن قهوه‌خونه بود و سرکشی به زمین‌هایی که هفت سال پیش پسر‌هاش فروخته بودن و با پولش رفته بودن شهر! از اون مرد‌های تلویزیونی بود! یعنی اگر تلویزیون بخواد یک مرد چِغر کلاسیک رو به تصویر بکشه باید بره سراغ حاج‌آقای مورد نظر. همیشه سگرمه‌هاش تو هم بود، یک کت خاکی تنش میکرد و از روی بدبینی به سرما، یک عرقچین قهوه‌ای همیشه بالای سرش بود. کم حرف میزد و اون چند کلمه‌ای هم که به زور از بین لب و سبیلش در میومد معمولا چیزی جز جملات دستوری نبود؛ یه لیوان آب بیار. بیا کمک بارم سنگینه. تا نماز میخونم سفره رو بچین!
یه همچین جمله‌هایی منظورمه.
این‌ها همه رو گفتم تا برسم به اینجا که پیرزن ظهر‌ها که تنها میشد میرفت سراغ آبیاری درخت‌ها. یکبار که موقع آبیاری از کنارش رد شدم احساس کردم داره روی تنه‌ی درخت دست میکشه و چیز‌هایی در گوش درخت زمزمه میکنه.
چند روز بعد دوباره باهاش موقع آب دادن درخت‌ها مواجه شدم. باز احساس کردم یواشکی داره با یکی از درخت‌ها حرف میزنه.
رفتم سمتش. سلام کردم. خندید.
گفتم:«خاله اجازه بدین من کمک کنم.»
با صدای خفه‌ای گفت:«کار خودمه پسرم. از شما برنمیاد.»
گفتم:«آب دادن که کاری نداره. شما برین استراحت کنین من آب میدم.»
گفت:«من فقط آب نمیدم که. باهاشون حرف میزنم.»
بی‌اختیار لبخند زدم. گفتم:«بدین شلنگ رو به من. منم باهاشون حرف میزنم.»
شلنگ رو داد بهم و رفت روی صندلی فلزی کنار در نشست.
همینطور که آب میدادم رو کردم بهش و گفتم:«حالا چی بگم بهشون؟!»
گفت:«حرف‌های مهربون. نازشون کنم. بگو نازشون رو میخری.»
گفتم:«چشم.»
صداش رو آروم‌تر کرد:«اون‌ها نجیبن. حرف نمیزنن، سرخاب سفیداب ندارن، ولی دل دارن! بگو قشنگن. بگو خوش بر و رو‌ میشن وقتی برگاشون سبزه، وگرنه زرد میشن. پاشون بند هست ولی جون دارن! دلشون پر میکشه که دست بکشی به تنشون!»
رفت تو فکر. وقتی شلنگ رو جمع کردم و توی باغچه گذاشتم، رو کرد بهم و گفت:«زن داری؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«خوبه... فردا‌ هم بیا.»
رفت توی خونه و در رو بست.
📝سهیل سرگلزایی
📸صالح سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Suzanne
Leonard Cohen
همین الان در حال لذت بردن از این موسیقیم. گفتم تو هم گوش‌ کنی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
آهای آيندگان، شما كه از دل توفانی بيرون می‌جهيد
كه ما را بلعيده است
وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنيد
يادتان باشد
از زمانه سخت ما هم چيزی بگوييد
به ياد آوريد كه ما بيش از كفش‌هامان كشور عوض كرديم
و نوميدانه ميدان‌های جنگ را پشت سر گذاشتيم
آنجا كه ستم بود و اعتراضی نبود
📝برتولت برشت
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
بعد از یه هفته بیابونگردی، توی اقامتگاه دوش میگیرم! احساس فوق‌العاده‌ای که فقط یه مسافر میفهمه. بعد از یه هفته چادر زدن، کنسرو خوردن، چای تی‌بگ به‌ درد نخور نوشیدن و دست شستن با ژل ضدعفونی‌کننده، وقتی یه دوش آب گرم میگیری و یه چایی دمیِ پدر و مادردار میخوری میفهمی هر روز توی زندگی شهری، چه لذتی رو تجربه میکنی و ازش بی‌خبری! البته تقصیر ما نیست. اینطور نیست که موجودات ناشکری باشیم. اینطوری طراحی شدیم. با عادت! طراحی شدیم که عادت کنیم و هر روز که بیدار میشیم از سلامت، امنیت و چای دمی لذت نبریم! اینطوری طراحی شدیم که به شرایط روتین احساس عمیقی نداشته باشیم! با همین مکانیزمه که اگر جفت پاهامون رو هم از دست بدیم میتونیم زندگی رو ادامه بدیم! با عادت.
📝سهیل سرگلزایی (برشی از کتاب بخاطر بوفالوها)
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
دوست دیوونم رو اولین بار توی یک کافه، روبه‌روی فین کاشون دیدم. اومد سمتم و گفت: «قلیونش خوبه؟! هوات رو دارن؟!» یکهو صداش رو بلند کرد و رو به صاحب مغازه داد زد:«این رفیق منه! هواش رو داشته باشین!»
ازش خوشم اومد. بهش گفتم: «بشین ازت عکس بگیرم.»
گفت:«به شرطی که واسه منم چایی بگیری.» رفتم سمت صاحب مغازه و گفتم: «واسه رفیق من یه چایی بیارین!» شروع کرد به ژست ‌گرفتن و من هم پشت سر هم ازش عکس ‌گرفتم تا اینکه خسته شد و گفت: «بسه!» عکس‌ها رو نگاه کردم و دیدم هیچ کدوم به دلم نمیشینه. گفتم: «بذار یه عکس دیگه بگیرم!»
گفت: «اصلا برای چی عکس میگیری؟»
گفتم: «آخه تو خیلی خوشتیپی.»
زد زیر خنده و پشت سر هم گفت: «مزاح میکنی، من میدونم!»
حالا هر وقت میرم کاشان واسش یه هدیه میخرم و یه قلیون باهاش میکشم. شده یکی از «همیشگی»هام! فکر میکنم من رو نمیشناسه اما دیدنش یکی دیگه از آیین‌های مذهبی مخصوص منه! مثل دیدن سهراب. توی رفتارش یه چیز سرکوب شده از من هست. چطوری بگم؟ سخته توضیح دادن این چیز‌ها! یه چیزی مثل همون آرزوهای توی انباری که وقتی میبینی توی یه نفر دیگه که لیاقتش رو داره محقق شده، کیف میکنی. انگار وقتی فریاد میزنه: «این رفیق منه!» جوری که صداش به دوتا کوچه اونورتر هم میرسه، منم دلم میخواد فریاد بزنم: «تو هم رفیق منی و دوستت دارم» جوری که صدام به دو تا کوچه اونورتر برسه، امّا نمیتونم. یعنی میتونم ولی نباید اینکار رو بکنم! من یه دیوونه‌ی واقعی نیستم و جامعه بهم مجوز این برخوردها رو نمیده. من اجازه ندارم همینجوری به یه عابر بگم: «هی یارو چقدر تو خوشگلی.» بعد رو کنم به عابر‌های دیگه و داد بزنم: «این خوشگله رفیق منه! هواش رو داشته باشین.» شاید هم اجازه دارم و خودم اینکار رو نمیکنم. به هر حال وقتی دوستم، هرکجا که عشقش میکشه داد و بیداد میکنه، قند توی دلم آب میشه! اون یه آزادی ناب داره که حتی ژان ژاک روسو هم نمیتونه راجع بهش هیچ رساله‌ای بنویسه. اگر به من بود میدادم مانیفست کلاسیک لیبرالیسم رو رفیقم بنویسه.
دانشمندها میگن چیزی که رفیق من رو این شکلی کرده داشتن یه کروموزوم اضافه‌ست. شاید این کروموزوم اضافه همون کروموزومیه که آزادی رو حمل میکنه و ما بدبخت‌هایی که عاشق آزادی‌ایم هیچوقت واقعا مزه‌ش رو نمیچشیم! ما فقط چهل و شش کروموزوم داریم!
📝برشی از کتاب #به_خاطر_بوفالوها (سهیل‌سرگلزایی)
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
رفقا پیشاپیش سال جدید رو تبریک میگم.
سال گذشته کمتر سفر رفتم و بیشتر نوشتم اما تصمیم گرفتم نوشته‌هام رو از فضای مجازی به فضای یکم حقیقی‌تر بکشم و نتیجه‌ش این کتاب شد؛ به‌خاطر بوفالوها.
برشی از متن:

میگم: «چرا خورشید؟»
دستش رو عقب میکشه و آستینش رو پایین میده و میگه: «به خاطر رقص خورشید.»
میپرسم:«رقص خورشید چیه؟»
میگه:«دردناک ترین مراسم بومی‌های آمریکا رقص خورشید بوده. مردم پلانز انجامش میدادن. رقصنده‌ها میله‌های تیز رو توی قفسه‌ی سینه‌ی خودشون فرو میکردن و خودشون رو با طناب به درخت چوب‌پنبه آویزون می‌کرد‌ن. در عوض دردشون امیدوار بودن تا تعداد بوفالوها زیاد بشه.»
میگم: «ربطش به تو چیه؟»
میخنده، یه خنده‌ی خیلی تلخ.
-«چون باید کار‌هایی رو بکنم که درد دارن! کار‌هایی که دوستشون ندارم. اما یکی باید انجامشون بده!»
-«به خاطر چی؟»
-«به خاطر بوفالو‌ها!»

خوشحال میشم که بخونین و به اشتراکش بذارین. سال نو مبارک
شماره سفارش:

02537737788
09126516932
(واتس آپ)
#به_خاطر_بوفالوها
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
چشمهام رو میبندم و به موج‌ها گوش میکنم. صدای یه موج عظیم رو میشنوم که خودش رو با شدت پرت میکنه سمت ساحل و متلاشی میشه، درحالیکه زخمی و شکست‌خورده به سمت ساحل برمیگرده. ازش میپرسم: «شما موج‌ها برای چی هرروز و هرروز خودتون رو پرت میکنین سمت خشکی؟»
موج بزرگ درحالیکه دوباره قدرت رو توی خودش جمع میکنه تا خودش رو سمت ساحل پرتاب کنه، میگه: «چون عزیزانی از ما توی خشکی اسیر شدن. خشکی زمانی جزئی از ما بود، خیلی سال پیش، زمانی که شما فرزندان آدم هنوز متولد نشده بودین. جهان یکدست اقیانوس بود و آب. یک روز خشکی قیام کرد و از ما جدا شد. با جدا شدنش، از ما دریاچه‌ها، مرداب‌ها ، چشمه‌ها و برکه‌ها رو دزدید. ما دلتنگ عزیزانمونیم. چنگ میندازیم تا پس بگیریم.»
-«اما سال‌هاست دریاچه‌ها از شما جدا شدن و سال‌هاست موج‌ها نتونستن اون‌ها رو به اقیانوس‌ها برگردونن. حتی موج‌های چهل متری!»
-«ما فقط باید چنگ بندازیم. حتی اگر عزیزانمون برای همیشه از اقیانوس جدا باشن.»
-«چرا؟»
-«چون اقیانوس عاشقه و عشق میتونه به این رنج پایان بده.»
📚به خاطر بوفالوها
📝سهیل سرگلزایی
شماره سفارش کتاب:
02537737788
(تماس)
09126516932
(واتس آپ)
@szcafe
هیچوقت نگفت که واسه چی پاش به ساختمون باز شده، فقط گفت:«وقتی من تو ماشینتم بی‌زحمت از یه خیابونی برو که از کنار ساختمون رد نشه!»
پرسیدم:«چطور مگه؟!»
گفت:«خاطرات بدی رو زنده میکنه.»
چند ماه تونستم پای قولم بمونم اما اون روز اصلا حواسم نبود. انداختم تو اتوبانی که از جلوی ساختمون رد میشه. دیگه خودت که میدونی اتوبان‌ها چجورین؛ وقتی رفتی توشون باید تا تهش بری. گوشه چشمی نگاهش کردم تا ببینم فهمیده چی شده یا نه. دیدم پای راستش حسابی بی‌قرار شده. زیرلبی گفت:«قرارمون یادت رفت؟»
گفتم:«یه لحظه حواسم پرت شد. شرمنده.»
سکوت توی ماشین شد یه ابر بارونی. خودش شد مثه آتیش‌گردون. هرچی بیشتر نزدیک میشدیم به ساختمون خاکستری بتنی بدون پنجره که دورتادورش رو سیم خاردار و تابلو‌های "عکاسی و فیلم‌برداری اکیدا ممنوع" گرفته، دایی بیشتر کلافه میشد. جلوی ساختمون که رسیدیم خوردیم به ترافیک. نگاه دایی گیر کرد روی ساختمون. پاهاش مثه میل‌لنگ ماشین روی دور بالا تکون میخورد! خواستم حواسش رو پرت کنم، صدای ضبط رو زیاد کردم. افاقه نکرد. خواستم برف‌پاک‌کن رو بزنم که خودش بدون اینکه نگاهش رو از ساختمون برداره به حرف اومد:«هر روز قاچاقچی‌ها یه عالمه فیل رو میگیرن، عاجشون رو می‌برن و هیشکی نیست جلوشون رو بگیره.»
چند تا نفس عمیق گرفت تا نفس‌نفس زدنش رو کنترل کنه. چین و چروک‌های صورت آفتاب‌سوخته‌ش جمع‌تر شده بود. انگار یهو با دیدن ساختمون ده سال پیرتر شد! تو ماشین من! ادامه داد:«میگن داروی دیابت کشف شده و شرکت‌های دارویی صداش رو درنمیارن تا بتونن انسولین بفروشن! هیشکی نیست جلوشون رو بگیره.»
گفتم:«منم شنیدم.»
گفت:«بیست و هفت هزار بچه ول شدن تو اردوگاه‌های شمال سوریه و هیشکی نیست پناهشون بده! میدونی چرا؟»
هیچی نگفتم.
«چون پشت این دیوارا دارن حنجره‌ی اونایی که هنوز صدایی واسشون مونده رو از حلقشون درمیارن! پشت همین دیوارایی که هرچند روز یه‌بار داری از جلوشون رد میشی.»
بغض رسید به گلوم! مگه خودم نمیدونستم؟ چشم چرخوندم توی ماشین‌های دور و برم. حس کردم همه میدونن. هیشکی به ساختمون نگاه نمی‌کرد. یکی چشم دوخته بود به ماشین جلوییش، یکی سرش تو موبایلش بود و یکی‌ هم داشت آسمون رو تماشا میکرد. ولی هیشکی به ساختمون نگاه نمیکرد. با اینکه ندیدنش سخت‌تر از دیدنش بود. یکهو حس کردم همشهری‌هام رو خیلی دوست دارم. توی تمام دنیا فقط این‌ها میدونن من دارم چی میکشم و من میدونم اون‌ها دارن چی میکشن!
کجای دنیا میفهمن؟!
ضبط که هنوز بلند بود و بی‌فایده! برف‌پاک‌کن رو زدم؛ شاید حواسمون پرت بشه...
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Forwarded from Cafe sz
متن زیر نوشته‌ی استاد بزرگوار دکتر محسن یارمحمدی است به بهانه‌ی چاپ کتاب به‌خاطر بوفالوها. سپاسگزارم🌿🌿🌿👇🏻👇🏻👇🏻
Forwarded from نیازستان (محسن یارمحمدی)
#این_یک_نقد_نیست(۱)

- به بهانه ی چاپ کتاب #به_خاطر_بوفالوها
(نوشته ی #سهیل_سرگلزایی)
بخش (۱) #جهان_واژگان و #زبان_محاوره
وقتی(به خاطر بوفالوها) را به دست گرفتم از همان آغاز خیلی چیزها در ذهنم به سماع برخاسته بود
نخست اینکه #به_خاطر را کلا حرف اضافه میدانند و نظر من در این مورد روشن است که در زبان فارسی و عربی این دسته از کلمات برخلاف ظاهر کوچک و نام گول زننده شان بسیار بسیار مهمند.
رغب یعنی میل کرد اما رغب عنه یعنی بیزار شد
مولانا خوب یافته این را که میگوید بیداری به، یا خواب از
پس بخاطر برای خودش جهانی دارد که #برای ندارد. خاطر به معنای خطور کننده است چیزی که ناگهان میتابد به ذهن یا در ذهن
خاطر از خطر است به معنای ارزش، و توأمان شدن معنای آنچه ارزشمند است با #ریسک خودش جهانی است. و‌خاطر به معنای خود ذهن هم هست به این اعتبار که ذهن محل خطور خواطر است و خواطر در فرهنگ معرفتی ما جایگاه و پایگاهی ویژه دارد..
آری این جهان واژه است و این است که نوشتن را برای اهلش دردناک ترین شیوه ی خودکشی میکند. کسی چه میداند شاید #هدایت در انتخاب آن مرگ داشت از مرگی بسیار هولناک تر و دردآور تر می گریخت که نوشتن است.
#به_خاطر ریشه در زبانی دست کم یکی دوهزار ساله دارد و #بوفالو احتمالا هفتاد هشتاد سالی است که از پل هوایی هالیوود گذشته و در پرده های نقره ای بر ما تابیده.
بوفالویی که اگر نه خدا که بزرگترین هدیه ی خدایان محسوب میشده اند به مردمانی رها در دشتهای آزاد سرزمینی که بعدها انسان متوهم، امریکاش نامید و پوستش را قلفتی کند.
(یاد کشتار وحشیانه ی بوفالوها و پوست کندنشان در #رقصنده_با_گرگها نمی افتید؟)
آری بخاطر بوفالوها برای من ترکیبی است محصول دو زیست_جا؛ شرق_غرب_شرق
و این امر بحران می آورد. بحرانی که بیش ۱۲۰ سال است ایران اسیر آن است و چهار پنج نسلی در سطوح مختلف(دانسته و نادانسته) در تلاطم این بحر گرفتارند واین است که در آثار صد سال اخیر مفهوم_واژه ی گیجی در بسیاری از آثار ایرانیان مشهود است چیزی که در این کار هم چندین بار به صور مختلف رخ نمایانده..
خواندن بخاطر بوفالوها برای من از چند نظر لازم بود. یکیش اینکه ببینم نسل بعد از ما مه حالا دارد کم کم کار میسازد کجاست؟! فهم جهان ایشان طبعا در محصولات نهاییشان صورت میگیرد و من اهل مطالعه چه فرقی با بچه های بعد از خودم دارم که از قضا بحران آنها به سبب شتاب ناک تر شدن زندگی پرتلاطم تر از بحران ما باید باشد.
و این، در نثرهای جدید نمود دارد
اگر نسلهای اول نویسندگان صدسال اخیر حتا در پرداختن به داستانهای عامیانه( جمال زاده مثلا) اغلب از نثری تو در تو و مطنطن با جملات طولانی بهره میبرد و نسل بعد سعی کرد این را تعدیل کند که مطبوعات مردم_مخاطب و سینما و رادیو و.. در این تعدیل نقش داشت، کتابهای چاپ شده در دهه های هشتاد و نود تحت تاثیر فضای شتابنده تر رسانه های اینترنتی رفته سمت کوتاهی جملات، سر راستی و پیچیده نبودن عبارات و..
این است که اغلب نویسندگان جوان ناخوآگاه زبان محاوره را برای انتقال مطالب خود انتخاب می کنند و چون راوی اغلب اول شخص است ( نه سوم شخص قدیمی ها) زبان می رود سمت واگویه..
هرچند ممکن است مدافعان این زبان و لحن بگویند نیاز روزگار و خواست مخاطب پرورش یافته در این فضای مجاز این است و این محصول اصیل روزگار است و رسا است و.. اما من چاهی عمیق بر سر راه میبینم چاهی که اگر نویسنده بتواند اش بیرون بیاید اثری را ارائه خواهد داد که هرقدر هم زیبا باشد #تشخص ندارد. #فردیت ندارد و این نتیجه ی پناه بردن به زبانی است که ذاتا برای بیان هنری ساخته نشده است زبانی که اصلش ارتباط است بدون کمترین پارازیت در حالیکه ما می دانیم هرچه هنرمند بیشتر به مرزهای عالم متفاوت هنر نزدیک میشود رسانگی زبان فرو میریزد.چون هنرمند چیزهایی ومیبیند که حتا زبان متعالی هم تاب تاباندنش را ندارد چه برسد به زبان محاوره.
این است که شعرها و قطعات ادبی و داستانها و رمانهای روزگار ما همه شبیه هم اند و مثلا برعکس قدیمتر ها(چهل-پنجاه سال پیش و بیشتر) یک متن نمی گوید من محصول کدام کارخانه ی کیمیاگری ام. باید بگردی نام نویسنده را پیدا کنی
من شاید ناگزیر بودن و تاثیرات مثبت چنین زبان و لحنی را نتوانم کتمان کنم( راوی اول شخص اهل واگویه باید خودمانی حرف بزند امکان همذات پنداری مخاطب بیشتر می شود و..)اما می دانم این کار مثل خود نوشتن راه رفتن بر پل صراطی است که از مو نازک تر و از تیغ برنده تر است(متن از تشخص می افتد، هنرمند اسیر ذائقه ی مخاطب می شود میتواند معرف تسلط نداشتن بر متون کلاسیک باشد و..)👇👇