Cafe sz
6.38K subscribers
864 photos
56 videos
18 files
612 links
این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Download Telegram
داریم به یک سالگرد نزدیک میشیم. یک سال شد. باورت میشه؟! باورت میشه اینقدر حق به حق‌دار نرسه؟! میدونی این سالگرد واسه من چه معنی‌ای داره؟ من پارسال همین موقع‌ها بود که با ایده‌آل‌ها کلا خداحافظی کردم! از سه چهار سال پیش احساس کرده بودم که ایده‌آل‌ها توی روحم کمرنگ شدن. عشق دیگه واسم یک معجزه‌ی زندگی نبود. دیگه به یک انسان یگانه برای عشق ورزیدن باور نداشتم. به این باور رسیده بودم که آدم‌ها تصادفا به هم برمیخوردن و تصادفا عاشق میشن و تصادفا راهشون رو از هم جدا میکنن.
پارسال این موقع به معنی هم باور نداشتم! کاملا این موضوع رو توی خودم حل کرده بود که بودن من هیچ دلیل مشخص و متعالی‌ای نداره و فقط اتفاق افتاده و به همون سادگی که بودنم اتفاق افتاده، نبودنم هم اتفاق خواهد افتاد. اما پارسال اینموقع هنوز به یک چیز باور داشتم. اون این بود که خودم رو یک آدم شجاع و حق طلب و خوب میدونستم! پارسال این‌موقع باور داشتم که در شرایط حساس بیکار نمیشینم و باور‌هایی دارم که حاضرم براشون بجنگم.
پارسال این‌موقع فهمیدم اینطور نیست. فهمیدم منم یکیم مثل تمام بدرد نخور‌های تاریخ که در بزنگاه‌های تاریخی توی سوراخ‌هاشون پناه گرفتن!
چند روز پیش به یکی میگفتم:«بدترین چیز زندگی توی یک استبداد این نیست که در یک نظام ایده‌آل زندگی نمیکنی! اینه که میفهمی خودت هم معنی ایده‌آل انسانیت نیستی!»
اینطور نیست؟
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Najva
Farhad
من و تو کم گفتیم
من و تو کم بودیم
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
یک خط ترمز طولانی و کج و کوله آسفالت رو سیاه کرده بود و به یک کت جین و یک لنگ کفش آل استار خونی وسط بلوار ختم میشد!
آمبولانس تازه رفته بود و پلیس مشغول حرف زدن با راننده‌ی وحشتزده‌ای بود که دست‌ها و زانو‌هاش به طور مشهودی میلرزیدن.
دو طرف خیابون تجمع‌های کوچیکی تشکیل شده بود که به شرح و نقد ماجرا می‌پرداختن.
زن میانسال روی جدول نشسته بود و با چشم‌های گشاد و لرزان زل زده بود به کت و کفش خونی وسط خیابون.
امداد خودرو مشغول یدک زدن ماشین پژو۲۰۷ بود و عابر‌های پیاده با کنجکاوی به رد ترمز و کت و کفش خونی نگاه میکردن و بعضی‌ها که پر‌رو‌تر بودن از شاهدین عینی ماجرا رو جویا میشدن.
زن میانسال با لباس‌های مرتب و آرایش غلیظی که بین قطره‌های اشک حل شده بود، روی جدول نشسته بود و زل زده بود به کت و کفش خونی وسط خیابون.
زباله‌گرد با گونی بزرگ زرد روی دوشش، ریش بلند ژولیده و کت پاره‌ی قهوه‌ای، راهش رو از توی پیاده‌رو به وسط خیابون کج کرد. به کفش و کت که رسید وایستاد و گونی رو از روی دوشش انداخت روی زمین. کت رو برداشت و شونه‌هاش رو مقابل شونه‌های کت گرفت تا سایزش دستش بیاد. کت قهوه‌ای رنگ پاره پوره‌ش رو در آورد و کنار کفش انداخت. کت خونی رو تنش کرد، گونی رو روی دوشش گذاشت و رفت.
زن میانسال روی جدول نشسته بود و به کفش خونی و کت قهوه‌ای پاره پوره زل زده بود!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
کاروان.m4a
1.2 MB
📝هوشنگ ابتهاج
🎤سهیل سرگلزایی
@szcafe
📸سهیل سرگلزایی
ماجرا از اونجایی شروع شد که از یه پسر بچه‌ی اخمو عکس میگرفتم و هرچی میگفتم بخند، نمیخندید. آخرش گفتم بزن قدش! خندش شکفت.
این شد که شروع کردم از همه‌ی آدم‌ها #بزن_قدش_رفیق رو عکس گرفتم. بعد که عکس‌ها رو نگاه کردم دیدم اکثر آدم‌ها عاشق اینن که بزنن قدش!
به نیما گفتم:«ببین عکس‌ها رو. همه حالشون با همین یه جمله خوب شده.»
گفت:«بعضی جمله‌ها فقط ترکیب چند‌تا حرف نیستن. یه عمر بار مثبت و منفی پشتشونه! بزن قدش همیشه تشویق بوده!»
حالا قبل از کرونا میخواستم یه عالمه از این بزن قدش‌ها رو نمایشگاه کنم که بیاین ببینین و رو در رو راجع بهشون گپ بزنیم و بزنیم قد همدیگه. نشد. گفتم توی چند‌تا پست اینجا بذارم که تو این روز‌ها‌ی عجیب و غریب لبخند بیاد روی صورتتون.
اگر حال خوبی داشت با آدم‌هایی که بهش نیاز دارن به اشتراک بذارین.
📸سهیل سرگلزایی
ادامه دارد...
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
مردابِ دربند در رویای رود‌های‌ خروشانِ جاری به گل نشست. سکوت شعله‌ها در انتظار فریاد باد جان سپرد.
آسمان صبحِ امید از میان غار‌های مه‌گرفته پیدا نبود.
شبِ وقیح، چهره‌ی روشن ماه را به زیر برقع ابر سیاه کشاند و خوشه‌ی پروین بر شانه‌ها‌ی خونخوار ضحاک نشان افتخار شد.
و چشم‌های انقلابی تو...
که زمزمه‌های جوشش نور بودند در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک وحشت،
پیش از سر رسیدن جوانه‌های آفتاب به خواب ابدی رفتند.
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
من عاشق مسجد نصیرالملک شیرازم. حتما عکسش رو دیدی. واسه من اینجا، دقیقا همین نقطه که نشستم و این عکس رو گرفتم، بهترین نقطه‌ی شیرازه. دلیلش این نیست که نور از شیشه‌های رنگی میتابه و مسجد رو رنگارنگ میکنه. دلیلش اینه که فقط دو ساعت در روز میتونی این شکلی ببینیش. مسجد نصیرالملک برای کسیه که برای دیدن زیبایی ارزش قائله و بخاطرش ساعت هفت صبح بیدار میشه!
برای اون لحظه باید وقت گذاشت و بعد از اینکه اوجش رو بهت نشون میده تنهات میذاره و میره تا روز بعد. زیبایی مسجد نصیرالملک از دهن نمی‌افته. مثل رنگین کمون! حضورش به اندازه‌ی دریا سخاوتمند نیست که از زباله لبریزش کنیم. به کسی اجازه نمیده ازش سیراب بشه. اینجا جای عادت کردن و تصاحب کردن نیست. من مسجد نصیرالملک رو از همه‌جای شیراز بیشتر دوست دارم چون معمار نصیرالملک عمق قدرنشناسی انسان رو توی یک مشت شیشه و چوب خلاصه کرده!
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
فروشنده چکش را روی میز میکوبد. جمعیت از حرارت عدد و رقم خیس عرق است.
فروشنده با لبخندی مصنوعی رو به جمعیت فریاد میزند:«انگشت یخ زده‌ی پتروس. برای زنده‌ نگه داشتن یاد این عزیز فداکار. کف قیمت صد هزار پوند.»
فروشنده به جمعیت نگاه می‌اندازد و ناگهان گل از گلش میشکفد.
«صد و ده هزار پوند شرکت سدسازی خاکریز! صد و ده هزار پوند یک... صد و ده هزار پوند دو...»
صدای مهیبی از بیرون به گوش میرسد. جمعیت به طرف صدا برمیگردند.
صدایی از بیرون میگوید:«هیچ نگران نباشید سد پایین‌دست فرو ریخت... یک اشتباه ساده بود.»
فروشنده ادامه میدهد:«صد و‌ ده هزار پوند سه... انگشت هانس برینکر مبارک شرکت محترم سدسازی خاکریز! محصول بعدی حتی از این هم نفیس‌تر است. پیراهن ریز علی دهقان! برای زنده نگه داشتن ایثار و فداکاری. کف قیمت پنجاه هزار پوند.»
فروشنده دوباره به جمعیت نگاه میکند. ناگهان فریاد میزند:«شصت هزار پوند شرکت راه آهن نیشابور TNT... شصت هزار پوند یک... شصت هزار پوند دو...»
دوباره صدای انفجار مهیبی زمین را میلرزاند. جمعیت با اضطراب به بیرون و سپس به یکدیگر نگاه میکنند.
دوباره صدای بیرون حراجی اطمینان را به جمعیت برمیگرداند:«نگران نباشید قطار حامل پنبه از ریل خارج شد! هیچ جای نگرانی نیست.»
فروشنده چکشش را به میز میکوبد:«شصت‌هزار پوند سه... مبارک باشه. پیراهن ریزعلی خواجوی عزیز که جانش را‌ در کف دست گذاشت و...» فروشنده بغضی را قورت میدهد. خودش را جمع و جور میکند، چند نفس عمیق میکشد و ادامه میدهد:«روی این اثر نمیشه قیمت گذاشت. سمبل عشق و ایثار. سمبل وطن و ناموس. لاشه‌ی نارنجک‌های حسین فهمیده! شروع حراجی دویست هزار پوند.»
فروشنده با اشتیاق به جمعیت زل میزند.
«سیصد هزار پوند. سیصد هزارپوند شرکت تانکسازی فهمیده! سیصد هزار پوند یک... سیصد هزار پوند دو...»
انفجاری در نزدیکی حراجی رشته‌ی سخن را پاره میکند.
صدا فریاد میزند:«آقایون هیچ جای نگرانی نیست... کمی شلوغ‌کاری پیش اومد... زدیمشون! با تشکر از شرکت تانکسازی فهمیده!»
📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
دیشب کسی توی ساعت دیواری اتاقم فوت میکرد! صدای عقربه‌ی لاغر اندام ثانیه‌شمار باد کرد و باد کرد تا تمام اتاق رو گرفت. دیگه جا برای هیچ فکر و خیالی نموند. خواب زور زورکی پشت پلک‌هام پناه گرفته بود اما صدای حجیم عقربه‌ی لاغراندام جا برای قد کشیدن نمیذاشت. باید کاری میکردم. اگر عقربه‌ی ثانیه‌شمار شب رو پر میکرد، آواز عشق‌بازی گربه‌ها رو کجای شب جا میدادم؟! باید کاری میکردم. خودم رو لای دست و پای بادکرده‌ی عقربه‌ی لاغر اندام کش و قوس دادم تا به دیوار برسم. پشت ساعت برای اولین‌بار چشمم به پیام ساعت‌ساز افتاد. همیشه اونجا بود و هیچوقت ندیدمش. دکمه‌ی قرمز روشن و خاموش رو میگم!
هیچوقت، هیچکس و هیچ‌کجا به سمت هیچ ساعت دیواری‌ای نرفته، برش نداشته و دکمه‌ی روشن رو به سمت مخالف نکشیده تا ساعت نفسی تازه کنه! ساعت‌ها محکوم به تکرارن تا جایی که انرژی ذخیره شده‌ای ساخت چین سولفاته نشده باشه یا یک عقربه‌ی لاغراندام، یکشبه اندازه‌ی یک اتاق ورم نکرده باشه!
اما ساعت‌ساز هنوز پشت ساعت دکمه‌ای برای امید میذاره! با اینکه هیچکس، هیچوقت و هیچ‌کجا به فکر ساعتِ استراحت ساعت دیواری نیست!
📸📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
اصلا چرا آدم‌ها دلشون میخواد بچه‌دار بشن؟
مثل اینه که به بهترین رفیقت که خیلی هم دوسش داری زنگ بزنی و بگی: «فلانی آب دستته بذار زمین و بیا به این مهمونی‌ای که میگم.»
بعد رفیقت بگه: «مهمونی باحالیه؟ چه‌خبر هست؟»
بعد تو بگی: «نه همه چیزش آشغالیه، هر چهار ثانیه یه نفر بر اثر گرسنگی میمیره؛ هر چهل ثانیه یه نفر خودکشی میکنه؛ هر روز یه میلیارد و هشتصد میلیون دلار هزینه‌ی تسلیحات نظامی میشه؛ هر هشت ثانیه یه هکتار جنگل رو داریم نابود میکنیم و هزاران نفر در روز بخاطر جنگ تلف میشن اما نگران نباش برای ما اتفاقی نمیفته.»
بعد رفیقت بگه: «چه مشکلی با من داری که میخوای به همچین سگدونی‌ای دعوتم کنی.»
و تو جواب بدی: «چون دوست دارم؛ همه دارن همین کار رو میکنن و اگر تو نیای احساس پوچی میکنم از حضور توی همچین مهمونی‌ای.»
خیلی عجیبه اگر رفیقت تلفن رو روت قطع کنه یا آخر عمری پرتت کنه خانه‌ی سالمندان؟
📝📸سهیل سرگلزایی
📚برشی از کتاب بخاطر بوفالوها که بزودی از نشر طرحواره منتشر خواهد شد.
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
پیرزن لاغر و مچاله‌ای بود. یک جفت دمپایی پلاستیکی جلو بسته داشت و یک چادر آبیِ رنگ و رو رفته که وقتی مشغول آب دادن درخت‌های جلوی خونه‌ش می‌شد، با دندون نگه‌ش میداشت. چله‌ی تابستون هم یه لباس پشمی زیر چادر تنش می‌کرد. به سرما مشکوک بود. کسی بهش نگفته بود، خودش حدس زده بود که ویروس‌ها و باکتری‌ها و تمام ذره‌بینی‌های لعنتی توی سرما بیشتر دووم میارن! ظهر‌ها کارش این بود که درخت‌های جلوی خونه‌ش رو آب بده. شوهرش هنوز به یاد قدیم از کله‌ی سحر میزد بیرون و دم‌دم‌های غروب برمی‌گشت. کار روزانه‌ش وارسی کردن قهوه‌خونه بود و سرکشی به زمین‌هایی که هفت سال پیش پسر‌هاش فروخته بودن و با پولش رفته بودن شهر! از اون مرد‌های تلویزیونی بود! یعنی اگر تلویزیون بخواد یک مرد چِغر کلاسیک رو به تصویر بکشه باید بره سراغ حاج‌آقای مورد نظر. همیشه سگرمه‌هاش تو هم بود، یک کت خاکی تنش میکرد و از روی بدبینی به سرما، یک عرقچین قهوه‌ای همیشه بالای سرش بود. کم حرف میزد و اون چند کلمه‌ای هم که به زور از بین لب و سبیلش در میومد معمولا چیزی جز جملات دستوری نبود؛ یه لیوان آب بیار. بیا کمک بارم سنگینه. تا نماز میخونم سفره رو بچین!
یه همچین جمله‌هایی منظورمه.
این‌ها همه رو گفتم تا برسم به اینجا که پیرزن ظهر‌ها که تنها میشد میرفت سراغ آبیاری درخت‌ها. یکبار که موقع آبیاری از کنارش رد شدم احساس کردم داره روی تنه‌ی درخت دست میکشه و چیز‌هایی در گوش درخت زمزمه میکنه.
چند روز بعد دوباره باهاش موقع آب دادن درخت‌ها مواجه شدم. باز احساس کردم یواشکی داره با یکی از درخت‌ها حرف میزنه.
رفتم سمتش. سلام کردم. خندید.
گفتم:«خاله اجازه بدین من کمک کنم.»
با صدای خفه‌ای گفت:«کار خودمه پسرم. از شما برنمیاد.»
گفتم:«آب دادن که کاری نداره. شما برین استراحت کنین من آب میدم.»
گفت:«من فقط آب نمیدم که. باهاشون حرف میزنم.»
بی‌اختیار لبخند زدم. گفتم:«بدین شلنگ رو به من. منم باهاشون حرف میزنم.»
شلنگ رو داد بهم و رفت روی صندلی فلزی کنار در نشست.
همینطور که آب میدادم رو کردم بهش و گفتم:«حالا چی بگم بهشون؟!»
گفت:«حرف‌های مهربون. نازشون کنم. بگو نازشون رو میخری.»
گفتم:«چشم.»
صداش رو آروم‌تر کرد:«اون‌ها نجیبن. حرف نمیزنن، سرخاب سفیداب ندارن، ولی دل دارن! بگو قشنگن. بگو خوش بر و رو‌ میشن وقتی برگاشون سبزه، وگرنه زرد میشن. پاشون بند هست ولی جون دارن! دلشون پر میکشه که دست بکشی به تنشون!»
رفت تو فکر. وقتی شلنگ رو جمع کردم و توی باغچه گذاشتم، رو کرد بهم و گفت:«زن داری؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«خوبه... فردا‌ هم بیا.»
رفت توی خونه و در رو بست.
📝سهیل سرگلزایی
📸صالح سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA