دو سه روزی توی آخرین خونهی روستا بودم. بعد از خونهای که من توش بودم فقط بیابون بود. اون شب چسبیده بودم به علاءالدین نفتی و کتابی که اشکان ترجمه کرده رو میخوندم که از صدای رعد و برق فهمیدم بیرون حسابی بارونه. هدلامپم رو از توی کوله در آوردم و از دم خونه اومدم بیرون که یه هوایی بخورم. صاحبخونه یه حاج خانم نود ساله بود که اگر چرت نمیزد مشغول ذکر گفتن بود. بارون رگباری میزد و هیچ ماهی توی آسمون نبود. از اون شبهای سیاه! هیچ صدایی هم بجز صدای شلپ و شلوپ آب شنیده نمیشد. سرما از هر کجا که نپوشونده بودی رد میشد میرفت تو عمق تنت! به بیابون جلوی خونه زل زده بودم که تبدیل به یه سیاهی بی انتها شده بود و هدلامپم رو خاموش کردم تا چشمم به تاریکی عادت کنه. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. همین که چشمم به تاریکی عادت کرد جثهی کوچیکش رو که هفت یا هشت متر دورتر از من روی زمین نشسته بود رو توی تاریکی تشخیص دادم. عباس بود. پسر ده یازده سالهی همسایه. عینکم همراهم نبود و درست صورتش رو نمیدیدم اما انگاری وسط اون هیاهو چهار زانو روی زمین نشسته بود و زل زده بود به من! صداش کردم:«عباس؟ تویی پسر؟! چرا زیر بارون نشستی؟» جوابم رو نداد. چهرهش بی حس شده بود و بر و بر داشت نگاهم میکرد. پشتم مور مور شد! گفتم:«بیا تو از اون ماکارونی لاغرها درست کنیم!» عاشق نودل بود! چند باری که درست کردم با هم خورده بودیم و کلی حال کرده بود. باز جوابی نداد! نشستم رو سکوی جلوی خونه و یکم چشمهام رو مالیدم تا ببینیم واقعا عباسه یا نه! خودش بود. پا شدم و رفتم سمتش که یهو مثل قرقی از جاش پرید و به سمت خونهشون دوید! گیج و ویج برگشتم دم در و واسه خودم چایی ریختم و یکم به تاریکی نگاه کردم و برگشتم تو اتاقم! فرداش که بیدار شدم همه چیز تمیز تر و خوشرنگ تر از روز قبل بود. بارون حسابی همه چیز رو شسته بود و بوی تازگی گرفته بود روستا. رفتم تا نونوایی که نون بگیرم و نون تازه بزنم با تخم غاز. عباس تو صف بود! دروغ چرا از دیدنش ترسیدم! چند قدمی سمتش رفتم که برگشت و تا چشمش به من افتاد مثل همیشه با خنده ی گل و گشادش بهم سلام کرد! انگار نه انگار!
گفتم:«پسر تو دیوانهای؟ دیشب چه وضعی بود؟»
یکم مثل خل و چلها نگاهم کرد که یعنی اصلا نمیفهمه چی میگم! چند بار ازش سوال کردم و به کل منکر شد. گفت که دیشب اصلا بارون رو ندیده و وقتی بارون میومده خواب بوده!
شاید باورتون نشه اما تا همین امروز هروقت به اونشب فکر میکنم نمیتونم تشخیص بدم که اونشب خواب میدیدم و عباس و رعد و برق اینها همش خیال بوده یا تمامش اتفاق افتاده!
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
گفتم:«پسر تو دیوانهای؟ دیشب چه وضعی بود؟»
یکم مثل خل و چلها نگاهم کرد که یعنی اصلا نمیفهمه چی میگم! چند بار ازش سوال کردم و به کل منکر شد. گفت که دیشب اصلا بارون رو ندیده و وقتی بارون میومده خواب بوده!
شاید باورتون نشه اما تا همین امروز هروقت به اونشب فکر میکنم نمیتونم تشخیص بدم که اونشب خواب میدیدم و عباس و رعد و برق اینها همش خیال بوده یا تمامش اتفاق افتاده!
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
یک قانونی در مرمت آثار باستانی وجود داره که خیلی باحاله و اون اینه که باید قسمتی از بنا رو مرمت نکنی و قسمتی از رنگ، کاشی و چهارچوب قدیمی بنارو باقی بذاری تا قدمت واقعی بنا مشخص باشه! اگر دقت کنین توی بعضی بناهای مرمت شده میبینین که یک دیوار یا قسمتی از یک دیوار نو نشده و کاملا با قسمتهای دیگه در تعارضه. خوب دلیلش همونه که گفتم. یعنی اون قسمت مال آدم اینکارست و نه واسه منی که فقط اومدم یه بنای خوشگل ببینم. یادمه چند وقت پیش توی یه عمارتی بودم و میشنیدم که یه دوستی داشت گلایه میکرد که چرا این مرمت کن های تنبل یه قسمت رو مرمت نکردن وقتی همه جا رو مرمت کردن! بگذریم. اضافه گویی ای بود تا بگم که چقدر بی سوادیم و تشنهی حرف زدن! میدونی خوبی این مرمت نکردن یک قسمت چیه؟ تو میفهمی با یه ساختمون کهنه طرفی. اون قسمت مرمت نشده باعث میشه گول نوسازیها رو نخوری و بفهمی رو این دیوارها حساب آنچنانی نیست! ولی در مورد آدمها این رو بعد از اینکه به دیوارشون تکیه کردی میفهمی! وقتی دیوار ریخت رو سرت تازه دوزاریت میفته که زیر این ظاهر امروزی یه بنای کهنه و خاک گرفتست. پشت تمام حرفها و حرکات متجددی که میبینی یه دختری داره له له یه ازدواج سنتی رو میزنه که مهریه بگیره و تمکین کنه! پسری آرزوی همسری رو داره که واسش اولی باشه! همسری که ناشی باشه و نابلد توی کارهای خاک بر سری! آتئیستی هنوز وقتی به مشکل حادی میخوره نذر میکنه! اونم نذر جواد الائمه! همین الانی که این رو مینویسم یه ستون اخلاقهای این مدلی توی خودم پیدا کردم. ستونی که باید ظاهرش رو مرمت نکنم تا آدمها بدونن واقعا با چی سر و کار دارن!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
خلیل دیوانه رو قبلا دم بقالی دیده بودم. نگاهت میکرد و میخندید اما من شک داشتم که واقعا دیوانه باشه! بیشتر به نظرم میومد که خودش رو به دیوانگی زده تا از زیر خیلی چیزها در بره! چند باری مردم مچش رو گرفته بودن که داشته بچهها رو اذیت میکرده و میخواسته بهشون تعرض کنه! اما چون یه تختش کمه یکم کتکش زده بودن و ولش کرده بودن! خلاصه خلیل دیوانه آزاد تو ده میگشت و پدر و مادرها به بچههاشون میگفتن که اگر مرد عجیب و غریبی خواست بهشون چیزی بده یا جایی ببردشون سریع فرار کنن و به پدر و مادر خبر بدن! کم کم اگر بچهای خطایی میکرد هم تهدیدش میکردن که خلیل دیوانه رو صدا میکنن تا بخوردش و خلاصه خلیل دیوانه حسابی توی اون ده واسه بچهها ترسناک بود. همهی اینها رو بعد از اون روز فهمیدم. اون روز هوا حرف نداشت. چوب دستیم رو برداشتم و شال و کلاه کردم و زدم بیرون که یه قدمی بزنم. طبق معمول چندتا آبنبات چوبی هم برداشتم و یکیشم گذاشتم گوشهی لپ خودم. نسکافهایش رو! بین خونه ها راه میرفتم و موزیک گوش میدادم تا رسیدم به دم یه خونه که شیش تا بچه داشتن جلوش بازی میکردن. یه دستی تو جیبم کردم و دیدم اندازهی همهشون آبنبات دارم و خوشحال رفتم طرفشون. نزدیک که شدم صداشون کردم و از جیبم آبنبات ها رو در آوردم و تعارفشون کردم. پیش خودم تصور میکردم که الان همهشون باهام رفیق میشن و به بازیشون دعوتم میکنن اما نقشهم یکم متفاوت پیش رفت! یکیشون یکم نگاهم کرد و یکدفعه زد زیر گریه و داد زد:«خلیل دیوااااااننه!» تا اومدم از موقعیت سر در بیارم همهشون زدن زیر گریه و از داخل خونه مادرشون رو صدا زدن! خلاصه تو یک چشم بهم زدن یک ماده شیر با یه چوب دستی بالا سرم بود و با لهجهای که هیچی ازش نمیفهمیدم داشت بازجوییم میکرد! کم کم کار داشت بالا میگرفت که از خوش شانسی رفیقم که بچهی همون ده بود از اونجا رد شد و من رو وسط سیلی از ملت عصبانی پیدا کرد که دارن به چشم خلیل دیوانهی دو نگاهم میکنن! اومد و با لهجهی خودشون چندتا چیز گفت و فضا رو آروم کرد. بچهها آبنباتشون رو گرفتن و منم سریع دمم رو گذاشتم رو کولم و در رفتم! چند روز بعد باز خلیل رو دم بقالی دیدم که شاد و شنگول میچرخید و بستنی میخورد. معلوم نبود که کدوم بچهای از زیر دست پدر و مادرش در رفته بود که اینقدر کیف خلیل کوک بود. تا بوده همین بوده! گندش رو یکی دیگه میزنه، چوبش رو یکی دیگه میخوره!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
باید در تاریخ بمانی! مانند سر نیزهای که پهلوی مسیح را شکافت. مانند گلولهی کروی کالیبر0.44 اینچ تپانچهی سرپر چخماقی که در سر لینکلن نشست.
مانند توپی که به دستور ولادیمیر لیاخوف مجلس را نشانه گرفت! مانند تبری که بر گردن تروتسکی بوسه زد! باید در تاریخ بمانی! برای تغییری که در من رقم خورد! برای گاندی و لوترکینگ و بینظیری که در من ترور شد! باید بمانی! ای زیبای من! ای سلاح کشتار جمعی! 📸سهیل سرگلزایی 📝
سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
مانند توپی که به دستور ولادیمیر لیاخوف مجلس را نشانه گرفت! مانند تبری که بر گردن تروتسکی بوسه زد! باید در تاریخ بمانی! برای تغییری که در من رقم خورد! برای گاندی و لوترکینگ و بینظیری که در من ترور شد! باید بمانی! ای زیبای من! ای سلاح کشتار جمعی! 📸سهیل سرگلزایی 📝
سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
توی این سالها که سفر کردم بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که آدمیزاد هیچ دسترسی ای به واقعیت نداره و اکثر موضوعاتی که به عنوان خبر به دست ما میرسه انتخاب و ویرایش شدهست! مثلا همین جاده! من حداقل دویست تا عکس از جاده دارم! جادهای که کنارش ماشینهای صنعتی سنگین دارن گرد و خاک میکنن. جادهای که کنارش بچههای نیم وجبی و کثیف دارن عناب میفروشن! جادهای که کنارش کولیها ، چادرهای پلاستیکی زدن! جادهای که جنازههای متلاشی سگ رنگ آمیزیش کرده و جادههایی که محل تخلیهی فاضلاب شهریه و بوی تعفنشون ، روی روحت میمونه! اما من انتخاب کردم تو این جاده رو ببینی و حتی شاید زیرش بنویسم ایران زیباست و تو فکر خواهی کرد که ایران زیباست! من انتخاب میکنم تو جواد رو نبینی! همون پسرک خواب آلودی که گوشهی همین جادهها ساعت سه صبح ، وسط سوز زمستون بیابون ، خمیازه میکشه و توی دستهای یخ زدهاش "ها" میکنه و مواظبه کسی بدون پرداخت پونصد تومن، دستشویی نره!
من انتخاب میکنم تو فکر کنی سفر آرامش و موسیقی و ماگ قهوهست و تصویر پیرزنی که پاچهی شلوارم رو میکشید تا ازش خرید کنم رو برای خودم نگه میدارم!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
من انتخاب میکنم تو فکر کنی سفر آرامش و موسیقی و ماگ قهوهست و تصویر پیرزنی که پاچهی شلوارم رو میکشید تا ازش خرید کنم رو برای خودم نگه میدارم!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
این عکس داغه داغه! الان گرفتم. هیئت نینوای صفاییهی یزد. عکسیه که لازم نیست من بنویسم ازش. یعنی حق ندارم بنویسم ازش. عکس روایت داره. تمام مسیر من که امروز به یزد رسید و اتفاقی به این هیئت رسید برای همین لحظه بوده! من چیزی نباید بگم چون روایت عکس محترمه!
برداشت تو چیه؟
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
برداشت تو چیه؟
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
اومد سمتم و یواشکی گفت:«داداش سیگار داری؟» سیگار رو که در آوردم یواشکی قاپید تا فرمانده نبینه. از من یکمی کوچیک تر بود. سربازی لعنتی! بچهی همدان و لیسانس رشتهی صنایع بود. شش ماه دیگه خدمتش تموم میشد. یک سال از زندگیش رو توی پاسگاه مرزی توی دمای چهل و شش درجه گذرونده بود. اما یه محرکی هلش میداد. یه دختر که منتظرشه. تو همون دانشگاهی که هادی درس میخونده آشنا شدن و هادی مطمئنه چیزی از اون دختر زیباتر ندیده. قسم میخوره که اگر نازنینی نبود پاش هم توی اون پاسگاه نمیذاشت. میگفت از خدمت فرار میکرد اگر با نازنین برنامهی آینده نریخته بودن. شش ماه دیگه باید توی پاسگاهی میموند که وظیفهی اصلیش مبارزه با قاچاقه. هادی اونقدری اونجا زندگی کرده بود و اونقدری پای برهنه و صورت سوخته دیده بود که بدونه این جماعت راه دیگهای برای گذران امور ندارن! باید شش ماه دیگه با اسلحه آدمهایی رو نشونه بگیره که از ته قلب دوستشون داره و باهاشون همدردی میکنه! گفت:«توی دانشگاه هم باید کارهایی میکردم که باهاشون موافق نبودم. از پاس کردن واحدهای عقیدتی تا زبون گاز گرفتن جلوی حراست. اما اینجا کار کردن یه چیز دیگهست! هربار که میریم تا قایقهای قاچاق بر رو توقیف کنیم بغضم میگیره برادر! هر بار یکم عوض میشم. هربار یکم عوضی تر میشم! اما برادر من نمیخوام عوضی باشم!» میبینه بغضم گرفته و بغضش میگیره! لحظهی عجیبیه وقتی دو تا مرد که با هم غریبهان تصمیم میگیرن جلوی هم بشکنن! هر دو صورتمون رو کمی دزدیدیم و وانمود کردیم شن توی چشممونه! میگه:«برادر فندک داری؟» از توی داشبورد یه فندک صورتی پیدا میکنم و میدم بهش. فندک رو که میگیره دوباره دست میکنم تو داشبورد و بعدش یکم جیب هام رو میگردم تا یکم "فردای روشن" پیدا کنم و بهش بدم. هرچی گشتم نبود! همین جاها گذاشته بودمش لعنتی رو!
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
میگه:« نزدیک اون درخت نشین بهتره!»
میگم:«خالو ول کن این خرافات رو!»
میگه:«از ما گفتن بود.جونت پای خودت!»
میگم:«یعنی جدی جدی میگی اگه ناراحت شه میمیرم؟»
میگه:«از اونهایی که مردن بپرس!»
قصه از وقتی شروع میشه که دوتا بچهی تخس خونهی کلاغ روی این درخت رو با سنگ میزنن و شبش توی یک تصادف میمیرن.
مراد که یه پیرهن آبی رنگ و رو رفته تنش کرده و تمام مدت سرش رو به نشان تایید تکون میده زبون باز میکنه:«چند سال پیش میخواستم ببُرَم ای درخت بی صاحاب شده رو. ننهم چایید. شانس آوردیم!»
میرم پای درخت. خودش نیست ولی لونهش معلومه. کلاغی که تمام ده رو صاحب شده. کلاغ مرگ!
تو راه برگشت به مراد میگم:«خالو اینها خرافاته! خوب میکنی که کاری به درخت و کلاغ نداری اما اینها خرافاته!»
میگه:«چی بدونم!»
یکم توی سکوت رانندگی میکنم که یهو مراد میگه:«این چیه به آینهی ماشین آویزه؟!» میگم:«دیریم کچر!»
میگه:«چی چی هس؟»
میگم:«مثلا نمیذاره خواب بد بیاد سراغت!»
میگه:«کجاییه؟»
میگم:«مال سرخ پوستهاست!»
میگه:«ببین خارجیایم از این چیزها دارن! شمایم وصل کردی به آینه!»
یکم نگاهش میکنم. میگم:«ها راست میگی خالو» و دیریم کچر رو میبرم!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
میگم:«خالو ول کن این خرافات رو!»
میگه:«از ما گفتن بود.جونت پای خودت!»
میگم:«یعنی جدی جدی میگی اگه ناراحت شه میمیرم؟»
میگه:«از اونهایی که مردن بپرس!»
قصه از وقتی شروع میشه که دوتا بچهی تخس خونهی کلاغ روی این درخت رو با سنگ میزنن و شبش توی یک تصادف میمیرن.
مراد که یه پیرهن آبی رنگ و رو رفته تنش کرده و تمام مدت سرش رو به نشان تایید تکون میده زبون باز میکنه:«چند سال پیش میخواستم ببُرَم ای درخت بی صاحاب شده رو. ننهم چایید. شانس آوردیم!»
میرم پای درخت. خودش نیست ولی لونهش معلومه. کلاغی که تمام ده رو صاحب شده. کلاغ مرگ!
تو راه برگشت به مراد میگم:«خالو اینها خرافاته! خوب میکنی که کاری به درخت و کلاغ نداری اما اینها خرافاته!»
میگه:«چی بدونم!»
یکم توی سکوت رانندگی میکنم که یهو مراد میگه:«این چیه به آینهی ماشین آویزه؟!» میگم:«دیریم کچر!»
میگه:«چی چی هس؟»
میگم:«مثلا نمیذاره خواب بد بیاد سراغت!»
میگه:«کجاییه؟»
میگم:«مال سرخ پوستهاست!»
میگه:«ببین خارجیایم از این چیزها دارن! شمایم وصل کردی به آینه!»
یکم نگاهش میکنم. میگم:«ها راست میگی خالو» و دیریم کچر رو میبرم!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
Telegram
Cafe sz
این خاک مال ماست :عکسها و سفرنامه های سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خیلیها وقتی میگم با ماشین خودم اومدم بلوچستان میترسن! میدونی بلوچستان از چی میترسه؟
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
گوشهی جاده وایستاده بود که دیدمش. چشمم رو گرفت. وایستادم که ازش عکس بگیرم. گفتم:«میرم سمت تنگ. اگه هم مسیریم تا یه جایی ببرمتون.» با لهجهای که به سختی میشد فهمید چی میگه بهم گفت داره میره پاکستان! گفتم:«شما هم رفتنی شدی؟» با تکون سر بهم فهموند که بله! زیر لبی با غرولند گفت:«اینجا که نمیشه موند!»
یه نگاه به ریش سفیدش میکنم و سعی میکنم سنش رو تخمین بزنم. شصت؟ هفتاد؟ تو این سن دیگه رفتن برای چی؟
مگر آدمها نمیرن برای فردای بهتر؟! مگر نمیرن تا یه آیندهای داشته باشن؟ نکنه دیگه کار از این حرفها هم گذاشته؟! نکنه حتی نشه اینجا مُرد!
صداش رشتهی افکارم رو پاره کرد:«آب داری؟ آب بده! راهم درازه!» آب رو که میگیره ، شونهش رو میبوسم:«سفر بی خطر کاپیتان.»
📸سهیل سرگلزایی 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
یه نگاه به ریش سفیدش میکنم و سعی میکنم سنش رو تخمین بزنم. شصت؟ هفتاد؟ تو این سن دیگه رفتن برای چی؟
مگر آدمها نمیرن برای فردای بهتر؟! مگر نمیرن تا یه آیندهای داشته باشن؟ نکنه دیگه کار از این حرفها هم گذاشته؟! نکنه حتی نشه اینجا مُرد!
صداش رشتهی افکارم رو پاره کرد:«آب داری؟ آب بده! راهم درازه!» آب رو که میگیره ، شونهش رو میبوسم:«سفر بی خطر کاپیتان.»
📸سهیل سرگلزایی 📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA