Cafe sz
6.45K subscribers
853 photos
55 videos
18 files
602 links
این خاک مال ماست :عکس‌ها و سفرنامه های‌ سهیل و دوربینش ، موسیقی و ادبیات🌿☮️
instagram: soheil.sz
ارتباط با من:
@soheil_sargolzayi
Download Telegram
دست تکون میدم و راننده وایمیسته.
میگه:«کجا میری؟» میگم:«اونجا.» میگه:«تا اونجا نمیرم. یه دو راهی قبل از اونجا برمیگردم.» میگم:«تا دوراهیه قبل اونجا میتونم باهات بیام؟» میگه:«بیا بالا.» سیگار تعارف میکنه و میگم ترک کردم! خودش روشن میکنه. از این سیگار جدیدها که باریکن و کاغذ های سیاه دارن! اصلا به سیبیل و تیپ مشتیش نمیاد. دلم میخواست سیگار وینستون عقابی میکشید. تو این حالت‌ها که یه گوشه‌ی پاکت رو ‌سوراخ میکنن و چند تا ضربه میزنن به پاکت تا یک نخ در بیاد. اینطور بیشتر به دلم مینشست! تو دلم میگم راننده کامیون هم راننده کامیون‌های قدیم!
میگه:«اونجا چه خبر هست که میری؟» میگم:«اینجا چه خبر هست که بمونم؟» دستی به سیبیلش میکشه و بهم یه اشاره میکنه که یعنی تکیه بده و از جلوی آینه بغل برو کنار!
ادامه میده:«شنیدم اونجا خیلی خبره!» میگم:«ما از خبرهاش بی خبریم. دلت میخواد خوب بیا اونجا رو ببین.» میگه:«چند بار دلم خواسته از دور برگردون دور نزنم و تا اونجا برم. ولی ترسیدم. میترسم اونجا گیر گربه نره و روباه بیفتیم و چیز خورمون کنن و بجای خر بفروشنمون! دیدی که با پینوکیو چه کار کردن.» میگم:«دایی یه دست به گوش‌هات کشیدی؟ اینجا که خیلی وقته بجای خر فروختنمون!» 📝سهیل سرگلزایی
.
در انتظار یک راننده‌ی مقید به وینستون عقابی،خانوم هایده و فلاکس قرمز رنگ و رو رفته!
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ازش یه گیتار خریدم. مارک پاریس! ندیدم بودم این مارک رو تو ایران. تو چونه‌هایی که زدیم قرار شد پنجاه لیر تخفیف بده، کاور و یک دست سیم رایگان باشه و برام باغلامای ترکی بزنه! معامله‌ی خوبی بود. باغلاما یه ساز زهی و زخمه‌ایه که بین آذری‌ها، ترکها و بعضی مردمان کورد رواج داره و میگن برگرفته از ساز کهن چوگوره. در ایران هم بین آذری زبان ها سازی به اسم باغلاما دیدم اما از نظر ساختار تفاوت های واضحی با این ساز داره. امیدوارم لذت ببرین و هفته‌ی خوبی رو با این اجرا شروع کنین.
سهیل سرگلزایی
#آواز_قبیله
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
📸 پریچهر غریق نیا @szcafe
حالمون خوش نیست. اونقدری که حال و هوای سفرمونم نمیاد. می‌لولیم تو تنهاییمون، کتاب روی کتاب میذاریم و از یه صفحه‌ی پنج شیش سانتی دنیا رو رصد میکنیم! کمی ساز میزنیم، کمی شعر میخونیم و باز با خمیازه‌های کشداری از سر ملال، به سراغ همون صفحه‌ی شیش سانتی میریم و دنیا رو رصد میکنیم و حرص میخوریم و هی دستمون به اعتراضی میره و هی ترسمون میگیره! جنگل میسوزه. عمر میسوزه. فلانی را میگیرن. فلونی را می زنن و ما قد تمام کشیده خورده های عالم درد میکشیم و جیکمون در نمیاد!
رصد میکنیم و ترسمون میگیره و بهونه میگیریم و سر این و اون خالی میکنیم! میگیم چرا باقی ملت یه کاری نمی‌کنن؟ مثلا همین قشر کارگر. به خودمون میگیم اون‌ها باید بلند شن، نه ما که چیزی برای از دست دادن داریم! بله ، همین قدر وقیحانه!
صبح تا شب خودمون رو میذاریم روی میز محاکمه و از نوک مو تا ناخون پامون رو آنالیز میکنیم و نمیفهمیم کجامون درد میکنه این روزها!
شاید خسته‌ شدیم. از حرف. ولی نه از حرف‌های مردم. از حرف های خودمون! ‌
گاهی مچ خودمون رو میگیریم که داریم از همون کار‌ها میکنیم که نقد بهشون داریم و دلمون میگیره! هنوز وسط دوش‌های طولانی مچ خودمون رو میگیریم که یادمون رفته دوش آب رو ببندیم و قد یه اقیانوس آب تو فاضلاب ریختیم! مایی که بی آبی بلوچستان رو دیدیم! وای به حال ندیده‌هاش!
همین مایی که خبر از بی‌برقی روستا‌های جنوبی تو گرمای چهل درجه داریم، از اول تابستون امسال چند بار موقع برگشت به خونه با کولر روشن مونده از حواس پرتی مواجه شدیم! وای به حال بی‌خبرها!
هنوز مچ خودمون رو‌ میگیریم وقتی به ماشین پشتی راه نمیدیم چون میتونیم یا وقتی چراغ زرد رو به مبارزه طلبیدیم و گاز میدیم! همین مایی که ادعامون میشه! وای به حال بی ادعا‌ها.
هنوز اگر یاری به تنهاییمون اضافه شه، دستمون میره به چک کردن گوشی و صفحات مجازی و یادداشت‌های شخصی و یاران قبلی و فلان و بیسارش! همین مایی که از ملال اسارت چرتمون گرفته و صفحات آزادی و حقوق زنان رو لایک میکنیم! همین ما!
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
دو سه روزی توی آخرین خونه‌ی روستا بودم. بعد از خونه‌ای که من توش بودم فقط بیابون بود. اون شب چسبیده بودم به علاءالدین نفتی و کتابی که اشکان ترجمه کرده رو میخوندم که از صدای رعد و برق فهمیدم بیرون حسابی بارونه. هدلامپم رو از توی کوله در آوردم و از دم خونه اومدم بیرون که یه هوایی بخورم. صاحبخونه یه حاج خانم نود ساله بود که اگر چرت نمیزد مشغول ذکر گفتن بود. بارون رگباری میزد و هیچ ماهی توی آسمون نبود. از اون شب‌های سیاه! هیچ صدایی هم بجز صدای شلپ و شلوپ آب شنیده نمیشد. سرما از هر کجا که نپوشونده بودی رد میشد میرفت تو عمق تنت! به بیابون جلوی خونه زل زده بودم که تبدیل به یه سیاهی بی انتها شده بود و هدلامپم رو خاموش کردم تا چشمم به تاریکی عادت کنه. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم. همین که چشمم به تاریکی عادت کرد جثه‌ی کوچیکش رو که هفت یا هشت متر دورتر از من روی زمین نشسته بود رو توی تاریکی تشخیص دادم. عباس بود. پسر ده یازده ساله‌ی همسایه. عینکم همراهم نبود و درست صورتش رو نمیدیدم اما انگاری وسط اون هیاهو چهار زانو روی زمین نشسته بود و زل زده بود به من! صداش کردم:«عباس؟ تویی پسر؟! چرا زیر بارون نشستی؟» جوابم رو نداد. چهره‌ش بی حس شده بود و بر و بر داشت نگاهم میکرد. پشتم مور‌ مور شد! گفتم:«بیا تو از اون ماکارونی لاغرها درست کنیم!» عاشق نودل بود! چند باری که درست کردم با هم خورده بودیم و کلی حال کرده بود. باز جوابی نداد! نشستم رو سکوی جلوی خونه و یکم چشم‌هام رو مالیدم تا ببینیم واقعا عباسه یا نه! خودش بود. پا شدم و رفتم سمتش که یهو مثل قرقی از جاش پرید و به سمت خونه‌شون دوید! گیج و ویج برگشتم دم در و واسه خودم چایی ریختم و یکم به تاریکی نگاه کردم و برگشتم تو اتاقم! فرداش که بیدار شدم همه چیز تمیز تر و خوشرنگ تر از روز قبل بود. بارون حسابی همه چیز رو شسته بود و بوی تازگی گرفته بود روستا. رفتم تا نونوایی که نون بگیرم و نون تازه بزنم با تخم غاز. عباس تو صف بود! دروغ چرا از دیدنش ترسیدم! چند قدمی سمتش رفتم که برگشت و تا چشمش به من افتاد مثل همیشه با خنده ی گل و گشادش بهم سلام کرد! انگار نه انگار!
گفتم:«پسر تو دیوانه‌ای؟ دیشب چه وضعی بود؟»
یکم مثل خل و چل‌ها نگاهم کرد که یعنی اصلا نمیفهمه چی میگم! چند بار ازش سوال کردم و به کل منکر شد. گفت که دیشب اصلا بارون رو ندیده و وقتی بارون میومده خواب بوده!
شاید باورتون نشه اما تا همین امروز هروقت به اونشب فکر میکنم نمیتونم تشخیص بدم که اونشب خواب می‌دیدم و عباس و رعد و برق این‌ها همش خیال بوده یا تمامش اتفاق افتاده!
📝سهیل سرگلزایی
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
@szcafe 📸سهیل سرگلزایی
یک قانونی در مرمت آثار باستانی وجود داره که خیلی باحاله و اون اینه که باید قسمتی از بنا رو مرمت نکنی و قسمتی از رنگ، کاشی و چهارچوب قدیمی بنارو باقی بذاری تا قدمت واقعی بنا مشخص باشه! اگر دقت کنین توی بعضی بناهای مرمت شده میبینین که یک دیوار یا قسمتی از یک دیوار نو نشده و کاملا با قسمت‌های دیگه در تعارضه. خوب دلیلش همونه که گفتم. یعنی اون قسمت مال آدم اینکارست و نه واسه منی که فقط اومدم یه بنای خوشگل ببینم. یادمه چند وقت پیش توی یه عمارتی بودم و میشنیدم که یه دوستی داشت گلایه میکرد که چرا این مرمت‌ کن های تنبل‌ یه قسمت رو مرمت نکردن وقتی همه جا رو مرمت کردن! بگذریم. اضافه گویی ای بود تا بگم که چقدر بی سوادیم و تشنه‌ی حرف زدن! میدونی خوبی این مرمت نکردن یک قسمت چیه؟ تو میفهمی با یه ساختمون کهنه طرفی. اون قسمت مرمت نشده باعث میشه گول نوسازی‌ها رو نخوری و بفهمی رو این دیوار‌ها حساب آنچنانی نیست! ولی در مورد آدم‌ها این رو بعد از اینکه به دیوارشون تکیه کردی میفهمی! وقتی دیوار ریخت رو سرت تازه دوزاریت میفته که زیر این ظاهر امروزی یه بنای کهنه‌ و خاک گرفتست. پشت تمام حرف‌ها و حرکات متجددی که میبینی یه دختری داره له له یه ازدواج سنتی رو میزنه که مهریه بگیره و تمکین کنه! پسری آرزوی همسری رو داره که واسش اولی باشه! همسری که ناشی باشه و نابلد توی کار‌های خاک بر سری! آتئیستی هنوز وقتی به مشکل حادی میخوره نذر میکنه! اونم نذر جواد الائمه! همین الانی که این رو مینویسم یه ستون اخلاق‌های این مدلی توی خودم پیدا کردم. ستونی که باید ظاهرش رو مرمت نکنم تا آدم‌ها بدونن واقعا با چی سر و کار دارن!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe

https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
@szcafe 📸soheil.sargolzayi
خلیل دیوانه رو قبلا دم بقالی دیده بودم. نگاهت میکرد و‌ میخندید اما من شک داشتم که واقعا دیوانه باشه! بیشتر به نظرم میومد که خودش رو به دیوانگی زده تا از زیر خیلی چیزها در بره! چند باری مردم مچش رو گرفته بودن که داشته بچه‌ها رو اذیت میکرده و میخواسته بهشون تعرض کنه! اما چون یه تختش کمه یکم کتکش زده بودن و ولش کرده بودن! خلاصه خلیل دیوانه آزاد تو ده میگشت و پدر و مادر‌ها به بچه‌هاشون میگفتن که اگر مرد عجیب و غریبی خواست بهشون چیزی بده یا جایی ببردشون سریع فرار کنن و به پدر و مادر خبر بدن! کم کم اگر بچه‌ای خطایی میکرد هم تهدیدش میکردن که خلیل دیوانه رو صدا میکنن تا بخوردش و خلاصه خلیل دیوانه حسابی توی اون ده واسه بچه‌ها ترسناک بود. همه‌ی این‌ها رو بعد از اون روز فهمیدم. اون روز هوا حرف نداشت. چوب دستیم رو برداشتم و شال و کلاه کردم و زدم بیرون که یه قدمی بزنم. طبق معمول چندتا آبنبات چوبی هم برداشتم و یکیشم گذاشتم گوشه‌ی لپ خودم. نسکافه‌ایش رو! بین خونه ها راه میرفتم و موزیک گوش میدادم تا رسیدم به دم یه خونه که شیش تا بچه داشتن جلوش بازی میکردن. یه دستی تو جیبم کردم و دیدم اندازه‌ی همه‌شون آبنبات دارم و خوشحال رفتم طرفشون. نزدیک که شدم صداشون کردم و از جیبم آبنبات ها رو در آوردم و تعارفشون کردم. پیش خودم تصور میکردم که الان همه‌شون باهام رفیق میشن و به بازیشون دعوتم میکنن اما نقشه‌م یکم متفاوت پیش رفت! یکیشون یکم نگاهم کرد و یکدفعه زد زیر گریه و داد زد:«خلیل دیوااااااننه!» تا اومدم از موقعیت سر در بیارم همه‌شون زدن زیر گریه و از داخل خونه مادرشون رو صدا زدن! خلاصه تو یک چشم بهم زدن یک ماده شیر با یه چوب دستی بالا سرم بود و با لهجه‌ای که هیچی ازش نمیفهمیدم داشت بازجوییم میکرد! کم کم کار داشت بالا میگرفت که از خوش شانسی رفیقم که بچه‌ی همون ده بود از اونجا رد شد و من رو وسط سیلی از ملت عصبانی پیدا کرد که دارن به چشم خلیل دیوانه‌ی دو نگاهم میکنن! اومد و با لهجه‌ی خودشون چندتا چیز گفت و فضا رو آروم کرد. بچه‌ها آبنباتشون رو گرفتن و منم سریع دمم رو گذاشتم رو کولم و در رفتم! چند روز بعد باز خلیل رو دم بقالی دیدم که شاد و شنگول میچرخید و بستنی میخورد. معلوم نبود که کدوم بچه‌ای از زیر دست پدر و مادرش در رفته بود که اینقدر کیف خلیل کوک‌ بود. تا بوده همین بوده! گندش رو یکی دیگه میزنه، چوبش رو یکی دیگه میخوره!
📸سهیل سرگلزایی
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
باید در تاریخ بمانی! مانند سر نیزه‌ای که پهلوی مسیح را شکافت. مانند گلوله‌ی کروی کالیبر0.44 اینچ تپانچه‌ی سرپر چخماقی که در سر لینکلن نشست.
مانند توپی که به دستور ولادیمیر لیاخوف مجلس را نشانه گرفت! مانند تبری که بر گردن تروتسکی بوسه زد! باید در تاریخ بمانی! برای تغییری که در من رقم خورد! برای گاندی و لوترکینگ و بی‌نظیری که در من ترور شد! باید بمانی! ای زیبای من! ای سلاح کشتار جمعی! 📸سهیل سرگلزایی 📝
سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
توی این سال‌ها که سفر کردم بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که آدمیزاد هیچ دسترسی ای به واقعیت نداره و اکثر موضوعاتی که به عنوان خبر به‌ دست ما میرسه انتخاب و ویرایش شده‌‌ست! مثلا همین جاده! من حداقل دویست تا عکس از جاده دارم! جاده‌ای که کنارش ماشین‌های صنعتی سنگین دارن گرد و خاک میکنن. جاده‌ای که کنارش بچه‌های نیم وجبی و کثیف دارن عناب میفروشن! جاده‌ای که کنارش کولی‌ها ، چادر‌های پلاستیکی زدن! جاده‌ای که جنازه‌‌های متلاشی سگ رنگ آمیزیش کرده و جاده‌هایی که محل تخلیه‌ی فاضلاب شهریه و بوی تعفنشون ، روی روحت میمونه! اما من انتخاب کردم تو این جاده رو ببینی و حتی شاید زیرش بنویسم ایران زیباست و تو فکر خواهی کرد که ایران زیباست! من انتخاب میکنم تو جواد رو نبینی! همون پسرک خواب آلودی که گوشه‌ی همین جاده‌ها ساعت سه صبح ، وسط سوز زمستون بیابون ، خمیازه میکشه و توی دستهای یخ زده‌اش "ها" میکنه و مواظبه کسی بدون پرداخت پونصد تومن، دستشویی نره!
من انتخاب میکنم تو فکر کنی سفر آرامش و موسیقی و ماگ قهوه‌ست و تصویر پیرزنی که پاچه‌ی شلوارم رو میکشید تا ازش خرید کنم رو برای خودم نگه میدارم!
📝سهیل سرگلزایی 📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
این عکس داغه داغه! الان گرفتم. هیئت نینوای صفاییه‌ی یزد. عکسیه که لازم نیست من بنویسم ازش. یعنی حق ندارم بنویسم ازش. عکس روایت داره. تمام مسیر من که امروز به یزد رسید و اتفاقی به این هیئت رسید برای همین لحظه بوده! من چیزی نباید بگم چون روایت عکس محترمه!
برداشت تو چیه؟
📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA