پس از مدتی عاشقانهای تقدیم تان.
-
آغوش در آغوش
نزدیکِ هم از دورتر از دور رسیدیم
از دور شبیه دو خطِ نور رسیدیم
چون تاک، چه مستانه بههم ریشه دواندیم
انگور به انگور به انگور رسیدیم!
از دشت سوی جنگل و از کوه به دریا
ابرانه گذر کرده و مغرور رسیدیم
در روز که خورشید به تو داشت حسادت
شب بود و بههم، نور علی نور! رسیدیم
شب بود و بههم در دل تاریکی و تردید
چون صاعقه آتشدل و پرشور رسیدیم
آغوش در آغوش در آغوش در آغوش
منظور همان بود، به منظور رسیدیم
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
-
آغوش در آغوش
نزدیکِ هم از دورتر از دور رسیدیم
از دور شبیه دو خطِ نور رسیدیم
چون تاک، چه مستانه بههم ریشه دواندیم
انگور به انگور به انگور رسیدیم!
از دشت سوی جنگل و از کوه به دریا
ابرانه گذر کرده و مغرور رسیدیم
در روز که خورشید به تو داشت حسادت
شب بود و بههم، نور علی نور! رسیدیم
شب بود و بههم در دل تاریکی و تردید
چون صاعقه آتشدل و پرشور رسیدیم
آغوش در آغوش در آغوش در آغوش
منظور همان بود، به منظور رسیدیم
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
چهار رباعی از سالهای گذشته:
۱
دريا بودی در تو سرازير شدم
آتش گشتی و آه! تبخير شدم
عمريست خلاف هر چه هستم، هستی
از اين همه ناجوانیات پير شدم
۲
با تلخی اگرچه از ازل درگیرم
چندیست که با قند و عسل درگیرم
چشم تو رباعی و لبان تو غزل
خوشحالم از این که با غزل درگیرم
۳
صد پاره گلو و...سوز ما گم شده است
آن سوزن کهنهدوزِ ما گم شده است
از بس، پسِ روزگار سرگردانیم
شب پشت شب است و روز ما گم شده است
۴
از من هيجان و تاب را با خود بُرد
آرامش و خورد و خواب را با خود بُرد
از شبهايم كه ماه را، از روزم-
یار آمد و آفتاب را با خود بُرد
-
#سهراب_سیرت
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
۱
دريا بودی در تو سرازير شدم
آتش گشتی و آه! تبخير شدم
عمريست خلاف هر چه هستم، هستی
از اين همه ناجوانیات پير شدم
۲
با تلخی اگرچه از ازل درگیرم
چندیست که با قند و عسل درگیرم
چشم تو رباعی و لبان تو غزل
خوشحالم از این که با غزل درگیرم
۳
صد پاره گلو و...سوز ما گم شده است
آن سوزن کهنهدوزِ ما گم شده است
از بس، پسِ روزگار سرگردانیم
شب پشت شب است و روز ما گم شده است
۴
از من هيجان و تاب را با خود بُرد
آرامش و خورد و خواب را با خود بُرد
از شبهايم كه ماه را، از روزم-
یار آمد و آفتاب را با خود بُرد
-
#سهراب_سیرت
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
روز فرهنگ هزارگی مبارک!
(این پست را چند روز پیش در فیسبوک و اینستاگرام گذاشته بودم ولی یادم رفته بود اینجا هم بگذارم.
این هم تلاش من برای نوشتن اولین دوبیتی «آزرگی» برای همبستگی با این مردم شریف و فرهیخته:
-
ده پیش پای تو جان قربو کنوم ما
پیش خانه تو ره جارو کنوم ما
اگه یک روز رو در روی شویم یار
چیما و روی تو ماخبارو کنوم ما
#سهراب_سیرت
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
(این پست را چند روز پیش در فیسبوک و اینستاگرام گذاشته بودم ولی یادم رفته بود اینجا هم بگذارم.
این هم تلاش من برای نوشتن اولین دوبیتی «آزرگی» برای همبستگی با این مردم شریف و فرهیخته:
-
ده پیش پای تو جان قربو کنوم ما
پیش خانه تو ره جارو کنوم ما
اگه یک روز رو در روی شویم یار
چیما و روی تو ماخبارو کنوم ما
#سهراب_سیرت
-
اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/suhrabsirat
تلگرام👇
https://t.me/suhrabsirat1
فیسبوک👇
www.facebook.com/suhrabsirat
بازگشت به قالبهای کلاسیک در شعر انگلیسی
-
در زبان انگلیسی بهخصوص در فضای ادبی بریتانیا و امریکا اتفاق جالبی در حال رخ دادن است و آن این که شاعرانی دوباره رو آوردهاند به نوشتن در قالبهای کلاسیک مثل غزل و سانت/سونت که نوعی از قالب شعر انگلیسی شبیه غزل است.
نکتهٔ قابل توجه این است که برخی گفتهاند، چالشی که یک قالب شعر بهوجود میآورد باعث خلق مضامین متفاوت و تازهای میشود و همزمان اساسیترین نقد به قوالب کلاسیک را که محدود شدن شاعر در یک چارچوب خاص را زیر سوال بردهاند و بر این باورند که قالب شعر به دلیل مشخص بودن ساختار شکلی بیشتر از این که محدودکننده باشد رهاییبخش است.
رادیو ۴ بیبیسی BBC Radio 4 که شاید بهترین کانال رادیویی انگلیسیزبان، به خصوص از نظر کیفیت برنامههای ادبی، فلسفی و اجتماعی در جهان باشد، سریبرنامههایی را زیر نام «بازگشتبهقالب» به این موضوع اختصاص داده است.
بخش دوم این سری به قالب غزل در زبان انگلیسی میپردازد. خوشحالم که من نیز بخشی از این برنامه خواهم بود، در این برنامه دربارهٔ رونق غزل در زبان و شعر فارسی حرف زدهام و همچنین دربارهٔ غزلی از من که به غزل انگلیسی ترجمه شده، نیز حرف زده میشود.
این برنامه را از طریق لینک زیر میتوانید بشنوید.
https://tinyurl.com/39nwm3zj
-
در زبان انگلیسی بهخصوص در فضای ادبی بریتانیا و امریکا اتفاق جالبی در حال رخ دادن است و آن این که شاعرانی دوباره رو آوردهاند به نوشتن در قالبهای کلاسیک مثل غزل و سانت/سونت که نوعی از قالب شعر انگلیسی شبیه غزل است.
نکتهٔ قابل توجه این است که برخی گفتهاند، چالشی که یک قالب شعر بهوجود میآورد باعث خلق مضامین متفاوت و تازهای میشود و همزمان اساسیترین نقد به قوالب کلاسیک را که محدود شدن شاعر در یک چارچوب خاص را زیر سوال بردهاند و بر این باورند که قالب شعر به دلیل مشخص بودن ساختار شکلی بیشتر از این که محدودکننده باشد رهاییبخش است.
رادیو ۴ بیبیسی BBC Radio 4 که شاید بهترین کانال رادیویی انگلیسیزبان، به خصوص از نظر کیفیت برنامههای ادبی، فلسفی و اجتماعی در جهان باشد، سریبرنامههایی را زیر نام «بازگشتبهقالب» به این موضوع اختصاص داده است.
بخش دوم این سری به قالب غزل در زبان انگلیسی میپردازد. خوشحالم که من نیز بخشی از این برنامه خواهم بود، در این برنامه دربارهٔ رونق غزل در زبان و شعر فارسی حرف زدهام و همچنین دربارهٔ غزلی از من که به غزل انگلیسی ترجمه شده، نیز حرف زده میشود.
این برنامه را از طریق لینک زیر میتوانید بشنوید.
https://tinyurl.com/39nwm3zj
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بخش اول منظومهٔ «مرز هشتم» را که در برنامهٔ ادبی موزیم بریتانیا خواندم، با ترجمۀ انگلیسی آن که جولیت استیونسون، بازیگر و دکلماتور بریتانیایی آن را خوانده، تقدیم تان میکنم.
The English version beautifully read by Juliet Stevenson.
برای تماشای نسخۀ کامل این برنامه به این لینک👇 سر بزنید:
https://youtu.be/sN3Tz1rl0G4
نسخهٔ کامل «مرز هشتم» را هم از همین کانال (سنجاقشده در بالا) میتوانید به دست بیاورید.
The English version beautifully read by Juliet Stevenson.
برای تماشای نسخۀ کامل این برنامه به این لینک👇 سر بزنید:
https://youtu.be/sN3Tz1rl0G4
نسخهٔ کامل «مرز هشتم» را هم از همین کانال (سنجاقشده در بالا) میتوانید به دست بیاورید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بهاران ما کو؟
اثری از حسن آذرمهر، دوست قدیم و ندیم من که روزگاری را باهم و جمعی از یاران دیگر در بلخ دم و قدم زدیم پیش از آن که گردباد غربت و مجبوری بیاید و هر کسی را هر طرف بپراکند.
«بهاران ما کو؟» در ظاهر یک کار هنری ساده است اما به شدت عمیق و پر از حسرت و عسرت. این زمزمه که آرام زیر پوست آدم رخنه میکند و سپس به ضجههایی میرسد، صدایی است برخاسته از دل یک نسل، نسلی که با هیجان تمام و با دل و دیدگان روشن ظهور کرد و به پنجرههای امید نگاه کرد و همین که تازه به پلههای اول کامیابی قدم میگذاشت، پس زده شد، بر زمین کوبیده شد، در خیابانها تکه تکه شد و روی صحنۀ تیاتر و داخل دانشگاه و مکتب و پارک و حتا در جریان صبحانه سر سفره تکه تکه شد. اینگونه شد که «راه با چاه یکی شد» و «بهاران» و شادکامی از سالهای عمر این نسل، نسلی که من و حسن به آن تعلق داریم کوچید و زمستان سرد همچنان پابرجا ماند. با تو همصدایم و دستت را میفشارم آذرمهر عزیز!
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
اثری از حسن آذرمهر، دوست قدیم و ندیم من که روزگاری را باهم و جمعی از یاران دیگر در بلخ دم و قدم زدیم پیش از آن که گردباد غربت و مجبوری بیاید و هر کسی را هر طرف بپراکند.
«بهاران ما کو؟» در ظاهر یک کار هنری ساده است اما به شدت عمیق و پر از حسرت و عسرت. این زمزمه که آرام زیر پوست آدم رخنه میکند و سپس به ضجههایی میرسد، صدایی است برخاسته از دل یک نسل، نسلی که با هیجان تمام و با دل و دیدگان روشن ظهور کرد و به پنجرههای امید نگاه کرد و همین که تازه به پلههای اول کامیابی قدم میگذاشت، پس زده شد، بر زمین کوبیده شد، در خیابانها تکه تکه شد و روی صحنۀ تیاتر و داخل دانشگاه و مکتب و پارک و حتا در جریان صبحانه سر سفره تکه تکه شد. اینگونه شد که «راه با چاه یکی شد» و «بهاران» و شادکامی از سالهای عمر این نسل، نسلی که من و حسن به آن تعلق داریم کوچید و زمستان سرد همچنان پابرجا ماند. با تو همصدایم و دستت را میفشارم آذرمهر عزیز!
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
در بیوطنی
-
غزل نشد وطنم، اشکِ بیامان: وطنم!
فرار میکنم از این وطن به آن وطنم
قلمروِ کلماتم مرا که اکنون راند
جزیره شد وطنم، ابر خونچکان وطنم
وطنفروش نبودم، وطنبهدوش شدم،
غزلفروش نگشتم، شد آب و نان وطنم
شبیه گرد که بر بوریای بیوطنی...
نشستهام به تسّلا که من جهانوطنم!
وطن کجاست؟ اگر نیست هیچجای زمین
کجاست بالم اگر هست آسمان وطنم؟
وطن چه است؟ غزل؟ گریه؟ یا فراموشی؟
وطن کجاست؟ کدامین وطن؟ همان وطنم...
وطن کجاست؟ که بر شانهام چه سنگین است
غم ندیدن مادر، کجاست جان وطنم
چه کردهایم که اینگونه نسل اندر نسل
قرار نیست، فرار است سهم مان وطنم؟
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
-
غزل نشد وطنم، اشکِ بیامان: وطنم!
فرار میکنم از این وطن به آن وطنم
قلمروِ کلماتم مرا که اکنون راند
جزیره شد وطنم، ابر خونچکان وطنم
وطنفروش نبودم، وطنبهدوش شدم،
غزلفروش نگشتم، شد آب و نان وطنم
شبیه گرد که بر بوریای بیوطنی...
نشستهام به تسّلا که من جهانوطنم!
وطن کجاست؟ اگر نیست هیچجای زمین
کجاست بالم اگر هست آسمان وطنم؟
وطن چه است؟ غزل؟ گریه؟ یا فراموشی؟
وطن کجاست؟ کدامین وطن؟ همان وطنم...
وطن کجاست؟ که بر شانهام چه سنگین است
غم ندیدن مادر، کجاست جان وطنم
چه کردهایم که اینگونه نسل اندر نسل
قرار نیست، فرار است سهم مان وطنم؟
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
چهها که نشد
...نه! آنچه میگذرد خواب نیست، بیداریم!
خیال نیست! جنون نیست! سخت ناچاریم!
هجوم لشکری از زامبی چه کرد به ما
از این حقیقت کابوسواره بیزاریم!
چه شد که خانه به زندان بدل شد و دیدیم –
درون مطبخ ضحاکها گرفتاریم
چه آمده است سر ما که در محلهٔ خود
غریبهایم و گروگانِ چند خونخواریم!
«خدا» که «هیبت» خود را به خورد ما داده
چه کردهایم که این خشم را سزاواریم؟
اگر به گریه شکایت کنیم ناشُکریم!
به هر دلیل بخندیم اگر، گنهکاریم!
چه شد که نیم فراری و نیم دیگر مان-
رعیت دو-سه ملّای مردمآزاریم
چه خواستیم همه؟ «نان و کار و آزادی!»
چه شد؟ کنون که به سگ استخوان بدهکاریم!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
...نه! آنچه میگذرد خواب نیست، بیداریم!
خیال نیست! جنون نیست! سخت ناچاریم!
هجوم لشکری از زامبی چه کرد به ما
از این حقیقت کابوسواره بیزاریم!
چه شد که خانه به زندان بدل شد و دیدیم –
درون مطبخ ضحاکها گرفتاریم
چه آمده است سر ما که در محلهٔ خود
غریبهایم و گروگانِ چند خونخواریم!
«خدا» که «هیبت» خود را به خورد ما داده
چه کردهایم که این خشم را سزاواریم؟
اگر به گریه شکایت کنیم ناشُکریم!
به هر دلیل بخندیم اگر، گنهکاریم!
چه شد که نیم فراری و نیم دیگر مان-
رعیت دو-سه ملّای مردمآزاریم
چه خواستیم همه؟ «نان و کار و آزادی!»
چه شد؟ کنون که به سگ استخوان بدهکاریم!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
سرخوشانه
پنجه در پنجهٔ خود زور نباید بزنم
به خودم وصلهٔ ناجور نباید بزنم
با همین روز و شب تازه بگیرم عادت
حرف از تیرگی گور نباید بزنم
خاطراتم همهاش آتش و نیش و زهر است
دست در خانهٔ زنبور نباید بزنم
سرخوشانه به ترنم بنشینم، با بغض -
به گلویم گرهِ کور نباید بزنم
شاد باشم به دو-سه نغمهٔ قند قطغن
زخمهٔ تلخ به تنبور نباید بزنم!
شاد باشم که تنور است غم بیوطنی
دست و پا در دل تندور* نباید بزنم
در جهانی که شده خانهٔ خونآشامان
خون به جز از رگ انگور نباید بزنم!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
پنجه در پنجهٔ خود زور نباید بزنم
به خودم وصلهٔ ناجور نباید بزنم
با همین روز و شب تازه بگیرم عادت
حرف از تیرگی گور نباید بزنم
خاطراتم همهاش آتش و نیش و زهر است
دست در خانهٔ زنبور نباید بزنم
سرخوشانه به ترنم بنشینم، با بغض -
به گلویم گرهِ کور نباید بزنم
شاد باشم به دو-سه نغمهٔ قند قطغن
زخمهٔ تلخ به تنبور نباید بزنم!
شاد باشم که تنور است غم بیوطنی
دست و پا در دل تندور* نباید بزنم
در جهانی که شده خانهٔ خونآشامان
خون به جز از رگ انگور نباید بزنم!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
کوچ
دیدیم، وحشت آمد و لبخند کوچ کرد
اوقات تلخ ماند بهما، قند کوچ کرد
اهریمنان که یکسره در شهر ریختند
از کوچه کوچه کوچه خداوند کوچ کرد
از خانهها «امید» و «تمنا» ربوده شد
«پروانه» سوخت، «خاطره» هرچند کوچ کرد
دیدیم، سازها خفه شد، نغمهها شکست
سوز از گلوی هرچه هنرمند کوچ کرد
دیدیم ناگهان که خیالات خوب مان
از سر پرید و حس خوشایند کوچ کرد
آنچه که ماند بوتهٔ تریاک بود و بنگ
از ریشه، خیر و برکت هلمند کوچ کرد
«شعر» از شکوه بلخ مهاجر شد، ای دریغ!
شور از رگان شهر برومند کوچ کرد
آموی بیقرار به کولاب رهسپار…
البرز خسته سوی دماوند کوچ کرد
شلاق خورد «عشق» به جرم فقط خودش!
گل را به باغ اجازه ندادند، کوچ کرد!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
دیدیم، وحشت آمد و لبخند کوچ کرد
اوقات تلخ ماند بهما، قند کوچ کرد
اهریمنان که یکسره در شهر ریختند
از کوچه کوچه کوچه خداوند کوچ کرد
از خانهها «امید» و «تمنا» ربوده شد
«پروانه» سوخت، «خاطره» هرچند کوچ کرد
دیدیم، سازها خفه شد، نغمهها شکست
سوز از گلوی هرچه هنرمند کوچ کرد
دیدیم ناگهان که خیالات خوب مان
از سر پرید و حس خوشایند کوچ کرد
آنچه که ماند بوتهٔ تریاک بود و بنگ
از ریشه، خیر و برکت هلمند کوچ کرد
«شعر» از شکوه بلخ مهاجر شد، ای دریغ!
شور از رگان شهر برومند کوچ کرد
آموی بیقرار به کولاب رهسپار…
البرز خسته سوی دماوند کوچ کرد
شلاق خورد «عشق» به جرم فقط خودش!
گل را به باغ اجازه ندادند، کوچ کرد!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
میگذرد
زنده هستم! نفسی میرود و میآید
نفسی در قفسی میرود و میآید
آدمی روی همین رودِ روانِ هستی
مثل خاری و خسی میرود و میآید
دایناسور مخوفیست درونش هرچند-
ظاهراً چون مگسی میرود و میآید
روی اعصاب خودم راه نرفتم امشب
خاطرات تو بسی میرود و میآید
باز در هیأت یک عشقِ به دور از امکان
در سرم بوالهوسی میرود و میآید
مثل من در پل لرزانِ رسیدن به خودم
سینهخیزان چهکسی میرود و میآید؟
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
زنده هستم! نفسی میرود و میآید
نفسی در قفسی میرود و میآید
آدمی روی همین رودِ روانِ هستی
مثل خاری و خسی میرود و میآید
دایناسور مخوفیست درونش هرچند-
ظاهراً چون مگسی میرود و میآید
روی اعصاب خودم راه نرفتم امشب
خاطرات تو بسی میرود و میآید
باز در هیأت یک عشقِ به دور از امکان
در سرم بوالهوسی میرود و میآید
مثل من در پل لرزانِ رسیدن به خودم
سینهخیزان چهکسی میرود و میآید؟
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
اژدها
یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتادهام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتادهام
بودم چناری استوار اکنون ببین که چیستم -
یک برگ سرگردان که پهلوی تبر افتادهام
یک عمر شد اندوه، نام دیگر این زندگیست
یک عمر شد خونیستم که در جگر افتادهام
تنهایی من نیست مثل خلوت خوشباوران
از آسمان چندم اینجا از نظر افتادهام
از خویش و از بیگانه خوردم پیش پا و دست رد
با فرق در مرداب مجبوری اگر افتادهام
یک عمر شد دور خودم میگردم اما او کجاست؟
یک عمر شد کوچه به کوچه، دربهدر افتادهام
راه فراری یافتم اما سرانجامی نداشت
بیرون شدم از چاه و در چاه دگر افتادهام
هان! اژدهایی که مرا بلعیده نامش غربت است
با مرگ تدریجی خود اینگونه درافتادهام!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتادهام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتادهام
بودم چناری استوار اکنون ببین که چیستم -
یک برگ سرگردان که پهلوی تبر افتادهام
یک عمر شد اندوه، نام دیگر این زندگیست
یک عمر شد خونیستم که در جگر افتادهام
تنهایی من نیست مثل خلوت خوشباوران
از آسمان چندم اینجا از نظر افتادهام
از خویش و از بیگانه خوردم پیش پا و دست رد
با فرق در مرداب مجبوری اگر افتادهام
یک عمر شد دور خودم میگردم اما او کجاست؟
یک عمر شد کوچه به کوچه، دربهدر افتادهام
راه فراری یافتم اما سرانجامی نداشت
بیرون شدم از چاه و در چاه دگر افتادهام
هان! اژدهایی که مرا بلعیده نامش غربت است
با مرگ تدریجی خود اینگونه درافتادهام!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
خانه
خواستم «جان» بنویسم، بدنم سوخته بود
گفتم از «خانه» بگویم وطنم سوخته بود
در سکوتی که شد آلوده به مرگ و خفقان
خواستم لب بگشایم دهنم سوخته بود
خواستم دست بشویم من از اشک و بروم
گل لبخند ولی در چمنم سوخته بود
در غروبی که به یک کاسۀ پرخون میماند
رفتم و غرق شدم گرچه تنم سوخته بود
خواستم «آزادی» جانِ کلامم باشد
خط به خط، نقطهبهنقطه...سخنم سوخته بود
خواستم «خانه» بگویم که فرو ریخت سرم
سقف گوری که درونش کفنم سوخته بود
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
خواستم «جان» بنویسم، بدنم سوخته بود
گفتم از «خانه» بگویم وطنم سوخته بود
در سکوتی که شد آلوده به مرگ و خفقان
خواستم لب بگشایم دهنم سوخته بود
خواستم دست بشویم من از اشک و بروم
گل لبخند ولی در چمنم سوخته بود
در غروبی که به یک کاسۀ پرخون میماند
رفتم و غرق شدم گرچه تنم سوخته بود
خواستم «آزادی» جانِ کلامم باشد
خط به خط، نقطهبهنقطه...سخنم سوخته بود
خواستم «خانه» بگویم که فرو ریخت سرم
سقف گوری که درونش کفنم سوخته بود
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
فرار
مثل محکوم مرگ از زندان، قلبت از سینهات فرار کند
مات و مبهوت بنگری به خودت، از تو آیینهات فرار کند!
قفسی باشی و وطن نامت، بیم باشد نشان هر گامت
یکبهیک از زمین سوختهات گل و گنجینهات فرار کند
شهر، بوی تفنگو ریشوعرق؛کوچهها بوی خشموخون بدهند
خودِ ویروس در چنین وضعی از قرنطینهات فرار کند
در دل بلخ خانقاه شوی، پیر تو تا به روم بگریزد
تخت رستم شوی و سنگ شوی،از تو تهمینهات فرار کند
تنبهتن با خودت به جنگ افتی عضو-عضوت بههر طرف بدوند
از تن تکه-تکهات آخر روح پُرپینهات فرار کند
هر وجب گامهای بیگانه نبض این خاک را بههم زدهاست
چهکنم وحشت تو محو شود، از دلت کینهات فرار کند؟
آه! خالی شدن چه غمگین است!اینکه از خونوخوابو مستی تو
از همه ذرّههای هستی تو، یار دیرینهات فرار کند!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
مثل محکوم مرگ از زندان، قلبت از سینهات فرار کند
مات و مبهوت بنگری به خودت، از تو آیینهات فرار کند!
قفسی باشی و وطن نامت، بیم باشد نشان هر گامت
یکبهیک از زمین سوختهات گل و گنجینهات فرار کند
شهر، بوی تفنگو ریشوعرق؛کوچهها بوی خشموخون بدهند
خودِ ویروس در چنین وضعی از قرنطینهات فرار کند
در دل بلخ خانقاه شوی، پیر تو تا به روم بگریزد
تخت رستم شوی و سنگ شوی،از تو تهمینهات فرار کند
تنبهتن با خودت به جنگ افتی عضو-عضوت بههر طرف بدوند
از تن تکه-تکهات آخر روح پُرپینهات فرار کند
هر وجب گامهای بیگانه نبض این خاک را بههم زدهاست
چهکنم وحشت تو محو شود، از دلت کینهات فرار کند؟
آه! خالی شدن چه غمگین است!اینکه از خونوخوابو مستی تو
از همه ذرّههای هستی تو، یار دیرینهات فرار کند!
#سهراب_سیرت
@suhrabsirat1
سطرهایی برای امروز و این روزها...
روز بازار خون
خواب بد نیست آنچه میبینیم
قصهٔ زنده ماندن و مرگ است
با خزانٍ تصادفی چه کند –
آن که همسرنوشت یک برگ است؟
گور، پرچم، گلوله، دود، کفن
به من اینها وطن نبود؟ وطن!
کیستند این جماعت جانی؟
زامبیمشربند و اهل لجن
چیست در چار سوی ما اکنون؟
بغض، سرکوب، خشم، بیزاری!
«توبه» زیر شکنجه سود نداشت
پیش از آن اعتراف اجباری
روز بازار خون رسید و همه –
خودبهخود هر کنار عرضه شدیم
گرگ همسایه در معامله بود
خسته و سوگوار عرضه شدیم
این چه بازی بیسرانجام است؟
راستی باختیم یا بردیم؟
های ای خصم! فکر پوچ نکن!
که همه گم شدیم یا مردیم
یک نفس هم اگر که باقی بود
در دل امید روشنایی هست
هر تپش با غرور و آزادی
نبض ما را که آشنایی هست
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
-
شرح عکس: پسری سوگوار که خواهر خود را در حمله انتحاری دیروز در آموزشگاه کاج از دست داده است.
روز بازار خون
خواب بد نیست آنچه میبینیم
قصهٔ زنده ماندن و مرگ است
با خزانٍ تصادفی چه کند –
آن که همسرنوشت یک برگ است؟
گور، پرچم، گلوله، دود، کفن
به من اینها وطن نبود؟ وطن!
کیستند این جماعت جانی؟
زامبیمشربند و اهل لجن
چیست در چار سوی ما اکنون؟
بغض، سرکوب، خشم، بیزاری!
«توبه» زیر شکنجه سود نداشت
پیش از آن اعتراف اجباری
روز بازار خون رسید و همه –
خودبهخود هر کنار عرضه شدیم
گرگ همسایه در معامله بود
خسته و سوگوار عرضه شدیم
این چه بازی بیسرانجام است؟
راستی باختیم یا بردیم؟
های ای خصم! فکر پوچ نکن!
که همه گم شدیم یا مردیم
یک نفس هم اگر که باقی بود
در دل امید روشنایی هست
هر تپش با غرور و آزادی
نبض ما را که آشنایی هست
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
-
شرح عکس: پسری سوگوار که خواهر خود را در حمله انتحاری دیروز در آموزشگاه کاج از دست داده است.
خدای جاذبهها
به تبسم جادویی تو قسم که تمام جهان من از تو پر است
همه هستیام از تو، نگاه من از تو و ذهن و زبان من از تو پر است
به تبسم جادویی تو قسم که هزار بهشت و هزار بهار-
به لطافت آن دو لبت نرسد، چه خوشم که دهان من از تو پر است
من اگر چه که گرگ صبور و خَپَم، تو خلاف من آهوی مست و رها
شده خشم نهان من از تو خوشی، هوس و هیجان من از تو پر است
به تبسم جادویی تو قسم که خدای تمامیِ جاذبههاست
تو دلیل حیات تهی منی، دل «شادروان» من از تو پر است
نه فقط شریان که تو خون منی که تو حجره به حجره درون منی
که جنون منی، نَفَسِ نفسم! ضربان-ضربانِ من از تو پر است
کلمات من و تب و تاب من و قلمم، ورقم، سخنم، غزلم...
به تبسم جادویی تو قسم، همه چیزِ از آنِ من از تو پر است
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
به تبسم جادویی تو قسم که تمام جهان من از تو پر است
همه هستیام از تو، نگاه من از تو و ذهن و زبان من از تو پر است
به تبسم جادویی تو قسم که هزار بهشت و هزار بهار-
به لطافت آن دو لبت نرسد، چه خوشم که دهان من از تو پر است
من اگر چه که گرگ صبور و خَپَم، تو خلاف من آهوی مست و رها
شده خشم نهان من از تو خوشی، هوس و هیجان من از تو پر است
به تبسم جادویی تو قسم که خدای تمامیِ جاذبههاست
تو دلیل حیات تهی منی، دل «شادروان» من از تو پر است
نه فقط شریان که تو خون منی که تو حجره به حجره درون منی
که جنون منی، نَفَسِ نفسم! ضربان-ضربانِ من از تو پر است
کلمات من و تب و تاب من و قلمم، ورقم، سخنم، غزلم...
به تبسم جادویی تو قسم، همه چیزِ از آنِ من از تو پر است
#سهراب_سیرت
@SuhrabSirat1
تبعیدی
من گم شدم، تو گم شدی، او بیگمان گم شد!
نامش چه بود آرامشی که ناگهان گم شد؟
یادم نمیآید چه بودم، چیستم حالا؟
یک تکّه از من هر کجا گرد جهان گم شد
شاید تو را ای بیخیالی! سالهای پیش -
آوارگی از من گرفت و راه مان گم شد
یادم نمیآید...تو را قاچاقچی شاید –
از من جدا کرد آن شب و خود از میان گم شد
شاید که بین آبهای تشنهٔ یونان
لغزید انگشتانت از دستم...زمان گم شد!
دریا زمین را یکسره بلعیده بود انگار
لشکرکشی کرد ابر و دیدم آسمان گم شد
یک پیرمرد خسته شد طفل درون من
شور جوانی هم نفهمیدم چهسان گم شد
تبعیدی که گردباد جبر او را برد
خاکستری که در دل آتشفشان گم شد
در من قراری بود اگر کرده فرار اکنون
از بدو پیدایش گمانم آشیان گم شد
شاید وطن، آری همان آرامش جاری
اصلیترین هستی من بود و همان گم شد
#سهراب_سیرت
-
@suhrabsirat1
من گم شدم، تو گم شدی، او بیگمان گم شد!
نامش چه بود آرامشی که ناگهان گم شد؟
یادم نمیآید چه بودم، چیستم حالا؟
یک تکّه از من هر کجا گرد جهان گم شد
شاید تو را ای بیخیالی! سالهای پیش -
آوارگی از من گرفت و راه مان گم شد
یادم نمیآید...تو را قاچاقچی شاید –
از من جدا کرد آن شب و خود از میان گم شد
شاید که بین آبهای تشنهٔ یونان
لغزید انگشتانت از دستم...زمان گم شد!
دریا زمین را یکسره بلعیده بود انگار
لشکرکشی کرد ابر و دیدم آسمان گم شد
یک پیرمرد خسته شد طفل درون من
شور جوانی هم نفهمیدم چهسان گم شد
تبعیدی که گردباد جبر او را برد
خاکستری که در دل آتشفشان گم شد
در من قراری بود اگر کرده فرار اکنون
از بدو پیدایش گمانم آشیان گم شد
شاید وطن، آری همان آرامش جاری
اصلیترین هستی من بود و همان گم شد
#سهراب_سیرت
-
@suhrabsirat1