سروش صحت
9.73K subscribers
77 photos
9 videos
2 files
114 links
این کانال با اطلاع شخص سروش صحت ایجاد شده است و داستانها و مطالب مربوط به ایشان را پوشش می دهد.

telegram.me/soroushsehat
facebook.com/soroushesehat
instagram.com/sehat_story
Download Telegram
آیا دایی هایم توانستند ویجی را شکست دهند؟

"فکر می کنه ویجینتی مالاست" این جمله را مادربزرگم در باره خانم هایی که خیلی زیبا نبودند، اما خودشان فکر می کردند زیبا هستند و ناز و ادای زیادی داشتند به کار می برد. در خانواده ما "ویجینتی مالا" سمبل زیبایی زنانه به شمار می رفت. "ویجینتی مالا" و "راج کاپور" بازیگران اصلی فیلم سینمایی "سنگام" بودند، فیلمی که پدر و مادرم بارها و بارها و بارها آن را دیده بودند. یکی از قدیمی ترین تصاویر زندگی ام مربوط به سینما چهارباغ اصفهان است و صف طویلی که مردم برای دیدن فیلم "سنگام" درست کرده بودند از قرار این صف و ازدحام مال یک روز و دو روز نبوده و در تمام مدت نمایش فیلم "سنگام" که رکورد مدت زمان نمایش یک فیلم در اصفهان را شکسته بود صف و ازدحام هم بوده است. در فامیل، بعضی ها یازده دوازده بار "سنگام" را دیده بودند و باز هم دلشان می خواست فیلم را ببینند. در آلبوم، عکس هایی از پدرم هست که مدل مو، سبیل، ژست نشستن و حتی حالت صورت پدرم شبیه به "راج کاپور" است. یعنی سعی کرده که شبیه به "راج کاپور" باشد. اما مثل هرچیز دیگر این دنیا علاقه به "راج کاپور" و "ویجینتی مالا" و فیلم هندی هم در خانواده ما دوام و بقای همیشگی نداشت. با قبول شدن دوتا از دایی هایم که یکی بعد از دیگری در دانشگاه تهران پذیرفته شدند، شعله فیلم هندی دیدن، در خانواده ما کم فروغ و خیلی زود خاموش شد. حالا دایی هایم از وقتی دانشجو شدند فیلم هندی را مبتذل می دانستند و بعد از یک مدتی مادرم که خیلی دایی هایم را قبول داشت هم به این نتیجه رسید که فیلم هندی مبتذل است و پدرم هم کلا قید فیلم و سینما را زد که زد. به این ترتیب وقتی در دوره راهنمایی بچه ها از "جبار سینک" و "بسنتی" و رقص "بسنتی" با پای برهنه روی خرده شیشه ها در فیلم "شعله" یا "ویجی" و هنرپیشه خوش چهره اش "آمیتاباچان" حرف می زدند، نه هنرپیشه ها را می شناختم و نه فیلم ها را دیده بودم و البته که از این بابت ناراحت نبودم، بلکه یک احساس برتری پنهان هم داشتم چون فکر می کردم آن ها وقتشان را تلف کرده اند، اما من از وقت پربهایی که حکم طلا دارد بهترین استفاده را کرده ام.
با قبول شدن دایی هایم در دانشگاه تهران و به مرور چیزهای دیگری هم در خانواده ما ممنوع شد. مثلا پاورقی مجلات را خواندن، دیدن نمایش های خنده داری که خیلی هم تئاتر نبود، از همان هایی که حالا هم مشابهش در خیلی از سینماها اجرا می شود، خواندن کتاب های عامه پسند و ترجمه های "ذبیح الله منصوری"، گوش کردن به ترانه های کوچه بازاری و حتی خواندن کتاب های پلیسی... به این ترتیب سلیقه من شکل گرفت. به عبارت بهتر شکل داده شد، شکلی شبیه به آن چه سلیقه دایی هایم بود اما نصفه نیمه... می گویم نصفه نیمه چون مادرم که همیشه در جمع از "رومن رولان" و "جان شیفته" و "خانواده تیبو" و "روژه مارتن دوگار" حرف می زد تمامی کتاب های ترجمه "ذبیح الله منصوری" را هم با ذوق و شوق می خرید و یواشکی می خواند، حتی "خواجه تاجدار" را با آن قطر و ضخامت دوبار خواند، اما جایی از "خواجه تاجدار" یا "سینوهه پزشک مخصوص فرعون" صحبت نمی کرد.
موقع نوشتن این مطلب اتفاق عجیبی افتاد. تلویزیون داشت برنامه ای در باره یک نوع موریانه که در جنگل های حاره زندگی می کند و به علت گرم شدن زمین یا لایه اوزن یا تغییرات گازهای گلخانه ای در شرف انقراض قرار گرفته اند پخش می کرد و نشان می داد که چطور زیست شناسان و حشره شناسان سه دانشگاه در استرالیا، آفریقای جنوبی و آمریکا در تلاشی همسو و هم جهت سعی در جلوگیری از انقراض این گونه از موریانه ها دارند. پسرم که با دقت محو تماشای این برنامه شده بود از من پرسید "چرا دارند اینقدر زور می زنند که این موریانه ها باقی بمونند؟" گفتم "برای این که اکوسیستم کامل باشه، برای این که تنوع و رنگ آمیزی حیات به همه موجوداتش احتیاج داره" پسرم گفت "حالا برای ببر و پلنگ درسته ولی برای موریانه به چه دردی می خوره؟" کمی فکر کردم، من هم نمی دانستم موریانه، آن هم این گونه خاص حاره ای از موریانه به چه درد می خورد. گفتم "نمی دونم" پسرم گفت "شاید دانشمندها فکر می کنند جهان یک مجموعه است، یه مجموعه که توش همونقدر که پلنگ مهمه، موریانه هم مهمه..." به پسرم نگاه کردم و گفتم "تو این چیزها را از کجا می فهمی؟" پسرم لبخند زد و گفت "خیلی... کلا آدم فهمیده ای هستم" من هم لبخند زدم و یاد مصاحبه ای از آهنگساز و موزیسین معاصر "فیلیپ گلس" افتادم. در بخشی از مصاحبه، مصاحبه شونده از "گلس" که با احاطه کامل به موسیقی کلاسیک، نوآوری و بدعت های زیادی در موسیقی مدرن داشته است پرسیده بود آیا او هرگز به موسیقی های نازل مثلا موسیقی پاپ گوش می دهد و "گلس" برآشفته بود و جواب داده بود که "موسیقی پاپ اصلا موسیقی نازلی نیست، اصلا معلوم نیست که موسیقی نازل کدام است و موسیقی فاخر کدام... ما فقط می توانیم سلیقه ای د
اشته باشیم، سلیقه ای که در گذر زمان تغییر می کند و گاهی به سمت پیچیدگی پیش می رود و گاهی به سمت سادگی..." ما سلیقه های مختلفی داریم و برای این سلیقه باید خوراک باشد. ما می توانیم همیشه و همه وقت، فقط و فقط سینمای "برسون" و "گدار" را دنبال کنیم و یا هم سینمای "برسون" و "گدار" را دنبال کنیم و هم "چیچو و فرانکو" را دوست داشته باشیم. می توانیم شبانه روز "باخ و پرگولوزی" گوش کنیم، اما ممکن است شنونده همیشگی "باخ" گاهی شنونده "مایکل جکسون" هم باشد و ممکن است کسی که روزی فقط و فقط "آهنگ های "مدرن تاکینگ" را گوش می کرده حالا صدای "لویی لویی" گفتن مدرن تاکینگ دیوانه اش کند و فقط با صدای "نصرت فاتح علی خان" به آرامش برسد. می توانیم کله پاچه و سیراب شیردان دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم ولی در کنار قهوه خانه ها و ساندویچی ها و پیتزافروشی ها چه خوب است که طباخی ها هستند کله و پاچه و سیراب شیردان سرو کنند، همان طور که رستوران هایی برای طبخ استیک و فیله مینیون هست. راستش دلم می خواهد "سنگام" و "شعله" و چند فیلم هندی دیگر ببینم و بعد تصمیم بگیرم که سینمای هند را دوست دارم یا دوست ندارم.‌




🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

نظرات شما:


http://www.instagram.com/sehat_story
خوش گذشت ولی خدا را شکر که تموم شد



مراسم عروسی که تمام می شود وقتی بیشتر مهمان ها رفته اند و فقط خودی ها باقی مانده اند و هر کدام خسته گوشه یی ولو شده اند، کافی است یک نفر بگوید «آخیش، خیلی خوش گذشت» تا بلافاصله یک نفر دیگر بگوید «خدا را شکر که به خوبی و خوشی تمام شد».عروسی هر چقدر هم که خوش بگذرد برای برگزارکنندگانش اینقدر دنگ و فنگ و بدو بدو دارد که حتی خود عروس و داماد هم ته دلشان از تمام شدنش خوشحال می شوند. جشنواره هم برای جشنواره روها همین حالت را دارد، هر چقدر هم که عشق فیلم و عشق جشنواره باشیم و روزهای سال را یکی یکی در انتظار وصال جشنواره و دیدن گل روی فیلم ها گذرانده باشیم و شب آخر جشنواره دلمان پر از غم و حسرت فراق باشد ولی باز هم یک گوشه دلمان خوشحالیم که بالاخره تمام شد، چون در طول جشنواره اگر مدام به سینما رفته باشیم که از همه کار و زندگی افتاده ایم و بیچاره شده ایم و اگر از آن خوره هایی باشیم که بنا به دلایلی فیلم ها را ندیده باشیم هم دلخوریم و دوست داریم جشنواره زودتر تمام شود که از غصه ندیدن فیلم ها و حسادت پنهان به آنهایی که فیلم ها را می بینند خلاص شویم.حسن دیگری که تمام شدن جشنواره و برگشت زندگی به روال عادی اش برای یک جشنواره رو حرفه یی دارد این است که از شر جواب دادن به دو سوال «چی دیدی؟» و «چطور بود؟» بقیه و پرسیدن دو سوال «تو چی دیدی؟» و «چطور بود؟» از بقیه خلاص می شویم و می توانیم سراغ سایر سوال و جواب های زندگی مان برویم.

روز اول جشنواره با همه دوستان و آشنایانی که در سینما می بینیم گرم و گیرا چاق سلامتی می کنیم ولی در روزهای بعد این سلام و علیک های گرم تبدیل به تکان دادن دستی از دور و تحویل لبخندی زورکی می شود و روزهای آخر خود را به ندیدن زدن هم می رسد با تمام شدن جشنواره از این عذاب الیم هم نجات پیدا می کنیم و می توانیم با خیال راحت عزیزانی را که خیلی هم دوستشان داریم ولی ترجیح می دهیم گهگاه ببینیم شان، گهگاه ببینیم و خوشحال شویم.

از دیگر مزایای تمام شدن جشنواره این است که اگر جشنواره تمام نشود که دوباره شروع نمی شود که ما اینقدر منتظرش باشیم. خوبی جشنواره همین است که هر سال می دانیم سال بعد هم دوباره هست، ولی عروسی هر سال تکرار نمی شود.


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


http://www.instagram.com/sehat_story
دیدم تو خواب وقت سحر
یک روز توی کوچه محل قدیمی مان در اصفهان داشتم راه می رفتم که دیدم یک بچه دزد دارد دنبالم می آید. هفت هشت سالم بیشتر نبود و این سن وقتی توی یه کوچه تنگ و باریک در یک محله قدیمی در حال راه رفتن باشی بهترین وقت برای این است که بچه دزدها تو را بدزدند. بارها مادرم هشدار داده بود که مواظب بچه دزد ها باشم ولی آن روز وقتی به صورت عملی با یک بچه دزد روبرو شدم اصلا نمی‌دانستم برای مواظب بودن باید چه کار کنم شروع به دویدن کردم، بچه‌دزد هم تا دید من دارم میدوم دوید.

من سرعت قدم هایم را تندتر کردم بچه دزد هم تندتر دوید، من تندتر و تندتر و تندتر دویدم ولی بچه دزد هم تندتر و تندتر و تندتر می دوید و چون پاهای بلندتر و بدنی قوی تر داشت به من نزدیک و نزدیک تر می شد تمام توان و انرژی ام را جمع کردم و دویدم اما فایده نداشت بچه دزد داشت می‌رسید فاصله ی ما فقط به اندازه یک دست بود و کافی بود بچه دزد دستش را کمی بکشد و پشت یقه ی من را بگیرد.

مثل آرش که جان خودش را در تیر کرد من هم تمام جان و توانم را به پاهایم دادم. در هوا بلند می شدم و به جای یک گام دو گام برمی داشتم و بعد پایم به زمین می رسید باز هم سریعتر سه گام در هوا ، چهار گام در هوا، پنج گام پی در پی و بعد یکدفعه به هوا رفتم آرام آرام بالا رفتم و اوج گرفتم بچه دزد را دیدم که زیر پایم می دود و بالا می‌پرد ولی دستش به من که توی هوا بودم نمی رسید بالای کوچه های محل مان در اصفهان رفتم و رفتم و رفتم بعد یک جای امن و مطمئن فرود آمدم و نفس راحتی کشیدم باورم نمی شد که به این راحتی پریده باشم دوباره امتحان کردم دویدم تندتر دویدم مثل کسانی که در مسابقه پرش سه گام شرکت می کنند چند قدم در هوا برداشتم و بعد دوباره پریدم بعد از آن بارها و بارها و بارها پریده ام همیشه به همین روش و همیشه در خواب.

این خواب آنقدر برایم تکرار شده که گاهی فکر می کنم واقعا قادر به پروازم حتی چند بار امتحان کردم و عجیب آنکه در این امتحان ها دو مرتبه واقعا در بیداری هم توانستم بپرم و البته بعدا فهمیدم که آن بیداری ها هم خواب بوده است یعنی در خواب خواب می دیدم که بیدارم و دارم امتحان می کنم که می توانم بپرم یا نه و بعد پریده ام

خوابیدن را دوست دارم چون در خواب می‌توانم بپرم، چون در خواب می توانم فرار کنم، چون در خواب می توانم آنهایی را که دوست دارم ببینم حتی اگه مرده باشند و می‌توانم به جاهایی بروم که نرفتم که نمی‌توانم بروم حتی می توانم به جاهایی بروم که نیست. یک بار که خوابیده بودم احساس کردم دارم می میرم، مرگ از کف پایم شروع به بالا آمدن کرد اول انگشت های پاهایم مرد بعد کف پا، بعد مرگ بالا آمد و ساق هایم مرد بعد زانوها، رانها و بعد شکمم...

نفس نمی توانستم بکشم مرگ داشت خودش را در بدنم بالا می کشید و می آمد سینه ام مرد، گردنم مرد، دیگر نمی توانستم سرم را تکان بدهم چانه ام مرد دهانم مرد قادر به داد زدن هم نبودم مرگ داشت به چشمانم میرسید مطمئن بودم مرگ وقتی از چشمهایم بگذرد و آنها هم بمیرند دیگر کامل میمیرم لحظه ای که مرگ به چشمانم رسید با تمام توان باقی مانده برایم یک لحظه چشم هایم را باز کردم و مرگ با همان سرعتی که بالا آمده بود برگشت و پایین آمد و از تنم بیرون رفت و بعد با یک نفس بلند بیدار شدم خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم. گاهی از خواب میترسم، از خوابیدن، از خواب دیدن، از کابوس ها، رویاها از مردن در خواب از دیدن مرده ها از جاهای عجیب و غریب گاهی میترسم.

خواب خوب و بد کم ندیدم ولی می‌دانم از میان تمام آرزوهای کوچک و بزرگی که دارم مهمترین شان این است که شب ها بتوانم راحت بخوابم آیا آرزوی بهتر از این وجود دارد؟‌



🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


http://www.instagram.com/sehat_story
آقای اروین یالوم شما هم؟

بلیط نمایش "الیور توئیست" گیر نمی آمد. به هوتن زنگ زدم، سه تا بلیط برایمان گذاشت. با دوستم بهمن و پسرم جلوی تالار وحدت قرار گذاشتیم. پنج دقیقه به شروع نمایش مانده بود و هنوز هیچکدام نیامده بودند. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم حتما نمایش را از اول ببینم. بهمن رسید. گفتم "چرا اینقدر دیر اومدی؟" گفت "دیر نیومدم، پنج دقیقه مونده... پسرت کو؟" گفتم "هنوز نرسیده" در حالی که نگاهم دائم به خیابان بود کمی با بهمن حرف زدم، نمایش داشت شروع می شد ولی پسرم هنوز نیامده بود. هم دلخور و عصبانی بودم ، هم نمی توانستم غر بزنم چون پسر "خودم" نیامده بود. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. نمی دانستم چه کار کنم، درهای سالن باز شده بود و تماشاگران داشتند وارد سالن می شدند. خون خونم را می خورد، بهمن لبخند می زد و این لبخندش از هزارتا فحش بدتر بود، انگار تقصیر من بود، انگار من دیر کرده بودم. بالاخره پسرم رسید و از دور دوان دوان آمد. گفت "ببخشید، خیلی ترافیک..." وقت توضیح شنیدن نداشتیم. گفتم "حرف نزن، بریم تو. الان شروع می شه" پسرم می خواست چیزی بگوید گفتم "می گم حرف نزن، بریم تو" ببخشید ببخشیدگویان و معذرت خواهی کنان از جلوی مردم که به خاطر رد شدن ما نیم خیز می شدند می گذشتیم. پسرم پای یک خانم میانسال را لگد کرد. از صدای "آخ" بلند خانم معلوم بود که پایش له شده و درد تمام وجودش را گرفته است. کلی از خانم معذرت خواستم و به پسرم گفتم "چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟" پسرم گفت "نگاه کردم، ولی فاصله این ردیف ها خیلی کمه" راست می گفت، فاصله ردیف ها کم بود. گفتم "اگه دیر نیومده بودی مجبور نبودیم وقتی همه سرجاهاشون نشستند از جلوشون رد بشیم" بالاخره به صندلی هایمان رسیدیم. ردیف سوم صندلی های پانزده، شانزده و هفده. خوشحال بودم که نهایتا همه چیز جور شد. نفسی به آسودگی کشیدم و به پسرم گفتم "این جا بهترین جای سالنه" پسرم گفت "مگه ردیف اول بهترین جای سالن نیست؟" گفتم "نه، ردیف اول به سن زیادی نزدیکه، دائم باید سرت را بگیری بالا... ردیف سوم نزدیکه، ولی خیلی نزدیک نیست، بهترین جاس" بهمن گفت "چون بلیط ردیف سوم را بهش دادن می گه این جا بهترین جاس، والا همه می دونن بهترین ردیف، ردیف اوله" گفتم "جای تشکرته؟... اگه من نبودم ردیف سی ام هم جا گیرت نمی اومد" بهمن گفت "این جا کلا بیست تا ردیف بیشتر نداره" دیگر چیزی نگفتم چون نمایش شروع شد. عجب دکوری، عجب صحنه ای. همیشه فیلم های موزیکال را دوست داشتم و اولین بار بود که داشتم یک نمایش موزیکال را از نزدیک می دیدم. ارکستر، جلوی صحنه، موسیقی نمایش را به صورت زنده اجرا می کردند. جادو شده بودم. زیرچشمی به پسرم و بهمن نگاه کردم، معلوم بود آن ها هم خیلی خوششان آمده است. از پسرم پرسیدم "چطوره؟" گفت "عالیه... چقدر خوب شد اومدم" خوشحال بودم، با خودم گفتم حالا که پسرم بزرگتر شده باید بیشتر با او تئاتر و سینما بروم. باید به کتاب خواندن و فیلم دیدن تشویقش کنم و اگر جایی برنامه و موسیقی خوبی بود او را هم خبردار کنم. پسرم ذهنم را خوانده بود چون داشت با مهربانی مخصوصی نگاهم می کرد. لبخند زدم و آرام پرسیدم "فکرمو خوندی؟" پسرم گفت "من باید برم دستشویی" گفتم "چی؟" پسرم گفت "دارم می میرم" باورم نمی شد، گفتم "چرا قبل از نمایش نرفتی؟" پسرم گفت "نگذاشتی که... هی گفتی بدو بدو بدو، اصلا نگذاشتی حرف بزنم" دونفر از ردیف پشت اعتراض کردند که صدای بلند ما اذیتشان می کند، سه نفر هم از جلو سرشان را برگرداندند و نگاهی ملامت بار کردند، یعنی ساکت شویم. آرام در گوش پسرم گفتم "وایسا بعد نمایش برو" پسرم گفت "دارم می ترکم" گفتم "یک ساعت دیگه تمومه" پسرم گفت "پنج دقیقه هم نمی تونم صبر کنم" واقعا حالم بد شده بود، هنوز یک ربع هم از نمایش نگذشته بود و چند دقیقه پیش بود که با کلی مکافات از جلوی این همه آدم رد شده بودیم. به پسرم گفتم "الان تازه نمایش شروع شده، اقلا یه کمی صبر کن، بعد برو" پسرم گفت "وسط نمایش که بدتره" خیلی به صحنه نزدیک بودیم، آنقدر که مطمئنا بازیگران هم از بلند شدن و حرکت یک نفر تمرکزشان به هم می خورد، بخصوص که برود و چندلحظه بعد برگردد. به پسرم گفتم "پس رفتی بیرون دیگه برنگرد تو سالن" یک نفر از پشت روی شانه ام زد و گفت "خوبه خودتون تو همین کار هستید، زشته اینقدر حرف می زنید" معذرت خواهی کردم و با نگاهی تند در حالی که با انگشتم بیرون را نشان می دادم ضربدری در هوا کشیدم، یعنی اگر رفتی بیرون دیگر برنگرد. پسرم گفت "می خوام بیام بقیه نمایش را ببینم ، زود می رم و می یام" گفتم "نمی شه" بهمن که مکالمات ما را می شنید گفت "برنگرده که بدتره... این صندلی خالی بمونه از روی سن می بینن فکر می کنن پسرت نمایش را دوست نداشته، رفته" تمام پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند می زد. پسرم گفت "من دیگه طاقت ندارم... نذاری برم بدتر آبروریزی می شه" نفس عمیق
دردسری نخواهم داشت. به خانم و آقای مسنی که طرف راستم نشسته بودند نگاه کردم، بعد به زوج جوانی که با پسر ده دوازده ساله شان سمت چپم نشسته بودند نگاه کردم، خودم را کمی در صندلی ام جابجا کردم و نمایش شروع شد...


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

http://www.instagram.com/sehat_story
ی کشیدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هایم را از خجالت بستم. صدای پسرم را می شنیدم که دوباره دارد از کسانی که از جلوی پایشان رد می شود عذرخواهی می کند و صدای مردان و زنانی را می شنیدم که اعتراض می کنند، صداها مثل صدای پتک در مغزم می پیچید، آن هم نه پتک معمولی، پتکی که ضربه هایش را یک آمپلی فایر مافوق قوی توی هوا پخش می کند. چند ثانیه ای که طول کشید تا پسرم به در سالن برسدو بیرون برود بر من چند قرن گذشت، احساس می کردم که دیگر موی سیاهی در سرم باقی نمانده است، خواستم نفسی به راحتی بکشم، اما نفس ام بالا نیامد، چون می دانستم که تا چندلحظه دیگر پسرم می آید و راه رفته را برمی گردد. آمد و برگشت و دوباره اعتراض و دوباره پتک و دوباره آب شدن از خجالت. بالاخره پسرم روی صندلی اش نشست و گفت "آخیش، حالا دیگه کیف می کنم" حالا دیگر من هم کیف می کردم، بالاخره تمام شده بود، بالاخره کشتی به ساحل امن رسیده بود و حالا وقت لذت بردن از نمایش بود. تکیه دادم و خودم را به نمایش سپردم، به نورها، صداها، بازی ها، حرکات، چه کیفی داشت. به بهمن نگاه کردم که در خودش جمع شده بود و آرام پرسیدم "چطوره؟" تجربه لذت جمعی همین است. وقتی چندنفر با هم از کاری یا چیزی لذت می برید انرژی های هرکدام انرژی بقیه را تقویت و تشدید می کند. بهمن گفت "پاشو بریم بیرون" "چی؟!" بهمن گفت "منو زود ببر بیرون" نمی توانستم بفهم دارد چه می گوید، انگار داشت چینی حرف می زد. یعنی باورم نمی شد. دوباره گفتم "چی داری می گی؟" بهمن گفت "من حالم خوب نیست، فکر کنم دارم سکته می کنم، پاشو بریم بیرون" گفتم "وسط نمایش که کسی سکته نمی کنه" پسرم گفت "مگه سکته جا داره؟" گفتم "بله، بیمارستان" پسرم گفت "بله، ولی بدی اش اینه که هیچکس تو بیمارستان سکته نمی کنه" بهمن گفت "ببین من را برسون بیمارستان، قلبم داره وامیسه" دستم را روی پیشانی بهمن گذاشتم، عرق کرده بود و عین یخ سرد شده بود. با استیصال احمقانه ترین سوال زندگی ام را پرسیدم "بهمن نمی تونی تا آخر نمایش صبر کنی؟" بهمن با چشمانی که بی رمق تر از همیشه بود نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و پاشدم...

*******

همیشه فکر کرده ام بالاخره می آید، بالاخره روزی می رسد که نفس راحتی بکشم بی دغدغه، با خیال راحت، همانطوری که همیشه دلم خواسته است و البته که بارها و بارها این لحظه را تجربه کرده ام ولی تجربه این لحظه پایدار و طولانی نبوده است. دیشب داشتم حافظ می خواندم به این بیت که رسیدم مکث کردم "در بزم دور یک قدح در کش و برو/ یعنی طمع مدار وصال دوام را" قضیه این است، این وصال را دوامی نیست، مدت بی دغدغه نشستن طولانی نیست، درعوض مدت دغدغه دارنشستن هم طولانی نیست، یعنی هیچ چیز طولانی نیست و بدی اش همین است و البته خوبی اش هم همین است.
امروز صبح شماره جدید فصلنامه "ترجمان" را خریدم، داشتم فهرستش را نگاه می کردم، چشمم به مقاله ای با این عنوان افتاد "وقتی یالوم گریست" زیر عنوان نوشته بود "اروین یالوم، روان درمانگر محبوب در بیمارستان بستری شده و خودش را در آستانه مرگ می بیند" باورم نشد. به کتاب های یالوم فکر کردم، وقتی نیچه گریست، روان درمانی اگزیستانسیال، مسئله اسپینوزا، مامان و معنی زندگی و... چقدر در کتاب هایش از زندگی و نوع نگاه درست به مرگ و زندگی گفته بود. در "درمان شوپنهاور" که اصلا قهرمان داستان پزشکی بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من فکر می کردم خواندن کتاب هایش کمک می کند که راحت تر زندگی کنیم و راحت تر بمیریم، دلم می خواست بدانم حالا که خودش در بیمارستان بستری است با مرگ راحت کنار آمده است؟ در همین مقاله جمله ای از یالوم نقل شده که می گوید "از اینکه باید این زندگی و دنیای فوق العاده را رها کنی متنفرم" و "متنفرم که ببینم زندگی تمام شده" اما متنفر باشیم یا نباشیم تمام می شود و هرکه باشیم و هرکاری که بکنیم به قول یالوم "ما در مردن، این تنهاترین اتفاق زندگی تنهاییم" در همین مقاله جمله ای از چارلز دیکنر نویسنده "اولیور توئیست" نقل شده که می گوید "در یک دایره سفر می کنم، چرا که هرچه بیشتر به سوی فرجام کشیده می شوم حس می کنم به آغاز نزدیک و نزدیک تر شده ام"...

******

آخر هرسال که می شود قبل از شروع سال جدید به این سوال فکر می کنم که "روی کدام صندلی می توان از نمایش زندگی بیشتر لذت برد و چطور می شود با آسودگی از روی صندلی این سالن نمایش برخاست؟ چطور می شود برای رفتن بزرگ و همیشگی ،وقتی دیگران هنوز نشسته اند آماده شد؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟"...

******

دوباره به هوتن زنگ زدم و دوباره برایم بلیط گذاشت. این بار فقط یک بلیط و به شوخی و جدی متلک انداخت که "به شرطی که دوباره هی نیای و بری و نمایش را به هم نزنی" خندیدیم و برایش توضیح دادم که دفعه قبل استثنا بوده است. این بار بلیطم ردیف اول بود. بهترین جای سالن. توی صندلی ام فرو رفتم و خیالم راحت بود که دیگر
یک قصه ی خرکی
دست مزن!
چشم , ببستم دو دست
راه مرو!
چشم , دو پایم شکست
حرف مزن!
قطع نمودم سخن
نطق مکن!
چشم ببستم دهن
هیچ نفهم!
این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین گیلانی ملقب به نسیم شمال

مادربزرگم گفت: خیلی خری!

کلاس دوم راهنمایی بودم امتحان علوم داشتیم و کم خوانده بودم. رسول هم نخوانده بود. قرار شد کتاب علوم را سر جلسه ببریم و من از روی کتاب بنویسم و به رسول هم برسانم. کتاب را زیر لباسم قایم کردم و با خودم بردم اما هنوز در نیاورده معلممان دید و از سر جلسه بیرونم کرد

مادربزرگم پرسید: چرا رسول کتاب رو با خودش نیاورد؟ گفتم: اون یکم ترسو هست

مادر بزرگم پرسید: قبلا هم کتاب سر جلسه برده بودی؟ گفتم: یکی دوبار
پرسید: همیشه تو می بری؟ گفتم: بله
مادربزرگم پرسید: رسول چیکار میکنه؟ گفتم: هیچی

گفت: وقتی گرفتنت چیکار کرد؟ گفتم: هیچی
پرسید: هیچی نگفت؟ گفتم: گفت خیلی بی عرضه و خری

مادربزرگم گفت: نه، خیلی بی عرضه نیستی، فقط خیلی خری!

یک خرابه نزدیک خانه ی ما بود که توی آن خر می بستند
خر، خر زغال فروشی بود که توی محلمان مغازه داشت و با این خر زغال هایی را که می فروخت جابجا می‌کرد، خر شیری رنگ بود ولی چون خورجین خورجین زغال جابجا می‌کرد همیشه دست و پا و دل و کمرش زغالی و سیاه بود و خاک زغال تمام سر و صورت و بدنش را پوشانده بود.
زغال فروش محله مان را همه مش زغال صدا می‌کردند. مش زغال پیرمرد آرام و شوخ طبعی بود که با همه مهربانی و شوخی می‌کرد جز خرش

درست است که آب و غذای خر را می داد ولی آنچنان خورجین های خر را که بیشتر توبره بود تا خورجین از زغال لبالب می‌کرد که خر بیچاره زیر سنگینی بار به سختی کمر راست می کرد و لمبر می‌خورد

و ای داد و بیداد لمبر خوردن خر همان و عصبانیت مش زغال که چوب می کشید و خر زبان بسته را زیر چوب سیاه می‌کرد همان

مش زغال خر را می‌زد و اعتقاد داشت تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر

و خر کتک می خورد و می خورد و می خورد و زغال می برد و می برد و می برد.

غروبها من میرفتم پیش مش زغال که با بیل زغالها را در کفه های ترازوی بزرگی که از سقف آویزان کرده بود میریخت و می کشید، می نشستم

مش زغال زغالها را میکشید و کیسه میکرد و از خاطره هایش میگفت ، با ۶۰ سال اختلاف سن با هم دوست شده بودیم.

کارش که تمام میشد هندوانه ای قاچ میکرد. هندوانه را با هم میخوردیم بعد پوست هندوانه را خرد می‌کرد و می‌گفت: اینا رو ببر برا اون زبان بسته

من پوست هندوانه ها را می بردم و جلوی خر میریختم و می نشستم و به خوردنش نگاه می‌کردم

خر گاهی دست از خوردن می کشید و برای لحظاتی به من خیره می شد و بعد دوباره شروع به خوردن می‌کرد. یواش یواش من و خر هم با هم دوست شدیم و دوستی ما از دوستی من و مش زغال صمیمی تر و مستحکم تر شد.

برای خر پوست هندوانه و طالبی و گرمک می‌بردم و خر با چشمهای مهربانش نگاهم می کرد و گاهی پلک میزد.

احساس می‌کردم گاهی حتی لبخند کمرنگی روی لبهای کلفتش نقش میبندد. با برس حوض شور موهایش را شانه می کردم و خر با قدرشناسی نگاهم میکرد

اکثرا بعد از شانه و قشو کردنش دوست خرم آن‌چنان کیفور می‌شد که روی خاک و خل خر غلت میزد و بعد من دوباره قشویش می کردم. ولی روزهایی که مش زغال مشتری داشت خبری از شانه و غشو نبود و اگر خر لحظه ای میلنگید مش زغال چوبش را می کشید و خر را تا می‌خورد میزد دوستم به من نگاه می کرد و من نمیدانستم چه کنم یک بار به مش زغال گفتم: اینقدر بدبخت رو نزن مش زغال گفت: خر رو باید بزنی، نزنی پررو میشه

مادر بزرگم گفت: خیلی خری!
چرا خیلی خر بودم؟ به خرابه رفتم و به خر نگاه کردم، به این حیوان نجیب و سر به راه که مثل خر کار می کرد اما حاصل زحمت و تلاشش به چشم نمی‌آمد

همه از نجابت اسب مغرور میگفتند اما نجابت خر که به مراتب نجیب تر از آن حیوان چموش و مغرور بود به حساب خریتش گذاشته می شد

به غذایش نگاه کردم کاه، پوست هندوانه، پوست خربزه و اگر روزی ضیافت برپا می شد کمی هم یونجه

به چشم های عاقل و مهربان و مظلومش نگاه کردم، چرا همه از چشم آهو میگفتند و هیچکس چشم زیبای خر را نمی دید؟

چرا صدای گنجشک و بلبل و طوطی و سگ و گربه و گاو آزارمان نمی‌داد اما به محض شنیدن عرعر خر گوش مان را می گرفتیم که این صدای خرکی واردش نشود؟

از مادربزرگم پرسیدم: عیب خر چیه؟
مادر بزرگم گفت: اینکه خره
گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی احمقه

گفتم: من فکر نمی‌کنم احمق باشه، چشماش باهوشه

مادر بزرگم گفت: معلومه که باهوشه، خر اگه یکدفعه پاش تو یه چاله بیفته، دیگه حواسش به اون چال هست، خر همیشه نزدیکترین راه را برای رفتن انتخاب میکنه، کی گفته احمق هست؟

گفتم:شما گفتین احمقه

مادر بزرگم گفت: احمق هست چون هرچی بارش کنن چیزی نمی گه، چون هرچی بزن تو سرش صداش در نمیاد ،
چون رم نمیکنه، چون روی دو تا پاهاش بلند نمیشه، چون توسری خوره ،چون هر جوری باهاش تا کنی می سازه، چون خره

برگشتم پیش دوستم و قشویش کردم دوستم با مهربانی نگاهم کرد و این بار واقعا لبخند زد
به شوخی گفتم: چرا در گنجه بازه؟ چرا؟ دوستم بیشتر خندید و عرعر کرد

گفتم: فکر کنم باید خریت رو بزاری کنار. دوستم پرسید: یعنی چی؟

گفتم: یعنی من الان افسارت رو باز میکنم تو برو

خر گفت: کجا؟ مگه میشه؟ گفتم: چرا نمیشه

تا کی میخوای مش زغال۵۰ کیلویی ۵۰ کیلو زغال بارت کنه بعد هم که میگی سنگین هست با چوب بیفته به جونت؟

خر چیزی نگفت مدتی فقط راه رفت و در سکوت فکر کرد، بعد نگاهم کرد
آرام رفتم و طنابی را که دور گردنش بود از میخ طویله جدا کردم و از گردنش در آوردم. دوباره نگاهم کرد. بعد پوزه اش را به دستم مالید و یکدفعه شروع به تاختن کرد
دوستم آنچنان می پرید و می جهید و میرفت
که تا آن روز هیچ اسبی را ندیده بودم که چنان یورتمه ای برود. خر من اسب شده بود

سر امتحان جغرافی رسول گفت: ببین من زیاد نخوندم اگه تونستی بهم برسون

گفتم: منم زیاد نخوندم

این دفعه تو اگه تونستی بهم برسون‌


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

http://www.instagram.com/sehat_story
کاش آدم ها خاطراتشان را بنویسند
(با یادی از بهمن زرین پور)

با عمه ام و پسرم داشتیم یک فیلم قدیمی نگاه می کردیم. در نمایی از فیلم، بهمن زرین پور جوان از قاب تصویر رد شد. فیلم را کمی عقب برگرداندم و روی تصویر بهمن زرین پور پاز کردم. پسرم گفت "چرا نگه داشتی؟" گفتم "این آقا تو کلی از فیلم ها و سریال های زمان بچگی من بازی کرده بود، متاسفانه چند وقت پیش فوت کرد، دلم می خواست یه کمی به عکسش نگاه کنم" پسرم پرسید "دوستش داشتی؟" گفتم "آره" عمه ام گفت "کلی خاطره ازشون داریم" پسرم با دقت بیشتری به تصویر جوانی های آقای زرین پور که توی قاب تلویزیون ثابت شده بود نگاه کرد. گفتم "چه خوبه که فیلم را می شه برگردوند عقب یا نگه داشت... کاش می شد با زمان هم همین کار را کرد" پسرم لبخند زد. فهمیدم که از حرف و احساس لطیف من خوشش آمده است. خوشحال شدم و پرسیدم "حرف هام برات جالب بود؟" گفت "نه" گفتم "تو که خندیدی" گفت "آخه حرف ات خنده دار بود... یعنی چی کاش زمان برمی گشت عقب؟... این از اون حرف های الکیه" گفتم "می دونم زمان عقب برنمی گرده، گفتم کاش، یعنی آرزو کردم" پسرم گفت "خب آرزوش هم الکیه، آرزویی که شدنی نیست به چه دردی می خوره؟" گفتم "آرزو یعنی همین... یعنی یه چیزی که نمی شه ولی تو دل ات می خواد بشه" پسرم گفت "آرزو یعنی چیزی که احتمال شدنش کمه ولی غیرممکن نیست و تو با وجود این که می دونی احتمالش کمه دل ات می خواد بشه" کمی به پسرم نگاه کردم و گفتم "این چیزها را من به تو یاد دادم؟" پسرم "دوباره لبخند زد و گفت "آره" گفتم "داری مسخره می کنی؟" گفت "نه، واقعا خودت بهم گفتی... یادت نیست؟" از خودم خوشم آمد. گفتم "چه چیزهای خوبی یادت دادم" پسرم گفت "آره، حیف که خودت یادت نمی نونه" حرفش دلخورم کرد ولی راست می گفت. به پسرم گفتم "حرف ات دلخورم کرد ولی راست می گی" پسرم گفت "ببخشید" عمه ام گفت "آقای زرین پور خاطراتش را ننوشته؟" گفتم "نمی دونم" گفت "این نوشتن خاطرات و زندگی نامه نویسی خیلی کار خوبیه... مثل همونه که دل ات می خواد، انگار زمان برمی گرده عقب..." حرفش را اصلاح کردم و گفتم "البته کامل نه، انگار می ری به گذشته و برمی گردی" پسرم گفت "بابام راست می گه، انگار می ری به گذشته و برمی گردی" خوشحال شدم که بالاخره پسرم یکی از حرف هایم را تایید کرد و ادامه دادم "نوشتن خاطرات هم برای خود آدم خوبه هم برای بقیه، چون هم خودت به پشت سرت نگاه می کنی و دوباره سبک سنگینش می کنی هم بقیه انگار تجربه ها و زندگی تو را یه بار تجربه و زندگی می کنن" عمه ام گفت "تازه می شه کلی درباره اون دوره و زمونه اون آدمی که خاطره یا زندگی نامه اش را نوشته چیز میز فهمید، یا درباره شخصیت خود اون آدم" با خودم گفتم چه خوب بود اگر خاطرات یا زندگی نامه ای از سعدی یا امیرکبیر یا حتی قاتل امیرکبیر به قلم خودشان وجود داشت. چقدر دلم می خواست بدانم سعدی بیت "تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد/ دگران رویند و آیند و تو همچنان که هستی" را در چه حال و هوایی و دقیقا برای چه کسی نوشت است. چقدر دلم می خواست حال و احوال میرزا تقی خان را در ایام تبعید به کاشان بدانم و چقدر دلم می خواست بدانم قاتل امیرکبیر بزرگ آن شب وقتی از حمام فین برمی گشته چه حسی داشته، چه کرده و چطور خوابیده است. به پسرم و عمه ام گفتم "واقعا اگه آدم های بزرگ زندگی نامه شون را بنویسن خوبه" عمه ام گفت "آره ولی کاش آدم های غیربزرگ هم بنویسن" گفتم "چرا؟" گفت "برای این که الان دیگه بقیه درباره بزرگان می نویسن ولی خیلی ها هستن که آدم های بزرگی هستند ولی هیچکس نمی دونه یا خاطرات بزرگی دارند یا با آدم های بزرگی بودند و از زندگی اون ها چیزهایی می دونند که هیچکس نمی دونه... بعدش هم بزرگان دوست دارند تو خاطره نویسی هم بزرگ باشند ولی آدم های معمولی واقعی تر می نویسند" به پسر و عمه دانشمندم نگاه کردم و گفتم "اصلا شاید یه علتی که خیلی از بزرگان خاطراتشون را نمی نویسن همینه که دوست ندارند اشتباهاتشون یا ضعف هاشون یا خطاهاشون را بقیه بدونن" پسرم گفت "خب می تونن دروغ بنویسند" گفتم "این که خیلی بده" پسرم گفت "دروغ نوشتن بهتره یا ننوشتن؟" عمه ام گفت "دروغ نوشتن خیلی بده ولی از ننوشتن بهتره... چون اگه دروغ بنویسند یه عده می یان می گن این دروغ نوشت بعد سرش حرف می زنند بالاخره معلوم می شه راست نوشته یا دروغ" گفتم "خیلی وقت ها هم معلوم نمی شه" عمه ام گفت "خب نشه... اون وقت یه عده می گن این درست می گه، یه عده هم می گن اون درست می گه" گفتم " به نظر من این خیلی بده، کسی اصلا ننویسه بهتر از اینه که دروغ بنویسه" عمه ام گفت "به نظر من آدم ها باید سعی کنند راست و درست بنویسند ولی حتی اگه دروغ بنویسند بهتر از ننوشتنه، مخصوصا که هیچکس نمی تونه راست راست راست یه ماجرا را بنویسه، چون آدم فقط نظر و نقطه نظر خودش را می نویسه که حتی اگه راست و درست باشه اصلا معلوم نیست
عین واقعیتی که اتفاق افتاده باشه" به عمه ام گفتم "این ها را هم من به شما یاد دادم؟" عمه ام گفت "نه دیگه، من به تو و صدتا مثل تو چیز یاد می دم" به عمه ام گفتم "این که می گین همه خاطراتشون را بنویسن اون وقت کلی خاطرات و زندگی نامه های غیرخوندنی و غیرمفید و غیرجذاب هم می مونه..." عمه ام گفت "نه نمی مونه، نوشته می شه ولی چاپ نمی شه، چاپ هم بشه نمی مونه... چیزهایی که نباید بمونه نمی مونه، چیزهایی هم که باید بمونه می مونه" به پسرم گفتم "بعضی ها خاطرات جذابی دارند ولی بلد نیستند بنویسند" پسرم گفت "خب باید این خاطرات را برای کسایی که بلدن بنویسن تعریف کنند تا اونا بنویسند" به پسرم و عمه ام گفتم "ما چه آدم های باحالی هستیم" پسرم گفت "وای... هروقت از این چیزها می گه بعدش یه چیزی می خواد" گفتم "آفرین ولی درخواستم کوچیکه، برو گیلاس ها را از تو یخچال بیار بخوریم" پسرم گفت "مطمئن بودم" و رفت گیلاس ها را آورد. فیلم را دوباره پلی کردم، همینطور که داشتیم فیلم را می دیدیم و گیلاس می خوردیم با خودم فکر کردم کاش می شد زمان را به عقب برگرداند یا لحظاتی آن را نگه داشت... دیدم پسرم دارد نگاهم می کند. با صدای بلند گفتم "کاش آقای زرین پور خاطراتش را نوشته باشه"‌


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


صفحه داستان های سروش صحت در اینستاگرام:

http://www.instagram.com/sehat_story
اودیسه زمینی من با مسعود فراستی

اوائل اسفند خانمی از یک دفتر فیلمسازی با من تماس گرفتند و گفتند برای تهیه یک مستند درباره دیدنی ها و جذابیت های ایران عده ای را در نظر گرفته اند تا در تیم های دونفره راهی شهرهای مختلف ایران شوند. همراه هر تیم یک گروه فیلمبرداری هم می رفت و بعد مجموعه این فیلم ها در قالب پکیجی که نقاط دیدنی کمتر شناخته شده ایران را معرفی می کرد منتشر می شد. هر تیم دونفره با یک پاترول که گروه می داد سفر می کرد. برنامه جذابی بود. پرسیدم "من کجا قرار است بروم؟" خانم گفت "چون کرمان درس خوانده اید استان کرمان را برای تان در نظر گرفته ایم" عالی بود، خیلی دلم می خواست پس از سال ها دوباره به کرمان بروم. پرسیدم "هم تیمی من کیه؟" خانم گفت "مسعود فراستی" چی؟!!! فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم "کی؟" خانم دوباره گفت "مسعود فراستی" گفتم "معلومه که من نمی آیم" خانم پرسید "چرا؟" چرا نداشت، اصلا دلم نمی خواست توی یک پاترول با فراستی از تهران تا کرمان بروم و برگردم. معذرت خواهی کردم و تمام شد و رفت. فردا شبش که تلویزیون را روشن کردم مسعود فراستی داشت توی برنامه هفت درباره فیلم های هفته حرف می زد. نمی دانم چرا برایم جالب شد. نشستم و نگاه کردم که چطور فراستی با خونسردی و آرامش پنبه تمام فیلم ها و کارگردان هایش را زد و همه شان را با آرامش به خاک و خون کشید. فراستی چطور می توانست اینقدر تند و تیز و کله شق و گاهی بی منطق و گاهی بامنطق و ضد همه چیز اما درعین حال شیرین باشد؟ دلم نمی خواست قبول کنم که شیرین است ولی بود. فردایش شماره تلفن دفتر فیلمسازی را گرفتم و گفتم من حاضرم با آقای فراستی بروم. خانمی که با او حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد، اما پنج دقیقه بعد زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت "آقای صحت ببخشید، متاسفانه ما نمی تونیم در خدمت تون باشیم" پرسیدم "چرا؟" خانم توضیح داد که "آقای فراستی نمی خواهند با شما بیایند و چون با ایشان زودتر فیکس کرده بودیم باید از شما معذرت خواهی کنیم" گفتم "آقای فراستی نگفتن چرا نمی خوان با من بیان؟" خانم آن طرف خط گفت "نخیر" ولی نخیرش را یک جوری گفت. پرسیدم "واقعا نگفتن؟" خانم گفت "چرا، ولی دلیل مهمی نبود" گفتم "دلیل شون چی بود؟" خانم گفت "ببخشیدا... واقعا ببخشید... گفتن از شما خوش شون نمیاد..." داشتم دیوانه می شدم. تلفن آقای فراستی را گیر آوردم و زنگ زدم، گوشی را که برداشت گفتم "سلام آقای فراستی... من سروش صحت هستم" فراستی گفت "به به... مخلص همه سروش صحت های جهان" گفتم "آقای فراستی شما از یک طرف می گید از من بدتون میاد از یک طرف می گید مخلص همه سروش صحت های جهان؟" فراستی گفت "اولا که من نگفتم از تو بدم میاد، ثانیا این که آدم بگه مخلص ،چه ربطی به خوش اومدن و بد اومدن داره؟... من تو خیابان هرروز به هزار نفر که اصلا نمی شناسم شون می گم چاکرم، مخلصم" مستقیم و بدون پرده پوشی پرسیدم "ببخشید می خواستم بدونم چرا از من بدتون میاد؟" فراستی گفت "من نگفتم از تو بدم میاد، گفتم ازت خوشم نمیاد" گفتم "چرا؟" فراستی گفت "چرا نداره... چرا باید از تو خوشم بیاد؟" واقعا چرا فراستی باید از من خوشش می آمد؟... خیلی به این سوال فکر کردم و دیدم حق دارد و راست می گوید. نمی دانم چرا ولی حالا دیگر خیلی دلم می خواست این سفر جور شود و چند روزی با فراستی همسفر شوم. دوباره زنگ زدم و گفتم "سلام آقای فراستی، دوباره منم" فراستی گفت "باز هم مخلص همه سروش صحت های جهان" گفتم "آقای فراستی، حالا که نه شما از من خوش تون میاد نه من از شما، میاین این سفر را با هم بریم؟" فراستی گفت "ا... تو هم از من خوشت نمیاد؟" بهترین وقت جواب دادن بود. گفتم "آخه چرا باید من از شما خوشم بیاد؟" فراستی با صدای بلند، مدتی غش غش خندید و گفت "جالب شد رئیس..."
چهار روز بعد من و فراستی توی یک پاترول به سمت کرمان حرکت کردیم و یک گروه فیلمبرداری هم با یک ماشین دیگر دنبال ما می آمدند. قرار شد فیلمبرداری بعد از اینکه به کرمان رسیدیم شروع شود. فراستی همان اول گفت رانندگی بلد نیست و قرار شد کل مسیر را من برانم. راه که افتادیم و کمی رفتیم گفتم "آقای فراستی یه چیزی هست که همیشه دلم می خواست ازتون بپرسم" گفت "آقای فراستی را دیگه بی خیال شو... بگو مسعود" گفتم "این جوری راحت ترم" و بعد پرسیدم "شما اینقدر به کارگردان ها و فیلم ها بد و بیراه می گید نمی ترسید بقیه باهاتون دشمن بشن؟" فراستی گفت "نه رئیس، عین خیالم هم نیست... وقتی فیلم هاشون را دوست ندارم که نمی تونم بگم دوست دارم" گفتم "آخه نمی شه که هیچ کس فیلم خوب نسازه، شما به همه بد و بیراه می گید" فراستی گفت "کی می گه فیلم خوب نیست؟ هیچکاک عالیه، هاوکز عالیه، برگمان عالیه" بعد یک ساعت درباره فیلم "داشتن و نداشتن" هاوکز حرف زد و فیلم را با رمان همینگوی مقایسه کرد و توضیح داد که چرا فیلم هاوکز از کتاب همینگوی بهتر است ...
باورم نمی شد که اینقدر با سواد باشد ولی زیاد حرف میزد آنقدر که دود از سرم بلند شد. آخر سر برای اینکه بحث را کوتاه کنم توی حرفش پریدم و پرسیدم"تو جدیدها کی را دوست دارید؟" فراستی غش غش خندید و گفت " ولمون کن بابا" من هم با خوشحالی ولش کردم... فراستی به چند نفر زنگ زد و با صدای بلند خندید، بعد کتابی درآورد ولی هنوز دو صفحه نخوانده خوابش برد، سه چهار ساعت خواب بود و با صدای بلند خرخر می کرد. حوصله ام سررفته بود، پخش ماشین را روشن کردم. سی دی تو پخش از این آهنگ های شش و هشت لس آنجلسی بود، فکر کردم الان فراستی بیدار شود بیچاره ام می کند، چون احتمالا فقط باخ و شوپن گوش می دهد یا سرودهای متعهدانه و پیام دار. پخش را خاموش کردم، فراستی بدون این که چشمش را باز کند گفت "چرا خاموش کردی؟" گفتم "می خواستم بیدار نشین" فراستی گفت "من خواب نبودم... چشم هام را بسته بودم" بعد خودش پخش را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد. گفتم "ببخشید، این سی دی خودش تو ضبط بود" فراستی گفت "خیلی هم عالیه" و آن چنان رقص گردن ریز و ظریفی آمد که باورم نمی شد. گفتم "باریکلا" گفت "کجاشو دیدی؟" گفتم "فکر نمی کردم از این کارها هم بلد باشین" گفت "از کدوم کارها؟" بعد گفت بریم بندر؟" و آنچنان شانه ها را لرزاند که به زور توانستم چشم بردارم و جاده را نگاه کنم . خوب که پیچ و تابش را خورد دوباره تلفنش را درآورد و مشغول اس ام اس بازی شد. گفتم "آقای فراستی هیچ وقت نمی خواین فیلم بسازید؟" گفت "می شه به من بگی مسعود؟" گفتم "سعی خومو می کنم" لبخندی زد و گفت "نه، نمی خوام" پرسیدم "چرا؟" گفت "دوست ندارم کسی بهم بد و بیراه بگه" گفتم "پس چرا خودتون به همه بد و بیراه می گید؟" گفت "اونا هم فیلم نسازن تا بهشون چیزی نگم" گفتم "می ترسید؟" گفت "من از هیچی نمی ترسم" گفتم "مگه می شه؟" گفت "به جون هردوتا" گفتم "از مرگ هم نمی ترسید؟" فراستی گفت "اونو که اصلا" نگاهش کردم. به آن ریش بلند و عینک قطور و چشم های باهوش و شیطان و شکم قلمبه نگاه کردم و به نظرم آمد که راست می گوید. فراستی دوباره کتابش را درآورد و دوباره دو صفحه نخوانده خوابش برد و باز با صدای بلند مشغول خر و پف شد. از یزد که گذشتیم خسته شده بودم و مقابل یک قهوه خانه ایستادم که چای بخوریم، ماشینی که دنبال ما می آمد و بچه های تصویر و صدا داخل آن بودند هم ایستادند اما پیاده نشدند و گفتند آن ها زودتر می روند که جای خواب و استراحت امشب را در کرمان مهیا کنند و قرار شد ما خوش خوشک برویم و کرمان که رسیدیم با آن ها تماس بگیریم .. ما چایمان را خوردیم، کمی یللی تللی کردیم و راه افتادیم. حالا دیگر دور و برمان بافت و فضا کاملا کویری شده بود و چه کویر زیبایی. فراستی گفت "چه منظره ای داره این جا" گفتم "عالیه" گفت "زمین و آسمون چسبیدن به هم" گفتم "می خواین بندازیم تو یکی از این فرعی ها یه ذره تو کویر بریم جلو؟" گفت "نه" گفتم "دیگه معلوم نیست کی با همچین ماشینی این جا باشیم" فراستی گفت "راست می گی... برو..." حدود چهل دقیقه بعد در دل کویر گم شده بودیم و موبایل های مان هم حتی یک خط آنتن نمی داد. به همین سادگی و عین آب خوردن در جایی که آسمان و زمین به هم می رسیدند گم شدیم... گم گم گم.

*

فراستی گفت "یعنی چی گم شدیم؟" گفتم "یعنی نمی دونم از کدوم طرف باید بریم؟" گفت "از همون جایی که اومدی برگرد" گفتم "من الان بیست دقیقه است دارم بیرون جاده رانندگی می کنم" فراستی گفت "خب مگه جای چرخ ها نیست؟" گفتم "این جا همه اش شنه، یه باد کوچیک بیاد دیگه رد هیچی نمی مونه، وایسیم خودمون هم پنج دقیقه دیگه زیر شن گم می شیم" فراستی گفت "تو غلط کردی از جاده اومدی بیرون" گفتم "چرا این جوری حرف می زنید؟" گفت "الاغ، گم شدیم، تو کویر گم شدیم می فهمی یعنی چی؟" گفتم "خودتون گفتید برم" فراستی گفت "من گفتم یا تو؟" گفتم "من گفتم، شما هم گفتید برو" فراستی گفت "تقصیر تو نیست ، من دیوانه ام که با تو و امثال تو میام سفر" گفتم "امثال من کیه؟" گفت "چه می دونم، یه چیزی گفتم، برو سمت جنوب شرقی" پرسیدم "جنوب از جنوب شرقی؟" و لبخند زدم . فراستی بدون اینکه بخندد گفت "برو بی نمک" گفتم "کدوم طرف برم؟" کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دقیقا خلاف جهت ماشین را نشان داد، من هم رفتم ولی مطمئن نبودم آن جهتی که می روم جنوب است یا شرق است یا غرب و یا شمال و می دانستم که فراستی هم مطمئن نیست... کمی جلوتر دوباره ایستادم. فراستی گفت "چرا وایسادی؟" گفتم "من واینسادم، ماشین وایساد" گفت "یعنی چی؟" گفتم "یعنی خاموش شد" فراستی از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت "فیلم مون کردی؟" گفتم "نه والا... واقعا خاموش شد" بعد دوباره لبخند زدم و گفتم "عین فیلم ها، دیدین هروقت تو کویر گم می شن ماشین هم خاموش می شه؟" فراستی با پشت دست زد توی دهانم و گفت " تو کویر گم مون کردی حالا داری می خندی؟" گفتم "آقای فراستی
احترام خودت را نگه دار" فراستی گفت "ببخشید" و صورتم را بوسید.

*

سرتا پای فراستی غرق عرق شده بود و از بس زور زده بود داشت پس می افتاد، اما هل دادن فایده ای نداشت و ماشین روشن بشو نبود. فراستی که دیگر جانی در بدنش نمانده بود گفت "گم شو بیا پایین، بذار من بشینم تو هل بده" گفتم "باز که بی ادب شدین" گفت "ببخشید، دارم از خستگی می میرم... بیا پایین" گفتم "شما که گفتید رانندگی بلد نیستین" فراستی دستم را گرفت و به طرف بیرون کشید "بیا پایین ببینم..." هل دادن من هم بی فایده بود...
حالا هردو خسته، عرق کرده و بی جان روی شن ها افتاده بودیم و نفس نفس می زدیم. گفتم "چه آسمون قشنگی" فراستی گفت "لطفا خفه شو" چیزی نگفتم. فراستی گفت "آب داریم؟" بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. دو تا بطری آب معدنی کوچک توی ماشین بود. یکی را گذاشتم توی کوله پشتی ام و آن یکی را با خودم آوردم. فراستی گفت "چندتا آب هست؟" گفتم "همین یکی بود" فراستی گفت "همین؟!!" یک لحظه می خواستم بگویم یکی دیگر هم هست ولی نگفتم و به جایش گفتم " آره متاسفانه" فراستی در آب معدنی را باز کرد، قبل از آن که بطری را به دهانش بچسباند گفتم "همه اش را نخوریدها" فراستی گفت "معلومه که همه اش را نمی خورم... اینقدر بی شعور نیستم " خیلی ناراحت شدم، چون فهمیدم که خودم چقدر حقیر و بی شعورم، می خواستم بگویم یک بطری دیگر آب هم هست ولی ترجیح دادم حقیر و بی شعور باشم تا این که زودتر از فراستی از تشنگی تلف شوم و بمیرم. فراستی دو قلپ کوچک خورد، بعد در بطری را بست و گفت "باید صرفه جویی کنیم" بعد گفت "پاشو راه بریم ببینیم دهی چیزی این دور و بر پیدا می کنیم، شاید جلوتر آنتن بده، این جوری همین جا دفن می شیم" گفتم "می خواین از هم جدا بشیم، هرکدوم از یه ور بریم؟" کمی نگاهم کرد و گفت " نه" نیم ساعت راه رفتیم ولی جایی که رسیده بودیم با جایی که از آن راه افتادیم هیچ فرقی نداشت.
فراستی گفت "وای... باورم نمی شه، راست راستی گم شدیم" گفتم "بهش فکر نکنید، پیدا می شیم..." بعد برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم "آقای فراستی شما هیچکاک را بیشتر دوست دارید یا برگمان را؟" فراستی ایستاد و خیره نگاهم کرد، پرسیدم "چیه؟" فراستی گفت "تو واقعا مخ ات تاب داره یا خودت را زدی به مشنگی؟" گفتم "چطور؟" گفت "بدبخت، داریم می میریم، تو می گی هیچکاک بهتره یا برگمان؟" گفتم "به نظر من الان معلوم می شه این حرف ها واقعا برامون مهمه یا حرف هامون از سر شکم سیریه" فراستی گفت "مرده شور تو و نظرت و هیچکاک و برگمان را با هم ببرن" گفتم "آقای فراستی الان دارید هم به من توهین می کنید هم به تاریخ سینما" فراستی گفت "گفتم که، هم مرده شور تو را ببرن هم مرده شور کل تاریخ سینما را" بعد یک قلپ آب خورد و به من هم گفت "آب بخور، آب بدن ات تموم نشه" خسته شده بودیم و راه رفتن سخت شده بود. فراستی گفت "چرا این سفر را اومدم؟... چرا این اشتباه را کردم؟... اون هم با تو... چرا وقتی گفتی بریم تو کویر گفتم بریم؟... چرا؟... آخه چرا؟..." گفتم "من هم نمی خواستم بیام، اشتباه کردم" فراستی گفت "یه ساعت دیگه شب می شه بیچاره می شیم" گفتم "ایشالا تا یه ساعت دیگه پیدا می شیم، نگاه کنید هنوز هم آسمون به زمین چسبیده، ببینید چقدر قشنگه" هنوز جمله ام تمام نشده بود که مشت فراستی خورد زیر چانه ام... دیگر کاسه صبرم لبریز شد و من هم با مشت کوبیدم توی صورت فراستی. فراستی طفلک آن چنان محکم خورد زمین که فکرش را هم نمی کردم. عین یک کیسه آرد که از بالای کامیون پایین بیفتد از دور و برش شن به آسمان رفت. ترسیدم ترکیده باشد، رفتم بالای سرش و گفتم "آقای فراستی خوبید؟" همان طور که روی زمین افتاده بود با لگد زد توی شکمم، من هم خودم را انداختم روی فراستی و اینقدر با مشت و لگد به سر و کله اش کوبیدم و کوبیدم که جفت مانداشتیم غش می کردیم. فراستی مدام می گفت "بسه... بسه رئیس... گوساله با توام می گم بسه... کشتی منو" ولی من تا از نفس نیفتادم زدم. بعد بی حال روی زمین ولو شدم، فراستی هم آن طرف تر افتاده بود. چند دقیقه ای هردو ساکت بودیم و فقط نفس نفس می زدیم. بعد فراستی گفت "مرتیکه پاشو برو اون بطری آب را بیار" به زور بلند شدم و بطری آب را که دو قلپ تهش مانده بود آوردم. فراستی یک قلپ خورد و بعد بطری را به طرف من گرفت. گفتم "آقای فراستی من واقعا معذرت می خوام" فراستی گفت "هنوز هم نمی خوای به من بگی مسعود؟" گفتم "نه... با آقای فراستی راحت ترم" فراستی گفت "باشه، هرجور راحتی"

****
شب شد. دیگر راه رفتن فایده ای نداشت، یعنی اگر هم فایده ای داشت دیگر جان و رمقی برای راه رفتن باقی نمانده بود. هم خسته بودیم، هم گرسنه، هم تشنه، هم وحشت زده و... هم ناامید. این آخری از همه اش بدتر بود. یواش یواش فهمیدم که به احتمال زیاد هردو می میریم. هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم که آخر و عاقبتم این طوری شود و در