سروش صحت
9.6K subscribers
77 photos
9 videos
2 files
115 links
این کانال با اطلاع شخص سروش صحت ایجاد شده است و داستانها و مطالب مربوط به ایشان را پوشش می دهد.

telegram.me/soroushsehat
facebook.com/soroushesehat
instagram.com/sehat_story
Download Telegram
هولدن خانواده ما

سال ها پیش دایی بزرگم رشته معماری دانشگاه تهران قبول شد. فکر می کنم قبول شدن دایی ام در آن سال ها و آمدنش به تهران تاثیر مهمی در سرنوشت بعدی تک تک اعضای خانواده ما گذاشت. به این که این تاثیرات خوب بوده یا بد بوده یا بعضی هایش خوب بوده و بعضی هایش بد بوده کاری ندارم، اما بی شک آمدن دایی من از اصفهان به تهران و حضور او در دانشکده هنرهای زیبای آن زمان و حرف هایی که بعد از آن از کوی دانشگاه و کتابفروشی ها و اغذیه فروشی ها و مهمانی ها و مسافرت هایش می زد برای همه اعصای خانواده جالب و شنیدنی بود. دایی من باعث شد ما جور دیگری به فیلم، موسیقی، معماری، سینما و... نگاه کنیم، باعث شد غذاهای جدیدی را بشناسیم و نوع دیگری از لباس پوشیدن را ببینیم، دایی من با دانشگاه تهران آمدنش سنگ بزرگی در تالاب خانواده ما انداخت، سنگی که تکان بزرگی به خانواده ما داد و باعث اتفاقات خانوادگی خوب و بد و ریز و درشتی شد.

********

اوائل دهه شصت "ناطور دشت" را از یک بساطی که مقابل دانشگاه، کتاب دست دوم می فروخت خریدم، کتابفروش خیابانی کلی کتاب دست دوم روی زمین چیده بود، سی چهل تایی هم کتاب هایی با قطع کوچکتر بود که ناشرش شرکت "جیبی" بود، اندازه کتاب های جیبی را دوست داشتم و می دانستم که بیشترشان کتاب های خوبی هستند، چون دایی هایم کتاب های جیبی می خواندند. به قیمت کتاب ها نگاه کردم، کتاب های جیبی را پانزده تومان و بیست تومان قیمت گذاشته بود ولی یکی از کتاب ها دوازده تومان قیمت خورده بود، شاید چون خیلی حجیم نبود، شاید هم چون کمی کهنه تر از بقیه بود و شاید هم چون اسمش سخت بود؛ "ناطور دشت" معنی این اسم را بلد نبودم، "ج.د.سالینجر" نویسنده کتاب را هم نمی شناختم، "احمد کریمی" مترجم کتاب را هم نمی شناختم ولی جلد کتاب را دوست داشتم؛ تصویر قلم و مرکبی ساده ای از پسر جوانی که دست به کمر در حالی که چند کتاب یا پرونده زیر بغل دارد و کلاهش را کجکی سرش گذاشته به خیابان ها و ساختمان ها و پل ها و آسمان خراش هایی که مقابلش صف کشیده اند نگاه می کند. قیمت دوازده تومانی، طرح جلد و ناشر که "جیبی" بود کار خودش را کرد و کتاب را خریدم و توی اتوبوس شروع کردم و تا تمام نشد زمین نگذاشتم. "ناطور دشت" داستان "هولدن کالفیلد" است که در شانزده سالگی از دبیرستان اخراج شده و دارد به خانه برمی گردد...
کتاب که تمام شد احساس کردم نگاه من به دوستانم، فامیل ها، اطرافیان، شهر، آدم ها، زندگی و کل جهان عوض شده، انگار هولدن حتی در نوع رفتار شخصی و عادت های روزمره ام هم تاثیر گذاشته بود، بخصوص که من هم جوان بودم و زندگی مقابلم ایستاده بود. هولدن کالفیلد بلافاصله به یکی از مهم ترین شخصیت ها و کتاب ناطور دشت به یکی از مهم ترین کتاب های زندگی من تبدیل شدند.

*********

وقتی با دایی ام فکر می کنم می بینم این که در آن سال های دور او رشته معماری دانشگاه تهران قبول شد فقط و فقط تلاش و یا شانس او نبوده، بلکه عوامل زیادی دست به دست هم دادند تا آن سال دایی من در کنکور معماری قبول شود، اگر پدر پدربزرگ من از روستا به نایین نیامده بود، یا اگر پدربزرگم از نایین به اصفهان نمی آمد، یا اگر پدربزرگم آنقدر اهل روزنامه و مجله نبود و مجله های "سپید و سیاه" و "خواندنی ها" را آبونه نمی شد و یا حتی اگر دایی کوچکترم عاشق ادبیات و قصه خواندن و قصه نوشتن نشده بود، آیا باز هم دایی ام به معماری دانشگاه تهران فکر می کرد؟

***********

به کتاب های دیگری که قبل و بعد از ناطور دشت چاپ شده اند فکر می کنم، به خواهران و برادران بی شمار "هولدن کالفیلد" به اقوامی که قبل از او بودند و باعث شدند هولدن به دنیا بیاید و به فامیل هایی که هولدن باعث شد شخصیت و شمایلشان شکل بگیرد.
ناطور اولین بار در سال ۱۹۴۴ و ۱۹۴۵ یعنی اواخر جنگ جهانی دوم به صورت پاورقی درآمد و بعد در سال ۱۹۵۱ برای اولین بار کتاب شد. فکر می کنم مارلون براندو وقتی در سال۱۹۵۴ "دربارنداز" را بازی می کرد و جیمز دین در ۱۹۵۵ که "شرق بهشت" درآمد، ناطور دشت را خوانده بودند. فکر می کنم آن نگاه ها، آن نحوه راه رفتن و آن نوع برخورد، کمی "هولدن" در خودش دارد، همان طور که فکر می کنم سالینجر وقتی "هولدن" را خلق می کرده در ناخودآگاهش تام سایر و هکلبری فین مارک تواین را داشته و "وداع با اسلحه" همینگوی را خوانده و شخصیت "لنی" در "موش ها و آدمها"ی جان اشتاین بک را می شناخته است.
هولدن و دایی بزرگ من تاثیر گرفتند و تاثیر گذاشتند مگر ممکن است خداحافظ گری کوپر، سلاخ خانه شماره پنج، تابستان گند ورنون، عامه پسند، آن ها به اسب ها شلیک می کنند، در راه و حتی پی پی جوراب بلند و... فامیل های دور و نزدیک هولدن ناطور دشت نباشند؟
تاثیر دایی من بر خانواده ما همیشه می ماند. شاید خودش فکر نمی کرد یا حتی نمی خواست مسیر زندگی ما را عوض کند ولی تاثیرش را گذاشت، هم خوب و هم بد
و زندگی تک تک اعضا به نوعی به قبول شدن دایی من ربط دارد، مثل "هولدن" که در ادبیات ایستاده و اگر خودش هم حال و حوصله دیدن دیگران را ندارد بقیه او را می بینند. حتی جان لنون بزرگ که بیشتر از همه زندگی اش به "هولدن کالفیلد" گره خورده بود. قضیه را که می دانید؟

پانویس ها
خداحافظ گری کوپر نوشته رومن گاری
سلاخ خانه شماره پنج نوشته کورت ونه گات
تابستان گند ورنون نوشته دی بی سی پیر
عامه پسند نوشته چارلز بوکفسکی
در راه نوشته جک کرواک
پی پی جوراب بلند نوشته آسترید لیندگرن


🔹🔹🔹🔹🔹

نظرات شما:

http://www.instagram.com/sehat_story
داستاني با دو پايان
همه مسافرين تاكسي ماسك زده بودند. پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود نگاهي به بقيه كرد و گفت: «چقدر ساكتيد.» كسي چيزي نگفت. پسر جوان گفت: «تموم ميشه، اين هم يه تجربه‌اي بود.» باز هم كسي چيزي نگفت. پسر جوان گفت: «يه جوك بگم، يه ذره بخنديد.» بعد گفت: «يه روز يه گلبول قرمز عاشق يه گلبول سفيد ميشه، بعد يه جا گلبول سفيده رو مي‌بينه، ميگه گلبولت برم.» كسي نخنديد. پسر جوان گفت: «به جاي قربونت برم، ميگه گلبولت برم.» راننده خنديد. پسر جوان به مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، نگاه كرد و پرسيد: «خنده‌دار نبود؟» مرد گفت: «چرا، خنده‌دار بود.» پسر جوان گفت: «پس چرا نخنديديد؟» مرد گفت: «خنديدم، ولي خنده از زير ماسك ديده نميشه.» پسر جوان دوباره به مرد نگاه كرد و ديگر چيزي نگفت. داستان از نظر من اينجا تمام شد و پسر جوان هم كمي جلوتر پياده شد. وقتي پسر پياده شد راننده به مرد نگاه كرد و گفت: «ولي شما نخنديدي. خنده از زير ماسك هم پيداست.» داستان اينجا تمام شد.‌


🔹🔹🔹🔹🔹🔹

نظرات شما:


http://www.instagram.com/sehat_story
باران ترم کرد...

ساعت هشت صبح موبایلم زنگ خورد. سعید بود. تلفن را جواب ندادم. دوباره زنگ زد، باز هم جواب ندادم. دوباره زنگ زد. تعجب کردم. سعید یک موقعی صمیمی ترین دوستم بود ولی چهار پنج سالی بود که هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. بعد از یک دعوای وحشتناک و خیلی الکی ارتباط مان قطع شد و عجیب این بود که واقعا قطع شد. یعنی نه سعید سراغ من را گرفت، نه من دیگر سراغش را گرفتم. خیلی یادش می افتادم و لابد او هم یاد من می افتاده ولی هردو خودمان را لوس کردیم و هیچکدام سراغی از هم نگرفتیم و تمام تمام. برای همین تعجب کردم که چرا بعد این همه سال سعید سر صبحی به من زنگ زده است، اما باز هم جواب ندادم. چند دقیقه بعد سعید این اس ام اس را داد "قضیه عارف راسته؟" دیگر نتوانستم مقاومت کنم و پرسیدم "کدام عارف؟" نوشت "عارف لرستانی"

****
پرسیدم "مال کجای لرستانی؟" گفت "کرمانشاهی ام" گفتم "پس چرا فامیلی ات لرستانیه؟" گفت "فامیلی ام لرستانیه ولی مال کرمانشاهم" سال ۷۷ با عارف آشنا شدم، هردو در برنامه ۷۷ بازی می کردیم. هردو تازه با مهران مدیری آشنا شده بودیم و هردو کار اول مان بود.

****هه

نگران شدم و دیگر نتوانستم مقاومت کنم. به سعید زنگ زدم و در حالی که می خواستم کنجکاوی و نگرانی ام را پنهان کنم با لحنی که سعی می کردم معلوم باشد که هنوز قهر و دلخورم گفتم "قضیه عارف چیه؟" سعید گفت "کانال ها را ندیدی؟" گفتم " چی شده؟" سعید گفت "برو یه نگاهی به کانال های خبری بکن... بعد به من زنگ بزن بگو راسته یا دروغه" دستم شروع به لرزیدن کرد چون از دست سعید عصبانی بودم که بعد این همه سال یکدفعه بی خود و بی جهت زنگ زده بود و خودش را لوس می کرد.

******

عارف گاهی برایمان می خواند، خوب هم می خواند. به خصوص "واران وارنه" شهرام ناظری را که به زبان کردی هم بود. "عارف می خونی؟" نه نمی گفت. "چی بخونم؟" "واران وارانه را" می خواند. "عارف یه بار دیگه هم می خونی؟" دوباره هم می خواند. "واران وارانه، واران وارانه، عزیزکم گل ریزه ریزه/ وعده وهار دای عزیزکم، یه خو پاییزه"
فردای خاکسپاری مادرم عارف با رامین ناصرنصیر و فلامک جنیدی آمدند اصفهان. شب سوم به عارف گفتیم "واران وارنه" را بخواند. خواند. دوباره خواستیم که بخواند و دوباره خواند و دوباره خواند... دفعه چهارم یکباره به گریه افتاد و همه با هم گریه کردیم و دیگر نخواند.

******

باورم نمی شد. به سعید زنگ زدم و گفتم "دروغه... محاله" سعید گفت "همه جا نوشتن" گفتم "بیخود نوشتن" ولی بیخود ننوشته بودند.

*****

دستم به بازویش خورد. شاخ در آوردم. "عارف چقدر بازوهات سفته" فکر کردم مثل همه ادای شکسته نفسی درمی آورد و می گوید" نه بابا "ولی گفت "آره، خیلی ورزش می کنم" گفتم "بازو بگیر" فکر کردم مثل آن هایی که دوست دارند بیشتر اصرار کنی، بازویش را قایم می کند و می گوید "حالا ول کن بعدا" ولی آستین ها را بالا زد و بازو گرفت. از راحتی اش و از واقعی بودنش و از ساده بودنش و از بی ادا و بی ادعا بودنش خوشم آمد... به بازوهایش دست زدم؛ سنگ. پرسیدم "چه جوری این جوری شده؟" توضیح داد؛ کامل. کامل کامل. گفت چه ورزش هایی می کند، روزی چندبار، هربار چقدر و به چه شکلی. درباره تغذیه اش توضیح داد. توضیح داد که چطور باید ورزش کنم که آسیب نبینم و گفت حاضر است یک برنامه دقیق برای من طراحی کند. من یک سوال ساده پرسیدم و او باحوصله و مشتاقانه هرچه را که می دانست و انجام داده بود برایم گفت.

*******

درمراسم تشییع عارف از تالار وحدت سعید مثل ابر بهار گریه می کرد. پرسیدم "مگه تو عارف را می شناختی؟" سعید گفت "معلومه" گفتم "دیده بودی اش؟" گفت "تو تلویزیون" از توی همان صفحه تلویزیون شناخته بودش و با عارف دوست شده بود.

******

آن شب رفتیم خانه سعید و ترانه "واران وارانه" شهرام ناظری را گوش کردیم... به سعید گفتم "بذار ببینم معنی شعرش چیه" توی اینترنت گشتم معنی شعر این بود "باران بارانه، باران بارانه، عزیزم گل پرپر است، وعده بهار به من دادی عزیزم، این که پاییز است/ باران بارانه، باران خیسم کرد/ سبزه روی چشم خمار عزیزم، از دین به درم کرد/ شرط می بندم که از غصه تو عزیزم هرگز نخندم/ لباس عزا را عزیزم، از تن من بیرون نیاور/ شیرین شیرینم ،شیرین شمامه*/ لحظه ای تو را نبینم عزیزم ،عمرم تمام است نازنین، عمرم تمام است"

*شمامه: میوه ای در منطقه کرمانشاه


🔹🔹🔹🔹🔹🔹


نظرات شما:


http://www.instagram.com/sehat_story
دروغ‌های ما در کافه‌های خلوت
در کافه‌ها نشستیم/ حرف زدیم/ سیگار کشیدیم/ سیگارمان را خاموش کردیم/ سکوت کردیم/ خندیدیم/ شعر خواندیم/ عاشق شدیم/ جدا شدیم/ گریه کردیم/ و باز خندیدیم/ در کافه‌ها وقتمان را تلف کردیم و آن وقت‌های تلف شده بهترین اوقاتمان بود/ در کافه‌ها زندگی کردیم/ ولی آن‌جا نمردیم... شارل بودلر‌

‌‌این شعر بودلر را که پیدا کردم، نوشتن این مطلب هم برایم آسان شد و هم سخت. آسان شد چون شعر مناسبی برای شروع مطلبم پیدا کرده بودم که به‌خوبی حس و حال من را درباره کافه و کافه‌نشینی بیان می‌کرد، آن هم نوشته‌ای از بودلر که هم شاعر بود و هم فرانسوی و فرانسه هم که مهد کافه و کافه‌نشینان... و نوشتن را برایم سخت کرد چون دیگر چیزی برای نوشتن نداشتم، انگار هر چه را من می‌خواستم بنویسم، بودلر در این شعر گفته بود. پشت میز یک کافه نشسته بودم، این شعر بودلر را بالای کاغذ نوشته بودم و دیگر نمی‌دانستم چه بنویسم. دوستم گفت: چرا بقیه‌اش را نمی‌نویسی؟ گفتم: «هرچه می‌خواستم بگویم توی این شعر هست. کاش این شعر را من گفته بودم.» دوستم شعر را خواند و گفت: «جالب است ولی شبیه شعر نیست، مثل نثر است.» گفتم: «به خاطر ترجمه است، روح شعر توی ترجمه از بین می‌رود.» دوستم گفت: «این شعر بودلر را به اسم خودت چاپ کن.» گفتم: یعنی چی؟ ‌گفت: «یعنی زیرش به جای بودلر اسم خودت را بنویس.» گفتم: مگر می‌شود؟ دوستم گفت: کی می‌فهمد؟ گفتم: «می‌فهمند، خیلی زشت می‌شود.» دوستم گفت: «اگر این را خودت از خودت نوشته بودی ولی به جای اسمت می‌نوشتی شارل بودلر باز هم می‌فهمیدند؟» گفتم: ‌«صددرصد.» دو‌ستم گفت: «امتحان کن:‌

‌به صندلی‌اش نگاه کردم/ همان جایی که همیشه می‌نشست/ باز همان جا نشسته بود.../ کافه شلوغ بود/ یک نفر پرسید: «می‌توانم آن صندلی را بردارم؟»/ گفتم: «نه»، ژاک پره ور‌

‌نه شعر اول مال بودلر است، نه شعر دوم مال پره ور و نه شعر آخر مطلب، مال پاسترناک. همه را خودم نوشته‌ام و برای این‌که شعرم خوانده شود از نام این بزرگان استفاده کرده‌ام. ‌این کار را یک‌بار دیگر هم انجام داده بودم؛ اسم آدم‌های بزرگ را قرض می‌گیرم تا نوشته‌ام دیده شود و بعد اسم را به صاحب بزرگش برمی‌گردانم؛ قرضی کوتاه‌مدت. این دیوانه‌بازی را من و دوستم یک غروب دلگیر درآوردیم که دلمان گرفته بود و گوشه یک کافه خلوت نشسته بودیم.‌

‌بوریس پاسترناک می‌گوید: در این دنیا دو جا را دوست دارم/ اول کافه‌های شلوغ و دوم کافه‌های خلوت را... .‌

‌‌
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


نظرات شما:

http://www.instagram.com/sehat_story
آیا دایی هایم توانستند ویجی را شکست دهند؟

"فکر می کنه ویجینتی مالاست" این جمله را مادربزرگم در باره خانم هایی که خیلی زیبا نبودند، اما خودشان فکر می کردند زیبا هستند و ناز و ادای زیادی داشتند به کار می برد. در خانواده ما "ویجینتی مالا" سمبل زیبایی زنانه به شمار می رفت. "ویجینتی مالا" و "راج کاپور" بازیگران اصلی فیلم سینمایی "سنگام" بودند، فیلمی که پدر و مادرم بارها و بارها و بارها آن را دیده بودند. یکی از قدیمی ترین تصاویر زندگی ام مربوط به سینما چهارباغ اصفهان است و صف طویلی که مردم برای دیدن فیلم "سنگام" درست کرده بودند از قرار این صف و ازدحام مال یک روز و دو روز نبوده و در تمام مدت نمایش فیلم "سنگام" که رکورد مدت زمان نمایش یک فیلم در اصفهان را شکسته بود صف و ازدحام هم بوده است. در فامیل، بعضی ها یازده دوازده بار "سنگام" را دیده بودند و باز هم دلشان می خواست فیلم را ببینند. در آلبوم، عکس هایی از پدرم هست که مدل مو، سبیل، ژست نشستن و حتی حالت صورت پدرم شبیه به "راج کاپور" است. یعنی سعی کرده که شبیه به "راج کاپور" باشد. اما مثل هرچیز دیگر این دنیا علاقه به "راج کاپور" و "ویجینتی مالا" و فیلم هندی هم در خانواده ما دوام و بقای همیشگی نداشت. با قبول شدن دوتا از دایی هایم که یکی بعد از دیگری در دانشگاه تهران پذیرفته شدند، شعله فیلم هندی دیدن، در خانواده ما کم فروغ و خیلی زود خاموش شد. حالا دایی هایم از وقتی دانشجو شدند فیلم هندی را مبتذل می دانستند و بعد از یک مدتی مادرم که خیلی دایی هایم را قبول داشت هم به این نتیجه رسید که فیلم هندی مبتذل است و پدرم هم کلا قید فیلم و سینما را زد که زد. به این ترتیب وقتی در دوره راهنمایی بچه ها از "جبار سینک" و "بسنتی" و رقص "بسنتی" با پای برهنه روی خرده شیشه ها در فیلم "شعله" یا "ویجی" و هنرپیشه خوش چهره اش "آمیتاباچان" حرف می زدند، نه هنرپیشه ها را می شناختم و نه فیلم ها را دیده بودم و البته که از این بابت ناراحت نبودم، بلکه یک احساس برتری پنهان هم داشتم چون فکر می کردم آن ها وقتشان را تلف کرده اند، اما من از وقت پربهایی که حکم طلا دارد بهترین استفاده را کرده ام.
با قبول شدن دایی هایم در دانشگاه تهران و به مرور چیزهای دیگری هم در خانواده ما ممنوع شد. مثلا پاورقی مجلات را خواندن، دیدن نمایش های خنده داری که خیلی هم تئاتر نبود، از همان هایی که حالا هم مشابهش در خیلی از سینماها اجرا می شود، خواندن کتاب های عامه پسند و ترجمه های "ذبیح الله منصوری"، گوش کردن به ترانه های کوچه بازاری و حتی خواندن کتاب های پلیسی... به این ترتیب سلیقه من شکل گرفت. به عبارت بهتر شکل داده شد، شکلی شبیه به آن چه سلیقه دایی هایم بود اما نصفه نیمه... می گویم نصفه نیمه چون مادرم که همیشه در جمع از "رومن رولان" و "جان شیفته" و "خانواده تیبو" و "روژه مارتن دوگار" حرف می زد تمامی کتاب های ترجمه "ذبیح الله منصوری" را هم با ذوق و شوق می خرید و یواشکی می خواند، حتی "خواجه تاجدار" را با آن قطر و ضخامت دوبار خواند، اما جایی از "خواجه تاجدار" یا "سینوهه پزشک مخصوص فرعون" صحبت نمی کرد.
موقع نوشتن این مطلب اتفاق عجیبی افتاد. تلویزیون داشت برنامه ای در باره یک نوع موریانه که در جنگل های حاره زندگی می کند و به علت گرم شدن زمین یا لایه اوزن یا تغییرات گازهای گلخانه ای در شرف انقراض قرار گرفته اند پخش می کرد و نشان می داد که چطور زیست شناسان و حشره شناسان سه دانشگاه در استرالیا، آفریقای جنوبی و آمریکا در تلاشی همسو و هم جهت سعی در جلوگیری از انقراض این گونه از موریانه ها دارند. پسرم که با دقت محو تماشای این برنامه شده بود از من پرسید "چرا دارند اینقدر زور می زنند که این موریانه ها باقی بمونند؟" گفتم "برای این که اکوسیستم کامل باشه، برای این که تنوع و رنگ آمیزی حیات به همه موجوداتش احتیاج داره" پسرم گفت "حالا برای ببر و پلنگ درسته ولی برای موریانه به چه دردی می خوره؟" کمی فکر کردم، من هم نمی دانستم موریانه، آن هم این گونه خاص حاره ای از موریانه به چه درد می خورد. گفتم "نمی دونم" پسرم گفت "شاید دانشمندها فکر می کنند جهان یک مجموعه است، یه مجموعه که توش همونقدر که پلنگ مهمه، موریانه هم مهمه..." به پسرم نگاه کردم و گفتم "تو این چیزها را از کجا می فهمی؟" پسرم لبخند زد و گفت "خیلی... کلا آدم فهمیده ای هستم" من هم لبخند زدم و یاد مصاحبه ای از آهنگساز و موزیسین معاصر "فیلیپ گلس" افتادم. در بخشی از مصاحبه، مصاحبه شونده از "گلس" که با احاطه کامل به موسیقی کلاسیک، نوآوری و بدعت های زیادی در موسیقی مدرن داشته است پرسیده بود آیا او هرگز به موسیقی های نازل مثلا موسیقی پاپ گوش می دهد و "گلس" برآشفته بود و جواب داده بود که "موسیقی پاپ اصلا موسیقی نازلی نیست، اصلا معلوم نیست که موسیقی نازل کدام است و موسیقی فاخر کدام... ما فقط می توانیم سلیقه ای د
اشته باشیم، سلیقه ای که در گذر زمان تغییر می کند و گاهی به سمت پیچیدگی پیش می رود و گاهی به سمت سادگی..." ما سلیقه های مختلفی داریم و برای این سلیقه باید خوراک باشد. ما می توانیم همیشه و همه وقت، فقط و فقط سینمای "برسون" و "گدار" را دنبال کنیم و یا هم سینمای "برسون" و "گدار" را دنبال کنیم و هم "چیچو و فرانکو" را دوست داشته باشیم. می توانیم شبانه روز "باخ و پرگولوزی" گوش کنیم، اما ممکن است شنونده همیشگی "باخ" گاهی شنونده "مایکل جکسون" هم باشد و ممکن است کسی که روزی فقط و فقط "آهنگ های "مدرن تاکینگ" را گوش می کرده حالا صدای "لویی لویی" گفتن مدرن تاکینگ دیوانه اش کند و فقط با صدای "نصرت فاتح علی خان" به آرامش برسد. می توانیم کله پاچه و سیراب شیردان دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم ولی در کنار قهوه خانه ها و ساندویچی ها و پیتزافروشی ها چه خوب است که طباخی ها هستند کله و پاچه و سیراب شیردان سرو کنند، همان طور که رستوران هایی برای طبخ استیک و فیله مینیون هست. راستش دلم می خواهد "سنگام" و "شعله" و چند فیلم هندی دیگر ببینم و بعد تصمیم بگیرم که سینمای هند را دوست دارم یا دوست ندارم.‌




🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

نظرات شما:


http://www.instagram.com/sehat_story
خوش گذشت ولی خدا را شکر که تموم شد



مراسم عروسی که تمام می شود وقتی بیشتر مهمان ها رفته اند و فقط خودی ها باقی مانده اند و هر کدام خسته گوشه یی ولو شده اند، کافی است یک نفر بگوید «آخیش، خیلی خوش گذشت» تا بلافاصله یک نفر دیگر بگوید «خدا را شکر که به خوبی و خوشی تمام شد».عروسی هر چقدر هم که خوش بگذرد برای برگزارکنندگانش اینقدر دنگ و فنگ و بدو بدو دارد که حتی خود عروس و داماد هم ته دلشان از تمام شدنش خوشحال می شوند. جشنواره هم برای جشنواره روها همین حالت را دارد، هر چقدر هم که عشق فیلم و عشق جشنواره باشیم و روزهای سال را یکی یکی در انتظار وصال جشنواره و دیدن گل روی فیلم ها گذرانده باشیم و شب آخر جشنواره دلمان پر از غم و حسرت فراق باشد ولی باز هم یک گوشه دلمان خوشحالیم که بالاخره تمام شد، چون در طول جشنواره اگر مدام به سینما رفته باشیم که از همه کار و زندگی افتاده ایم و بیچاره شده ایم و اگر از آن خوره هایی باشیم که بنا به دلایلی فیلم ها را ندیده باشیم هم دلخوریم و دوست داریم جشنواره زودتر تمام شود که از غصه ندیدن فیلم ها و حسادت پنهان به آنهایی که فیلم ها را می بینند خلاص شویم.حسن دیگری که تمام شدن جشنواره و برگشت زندگی به روال عادی اش برای یک جشنواره رو حرفه یی دارد این است که از شر جواب دادن به دو سوال «چی دیدی؟» و «چطور بود؟» بقیه و پرسیدن دو سوال «تو چی دیدی؟» و «چطور بود؟» از بقیه خلاص می شویم و می توانیم سراغ سایر سوال و جواب های زندگی مان برویم.

روز اول جشنواره با همه دوستان و آشنایانی که در سینما می بینیم گرم و گیرا چاق سلامتی می کنیم ولی در روزهای بعد این سلام و علیک های گرم تبدیل به تکان دادن دستی از دور و تحویل لبخندی زورکی می شود و روزهای آخر خود را به ندیدن زدن هم می رسد با تمام شدن جشنواره از این عذاب الیم هم نجات پیدا می کنیم و می توانیم با خیال راحت عزیزانی را که خیلی هم دوستشان داریم ولی ترجیح می دهیم گهگاه ببینیم شان، گهگاه ببینیم و خوشحال شویم.

از دیگر مزایای تمام شدن جشنواره این است که اگر جشنواره تمام نشود که دوباره شروع نمی شود که ما اینقدر منتظرش باشیم. خوبی جشنواره همین است که هر سال می دانیم سال بعد هم دوباره هست، ولی عروسی هر سال تکرار نمی شود.


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


http://www.instagram.com/sehat_story
دیدم تو خواب وقت سحر
یک روز توی کوچه محل قدیمی مان در اصفهان داشتم راه می رفتم که دیدم یک بچه دزد دارد دنبالم می آید. هفت هشت سالم بیشتر نبود و این سن وقتی توی یه کوچه تنگ و باریک در یک محله قدیمی در حال راه رفتن باشی بهترین وقت برای این است که بچه دزدها تو را بدزدند. بارها مادرم هشدار داده بود که مواظب بچه دزد ها باشم ولی آن روز وقتی به صورت عملی با یک بچه دزد روبرو شدم اصلا نمی‌دانستم برای مواظب بودن باید چه کار کنم شروع به دویدن کردم، بچه‌دزد هم تا دید من دارم میدوم دوید.

من سرعت قدم هایم را تندتر کردم بچه دزد هم تندتر دوید، من تندتر و تندتر و تندتر دویدم ولی بچه دزد هم تندتر و تندتر و تندتر می دوید و چون پاهای بلندتر و بدنی قوی تر داشت به من نزدیک و نزدیک تر می شد تمام توان و انرژی ام را جمع کردم و دویدم اما فایده نداشت بچه دزد داشت می‌رسید فاصله ی ما فقط به اندازه یک دست بود و کافی بود بچه دزد دستش را کمی بکشد و پشت یقه ی من را بگیرد.

مثل آرش که جان خودش را در تیر کرد من هم تمام جان و توانم را به پاهایم دادم. در هوا بلند می شدم و به جای یک گام دو گام برمی داشتم و بعد پایم به زمین می رسید باز هم سریعتر سه گام در هوا ، چهار گام در هوا، پنج گام پی در پی و بعد یکدفعه به هوا رفتم آرام آرام بالا رفتم و اوج گرفتم بچه دزد را دیدم که زیر پایم می دود و بالا می‌پرد ولی دستش به من که توی هوا بودم نمی رسید بالای کوچه های محل مان در اصفهان رفتم و رفتم و رفتم بعد یک جای امن و مطمئن فرود آمدم و نفس راحتی کشیدم باورم نمی شد که به این راحتی پریده باشم دوباره امتحان کردم دویدم تندتر دویدم مثل کسانی که در مسابقه پرش سه گام شرکت می کنند چند قدم در هوا برداشتم و بعد دوباره پریدم بعد از آن بارها و بارها و بارها پریده ام همیشه به همین روش و همیشه در خواب.

این خواب آنقدر برایم تکرار شده که گاهی فکر می کنم واقعا قادر به پروازم حتی چند بار امتحان کردم و عجیب آنکه در این امتحان ها دو مرتبه واقعا در بیداری هم توانستم بپرم و البته بعدا فهمیدم که آن بیداری ها هم خواب بوده است یعنی در خواب خواب می دیدم که بیدارم و دارم امتحان می کنم که می توانم بپرم یا نه و بعد پریده ام

خوابیدن را دوست دارم چون در خواب می‌توانم بپرم، چون در خواب می توانم فرار کنم، چون در خواب می توانم آنهایی را که دوست دارم ببینم حتی اگه مرده باشند و می‌توانم به جاهایی بروم که نرفتم که نمی‌توانم بروم حتی می توانم به جاهایی بروم که نیست. یک بار که خوابیده بودم احساس کردم دارم می میرم، مرگ از کف پایم شروع به بالا آمدن کرد اول انگشت های پاهایم مرد بعد کف پا، بعد مرگ بالا آمد و ساق هایم مرد بعد زانوها، رانها و بعد شکمم...

نفس نمی توانستم بکشم مرگ داشت خودش را در بدنم بالا می کشید و می آمد سینه ام مرد، گردنم مرد، دیگر نمی توانستم سرم را تکان بدهم چانه ام مرد دهانم مرد قادر به داد زدن هم نبودم مرگ داشت به چشمانم میرسید مطمئن بودم مرگ وقتی از چشمهایم بگذرد و آنها هم بمیرند دیگر کامل میمیرم لحظه ای که مرگ به چشمانم رسید با تمام توان باقی مانده برایم یک لحظه چشم هایم را باز کردم و مرگ با همان سرعتی که بالا آمده بود برگشت و پایین آمد و از تنم بیرون رفت و بعد با یک نفس بلند بیدار شدم خیس عرق بودم و نفس نفس میزدم. گاهی از خواب میترسم، از خوابیدن، از خواب دیدن، از کابوس ها، رویاها از مردن در خواب از دیدن مرده ها از جاهای عجیب و غریب گاهی میترسم.

خواب خوب و بد کم ندیدم ولی می‌دانم از میان تمام آرزوهای کوچک و بزرگی که دارم مهمترین شان این است که شب ها بتوانم راحت بخوابم آیا آرزوی بهتر از این وجود دارد؟‌



🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


http://www.instagram.com/sehat_story
آقای اروین یالوم شما هم؟

بلیط نمایش "الیور توئیست" گیر نمی آمد. به هوتن زنگ زدم، سه تا بلیط برایمان گذاشت. با دوستم بهمن و پسرم جلوی تالار وحدت قرار گذاشتیم. پنج دقیقه به شروع نمایش مانده بود و هنوز هیچکدام نیامده بودند. داشتم دیوانه می شدم، می خواستم حتما نمایش را از اول ببینم. بهمن رسید. گفتم "چرا اینقدر دیر اومدی؟" گفت "دیر نیومدم، پنج دقیقه مونده... پسرت کو؟" گفتم "هنوز نرسیده" در حالی که نگاهم دائم به خیابان بود کمی با بهمن حرف زدم، نمایش داشت شروع می شد ولی پسرم هنوز نیامده بود. هم دلخور و عصبانی بودم ، هم نمی توانستم غر بزنم چون پسر "خودم" نیامده بود. به موبایلش زنگ زدم، جواب نداد. نمی دانستم چه کار کنم، درهای سالن باز شده بود و تماشاگران داشتند وارد سالن می شدند. خون خونم را می خورد، بهمن لبخند می زد و این لبخندش از هزارتا فحش بدتر بود، انگار تقصیر من بود، انگار من دیر کرده بودم. بالاخره پسرم رسید و از دور دوان دوان آمد. گفت "ببخشید، خیلی ترافیک..." وقت توضیح شنیدن نداشتیم. گفتم "حرف نزن، بریم تو. الان شروع می شه" پسرم می خواست چیزی بگوید گفتم "می گم حرف نزن، بریم تو" ببخشید ببخشیدگویان و معذرت خواهی کنان از جلوی مردم که به خاطر رد شدن ما نیم خیز می شدند می گذشتیم. پسرم پای یک خانم میانسال را لگد کرد. از صدای "آخ" بلند خانم معلوم بود که پایش له شده و درد تمام وجودش را گرفته است. کلی از خانم معذرت خواستم و به پسرم گفتم "چرا جلوی پاتو نگاه نمی کنی؟" پسرم گفت "نگاه کردم، ولی فاصله این ردیف ها خیلی کمه" راست می گفت، فاصله ردیف ها کم بود. گفتم "اگه دیر نیومده بودی مجبور نبودیم وقتی همه سرجاهاشون نشستند از جلوشون رد بشیم" بالاخره به صندلی هایمان رسیدیم. ردیف سوم صندلی های پانزده، شانزده و هفده. خوشحال بودم که نهایتا همه چیز جور شد. نفسی به آسودگی کشیدم و به پسرم گفتم "این جا بهترین جای سالنه" پسرم گفت "مگه ردیف اول بهترین جای سالن نیست؟" گفتم "نه، ردیف اول به سن زیادی نزدیکه، دائم باید سرت را بگیری بالا... ردیف سوم نزدیکه، ولی خیلی نزدیک نیست، بهترین جاس" بهمن گفت "چون بلیط ردیف سوم را بهش دادن می گه این جا بهترین جاس، والا همه می دونن بهترین ردیف، ردیف اوله" گفتم "جای تشکرته؟... اگه من نبودم ردیف سی ام هم جا گیرت نمی اومد" بهمن گفت "این جا کلا بیست تا ردیف بیشتر نداره" دیگر چیزی نگفتم چون نمایش شروع شد. عجب دکوری، عجب صحنه ای. همیشه فیلم های موزیکال را دوست داشتم و اولین بار بود که داشتم یک نمایش موزیکال را از نزدیک می دیدم. ارکستر، جلوی صحنه، موسیقی نمایش را به صورت زنده اجرا می کردند. جادو شده بودم. زیرچشمی به پسرم و بهمن نگاه کردم، معلوم بود آن ها هم خیلی خوششان آمده است. از پسرم پرسیدم "چطوره؟" گفت "عالیه... چقدر خوب شد اومدم" خوشحال بودم، با خودم گفتم حالا که پسرم بزرگتر شده باید بیشتر با او تئاتر و سینما بروم. باید به کتاب خواندن و فیلم دیدن تشویقش کنم و اگر جایی برنامه و موسیقی خوبی بود او را هم خبردار کنم. پسرم ذهنم را خوانده بود چون داشت با مهربانی مخصوصی نگاهم می کرد. لبخند زدم و آرام پرسیدم "فکرمو خوندی؟" پسرم گفت "من باید برم دستشویی" گفتم "چی؟" پسرم گفت "دارم می میرم" باورم نمی شد، گفتم "چرا قبل از نمایش نرفتی؟" پسرم گفت "نگذاشتی که... هی گفتی بدو بدو بدو، اصلا نگذاشتی حرف بزنم" دونفر از ردیف پشت اعتراض کردند که صدای بلند ما اذیتشان می کند، سه نفر هم از جلو سرشان را برگرداندند و نگاهی ملامت بار کردند، یعنی ساکت شویم. آرام در گوش پسرم گفتم "وایسا بعد نمایش برو" پسرم گفت "دارم می ترکم" گفتم "یک ساعت دیگه تمومه" پسرم گفت "پنج دقیقه هم نمی تونم صبر کنم" واقعا حالم بد شده بود، هنوز یک ربع هم از نمایش نگذشته بود و چند دقیقه پیش بود که با کلی مکافات از جلوی این همه آدم رد شده بودیم. به پسرم گفتم "الان تازه نمایش شروع شده، اقلا یه کمی صبر کن، بعد برو" پسرم گفت "وسط نمایش که بدتره" خیلی به صحنه نزدیک بودیم، آنقدر که مطمئنا بازیگران هم از بلند شدن و حرکت یک نفر تمرکزشان به هم می خورد، بخصوص که برود و چندلحظه بعد برگردد. به پسرم گفتم "پس رفتی بیرون دیگه برنگرد تو سالن" یک نفر از پشت روی شانه ام زد و گفت "خوبه خودتون تو همین کار هستید، زشته اینقدر حرف می زنید" معذرت خواهی کردم و با نگاهی تند در حالی که با انگشتم بیرون را نشان می دادم ضربدری در هوا کشیدم، یعنی اگر رفتی بیرون دیگر برنگرد. پسرم گفت "می خوام بیام بقیه نمایش را ببینم ، زود می رم و می یام" گفتم "نمی شه" بهمن که مکالمات ما را می شنید گفت "برنگرده که بدتره... این صندلی خالی بمونه از روی سن می بینن فکر می کنن پسرت نمایش را دوست نداشته، رفته" تمام پیشانی ام عرق کرده بود و قلبم تند می زد. پسرم گفت "من دیگه طاقت ندارم... نذاری برم بدتر آبروریزی می شه" نفس عمیق
دردسری نخواهم داشت. به خانم و آقای مسنی که طرف راستم نشسته بودند نگاه کردم، بعد به زوج جوانی که با پسر ده دوازده ساله شان سمت چپم نشسته بودند نگاه کردم، خودم را کمی در صندلی ام جابجا کردم و نمایش شروع شد...


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

http://www.instagram.com/sehat_story
ی کشیدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هایم را از خجالت بستم. صدای پسرم را می شنیدم که دوباره دارد از کسانی که از جلوی پایشان رد می شود عذرخواهی می کند و صدای مردان و زنانی را می شنیدم که اعتراض می کنند، صداها مثل صدای پتک در مغزم می پیچید، آن هم نه پتک معمولی، پتکی که ضربه هایش را یک آمپلی فایر مافوق قوی توی هوا پخش می کند. چند ثانیه ای که طول کشید تا پسرم به در سالن برسدو بیرون برود بر من چند قرن گذشت، احساس می کردم که دیگر موی سیاهی در سرم باقی نمانده است، خواستم نفسی به راحتی بکشم، اما نفس ام بالا نیامد، چون می دانستم که تا چندلحظه دیگر پسرم می آید و راه رفته را برمی گردد. آمد و برگشت و دوباره اعتراض و دوباره پتک و دوباره آب شدن از خجالت. بالاخره پسرم روی صندلی اش نشست و گفت "آخیش، حالا دیگه کیف می کنم" حالا دیگر من هم کیف می کردم، بالاخره تمام شده بود، بالاخره کشتی به ساحل امن رسیده بود و حالا وقت لذت بردن از نمایش بود. تکیه دادم و خودم را به نمایش سپردم، به نورها، صداها، بازی ها، حرکات، چه کیفی داشت. به بهمن نگاه کردم که در خودش جمع شده بود و آرام پرسیدم "چطوره؟" تجربه لذت جمعی همین است. وقتی چندنفر با هم از کاری یا چیزی لذت می برید انرژی های هرکدام انرژی بقیه را تقویت و تشدید می کند. بهمن گفت "پاشو بریم بیرون" "چی؟!" بهمن گفت "منو زود ببر بیرون" نمی توانستم بفهم دارد چه می گوید، انگار داشت چینی حرف می زد. یعنی باورم نمی شد. دوباره گفتم "چی داری می گی؟" بهمن گفت "من حالم خوب نیست، فکر کنم دارم سکته می کنم، پاشو بریم بیرون" گفتم "وسط نمایش که کسی سکته نمی کنه" پسرم گفت "مگه سکته جا داره؟" گفتم "بله، بیمارستان" پسرم گفت "بله، ولی بدی اش اینه که هیچکس تو بیمارستان سکته نمی کنه" بهمن گفت "ببین من را برسون بیمارستان، قلبم داره وامیسه" دستم را روی پیشانی بهمن گذاشتم، عرق کرده بود و عین یخ سرد شده بود. با استیصال احمقانه ترین سوال زندگی ام را پرسیدم "بهمن نمی تونی تا آخر نمایش صبر کنی؟" بهمن با چشمانی که بی رمق تر از همیشه بود نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و پاشدم...

*******

همیشه فکر کرده ام بالاخره می آید، بالاخره روزی می رسد که نفس راحتی بکشم بی دغدغه، با خیال راحت، همانطوری که همیشه دلم خواسته است و البته که بارها و بارها این لحظه را تجربه کرده ام ولی تجربه این لحظه پایدار و طولانی نبوده است. دیشب داشتم حافظ می خواندم به این بیت که رسیدم مکث کردم "در بزم دور یک قدح در کش و برو/ یعنی طمع مدار وصال دوام را" قضیه این است، این وصال را دوامی نیست، مدت بی دغدغه نشستن طولانی نیست، درعوض مدت دغدغه دارنشستن هم طولانی نیست، یعنی هیچ چیز طولانی نیست و بدی اش همین است و البته خوبی اش هم همین است.
امروز صبح شماره جدید فصلنامه "ترجمان" را خریدم، داشتم فهرستش را نگاه می کردم، چشمم به مقاله ای با این عنوان افتاد "وقتی یالوم گریست" زیر عنوان نوشته بود "اروین یالوم، روان درمانگر محبوب در بیمارستان بستری شده و خودش را در آستانه مرگ می بیند" باورم نشد. به کتاب های یالوم فکر کردم، وقتی نیچه گریست، روان درمانی اگزیستانسیال، مسئله اسپینوزا، مامان و معنی زندگی و... چقدر در کتاب هایش از زندگی و نوع نگاه درست به مرگ و زندگی گفته بود. در "درمان شوپنهاور" که اصلا قهرمان داستان پزشکی بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من فکر می کردم خواندن کتاب هایش کمک می کند که راحت تر زندگی کنیم و راحت تر بمیریم، دلم می خواست بدانم حالا که خودش در بیمارستان بستری است با مرگ راحت کنار آمده است؟ در همین مقاله جمله ای از یالوم نقل شده که می گوید "از اینکه باید این زندگی و دنیای فوق العاده را رها کنی متنفرم" و "متنفرم که ببینم زندگی تمام شده" اما متنفر باشیم یا نباشیم تمام می شود و هرکه باشیم و هرکاری که بکنیم به قول یالوم "ما در مردن، این تنهاترین اتفاق زندگی تنهاییم" در همین مقاله جمله ای از چارلز دیکنر نویسنده "اولیور توئیست" نقل شده که می گوید "در یک دایره سفر می کنم، چرا که هرچه بیشتر به سوی فرجام کشیده می شوم حس می کنم به آغاز نزدیک و نزدیک تر شده ام"...

******

آخر هرسال که می شود قبل از شروع سال جدید به این سوال فکر می کنم که "روی کدام صندلی می توان از نمایش زندگی بیشتر لذت برد و چطور می شود با آسودگی از روی صندلی این سالن نمایش برخاست؟ چطور می شود برای رفتن بزرگ و همیشگی ،وقتی دیگران هنوز نشسته اند آماده شد؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟"...

******

دوباره به هوتن زنگ زدم و دوباره برایم بلیط گذاشت. این بار فقط یک بلیط و به شوخی و جدی متلک انداخت که "به شرطی که دوباره هی نیای و بری و نمایش را به هم نزنی" خندیدیم و برایش توضیح دادم که دفعه قبل استثنا بوده است. این بار بلیطم ردیف اول بود. بهترین جای سالن. توی صندلی ام فرو رفتم و خیالم راحت بود که دیگر
یک قصه ی خرکی
دست مزن!
چشم , ببستم دو دست
راه مرو!
چشم , دو پایم شکست
حرف مزن!
قطع نمودم سخن
نطق مکن!
چشم ببستم دهن
هیچ نفهم!
این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین گیلانی ملقب به نسیم شمال

مادربزرگم گفت: خیلی خری!

کلاس دوم راهنمایی بودم امتحان علوم داشتیم و کم خوانده بودم. رسول هم نخوانده بود. قرار شد کتاب علوم را سر جلسه ببریم و من از روی کتاب بنویسم و به رسول هم برسانم. کتاب را زیر لباسم قایم کردم و با خودم بردم اما هنوز در نیاورده معلممان دید و از سر جلسه بیرونم کرد

مادربزرگم پرسید: چرا رسول کتاب رو با خودش نیاورد؟ گفتم: اون یکم ترسو هست

مادر بزرگم پرسید: قبلا هم کتاب سر جلسه برده بودی؟ گفتم: یکی دوبار
پرسید: همیشه تو می بری؟ گفتم: بله
مادربزرگم پرسید: رسول چیکار میکنه؟ گفتم: هیچی

گفت: وقتی گرفتنت چیکار کرد؟ گفتم: هیچی
پرسید: هیچی نگفت؟ گفتم: گفت خیلی بی عرضه و خری

مادربزرگم گفت: نه، خیلی بی عرضه نیستی، فقط خیلی خری!

یک خرابه نزدیک خانه ی ما بود که توی آن خر می بستند
خر، خر زغال فروشی بود که توی محلمان مغازه داشت و با این خر زغال هایی را که می فروخت جابجا می‌کرد، خر شیری رنگ بود ولی چون خورجین خورجین زغال جابجا می‌کرد همیشه دست و پا و دل و کمرش زغالی و سیاه بود و خاک زغال تمام سر و صورت و بدنش را پوشانده بود.
زغال فروش محله مان را همه مش زغال صدا می‌کردند. مش زغال پیرمرد آرام و شوخ طبعی بود که با همه مهربانی و شوخی می‌کرد جز خرش

درست است که آب و غذای خر را می داد ولی آنچنان خورجین های خر را که بیشتر توبره بود تا خورجین از زغال لبالب می‌کرد که خر بیچاره زیر سنگینی بار به سختی کمر راست می کرد و لمبر می‌خورد

و ای داد و بیداد لمبر خوردن خر همان و عصبانیت مش زغال که چوب می کشید و خر زبان بسته را زیر چوب سیاه می‌کرد همان

مش زغال خر را می‌زد و اعتقاد داشت تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر

و خر کتک می خورد و می خورد و می خورد و زغال می برد و می برد و می برد.

غروبها من میرفتم پیش مش زغال که با بیل زغالها را در کفه های ترازوی بزرگی که از سقف آویزان کرده بود میریخت و می کشید، می نشستم

مش زغال زغالها را میکشید و کیسه میکرد و از خاطره هایش میگفت ، با ۶۰ سال اختلاف سن با هم دوست شده بودیم.

کارش که تمام میشد هندوانه ای قاچ میکرد. هندوانه را با هم میخوردیم بعد پوست هندوانه را خرد می‌کرد و می‌گفت: اینا رو ببر برا اون زبان بسته

من پوست هندوانه ها را می بردم و جلوی خر میریختم و می نشستم و به خوردنش نگاه می‌کردم

خر گاهی دست از خوردن می کشید و برای لحظاتی به من خیره می شد و بعد دوباره شروع به خوردن می‌کرد. یواش یواش من و خر هم با هم دوست شدیم و دوستی ما از دوستی من و مش زغال صمیمی تر و مستحکم تر شد.

برای خر پوست هندوانه و طالبی و گرمک می‌بردم و خر با چشمهای مهربانش نگاهم می کرد و گاهی پلک میزد.

احساس می‌کردم گاهی حتی لبخند کمرنگی روی لبهای کلفتش نقش میبندد. با برس حوض شور موهایش را شانه می کردم و خر با قدرشناسی نگاهم میکرد

اکثرا بعد از شانه و قشو کردنش دوست خرم آن‌چنان کیفور می‌شد که روی خاک و خل خر غلت میزد و بعد من دوباره قشویش می کردم. ولی روزهایی که مش زغال مشتری داشت خبری از شانه و غشو نبود و اگر خر لحظه ای میلنگید مش زغال چوبش را می کشید و خر را تا می‌خورد میزد دوستم به من نگاه می کرد و من نمیدانستم چه کنم یک بار به مش زغال گفتم: اینقدر بدبخت رو نزن مش زغال گفت: خر رو باید بزنی، نزنی پررو میشه

مادر بزرگم گفت: خیلی خری!
چرا خیلی خر بودم؟ به خرابه رفتم و به خر نگاه کردم، به این حیوان نجیب و سر به راه که مثل خر کار می کرد اما حاصل زحمت و تلاشش به چشم نمی‌آمد

همه از نجابت اسب مغرور میگفتند اما نجابت خر که به مراتب نجیب تر از آن حیوان چموش و مغرور بود به حساب خریتش گذاشته می شد

به غذایش نگاه کردم کاه، پوست هندوانه، پوست خربزه و اگر روزی ضیافت برپا می شد کمی هم یونجه

به چشم های عاقل و مهربان و مظلومش نگاه کردم، چرا همه از چشم آهو میگفتند و هیچکس چشم زیبای خر را نمی دید؟

چرا صدای گنجشک و بلبل و طوطی و سگ و گربه و گاو آزارمان نمی‌داد اما به محض شنیدن عرعر خر گوش مان را می گرفتیم که این صدای خرکی واردش نشود؟

از مادربزرگم پرسیدم: عیب خر چیه؟
مادر بزرگم گفت: اینکه خره
گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی احمقه

گفتم: من فکر نمی‌کنم احمق باشه، چشماش باهوشه

مادر بزرگم گفت: معلومه که باهوشه، خر اگه یکدفعه پاش تو یه چاله بیفته، دیگه حواسش به اون چال هست، خر همیشه نزدیکترین راه را برای رفتن انتخاب میکنه، کی گفته احمق هست؟

گفتم:شما گفتین احمقه

مادر بزرگم گفت: احمق هست چون هرچی بارش کنن چیزی نمی گه، چون هرچی بزن تو سرش صداش در نمیاد ،