پدرم
جلوي تاكسي نشسته بودم. راننده كه سنش بالابود مرتب نگاهم مي كرد. وقتي فهميد متوجه نگاه هايش شده ام پرسيد: «خوبي؟» گفتم: «بله» راننده پرسيد: «بابات خوبه؟»، پرسيدم: «باباي من؟»، راننده گفت: «بله»، گفتم: «شما باباي منو مي شناسين؟»
راننده لبخند زد و گفت: «من و بابات دوستاي صميمي هم بوديم... تو رو پاي من بزرگ شدي... برو به بابات بگو احمد عزيزي ببين چي ميگه»، گفتم: «باباي من فوت كردن»، راننده ناباورانه نگاهم كرد و مثل ساختماني كه زير ستون هايش ديناميت منفجر شود در يك لحظه فرو ريخت.
راننده پرسيد: «مرد؟»، گفتم: «بله» گفت: «كي؟» «الان هفت سال مي شه»، «هفت سال؟... چش بود؟»، گفتم: «هيچي... يه دفعه سكته كرد»، اشك هاي راننده پير مثل باران سرازير شد. قطرات درشت اشك پشت هم و بي آنكه صدايي از گلوي مرد بيرون بيايد از چشم هايش مي ريخت. من هم گريه ام گرفت و چشم هايم خيس شد. راننده دستم را گرفت و گفت: «ما خيلي رفيق بوديم... تو رو پاي من بزرگ شدي»، بعد گفت: «مهين خانم حالش چطوره؟»
گفتم: «مهين خانم كيه؟» راننده گفت: «مادرت»، گفتم: «اسم مادر من مهين نيست»، راننده نگاهم كرد و پرسيد: «يعني چي؟» گفتم: «خوب مهين نيست ديگه»، راننده پرسيد: «مگه تو پسر آقا رضا نيستي؟»
گفتم: «نه»
«تو پسر رضا رضواني نيستي؟»، «نه»، راننده كه هنوز چشم هايش خيس بود ترمز كرد و گفت: «پياده شو»
گفتم: «چرا؟»، راننده گفت: «براي اينكه با احساسات من بازي كردي، براي اينكه عصبانيم... براي اينكه حالم بده»، گفتم: «آخه به من چه؟»، راننده فرياد زد: «مي گم پياده شو»، از تاكسي پياده شدم...
وسط خيابان پرت و خلوتي بودم كه هيچ ماشيني رد نمي شد. ايستادم... نمي دانستم بايد چه كار كنم. چند دقيقه بعد ديدم تاكسي دنده عقب به طرفم مي آيد. راننده جلوي پايم ترمز كرد و گفت: «بيا بالا» سوار شدم و ديگر هيچ كدام حرفي نزديم...
http://www.instagram.com/sehat_story
جلوي تاكسي نشسته بودم. راننده كه سنش بالابود مرتب نگاهم مي كرد. وقتي فهميد متوجه نگاه هايش شده ام پرسيد: «خوبي؟» گفتم: «بله» راننده پرسيد: «بابات خوبه؟»، پرسيدم: «باباي من؟»، راننده گفت: «بله»، گفتم: «شما باباي منو مي شناسين؟»
راننده لبخند زد و گفت: «من و بابات دوستاي صميمي هم بوديم... تو رو پاي من بزرگ شدي... برو به بابات بگو احمد عزيزي ببين چي ميگه»، گفتم: «باباي من فوت كردن»، راننده ناباورانه نگاهم كرد و مثل ساختماني كه زير ستون هايش ديناميت منفجر شود در يك لحظه فرو ريخت.
راننده پرسيد: «مرد؟»، گفتم: «بله» گفت: «كي؟» «الان هفت سال مي شه»، «هفت سال؟... چش بود؟»، گفتم: «هيچي... يه دفعه سكته كرد»، اشك هاي راننده پير مثل باران سرازير شد. قطرات درشت اشك پشت هم و بي آنكه صدايي از گلوي مرد بيرون بيايد از چشم هايش مي ريخت. من هم گريه ام گرفت و چشم هايم خيس شد. راننده دستم را گرفت و گفت: «ما خيلي رفيق بوديم... تو رو پاي من بزرگ شدي»، بعد گفت: «مهين خانم حالش چطوره؟»
گفتم: «مهين خانم كيه؟» راننده گفت: «مادرت»، گفتم: «اسم مادر من مهين نيست»، راننده نگاهم كرد و پرسيد: «يعني چي؟» گفتم: «خوب مهين نيست ديگه»، راننده پرسيد: «مگه تو پسر آقا رضا نيستي؟»
گفتم: «نه»
«تو پسر رضا رضواني نيستي؟»، «نه»، راننده كه هنوز چشم هايش خيس بود ترمز كرد و گفت: «پياده شو»
گفتم: «چرا؟»، راننده گفت: «براي اينكه با احساسات من بازي كردي، براي اينكه عصبانيم... براي اينكه حالم بده»، گفتم: «آخه به من چه؟»، راننده فرياد زد: «مي گم پياده شو»، از تاكسي پياده شدم...
وسط خيابان پرت و خلوتي بودم كه هيچ ماشيني رد نمي شد. ايستادم... نمي دانستم بايد چه كار كنم. چند دقيقه بعد ديدم تاكسي دنده عقب به طرفم مي آيد. راننده جلوي پايم ترمز كرد و گفت: «بيا بالا» سوار شدم و ديگر هيچ كدام حرفي نزديم...
http://www.instagram.com/sehat_story
يك سيگار
جوان گفت: «مستقيم» و روي صندلي جلوي تاكسي نشست. هنوز سوار نشده به راننده گفت: «مي شه يه سيگار روشن كنم؟» راننده كه حدودا 60 ساله بود پرسيد: «تو ماشين؟» جوان گفت: «آره اعصابم داغونه» راننده گفت: «سيگارتو مي كشيدي بعد سوار مي شدي» جوان گفت: «عجله دارم» بعد از راننده پرسيد: «فندك داري؟» راننده گفت: «تو ماشين نمي شه سيگار بكشي» جوان گفت: «چرا؟» راننده گفت: «چون وسيله عموميه» جوان گفت: «مي گم اعصابم خرده» خانم ميانسالي كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «عزيزم شما كه مي خواي سيگار بكشي بايد با ماشين خودت بري اين ور اون ور» جوان برگشت به زن ميانسال نگاه كرد و گفت: «خودم ماشينم كجا بود؟» تاكسي پشت چراغ قرمز ايستاد. راننده ماشين كناري داشت سيگار مي كشيد. جوان شيشه را پايين كشيد و گفت: «داداش يه دقيقه اين آتيش ات را بده» جوان سيگار راننده ماشين بغلي را گرفت، سيگارش را روشن كرد و سيگار را پس داد. راننده گفت: «مي گم تو ماشين نكش» جوان گفت: «منم گفتم اعصابم خرده، گفتم داغونم، گفتم عجله دارم، دعوا كردم، عصبي ام» زن ميانسال گفت: «به ما ربطي نداره مي خواي سيگار بكشي پياده شو سيگارتو بكش» راننده گفت: «تا حالاكسي تو ماشين من سيگار نكشيده» جوان گفت: «اه ه ه... گاهي وقت ها مثل هميشه تون نباشين... گاهي وقت ها بفهمين يه چيزايي فرق مي كنه... اصلاگاهي وقتا بذارين يه چيزهايي فرق كنه» و پياده شد و رفت. تاكسي راه افتاد. زن گفت: «همه اينها را به خاطر يه سيگار كشيدن گفت؟» راننده گفت: «انگار اگه سيگار نمي كشيد مي مرد» سكوت شد. نه راننده، نه زن هيچ كدام حرف نمي زدند. چند لحظه بعد زن گفت: «كاش گذاشته بوديم سيگارشو بكشه» راننده گفت: «چه مي دونم هر كاري مي كنيم اشتباس».
http://www.instagram.com/sehat_story
جوان گفت: «مستقيم» و روي صندلي جلوي تاكسي نشست. هنوز سوار نشده به راننده گفت: «مي شه يه سيگار روشن كنم؟» راننده كه حدودا 60 ساله بود پرسيد: «تو ماشين؟» جوان گفت: «آره اعصابم داغونه» راننده گفت: «سيگارتو مي كشيدي بعد سوار مي شدي» جوان گفت: «عجله دارم» بعد از راننده پرسيد: «فندك داري؟» راننده گفت: «تو ماشين نمي شه سيگار بكشي» جوان گفت: «چرا؟» راننده گفت: «چون وسيله عموميه» جوان گفت: «مي گم اعصابم خرده» خانم ميانسالي كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «عزيزم شما كه مي خواي سيگار بكشي بايد با ماشين خودت بري اين ور اون ور» جوان برگشت به زن ميانسال نگاه كرد و گفت: «خودم ماشينم كجا بود؟» تاكسي پشت چراغ قرمز ايستاد. راننده ماشين كناري داشت سيگار مي كشيد. جوان شيشه را پايين كشيد و گفت: «داداش يه دقيقه اين آتيش ات را بده» جوان سيگار راننده ماشين بغلي را گرفت، سيگارش را روشن كرد و سيگار را پس داد. راننده گفت: «مي گم تو ماشين نكش» جوان گفت: «منم گفتم اعصابم خرده، گفتم داغونم، گفتم عجله دارم، دعوا كردم، عصبي ام» زن ميانسال گفت: «به ما ربطي نداره مي خواي سيگار بكشي پياده شو سيگارتو بكش» راننده گفت: «تا حالاكسي تو ماشين من سيگار نكشيده» جوان گفت: «اه ه ه... گاهي وقت ها مثل هميشه تون نباشين... گاهي وقت ها بفهمين يه چيزايي فرق مي كنه... اصلاگاهي وقتا بذارين يه چيزهايي فرق كنه» و پياده شد و رفت. تاكسي راه افتاد. زن گفت: «همه اينها را به خاطر يه سيگار كشيدن گفت؟» راننده گفت: «انگار اگه سيگار نمي كشيد مي مرد» سكوت شد. نه راننده، نه زن هيچ كدام حرف نمي زدند. چند لحظه بعد زن گفت: «كاش گذاشته بوديم سيگارشو بكشه» راننده گفت: «چه مي دونم هر كاري مي كنيم اشتباس».
http://www.instagram.com/sehat_story
اي كاش كه جاي آرميدن بودي
وسط گرماي ظهر، زير تيغ آفتاب، كنار خيابان گير كرده بودم و ماشين هم رد نمي شد.
كمي جلوتر زير سايه تنها درخت بزرگ گوشه خيابان يه تاكسي بدون مسافري پارك كرده بود. با خوشحالي به طرف تاكسي رفتم و سوار شدم. راننده كه انگار داشت چرت مي زد با تعجب نگاهم كرد. گفتم: «دربست.» راننده گفت: «دارم استراحت مي كنم، جايي نمي رم» به راننده گفتم: «من هم عجله دارم، هم ديرم شده، هم دارم از گرما مي ميرم، هرچقدر بخواهيد تقديم مي كنم.» راننده گفت: «شرمنده... بفرماييد پايين.» به راننده گفتم: «ببينيد من...» راننده نگذاشت جمله ام تمام شود و گفت: «آقا مزاحم استراحت ما نشو... گفتم جايي نمي رم... بفرماييد.»
از تاكسي پياده شدم و كنار خيابان به راه افتادم. مطمئن بودم چند لحظه بعد راننده پشيمان مي شود و دلش برايم مي سوزد و مي آيد و سوارم مي كند، همين طور هم شد، كمي بعد صداي راننده را شنيدم كه با ماشينش آمده بود كنارم و از پنجره گفت: «بيا بالا... بيا ببينم كجا مي خواهي بري تو اين گرما...»
راستش چند خط آخر را الكي نوشتم، در واقعيت راننده نيامد و خيلي وقت ها اين فرق واقعيت است با آنچه در ذهن ما مي گذرد
http://www.instagram.com/sehat_story
وسط گرماي ظهر، زير تيغ آفتاب، كنار خيابان گير كرده بودم و ماشين هم رد نمي شد.
كمي جلوتر زير سايه تنها درخت بزرگ گوشه خيابان يه تاكسي بدون مسافري پارك كرده بود. با خوشحالي به طرف تاكسي رفتم و سوار شدم. راننده كه انگار داشت چرت مي زد با تعجب نگاهم كرد. گفتم: «دربست.» راننده گفت: «دارم استراحت مي كنم، جايي نمي رم» به راننده گفتم: «من هم عجله دارم، هم ديرم شده، هم دارم از گرما مي ميرم، هرچقدر بخواهيد تقديم مي كنم.» راننده گفت: «شرمنده... بفرماييد پايين.» به راننده گفتم: «ببينيد من...» راننده نگذاشت جمله ام تمام شود و گفت: «آقا مزاحم استراحت ما نشو... گفتم جايي نمي رم... بفرماييد.»
از تاكسي پياده شدم و كنار خيابان به راه افتادم. مطمئن بودم چند لحظه بعد راننده پشيمان مي شود و دلش برايم مي سوزد و مي آيد و سوارم مي كند، همين طور هم شد، كمي بعد صداي راننده را شنيدم كه با ماشينش آمده بود كنارم و از پنجره گفت: «بيا بالا... بيا ببينم كجا مي خواهي بري تو اين گرما...»
راستش چند خط آخر را الكي نوشتم، در واقعيت راننده نيامد و خيلي وقت ها اين فرق واقعيت است با آنچه در ذهن ما مي گذرد
http://www.instagram.com/sehat_story
dast.mp3
14.3 MB
میشه بخاطر من سیگار نکشی؟
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
دم آنهايي كه تا آخرش مي دون گرم
«واليبال ايران و لهستان را ديديد؟» اين را مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، پرسيد. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «واي واي... عجب بازي اي بود، حيف كه باختيم.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «الحق بچه ها كولاك كردن، دمشون گرم.»
زني كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «وقتي باختيم چه فايده؟» مرد گفت: «باختيم ولي بچه ها عالي بودن، دمشون گرم» زن گفت: «كاش برده بوديم.»
راننده گفت: «من بازي ها را مي بينم، تو مسابقه هاي دو وقتي نفر اول و دوم و سوم از خط رد شدن بقيه وانميسن... بازم مي دون، مي دون تا از خط رد شن... تا تهش مي دون.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اگه وايسن كه ديگه هيچي.»
راننده گفت: «بله، مهم اينه كه تا تهش بدون.» بعد گفت: «هم دم اونايي كه اول و دوم و سوم ميشن گرم، هم دم اونايي كه تا آخرش مي دون گرم.»
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
«واليبال ايران و لهستان را ديديد؟» اين را مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، پرسيد. مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «واي واي... عجب بازي اي بود، حيف كه باختيم.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «الحق بچه ها كولاك كردن، دمشون گرم.»
زني كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «وقتي باختيم چه فايده؟» مرد گفت: «باختيم ولي بچه ها عالي بودن، دمشون گرم» زن گفت: «كاش برده بوديم.»
راننده گفت: «من بازي ها را مي بينم، تو مسابقه هاي دو وقتي نفر اول و دوم و سوم از خط رد شدن بقيه وانميسن... بازم مي دون، مي دون تا از خط رد شن... تا تهش مي دون.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «اگه وايسن كه ديگه هيچي.»
راننده گفت: «بله، مهم اينه كه تا تهش بدون.» بعد گفت: «هم دم اونايي كه اول و دوم و سوم ميشن گرم، هم دم اونايي كه تا آخرش مي دون گرم.»
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
غم و شادي
جلوي تاكسي نشسته بودم و روزنامه مي خواندم. راننده تاكسي گفت: «اين چيزهايي كه شما مي نويسي رو گاهي مي خونم.» خوشحال شدم و گفتم: «خيلي ممنون، لطف مي كنيد.» راننده گفت: «معلومه بعضي هاش رو خيلي زوركي مي نويسي.» پرسيدم: «يعني چي؟» راننده گفت: «يعني يه هفته هايي هيچي نداري بنويسي، به زور يه چيزي جور مي كني.» گفتم: «واقعا بعضي هفته ها هيچي پيدا نمي كنم.» راننده گفت: «اين جور وقت ها مي دوني بايد چي كار كني؟»
پرسيدم: «چي كار؟» راننده گفت: «يه شعر از سعدي بنويس.» گفتم: «آخه شعر سعدي رو كسي دوست داشته باشه قبلاخونده»
راننده گفت: «يه بيت بنويس يا فوق فوقش دو بيت، ولي بنويس اين يكي دو بيت رو خوب بخونين»
بعد گفت: «تو اين بيت رو گوش كن، اگه معني همين يه جمله رو بفهمي زندگيت يه جور ديگه ميشه» و بعد اين بيت را خواند:
«جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست/ گنج و مار و گل و خار و غم و شادي به همند»
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
جلوي تاكسي نشسته بودم و روزنامه مي خواندم. راننده تاكسي گفت: «اين چيزهايي كه شما مي نويسي رو گاهي مي خونم.» خوشحال شدم و گفتم: «خيلي ممنون، لطف مي كنيد.» راننده گفت: «معلومه بعضي هاش رو خيلي زوركي مي نويسي.» پرسيدم: «يعني چي؟» راننده گفت: «يعني يه هفته هايي هيچي نداري بنويسي، به زور يه چيزي جور مي كني.» گفتم: «واقعا بعضي هفته ها هيچي پيدا نمي كنم.» راننده گفت: «اين جور وقت ها مي دوني بايد چي كار كني؟»
پرسيدم: «چي كار؟» راننده گفت: «يه شعر از سعدي بنويس.» گفتم: «آخه شعر سعدي رو كسي دوست داشته باشه قبلاخونده»
راننده گفت: «يه بيت بنويس يا فوق فوقش دو بيت، ولي بنويس اين يكي دو بيت رو خوب بخونين»
بعد گفت: «تو اين بيت رو گوش كن، اگه معني همين يه جمله رو بفهمي زندگيت يه جور ديگه ميشه» و بعد اين بيت را خواند:
«جور دشمن چه كند گر نكشد طالب دوست/ گنج و مار و گل و خار و غم و شادي به همند»
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید
http://www.instagram.com/sehat_story
معذرت خواهي
تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟» گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟» گفتم: «چي نوشتم؟» راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت... در بند اين نباش كه مضمون نمانده است... ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند. حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخه يي از ديوان هاي صائب موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه مي شه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید:
http://www.instagram.com/sehat_story
تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟» گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟» گفتم: «چي نوشتم؟» راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت... در بند اين نباش كه مضمون نمانده است... ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند. حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخه يي از ديوان هاي صائب موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه مي شه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»
با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...
داستانهای سروش صحت را روزانه در اینستاگرام دنبال کنید:
http://www.instagram.com/sehat_story
معجزه
هفته قبل كه سوار تاكسي شدم، مردي كه مسافر تاكسي بود از من خواست در اين ستون از طرف او يادداشتي براي كسي كه دوستش داشت بنويسم... از قرار زن عازم سفر بود و در آستانه سفر جر و بحثي بين آن دو درمي گيرد و زن مي رود و حالامرد مي خواست از طريق اين يادداشت به زن يادآوري كند كه چقدر او را دوست دارد... من همين ها را نوشتم ولي معلوم نبود كه زن اين يادداشت را بخواند. مرد مسافر گفته بود كه زن، خواننده هميشگي اين ستون است. ولي كدام ستون است كه خواننده هميشگي داشته باشد؟ بالاخره هر خواننده يي روزي دست از خواندن برمي دارد و هرستوني روزي تعطيل مي شود... من چون به مرد قول داده بودم يادداشت را از طرف او نوشتم ولي مطمئن نبودم زن مورد نظر آن را بخواند... طبق قراري كه هفته قبل با مرد گذاشته بودم ديروز همان ساعت سوار تاكسي همان خط شدم... مرد توي تاكسي بود.
مشتاقانه نگاهش كردم... مرد كه نگاهم كرد فهميدم كه يادداشتي كه نوشتم فايده يي نداشته... فهميدم كه زن يادداشت را نخوانده يا اگر خوانده برايش فرقي نداشته و برنگشته است. مرد تنها گوشه تاكسي كز كرده بود. من هم نشستم. هيچ كدام حرفي نزديم... به هفته يي كه گذشت فكر كردم، از پنجشنبه گذشته تا اين پنجشنبه چه اتفاقاتي افتاد... هر هفته چقدر اتفاق مي افتد و چقدر اتفاق در راه است...
دوباره به مرد نگاه كردم، اين بار مرد حرف زد. گفت: «برنگشت» گفتم: «فهميدم» و هر دو سكوت كرديم... مرد گفت: «چي كار كنم؟» گفتم: «هيچي» مرد گفت: «مرده شور نوشته ها و ستون و خودتو ببرن» گفتم: «به من چه؟» مرد گفت: «راست مي گي، به تو ربطي نداره... مرده شور خودمو ببرن... مرده شور همه چي را ببرن...»
همان موقع ماشيني كه صداي ضبطش را زياد كرده بود از كنارمان رد شد همايون شجريان داشت مي خواند «چرا رفتي چرا من بي قرارم؟» مرد گفت: «اين چي بود ديگه؟» گفتم: «صداي ضبط اين ماشيني كه رد شد زياد بود» مرد گفت: «آخه الان من چرا بايد اينو مي شنيدم؟» گفتم: «تو خيابون گريه نكني ها» چانه مرد مي لرزيد. اشك هاي مرد چليك چليك از چشم هايش سرازير شده بود. نمي دانستم چه كار كنم، همان موقع در جلوي تاكسي باز شد. من و مرد جلو را نگاه كرديم...
http://www.instagram.com/sehat_story
هفته قبل كه سوار تاكسي شدم، مردي كه مسافر تاكسي بود از من خواست در اين ستون از طرف او يادداشتي براي كسي كه دوستش داشت بنويسم... از قرار زن عازم سفر بود و در آستانه سفر جر و بحثي بين آن دو درمي گيرد و زن مي رود و حالامرد مي خواست از طريق اين يادداشت به زن يادآوري كند كه چقدر او را دوست دارد... من همين ها را نوشتم ولي معلوم نبود كه زن اين يادداشت را بخواند. مرد مسافر گفته بود كه زن، خواننده هميشگي اين ستون است. ولي كدام ستون است كه خواننده هميشگي داشته باشد؟ بالاخره هر خواننده يي روزي دست از خواندن برمي دارد و هرستوني روزي تعطيل مي شود... من چون به مرد قول داده بودم يادداشت را از طرف او نوشتم ولي مطمئن نبودم زن مورد نظر آن را بخواند... طبق قراري كه هفته قبل با مرد گذاشته بودم ديروز همان ساعت سوار تاكسي همان خط شدم... مرد توي تاكسي بود.
مشتاقانه نگاهش كردم... مرد كه نگاهم كرد فهميدم كه يادداشتي كه نوشتم فايده يي نداشته... فهميدم كه زن يادداشت را نخوانده يا اگر خوانده برايش فرقي نداشته و برنگشته است. مرد تنها گوشه تاكسي كز كرده بود. من هم نشستم. هيچ كدام حرفي نزديم... به هفته يي كه گذشت فكر كردم، از پنجشنبه گذشته تا اين پنجشنبه چه اتفاقاتي افتاد... هر هفته چقدر اتفاق مي افتد و چقدر اتفاق در راه است...
دوباره به مرد نگاه كردم، اين بار مرد حرف زد. گفت: «برنگشت» گفتم: «فهميدم» و هر دو سكوت كرديم... مرد گفت: «چي كار كنم؟» گفتم: «هيچي» مرد گفت: «مرده شور نوشته ها و ستون و خودتو ببرن» گفتم: «به من چه؟» مرد گفت: «راست مي گي، به تو ربطي نداره... مرده شور خودمو ببرن... مرده شور همه چي را ببرن...»
همان موقع ماشيني كه صداي ضبطش را زياد كرده بود از كنارمان رد شد همايون شجريان داشت مي خواند «چرا رفتي چرا من بي قرارم؟» مرد گفت: «اين چي بود ديگه؟» گفتم: «صداي ضبط اين ماشيني كه رد شد زياد بود» مرد گفت: «آخه الان من چرا بايد اينو مي شنيدم؟» گفتم: «تو خيابون گريه نكني ها» چانه مرد مي لرزيد. اشك هاي مرد چليك چليك از چشم هايش سرازير شده بود. نمي دانستم چه كار كنم، همان موقع در جلوي تاكسي باز شد. من و مرد جلو را نگاه كرديم...
http://www.instagram.com/sehat_story
پايان ماجرا
باورم نمي شد كه هنوز ماجراهاي عاشقانه اينقدر پرطرفدار باشد. مثل اينكه تاكسي نوشته هاي اين دو هفته را عده بيشتري خواندند...
خوانندگاني كه بيشترشان دل شان مي خواست زن پيغام مرد را ديده باشد و پيش مرد برگردد...
سه روز پيش مرد را ديدم. خيلي خوشحال بود. زن، يادداشت را خوانده بود و برگشته بود. مرد در پوست خودش نمي گنجيد... موقع حرف زدن هيجان زده بود و مرتب روي شانه ام مي زد. قرار بود همان شب با هم شام بخورند...
اين پاياني است كه بيشتر خوانندگان اين ستون دوست داشتند اتفاق بيفتد... اما آيا برگشتن زن پايان ماجراست؟
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
باورم نمي شد كه هنوز ماجراهاي عاشقانه اينقدر پرطرفدار باشد. مثل اينكه تاكسي نوشته هاي اين دو هفته را عده بيشتري خواندند...
خوانندگاني كه بيشترشان دل شان مي خواست زن پيغام مرد را ديده باشد و پيش مرد برگردد...
سه روز پيش مرد را ديدم. خيلي خوشحال بود. زن، يادداشت را خوانده بود و برگشته بود. مرد در پوست خودش نمي گنجيد... موقع حرف زدن هيجان زده بود و مرتب روي شانه ام مي زد. قرار بود همان شب با هم شام بخورند...
اين پاياني است كه بيشتر خوانندگان اين ستون دوست داشتند اتفاق بيفتد... اما آيا برگشتن زن پايان ماجراست؟
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
صبح ها چای می خورید یا قهوه؟
در بیست و یک سالگی عاشق دختری شدم که حاضر بودم جانم را برایش بدهم، اصلا داشتم جانم را می دادم. عشق و عاشقی با من کاری کرده بود که نه خواب داشتم نه خوراک. نه روز داشتم و نه شب.
صبح ها هرروز ساعت شش و نیم بیدار می شدم و یک ربع به هفت سر کوچه ایستاده بودم تا وقتی عشقم در پارکینگ خانه شان را باز می کرد او را ببینم. بعد از همان لحظه منتظر ساعت چهار عصر بودم که ماشین عشقم جلوی در پارکینگ شان متوقف می شد و عشقم از ماشینش پیاده می شد . دلخوشی من همین دیدارهای لحظه ای بود. یک روز دلم را به دریا زدم و رفتم جلو و به دختر گفتم که عاشقش شده ام. دختر گفت "من هم از شما بدم نمی یاد ولی ما به درد هم نمی خوریم" پرسیدم "چرا؟" دختر گفت "برای این که من از یک خانواده پولدارم ولی شما از یک خانواده متوسط" گفتم "از کجا می دونید؟" دختر گفت "از تیپ تون معلومه" راست می گفت. اوضاع و احوال مالی خانواده ما متوسط بود. به دختر گفتم "شما دارید اشتباه می کنید... توی زندگی پول ملاک نیست... علاقه است که مهمه... مهم اینه که من عاشق شمام" دختر جوان گفت "اتفاقا شما دارید اشتباه می کنید، تو زندگی علاقه مهم نیست، پول مهمه... منم عاشق پولم" بعد گفت "وای که من عاشق پولم... خیلی خیلی خیلی"
این درس بزرگی در زندگی من بود. فهمیدم که پول از عشق مهم تر است. عشقم دو سال بعد با یک پسر تحصیلکرده میلیاردر ازدواج کرد و سه سال بعد جدا شد. چقدر خوشحال شدم که فهمیدم درس بزرگ زندگی ام اشتباه بوده است. خوشحال شدم که دیدم آفتاب زیر ابر نمی ماند و عشق بر پول پیروز می شود. من که هنوز عاشق عشقم بودم و دورادور از حال و کارش خبر داشتم رفتم و پیدایش کردم و گفتم "دیدین پول خوشبختی نمیاره... دیدین تو زندگی چیزهای دیگه ای هست که خیلی از پول مهم تره" عشقم گفت "نه، ندیدم" گفتم "شما با این آقا سه سال هم نتونستین زندگی کنین" عشقم گفت "بله، ولی با شما سه ماه هم نمی تونستم زندگی کنم" ای داد و بیداد. درسی که از زندگی گرفته بودم همچنان سر جایش بود و یک بار دیگر پول عشق را شکست داد. تصمیم گرفتم پولدار شوم ولی پولدار شدن از آن چیزهایی است که بر خلاف شنیده های مان از زندگی راکفلر و بیل گیتس خیلی به تصمیم گیری ما ربط ندارد. آن هایی که تصمیم گرفته اند پولدار شوند و پولدار شده اند در برابر خیل عظیم کسانی که تصمیم گرفته اند پولدار شوند و هیچ وقت به خواسته شان نرسیده اند آن قدر کم تعدادند که می شود از آن ها صرف نظر کرد.
من هم پولدار نشدم اما وضع مالی ام کمی بهتر شد وبلافاصله دوباره عاشق شدم. این بار عاشق یک دختر پولدار دیگر. دوباره دلم را به دریا زدم و رفتم و به عشق جدیدم گفتم که عاشقش هستم. عشق جدیدم گفت "ما به درد هم نمی خوریم" گفتم "چرا؟" گفت "برای این که خیلی با هم فرق داریم" گفتم "از چه نظر؟" عشق جدیدم گفت "از هر نظر" گفتم "از هر نظر یعنی چی؟" عشق جدیدم گفت "شما صبح ها چای می خورید؟" گفتم "بله" عشق جدیدم گفت "ولی من قهوه می خورم" خنده ام گرفت، فکر کردم دارد شوخی می کند. گفتم "این که چیز مهمی نیست" عشق جدیدم که اصلا شوخی نمی کرد گفت "خیلی هم مهمه... کل زندگی همین چیزهاست... این که صبح دلت چای بخواهد یا قهوه"
من یک مادربزرگی داشتم که همه چیز این دنیا را می دانست. رفتم از مادربزرگم پرسیدم "پول تو زندگی چقدر مهمه؟... "گفت" پول؟" گفتم "بله" گفت "خیلی مهمه..." گفتم "پس من چی کار کنم؟" گفت "چی را چی کار کنی؟" گفتم "این که خیلی پولدار نیستم" مادربزرگم گفت "کاشکی بودی، حالا که نیستی غصه نخور، خیلی چیزها از پول مهم تره" گفتم "مثلا چی؟" گفتم "مثلا همین که بفهمی پول خیلی هم مهم نیست" گفتم "چی؟" و یک جوری ای "چی" را گفتم انگار تعداد "ی" های آن هزار تا بود. مادربزرگم گفت "پول مهمه، مثل کار، مثل خانواده، مثل تحصیلات. ولی هیچکدوم این ها خوشی نمیاره" گفتم "پس چی خوشی میاره؟" مادربزرگم گفت "این که خوش باشی" پرسیدم "چطوری آدم باید خوش باشه؟" مادربزرگم نگاهم کرد و گفت "اصلا همه زندگی همینه... همین که اینو یاد بگیری ...اگه یاد بگیری ، با پول و بی پول خوشی... پول داشته باشی چه بهتر پول هم نداشته باشی به درک... اگه هم یاد نگیری هر کاری بکنی تهش راضی نیستی، خوش نیستی" دوباره پرسیدم "شما خوشید؟"
گفت "خاک بر سرم... کجام خوشه؟ نه خانه زندگی دارم، نه پول و پله، نه هیکل، نه جوانی" بعد خندید و من فهمیدم که دروغ می گوید و خوش است.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
در بیست و یک سالگی عاشق دختری شدم که حاضر بودم جانم را برایش بدهم، اصلا داشتم جانم را می دادم. عشق و عاشقی با من کاری کرده بود که نه خواب داشتم نه خوراک. نه روز داشتم و نه شب.
صبح ها هرروز ساعت شش و نیم بیدار می شدم و یک ربع به هفت سر کوچه ایستاده بودم تا وقتی عشقم در پارکینگ خانه شان را باز می کرد او را ببینم. بعد از همان لحظه منتظر ساعت چهار عصر بودم که ماشین عشقم جلوی در پارکینگ شان متوقف می شد و عشقم از ماشینش پیاده می شد . دلخوشی من همین دیدارهای لحظه ای بود. یک روز دلم را به دریا زدم و رفتم جلو و به دختر گفتم که عاشقش شده ام. دختر گفت "من هم از شما بدم نمی یاد ولی ما به درد هم نمی خوریم" پرسیدم "چرا؟" دختر گفت "برای این که من از یک خانواده پولدارم ولی شما از یک خانواده متوسط" گفتم "از کجا می دونید؟" دختر گفت "از تیپ تون معلومه" راست می گفت. اوضاع و احوال مالی خانواده ما متوسط بود. به دختر گفتم "شما دارید اشتباه می کنید... توی زندگی پول ملاک نیست... علاقه است که مهمه... مهم اینه که من عاشق شمام" دختر جوان گفت "اتفاقا شما دارید اشتباه می کنید، تو زندگی علاقه مهم نیست، پول مهمه... منم عاشق پولم" بعد گفت "وای که من عاشق پولم... خیلی خیلی خیلی"
این درس بزرگی در زندگی من بود. فهمیدم که پول از عشق مهم تر است. عشقم دو سال بعد با یک پسر تحصیلکرده میلیاردر ازدواج کرد و سه سال بعد جدا شد. چقدر خوشحال شدم که فهمیدم درس بزرگ زندگی ام اشتباه بوده است. خوشحال شدم که دیدم آفتاب زیر ابر نمی ماند و عشق بر پول پیروز می شود. من که هنوز عاشق عشقم بودم و دورادور از حال و کارش خبر داشتم رفتم و پیدایش کردم و گفتم "دیدین پول خوشبختی نمیاره... دیدین تو زندگی چیزهای دیگه ای هست که خیلی از پول مهم تره" عشقم گفت "نه، ندیدم" گفتم "شما با این آقا سه سال هم نتونستین زندگی کنین" عشقم گفت "بله، ولی با شما سه ماه هم نمی تونستم زندگی کنم" ای داد و بیداد. درسی که از زندگی گرفته بودم همچنان سر جایش بود و یک بار دیگر پول عشق را شکست داد. تصمیم گرفتم پولدار شوم ولی پولدار شدن از آن چیزهایی است که بر خلاف شنیده های مان از زندگی راکفلر و بیل گیتس خیلی به تصمیم گیری ما ربط ندارد. آن هایی که تصمیم گرفته اند پولدار شوند و پولدار شده اند در برابر خیل عظیم کسانی که تصمیم گرفته اند پولدار شوند و هیچ وقت به خواسته شان نرسیده اند آن قدر کم تعدادند که می شود از آن ها صرف نظر کرد.
من هم پولدار نشدم اما وضع مالی ام کمی بهتر شد وبلافاصله دوباره عاشق شدم. این بار عاشق یک دختر پولدار دیگر. دوباره دلم را به دریا زدم و رفتم و به عشق جدیدم گفتم که عاشقش هستم. عشق جدیدم گفت "ما به درد هم نمی خوریم" گفتم "چرا؟" گفت "برای این که خیلی با هم فرق داریم" گفتم "از چه نظر؟" عشق جدیدم گفت "از هر نظر" گفتم "از هر نظر یعنی چی؟" عشق جدیدم گفت "شما صبح ها چای می خورید؟" گفتم "بله" عشق جدیدم گفت "ولی من قهوه می خورم" خنده ام گرفت، فکر کردم دارد شوخی می کند. گفتم "این که چیز مهمی نیست" عشق جدیدم که اصلا شوخی نمی کرد گفت "خیلی هم مهمه... کل زندگی همین چیزهاست... این که صبح دلت چای بخواهد یا قهوه"
من یک مادربزرگی داشتم که همه چیز این دنیا را می دانست. رفتم از مادربزرگم پرسیدم "پول تو زندگی چقدر مهمه؟... "گفت" پول؟" گفتم "بله" گفت "خیلی مهمه..." گفتم "پس من چی کار کنم؟" گفت "چی را چی کار کنی؟" گفتم "این که خیلی پولدار نیستم" مادربزرگم گفت "کاشکی بودی، حالا که نیستی غصه نخور، خیلی چیزها از پول مهم تره" گفتم "مثلا چی؟" گفتم "مثلا همین که بفهمی پول خیلی هم مهم نیست" گفتم "چی؟" و یک جوری ای "چی" را گفتم انگار تعداد "ی" های آن هزار تا بود. مادربزرگم گفت "پول مهمه، مثل کار، مثل خانواده، مثل تحصیلات. ولی هیچکدوم این ها خوشی نمیاره" گفتم "پس چی خوشی میاره؟" مادربزرگم گفت "این که خوش باشی" پرسیدم "چطوری آدم باید خوش باشه؟" مادربزرگم نگاهم کرد و گفت "اصلا همه زندگی همینه... همین که اینو یاد بگیری ...اگه یاد بگیری ، با پول و بی پول خوشی... پول داشته باشی چه بهتر پول هم نداشته باشی به درک... اگه هم یاد نگیری هر کاری بکنی تهش راضی نیستی، خوش نیستی" دوباره پرسیدم "شما خوشید؟"
گفت "خاک بر سرم... کجام خوشه؟ نه خانه زندگی دارم، نه پول و پله، نه هیکل، نه جوانی" بعد خندید و من فهمیدم که دروغ می گوید و خوش است.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
دایی خوش تیپ من
دایی ام در چشمم خوش قیافه ترین و خوش تیپ ترین و خوش هیکل ترین مرد دنیا بود و من دلم می خواست عین دایی ام باشم. هرجا می رفتیم همه از دایی ام تعریف می کردند و خانم ها همه عاشقش می شدند. مادربزرگم به دایی ام می گفت "این ور اون ور که می ری بعدش بگو من برات یه ذره اسفند دود کنم که چشمت نکنن" و بعد برای بقیه توضیح می داد که "هزار تا عاشق داره... هرجا می ره همه عاشقش می شن" دایی ام این جور مواقع با صدای بلند می خندید و می گفت "اونا عاشق من نمی شن، من عاشق اونا می شم" مادربزرگم هم می خندید و می گفت "خاک تو سر هیزت کنن"
دلم می خواست مثل دایی ام هرجا می روم همه عاشقم بشوند و من هم عاشق همه بشوم و به من بگویند "خاک تو سر هیزت کنن" لباس پوشیدن دایی ام را هم خیلی دوست داشتم. پوتین های یقر چرمی می پوشید با شلوار جین راسته و پیراهن های چهارخانه درشت و اورکت های ارتشی سبز یا خاکی رنگ و یک کلاه کشی هم می کشید روی سرش.
بین کلاه های مختلفش یک کلاه کشی
زرشکی داشت که من بیشتر از همه کلاه هایش دوست داشتم. وقتی آن کلاه را سرش می گذاشت موهای فرفری سیاهش از دو طرف بیرون می زد و وقتی قاه قاه از ته دل می خندید ترکیب آن صورت خشن با سبیل های پرپشت و موهای فرفری و آن خنده های از ته دل و آن کلاه زرشکی هرچند که به ظاهر متضاد می آمد، اما هماهنگ ترین و دلنشین ترین تصویر را برای من می ساخت و به خودم می گفتم مرد یعنی این. یک بار که دایی ام آمده بود خانه ما، وقتی کلاهش را از سرش برداشت گفتم "این کلاهو می دین به من؟" دایی ام با تعجب گفت "اینو؟" گفتم "بله" گفت "برات بزرگ نیست؟" گفتم "نه" گفت "مال تو" کلاه را در دستم گرفتم.
انگار خدا دنیا را به من داده بود. می دانستم که وقتی کلاه را روی سرم بکشم چقدر جذاب می شوم. کلاه را سرم گذاشتم و به مادر گفتم "من می رم تو کوچه" می خواستم دخترهای محل من را با کلاهم ببینند و عاشقم شوند. مادرم گفت "این کلاه چیه؟ برش دار زشته" سلیقه مادرم را می شناختم و اصلا قبول نداشتم. گفتم "نه، خوبه" و رفتم.
دخترهای محله مان عصرها جلوی خانه یکی از دخترها جمع می شدند و حرف می زدند. سوار بر دوچرخه ام از جلوی شان رد شدم. غرق صحبت بودند و نگاهم نمی کردند. اگر من را با کلاهم می دیدند، دیگر نمی توانستند به این راحتی حرف بزنند و همه حواس شان می آمد طرف من. چند بار دیگر سر تا ته کوچه را رفتم و برگشتم. دخترها دیدندم ولی مثل همیشه هیچ واکنشی نداشتند. انگار نه انگار. دفعه آخری که رد شدم صدای فریده را شنیدم که گفت "مثل حاجی فیروز کلاه قرمز گذاشته سرش" عاطفه گفت "میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر" برگشتم خانه. کلاه کمی برای من بزرگ بود و سبیل های کم پشت و تازه درآمده ام با موهای چتری کوتاه و آن کلاه زرشکی رنگ واقعا من را شبیه میمون زشتی کرده بود که ادا و اطوارش زیاد است. دیگر کلاه را سرم نگذاشتم...
چند سال پیش یک شب سرد تازه از حمام آمده بودم و می خواستم با برادرم بروم بیرون و موهایم خیس بود، در کمد را که باز کردم کلاه کشی را دیدم و کشیدم روی سرم، حالا من هم موهایم بلند بود و سبیل های پرپشتی داشتم، از اطاق که آمدم بیرون پسرم گفت "این کلاه چیه سرت گذاشتی؟" گفتم "چشه؟" پسرم گفت "قرمزه، به درد سن تو نمی خوره، این برای من خوبه" برادرم خانه ما بود، آمد نگاهم کرد و گفت "راست می گه، عین دلقک های سیرک شدی... این کلاه که مال سن تو نیست" گفتم "مگه یادت نیست، این کلاه را دایی می ذاشت سرش، اون موقع هم سن و سال الان من بود دیگه" برادرم گفت "ا، راست می گیا... این کلاه داییه" بعد گفت "به اون می یومد ولی به تو نمی یاد" گفتم "چرا؟" گفت "خب آدم با آدم فرق داره، تو که دایی نیستی" توی آیینه به خودم نگاه کردم. راست می گفت، من شبیه دایی ام نبودم. کلاه را از سرم برداشتم ولی نه آن را دور می اندازم و نه به کسی می دهم. کلاه کشی زرشکی را برای خودم نگه می دارم.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
دایی ام در چشمم خوش قیافه ترین و خوش تیپ ترین و خوش هیکل ترین مرد دنیا بود و من دلم می خواست عین دایی ام باشم. هرجا می رفتیم همه از دایی ام تعریف می کردند و خانم ها همه عاشقش می شدند. مادربزرگم به دایی ام می گفت "این ور اون ور که می ری بعدش بگو من برات یه ذره اسفند دود کنم که چشمت نکنن" و بعد برای بقیه توضیح می داد که "هزار تا عاشق داره... هرجا می ره همه عاشقش می شن" دایی ام این جور مواقع با صدای بلند می خندید و می گفت "اونا عاشق من نمی شن، من عاشق اونا می شم" مادربزرگم هم می خندید و می گفت "خاک تو سر هیزت کنن"
دلم می خواست مثل دایی ام هرجا می روم همه عاشقم بشوند و من هم عاشق همه بشوم و به من بگویند "خاک تو سر هیزت کنن" لباس پوشیدن دایی ام را هم خیلی دوست داشتم. پوتین های یقر چرمی می پوشید با شلوار جین راسته و پیراهن های چهارخانه درشت و اورکت های ارتشی سبز یا خاکی رنگ و یک کلاه کشی هم می کشید روی سرش.
بین کلاه های مختلفش یک کلاه کشی
زرشکی داشت که من بیشتر از همه کلاه هایش دوست داشتم. وقتی آن کلاه را سرش می گذاشت موهای فرفری سیاهش از دو طرف بیرون می زد و وقتی قاه قاه از ته دل می خندید ترکیب آن صورت خشن با سبیل های پرپشت و موهای فرفری و آن خنده های از ته دل و آن کلاه زرشکی هرچند که به ظاهر متضاد می آمد، اما هماهنگ ترین و دلنشین ترین تصویر را برای من می ساخت و به خودم می گفتم مرد یعنی این. یک بار که دایی ام آمده بود خانه ما، وقتی کلاهش را از سرش برداشت گفتم "این کلاهو می دین به من؟" دایی ام با تعجب گفت "اینو؟" گفتم "بله" گفت "برات بزرگ نیست؟" گفتم "نه" گفت "مال تو" کلاه را در دستم گرفتم.
انگار خدا دنیا را به من داده بود. می دانستم که وقتی کلاه را روی سرم بکشم چقدر جذاب می شوم. کلاه را سرم گذاشتم و به مادر گفتم "من می رم تو کوچه" می خواستم دخترهای محل من را با کلاهم ببینند و عاشقم شوند. مادرم گفت "این کلاه چیه؟ برش دار زشته" سلیقه مادرم را می شناختم و اصلا قبول نداشتم. گفتم "نه، خوبه" و رفتم.
دخترهای محله مان عصرها جلوی خانه یکی از دخترها جمع می شدند و حرف می زدند. سوار بر دوچرخه ام از جلوی شان رد شدم. غرق صحبت بودند و نگاهم نمی کردند. اگر من را با کلاهم می دیدند، دیگر نمی توانستند به این راحتی حرف بزنند و همه حواس شان می آمد طرف من. چند بار دیگر سر تا ته کوچه را رفتم و برگشتم. دخترها دیدندم ولی مثل همیشه هیچ واکنشی نداشتند. انگار نه انگار. دفعه آخری که رد شدم صدای فریده را شنیدم که گفت "مثل حاجی فیروز کلاه قرمز گذاشته سرش" عاطفه گفت "میمون هرچی زشت تر اداش بیشتر" برگشتم خانه. کلاه کمی برای من بزرگ بود و سبیل های کم پشت و تازه درآمده ام با موهای چتری کوتاه و آن کلاه زرشکی رنگ واقعا من را شبیه میمون زشتی کرده بود که ادا و اطوارش زیاد است. دیگر کلاه را سرم نگذاشتم...
چند سال پیش یک شب سرد تازه از حمام آمده بودم و می خواستم با برادرم بروم بیرون و موهایم خیس بود، در کمد را که باز کردم کلاه کشی را دیدم و کشیدم روی سرم، حالا من هم موهایم بلند بود و سبیل های پرپشتی داشتم، از اطاق که آمدم بیرون پسرم گفت "این کلاه چیه سرت گذاشتی؟" گفتم "چشه؟" پسرم گفت "قرمزه، به درد سن تو نمی خوره، این برای من خوبه" برادرم خانه ما بود، آمد نگاهم کرد و گفت "راست می گه، عین دلقک های سیرک شدی... این کلاه که مال سن تو نیست" گفتم "مگه یادت نیست، این کلاه را دایی می ذاشت سرش، اون موقع هم سن و سال الان من بود دیگه" برادرم گفت "ا، راست می گیا... این کلاه داییه" بعد گفت "به اون می یومد ولی به تو نمی یاد" گفتم "چرا؟" گفت "خب آدم با آدم فرق داره، تو که دایی نیستی" توی آیینه به خودم نگاه کردم. راست می گفت، من شبیه دایی ام نبودم. کلاه را از سرم برداشتم ولی نه آن را دور می اندازم و نه به کسی می دهم. کلاه کشی زرشکی را برای خودم نگه می دارم.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
کاش یک هندوانه دیگر هم خریده بودم
نشسته بودم داشتم هندوانه می خوردم که برادرم خیس عرق وارد خانه شد، کولر را روی زیادش گذاشت، روی کاناپه ولو شد و گفت: وای وای وای وای
پرسیدم: چی شده؟ برادرم دوباره گفت: وای وای وای وای
این بار چیزی نگفتم. برادرم گفت: من بیرون بودم دارم از گرما بیهوش میشم تو نشستی داری هندونه میخوری یک برش از هندوانه خنک برایش گذاشتم، برادرم برش هندوانه اش را خورد، بعد ظرف هندوانه را از جلوی من برداشت و همان طور که از توی ظرف هندوانه میخورد گفت: چی می شد اگه همیشه هوا مثل فروردین بود؟... نه گرم... نه سرد... چی می شد اگه خیابونا همیشه خلوت بود؟ آدم ها همیشه سرحال و خوشحال بودن؟
گفتم: نمی شه که
برادرم گفت: خودم می دونم نمی شه... خر که نیستم
گفتم: پس چی میگی؟
گفت: هیچی، دارم یه ذره غر می زنم، این همه گرما خوردم حق ندارم یه ذره غر بزنم؟ جواب ندادم و ظرف هندوانه را از جلویش برداشتم، سریع ظرف را از دستم گرفت و آخرین گل هندوانه را برداشت و گذاشت توی دهانش و گفت: آدم وقتی گرمشه باید غر بزنه. بعد گفت: وقتی سردش هم هست باید غر بزنه، اصلا هروقت همه چی اون جوری که دل ات میخواست نیست باید غر بزنی
گفتم: اگه اینجوری باشه که آدم شبانه روز باید غر بزنه
برادرم گفت: معلومه، اگه آدم غر هم نزنه که باد می کنه می ترکه، غر سوپاپ اطمینانه. گفتم: ولی طرف مقابل را خسته میکنه
گفت: طرف مقابل کیه؟ گفتم: من
برادرم گفت: تو خسته بشی بهتر از اینه که من باد کنم بترکم، بعد آب هندوانه هایی را که ته ظرف جمع شده بود سرکشید و گفت: آخیش، داشتم میمردم؛ باز هم هندوانه داریم؟ گفتم: نه برادرم گفت: چرا هیچ وقت همه چی با هم جور نیست؟همیشه یه چیزی کمه گفتم: مثلا چی؟ گفت: مثلا وقتی جوانی تجربه ات کمه، وقتی تجربه ات زیاد می شه دیگه جوان نیستی، وقتی حال و حوصله داری پول نداری، وقتی پولی داری دیگه حال و حوصله نداری، وقتی کسی را دوست داری وقتی نباشه می خوای از دلتنگی بمیری، وقتی هست دعواتون می شه از غصه میترکی
گفتم : آره، هیچ وقت همه چی کامل نیست. برادرم کمی فکر کرد و گفت: شاید هم اینجوری بهتره. گفتم: چطور؟ گفت: فکر کن هوا همیشه خوب باشه، خیابونها همیشه خلوت باشه، همه اش حال و حوصله داشته باشی، پول هم داشته باشی، جوان هم باشی، تجربه هم داشته باشی، کسی که دوستش داری هم همه اش پیشت باشه، هیچ وقت هم دعواتون نشه، اون جوری هم دیگه خوب نبود
گفتم: چه می دونم
گفت: مطمئنی دیگه هندوانه نداریم؟گفتم: آره
گفت: اه، چقدر الان دلم هندوانه می خواست
داستانهای بیشتر در اینستاگرام
http://www.instagram.com/sehat_story
نشسته بودم داشتم هندوانه می خوردم که برادرم خیس عرق وارد خانه شد، کولر را روی زیادش گذاشت، روی کاناپه ولو شد و گفت: وای وای وای وای
پرسیدم: چی شده؟ برادرم دوباره گفت: وای وای وای وای
این بار چیزی نگفتم. برادرم گفت: من بیرون بودم دارم از گرما بیهوش میشم تو نشستی داری هندونه میخوری یک برش از هندوانه خنک برایش گذاشتم، برادرم برش هندوانه اش را خورد، بعد ظرف هندوانه را از جلوی من برداشت و همان طور که از توی ظرف هندوانه میخورد گفت: چی می شد اگه همیشه هوا مثل فروردین بود؟... نه گرم... نه سرد... چی می شد اگه خیابونا همیشه خلوت بود؟ آدم ها همیشه سرحال و خوشحال بودن؟
گفتم: نمی شه که
برادرم گفت: خودم می دونم نمی شه... خر که نیستم
گفتم: پس چی میگی؟
گفت: هیچی، دارم یه ذره غر می زنم، این همه گرما خوردم حق ندارم یه ذره غر بزنم؟ جواب ندادم و ظرف هندوانه را از جلویش برداشتم، سریع ظرف را از دستم گرفت و آخرین گل هندوانه را برداشت و گذاشت توی دهانش و گفت: آدم وقتی گرمشه باید غر بزنه. بعد گفت: وقتی سردش هم هست باید غر بزنه، اصلا هروقت همه چی اون جوری که دل ات میخواست نیست باید غر بزنی
گفتم: اگه اینجوری باشه که آدم شبانه روز باید غر بزنه
برادرم گفت: معلومه، اگه آدم غر هم نزنه که باد می کنه می ترکه، غر سوپاپ اطمینانه. گفتم: ولی طرف مقابل را خسته میکنه
گفت: طرف مقابل کیه؟ گفتم: من
برادرم گفت: تو خسته بشی بهتر از اینه که من باد کنم بترکم، بعد آب هندوانه هایی را که ته ظرف جمع شده بود سرکشید و گفت: آخیش، داشتم میمردم؛ باز هم هندوانه داریم؟ گفتم: نه برادرم گفت: چرا هیچ وقت همه چی با هم جور نیست؟همیشه یه چیزی کمه گفتم: مثلا چی؟ گفت: مثلا وقتی جوانی تجربه ات کمه، وقتی تجربه ات زیاد می شه دیگه جوان نیستی، وقتی حال و حوصله داری پول نداری، وقتی پولی داری دیگه حال و حوصله نداری، وقتی کسی را دوست داری وقتی نباشه می خوای از دلتنگی بمیری، وقتی هست دعواتون می شه از غصه میترکی
گفتم : آره، هیچ وقت همه چی کامل نیست. برادرم کمی فکر کرد و گفت: شاید هم اینجوری بهتره. گفتم: چطور؟ گفت: فکر کن هوا همیشه خوب باشه، خیابونها همیشه خلوت باشه، همه اش حال و حوصله داشته باشی، پول هم داشته باشی، جوان هم باشی، تجربه هم داشته باشی، کسی که دوستش داری هم همه اش پیشت باشه، هیچ وقت هم دعواتون نشه، اون جوری هم دیگه خوب نبود
گفتم: چه می دونم
گفت: مطمئنی دیگه هندوانه نداریم؟گفتم: آره
گفت: اه، چقدر الان دلم هندوانه می خواست
داستانهای بیشتر در اینستاگرام
http://www.instagram.com/sehat_story
چرا اینجوری می کنی بی شعور؟
خانه ما وسط یک کوچه یکطرفه است. من و برادرم وقتی کسی می خواهد خانه ما بیاید اینجوری آدرس می دهیم؛ "به کوچه یاس که رسیدی بیا تو... وسط های کوچه پلاک ۱۷"و بعد توضیح می دهیم که "کوچه یاس یکطرفه است، ولی بیا، همه میان... پلیس نداره شلوغ هم نیست" خودمان هم سال هاست که وقتی از بیرون برمی گردیم این مسیر یکطرفه را خلاف می رویم و سال هاست صبح ها که از خانه بیرون می آییم به کسانی که از روبرو می آیند و خلاف می کنند بد و بیراه می گوییم.
دیروز صبح داشتیم با برادرم از کوچه بیرون می رفتیم که سر کوچه یک ماشین از روبرو آمد... دوطرف کوچه ماشین پارک بود و جا برای رد شدن هردوتا
ماشین نبود. برادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد "یابو نمی بینی کوچه یکطرفه است؟" راننده ماشین روبرویی گفت "درست صحبت کن" برادرم گفت "آدم با کسی درست صحبت می کنه که رفتارش درست باشه، نه با تو" مرد پیاده شد، برادرم هم پیاده شد و دست به یقه شدند و بعد از این که سه چهارتا مشت حواله سر و صورت هم کردند به زور جدای شان کردیم.
برادرم نفس نفس زنان توی ماشین نشست، مردی که از روبرو می آمد کمی عقب رفت و ما رد شدیم. برادرم گفت "واقعا بعضی ها چقدر بی شعورن" به برادرم گفتم "ما خودمون هم شب ها همین کار را می کنیم" برادرم گفت "ما خونه مون این جاست" به برادرم گفتم "تو چون هیچ وقت خرید نمی ری نمی دونی... این آقا هم ته کوچه مغازه الکتریکی داره" برادرم گفت "یه ذره می رفت عقب ما رد شده بودیم" خودش هم می دانست این جواب حرف من نبود ولی دیگر چیزی نگفتیم. شب، برادرم ماجرا را برای دوستم تعریف کرد. دوستم گفت "اگه یه کاری را خودمون می کنیم حق نداریم به بقیه بگیم نکنن" برادرم گفت "تو دوباره معلم شدی؟" دوستم گفت "معلم نشدم ولی اگه کاری اشتباه یا غلطه برای همه غلطه" برادرم گفت "برو بابا" بعد صحبت رفت جاهای دیگر...
آخر شب به پیشنهاد دوستم قرار شد برویم سینما و یکی از فیلم ها جشنواره را ببینیم جلوی سینما صف طویلی بود، خیلی طویل. دوستم گفت "ای بابا، فکر نمی کردم اینقدر صف باشه" گفتم "منم فکر نمی کردم" همان موقع دوستم یکی از آشنایان شان را در صف دید. دوستم و آشنایش با هم سلام و علیک کردند و دوستم بعد از چند لحظه که با آشنایش خوش و بش کرد وارد صف شد و بعد ما را هم صدا کرد. من و برادرم هم سلام و علیک کنان وارد صف شدیم. من و برادرم و دوستم خوشحال بودیم که از شر صف خلاص شده بودیم و حالا داشتیم با خیال راحت حرف می زدیم. مردی که داشت از کنار صف رد می شد، جلوتر از ما یکی از دوستانش را دید و بعد از سلام و علیک رفت و کنار او ایستاد. دوستم گفت "آقای محترم صفه..." مردی که توی صف زده بود گفت "این آقایی که اینجا وایساده دوستمه، برام جا گرفته بود" دوستم گفت "جا گرفته بود یعنی چی؟... اگه به خودتون احترام نمی ذارید به بقیه احترام بذارید" برادرم به دوستم گفت "بیخودی داری باهاش حرف می زنی، با آدم بی شعور که نباید حرف زد"... دوباره دعوا شد و دوباره برادرم و مرد توی سر و کله هم کوبیدند...
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
خانه ما وسط یک کوچه یکطرفه است. من و برادرم وقتی کسی می خواهد خانه ما بیاید اینجوری آدرس می دهیم؛ "به کوچه یاس که رسیدی بیا تو... وسط های کوچه پلاک ۱۷"و بعد توضیح می دهیم که "کوچه یاس یکطرفه است، ولی بیا، همه میان... پلیس نداره شلوغ هم نیست" خودمان هم سال هاست که وقتی از بیرون برمی گردیم این مسیر یکطرفه را خلاف می رویم و سال هاست صبح ها که از خانه بیرون می آییم به کسانی که از روبرو می آیند و خلاف می کنند بد و بیراه می گوییم.
دیروز صبح داشتیم با برادرم از کوچه بیرون می رفتیم که سر کوچه یک ماشین از روبرو آمد... دوطرف کوچه ماشین پارک بود و جا برای رد شدن هردوتا
ماشین نبود. برادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و داد زد "یابو نمی بینی کوچه یکطرفه است؟" راننده ماشین روبرویی گفت "درست صحبت کن" برادرم گفت "آدم با کسی درست صحبت می کنه که رفتارش درست باشه، نه با تو" مرد پیاده شد، برادرم هم پیاده شد و دست به یقه شدند و بعد از این که سه چهارتا مشت حواله سر و صورت هم کردند به زور جدای شان کردیم.
برادرم نفس نفس زنان توی ماشین نشست، مردی که از روبرو می آمد کمی عقب رفت و ما رد شدیم. برادرم گفت "واقعا بعضی ها چقدر بی شعورن" به برادرم گفتم "ما خودمون هم شب ها همین کار را می کنیم" برادرم گفت "ما خونه مون این جاست" به برادرم گفتم "تو چون هیچ وقت خرید نمی ری نمی دونی... این آقا هم ته کوچه مغازه الکتریکی داره" برادرم گفت "یه ذره می رفت عقب ما رد شده بودیم" خودش هم می دانست این جواب حرف من نبود ولی دیگر چیزی نگفتیم. شب، برادرم ماجرا را برای دوستم تعریف کرد. دوستم گفت "اگه یه کاری را خودمون می کنیم حق نداریم به بقیه بگیم نکنن" برادرم گفت "تو دوباره معلم شدی؟" دوستم گفت "معلم نشدم ولی اگه کاری اشتباه یا غلطه برای همه غلطه" برادرم گفت "برو بابا" بعد صحبت رفت جاهای دیگر...
آخر شب به پیشنهاد دوستم قرار شد برویم سینما و یکی از فیلم ها جشنواره را ببینیم جلوی سینما صف طویلی بود، خیلی طویل. دوستم گفت "ای بابا، فکر نمی کردم اینقدر صف باشه" گفتم "منم فکر نمی کردم" همان موقع دوستم یکی از آشنایان شان را در صف دید. دوستم و آشنایش با هم سلام و علیک کردند و دوستم بعد از چند لحظه که با آشنایش خوش و بش کرد وارد صف شد و بعد ما را هم صدا کرد. من و برادرم هم سلام و علیک کنان وارد صف شدیم. من و برادرم و دوستم خوشحال بودیم که از شر صف خلاص شده بودیم و حالا داشتیم با خیال راحت حرف می زدیم. مردی که داشت از کنار صف رد می شد، جلوتر از ما یکی از دوستانش را دید و بعد از سلام و علیک رفت و کنار او ایستاد. دوستم گفت "آقای محترم صفه..." مردی که توی صف زده بود گفت "این آقایی که اینجا وایساده دوستمه، برام جا گرفته بود" دوستم گفت "جا گرفته بود یعنی چی؟... اگه به خودتون احترام نمی ذارید به بقیه احترام بذارید" برادرم به دوستم گفت "بیخودی داری باهاش حرف می زنی، با آدم بی شعور که نباید حرف زد"... دوباره دعوا شد و دوباره برادرم و مرد توی سر و کله هم کوبیدند...
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
دوربرگردان
کنار زني پير و مرد ميانسالي که عينک قطورش ظاهري بداخلاق به او داده بود عقب تاکسي نشسته بودم. راننده بيست و هفت، هشت ساله بود و عکس نوزادي از آيينه آويزان کرده بود. پسر جواني که جلو نشسته بود يکدفعه گفت؛ «خانم ها، آقايون... دلم داره ميترکه... چند روز پيش با دوستم به هم زدم، امروزم تولدمه... خيلي دلم براش تنگ شده. اصلاً دلم نمي خواد روز تولدم انقدر حالم بد باشه.»
زن پير گفت؛ «مادرجون يه داد بلند از ته دلت بزن حالت بهتر ميشه.» پسر جوان از راننده پرسيد؛ « اجازه هست؟» راننده گفت؛ «اينجا مي خواي داد بزني؟» پسر گفت؛ «بله، گفتم که دلم داره مي ترکه.» راننده گفت؛ «راحت باش.» پسر با صداي بلند فريادي طولاني کشيد. سرنشينان بقيه ماشين ها به ماشين ما خيره شده بودند. چند لحظه يي سکوت شد. پسر گفت؛ « آخيش.»
راننده گفت؛ « واقعاً تولدته؟» پسر گفت؛ «بله.» راننده گفت؛ «به عنوان هديه يه ترانه مهمونت مي کنم.» بعد زد زير آواز و يک آهنگ شاد آذري خواند. ما هم دست مي زديم، مرد بداخلاق هم با راننده همخواني مي کرد. آواز راننده که تمام شد پسر جوان دوباره گفت؛ «آخيش.» مرد بداخلاق گفت؛ «مياين همه با هم يه داد بلند بکشيم؟» پيرزن گفت؛ « آره والله، يه داد خيلي بلند ...» بعد همه با هم داد کشيديم. خيلي بلند. خيلي خيلي بلند.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
کنار زني پير و مرد ميانسالي که عينک قطورش ظاهري بداخلاق به او داده بود عقب تاکسي نشسته بودم. راننده بيست و هفت، هشت ساله بود و عکس نوزادي از آيينه آويزان کرده بود. پسر جواني که جلو نشسته بود يکدفعه گفت؛ «خانم ها، آقايون... دلم داره ميترکه... چند روز پيش با دوستم به هم زدم، امروزم تولدمه... خيلي دلم براش تنگ شده. اصلاً دلم نمي خواد روز تولدم انقدر حالم بد باشه.»
زن پير گفت؛ «مادرجون يه داد بلند از ته دلت بزن حالت بهتر ميشه.» پسر جوان از راننده پرسيد؛ « اجازه هست؟» راننده گفت؛ «اينجا مي خواي داد بزني؟» پسر گفت؛ «بله، گفتم که دلم داره مي ترکه.» راننده گفت؛ «راحت باش.» پسر با صداي بلند فريادي طولاني کشيد. سرنشينان بقيه ماشين ها به ماشين ما خيره شده بودند. چند لحظه يي سکوت شد. پسر گفت؛ « آخيش.»
راننده گفت؛ « واقعاً تولدته؟» پسر گفت؛ «بله.» راننده گفت؛ «به عنوان هديه يه ترانه مهمونت مي کنم.» بعد زد زير آواز و يک آهنگ شاد آذري خواند. ما هم دست مي زديم، مرد بداخلاق هم با راننده همخواني مي کرد. آواز راننده که تمام شد پسر جوان دوباره گفت؛ «آخيش.» مرد بداخلاق گفت؛ «مياين همه با هم يه داد بلند بکشيم؟» پيرزن گفت؛ « آره والله، يه داد خيلي بلند ...» بعد همه با هم داد کشيديم. خيلي بلند. خيلي خيلي بلند.
داستانهای بیشتر در اینستاگرام:
http://www.instagram.com/sehat_story
تارانتينو
خانم مسني روي صندلي جلو چرت مي زد. من و دختر جواني عقب تاکسي نشسته بوديم و منتظر بوديم يک نفر ديگر سوار شود تا تاکسي راه بيفتد. پسر جواني آمد و کنار دختر نشست. دختر با ديدن پسر جوان عصباني شد و گفت؛ «اينجا چي کار مي کني؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟» پسر گفت؛ «مي خوام باهات حرف بزنم.»
دختر گفت؛ «من هيچ حرفي با تو ندارم، ديگه تموم شد. آقاي راننده اينو بندازين پايين.»
پسر گفت؛ « فقط دو دقيقه.»
دختر گفت؛ «نيم دقيقه هم حرف نمي زنم.»
پسر گفت؛ «مثل اينکه زبون خوش حاليت نمي شه.» تفنگي از جيبش درآورد و به طرف دختر نشانه گرفت.
دختر گفت؛ «براي من تفنگ درمياري؟» و بلافاصله از کيفش تفنگي درآورد و به طرف پسر شليک کرد.
پيرزن که از صداي تيراندازي بيدار شده بود، عصباني شد کلتش را درآورد و شروع به تيراندازي کرد. راننده تاکسي فرياد زد؛ «تو تاکسي من؟» و خودش هم اسلحه اش را درآورد و تند تند شروع به چکاندن کرد. ديدم اوضاع خيلي ناجور است، مجبور شدم مسلسلم را بيرون بکشم. آنقدر تيراندازي کرديم تا همه تيرهايمان تمام شد. شانس آورديم که گلوله يي به کسي نخورد.
پسر گفت؛ «به جاي اين کارها بذار دو دقيقه باهات حرف بزنم.» دختر چيزي نگفت. پسر گفت؛ «خواهش مي کنم.» دختر گفت؛ «حيف که دوستت دارم. آقاي راننده ما پياده مي شيم.» راننده ايستاد و آنها پياده شدند. پيرزن لبخندي زد و گفت؛ «جوونيه ديگه.» به تاکسي نگاه کردم، تمام بدنه اش سوراخ سوراخ شده بود. دختر و پسر جوان قدم زنان دور مي شدند.
داستانهای سروش صحت را هر روز در اینستاگرام بخوانید:
http://www.instagram.com/sehat_story
خانم مسني روي صندلي جلو چرت مي زد. من و دختر جواني عقب تاکسي نشسته بوديم و منتظر بوديم يک نفر ديگر سوار شود تا تاکسي راه بيفتد. پسر جواني آمد و کنار دختر نشست. دختر با ديدن پسر جوان عصباني شد و گفت؛ «اينجا چي کار مي کني؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟» پسر گفت؛ «مي خوام باهات حرف بزنم.»
دختر گفت؛ «من هيچ حرفي با تو ندارم، ديگه تموم شد. آقاي راننده اينو بندازين پايين.»
پسر گفت؛ « فقط دو دقيقه.»
دختر گفت؛ «نيم دقيقه هم حرف نمي زنم.»
پسر گفت؛ «مثل اينکه زبون خوش حاليت نمي شه.» تفنگي از جيبش درآورد و به طرف دختر نشانه گرفت.
دختر گفت؛ «براي من تفنگ درمياري؟» و بلافاصله از کيفش تفنگي درآورد و به طرف پسر شليک کرد.
پيرزن که از صداي تيراندازي بيدار شده بود، عصباني شد کلتش را درآورد و شروع به تيراندازي کرد. راننده تاکسي فرياد زد؛ «تو تاکسي من؟» و خودش هم اسلحه اش را درآورد و تند تند شروع به چکاندن کرد. ديدم اوضاع خيلي ناجور است، مجبور شدم مسلسلم را بيرون بکشم. آنقدر تيراندازي کرديم تا همه تيرهايمان تمام شد. شانس آورديم که گلوله يي به کسي نخورد.
پسر گفت؛ «به جاي اين کارها بذار دو دقيقه باهات حرف بزنم.» دختر چيزي نگفت. پسر گفت؛ «خواهش مي کنم.» دختر گفت؛ «حيف که دوستت دارم. آقاي راننده ما پياده مي شيم.» راننده ايستاد و آنها پياده شدند. پيرزن لبخندي زد و گفت؛ «جوونيه ديگه.» به تاکسي نگاه کردم، تمام بدنه اش سوراخ سوراخ شده بود. دختر و پسر جوان قدم زنان دور مي شدند.
داستانهای سروش صحت را هر روز در اینستاگرام بخوانید:
http://www.instagram.com/sehat_story
شرط ادب
راننده تاکسي پيچيد توي يکي از خيابان هاي فرعي تا از شلوغي خيابان اصلي فرار کند. عرض خيابان فرعي کم بود و راننده براي آنکه آينه ماشين هايي را که دو طرف خيابان پارک شده بودند نشکند، تند نمي رفت.
تاکسي به آخر خيابان فرعي نزديک مي شد که يک گاو از بين دو ماشين آمد وسط خيابان ايستاد. راننده گفت؛ «اين چيه؟» مردي که جلو نشسته بود گفت؛ «گاوه.»
راننده پرسيد؛ «گاو اينجا چي کار مي کنه؟»
زني که عقب نشسته بود، گفت؛ «لابد در طويله باز بوده اومده بيرون.»
راننده پرسيد؛ «طويله اينجا چي کار مي کنه؟»
زن گفت؛ «شما چرا هي سوال مي کني... گاوه ديگه اومده وسط خيابون.»
راننده گفت؛ «حالا ما چي کار کنيم؟» مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «بوق بزنين ميره عقب.» راننده بوق زد. گاو با چشم هاي حيرت زده به مرد نگاه کرد.
زن گفت؛ «گاو اگه بوق سرش مي شد که گاو نبود.» راننده گفت؛ «اين چه وقت گاو اومدن بود؟» زن گفت؛ «گاو اومدن يعني چي؟» راننده گفت؛ «همين ديگه، همين که گاو اومده وسط خيابون.» و دوباره بوق زد.
زن گفت؛ «گاو که عقب نميره شما بايد بري عقب.» راننده خواست عقب برود ولي پشتش از ماشين هايي که بعد از او به خيابان فرعي پيچيده بودند، پر شده بود. راننده گفت؛ «عجيب گيري کرديم ها.» و گاز داد و کمي جلو رفت. سپر ماشين به پاهاي گاو چسبيد. زن گفت؛ «آقا چي کار مي کني؟... کشتي گاوو.» راننده گفت؛ «رفتم جلو، بلکه گاوه بترسه بره عقب.» گاو نترسيد و ماغ بلندي کشيد و شاخش را به سپر ماشين زد. راننده گفت؛ «اي داد بيداد.»
مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «يه لحظه اجازه بدين ببينم من مي تونم کاري بکنم.» بعد پياده شد و رفت طرف گاو و نزديک گوش گاو چيزي گفت. گاو کمي به مرد نگاه کرد بعد از بين دو ماشين که کنار خيابان پارک بود، رفت توي پياده رو. مرد لبخندي زد و سوار تاکسي شد.
راننده که باورش نمي شد پرسيد؛ «چي شد؟،» مرد گفت؛ «ازشون خواهش کردم اجازه بدن ما رد شيم.»
داستانهای سروش صحت را در اینستاگرام پیگیری کنین
http://www.instagram.com/sehat_story
راننده تاکسي پيچيد توي يکي از خيابان هاي فرعي تا از شلوغي خيابان اصلي فرار کند. عرض خيابان فرعي کم بود و راننده براي آنکه آينه ماشين هايي را که دو طرف خيابان پارک شده بودند نشکند، تند نمي رفت.
تاکسي به آخر خيابان فرعي نزديک مي شد که يک گاو از بين دو ماشين آمد وسط خيابان ايستاد. راننده گفت؛ «اين چيه؟» مردي که جلو نشسته بود گفت؛ «گاوه.»
راننده پرسيد؛ «گاو اينجا چي کار مي کنه؟»
زني که عقب نشسته بود، گفت؛ «لابد در طويله باز بوده اومده بيرون.»
راننده پرسيد؛ «طويله اينجا چي کار مي کنه؟»
زن گفت؛ «شما چرا هي سوال مي کني... گاوه ديگه اومده وسط خيابون.»
راننده گفت؛ «حالا ما چي کار کنيم؟» مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «بوق بزنين ميره عقب.» راننده بوق زد. گاو با چشم هاي حيرت زده به مرد نگاه کرد.
زن گفت؛ «گاو اگه بوق سرش مي شد که گاو نبود.» راننده گفت؛ «اين چه وقت گاو اومدن بود؟» زن گفت؛ «گاو اومدن يعني چي؟» راننده گفت؛ «همين ديگه، همين که گاو اومده وسط خيابون.» و دوباره بوق زد.
زن گفت؛ «گاو که عقب نميره شما بايد بري عقب.» راننده خواست عقب برود ولي پشتش از ماشين هايي که بعد از او به خيابان فرعي پيچيده بودند، پر شده بود. راننده گفت؛ «عجيب گيري کرديم ها.» و گاز داد و کمي جلو رفت. سپر ماشين به پاهاي گاو چسبيد. زن گفت؛ «آقا چي کار مي کني؟... کشتي گاوو.» راننده گفت؛ «رفتم جلو، بلکه گاوه بترسه بره عقب.» گاو نترسيد و ماغ بلندي کشيد و شاخش را به سپر ماشين زد. راننده گفت؛ «اي داد بيداد.»
مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «يه لحظه اجازه بدين ببينم من مي تونم کاري بکنم.» بعد پياده شد و رفت طرف گاو و نزديک گوش گاو چيزي گفت. گاو کمي به مرد نگاه کرد بعد از بين دو ماشين که کنار خيابان پارک بود، رفت توي پياده رو. مرد لبخندي زد و سوار تاکسي شد.
راننده که باورش نمي شد پرسيد؛ «چي شد؟،» مرد گفت؛ «ازشون خواهش کردم اجازه بدن ما رد شيم.»
داستانهای سروش صحت را در اینستاگرام پیگیری کنین
http://www.instagram.com/sehat_story
نامه به عشقی که ولم کرد و رفت
نامه اول
سلام
کاش دوباره ندیده بودمت... از آن شبی که دیدمت یازده شب گذشته و یازده شبانه روز است دارم به خودم می پیچم. کاش آن شب نیامده بودم شهر کتاب... اصلا قرار هم نبود بیام... داشتیم با ماشین دوستم از جلوی شهر کتاب رد می شدیم که دیدم یک جای پارک هست... به دوستم گفتم "یه دقیقه وایسا یه نگاهی به کتاب ها بندازیم"... چرا آن روز آن جا یک جای پارک بود؟... چرا خواستم کتاب ها را نگاه کنم؟... چرا آن روز تو هم تصمیم گرفته بودی کتاب بخری؟... و چرا دوستم ایستاد؟... وقتی دیدمت در یک لحظه چه همه اتفاق افتاد... هم گرمم شده بود، هم سردم شده بود، هم قلبم آن قدر تند می زد که داشت از توی سینه ام درمی آمد، هم قلبم داشت می ایستاد، هم دست هایم می لرزید، هم نفسم بالا نمی آمد، هم عرق کرده بودم، هم یخ کرده بودم، هم کنجکاو بودم، هم خوشحال شده بودم، هم نمی دانستم باید چکار کنم، هم می خواستم همه چیز طبیعی جلوه کند، هم نمی خواستم به تو نگاه کنم، هم غیر از تو نمی خواستم و نمی توانستم به هیچ چیز دیگر نگاه کنم... راستی آن آقایی که بغلت بود کی بود؟ دلم می خواست نگاهش کنم و ببینم چه شکلی است و چی پوشیده و برخوردش با تو چطور است و برخورد تو با او چطور است... ولی نگاهش نکردم. غیر از تو به هیچ کس دیگر نمی توانستم نگاه کنم... تو چرا تغییر نکرده ای؟ چرا هنوز همان شکلی که بودی مانده ای؟ چرا پیر نمی شوی؟ چرا چاق یا لاغر نمی شوی؟ چرا غریبه نمی شوی؟...
چرا من را ول کردی و رفتی؟...
نه ایمیلت را دارم و نه شماره موبایلت را... پس این نامه را به همان آدرس قدیم پست می کنم... کاش یک خط جواب بدهی... نخواستی هم جواب نده... کاش بعد از این همه سال ندیده بودمت...
نامه دوم
سلام
نامه ام را جواب ندادی... بیخودی نوشته بودم اگر می خواهی جواب نده، دلم می خواهد جواب بدهی حتی یک خط... آدرس ات تغییر کرده؟... آیا رفته ای؟... راستی آن شب توی شهر کتاب تو هم من را دیدی؟... به نظرم دیدی... چون نگاهم کردی یکبار همان اول کار با تعجب و یکبار هم یک نگاه کوچک موقع رفتن... از همان نگاه های کوچک ات که تا ته وجودم نفوذ می کرد... نگاه های نافذی که یک لحظه را برای یک عمر جاودانی می کرد... مطمئنم تو هم من را دیدی چون رنگ ات پرید... یادت هست چقدر صورت رنگ پریده ات را دوست داشتم؟... اگر این نامه ها به دستت می رسد لطفا یک جواب کوتاه بده..
چرا ولم کردی و رفتی؟...
نامه سوم
سلام
چه خوب شد که به نامه ها جواب ندادی... بعد از دیدنت چند روزی مثل احمق ها گیج و ویج شده بودم ولی زود خوب شدم... من هنوز هم همانجوری زندگی می کنم... دائم با دوستانم هستم... بی خیال... علاف... هنوز هم ساعت ها می توانم یه گوشه بنشینم و چرت و پرت بگویم از همان چرت و پرت هایی که اوائل جذاب است و بعد خسته کننده می شود... هنوز هم تنبلم... هنوز هم ماشینم کثیف است و ظرف ها را توی خانه ام نمی شورم... هنوز هم زیاد می خندم و زیاد گریه می کنم... خب پس اگر بودی باز هم ولم می کردی... چه چیزی در این دنیا وجود دارد که تکراری نشود... حق ات بود... خوب کاری کردی... بهترین کار را کردی... راستش من هم دیگر به تو فکر نمی کنم... دوستم مطمئن است که تو هرگز جواب نامه های من را نخواهی داد... بهتر... این اخرین نامه ای بود که برایت نوشتم... خداحافظ.....
جواب نامه
سلام
نامه هایت دیوانه ام کرد... خواهش می کنم دیگر برایم نامه ننویس... چون من هنوز دوستت دارم و این که ادای این را دربیاورم که فراموشت کرده ام آسان نیست.... دوستت دارم و اگر دوستم داری دیگر برایم نامه ننویس....
نامه چهارم
جواب نامه ای را که برایم فرستاده بودی برای دوستم خواندم... گریه ام گرفته بود. گریه ام گرفته بود که مثل احمق ها خودم می نشینم و از طرف تو برای خودم نامه می نویسم و آن را برای دیگران هم می خوانم... واقعا نمی خواهی حتی یک کلمه جواب بدهی؟...
داستانهای سروش صحت را هر روز در اینستاگرام بخوانید:
http://www.instagram.com/sehat_story
نامه اول
سلام
کاش دوباره ندیده بودمت... از آن شبی که دیدمت یازده شب گذشته و یازده شبانه روز است دارم به خودم می پیچم. کاش آن شب نیامده بودم شهر کتاب... اصلا قرار هم نبود بیام... داشتیم با ماشین دوستم از جلوی شهر کتاب رد می شدیم که دیدم یک جای پارک هست... به دوستم گفتم "یه دقیقه وایسا یه نگاهی به کتاب ها بندازیم"... چرا آن روز آن جا یک جای پارک بود؟... چرا خواستم کتاب ها را نگاه کنم؟... چرا آن روز تو هم تصمیم گرفته بودی کتاب بخری؟... و چرا دوستم ایستاد؟... وقتی دیدمت در یک لحظه چه همه اتفاق افتاد... هم گرمم شده بود، هم سردم شده بود، هم قلبم آن قدر تند می زد که داشت از توی سینه ام درمی آمد، هم قلبم داشت می ایستاد، هم دست هایم می لرزید، هم نفسم بالا نمی آمد، هم عرق کرده بودم، هم یخ کرده بودم، هم کنجکاو بودم، هم خوشحال شده بودم، هم نمی دانستم باید چکار کنم، هم می خواستم همه چیز طبیعی جلوه کند، هم نمی خواستم به تو نگاه کنم، هم غیر از تو نمی خواستم و نمی توانستم به هیچ چیز دیگر نگاه کنم... راستی آن آقایی که بغلت بود کی بود؟ دلم می خواست نگاهش کنم و ببینم چه شکلی است و چی پوشیده و برخوردش با تو چطور است و برخورد تو با او چطور است... ولی نگاهش نکردم. غیر از تو به هیچ کس دیگر نمی توانستم نگاه کنم... تو چرا تغییر نکرده ای؟ چرا هنوز همان شکلی که بودی مانده ای؟ چرا پیر نمی شوی؟ چرا چاق یا لاغر نمی شوی؟ چرا غریبه نمی شوی؟...
چرا من را ول کردی و رفتی؟...
نه ایمیلت را دارم و نه شماره موبایلت را... پس این نامه را به همان آدرس قدیم پست می کنم... کاش یک خط جواب بدهی... نخواستی هم جواب نده... کاش بعد از این همه سال ندیده بودمت...
نامه دوم
سلام
نامه ام را جواب ندادی... بیخودی نوشته بودم اگر می خواهی جواب نده، دلم می خواهد جواب بدهی حتی یک خط... آدرس ات تغییر کرده؟... آیا رفته ای؟... راستی آن شب توی شهر کتاب تو هم من را دیدی؟... به نظرم دیدی... چون نگاهم کردی یکبار همان اول کار با تعجب و یکبار هم یک نگاه کوچک موقع رفتن... از همان نگاه های کوچک ات که تا ته وجودم نفوذ می کرد... نگاه های نافذی که یک لحظه را برای یک عمر جاودانی می کرد... مطمئنم تو هم من را دیدی چون رنگ ات پرید... یادت هست چقدر صورت رنگ پریده ات را دوست داشتم؟... اگر این نامه ها به دستت می رسد لطفا یک جواب کوتاه بده..
چرا ولم کردی و رفتی؟...
نامه سوم
سلام
چه خوب شد که به نامه ها جواب ندادی... بعد از دیدنت چند روزی مثل احمق ها گیج و ویج شده بودم ولی زود خوب شدم... من هنوز هم همانجوری زندگی می کنم... دائم با دوستانم هستم... بی خیال... علاف... هنوز هم ساعت ها می توانم یه گوشه بنشینم و چرت و پرت بگویم از همان چرت و پرت هایی که اوائل جذاب است و بعد خسته کننده می شود... هنوز هم تنبلم... هنوز هم ماشینم کثیف است و ظرف ها را توی خانه ام نمی شورم... هنوز هم زیاد می خندم و زیاد گریه می کنم... خب پس اگر بودی باز هم ولم می کردی... چه چیزی در این دنیا وجود دارد که تکراری نشود... حق ات بود... خوب کاری کردی... بهترین کار را کردی... راستش من هم دیگر به تو فکر نمی کنم... دوستم مطمئن است که تو هرگز جواب نامه های من را نخواهی داد... بهتر... این اخرین نامه ای بود که برایت نوشتم... خداحافظ.....
جواب نامه
سلام
نامه هایت دیوانه ام کرد... خواهش می کنم دیگر برایم نامه ننویس... چون من هنوز دوستت دارم و این که ادای این را دربیاورم که فراموشت کرده ام آسان نیست.... دوستت دارم و اگر دوستم داری دیگر برایم نامه ننویس....
نامه چهارم
جواب نامه ای را که برایم فرستاده بودی برای دوستم خواندم... گریه ام گرفته بود. گریه ام گرفته بود که مثل احمق ها خودم می نشینم و از طرف تو برای خودم نامه می نویسم و آن را برای دیگران هم می خوانم... واقعا نمی خواهی حتی یک کلمه جواب بدهی؟...
داستانهای سروش صحت را هر روز در اینستاگرام بخوانید:
http://www.instagram.com/sehat_story
بچهها روانکاوانِ بیتابلو و مدرکاند. به تخت و صندلی هم نیازی ندارند. نگاهت میکنند و سوالی ساده میکنند که سالهاست دربارهاش از خودت چیزی نپرسیدهای و بعد همهچی تمام است. باید حرف بزنی و در این حرفها همیشه رازهایی رو میشود که خیلی وقت است پنهان کردهای. اینبار سروش صحت در اتاق روانکاویِ پسرش، گیر افتاده است.
«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من میترسم.» این گفتوگوی من با پسر سیزدهسالهام بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم. با دلخوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوهایرنگی بالای کاشیهای دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخکهای بیشازحد درازش را آرامآرام تکان میداد. از سوسکهای معمولی بزرگتر بود، خیلی بزرگتر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دمپاییام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دمپایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم بههم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی میگی؟» گفت: «در رو ببند، یهدفعه میپره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که میپره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمیآید. پسرم داشت راستراست توی چشمم نگاه میکرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی میگی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه میکنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه میکنی.» گفتم: «اصلا چرا اینجا واستادی؟» پسرم گفت: «میخوام ببینم سوسکه رو چهجوری میکشی.» گفتم: «دمپایی رو میزنم تو سرش میمیره.» گفت: «نمیترسی؟» با صدای بلند گفتم: «نه.» و دوباره دمپایی را بلند کردم. پسرم که حتی حاضر نبود به درِ دستشویی نزدیک شود دوباره گفت: «در رو ببند.» گفتم: «اگه در رو ببندم تو چهجوری میخوای ببینی سوسک رو چهجوری میکشم؟» پسرم گفت: «دمپایی رو میزنی سرش میمیره دیگه. میخوام مردهش رو ببینم.» با دلخوری درِ دستشویی را بستم. حالا در یک فضای دووجبیِ دربسته با یک سوسک بزرگِ پرنده تنها بودم. سوسک شاخکهایش را پیچوتاب میداد. دمپاییبهدست، آرام به سوسک نزدیک شدم. کمی بالا رفت و دقیقا روی شیار بین دیوار و سقف ایستاد. خیلی بد شد. اینجا بددست بود و مشکل میشد دمپایی را به سوسک زد. باید جوری ضربه میزدم که دمپایی به سقف نرسد ولی به بالاترین جای دیوار بخورد. پسرم از بیرون دستشویی گفت: «خوبی؟» داد زدم: «یهدقیقه خفهشو دیگه.» با یک حرکت ناگهانی دمپایی را به دیوار کوبیدم. کنارهی دمپایی به سقف گیر کرد و ضربه روی بدن سوسک جفتوجور نشد. سوسک از جایش بلند شد و عین گنجشک بال زد و چرخ خورد و از یقهی بازِ لباسم رفت تو. داشت بین شکم و پیراهنم وول میخورد و خودش را به اینطرف و آنطرف میزد. دیوانهوار نعره میکشیدم و در آن فضای دومتری اینطرف و آنطرف میدویدم. پسرم هم وحشتزده پشتسرهم داد میزد: «چی شده؟ چی شده؟» پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دستشویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته میکرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند.
دستها و پاهایم میلرزید، ولو شدم روی کاناپه. به شکمم نگاه کردم و حالم از خودم و شکمم و همهچیز بههم خورد. قلبم تند میزد و دهانم خشک شده بود. پسرم آمد و پرسید: «میخوای برات آب بیارم؟» گفتم: «آره.» رفت و با یک لیوان بزرگ آب برگشت. گفت: «ترسیدی؟» دیدم وقت دروغگفتن نیست. گفتم: «آره.» گفت: «همیشه از سوسک میترسی؟» گفتم: «آره.» گفت: «پس چرا گفتی سوسک ترس نداره؟» گفتم: «ببین سوسک ترس نداره چون کاری با آدم نمیتونه بکنه ولی چون آدم چندشش میشه برای همین ازش میترسه ولی چون آدم میدونه که سوسک کاری نمیتونه با آدم بکنه خیلی هم نمیترسه... فهمیدی؟» پسرم گفت: «تقریبا.» بغلش کردم، پسرم هم من را بغل کرد. بعد پرسید: «تو ترسویی؟» ایوای! دیگر وقتِ این سوال نبود. گفتم: «نه.» گفت: «واقعا؟» چه جوابی باید میدادم وقتی چنددقیقه پیش دیده بود که یک سوسک من را به چهحالی انداخته. گفتم: «این از اون سوالهاییه که نمیشه راحت بهش جواب داد برای اینکه ترس یهچیز نسبیه.» پسرم گفت: «اینجوری که هیچ سوالی رو نمیشه جواب داد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همهچی نسبیه.» اصلا انتظار چنین جوابی را از یک پسر سیزدهساله نداشتم. گفتم: «بهنظر تو همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «تقریبا یعنی چی؟» گفت: «آخه جواب همین سوال هم نسبیه.» گفتم: «تولهسگ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفت: «چیها رو؟» گفتم: «اصلا نسبی یعنی چی؟» پسرم گفت: «یعنی یه چیزی که صددرصد نیست... حتمی نیست.» گفتم: «اونوقت تو میگی همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «باریکلا به تو.» گفت: «حالا تو ترسویی یا نه؟» گفتم: «من هم تقریبا.» بعد گفتم: «بالاخره همه از یه چیزایی میترسن.» گفت:
«یه سوسک تو توالته بیا بکش.» «خودت بکشش خب.» «من میترسم.» این گفتوگوی من با پسر سیزدهسالهام بود. داشتم تلویزیون نگاه میکردم. با دلخوری بلند شدم. سوسک بزرگِ قهوهایرنگی بالای کاشیهای دیوار نزدیک سقف نشسته بود و شاخکهای بیشازحد درازش را آرامآرام تکان میداد. از سوسکهای معمولی بزرگتر بود، خیلی بزرگتر. به پسرم نگاه کردم، پسرم هم به من نگاه کرد. گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «هیچی.» دمپاییام را درآوردم و با تمرکز کامل به سوسک نزدیک شدم. دمپایی را بلند کردم. پسرم گفت: «در توالت رو ببند.» تمرکزم بههم ریخت، تمام و کمال. با عصبانیت برگشتم و به پسرم گفتم: «چی میگی؟» گفت: «در رو ببند، یهدفعه میپره بیرون.» گفتم: «مگه پر داره؟» پسرم گفت: «آره از این سوسکاست که میپره.» از سوسک بزرگی که پرنده باشد اصلا خوشم نمیآید. پسرم داشت راستراست توی چشمم نگاه میکرد. دوباره گفتم: «چیه؟» پسرم گفت: «چرا هی میگی چیه؟» گفتم: «تو چرا هی نگاه میکنی؟» پسرم گفت: «تو هی نگاه میکنی.» گفتم: «اصلا چرا اینجا واستادی؟» پسرم گفت: «میخوام ببینم سوسکه رو چهجوری میکشی.» گفتم: «دمپایی رو میزنم تو سرش میمیره.» گفت: «نمیترسی؟» با صدای بلند گفتم: «نه.» و دوباره دمپایی را بلند کردم. پسرم که حتی حاضر نبود به درِ دستشویی نزدیک شود دوباره گفت: «در رو ببند.» گفتم: «اگه در رو ببندم تو چهجوری میخوای ببینی سوسک رو چهجوری میکشم؟» پسرم گفت: «دمپایی رو میزنی سرش میمیره دیگه. میخوام مردهش رو ببینم.» با دلخوری درِ دستشویی را بستم. حالا در یک فضای دووجبیِ دربسته با یک سوسک بزرگِ پرنده تنها بودم. سوسک شاخکهایش را پیچوتاب میداد. دمپاییبهدست، آرام به سوسک نزدیک شدم. کمی بالا رفت و دقیقا روی شیار بین دیوار و سقف ایستاد. خیلی بد شد. اینجا بددست بود و مشکل میشد دمپایی را به سوسک زد. باید جوری ضربه میزدم که دمپایی به سقف نرسد ولی به بالاترین جای دیوار بخورد. پسرم از بیرون دستشویی گفت: «خوبی؟» داد زدم: «یهدقیقه خفهشو دیگه.» با یک حرکت ناگهانی دمپایی را به دیوار کوبیدم. کنارهی دمپایی به سقف گیر کرد و ضربه روی بدن سوسک جفتوجور نشد. سوسک از جایش بلند شد و عین گنجشک بال زد و چرخ خورد و از یقهی بازِ لباسم رفت تو. داشت بین شکم و پیراهنم وول میخورد و خودش را به اینطرف و آنطرف میزد. دیوانهوار نعره میکشیدم و در آن فضای دومتری اینطرف و آنطرف میدویدم. پسرم هم وحشتزده پشتسرهم داد میزد: «چی شده؟ چی شده؟» پیراهنم را درآوردم و پرت کردم و خودم را از دستشویی بیرون انداختم و در را بستم. پسرم داشت از ترس سکته میکرد. «چی شد؟» گفتم: «هیچی.» پرسید: «کشتیش؟» طوری نگاهش کردم که فهمید فعلا اصلا نباید با من حرف بزند.
دستها و پاهایم میلرزید، ولو شدم روی کاناپه. به شکمم نگاه کردم و حالم از خودم و شکمم و همهچیز بههم خورد. قلبم تند میزد و دهانم خشک شده بود. پسرم آمد و پرسید: «میخوای برات آب بیارم؟» گفتم: «آره.» رفت و با یک لیوان بزرگ آب برگشت. گفت: «ترسیدی؟» دیدم وقت دروغگفتن نیست. گفتم: «آره.» گفت: «همیشه از سوسک میترسی؟» گفتم: «آره.» گفت: «پس چرا گفتی سوسک ترس نداره؟» گفتم: «ببین سوسک ترس نداره چون کاری با آدم نمیتونه بکنه ولی چون آدم چندشش میشه برای همین ازش میترسه ولی چون آدم میدونه که سوسک کاری نمیتونه با آدم بکنه خیلی هم نمیترسه... فهمیدی؟» پسرم گفت: «تقریبا.» بغلش کردم، پسرم هم من را بغل کرد. بعد پرسید: «تو ترسویی؟» ایوای! دیگر وقتِ این سوال نبود. گفتم: «نه.» گفت: «واقعا؟» چه جوابی باید میدادم وقتی چنددقیقه پیش دیده بود که یک سوسک من را به چهحالی انداخته. گفتم: «این از اون سوالهاییه که نمیشه راحت بهش جواب داد برای اینکه ترس یهچیز نسبیه.» پسرم گفت: «اینجوری که هیچ سوالی رو نمیشه جواب داد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون همهچی نسبیه.» اصلا انتظار چنین جوابی را از یک پسر سیزدهساله نداشتم. گفتم: «بهنظر تو همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «تقریبا یعنی چی؟» گفت: «آخه جواب همین سوال هم نسبیه.» گفتم: «تولهسگ اینا رو از کجا یاد گرفتی؟» گفت: «چیها رو؟» گفتم: «اصلا نسبی یعنی چی؟» پسرم گفت: «یعنی یه چیزی که صددرصد نیست... حتمی نیست.» گفتم: «اونوقت تو میگی همهچی نسبیه؟» گفت: «تقریبا.» گفتم: «باریکلا به تو.» گفت: «حالا تو ترسویی یا نه؟» گفتم: «من هم تقریبا.» بعد گفتم: «بالاخره همه از یه چیزایی میترسن.» گفت:
«تو از چیا میترسی؟» گفتم: «بذار فکر کنم بعد بهت بگم.»
از سگهایی که پارس میکنند و دنبال آدم میکنند میترسم، از مار و موش هم میترسم، از سوسکی که کشتهام ولی هنوز تکانتکان میخورد هم میترسم ولی وانمود میکنم که نمیترسم. از جنازهی سوسک هم... اصولا از جنازه میترسم حتی جنازهی عزیزان و نزدیکانم، همانهایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترینهایم بودند وقتی میمیرند، جنازهشان برایم ترسناک میشود چون بدنِ بدون روحشان را نمیشناسم. تازه از روح هم میترسم؛ نه بدن بیروح، نه روح بیبدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه میکند و نمیپرد و از گربههای خیابانی که وقتی پخشان میکنی فرار نمیکنند، میترسم و از گربهای که وقتی پخاش میکنی نزدیکتر هم میآید، بیشتر میترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر میترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو میگویند: «میتونی این رو بازش کنی؟» از بریدهشدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمهشب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم ، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجیجامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی میکشند، از رفتن توی محفظهی دستگاهِ اِم آر آی، از دندانپزشکی، از آمپولزدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یکدفعه راه میافتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت میکنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشتسرت راه میرود، از صدای تلقوتولوق نیمهشب وقتی هیچکس خانه نیست، از پشتسرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل میکند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارکهایی که لابهلای بوتههایش پر از سرنگ است، از آدمهایی که عجیبوغریب و خیره نگاه میکنند، از فیلمهای ترسناک.
باورم نمیشد، چه فهرست بلندبالایی و تازه هنوز خیلی چیزهای دیگر مانده بود.
همهی اینها را نوشتم و به پسرم نگاه کردم که کمی آنطرفتر داشت پیاسپی بازی میکرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده باشد، به طرف من برگشت. بلافاصله نگاهم را دزدیدم.
ترسهایم از کی شروع شد؟ از بچگی؟ از شب می ترسیدم از تاریکی، از خوابیدن، از تنهایی... دلم میخواست همیشه همهجا روشن باشد. آرزو داشتم دانشمندان آینهی بزرگی اختراع کنند و آن را با سفینهای به فضا بفرستند تا وقتی یک نیمکره تاریک است، آینهی غولآسا نور خورشید را از آنطرف بگیرد و به اینطرف بتاباند و بهاینترتیب همیشه همهجا روشن باشد. بعد یاد سنگهای آسمانی افتادم و احتمال اینکه سنگی به آینه بخورد و آینه را بشکند. با خودم فکر کردم وقتی بزرگ شدم، ششماه اول سال را در قطب شمال و ششماه دوم سال را در قطب جنوب زندگی خواهم کرد تا همیشه روز باشد و شب نشود. دلم میخواست موقع خواب جایی بخوابم که بقیه هم باشند و همه باهم حرف بزنند. من بیهوا خوابم ببرد، بعد یکنفر بیاید و لحاف بیندازد رویم و بگذارند همانجا بخوابم. چقدر شبهایی را که همه کنار هم رختخواب میانداختیم و ردیفی میخوابیدیم، دوست داشتم و چقدر از جملهی «برو تو اتاق خودت بخواب.» متنفر بودم. خانهی ما قدیمی و اتاق من ته حیاط بود، حیاطی با دو کاج بلند که شبها باد توی شاخههایش میپیچید و گاهی باد، کاجی میانداخت و... تق!
خانهی قدیمی، اتاقِ آنطرف حیاط، درختهای کاج، باد، صدای افتادن میوهی کاج... شاید هرکس دیگری هم جای من بود، میترسید. شاید من ترسو نبودم.
اولینبار فکر سنگهای آسمانی وقتی به سرم زد که به آینهی غولآسا فکر میکردم ولی بعد خود سنگها هم برایم مساله شدند. سنگهای عظیمی که ممکن بود به زمین بخورند و کل هستی را نابود کنند. شنیدم که ستارهی دنبالهدارِ ادموند هالیدی که به آن ستارهی هالی میگویند، هر هفتادوپنجسال از کنار زمین میگذرد و با یک تغییر کوچک در مسیر بر اثر یک رویدادِ جوّیِ غیرمنتظره، ممکن است به زمین بخورد و در یک لحظه هرچه هست و نیست، دود بشود و به هوا برود.
همانموقع بود که خیلی چیزها بهنظرم بیاهمیت شد. درسخواندن، نخواندن، تلاش، پشتکار... آدمهایی را که در خیابان سر جای پارک یا سبقتگرفتن باهم دعوا میکردند، میدیدم و شاخ درمیآوردم، از جنگها و کشورگشاییها شاخ درمیآوردم، از سخنرانیها، وعدهها، آرزوها، تنگنظریها و حسادتها شاخ درمیآوردم... چطور این آدمها حواسشان نبود هرلحظه ممکن است سنگی از جایی بیاید و پروندهی همهچیز را برای همیشه ببندد. بعدها به دانشِ دانشمندان دل بستم. به لیزر، به بمب... با خودم فکر کردم بالاخره این دانشمندان به داد ما خواهند رسید و اگر سنگی در راه باشد، قبل از اینکه سنگ به زمین برسد با
از سگهایی که پارس میکنند و دنبال آدم میکنند میترسم، از مار و موش هم میترسم، از سوسکی که کشتهام ولی هنوز تکانتکان میخورد هم میترسم ولی وانمود میکنم که نمیترسم. از جنازهی سوسک هم... اصولا از جنازه میترسم حتی جنازهی عزیزان و نزدیکانم، همانهایی که تا وقتی زنده بودند عزیزترینهایم بودند وقتی میمیرند، جنازهشان برایم ترسناک میشود چون بدنِ بدون روحشان را نمیشناسم. تازه از روح هم میترسم؛ نه بدن بیروح، نه روح بیبدن. از کلاغی که خیره به آدم نگاه میکند و نمیپرد و از گربههای خیابانی که وقتی پخشان میکنی فرار نمیکنند، میترسم و از گربهای که وقتی پخاش میکنی نزدیکتر هم میآید، بیشتر میترسم و از گیرکردن در راهرویی دربسته با یک گربه، بیشتر از بیشتر میترسم. از جاهای خیلی تنگ، از جاهای خیلی بلند، از سیم برق لخت، از چاقوی خیلی تیز، از در قوطی کنسرو که خوب باز نشده و به تو میگویند: «میتونی این رو بازش کنی؟» از بریدهشدن انگشت با ورق کاغذ، از صدای زنگ تلفن در نیمهشب، از رد شدنِ سینی چای از بالای سرم ، از گرفتنِ پا موقع شنا در جای عمیق دریا، از پریدن از بانجیجامپینگ، رد شدن از مقابل تفنگ سربازی که جلوی در کلانتری ایستاده وحواسش جای دیگری است. از رانندگی کسانی که توی اتوبان لایی میکشند، از رفتن توی محفظهی دستگاهِ اِم آر آی، از دندانپزشکی، از آمپولزدن، از هرچیزی که انتظار نداری حرکت کند ولی یکدفعه راه میافتد، از موجوداتی که خیلی کند حرکت میکنند، از رهگذری که آخرشب تنها پشتسرت راه میرود، از صدای تلقوتولوق نیمهشب وقتی هیچکس خانه نیست، از پشتسرِ یک وانت یا یک کامیون بودن، وقتی که دارد بار سنگینی را در وضعیتی نامتعادل حمل میکند، از نشستن و بلندشدن هواپیما، از دعواهای خیابانی، از نشستن توی پارکهایی که لابهلای بوتههایش پر از سرنگ است، از آدمهایی که عجیبوغریب و خیره نگاه میکنند، از فیلمهای ترسناک.
باورم نمیشد، چه فهرست بلندبالایی و تازه هنوز خیلی چیزهای دیگر مانده بود.
همهی اینها را نوشتم و به پسرم نگاه کردم که کمی آنطرفتر داشت پیاسپی بازی میکرد، انگار متوجه سنگینی نگاه من شده باشد، به طرف من برگشت. بلافاصله نگاهم را دزدیدم.
ترسهایم از کی شروع شد؟ از بچگی؟ از شب می ترسیدم از تاریکی، از خوابیدن، از تنهایی... دلم میخواست همیشه همهجا روشن باشد. آرزو داشتم دانشمندان آینهی بزرگی اختراع کنند و آن را با سفینهای به فضا بفرستند تا وقتی یک نیمکره تاریک است، آینهی غولآسا نور خورشید را از آنطرف بگیرد و به اینطرف بتاباند و بهاینترتیب همیشه همهجا روشن باشد. بعد یاد سنگهای آسمانی افتادم و احتمال اینکه سنگی به آینه بخورد و آینه را بشکند. با خودم فکر کردم وقتی بزرگ شدم، ششماه اول سال را در قطب شمال و ششماه دوم سال را در قطب جنوب زندگی خواهم کرد تا همیشه روز باشد و شب نشود. دلم میخواست موقع خواب جایی بخوابم که بقیه هم باشند و همه باهم حرف بزنند. من بیهوا خوابم ببرد، بعد یکنفر بیاید و لحاف بیندازد رویم و بگذارند همانجا بخوابم. چقدر شبهایی را که همه کنار هم رختخواب میانداختیم و ردیفی میخوابیدیم، دوست داشتم و چقدر از جملهی «برو تو اتاق خودت بخواب.» متنفر بودم. خانهی ما قدیمی و اتاق من ته حیاط بود، حیاطی با دو کاج بلند که شبها باد توی شاخههایش میپیچید و گاهی باد، کاجی میانداخت و... تق!
خانهی قدیمی، اتاقِ آنطرف حیاط، درختهای کاج، باد، صدای افتادن میوهی کاج... شاید هرکس دیگری هم جای من بود، میترسید. شاید من ترسو نبودم.
اولینبار فکر سنگهای آسمانی وقتی به سرم زد که به آینهی غولآسا فکر میکردم ولی بعد خود سنگها هم برایم مساله شدند. سنگهای عظیمی که ممکن بود به زمین بخورند و کل هستی را نابود کنند. شنیدم که ستارهی دنبالهدارِ ادموند هالیدی که به آن ستارهی هالی میگویند، هر هفتادوپنجسال از کنار زمین میگذرد و با یک تغییر کوچک در مسیر بر اثر یک رویدادِ جوّیِ غیرمنتظره، ممکن است به زمین بخورد و در یک لحظه هرچه هست و نیست، دود بشود و به هوا برود.
همانموقع بود که خیلی چیزها بهنظرم بیاهمیت شد. درسخواندن، نخواندن، تلاش، پشتکار... آدمهایی را که در خیابان سر جای پارک یا سبقتگرفتن باهم دعوا میکردند، میدیدم و شاخ درمیآوردم، از جنگها و کشورگشاییها شاخ درمیآوردم، از سخنرانیها، وعدهها، آرزوها، تنگنظریها و حسادتها شاخ درمیآوردم... چطور این آدمها حواسشان نبود هرلحظه ممکن است سنگی از جایی بیاید و پروندهی همهچیز را برای همیشه ببندد. بعدها به دانشِ دانشمندان دل بستم. به لیزر، به بمب... با خودم فکر کردم بالاخره این دانشمندان به داد ما خواهند رسید و اگر سنگی در راه باشد، قبل از اینکه سنگ به زمین برسد با