سروش صحت
9.73K subscribers
77 photos
9 videos
2 files
114 links
این کانال با اطلاع شخص سروش صحت ایجاد شده است و داستانها و مطالب مربوط به ایشان را پوشش می دهد.

telegram.me/soroushsehat
facebook.com/soroushesehat
instagram.com/sehat_story
Download Telegram
ی کشیدم و گفتم "برو" پسرم بلند شد، چشم هایم را از خجالت بستم. صدای پسرم را می شنیدم که دوباره دارد از کسانی که از جلوی پایشان رد می شود عذرخواهی می کند و صدای مردان و زنانی را می شنیدم که اعتراض می کنند، صداها مثل صدای پتک در مغزم می پیچید، آن هم نه پتک معمولی، پتکی که ضربه هایش را یک آمپلی فایر مافوق قوی توی هوا پخش می کند. چند ثانیه ای که طول کشید تا پسرم به در سالن برسدو بیرون برود بر من چند قرن گذشت، احساس می کردم که دیگر موی سیاهی در سرم باقی نمانده است، خواستم نفسی به راحتی بکشم، اما نفس ام بالا نیامد، چون می دانستم که تا چندلحظه دیگر پسرم می آید و راه رفته را برمی گردد. آمد و برگشت و دوباره اعتراض و دوباره پتک و دوباره آب شدن از خجالت. بالاخره پسرم روی صندلی اش نشست و گفت "آخیش، حالا دیگه کیف می کنم" حالا دیگر من هم کیف می کردم، بالاخره تمام شده بود، بالاخره کشتی به ساحل امن رسیده بود و حالا وقت لذت بردن از نمایش بود. تکیه دادم و خودم را به نمایش سپردم، به نورها، صداها، بازی ها، حرکات، چه کیفی داشت. به بهمن نگاه کردم که در خودش جمع شده بود و آرام پرسیدم "چطوره؟" تجربه لذت جمعی همین است. وقتی چندنفر با هم از کاری یا چیزی لذت می برید انرژی های هرکدام انرژی بقیه را تقویت و تشدید می کند. بهمن گفت "پاشو بریم بیرون" "چی؟!" بهمن گفت "منو زود ببر بیرون" نمی توانستم بفهم دارد چه می گوید، انگار داشت چینی حرف می زد. یعنی باورم نمی شد. دوباره گفتم "چی داری می گی؟" بهمن گفت "من حالم خوب نیست، فکر کنم دارم سکته می کنم، پاشو بریم بیرون" گفتم "وسط نمایش که کسی سکته نمی کنه" پسرم گفت "مگه سکته جا داره؟" گفتم "بله، بیمارستان" پسرم گفت "بله، ولی بدی اش اینه که هیچکس تو بیمارستان سکته نمی کنه" بهمن گفت "ببین من را برسون بیمارستان، قلبم داره وامیسه" دستم را روی پیشانی بهمن گذاشتم، عرق کرده بود و عین یخ سرد شده بود. با استیصال احمقانه ترین سوال زندگی ام را پرسیدم "بهمن نمی تونی تا آخر نمایش صبر کنی؟" بهمن با چشمانی که بی رمق تر از همیشه بود نگاهم کرد. نفس عمیقی کشیدم و پاشدم...

*******

همیشه فکر کرده ام بالاخره می آید، بالاخره روزی می رسد که نفس راحتی بکشم بی دغدغه، با خیال راحت، همانطوری که همیشه دلم خواسته است و البته که بارها و بارها این لحظه را تجربه کرده ام ولی تجربه این لحظه پایدار و طولانی نبوده است. دیشب داشتم حافظ می خواندم به این بیت که رسیدم مکث کردم "در بزم دور یک قدح در کش و برو/ یعنی طمع مدار وصال دوام را" قضیه این است، این وصال را دوامی نیست، مدت بی دغدغه نشستن طولانی نیست، درعوض مدت دغدغه دارنشستن هم طولانی نیست، یعنی هیچ چیز طولانی نیست و بدی اش همین است و البته خوبی اش هم همین است.
امروز صبح شماره جدید فصلنامه "ترجمان" را خریدم، داشتم فهرستش را نگاه می کردم، چشمم به مقاله ای با این عنوان افتاد "وقتی یالوم گریست" زیر عنوان نوشته بود "اروین یالوم، روان درمانگر محبوب در بیمارستان بستری شده و خودش را در آستانه مرگ می بیند" باورم نشد. به کتاب های یالوم فکر کردم، وقتی نیچه گریست، روان درمانی اگزیستانسیال، مسئله اسپینوزا، مامان و معنی زندگی و... چقدر در کتاب هایش از زندگی و نوع نگاه درست به مرگ و زندگی گفته بود. در "درمان شوپنهاور" که اصلا قهرمان داستان پزشکی بود که با مرگ دست و پنجه نرم می کرد و من فکر می کردم خواندن کتاب هایش کمک می کند که راحت تر زندگی کنیم و راحت تر بمیریم، دلم می خواست بدانم حالا که خودش در بیمارستان بستری است با مرگ راحت کنار آمده است؟ در همین مقاله جمله ای از یالوم نقل شده که می گوید "از اینکه باید این زندگی و دنیای فوق العاده را رها کنی متنفرم" و "متنفرم که ببینم زندگی تمام شده" اما متنفر باشیم یا نباشیم تمام می شود و هرکه باشیم و هرکاری که بکنیم به قول یالوم "ما در مردن، این تنهاترین اتفاق زندگی تنهاییم" در همین مقاله جمله ای از چارلز دیکنر نویسنده "اولیور توئیست" نقل شده که می گوید "در یک دایره سفر می کنم، چرا که هرچه بیشتر به سوی فرجام کشیده می شوم حس می کنم به آغاز نزدیک و نزدیک تر شده ام"...

******

آخر هرسال که می شود قبل از شروع سال جدید به این سوال فکر می کنم که "روی کدام صندلی می توان از نمایش زندگی بیشتر لذت برد و چطور می شود با آسودگی از روی صندلی این سالن نمایش برخاست؟ چطور می شود برای رفتن بزرگ و همیشگی ،وقتی دیگران هنوز نشسته اند آماده شد؟ چطور؟ چطور؟ چطور؟"...

******

دوباره به هوتن زنگ زدم و دوباره برایم بلیط گذاشت. این بار فقط یک بلیط و به شوخی و جدی متلک انداخت که "به شرطی که دوباره هی نیای و بری و نمایش را به هم نزنی" خندیدیم و برایش توضیح دادم که دفعه قبل استثنا بوده است. این بار بلیطم ردیف اول بود. بهترین جای سالن. توی صندلی ام فرو رفتم و خیالم راحت بود که دیگر
یک قصه ی خرکی
دست مزن!
چشم , ببستم دو دست
راه مرو!
چشم , دو پایم شکست
حرف مزن!
قطع نمودم سخن
نطق مکن!
چشم ببستم دهن
هیچ نفهم!
این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن

لال شوم کور شوم کر شوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین گیلانی ملقب به نسیم شمال

مادربزرگم گفت: خیلی خری!

کلاس دوم راهنمایی بودم امتحان علوم داشتیم و کم خوانده بودم. رسول هم نخوانده بود. قرار شد کتاب علوم را سر جلسه ببریم و من از روی کتاب بنویسم و به رسول هم برسانم. کتاب را زیر لباسم قایم کردم و با خودم بردم اما هنوز در نیاورده معلممان دید و از سر جلسه بیرونم کرد

مادربزرگم پرسید: چرا رسول کتاب رو با خودش نیاورد؟ گفتم: اون یکم ترسو هست

مادر بزرگم پرسید: قبلا هم کتاب سر جلسه برده بودی؟ گفتم: یکی دوبار
پرسید: همیشه تو می بری؟ گفتم: بله
مادربزرگم پرسید: رسول چیکار میکنه؟ گفتم: هیچی

گفت: وقتی گرفتنت چیکار کرد؟ گفتم: هیچی
پرسید: هیچی نگفت؟ گفتم: گفت خیلی بی عرضه و خری

مادربزرگم گفت: نه، خیلی بی عرضه نیستی، فقط خیلی خری!

یک خرابه نزدیک خانه ی ما بود که توی آن خر می بستند
خر، خر زغال فروشی بود که توی محلمان مغازه داشت و با این خر زغال هایی را که می فروخت جابجا می‌کرد، خر شیری رنگ بود ولی چون خورجین خورجین زغال جابجا می‌کرد همیشه دست و پا و دل و کمرش زغالی و سیاه بود و خاک زغال تمام سر و صورت و بدنش را پوشانده بود.
زغال فروش محله مان را همه مش زغال صدا می‌کردند. مش زغال پیرمرد آرام و شوخ طبعی بود که با همه مهربانی و شوخی می‌کرد جز خرش

درست است که آب و غذای خر را می داد ولی آنچنان خورجین های خر را که بیشتر توبره بود تا خورجین از زغال لبالب می‌کرد که خر بیچاره زیر سنگینی بار به سختی کمر راست می کرد و لمبر می‌خورد

و ای داد و بیداد لمبر خوردن خر همان و عصبانیت مش زغال که چوب می کشید و خر زبان بسته را زیر چوب سیاه می‌کرد همان

مش زغال خر را می‌زد و اعتقاد داشت تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر

و خر کتک می خورد و می خورد و می خورد و زغال می برد و می برد و می برد.

غروبها من میرفتم پیش مش زغال که با بیل زغالها را در کفه های ترازوی بزرگی که از سقف آویزان کرده بود میریخت و می کشید، می نشستم

مش زغال زغالها را میکشید و کیسه میکرد و از خاطره هایش میگفت ، با ۶۰ سال اختلاف سن با هم دوست شده بودیم.

کارش که تمام میشد هندوانه ای قاچ میکرد. هندوانه را با هم میخوردیم بعد پوست هندوانه را خرد می‌کرد و می‌گفت: اینا رو ببر برا اون زبان بسته

من پوست هندوانه ها را می بردم و جلوی خر میریختم و می نشستم و به خوردنش نگاه می‌کردم

خر گاهی دست از خوردن می کشید و برای لحظاتی به من خیره می شد و بعد دوباره شروع به خوردن می‌کرد. یواش یواش من و خر هم با هم دوست شدیم و دوستی ما از دوستی من و مش زغال صمیمی تر و مستحکم تر شد.

برای خر پوست هندوانه و طالبی و گرمک می‌بردم و خر با چشمهای مهربانش نگاهم می کرد و گاهی پلک میزد.

احساس می‌کردم گاهی حتی لبخند کمرنگی روی لبهای کلفتش نقش میبندد. با برس حوض شور موهایش را شانه می کردم و خر با قدرشناسی نگاهم میکرد

اکثرا بعد از شانه و قشو کردنش دوست خرم آن‌چنان کیفور می‌شد که روی خاک و خل خر غلت میزد و بعد من دوباره قشویش می کردم. ولی روزهایی که مش زغال مشتری داشت خبری از شانه و غشو نبود و اگر خر لحظه ای میلنگید مش زغال چوبش را می کشید و خر را تا می‌خورد میزد دوستم به من نگاه می کرد و من نمیدانستم چه کنم یک بار به مش زغال گفتم: اینقدر بدبخت رو نزن مش زغال گفت: خر رو باید بزنی، نزنی پررو میشه

مادر بزرگم گفت: خیلی خری!
چرا خیلی خر بودم؟ به خرابه رفتم و به خر نگاه کردم، به این حیوان نجیب و سر به راه که مثل خر کار می کرد اما حاصل زحمت و تلاشش به چشم نمی‌آمد

همه از نجابت اسب مغرور میگفتند اما نجابت خر که به مراتب نجیب تر از آن حیوان چموش و مغرور بود به حساب خریتش گذاشته می شد

به غذایش نگاه کردم کاه، پوست هندوانه، پوست خربزه و اگر روزی ضیافت برپا می شد کمی هم یونجه

به چشم های عاقل و مهربان و مظلومش نگاه کردم، چرا همه از چشم آهو میگفتند و هیچکس چشم زیبای خر را نمی دید؟

چرا صدای گنجشک و بلبل و طوطی و سگ و گربه و گاو آزارمان نمی‌داد اما به محض شنیدن عرعر خر گوش مان را می گرفتیم که این صدای خرکی واردش نشود؟

از مادربزرگم پرسیدم: عیب خر چیه؟
مادر بزرگم گفت: اینکه خره
گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی احمقه

گفتم: من فکر نمی‌کنم احمق باشه، چشماش باهوشه

مادر بزرگم گفت: معلومه که باهوشه، خر اگه یکدفعه پاش تو یه چاله بیفته، دیگه حواسش به اون چال هست، خر همیشه نزدیکترین راه را برای رفتن انتخاب میکنه، کی گفته احمق هست؟

گفتم:شما گفتین احمقه

مادر بزرگم گفت: احمق هست چون هرچی بارش کنن چیزی نمی گه، چون هرچی بزن تو سرش صداش در نمیاد ،
چون رم نمیکنه، چون روی دو تا پاهاش بلند نمیشه، چون توسری خوره ،چون هر جوری باهاش تا کنی می سازه، چون خره

برگشتم پیش دوستم و قشویش کردم دوستم با مهربانی نگاهم کرد و این بار واقعا لبخند زد
به شوخی گفتم: چرا در گنجه بازه؟ چرا؟ دوستم بیشتر خندید و عرعر کرد

گفتم: فکر کنم باید خریت رو بزاری کنار. دوستم پرسید: یعنی چی؟

گفتم: یعنی من الان افسارت رو باز میکنم تو برو

خر گفت: کجا؟ مگه میشه؟ گفتم: چرا نمیشه

تا کی میخوای مش زغال۵۰ کیلویی ۵۰ کیلو زغال بارت کنه بعد هم که میگی سنگین هست با چوب بیفته به جونت؟

خر چیزی نگفت مدتی فقط راه رفت و در سکوت فکر کرد، بعد نگاهم کرد
آرام رفتم و طنابی را که دور گردنش بود از میخ طویله جدا کردم و از گردنش در آوردم. دوباره نگاهم کرد. بعد پوزه اش را به دستم مالید و یکدفعه شروع به تاختن کرد
دوستم آنچنان می پرید و می جهید و میرفت
که تا آن روز هیچ اسبی را ندیده بودم که چنان یورتمه ای برود. خر من اسب شده بود

سر امتحان جغرافی رسول گفت: ببین من زیاد نخوندم اگه تونستی بهم برسون

گفتم: منم زیاد نخوندم

این دفعه تو اگه تونستی بهم برسون‌


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

http://www.instagram.com/sehat_story
کاش آدم ها خاطراتشان را بنویسند
(با یادی از بهمن زرین پور)

با عمه ام و پسرم داشتیم یک فیلم قدیمی نگاه می کردیم. در نمایی از فیلم، بهمن زرین پور جوان از قاب تصویر رد شد. فیلم را کمی عقب برگرداندم و روی تصویر بهمن زرین پور پاز کردم. پسرم گفت "چرا نگه داشتی؟" گفتم "این آقا تو کلی از فیلم ها و سریال های زمان بچگی من بازی کرده بود، متاسفانه چند وقت پیش فوت کرد، دلم می خواست یه کمی به عکسش نگاه کنم" پسرم پرسید "دوستش داشتی؟" گفتم "آره" عمه ام گفت "کلی خاطره ازشون داریم" پسرم با دقت بیشتری به تصویر جوانی های آقای زرین پور که توی قاب تلویزیون ثابت شده بود نگاه کرد. گفتم "چه خوبه که فیلم را می شه برگردوند عقب یا نگه داشت... کاش می شد با زمان هم همین کار را کرد" پسرم لبخند زد. فهمیدم که از حرف و احساس لطیف من خوشش آمده است. خوشحال شدم و پرسیدم "حرف هام برات جالب بود؟" گفت "نه" گفتم "تو که خندیدی" گفت "آخه حرف ات خنده دار بود... یعنی چی کاش زمان برمی گشت عقب؟... این از اون حرف های الکیه" گفتم "می دونم زمان عقب برنمی گرده، گفتم کاش، یعنی آرزو کردم" پسرم گفت "خب آرزوش هم الکیه، آرزویی که شدنی نیست به چه دردی می خوره؟" گفتم "آرزو یعنی همین... یعنی یه چیزی که نمی شه ولی تو دل ات می خواد بشه" پسرم گفت "آرزو یعنی چیزی که احتمال شدنش کمه ولی غیرممکن نیست و تو با وجود این که می دونی احتمالش کمه دل ات می خواد بشه" کمی به پسرم نگاه کردم و گفتم "این چیزها را من به تو یاد دادم؟" پسرم "دوباره لبخند زد و گفت "آره" گفتم "داری مسخره می کنی؟" گفت "نه، واقعا خودت بهم گفتی... یادت نیست؟" از خودم خوشم آمد. گفتم "چه چیزهای خوبی یادت دادم" پسرم گفت "آره، حیف که خودت یادت نمی نونه" حرفش دلخورم کرد ولی راست می گفت. به پسرم گفتم "حرف ات دلخورم کرد ولی راست می گی" پسرم گفت "ببخشید" عمه ام گفت "آقای زرین پور خاطراتش را ننوشته؟" گفتم "نمی دونم" گفت "این نوشتن خاطرات و زندگی نامه نویسی خیلی کار خوبیه... مثل همونه که دل ات می خواد، انگار زمان برمی گرده عقب..." حرفش را اصلاح کردم و گفتم "البته کامل نه، انگار می ری به گذشته و برمی گردی" پسرم گفت "بابام راست می گه، انگار می ری به گذشته و برمی گردی" خوشحال شدم که بالاخره پسرم یکی از حرف هایم را تایید کرد و ادامه دادم "نوشتن خاطرات هم برای خود آدم خوبه هم برای بقیه، چون هم خودت به پشت سرت نگاه می کنی و دوباره سبک سنگینش می کنی هم بقیه انگار تجربه ها و زندگی تو را یه بار تجربه و زندگی می کنن" عمه ام گفت "تازه می شه کلی درباره اون دوره و زمونه اون آدمی که خاطره یا زندگی نامه اش را نوشته چیز میز فهمید، یا درباره شخصیت خود اون آدم" با خودم گفتم چه خوب بود اگر خاطرات یا زندگی نامه ای از سعدی یا امیرکبیر یا حتی قاتل امیرکبیر به قلم خودشان وجود داشت. چقدر دلم می خواست بدانم سعدی بیت "تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد/ دگران رویند و آیند و تو همچنان که هستی" را در چه حال و هوایی و دقیقا برای چه کسی نوشت است. چقدر دلم می خواست حال و احوال میرزا تقی خان را در ایام تبعید به کاشان بدانم و چقدر دلم می خواست بدانم قاتل امیرکبیر بزرگ آن شب وقتی از حمام فین برمی گشته چه حسی داشته، چه کرده و چطور خوابیده است. به پسرم و عمه ام گفتم "واقعا اگه آدم های بزرگ زندگی نامه شون را بنویسن خوبه" عمه ام گفت "آره ولی کاش آدم های غیربزرگ هم بنویسن" گفتم "چرا؟" گفت "برای این که الان دیگه بقیه درباره بزرگان می نویسن ولی خیلی ها هستن که آدم های بزرگی هستند ولی هیچکس نمی دونه یا خاطرات بزرگی دارند یا با آدم های بزرگی بودند و از زندگی اون ها چیزهایی می دونند که هیچکس نمی دونه... بعدش هم بزرگان دوست دارند تو خاطره نویسی هم بزرگ باشند ولی آدم های معمولی واقعی تر می نویسند" به پسر و عمه دانشمندم نگاه کردم و گفتم "اصلا شاید یه علتی که خیلی از بزرگان خاطراتشون را نمی نویسن همینه که دوست ندارند اشتباهاتشون یا ضعف هاشون یا خطاهاشون را بقیه بدونن" پسرم گفت "خب می تونن دروغ بنویسند" گفتم "این که خیلی بده" پسرم گفت "دروغ نوشتن بهتره یا ننوشتن؟" عمه ام گفت "دروغ نوشتن خیلی بده ولی از ننوشتن بهتره... چون اگه دروغ بنویسند یه عده می یان می گن این دروغ نوشت بعد سرش حرف می زنند بالاخره معلوم می شه راست نوشته یا دروغ" گفتم "خیلی وقت ها هم معلوم نمی شه" عمه ام گفت "خب نشه... اون وقت یه عده می گن این درست می گه، یه عده هم می گن اون درست می گه" گفتم " به نظر من این خیلی بده، کسی اصلا ننویسه بهتر از اینه که دروغ بنویسه" عمه ام گفت "به نظر من آدم ها باید سعی کنند راست و درست بنویسند ولی حتی اگه دروغ بنویسند بهتر از ننوشتنه، مخصوصا که هیچکس نمی تونه راست راست راست یه ماجرا را بنویسه، چون آدم فقط نظر و نقطه نظر خودش را می نویسه که حتی اگه راست و درست باشه اصلا معلوم نیست
عین واقعیتی که اتفاق افتاده باشه" به عمه ام گفتم "این ها را هم من به شما یاد دادم؟" عمه ام گفت "نه دیگه، من به تو و صدتا مثل تو چیز یاد می دم" به عمه ام گفتم "این که می گین همه خاطراتشون را بنویسن اون وقت کلی خاطرات و زندگی نامه های غیرخوندنی و غیرمفید و غیرجذاب هم می مونه..." عمه ام گفت "نه نمی مونه، نوشته می شه ولی چاپ نمی شه، چاپ هم بشه نمی مونه... چیزهایی که نباید بمونه نمی مونه، چیزهایی هم که باید بمونه می مونه" به پسرم گفتم "بعضی ها خاطرات جذابی دارند ولی بلد نیستند بنویسند" پسرم گفت "خب باید این خاطرات را برای کسایی که بلدن بنویسن تعریف کنند تا اونا بنویسند" به پسرم و عمه ام گفتم "ما چه آدم های باحالی هستیم" پسرم گفت "وای... هروقت از این چیزها می گه بعدش یه چیزی می خواد" گفتم "آفرین ولی درخواستم کوچیکه، برو گیلاس ها را از تو یخچال بیار بخوریم" پسرم گفت "مطمئن بودم" و رفت گیلاس ها را آورد. فیلم را دوباره پلی کردم، همینطور که داشتیم فیلم را می دیدیم و گیلاس می خوردیم با خودم فکر کردم کاش می شد زمان را به عقب برگرداند یا لحظاتی آن را نگه داشت... دیدم پسرم دارد نگاهم می کند. با صدای بلند گفتم "کاش آقای زرین پور خاطراتش را نوشته باشه"‌


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


صفحه داستان های سروش صحت در اینستاگرام:

http://www.instagram.com/sehat_story
اودیسه زمینی من با مسعود فراستی

اوائل اسفند خانمی از یک دفتر فیلمسازی با من تماس گرفتند و گفتند برای تهیه یک مستند درباره دیدنی ها و جذابیت های ایران عده ای را در نظر گرفته اند تا در تیم های دونفره راهی شهرهای مختلف ایران شوند. همراه هر تیم یک گروه فیلمبرداری هم می رفت و بعد مجموعه این فیلم ها در قالب پکیجی که نقاط دیدنی کمتر شناخته شده ایران را معرفی می کرد منتشر می شد. هر تیم دونفره با یک پاترول که گروه می داد سفر می کرد. برنامه جذابی بود. پرسیدم "من کجا قرار است بروم؟" خانم گفت "چون کرمان درس خوانده اید استان کرمان را برای تان در نظر گرفته ایم" عالی بود، خیلی دلم می خواست پس از سال ها دوباره به کرمان بروم. پرسیدم "هم تیمی من کیه؟" خانم گفت "مسعود فراستی" چی؟!!! فکر کردم اشتباه شنیده ام. گفتم "کی؟" خانم دوباره گفت "مسعود فراستی" گفتم "معلومه که من نمی آیم" خانم پرسید "چرا؟" چرا نداشت، اصلا دلم نمی خواست توی یک پاترول با فراستی از تهران تا کرمان بروم و برگردم. معذرت خواهی کردم و تمام شد و رفت. فردا شبش که تلویزیون را روشن کردم مسعود فراستی داشت توی برنامه هفت درباره فیلم های هفته حرف می زد. نمی دانم چرا برایم جالب شد. نشستم و نگاه کردم که چطور فراستی با خونسردی و آرامش پنبه تمام فیلم ها و کارگردان هایش را زد و همه شان را با آرامش به خاک و خون کشید. فراستی چطور می توانست اینقدر تند و تیز و کله شق و گاهی بی منطق و گاهی بامنطق و ضد همه چیز اما درعین حال شیرین باشد؟ دلم نمی خواست قبول کنم که شیرین است ولی بود. فردایش شماره تلفن دفتر فیلمسازی را گرفتم و گفتم من حاضرم با آقای فراستی بروم. خانمی که با او حرف زدم خیلی خوشحال شد و کلی تشکر کرد، اما پنج دقیقه بعد زنگ زد و عذرخواهی کرد و گفت "آقای صحت ببخشید، متاسفانه ما نمی تونیم در خدمت تون باشیم" پرسیدم "چرا؟" خانم توضیح داد که "آقای فراستی نمی خواهند با شما بیایند و چون با ایشان زودتر فیکس کرده بودیم باید از شما معذرت خواهی کنیم" گفتم "آقای فراستی نگفتن چرا نمی خوان با من بیان؟" خانم آن طرف خط گفت "نخیر" ولی نخیرش را یک جوری گفت. پرسیدم "واقعا نگفتن؟" خانم گفت "چرا، ولی دلیل مهمی نبود" گفتم "دلیل شون چی بود؟" خانم گفت "ببخشیدا... واقعا ببخشید... گفتن از شما خوش شون نمیاد..." داشتم دیوانه می شدم. تلفن آقای فراستی را گیر آوردم و زنگ زدم، گوشی را که برداشت گفتم "سلام آقای فراستی... من سروش صحت هستم" فراستی گفت "به به... مخلص همه سروش صحت های جهان" گفتم "آقای فراستی شما از یک طرف می گید از من بدتون میاد از یک طرف می گید مخلص همه سروش صحت های جهان؟" فراستی گفت "اولا که من نگفتم از تو بدم میاد، ثانیا این که آدم بگه مخلص ،چه ربطی به خوش اومدن و بد اومدن داره؟... من تو خیابان هرروز به هزار نفر که اصلا نمی شناسم شون می گم چاکرم، مخلصم" مستقیم و بدون پرده پوشی پرسیدم "ببخشید می خواستم بدونم چرا از من بدتون میاد؟" فراستی گفت "من نگفتم از تو بدم میاد، گفتم ازت خوشم نمیاد" گفتم "چرا؟" فراستی گفت "چرا نداره... چرا باید از تو خوشم بیاد؟" واقعا چرا فراستی باید از من خوشش می آمد؟... خیلی به این سوال فکر کردم و دیدم حق دارد و راست می گوید. نمی دانم چرا ولی حالا دیگر خیلی دلم می خواست این سفر جور شود و چند روزی با فراستی همسفر شوم. دوباره زنگ زدم و گفتم "سلام آقای فراستی، دوباره منم" فراستی گفت "باز هم مخلص همه سروش صحت های جهان" گفتم "آقای فراستی، حالا که نه شما از من خوش تون میاد نه من از شما، میاین این سفر را با هم بریم؟" فراستی گفت "ا... تو هم از من خوشت نمیاد؟" بهترین وقت جواب دادن بود. گفتم "آخه چرا باید من از شما خوشم بیاد؟" فراستی با صدای بلند، مدتی غش غش خندید و گفت "جالب شد رئیس..."
چهار روز بعد من و فراستی توی یک پاترول به سمت کرمان حرکت کردیم و یک گروه فیلمبرداری هم با یک ماشین دیگر دنبال ما می آمدند. قرار شد فیلمبرداری بعد از اینکه به کرمان رسیدیم شروع شود. فراستی همان اول گفت رانندگی بلد نیست و قرار شد کل مسیر را من برانم. راه که افتادیم و کمی رفتیم گفتم "آقای فراستی یه چیزی هست که همیشه دلم می خواست ازتون بپرسم" گفت "آقای فراستی را دیگه بی خیال شو... بگو مسعود" گفتم "این جوری راحت ترم" و بعد پرسیدم "شما اینقدر به کارگردان ها و فیلم ها بد و بیراه می گید نمی ترسید بقیه باهاتون دشمن بشن؟" فراستی گفت "نه رئیس، عین خیالم هم نیست... وقتی فیلم هاشون را دوست ندارم که نمی تونم بگم دوست دارم" گفتم "آخه نمی شه که هیچ کس فیلم خوب نسازه، شما به همه بد و بیراه می گید" فراستی گفت "کی می گه فیلم خوب نیست؟ هیچکاک عالیه، هاوکز عالیه، برگمان عالیه" بعد یک ساعت درباره فیلم "داشتن و نداشتن" هاوکز حرف زد و فیلم را با رمان همینگوی مقایسه کرد و توضیح داد که چرا فیلم هاوکز از کتاب همینگوی بهتر است ...
باورم نمی شد که اینقدر با سواد باشد ولی زیاد حرف میزد آنقدر که دود از سرم بلند شد. آخر سر برای اینکه بحث را کوتاه کنم توی حرفش پریدم و پرسیدم"تو جدیدها کی را دوست دارید؟" فراستی غش غش خندید و گفت " ولمون کن بابا" من هم با خوشحالی ولش کردم... فراستی به چند نفر زنگ زد و با صدای بلند خندید، بعد کتابی درآورد ولی هنوز دو صفحه نخوانده خوابش برد، سه چهار ساعت خواب بود و با صدای بلند خرخر می کرد. حوصله ام سررفته بود، پخش ماشین را روشن کردم. سی دی تو پخش از این آهنگ های شش و هشت لس آنجلسی بود، فکر کردم الان فراستی بیدار شود بیچاره ام می کند، چون احتمالا فقط باخ و شوپن گوش می دهد یا سرودهای متعهدانه و پیام دار. پخش را خاموش کردم، فراستی بدون این که چشمش را باز کند گفت "چرا خاموش کردی؟" گفتم "می خواستم بیدار نشین" فراستی گفت "من خواب نبودم... چشم هام را بسته بودم" بعد خودش پخش را روشن کرد و صدایش را زیاد کرد. گفتم "ببخشید، این سی دی خودش تو ضبط بود" فراستی گفت "خیلی هم عالیه" و آن چنان رقص گردن ریز و ظریفی آمد که باورم نمی شد. گفتم "باریکلا" گفت "کجاشو دیدی؟" گفتم "فکر نمی کردم از این کارها هم بلد باشین" گفت "از کدوم کارها؟" بعد گفت بریم بندر؟" و آنچنان شانه ها را لرزاند که به زور توانستم چشم بردارم و جاده را نگاه کنم . خوب که پیچ و تابش را خورد دوباره تلفنش را درآورد و مشغول اس ام اس بازی شد. گفتم "آقای فراستی هیچ وقت نمی خواین فیلم بسازید؟" گفت "می شه به من بگی مسعود؟" گفتم "سعی خومو می کنم" لبخندی زد و گفت "نه، نمی خوام" پرسیدم "چرا؟" گفت "دوست ندارم کسی بهم بد و بیراه بگه" گفتم "پس چرا خودتون به همه بد و بیراه می گید؟" گفت "اونا هم فیلم نسازن تا بهشون چیزی نگم" گفتم "می ترسید؟" گفت "من از هیچی نمی ترسم" گفتم "مگه می شه؟" گفت "به جون هردوتا" گفتم "از مرگ هم نمی ترسید؟" فراستی گفت "اونو که اصلا" نگاهش کردم. به آن ریش بلند و عینک قطور و چشم های باهوش و شیطان و شکم قلمبه نگاه کردم و به نظرم آمد که راست می گوید. فراستی دوباره کتابش را درآورد و دوباره دو صفحه نخوانده خوابش برد و باز با صدای بلند مشغول خر و پف شد. از یزد که گذشتیم خسته شده بودم و مقابل یک قهوه خانه ایستادم که چای بخوریم، ماشینی که دنبال ما می آمد و بچه های تصویر و صدا داخل آن بودند هم ایستادند اما پیاده نشدند و گفتند آن ها زودتر می روند که جای خواب و استراحت امشب را در کرمان مهیا کنند و قرار شد ما خوش خوشک برویم و کرمان که رسیدیم با آن ها تماس بگیریم .. ما چایمان را خوردیم، کمی یللی تللی کردیم و راه افتادیم. حالا دیگر دور و برمان بافت و فضا کاملا کویری شده بود و چه کویر زیبایی. فراستی گفت "چه منظره ای داره این جا" گفتم "عالیه" گفت "زمین و آسمون چسبیدن به هم" گفتم "می خواین بندازیم تو یکی از این فرعی ها یه ذره تو کویر بریم جلو؟" گفت "نه" گفتم "دیگه معلوم نیست کی با همچین ماشینی این جا باشیم" فراستی گفت "راست می گی... برو..." حدود چهل دقیقه بعد در دل کویر گم شده بودیم و موبایل های مان هم حتی یک خط آنتن نمی داد. به همین سادگی و عین آب خوردن در جایی که آسمان و زمین به هم می رسیدند گم شدیم... گم گم گم.

*

فراستی گفت "یعنی چی گم شدیم؟" گفتم "یعنی نمی دونم از کدوم طرف باید بریم؟" گفت "از همون جایی که اومدی برگرد" گفتم "من الان بیست دقیقه است دارم بیرون جاده رانندگی می کنم" فراستی گفت "خب مگه جای چرخ ها نیست؟" گفتم "این جا همه اش شنه، یه باد کوچیک بیاد دیگه رد هیچی نمی مونه، وایسیم خودمون هم پنج دقیقه دیگه زیر شن گم می شیم" فراستی گفت "تو غلط کردی از جاده اومدی بیرون" گفتم "چرا این جوری حرف می زنید؟" گفت "الاغ، گم شدیم، تو کویر گم شدیم می فهمی یعنی چی؟" گفتم "خودتون گفتید برم" فراستی گفت "من گفتم یا تو؟" گفتم "من گفتم، شما هم گفتید برو" فراستی گفت "تقصیر تو نیست ، من دیوانه ام که با تو و امثال تو میام سفر" گفتم "امثال من کیه؟" گفت "چه می دونم، یه چیزی گفتم، برو سمت جنوب شرقی" پرسیدم "جنوب از جنوب شرقی؟" و لبخند زدم . فراستی بدون اینکه بخندد گفت "برو بی نمک" گفتم "کدوم طرف برم؟" کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و دقیقا خلاف جهت ماشین را نشان داد، من هم رفتم ولی مطمئن نبودم آن جهتی که می روم جنوب است یا شرق است یا غرب و یا شمال و می دانستم که فراستی هم مطمئن نیست... کمی جلوتر دوباره ایستادم. فراستی گفت "چرا وایسادی؟" گفتم "من واینسادم، ماشین وایساد" گفت "یعنی چی؟" گفتم "یعنی خاموش شد" فراستی از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت "فیلم مون کردی؟" گفتم "نه والا... واقعا خاموش شد" بعد دوباره لبخند زدم و گفتم "عین فیلم ها، دیدین هروقت تو کویر گم می شن ماشین هم خاموش می شه؟" فراستی با پشت دست زد توی دهانم و گفت " تو کویر گم مون کردی حالا داری می خندی؟" گفتم "آقای فراستی
احترام خودت را نگه دار" فراستی گفت "ببخشید" و صورتم را بوسید.

*

سرتا پای فراستی غرق عرق شده بود و از بس زور زده بود داشت پس می افتاد، اما هل دادن فایده ای نداشت و ماشین روشن بشو نبود. فراستی که دیگر جانی در بدنش نمانده بود گفت "گم شو بیا پایین، بذار من بشینم تو هل بده" گفتم "باز که بی ادب شدین" گفت "ببخشید، دارم از خستگی می میرم... بیا پایین" گفتم "شما که گفتید رانندگی بلد نیستین" فراستی دستم را گرفت و به طرف بیرون کشید "بیا پایین ببینم..." هل دادن من هم بی فایده بود...
حالا هردو خسته، عرق کرده و بی جان روی شن ها افتاده بودیم و نفس نفس می زدیم. گفتم "چه آسمون قشنگی" فراستی گفت "لطفا خفه شو" چیزی نگفتم. فراستی گفت "آب داریم؟" بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. دو تا بطری آب معدنی کوچک توی ماشین بود. یکی را گذاشتم توی کوله پشتی ام و آن یکی را با خودم آوردم. فراستی گفت "چندتا آب هست؟" گفتم "همین یکی بود" فراستی گفت "همین؟!!" یک لحظه می خواستم بگویم یکی دیگر هم هست ولی نگفتم و به جایش گفتم " آره متاسفانه" فراستی در آب معدنی را باز کرد، قبل از آن که بطری را به دهانش بچسباند گفتم "همه اش را نخوریدها" فراستی گفت "معلومه که همه اش را نمی خورم... اینقدر بی شعور نیستم " خیلی ناراحت شدم، چون فهمیدم که خودم چقدر حقیر و بی شعورم، می خواستم بگویم یک بطری دیگر آب هم هست ولی ترجیح دادم حقیر و بی شعور باشم تا این که زودتر از فراستی از تشنگی تلف شوم و بمیرم. فراستی دو قلپ کوچک خورد، بعد در بطری را بست و گفت "باید صرفه جویی کنیم" بعد گفت "پاشو راه بریم ببینیم دهی چیزی این دور و بر پیدا می کنیم، شاید جلوتر آنتن بده، این جوری همین جا دفن می شیم" گفتم "می خواین از هم جدا بشیم، هرکدوم از یه ور بریم؟" کمی نگاهم کرد و گفت " نه" نیم ساعت راه رفتیم ولی جایی که رسیده بودیم با جایی که از آن راه افتادیم هیچ فرقی نداشت.
فراستی گفت "وای... باورم نمی شه، راست راستی گم شدیم" گفتم "بهش فکر نکنید، پیدا می شیم..." بعد برای این که موضوع صحبت را عوض کنم گفتم "آقای فراستی شما هیچکاک را بیشتر دوست دارید یا برگمان را؟" فراستی ایستاد و خیره نگاهم کرد، پرسیدم "چیه؟" فراستی گفت "تو واقعا مخ ات تاب داره یا خودت را زدی به مشنگی؟" گفتم "چطور؟" گفت "بدبخت، داریم می میریم، تو می گی هیچکاک بهتره یا برگمان؟" گفتم "به نظر من الان معلوم می شه این حرف ها واقعا برامون مهمه یا حرف هامون از سر شکم سیریه" فراستی گفت "مرده شور تو و نظرت و هیچکاک و برگمان را با هم ببرن" گفتم "آقای فراستی الان دارید هم به من توهین می کنید هم به تاریخ سینما" فراستی گفت "گفتم که، هم مرده شور تو را ببرن هم مرده شور کل تاریخ سینما را" بعد یک قلپ آب خورد و به من هم گفت "آب بخور، آب بدن ات تموم نشه" خسته شده بودیم و راه رفتن سخت شده بود. فراستی گفت "چرا این سفر را اومدم؟... چرا این اشتباه را کردم؟... اون هم با تو... چرا وقتی گفتی بریم تو کویر گفتم بریم؟... چرا؟... آخه چرا؟..." گفتم "من هم نمی خواستم بیام، اشتباه کردم" فراستی گفت "یه ساعت دیگه شب می شه بیچاره می شیم" گفتم "ایشالا تا یه ساعت دیگه پیدا می شیم، نگاه کنید هنوز هم آسمون به زمین چسبیده، ببینید چقدر قشنگه" هنوز جمله ام تمام نشده بود که مشت فراستی خورد زیر چانه ام... دیگر کاسه صبرم لبریز شد و من هم با مشت کوبیدم توی صورت فراستی. فراستی طفلک آن چنان محکم خورد زمین که فکرش را هم نمی کردم. عین یک کیسه آرد که از بالای کامیون پایین بیفتد از دور و برش شن به آسمان رفت. ترسیدم ترکیده باشد، رفتم بالای سرش و گفتم "آقای فراستی خوبید؟" همان طور که روی زمین افتاده بود با لگد زد توی شکمم، من هم خودم را انداختم روی فراستی و اینقدر با مشت و لگد به سر و کله اش کوبیدم و کوبیدم که جفت مانداشتیم غش می کردیم. فراستی مدام می گفت "بسه... بسه رئیس... گوساله با توام می گم بسه... کشتی منو" ولی من تا از نفس نیفتادم زدم. بعد بی حال روی زمین ولو شدم، فراستی هم آن طرف تر افتاده بود. چند دقیقه ای هردو ساکت بودیم و فقط نفس نفس می زدیم. بعد فراستی گفت "مرتیکه پاشو برو اون بطری آب را بیار" به زور بلند شدم و بطری آب را که دو قلپ تهش مانده بود آوردم. فراستی یک قلپ خورد و بعد بطری را به طرف من گرفت. گفتم "آقای فراستی من واقعا معذرت می خوام" فراستی گفت "هنوز هم نمی خوای به من بگی مسعود؟" گفتم "نه... با آقای فراستی راحت ترم" فراستی گفت "باشه، هرجور راحتی"

****
شب شد. دیگر راه رفتن فایده ای نداشت، یعنی اگر هم فایده ای داشت دیگر جان و رمقی برای راه رفتن باقی نمانده بود. هم خسته بودیم، هم گرسنه، هم تشنه، هم وحشت زده و... هم ناامید. این آخری از همه اش بدتر بود. یواش یواش فهمیدم که به احتمال زیاد هردو می میریم. هیچ وقت فکرش را هم نکرده بودم که آخر و عاقبتم این طوری شود و در
دل کویر در کنار مسعود فراستی بمیرم و در کنار او تجزیه شوم و در کنار او محو شوم و بعد باد، موهای من را و ریش های او را در هم بپیچد و با خود ببرد و تمام. به فراستی نگاه کردم. فراستی هم که توی فکر بود متوجه نگاهم شد و گفت "چیه؟" گفتم "من ترسیدم" فراستی گفت "من هم ترسیدم" گفتم "شما که گفتید از هیچی نمی ترسید" فراستی گفت "اون حرف ها مال وقتی بود که قرار نبود بمیرم" در نور ماه فراستی و خودم را دیدم که زیر آسمان سیاه و عمیق اما پرستاره کویر روی زمین دراز کشیده بودیم و داشتیم می مردیم . جالب این بود که خودم را هم می دیدم و بعد یک دفعه احساس کردم که چقدر کوچکیم و چقدر این دنیا بزرگ است و چقدر زندگی را دوست دارم و چقدر همه چیزهایی که فکر می کردم سخت است و بد است و اذیت می کند سخت و بد و اذیت کننده نبوده و کاش زنده می ماندم و هزاربار سخت تر و بدتر و اذیت کننده تر از آن اتفاق ها را می دیدم اما زنده می ماندم...بعد احساس کردم چقدر دلم برای همه تنگ شده و چقدر همه را دوست دارم و دیدم چقدر فراستی که او هم داشت کنار من می مرد را دوست دارم و دلم جمع و فشرده شد. گفتم "آقای فراستی، من الان فهمیدم شما را خیلی دوست دارم" فراستی گفت "خفه شو، بخواب" ولی مگر در این شرایط می شد خوابید؟... یک دقیقه بعد خواب بودم... خواب دیدم یک مار قهوه ای دارد به طرفم می آید و وحشت زده از خواب پریدم. فراستی هم بیدار شد و پرسید "چی شده؟" گفتم "خواب دیدم مار داره میاد طرفم" و بلند شدم رفتم آن طرف فراستی خوابیدم. فراستی گفت "تو واقعا مخ ات کار نمی کنه، این ور با اون ور چه فرقی داره؟" گفتم "مار از این طرف داشت میومد" فراستی گفت "این جا بیابونه، مار از هر طرفی ممکنه بیاد" گفتم "شما می خوای اون طرف بخوابی؟" فراستی گفت "این ور و اون ور فرقی نداره روانی" و خوابید. من هم چشمم گرم شد و خوابم برد. درواقع بی هوش شدم. نمی دانم چقدر گذشت که با نعره های فراستی از خواب پریدم. فراستی قوزک پایش را گرفته بود و بی وقفه فریاد می زد. گفتم "چی شده؟" فراستی گفت "مار ... مار زدم... ایشالا اون زبونت را مار بزنه... مردم... تو کشتی منو... تو منو کشتی" پای فراستی اندازه یک بالش شده بود و از درد به خودش می پیچید. از روی فیلم هایی که دیده بودم می دانستم باید بالای پایش را ببندم، همین کار را کردم. فراستی گفت "جای نیش مار را بمک که زهر بیاد بیرون" به پای بادکرده و شنی فراستی نگاه کردم و گفتم "خودتون چرا نمی مکین؟" گفت "آخه من سرم به قوزک پام می رسه؟" راست می گفت. مثل یک بچه مظلوم شده بود. فراستی گفت "زود باش، دارم می میرم" جورابش را درآودم و مشغول مکیدن شدم... یکهو یک FJکروز که چهار نفر داخل آن نشسته بودند از بغل مان رد شد. پسر جوانی سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت "ا... بچه ها فراستی با این یاروئه" و دوربینش را درآورد و چندتا عکس گرفت و گفت " بریم" ماشین به راه افتاد و به سرعت داشت از ما دور می شد . من ناباورانه نگاه می کردم. فراستی گفت "نذار برن، داد بزن... بگو برگردن" من شروع به فریاد کشیدن و دویدن کردم "برگردید... آقا ما گم شدیم... کجا رفتید؟..." ولی ماشین رفته بود. فراستی گفت "چی شد؟" گفتم "رفت" . فراستی تشنه اش شده بود و هی "آب ...آب" می کرد. دیگر نمی توانستم آن بطری آب را برای خودم نگه دارم، رفتم سراغ کوله ام که آب را برایش بیاورم... بطری آب توی کوله نبود. محتویات کوله را بیرون ریختم ولی بطری نبود. به فراستی گفتم "من یه بطری آب این جا داشتم" فراستی گفت "خیلی نامردی که بطری آب تو برای خودت قایم کرده بودی" گفتم "فعلا که نیستش" فراستی گفت "خواب بودی من خوردم" گفتم "خوردین؟" گفت "آره" گفتم "شما رفتین سر کوله من؟" فراستی گفت "تا تو باشی دیگه تو این شرایط آب قایم نکنی" نشستم... دیگر نشستم. فهمیدم که تمام است. به فراستی گفتم "آقای فراستی؟" گفت "بله؟" گفتم "من یه چیزی را فهمیدم" گفت "چی فهمیدی؟" گفتم "این که جفت مون این جا می میریم" فراستی گفت "آره، منم فهمیدم" بعد دیگر حرفی نزدیم و هردو ولو شدیم... مدتی بعد خورشید درآمد، ما همان شکلی روی شن ها افتاده بودیم. خورشید بالا آمد و مستقیم توی صورت مان خورد ولی نای تکان خوردن نداشتیم. هوا گرم و گرم تر می شد. چند مگس ویزویزکنان آمدند و روی سر و صورت مان نشستند... بعد یک ماشین رد شد که دو نفر توی آن نشسته بودند. یکی از آن ها فراستی را شناخت، آنها هم آمدند کنار ما عکس گرفتند و رفتند. نه من و نه فراستی تکان نمی خوردیم. بعد ماشین های دیگری رد شدند. همه می آمدند و از کنار ما می گذشتند و می رفتند. خیلی ها را نمی شناختم ولی بعضی چهره ها را یادم مانده است، مثلا آقای جیرانی، هدیه تهرانی،ایناریتو، علی دایی، جواد خیابانی، سوفیالورن، گبرلو، بهروز افخمی، بعد آلفرد هیچکاک و برگمان با یک ماشین آمدند. برگمان نگاهی به فراستی و من کرد و پرسید
"Is he masoud ferasati?"
هیچکاک گفت
"Yes, He is"
برگمان گفت
"Wht's up?"
هیچکاک گفت
"Take it easy, it's only a film"
و آن ها هم رفتند. فراستی داد زد
"Hey Alfred"
ولی هیچکاک جوابی نداد و رفت. تمام جانم را جمع کردم و از فراستی پرسیدم "هیچکاک نبود؟" فراستی گفت "چرا، خودش بود" گفتم "اون هم رفت؟" فراستی گفت "آره، نامرد... حیف من که یه عمر هیچکاک هیچکاک کردم" گفتم "این ها مگه نمرده بودن؟" فراستی گفت "چرا... فکر کنم ما هم مردیم" به فراستی نگاه کردم و گفتم "مسعود" فراستی گفت "چیه؟" گفتم "هیچی"

*****

توی بیمارستان که چشمم را باز کردم کسی بالای سرم نبود. خوشحال بودم که زنده مانده ام. دلم می خواست بدانم فراستی هم زنده مانده است یا نه... همان موقع فراستی قبراق و سرحال با یک سبد گل آمد تو گفت "چی کار کردی با خودت؟" گفتم "چقدر خوشحالم که شما هم زنده این" فراستی گفت "من حالاحالاها می خوام زندگی کنم" گفتم "خیلی عجیب بود" فراستی گفت "زندگی واقعا عجیبه... می دونی قبلا یه جور دیگه به زندگی نگاه می کردم" گفتم "یعنی چی؟" فراستی گفت "می دونی فیلم خوب خوبه، نقاشی خوب خوبه، هنر مهمه، سیاست مهمه،نقد مهمه، حرفایی که من می زنم مهمه، خیلی چیزها مهمه ولی ته تهش هیچ کدوم خیلی مهم نیست... همه اش یه بازیه ولی باید سعی کنیم این بازی را جدی نشون بدیم که بی مزه نشه" گفتم "یعنی هنر، سینما، هیچکاک، هاوکس، برگمان... همه الکی ان؟" فراستی گفت "نه، خیلی هم مهم ان ولی مهم نیستن" گفتم "چی می گی آقای فراستی؟" گفت "این ها مهم ان... ولی زندگی از همه این ها مهم تره...خیلی هم مهمتره" بعد گفت "چه خوبه امسال عید هنوز زنده ایم" گفتم "بله... واقعا... عجب سفری عجیبی بود" فراستی گفت "کدوم سفر؟" گفتم "همین سفر کویر" فراستی گفت "نرفتیم که" گفتم "یعنی چی نرفتیم؟" فراستی گفت "تو با این مریضی ات افتادی، سفر کنسل شد دیگه" گفتم "ما نرفتیم سفر؟" فراستی گفت "نه" و لنگ لنگان رفت که گل ها را توی آب بگذارد. پرسیدم "پاتون چی شده؟" گفت "مار نیش زده" بعد چشمکی زد و غش غش خندید...

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

صفحه داستان های سروش صحت در اینستاگرام:

http://www.instagram.com/sehat_story
حال و هوا
پسر جوانی جلوی تاکسی نشسته بود و داشت به دقت برنامه فیلم های جشنواره را نگاه می کرد و دور اسم بعضی فیلم ها خط می کشید. مرد میانسالی که عقب تاکسی نشسته بود، گفت: «برنامه فیلم هاس؟» پسر جوان گفت: «بله.» مرد گفت: «جشنواره الان که به درد نمی خوره، جشنواره اون سال هایی که ما می رفتیم خوب بود.» پسر جوان پرسید: «مگه اون موقع ها چه جوری بود؟»‌

‌مرد گفت: «قدیم جشنواره یه حال و هوایی داشت که الان دیگه نداره.»‌

‌پسر جوان گفت: «خب الان هم یه حال و هوایی داره که اون موقع ها نداشت.» مرد به پسر جوان جوری نگاه کرد که یعنی با حرفش مخالف است. پسر گفت: «بعضی ها جوری حرف می زنند انگار هرچی مال قدیم بوده باحال تر بوده.»‌

‌مرد گفت: «شما فیلم های الان را با فیلم های دوره ما یکی می کنید؟» پسر جوان پرسید: «از چه نظر؟» مرد میانسال گفت: «دوره ما فیلم ها می رفت تو جونت... یه جوری بود که دیگه تا آخر عمر باهات بود، فیلم ها فیلم بود.» پسر جوان گفت: «تو همه دوره ها فیلم خوب بوده، فیلم متوسط و بد هم بوده.» مرد میانسال گفت: «عزیزم، دوره ما سختی بود، دردسر بود، ولی کیف و لذت بیشتر بود، ما برای اینکه فیلم ببینیم ۱۰، ۱۲ ساعت وامیستادیم تو صف.» پسر گفت: «خب اینکه ۱۰،۱۲ ساعت تو صف وایمیستادین که بد بوده.» مرد گفت: «بله، ولی بهمون خوش می گذشت.» پسر جوان گفت: «به ما که تو صف واینمیستیم بیشتر خوش می گذره.» مرد گفت: «گفتم که ما یه حال و هوایی داشتیم.» پسر جوان گفت: «منم گفتم ما هم یه حال و هوای دیگه داریم.»‌

‌راننده که پیر بود لبخند زد، مرد گفت: «به چی می خندین؟» راننده گفت: «من ۵۰ ساله راننده تاکسی هستم... به اندازه موهای سرتون مسافر سوار و پیاده کردم... آدم ها و زندگی هاشون هم خیلی باهم فرق داره، هم خیلی مثل همه... هممون هم باهم فرق داریم، هم عین همیم.»‌

‌مدتی سکوت شد، بعد مرد میانسال به پسر جوان گفت: «برنامه را بده، من یه نگاهی بهش بندازم.» پسر جوان برنامه را به مرد میانسال داد.


🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹

نظرات شما:

http://www.instagram.com/sehat_story
یه توپ دارم قل قلیه...

یک کلاه نقاب دار زرد دارم که خیلی خیلی دوستش دارم. این کلاه را چندسال پیش دوستم از سفر خارجی که رفته بود برایم آورد. نمی دانم به خاطر این که کلاه خیلی به من می آید است یا علاقه ای که به دوستم دارم یا به خاطر رنگ خاص کلاه یا این که کلاه خارجی است اما به هر حال کلاه نقاب دار زرد محبوب ترین کلاه من است. دو سه روز پیش وقتی می خواستم از خانه بیرون بروم رفتم سراغ کلاه هایم که کلاه زردم را بردارم اما کلاهم نبود. همه جا را زیر و رو کردم، لابلای لباس ها، بالای کمدها، پایین کمدها، کشوها، زیر میز، زیر مبل، پشت کاناپه، اما کلاهم نبود که نبود. خوابیده بودم کف آشپزخانه و زیر گاز را نگاه می کردم که پسرم آمد و پرسید "چی کار می کنی؟" گفتم "دارم دنبال کلاهم می گردم" پسرم با تعجب پرسید "زیر گاز؟" گفتم "هرجا را می گردم نیست" پسرم پرسید "کدام کلاه ات؟" گفتم "کلاه زرده" پسر گفت "ا... اونو من گم کردم" "چی؟" پسرم دوباره تکرار کرد "کلاه زرده ات را من گم کردم" گفتم "کلاه من دست تو چی کار می کرد؟" پسرم گفت "دو سه روز پیش داشتم می رفتم بیرون گذاشتم سرم، بعد که برگشتم خانه، نبود. نمی دانم کجا انداختمش" گفتم "برای چی کلاه من را برداشتی؟" گفت "من خیلی وقت ها برش می داشتم، خیلی به من میومد" گفتم "بی اجازه؟" گفتم "مگه آدم بخواد کلاه باباش را برداره باید اجازه بگیره؟" بعد خندید و گفت "چه باحال، جمله ام دوتا معنی داشت، دووجهی بود" گفتم "لوس نشو... چرا کلاه من را بی اجازه برداشتی؟" پسرم گفت "من از خیلی از چیزهای تو استفاده می کنم... کلاه هات، پلیورهات، کمربندهات، ساعت، ادکلن، خیلی چیزها" گفتم "تو بیخود می کنی" پسرم گفت "مگه تو هرچی داری مال من نیست؟" گفتم "نخیر ...حق هم نداری به وسایل من بی اجازه دست بزنی" گفت "اجازه نمی گیرم برای این که می دونم اجازه نمی دی" گفتم "معلومه که اجازه نمی دم، دلیلش اینه که هرچی را برمی داری یا گم می کنی یا داغون می کنی" پسرم گفت "واقعا خسیسی" تمام عمرم احساس می کردم آدم دست و دلباز و لارجی هستم و حالا پسرم توی چشمم نگاه می کرد و می گفت "خسیسم" نظر پسرم برایم مهم بود چون من را خوب می شناخت، چون زیاد با من بود، چون من را از بیرون می دید. گفتم "چرا می گی من خسیسم؟" پسرم گفت "تو که وقتی مردی همه چیزت مال من می شه، چرا الان داری سر یک کلاه اینجوری می کنی؟... من که عمدا گمش نکردم" گفتم "تو از الان فکر مردن و ارث و میراث منی؟" پسرم گفت "نه ... ولی حواست باشه که بالاخره می میری و این ها می مونه، به فکر خودت باش، این ها چیزهای مهمی نیستند" گفتم "من خسیس نیستم" پسرم گفت "باشه خسیس نیستی، وابسته ای" گفتم "به چی وابسته ام؟" گفت "به همه چیز" گفتم "من به هیچ چیز وابسته نیستم" پسرم گفت"یه کمی فکر کن" کمی فکر کردم. پسرم درست می گفت، من به شدت وابسته بودم، به همه چیز، به زندگی، به آدم ها، فامیل، دوستانم، به خانه، به وسایل خانه، به پول، به لباس ها، کتاب ها و فیلم هایم، به هزارتا چیز ریز و درشت. به پسرم گفتم "مگه می شه وابسته نبود؟" پسرم گفت "نمی شه... ولی قبول کن که هرچقدر وابستگی ات کمتر باشه راحت تری" گفتم "تو حرف ساده است، تو عمل نمی شه" پسرم گفت "اقلا سعی خودت را بکن، هرچقدر که شد، شد" گفتم "سخته" پسرم گفت "پس به چیزهای مهم وابسته باش نه به همه چیز، آخه کلاه دیگه مهم نیست" پرسیدم "چیزهای مهم چی هستن؟" پسرم گفت "آدم ها، شاد بودن، خودت... آدم ها مهم ان، آدم ها" به پسرم نگاه کردم، کی اینقدر بزرگ شده بود؟ ته دلم از این که داشت مرا نصیحت می کرد خوشحال نبودم. دلم می خواست هنوز هم حرف من درست تر باشد و من نصیحتش کنم. فکر کردم چیزی بگویم که خجالتش بدهم. گفتم "حواست هست من باباتم؟... من باید تو را نصیحت کنم نه تومنو" گفت "تو تجربه هات را به من بگو... ولی به حرف های منم فکر کن... تو قدیمی هستی ولی من جدیدم... نسل جدید" گفتم "یعنی چی من قدیمی ام؟" گفت "تو قرن بیستمی هستی، من قرن بیست و یکمی" و خندید و از آشپزخانه بیرون رفت. همان جا توی اشپزخانه روی زمین نشستم و از پنجره به شاخه های درختی که روبروی خانه مان بود نگاه کردم. همسایه روبروی مان مشغول خانه تکانی بودند و آقایی با زیرپیراهن و شلوار ورزشی داشت شیشه ها را با روزنامه تمیز می کرد. با صدای بلند رو به بیرون اشپزخانه پرسیدم "سال تحویل چه ساعتیه؟" صدای پسرم آمد که "نمی دونم" رفتم سررسیدی را که به من هدیه داده بودند آوردم و اولش را نگاه کردم. "لحظه تحویل سال ۱۳۹۸ هجری شمسی، ساعت یک و بیست و هفت دقیقه و بیست و هشت ثانیه پنجشنبه...
بعد به روزهای سال ۱۳۹۸در سررسید نگاه کردم، روزهایی که الان فقط یک سری عدد و بدون معنا بودند، چهارشنبه ۱۴فروردین ۹۸ ،شنبه ۱۲ مرداد۹۸ ، دوشنبه ۱مهر ۹۸ پس سال بعد اول مهر دوشنبه خواهد بود و توی آبان سه تا تعطیلی خواهیم داشت، یکشنبه پنجم، سه شنبه هفتم و چهارشنبه پانزدهم ... پس احتمالا هفته دوم آبان یک عده به سفر خواهند رفت و اول فروردین سال بعدتر جمعه است. روزهایی که در حال حاضر هیچ فرقی با هم نداشتند را به سرعت ورق زدم... به زودی این روزها معنی دار خواهند شد. شادی ها، غم ها، تولدها، مرگ ها، تصادف ها، وقایع، جنگ ها، پیروزی ها و شکست ها می آیند و مهر خودشان را به روزها می زنند و روزها را متفاوت می کنند و می روند... مثلا نهم مرداد با دهم مرداد از زمین تا آسمان فرق خواهد کرد. ترسیدم. پسرم راست می گفت. باید وابستگی ام را کم کنم، باید خودم را رهاتر کنم. تصمیم گرفتم تا جایی که می توانم خودم را سبک کنم. رفتم جلوی قفسه لباس هایم ایستادم، بعد جلوی کتاب ها، بعد فیلم ها، بعد... ای وای چقدر دل کندن سخت بود، از هیچکدام شان نمی توانستم بگذرم. به اطاق پسرم رفتم و گفتم "من می خوام وابستگی هام را کم کنم، اما نمی تونم" پسرم گفت "یواش یواش... عجله نکن" و بغلم کرد. گفتم "سعی خودم را می کنم بیخودی هم منو بغل نکن وابسته می شم" پسرم خندید.
دیگر حال بیرون رفتن نداشتم. رفتم توی هال نشستم. دو دقیقه بعد پسرم کلاه به دست آمد و گفت "بیا، کلاه ات... توی کوله ام بود" کلاه زرد را گرفتم و سرم گذاشتم، بعد به پسرم گفتم "هروقت خواستی برش دار" پسرم دوباره خندید.



🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
نظرات شما:

www.instagram.com/sehat_story




.
Forwarded from عکس نگار
‍ كلاف
ديروز كه آمدم تاكسی سوار بشوم، ديدم يك نفر كه قيافه‌اش با من مو نمی‌زد، بدو بدو دويد و جلوی تاكسی نشست. تاكسی جا نداشت، به مردی كه عين خودم بود گفتم: «ببخشيد، من داشتم سوار تاكسی می‌شدم كه شما دويديد سوار شديد.» مرد گفت: «شما برو سوار يه تاكسی ديگه بشو.» گفتم: «من كار دارم، بايد زودتر سوار تاكسی بشم كه مطلبی را برای روزنامه بنويسم.» مرد گفت: «نگران نباشيد مطلب را من می‌نويسم.»‌

 گفتم: «شما؟... مگه می‌شه؟» مرد گفت: «چرا نشه؟... حرف‌هاش را زديم خواننده‌ها از مطلب‌های تو خسته شدن، قرار شد يه تنوعی ايجاد بشه. برای همين از اين به بعد من می نويسم.»‌ گفتم: «خواننده‌ها قبول نمی‌كنن.»‌

‌ مرد گفت: «خواننده‌ها از كجا می‌فهمن؟» گفتم: «شما اسمتون چيه؟» مرد گفت: اسم و فاميلمون يكيه.» گفتم: «مگه می شه؟»
 گفت: «معلومه كه می‌شه.» مرد اين را گفت و تاكسی راه افتاد و رفت و من خودم را ديدم كه با راننده حرف مي‌زنم و دور می‌شوم. به مسوول صفحه زنگ زدم و شرح ماوقع را گفتم. مسوول صفحه گفت :«تو كه مطلبت را فرستادی. اتفاقا همين چيزهایی كه می‌گی را هم نوشته بودی، ما هم كمی گيج شديم ولی فرستاديمش برای چاپ.» به مسوول صفحه گفتم: «من هنوز مطلبم را نفرستادم.» 
مسوول صفحه گفت: «اتفاقا اين را هم نوشته بودی و كلی خنديديم.» تلفن را قطع كردم. ‌

من كی هستم؟ اين مطالب را چه كسی می نويسد؟

‌‌

🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹


تلگرام:
@soroushsehat

اینستاگرام:

www.instagram.com/sehat_story
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌿به صفحه ایران ما در اینستاگرام بپیوندید:


http://www.instagram.com/iran4us
ای كاش
جلوی تاكسی نشسته بودم و چرت می زدم. صدای راننده تاكسی را که با تلفن حرف می زد محو و گنگ می شنيدم؛ «واقعا؟... كی؟... آخه الان مسافر دارم... باشه، باشه... الان می يام.» راننده تلفن را قطع كرد و آرام صدايم كرد: «ببخشيد... بيداريد؟» چشم‌هام رو باز كردم: «بله.» راننده گفت: «خيلی شرمنده‌ام، برام يه مشكل خانوادگی پيش اومده بايد سريع برم خونه. اشكال نداره شما رو پياده كنم، دور برگردون دور بزنم؟» گفتم: «يعنی چی؟... من دربست گرفتم؟»

راننده گفت: «می دونم؛ ولی يه مشكل يه دفعه‌ای پيش اومد. شرمنده‌ام.» گفتم: «آخه من كه وسط اتوبان نمی تونم پياده بشم؟» راننده لحظه‌ای نگاهم كرد و گفت: «خيلی خب اول شما رو می رسونم، بعد می رم خونه.» ‌
‌چيزی نگفتم اما حس خوبی نداشتم؛ وجدانم معذب شده بود.

‌به راننده گفتم: «آقا برو به كارت برس، من پياده می شم.» راننده گفت: «نه، می رسونمت.» گفتم: «نمی خواد، می رم.» راننده گفت: «...»

‌گفتم: «كاش همون موقع كه گفتيد، پياده شده بودم؛ الان خيلی ناراحتم.» راننده گفت: «كاش بهت نگفته بودم پياده شو، منم خدایی خيلی ناراحتم.» هم من ناراحت بودم، هم راننده ناراحت بود و تاكسی می رفت...
مقدمه ای برای نوشتن

✍️ ورکشاپ حضوری و آنلاین‌

اطلاعات بیشتر:

https://b2n.ir/y03985
لینک ثبت نام:

https://eseminar.tv/wb108949