سوتی لند😅😉
14.2K subscribers
416 photos
113 videos
11 files
29.1K links
به سوتی خونه خوش اومدین

خاطرات و سوتی های خنده دارت را برامون بفرس بخندیم 😁
@sooti_befresttt
Download Telegram
سلام

چند سال پیش خواهرزاده ام تو بیمارستان بستری شد.منم به عنوان همراه با خواهرم بودم
عموی ما خونش نزدیک بیمارستان بود و ما تو خوشی افتاده بودیم😁
هر روز کباب و غذاهای خوشمزه طالبی ، هندونه ....
خلاصه فقط می آوردن.چند روز بعد خواهرزاده ام رو به بیمارستان دیگه منتقل کردن تو شهر دیگه
تو شهر دیگه دایی ام ساکن بود.ما هم فکر کردیم اونجا هم هوا اینقد خوبه😁 و اونا حسابی همه چی برامون میارن
شب قبل ما همه غذاها و میوه هایی که داشتیم بخشیدیم به بقیه اتاق بیمارها.
خلاصه رفتیم شهر دایی😜
زن دایی دو سه قاشق گوجه و سیب زمینی شور برامون آورد و دیگر هیچ....
از گشنگی هلاک شدیم😜
همین جا میگم عمو الهی همیشه برکت به مالت بباره
سلام
سوتی مال چند سال پیش هستش
عروسی دختر عمو و پسر عموی شوهرم بود
یکی از زنموهای همسرم (مادر عروس) زنگ زد خونه ی مادرشوهرم منم تلفنو جواب دادم
گف ناهار بیاین اینجا منم گفتم باش مزاحم میشیم ظهر آماده شدیم رفتیم

دیدیم انگار شوکه شدن مارو دیدن بعد سریع رفتن آشپزخونه غذا درست کنن
مادرشوهرمم ناراحت شد گف نگاه زنگ زدن ناهار بیا بعد هیچی درست نکردن
تازه اونجا بود فهمیدم که چه خرابکاری کردم ما اشتباهی اومدیم خونه مادر داماد 🙈
من فک کردم مادر داماد مارو دعوت کرده هنوز که هنوزه بعد ده سال کسی خبر نداره  وقتی یادم میاد کلی میخندم😂😂😂😂
سلام

یادمه اول دبیرستان بودم رفته بودیم مسافرت ، از مسافرت که برگشتیم لباسا داخل کوله مدرسه من بود
خلاصه شب خوابم میومد خوابیدم صبحش پا شدم برم مدرسه
تند تند لباسارو از داخل کولم خالی کردمو رفتم توراه مدرسه بودم که داخل شیشه یه مغازه دیدم یه چیزی از کیفم آویزونه ، نگاه کردم دیدم شورته مامانمه😁😁

شورت مامانم گیرکرده بوده به زیپ کیفم😂😂😂😂
خدا بهم رحم کرد کسی ندیده بود وگرنه آبروم میرفت😂😂🙈🙈
سلام به همگی

یبار به دخترم  که 8 ساله بود گفتم رفتیم خونه عمو تبلتت رو ندی به پسر عموت خراب نکنه...
فک کن دعوت شدیم خونه جاری و دخترم بلند جلو همه گفت : مامانم گفته بهت تبلت ندم...
من اون موقع😨😥😥

یه بدترش دور هم بودیم با قوم شوهر با خانم ها... حرف از حموم رفتن و... اینا بود
یهو دخترم گفت مامان منم زیاد حموم میره
صبح میره میره بابا تو اتاق میخوابه بعد میره حموم و...

من باز 😥😓😓
سلام
چند سال پیش که ازدواج نکرده بوده
خونه پدری حال میکردیم😁😜😜داداش خواهرام همه بزرگ بودند🧑‍🦱🧑‍🦱👱👱‍♀👩🧑‍🦰🧒👱🧑👱👱🧑‍🦳🧑‍🦳
یکی از داداشام رفته بود در حال سیگار کشیدن بود مشروب هم خورده بود با یه وضع بدی وارد خونه شد 🥴😵‍💫

بابام عصبانی شد میخاست کتک کاری کنه با تسمه مبارکش بزندتش 🤕🤕ما و مامانم جلوش گرفتیم 🥺🥺🥺
بعد بابام با داد فریاد گفت😤🧐تو خونه کدوم پدر سگ بی پدری این بچه لقمه خورده که اینجوری شده 😬😬خاک تو سرشون با بچه تربیت کردنشون 🤓🤓
نمی دونم فاز بابام چی بود فک کنم فراموش کرده بود بچه خودشه 🥸🥸🤪
جالب اینجا بود داداشمم چون مست بود
می‌گفت خاک تو سرتون با بچه تربیت کردنتون 🥴
ما همگی مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم😆😆😄😄🥺🥺
☺️سلام خوبید☺️

یه روز که خیلی حوصلم سر رفته بود و خسته شده بودم تصمیم گرفتم برم خونه دوستم که خونشون نزدیک خونه ما هست.

راه افتادم رفتم خونشون درو باز کرد رفتیم تو پذیرایشون دیدم اونم از من خسته تر دراز کشیده و دور گوشی بود خب منم کنارش دراز کشیدم 😅(دوتامون دختریم)
دیدم یه دستبند قشنگ دور دستشه😍 ،ازش برداشتم و انداختم روی دست خودم...
گفتم واای خیلی قشنگه گفت قابلی نداره عزیز ، منم یهوو گفتم باشه اشکالی نداره عزیز😢😂
وااای تا چند دقیقه تو شک بودیم بعد زدیم زیر خنده.منم تو شک بودم که این حرف از کجام در اومد.
سلاااام

یه بارم برا عروسی داداشم رفته بودیم لباس مجلسی بخرم میخواستم پرو کنم رفتم تو اتاق  پرو خانوم فروشنده هم اومد کمکم،  شوهرم با اون یکی فروشنده که آقا بود تو مغازه بودن اتاق پرو در نداشت یه پرده  زده بودن ینی صدامون رو همه میشنیدن من لباسامو درآووردم که لباس رو پرو کنم یه دفعه دخترم که دوسالش بود بلند داد زد مامان میخوای  بری حموم😐🙊

خلاصه پوشیدمو اومدم بیرون لبمو گاز گرفتم روبه شوهرم دیدم اون داره لبخند میزنه😳

ولی آقای فروشنده اصلا عکس العملی نشون نداده بود منم اون لباسو خریدم برا عروسی💃
نامزد بودم که قرار شد همراه همسر جان بریم سفر به استان همدان
اونجا ما یه دوستایی داشتیم که برای جا و مکان مشکلی نداشتیم خونه این دوستمون تو روستا بود وقتی از دور بهش نگاه میکردیم انگار روی یه تپه ی خیییلی بلند بود
یه بار قرار شد با دوستامون بریم برا تفریح همدانو بگردیم که چون ماشین یکی بود و تعدادمون زیاد منو همسری که لاغر هم بودیم جلو نشستیم وچون تو فصل تابستون بود و هوا گرم شیشه ماشین هم پایین بود
مسیری که میرفتیم جاده خاکی بود و هنوز به جاده اصلی نرسیده بودیم برا همین ماشین با سرعت خیییلی کمی حرکت میکرد
چشمتون روز بد نبینه چند تا سگ 🦮🦮 تو جاده بودن که هرکدومشون اندازه قد یه آدم بالغ بودن خیییلی بزرگ بودن من که خیییییلی ترسیده بودم ترس تمام وجودمو گرفته بود هی زیر لب میگفتم الان میپره منو میگیره الان میپره منو میگیره اینقدددددر گفتم این جمله رو زیر لبم که از ترس تو ماشین دستمو دور کمر همسری حلقه کردمو سرمو گذاشتم لای پاش فقط جیغ میکشیدم جیغ جیغ جیغ
بعد به خودم اومدم دیدم انگار سگی بهم حمله نکرده سر مو بالا کردم دیدم وسط جمع جلو همه همسرمو بغل کردمو حسابی آبروم رفته😢😢 همسری دستاشو برده بالا که به همه اعلام کنه به خدا من بغلش نکردم حالا کل ماشین از خنده غشششش کرده بودنو صندلی ماشینو گاز میگرفتن از خنده
حالا من🙇‍♀🙇‍♀🙇‍♀
همسری که دستاشو برده بود بالابه نشانه  بی تقصیر بودن🤷🤷
و اعضای دیگه ی ماشین🤣🤣🤣🤣
یکی دو سال پیش رفته بودیم .. داییم اینا دخترشون پنج شیش ماهه بود 😇😉
بعد مامان منم که عاشق برادر زادش هی قوبون صدقه این دختر میرفت 🤓
در همین حین زنداییم داشت بهش شیر میداد 😃( البته خداروشکر زنداییم با خانواده شوهرش که ما باشیم مشکل نداره برای همین راحته 😂 )
حالا مامانم شروع کرد قربون صدقه رفتن :
عسل من  کیه 🍯
جیگر من کیه
نازنازی من کیه 🍭
بعدش دختر دایی یه بادی داد بیرون 💨🤐
دقیقا همون لحظه 😧
من که خندم گرفته بود .. سرمو انداختم پایین
از ترس مامانم که ضایع شده بود 🤭😂

حالا قیافه ها :
مامانم 😕
زندایی 🤐
من 🙊
اینم از شانس گند ما 😑😂
تقریبا هشت نه سال پیش آبجیم خیلی کوچولو بود تازه بهش غذا اینا میدادیم همون چیزای نرم و اولیه
معمولا هم بیشتر من میدادم منم اون موقع یازده دوازده سالم بود

یه شب این آبجی کوچولوی من کنارم بود دستشو گرفته بود به دیوار بازی میکرد👶 منم یه کیک گردویی دستم بود تیکه های کوچیک ازش میکَندم له میکردم میداد بهش میخورد😋
که یهو کیک پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن😫 منم ریلکس چندتا زدم پشتش دیدم خوب نشد دستمو کردم تو دهنش دیدم وا چیزی تو دهنش نیس🤔
آبجی بزرگم که اینارو دید سریع اومد دستشو کرد تو دهنش دید چیزی نیس تو دهنش ولی بچه همچنان داره سرفه میکنه🥺
آقا مامانم اومد بابام اومد ، همه تلاش میکردن نمیتونستن چیزی از دهنش بیارن بیرون بچه هم کبود شده بود و داشت خفه میشد
دیگه به زور راه تنفسش یکم باز شد و دیدیم دهنش خونیه یکی گفت سوزن خورده یکی گفت شیشه خورده

بچه همچنان سرفه های وحشتناک میکرد ماهم تو روستای دور افتاده از شهر ، ماشینم نداشتیم بابام در خونه هرکی که ماشین داشت رفت ولی دست خالی برگشت😔 یکساعت بعد آژانس اومد مامانمو و آبجی بزرگم کوچولو رو بردن

آخر شب که آبجیم زنگ زد و خبرا رو داد فهمیدیم تو خونه آشغال بوده اونم چه آشغالی آبجی وسطی گرفته فلز هندسفری(اگه دقت کنید سر همه هندسفری ها یه فلز توری مانند داره که صدا ازش خارج میشه) انداخته تو خونه کنار دیوار و همزمان که من به نی نی کیک میدادم ، نی نی اون فلز رو پیدا کرده با کیک نوش جان کرده👶😋

البته دکترا نذاشتن از گلوش بره پایین 🤣
با دستگاه و بدون جراحت از گلوش در آوردن فقط یک ربعی بیهوش کردنش...

اون شبم بابام با آبجی خانم که ۱۸سالش بود دعوا نکرد که چرا فلز انداخته تو خونه ، اومد با من که خودم بچه بودم دعوا کرد و گفت چرا حواست نبوده بچه آشغال تو دهنش کرده
گفتم من فکر کردم همون کیکه اس داره میخوره من تو دهنش که دوربین مخفی نداشتم😕😕
نتیجه : آشغال نریزید تو خونه ای که بچه ی کوچیک دارین..........
سلام
یه داداش ته تغاری دارم که از وقتی بچه بود زیادی شیطنت میکرد
تقریبا سه سالش بود منم ۱۰ یا ۹ ساله بودم جاری خاله ام با ما همسایه بود
یه روز عصر خانومه اومد با مامانم نشسته بودن مشغول صحبت بودن یهو دیدن از حیاط دود و بوی سوختن پلاستیک میاد مامانم سراسیمه بدو بدو میره حیاط میبینه همین داداشم که بابام ی مقداری وسیله نمیدونم چی بود روش نایلون کشیده بود اونو اتیش زده نزدیک همین وسیله ها هم سه تا گالن ۲۰ لیتری بنزین بود مامانم طفلی اون سالها نمیدونم چه مشکل یا بیماری داشت پاهاش گرفته بودن درست نمیتونست راه بره با یه مکافاتی اون بتزینا رو کشون کشون از آتیش دور کرد و به سختی آتیش رو خاموش کرد
یبارم تو خود خونه بازم متوجه میشیم که بوی سوختنی میاد میریم میبینم پرده رو اتیش زده و کلی خرابکاریا دیگه

خلاصه وقتایی که داداشم غیبش میزد می فهمیدیم که با خودش کبریت برده بلافاصله میرفتیم دنبالش تا همه مون رو پودر خاک شیر نکرده😂😂😂😂

چند سال بعد اونم یکم بزرگتر شده بود
من و داداشا و خواهرا نشسته بودیم
داداش بزرگم یه پیراهن پوشیده بود که مچ دستش اندازه سر کبریت سوخته بود و سوراخ بود ازش پرسیدیم که چرا اینجوری شده
داداشم گفت کار رضاست دیگه (داداش ته تغاریمون) اون موقع ۱۰ سالش بود
طفلی هراسون و وحشت زده برگشت گفت به قرآن من سیگار نکشیدم😭😭😢😢🥺🥺
به حرفش اینقدر خندیدیم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
گفتیم بچه ما کی از سیگار حرف زدیم منظورمون اینه حتما کبریت روشن کردی که اینجوری شده
ماها🤣🤣🤣🤣🤣🤣
داداش ته تغاری😢😢🥺🥺😬😬
ناگفته نماند ته تغاریمون الان ۳۴ سالشه
چند سال پیش من و خواهرم با همدیگه گواهینامه رانندگی گرفتیم
من خیلی دوست داشتم و دائم ماشین رو بیرون میبردم تا ترسم ریخت و کم کم راه افتادم ولی خواهرم چون شوهرش ماشین رو میبرد هیچ وقت ماشین نداشت و همچنان موقع رانندگی میترسید🚗🚗🚗

یه دفعه که خونه مامانم جمع بودیم یه چیزی رو از خونشون فراموش کرده بود بیاره بهش گفتم پاشو بریم هم رانندگی کنی هم اون چیز رو بیار🤪🤪🤪🤪
اونم خوشحال 😍😍😍😍پرید سوار ماشینشون شد و منم کنار دستش نشستم تا اعتماد به نفس بهش بدم😂😂😂😂😂

خلاصه راه افتاد و با سرعت ۴۰ تا رفت تا رسید در خونشون وقتی ترمز گرفت ، یهو بر گشت گفت تو ترمز دستی رو کشیدی؟
گفتم منننننن؟؟؟؟؟ مگه من رانندگی میکنم 🤨🤨🤨🤨

نگو تا اونجا اصلا ترمز دستی رو نخوابونده بود که بخواد بکشه😂😂😂😂
سر این ماجرا هر وقت سوار ماشین میشه میگم بیام برات ترمزدستی بکشم؟😅😅😅😅😅
من یه مزاحم تلفنی داشتم پارسال دیدم گوشیم زنگ میخوره منم شماره ای که ناشناس باشه روجواب نمیدم ولی نمیدونم چی شد اون روز جواب دادم دیدم طرف مزاحمه قطع کردم
اونم پیام داد که حتما جایی هستی که نمیتونی جواب بدی پس با پیام باهم حرف میزنیم منم جوابشو ندادم دیدم خیلی پرروئه بهش گفتم من شوهردارم بچه دارم مزاحم نشو
اونی که شما فکر میکنی من نیستم
اونم پیام داد خوب منم زن و بچه دارم اشکالی داره مگه داریم گناه میکنیم
منم خیلی ناراحت شدم دلم به حال زنش سوخت همین شماره رو به شوهرم دادم اونم زنگ زد بهش وقتی جواب داد گفت شماره خانومت مادرت خواهرتو بده باهاشون کار دارم
گفت چرا میخوای توکی هستی
شوهرم هم گفت من همونی هستم که تو مزاحم خانومش شدی ، نشونت میدم با کی طرفی
پدرتو درمیارم اونم دیگه زنگ نزد
هنوزم که هنوزه یادم میاد ناراحت 😔میشم هم برای خودم هم برای خانوم اون آقا

انشاءالله خدا عاقبت همه رو ختم بخیر کنه
الهی امین🤲
سلام

ما اول ازدواجمون یه شب خانواده شوهرم و دایی شوهرم رو دعوت کردیم برای شام
بعد فیلم هزار پا 🐛🐛🐛تازه اومده بود و من توی موبایلم داشتمش
شوهرم موبایل منو وصل کرد به تلوزیون برای اینکه فیلم رو ببینیم ولی اشتباهی یه فیلمی پخش کرد که در مورد ورزش برای فرمدهی به سینه بود و اولش یه سینه رو نشون میداد...
همه هم نشستن جلوی تلوزیون ...من که آب شدم از خجالت😢
شوهرمم بنده خدا قرمز شده بود🥵
حالا هر چقد هم که میزد بره قطع نمی شد😂😂😂
سلام

یادمه  دوران راهنمایی بودم هوس حلوا کردم 😋
مامانم خونه نبود ، من از خواهر برادرام بزرگتر بودم بهشون گفتم میخوام حلوا درس کنم اونا هم عاشق حلوا .....
من رفتم آرد رو ریختم توی تابه شروع کردم تفت دادن ، نزدیک یکساعت تفت دادم انگار نه انگار اصلا رنگش تغییر نکرد🤔
خواهر و برادرام میامدن دم آشپزخونه خبر حلوا رو میگرفتن
مامانم اومد گفت چیکار میکنی گفتم میخوام حلوا درس کنم اما هر چی هم میزنم رنگ آرد تغییر نمیکنه؟
مامانم یکم نگاه کرد گفت از کجا آرد گرفتی
رفتم بهش نشون دادم
گفت این گونی که تو ازش برداشتی گچه ، اون یکی ارده
نگو دو تا گونی کنار هم بودن منم بجای آرد ، گچ برداشته بودم ، تازه دو ساعت هم داشتم هم میزدم😕😐
سلام
یه خاطره از زمانی دارم
که دهه شصتی ها تجربه شو دارن....

کل اهالی یه محله عین فامیل همدیگه رو میشناختن و از اخبار همدیگه خبر داشتن
یه آقایی توی کوچه ما زندگی میکرد که کافی بود 5 دقیقه کنارش بایستی و اخبار کل محل رو برات میگفت
بهش میگفتن بی بی سی😅
یه سال داداش من دوتا تجدید آورد و اون زمان مجبور بودن تجدیدی ها به کلاس تابستونی برن وگرنه شهریور ازشون امتحان نمیگرفتن
داداشم خجالت میکشید کسی بفهمه تجدید شده برای همینم کل تابستونو از راه پشت بوم میرفت ته کوچه و بعد هم یه محله  دور ثبت نام کرده بود که کسی توی محل خودمون نفهمه تجدید شده
جلسه آخر کلاسش که بود بابام میره پیش اون آقای بی بی سی و ایشون سراغ داداشمو میگیره که چرا کم پیداست و توی کوچه نیست؟
بابای ساده منم میگه : هیچی دیگه محمدم دو تا تجدید داره از اول تابستون داره میره کلاس تا آخر این هفته هم امتحان دارن😂😂😂😂
نیم ساعت بعد تمام محل خبر داشتن😅😅😅😅😅
سلام

سوتي من برميگرده به ٣٠سال پيش ...
اون موقع سوم راهنمايي بودم يه معلم زبان داشتيم كه آقا بود تا اينجارو داشته باشيد
يه روز يكي از همكلاسيام يه جعبه خالي آورده بود كه روش نوشته بود kandom
هيچ كي هم نميدونست چيه ، تصميم گرفتيم از معلم زبانمون بپرسيم
روي يه كاغذ نوشتيم و برديم پيشش گفتيم آقا اين كلمه يعني چي؟؟؟
اونم يه كم سرخ و سفيد شد🥵 و بعد با مِن مِن گفت اين يه اصطلاحه ...

الان كه يادم ميفته خيلي خجالت ميكشم🙈😂😂
معلم ما میگفت داشتم جلو معلم‌ها خانوم و آقا که کلاس کامپیوتر  آموزش و پروش براشون گذاشته بود حرف میزدم امدم بگم عرضم به حضورتون گفتم عرضم به زیرتان😂
اون خانم که از کاندوم گفت یاد خاطره دوستم افتادم که میگفت یه بار داشته تو کوچه می رفته یه بسته کاندوم پیدا می کنه بعد میره پیش دختر عمه هاش میگه بیاین بادکنک  خفن پیدا کردم بعد میان چند تاشو باد می کنن هر کسی هم یکی می گیره دستش 😂😂😂 میگه لامصب هر چی هم باد میکردی باد می‌شده 🤣 بعد عمه اش که میاد میبینه اینارو  میگه خاک تو سرم اینارو از کجا اوردین اونا هم میگن از کوچه پیدا کردیم بعد از همشون می گیره🥲 میگه ما هم خیلی ناراحت شدیم گفتیم مگه چیه خب🥺 بادکنک چرا گرفتی و عمه ش میگه نه اینا بادکنک فاسد 😂😂😂😂  خوب نیس 🤣میگه بعد ها فهمیدم چرا عمه م نزاشته با اون بادکنکا بازی کنیم 🙃🤪
خاطره دوستم فک نکنم ربطی به سوتی داشته باشه ولی بامزس یبار دختر عمم اومده بود خونمون خیلی خیلی سفید بود من کلاس اول دوم بودم خیلی منم سفید بودم همه بهم میگفتن شیر برنج یعنی بزرگتر شدم پسرخالم بچه بود بهم میگف اون دختر خاله سفیده. ولی دختر عمم ازدواج کرده بود مونده بودم چطور انقدر سفید مونده بهش گفتم چیکار میکنی انقدر سفیدی کف روزی سه بار دست و صورتمو میزارم وایتکس. دیگه رفتن فرداش وایتکس و ریختم تو کاسه دستو صورتمو باهاش شستم با دست صورتمو نگه داشتم ک نریزه😢😢😢😢 صورتم سرخ شده بود میسوخت😞 تازه خوب شد مامانم فهمید و..الا میخواستم روزی سه بار انجامش بدم گف اون شوخی کرده نمیگی صورتت میسوزه کور میشی