Forwarded from Literature (فریما)
فصل سوم این کتاب آگامبن از شرم میگه. شرمی که یک بازمانده داره. شرمی که از زنده بودن میاد. درست همون احساسى که ما داشتیم؛ احساسى که بدل شده بود به عذاب وجدان. این شرم که به جای کسى دیگر زندهای. وقتى به صحبتهای بتلهایم از کتاب the informed heart رسیدم برای زندگی مجاب شدم، اینکه «احساس گناه، هیچ معنای دیگری جز بقا و غریزهی زندگی ندارند.»
جایی که بتلهایم از اهمیت احساس گناه به نقد از کتاب دسپرس میگه:«فقط توانایی احساس گناه ما را انسان میکند، به ویژه اگر، از دیدگاه عینى فرد گناهکار نباشد.»
جایی که بتلهایم از اهمیت احساس گناه به نقد از کتاب دسپرس میگه:«فقط توانایی احساس گناه ما را انسان میکند، به ویژه اگر، از دیدگاه عینى فرد گناهکار نباشد.»
خیلی فکر کردم امسال برای من میتونه چه سالی باشه؟ سال شکستن دیوارها. تمام دیوارهایی که سالهاست برای خودم ساختم.
سال رد شدن از ترسوی درون.
سال نو میلادی مبارک ✨
با خیر و برکت باشه برای این آب و خاک و مردمش🦋🤍✨🥂
سال رد شدن از ترسوی درون.
سال نو میلادی مبارک ✨
با خیر و برکت باشه برای این آب و خاک و مردمش🦋🤍✨🥂
Forwarded from Mah in tech
میگه نیو یر رزولوشن تمام ایرانیا امسال زنده موندنه. :))) حق حق
Forwarded from Tangerine
چهرهها، آرزوها، قدم زدنهای زیر باران، شام خوردنها، تا نیمههای شب منتظر ماندنها، قهر کردنها، خندیدنها، ثانیهها، نوازشها، روزها و ماهها، برفبازی، سالها، شعرها، دههها، خانهها، سفرهای شمال، کوچه برلن، کباب پشت مسجد شاه، قهوه تجریش، حالا دیگر هیچکدام، تا ابد، قرنها، فقط خاکستر، خاکستر، خاکستر.
Forwarded from Tangerine
ببخشید که پیام دادم. ببخشید که برام مهم بود. ببخشید که react دادم. ببخشید که عکس فرستادم. ببخشید که نظر دادم. ببخشید که آهنگ فرستادم. ببخشید که وویسهای طولانی دادم. ببخشید که ساز زدم ضبط کردم فرستادم. ببخشید که قسمت محبوب کتابم رو فرستادم. ببخشید که حال پرسیدم. ببخشید که الکی سر حرف رو باز کردم. ببخشید که شببخیر گفتم. ببخشید که پرسیدم چی شده. ببخشید که هدیه خریدم. ببخشید که نوشتم فلانچیزو دیدم یاد تو افتادم. ببخشید که نظر خواستم. ببخشید که یادم رفت هیچکدوم از اینا برای تو مهم نیست، هرگز نبوده.
Forwarded from از آنِ ما!
اونجایی که جف وینگر میگه:
اونا میتونن همهی مارو بکشن، ولی تا زمانی که ناامید نشدیم، یکی از ما میتونه موفق بشه و شکستشون بده.
اونا میتونن همهی مارو بکشن، ولی تا زمانی که ناامید نشدیم، یکی از ما میتونه موفق بشه و شکستشون بده.
Forwarded from از آنِ ما!
زندگی رو توی دیالوگ فیلمها و خطهای کتابها و تیکههایی از پادکستها پیدا میکنم. هیچی بهتر از اینها نمیتونه زندگی رو وصف کنه. زمان رو توضیح بده. همهچی رو به تصویر بکشه و فکر کنی داری بخشی از خودت رو میبینی، میخونی و میشنوی.
lawweknow-cast-s1e0
<unknown>
🔸️لاوینوکست (رسانه صوتی گروه حقوقی لاوینو)
🔹️قسمت صفرم - معرفی
🕙 مدت زمان این قسمت: دو دقیقه
💾 حجم فایل : ۲ مگابایت
به ما بپیوندید...👇
⚖گروه حقوقی لاوینو @Lawweknow_ch
▫️وبسایت ▫️اینستاگرام
#اخبار
#اخبار_لاوینو
#لاوینو_کست
#پادکست
🔹️قسمت صفرم - معرفی
🕙 مدت زمان این قسمت: دو دقیقه
💾 حجم فایل : ۲ مگابایت
به ما بپیوندید...👇
⚖گروه حقوقی لاوینو @Lawweknow_ch
▫️وبسایت ▫️اینستاگرام
#اخبار
#اخبار_لاوینو
#لاوینو_کست
#پادکست
وکلای لاوینو یک تیم بسیار حرفهای هستند که در پی مسئولیت اجتماعی علاوه بر وکالت و آموزش حوزههای تخصصی، به کارآموزان و وکلای جوان هم آموزش میدهند.
Forwarded from من (مجید نجفیان فخرائی)
مفید بودن خوبه اما اگر دیگه مفید بودن بهت حس مفیدبودن و پویایی نده چی؟ اینطوریه که بهت گفتند تو اگر روزی دو کیلومتر راه بری مفید واقع میشی. تو دو کیلومتر رو بیزحمت قدم میزنی و تمام. وظیفهت رو انجام دادی و مفید واقع شدی. اما توان تو ۲ کیلومتر نیست و ۲۰ کیلومتر دویدنه؛ بهت حس رضایت نمیده. از اونور جاده درستوحسابی برای ۲۰ کیلومتر مستمر دویدن وجود نداره. اونموقع باید چیکار کنی؟ با حس نامفید بودن در عین مفید بودن چیکار میکنی؟ جهنم محضه.
Forwarded from از آنِ ما!
دنبال نوشتهای میگشتم که بتونه غمم رو، رنجم رو و دردی که از سال ۹۸ باهام هست رو، توصیف کنه. پیدا نکردم. چندروز پیش برای خودم نوشته بودم، آدمیزاد درد میکشه که زنده بمونه، که از رنج و دردش معنا بسازه. درد نمیکشه که بعدش بمیره. توی اون سه دقیقه چی گذشت به شما؟ به اون سه دقیقه فکر میکنم. به اپل واچ پریسا و سه دقیقه و حامد اسماعیلیون که چک میکرده توی اون سه دقیقه پریسا ضربان داشته یا نه. به حامد اسماعیلیون فکر میکنم. به معنایی که ساخته. به تلاشی که میکنه. به اون توییت فکر میکنم که نوشته بود یه حسی بهم میگه امشب به هواپیمامون موشک میزنن. به طرفدار رئال مادرید توی اون پرواز فکر میکنم. به کفشهای قرمز فکر میکنم. به عروسیهای گرفته شده. به زندگیهای ناتموم. آدمیزاد درد نمیکشه که بکشنش. آدمیزاد درد میکشه که معنا بسازه. که بمونه و زندگی کنه. شما قاتلان زندگی و امید و آرزو هستید.
صوفی
دنبال نوشتهای میگشتم که بتونه غمم رو، رنجم رو و دردی که از سال ۹۸ باهام هست رو، توصیف کنه. پیدا نکردم. چندروز پیش برای خودم نوشته بودم، آدمیزاد درد میکشه که زنده بمونه، که از رنج و دردش معنا بسازه. درد نمیکشه که بعدش بمیره. توی اون سه دقیقه چی گذشت به شما؟…
غم اون سال و اون روزها هیچوقت عادی نشد برام. مثل غم آبان که برام عادی نشد. مثل چشمهای مظلوم محمد حسنپور که نمیتونم فراموش کنم و داغ دلم مثل همون روزهای اول بعد از یک هفته دسترسی به اینترنته. داغ دلم هیچوقت سرد نمیشه مثل خندههای آرش و پونه که تو عکس فیریز شدند و هیچوقت جمع نمیشه. داغ دلم آروم نمیشه چون سه سال کامله دارم میبینم یاسمن در سوگ بهار هنوز خون گریه میکنه.
چی باعث میشه بعضیها فکر کنند ما برای زنده نگه داشتن این داغ، نیاز به متحرک داریم؟! این غم هیچوقت نمرده که حالا بخواد دوباره زاده بشه. ما با هر بار از دست دادن و کشته شدن هم قبیلهای هایمان، عوض شدیم و دیگر به آدمهای قبل از آن واقعه تبدیل نشدیم...
چی باعث میشه بعضیها فکر کنند ما برای زنده نگه داشتن این داغ، نیاز به متحرک داریم؟! این غم هیچوقت نمرده که حالا بخواد دوباره زاده بشه. ما با هر بار از دست دادن و کشته شدن هم قبیلهای هایمان، عوض شدیم و دیگر به آدمهای قبل از آن واقعه تبدیل نشدیم...
این چیه که داریم انجامش میدیم؟ زندگی؟ به والله من نمیتونم نام زندگی و زیستن رو به چیزی که جاریه بذارم. بخدا که نمیتونم. شبا میترسم بخوابم صبح با خبر اعدام یکی دیگه از جیگر گوشههامون بیدار بشم.
من میدونم مسئول چیزی هستم که اینجا مینویسم که مبادا خدایی نکرده باعث بشه کسی که میخونتش در آستانهی فروپاشی روانی قرار بگیره اما چیکار کنم؟!
دارم دق میکنم. فیلم آخر محمد مهدی رو دیدم که با چه ذوقی داشت چیزی رو که دیده بود تعریف میکرد... چطور دلتون اومد جوان رعنامون رو اینطوری پرپر کنید؟! چطور تونستید اینطور داغ محمد حسینی رو به جیگرمون بذارید؟ اون بچه بی کس و کار بود. اون بچه یتیم بود. اون بچه هیچکس رو نداشت که حتی بخواد نگران فهمیدن حکمش باشه...
چیکار کردید با ما!
من مرثیه سرایی میکنم و از سوگ میگم چون این غم و این آتش داغی که دیدم به موقع از خاکستر بلند میشه و میشه ققنوس
من میدونم مسئول چیزی هستم که اینجا مینویسم که مبادا خدایی نکرده باعث بشه کسی که میخونتش در آستانهی فروپاشی روانی قرار بگیره اما چیکار کنم؟!
دارم دق میکنم. فیلم آخر محمد مهدی رو دیدم که با چه ذوقی داشت چیزی رو که دیده بود تعریف میکرد... چطور دلتون اومد جوان رعنامون رو اینطوری پرپر کنید؟! چطور تونستید اینطور داغ محمد حسینی رو به جیگرمون بذارید؟ اون بچه بی کس و کار بود. اون بچه یتیم بود. اون بچه هیچکس رو نداشت که حتی بخواد نگران فهمیدن حکمش باشه...
چیکار کردید با ما!
من مرثیه سرایی میکنم و از سوگ میگم چون این غم و این آتش داغی که دیدم به موقع از خاکستر بلند میشه و میشه ققنوس
Forwarded from یادداشتها | فاطمه بهروزفخر (فاطمه بهروزفخر)
آدمی برزخ است. لبهٔ تیغ است. درحالِ تابخوردنِ همیشگیست. گاهی قدمهایش را محکم برمیدارد، اما گاهی هم از ترس تلوتلو میخورد. آدمی همیشه در نوسان است؛ بین اینسو به آنسو. بین مرز و بیمرزی. بین شوق و نفرت، بین سکون و آوارگی، بین خواستن و هیچچیز نخواستن؛ بین هیچ و هیچ...
و اگر از من پرسند که در عالم ادبیات چه کسانی این برزخیبودن آدم را نشان دادهاند، بدون معطلی میگویم: حافظ و داستایفسکی!
هیچکس جز این دو نفر نتوانسته است، آنطور که بایدوشاید آدمی را ترسیم کند که دل در گروِ خوشباشیهای دنیا دارد، اما به اخلاق هم چنگ میاندازد تا عاقبتِ بهخیرشدهای نصیبش گردد.
شاعران و نویسندگان دیگر از احوال آدمی نوشتهاند، اما هیچکس مثل حافظ و داستایفسکی نتوانسته است این احوال غریب آدمی را که دلش پی عشق زمینی است، اما جانش سیرابشدن از یک منبع ازلی را میخواهد، بهتصویر بکشد.
آدمهای غزلهای حافظ و داستانهای داستایفسکی عینِ خودِ ما هستند؛ گاهی در مسیر و گاهی در بیم جداشدن از مسیر. گاهی دل در گروِ دنیا، گاهی دلبریده از هر چیزی.
رِند حافظ، محتسب و زاهد، پیر مغان، تکتک شخصیتهای برادران کارامازوف، شبهای روشن، بیچارگان، همزاد و...، همه و همه ما هستیم؛ همان برزخیهایِ همیشگی روی لبِ تیغ که گاهی سکندری میخوریم، اما به هر ضرب و زوری ادامه میدهیم.
#ادبیات_نویسی
و اگر از من پرسند که در عالم ادبیات چه کسانی این برزخیبودن آدم را نشان دادهاند، بدون معطلی میگویم: حافظ و داستایفسکی!
هیچکس جز این دو نفر نتوانسته است، آنطور که بایدوشاید آدمی را ترسیم کند که دل در گروِ خوشباشیهای دنیا دارد، اما به اخلاق هم چنگ میاندازد تا عاقبتِ بهخیرشدهای نصیبش گردد.
شاعران و نویسندگان دیگر از احوال آدمی نوشتهاند، اما هیچکس مثل حافظ و داستایفسکی نتوانسته است این احوال غریب آدمی را که دلش پی عشق زمینی است، اما جانش سیرابشدن از یک منبع ازلی را میخواهد، بهتصویر بکشد.
آدمهای غزلهای حافظ و داستانهای داستایفسکی عینِ خودِ ما هستند؛ گاهی در مسیر و گاهی در بیم جداشدن از مسیر. گاهی دل در گروِ دنیا، گاهی دلبریده از هر چیزی.
رِند حافظ، محتسب و زاهد، پیر مغان، تکتک شخصیتهای برادران کارامازوف، شبهای روشن، بیچارگان، همزاد و...، همه و همه ما هستیم؛ همان برزخیهایِ همیشگی روی لبِ تیغ که گاهی سکندری میخوریم، اما به هر ضرب و زوری ادامه میدهیم.
#ادبیات_نویسی
این آدم یک حسی بهم میده که تا حالا کسی نداده مثلا همین که انقدر وسواس دارم در توصیفش و تا حالا صد بار نوشتم و پاک کردم و الان برای بار صدویکم هم راضی نیستم از شروعش، خودش نشون میده چه چیزی رو در من جا به جا کرده دیدنش، شناختنش و بودنش.
بهش نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر تو کاملی و چقدر دوست دارم تو باشم. دقیقا منی که یک عمر از شبیه کسی شدن فرار کردم، حالا دوست دارم شبیه تو باشم.
اون ترکیب عجیب لطافت و صلابت توأمان. اون حالت مهر و خشم در نگاهت. اونجوری که میدونی الان باید چی بگی. من در تمام روابطم با آدما از دوستی تا عاطفی همیشه محتاط بوده، هستم و خواهم بود اصلا اینکه از تو به این شکل تعریف کنم حتی وقتی خودت اینجا نیستی که بخوانی هم من را میترساند. چون آتش تند زود به خاکستر بدل میشود عزیزم. من نمیخوام تو برایم خاکستر باشی من میخوام آتش گرم وجودت را همیشه حس کنم حالا بر سر شدتش میتوانیم با هم مذاکره کنیم اما میخواهم تو باشی. برای اولین بار در زندگیام از رفتن کسی میترسم کسی برود یا کمرنگ شود. من که یک عمر با افتخار از ترک کردن و ترک شدن میگفتم بدون ذرهای ناراحتی حالا ترس به جانم افتاده. این حرفها را به خودت نمیزنم چون که زیادهرویست در این مدت کم اینچنین عمیق شدن اما ببین با قلب من چه کردی که شب را با فکر تو و صبح را با ذکر تو پایان دادم و شروع کردم.
قرار بود این نوشته مختص به تو باشد اما اختصاص پیدا کرد به احوالات من.
بعدها از تو بیشتر میگویم. هرچند که راستش حسودیام میشود که تو را برای دیگران تعریف و توصیف کنم آنطور که خودم میبینمت...
بهش نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر تو کاملی و چقدر دوست دارم تو باشم. دقیقا منی که یک عمر از شبیه کسی شدن فرار کردم، حالا دوست دارم شبیه تو باشم.
اون ترکیب عجیب لطافت و صلابت توأمان. اون حالت مهر و خشم در نگاهت. اونجوری که میدونی الان باید چی بگی. من در تمام روابطم با آدما از دوستی تا عاطفی همیشه محتاط بوده، هستم و خواهم بود اصلا اینکه از تو به این شکل تعریف کنم حتی وقتی خودت اینجا نیستی که بخوانی هم من را میترساند. چون آتش تند زود به خاکستر بدل میشود عزیزم. من نمیخوام تو برایم خاکستر باشی من میخوام آتش گرم وجودت را همیشه حس کنم حالا بر سر شدتش میتوانیم با هم مذاکره کنیم اما میخواهم تو باشی. برای اولین بار در زندگیام از رفتن کسی میترسم کسی برود یا کمرنگ شود. من که یک عمر با افتخار از ترک کردن و ترک شدن میگفتم بدون ذرهای ناراحتی حالا ترس به جانم افتاده. این حرفها را به خودت نمیزنم چون که زیادهرویست در این مدت کم اینچنین عمیق شدن اما ببین با قلب من چه کردی که شب را با فکر تو و صبح را با ذکر تو پایان دادم و شروع کردم.
قرار بود این نوشته مختص به تو باشد اما اختصاص پیدا کرد به احوالات من.
بعدها از تو بیشتر میگویم. هرچند که راستش حسودیام میشود که تو را برای دیگران تعریف و توصیف کنم آنطور که خودم میبینمت...
نازنینم؛ یک نسخه از فیلم "تایتانیک" قرار است به مناسبت 25 سالگی اکرانش با کیفیتهای 4k و 3D در سینماها در روز ولنتاین (٢١ بهمن ۱۴۰۱) اکران شود و جدای از اینکه ما در ایرانیم و از همه جهان جدا افتاده، خاک بر سرت که نیستی تا در روز عشاق بیشتر عاشقت شوم.