استقلال بازی حساس داشت و من که برای بار چندم نتوانسته بودم بروم استادیوم، خودم را راضی کرده بودم با داداش پرسپولیسیام بنشینم جلوی تلویزیون و تمام بازی را کلکل کنم. استقلال باید حداقل سه گل میزد تا برود بالا و من دلشوره داشتم. ده دقیقه مانده بود به بازی که زنگ در را زدند. داشتم با چشمهام صحنههای ورود دو تیم به زمین را میبلعیدم که داداش بهم گفت برو از اتاق بیرون، هادی آمده بازی را باهم ببینیم... داد و هوارهایم بیفایده بود چون نامحرم آمده بود خانهمان و من طبق قوانین آن سالهای خانواده نباید با نامحرم حتی چشمتوچشم میشدم، چه برسد به این که یارو بفهمد من میخواهم فوتبال تماشا کنم و خدا آن روز را نیاورد که بخواهم شادی کنم از گل احتمالی... سرتان را درد نیاورم. تمام نود و چند دقیقهی بازی را از لای در دیدم و اوایلش اشک ریختم و به بخت بد خودم و به داداشم و دوستش فحش بستم و کمکم عادت کردم به آن چند سانت لای دری که باز مانده بود و غنیمتی که داشتم. یادم نمیرود سه باری را که با گل ورمزیار و مرفاوی و منصوریان بیصدا بالا و پایین پریدم و مواظب هم بودم کسی بویی نبرد، چون ممکن بود لای در را ببندند... (ادامه 👇👇)
چند سال بعد خاستگاری داشتم که جملهاش بین من و رفقایم معروف شد: یعنی شما مجلههای ورزشیتونو به من ترجیح میدین؟ - بله... برخوردی که باعث شد چند روز بعد بابا مجبورم کند تمام آرشیو ده سالهی مطبوعات ورزشی و عکسهای فوتبالیستهای دوستداشتنیام را بریزم دور. جوری گریه میکردم که مادربزرگم آمد به دلداری: اینا رو میخواستی جاهاز ببری مگه؟... چند بار فیلم آفساید جعفر پناهی را دیده و با دخترک چادریاش همذاتپنداری کرده باشم و پابهپاش ترسیده باشم و گریه کرده باشم خوب است؟ چقدر برادرهایم مسخرهام کردند سر اینکه از آن فیلم شعاری دفاع میکنم... معلم آلمانیام حتما یادش هست که سر یکی از قهرمانیهای استقلال، یکهو سر کلاس لباسهایم را درآوردم و با لباس استقلال که از پیش تنم کرده بودم، دور افتخار زدم توی حیاط دفتر فرهنگی سفارت اتریش؛ تنها جایی که یک زن میتوانست با لباس استقلال توش شادی کند... عکس دختر آبیِ سرتاپا سوخته تمام سالهای عشقم به فوتبال و استقلال را فیلم کرد و نشاند جلو چشمهام.
حالا چرا این مرگ و این مرور باید همین امشب اتفاق بیفتد. شب تولد سورن...
سال گذشته تمام شب بیدار بودم از استرس زایمان و امسال، همزمان که سورن کنارم آرام خوابیده، به دختر آبیای فکر میکنم که چند سالیست توی وجودم خفهاش کردهام. اما یک چیز میگویم بین خودمان بماند: آمار مدرسه فوتبال بارسلونا را گرفتهام و هامبورگ را؛ چند باری هم با سورن رفتهام مدرسه فوتبال استقلال. فقط کافیست لب تر کند...
#استقلال #تیم_استقلال #استقلال_قهرمان_آسیا #زرینچه #امیر_قلعه_نویی #استادیوم_آزادی #آفساید_جعفر_پناهی #دختر_آبی #فوتبال #جام_حذفی #فوتبال
حالا چرا این مرگ و این مرور باید همین امشب اتفاق بیفتد. شب تولد سورن...
سال گذشته تمام شب بیدار بودم از استرس زایمان و امسال، همزمان که سورن کنارم آرام خوابیده، به دختر آبیای فکر میکنم که چند سالیست توی وجودم خفهاش کردهام. اما یک چیز میگویم بین خودمان بماند: آمار مدرسه فوتبال بارسلونا را گرفتهام و هامبورگ را؛ چند باری هم با سورن رفتهام مدرسه فوتبال استقلال. فقط کافیست لب تر کند...
#استقلال #تیم_استقلال #استقلال_قهرمان_آسیا #زرینچه #امیر_قلعه_نویی #استادیوم_آزادی #آفساید_جعفر_پناهی #دختر_آبی #فوتبال #جام_حذفی #فوتبال
مرحمت بفرمایید ما را مس کنید. کپیرایت نخواستیم. برمان گردانید عقب. به ده بیست سال پیش. به آنوقتها که هنوز کورس مسابقات کتابهای جدید، کتابهای جایزهبرده، نویسندههای نوبلی، بوکری، گنکوری، مهاجرهای نویسنده، نویسندههای مهاجر، بستسلرها و تاپهای گودریدز راه نیفتاده بود. ما این کاپ قهرمانی را نخواهیم، که را باید ببینیم؟
ده سپتامبر فروش جهانی کتاب جدید مارگارت اتوود شروع شد، دیروز یک ناشر فیپا گرفت و امروز خبر انتشار کتاب از طرف ناشر دیگری به گوش رسید. هنوز یک هفته هم نشده. مبادا فکر کنید کتاب کمحجم است ها. متن اصلی ۳۸۰ صفحه است و ترجمهی فیپاگرفته ۴۸۰ صفحه!
یادم است آن اوایل که فیسبوک توی ایران بازاری داشت و دوستان بعضاً سه چهار صفحه فرِند داشتند، یکی از رفقای عکاس بدجور قاطی کرده بود که یعنی چه هرکس یک گوشی گرفته دستش راه افتاده فرتفرت عکس میگیرد و اسم خودش را میگذارد عکاس. کسی کامنت گذاشته بود که "مگر جای تو را گرفتهایم؟" توی دلم گفتم خب راست میگوید. مگر کسی جای کسی را تنگ میکند؟ مخاطب قضاوت خواهد کرد کی عکاس است و کی نیست.
حالا یکجورهایی حق میدهم به آن دوست. کسی جای کسی را تنگ نمیکند اما تازهرسیدهها قواعد بازی را بدجور به هم میزنند. سرعت باعث میشود کار ویرایشنشده منتشر شود، کیفیت پایین آید و مخاطب در مقابل کاری قرار گیرد که آنورِ آب سر و صدا راه انداخته اما اینور قصهای اخته دارد با نثری پردستانداز و گاه پرغلط.
بماند اینکه مترجمی یا ناشری زحمت کشیده نویسندهای را از میان هزاران نویسنده انتخاب کرده، ریسکش را به جان خریده، رویش سرمایهگذاری کرده، گاه کپیرایتش را خریده، زمان داده و پس از کلی انتظار توانسته نظر مخاطب را جلب کند و حالا درست است که منِ تازهنفس لقمهی آماده را بقاپم و باهاش نذری بدهم دست مردم؟ درست که ما عضو کپیرایت نیستیم اما انصافمان کجاست؟ دولت قانون را نمیپذیرد، ما که ادعای کار فرهنگیمان میشود چه؟ پس چرا وقتی ریاست نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت ایرانیها را دزد خطاب میکند، دردمان میآید؟!
مخلص کلام، تجربه ثابت کرده ما هرچه از دولت طلب کنیم، بلایی سرمان میآورد که نه تنها از خواستهمان صرفنظر کنیم بلکه دیگر اسمش را هم نیاوریم، بهش فکر هم نکنیم.
من شخصا عذر میخواهم اگر چند باری چند جایی خواستم به قانون جهانی کپیرایت بپیوندیم. یادم است یک بار انتهای مطلبی درخواست کردم سازوکاری توی اداره کتاب راه بیفتد که بر اساس آن کتابها فقط یک بار و از طرف یک ناشر فیپا بگیرند. نمیدانستم روزی میرسد که برای کتابهای جدید شمارنده میگذارند و اخبار آخرین ناشری که فیپا گرفته دستبهدست میچرخد...
پ.ن : قطعا مخاطبم دوستان ناشری نیست که چند سالیست کارشان را شروع کردهاند و با خلاقیت و آگاهی پیش میروند.
#کپی_رایت #فیپا
ده سپتامبر فروش جهانی کتاب جدید مارگارت اتوود شروع شد، دیروز یک ناشر فیپا گرفت و امروز خبر انتشار کتاب از طرف ناشر دیگری به گوش رسید. هنوز یک هفته هم نشده. مبادا فکر کنید کتاب کمحجم است ها. متن اصلی ۳۸۰ صفحه است و ترجمهی فیپاگرفته ۴۸۰ صفحه!
یادم است آن اوایل که فیسبوک توی ایران بازاری داشت و دوستان بعضاً سه چهار صفحه فرِند داشتند، یکی از رفقای عکاس بدجور قاطی کرده بود که یعنی چه هرکس یک گوشی گرفته دستش راه افتاده فرتفرت عکس میگیرد و اسم خودش را میگذارد عکاس. کسی کامنت گذاشته بود که "مگر جای تو را گرفتهایم؟" توی دلم گفتم خب راست میگوید. مگر کسی جای کسی را تنگ میکند؟ مخاطب قضاوت خواهد کرد کی عکاس است و کی نیست.
حالا یکجورهایی حق میدهم به آن دوست. کسی جای کسی را تنگ نمیکند اما تازهرسیدهها قواعد بازی را بدجور به هم میزنند. سرعت باعث میشود کار ویرایشنشده منتشر شود، کیفیت پایین آید و مخاطب در مقابل کاری قرار گیرد که آنورِ آب سر و صدا راه انداخته اما اینور قصهای اخته دارد با نثری پردستانداز و گاه پرغلط.
بماند اینکه مترجمی یا ناشری زحمت کشیده نویسندهای را از میان هزاران نویسنده انتخاب کرده، ریسکش را به جان خریده، رویش سرمایهگذاری کرده، گاه کپیرایتش را خریده، زمان داده و پس از کلی انتظار توانسته نظر مخاطب را جلب کند و حالا درست است که منِ تازهنفس لقمهی آماده را بقاپم و باهاش نذری بدهم دست مردم؟ درست که ما عضو کپیرایت نیستیم اما انصافمان کجاست؟ دولت قانون را نمیپذیرد، ما که ادعای کار فرهنگیمان میشود چه؟ پس چرا وقتی ریاست نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت ایرانیها را دزد خطاب میکند، دردمان میآید؟!
مخلص کلام، تجربه ثابت کرده ما هرچه از دولت طلب کنیم، بلایی سرمان میآورد که نه تنها از خواستهمان صرفنظر کنیم بلکه دیگر اسمش را هم نیاوریم، بهش فکر هم نکنیم.
من شخصا عذر میخواهم اگر چند باری چند جایی خواستم به قانون جهانی کپیرایت بپیوندیم. یادم است یک بار انتهای مطلبی درخواست کردم سازوکاری توی اداره کتاب راه بیفتد که بر اساس آن کتابها فقط یک بار و از طرف یک ناشر فیپا بگیرند. نمیدانستم روزی میرسد که برای کتابهای جدید شمارنده میگذارند و اخبار آخرین ناشری که فیپا گرفته دستبهدست میچرخد...
پ.ن : قطعا مخاطبم دوستان ناشری نیست که چند سالیست کارشان را شروع کردهاند و با خلاقیت و آگاهی پیش میروند.
#کپی_رایت #فیپا
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. مدیر نشری که فیپای کتاب "وصایا"ی اتوود را گرفته بود، تماس گرفتند که وقتی فهمیدهاند کتاب، ادامهی ماجرای "سرگذشت ندیمه" است، به احترامِ اولین ناشر این کتاب، فیپای خود را لغو و از انتشار کتاب صرفنطر خواهند کرد.
خب، خوشحالم از اینکه اخلاق هنوز نفس میکشد. اما ناراحتم که حل این نوع مشکلات هم افتاد گردن خود ما...
چند وقت پیش چند تا مترجم فرانسه و دبیر تحریریههای چند ناشر باهم تصمیم گرفتیم همدیگر را در جریان ترجمهی کتابهای فرانسهزبان بگذاریم تا به سهم خود جلو انتشار چندبارهی کتابها را بگیریم. حالا ناشرها هم دارند همکاری میکنند. اما کاش صبح "دولت"مان هم تلاشی از خود نشان میداد و میدمید.
خب، خوشحالم از اینکه اخلاق هنوز نفس میکشد. اما ناراحتم که حل این نوع مشکلات هم افتاد گردن خود ما...
چند وقت پیش چند تا مترجم فرانسه و دبیر تحریریههای چند ناشر باهم تصمیم گرفتیم همدیگر را در جریان ترجمهی کتابهای فرانسهزبان بگذاریم تا به سهم خود جلو انتشار چندبارهی کتابها را بگیریم. حالا ناشرها هم دارند همکاری میکنند. اما کاش صبح "دولت"مان هم تلاشی از خود نشان میداد و میدمید.
Forwarded from اتچ بات
بر سر دوراهی ماندهام به جان خودم! دوراهی که میگویم، یک راهش به پوستکلفتی، بیعاری و خنده میرسد و راه دیگرش به تامل و تحمل. حالا ماندهام بین این دوراهی، که کدام را انتخاب کنم.
لابد میپرسید چی شده مگه و ماجرا چیه؟!
جانم بهتون بگه، تو این وضعیت بد اقتصادی، چندی پیش خبری دیدم از خانه کتاب. آمده بود که به اصحاب قلم متقاضی وام، قرار است وام بدهند. رفتم تو پروفایلم و نگاه به ضریبهای اعتبارسنجی حرفهام کردم. نه تعداد آثار اهمیت داشته، نه مسئولیتهایی مثل دبیری جشنوارهها و داوریها و نه کتابهایی که در جشنوارهها تقدیر شده بودند. یکهو چشمم افتاد به جشنواره کتاب فصل، که بانیاش خود وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی عزیزمان است. دیدم در این مورد، شانسم گفته. چون یکی از کتابهایم در همان جشنواره تقدیر شده بود و من با این شانس، واجد شرایط اخذ وام شده بودم.
سرتان را درد نیاورم. تیک مربوطه را زدم و چند هفته بعد، طبق پیامکی که آمده بود، کپی تقدیرنامه را حضوراً تقدیمشان کردم و منتظر نتیجه بررسیها و راستیآزماییها شدم.
امروز صبح (یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸) پیامک آمد از خانه کتاب که ... با درخواست وام شما موافقت و مصوب شده و ... برای تشکیل پرونده، به بانک صادرات شعبه فلان مراجعه کنید.
رفتم تو پروفایلم در وبسایت اهل قلم که چه مدارکی باید با خودم ببرم به بانک و...
تصویری گذاشته بودند از "مدارک جهت افتتاح حساب و پرداخت تسهیلات به معرفیشدگان موسسه خانه کتاب" که خوبه مرور کنیم:
مدارک لازم وامگیرنده:
اصل شناسنامه/اصل کارت ملی/ سند مالکیت یا اجارهنامه/ قبض برق یا آب یا تلفن/ گواهی اشتغال/ کارت پایان خدمت یا معافیت دائم آقایان.
مشکلی در تهیهی اینها که نداشتم اما فکرم رفت به "گواهی اشتغال" و اینکه خانه کتاب محترم، که خودش مبدع این کار خوب برای تسهیلات شده، مگر نمیداند اعضایش، پدیدآورندگان هستند و کتابهایشان گواه بر اشتغالشان به همین حرفه است!!!؟؟؟ و مولفین و نویسندگان چگونه میتوانند ثابت کنند اشتغال دارند، مگر با ارایه آثارشان! و اصلا چرا واجد شرایط دانسته اگر چنین گواهیای برای بانک لازم است؟!
مدارک لازم برای ضامنین:
(اشتباه نخواندهاید! ضامنین!!!!!)
اصل شناسنامه/ اصل کارت ملی/ سند مالکیت یا اجارهنامه/ قبض برق یا آب یا تلفن/ فیش حقوقی/گواهی کسر از حقوق.
در پایین همانجا هم، نوشته شده: حضور وامگیرنده و ضامنین در زمان ارائه مدارک، الزامی میباشد.
چه جالب! بانک برای اعطای این وام، ضامنین (!) میخواهد. مگر وزارت ارشاد خودش ما را معرفی نکرده به بانک؟ یعنی خودش نمیتواند ضمانت نویسندهاش را بکند؟!!!!!
این داستان و این نوع روایت، فکر کنم بهتر است پایان باز داشته باشد. آره. اینجوری بهتره به نظرم.
حالا فکر میکنید مبلغ وام چقدر بوده؟
(بهنقل از خبرگزاری ایرنا): ...حسینیپور اضافه کرد: رقم این تسهیلات، حداقل ۱۵ میلیون تومان و حداکثر ۵۰ میلیون تومان پیشبینی شده که در برخی موارد، بصورت استثنا تا ۹۵ میلیون تومان هم اهدای تسهیلات خواهیم داشت.
من که با آن وضعیت توصیف شدهی بالا واجد شرایط بودم، فکر کنم میتوانستم وام ۱۵ میلیونی بگیرم و میلیونر بشوم به جان خودم!
با اندک سوادی که دارم، همه جملات آن خبر را فهمیدم مگر یک جمله که برایم ابهام داشت. نفهمیدم منظور راوی از "اهدای تسهیلات خواهیم داشت" چه است؟!
اهدا؟!! فکر میکنم خانه کتاب، بهتر است کسی از همین مولفین و پدیدآورندگان کتاب را که اعضایش هستند، بنشاند سر قاموس لغات فارسی تا این واژه را تصحیح کند.
اگر شما دوستان هم فهمیدید، لطفا به من هم بگویید تا از این نفهمی دربیایم.
- یوسف قوجق
لابد میپرسید چی شده مگه و ماجرا چیه؟!
جانم بهتون بگه، تو این وضعیت بد اقتصادی، چندی پیش خبری دیدم از خانه کتاب. آمده بود که به اصحاب قلم متقاضی وام، قرار است وام بدهند. رفتم تو پروفایلم و نگاه به ضریبهای اعتبارسنجی حرفهام کردم. نه تعداد آثار اهمیت داشته، نه مسئولیتهایی مثل دبیری جشنوارهها و داوریها و نه کتابهایی که در جشنوارهها تقدیر شده بودند. یکهو چشمم افتاد به جشنواره کتاب فصل، که بانیاش خود وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی عزیزمان است. دیدم در این مورد، شانسم گفته. چون یکی از کتابهایم در همان جشنواره تقدیر شده بود و من با این شانس، واجد شرایط اخذ وام شده بودم.
سرتان را درد نیاورم. تیک مربوطه را زدم و چند هفته بعد، طبق پیامکی که آمده بود، کپی تقدیرنامه را حضوراً تقدیمشان کردم و منتظر نتیجه بررسیها و راستیآزماییها شدم.
امروز صبح (یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۸) پیامک آمد از خانه کتاب که ... با درخواست وام شما موافقت و مصوب شده و ... برای تشکیل پرونده، به بانک صادرات شعبه فلان مراجعه کنید.
رفتم تو پروفایلم در وبسایت اهل قلم که چه مدارکی باید با خودم ببرم به بانک و...
تصویری گذاشته بودند از "مدارک جهت افتتاح حساب و پرداخت تسهیلات به معرفیشدگان موسسه خانه کتاب" که خوبه مرور کنیم:
مدارک لازم وامگیرنده:
اصل شناسنامه/اصل کارت ملی/ سند مالکیت یا اجارهنامه/ قبض برق یا آب یا تلفن/ گواهی اشتغال/ کارت پایان خدمت یا معافیت دائم آقایان.
مشکلی در تهیهی اینها که نداشتم اما فکرم رفت به "گواهی اشتغال" و اینکه خانه کتاب محترم، که خودش مبدع این کار خوب برای تسهیلات شده، مگر نمیداند اعضایش، پدیدآورندگان هستند و کتابهایشان گواه بر اشتغالشان به همین حرفه است!!!؟؟؟ و مولفین و نویسندگان چگونه میتوانند ثابت کنند اشتغال دارند، مگر با ارایه آثارشان! و اصلا چرا واجد شرایط دانسته اگر چنین گواهیای برای بانک لازم است؟!
مدارک لازم برای ضامنین:
(اشتباه نخواندهاید! ضامنین!!!!!)
اصل شناسنامه/ اصل کارت ملی/ سند مالکیت یا اجارهنامه/ قبض برق یا آب یا تلفن/ فیش حقوقی/گواهی کسر از حقوق.
در پایین همانجا هم، نوشته شده: حضور وامگیرنده و ضامنین در زمان ارائه مدارک، الزامی میباشد.
چه جالب! بانک برای اعطای این وام، ضامنین (!) میخواهد. مگر وزارت ارشاد خودش ما را معرفی نکرده به بانک؟ یعنی خودش نمیتواند ضمانت نویسندهاش را بکند؟!!!!!
این داستان و این نوع روایت، فکر کنم بهتر است پایان باز داشته باشد. آره. اینجوری بهتره به نظرم.
حالا فکر میکنید مبلغ وام چقدر بوده؟
(بهنقل از خبرگزاری ایرنا): ...حسینیپور اضافه کرد: رقم این تسهیلات، حداقل ۱۵ میلیون تومان و حداکثر ۵۰ میلیون تومان پیشبینی شده که در برخی موارد، بصورت استثنا تا ۹۵ میلیون تومان هم اهدای تسهیلات خواهیم داشت.
من که با آن وضعیت توصیف شدهی بالا واجد شرایط بودم، فکر کنم میتوانستم وام ۱۵ میلیونی بگیرم و میلیونر بشوم به جان خودم!
با اندک سوادی که دارم، همه جملات آن خبر را فهمیدم مگر یک جمله که برایم ابهام داشت. نفهمیدم منظور راوی از "اهدای تسهیلات خواهیم داشت" چه است؟!
اهدا؟!! فکر میکنم خانه کتاب، بهتر است کسی از همین مولفین و پدیدآورندگان کتاب را که اعضایش هستند، بنشاند سر قاموس لغات فارسی تا این واژه را تصحیح کند.
اگر شما دوستان هم فهمیدید، لطفا به من هم بگویید تا از این نفهمی دربیایم.
- یوسف قوجق
Telegram
attach 📎
ده قانون نوشتن از قول مارگارت اتوود
(سال ۲۰۱۰، روزنامه گاردین از چندین نویسندهی برجستهی جهان خواست تا هرکدام ده رهنمود برای نوشتن داستان بدهند.)
۱- برای نوشتن در هواپیما با خودتان مداد ببرید. خودکار جوهر پس میدهد. ولی اگر نوک مداد بشکند، نمیتوانید آن را در هواپیما تیز کنید، چون نمیتوانید با خودتان چاقو یا وسیله تیز و برنده به داخل هواپیما ببرید. بنابراین: دو مداد بردارید.
۲- اگر نوک هر دو مداد شکست، میتوانید با یک سوهان ناخن فلزی یا شیشهای خیلی سریع و اجمالی کار تیز کردن را انجام بدهید.
۳- یک چیزی که بتوانید رویش بنویسید هم بردارید. کاغذ گزینه خوبی است. درمواقع اضطراری، روی تکههای چوب یا بازویتان هم میشود نوشت.
۴- اگر از کامپیوتر استفاده میکنید، همیشه برای اطمینان متن جدید را روی فلش مموری (حافظه جانبی) ذخیره کنید.
۵- ورزش کمر انجام دهید. درد عامل حواسپرتی است.
۶- توجه خواننده را معطوف نگه دارید. (احتمالاً اگر توجه خودتان را بتوانید متمرکز نگاه دارید، در این کار موفقتر خواهید بود.) ولی شما که نمیدانید خواننده چه کسی است، پس مثل تیری است در تاریکی. آن چیزی که یک نفر را متحیر میکند، حوصلهی دیگری را بدجور سر میبرد.
۷- شما به احتمال زیاد به یک فرهنگ واژگان هممعنی و متضاد، و همینطور درک بهتری از حقیقت نیاز خواهید داشت. منظور اصلی از درک بهتر حقیقت این است که: غذای رایگان وجود ندارد. نوشتن کار است. همینطور یک نوع قمار است. پول بازنشستگی ندارید. دیگران میتوانند به شما کمی کمک کنند، ولی اساساً شما تنهای تنها هستید. هیچکس شما را مجبور به انجام این کار نکرده: شما انتخابش کردهاید، پس شکایت نکنید.
۸- شما هیچگاه نمیتوانید با آن پیشفرض معصومانهای که همراه اولین صفحه دلپذیر یک کتاب جدید میآید، کتاب خود را بخوانید، چون خودتان آن را نوشتهاید. پشتصحنه حضور داشتهاید. زیر و بم و حقههای آن را میشناسید. بنابراین پیش از اینکه آن را برای ناشر بفرستید، از یک یا دو دوست کتابخوان بخواهید تا نگاهی به آن بیندازند. این شخص بهتر است کسی نباشد که با او رابطه عاطفی و عاشقانه دارید، مگر اینکه بخواهید رابطهتان را تمام کنید.
۹- مثل کسی که کشتیاش غرق شده وا نروید. اگر در طرح داستان گم شدهاید یا گیر افتادهاید، از همان راهی که آمدهاید، برگردید تا به جایی که همهچیز خراب شده برسید. سپس مسیر جدیدی را پیش بگیرید. و/یا شخصیت داستان را تغییر بدهید. زمان را تغییر بدهید. شروع داستان را تغییر بدهید.
۱۰- دعا ممکن است جواب بدهد. یا خواندن یک چیز دیگر. یا تجسم پیوستهی نسخهی نهایی چاپشدهی کتاب درخشانتان.
منبع: @nogaam
(سال ۲۰۱۰، روزنامه گاردین از چندین نویسندهی برجستهی جهان خواست تا هرکدام ده رهنمود برای نوشتن داستان بدهند.)
۱- برای نوشتن در هواپیما با خودتان مداد ببرید. خودکار جوهر پس میدهد. ولی اگر نوک مداد بشکند، نمیتوانید آن را در هواپیما تیز کنید، چون نمیتوانید با خودتان چاقو یا وسیله تیز و برنده به داخل هواپیما ببرید. بنابراین: دو مداد بردارید.
۲- اگر نوک هر دو مداد شکست، میتوانید با یک سوهان ناخن فلزی یا شیشهای خیلی سریع و اجمالی کار تیز کردن را انجام بدهید.
۳- یک چیزی که بتوانید رویش بنویسید هم بردارید. کاغذ گزینه خوبی است. درمواقع اضطراری، روی تکههای چوب یا بازویتان هم میشود نوشت.
۴- اگر از کامپیوتر استفاده میکنید، همیشه برای اطمینان متن جدید را روی فلش مموری (حافظه جانبی) ذخیره کنید.
۵- ورزش کمر انجام دهید. درد عامل حواسپرتی است.
۶- توجه خواننده را معطوف نگه دارید. (احتمالاً اگر توجه خودتان را بتوانید متمرکز نگاه دارید، در این کار موفقتر خواهید بود.) ولی شما که نمیدانید خواننده چه کسی است، پس مثل تیری است در تاریکی. آن چیزی که یک نفر را متحیر میکند، حوصلهی دیگری را بدجور سر میبرد.
۷- شما به احتمال زیاد به یک فرهنگ واژگان هممعنی و متضاد، و همینطور درک بهتری از حقیقت نیاز خواهید داشت. منظور اصلی از درک بهتر حقیقت این است که: غذای رایگان وجود ندارد. نوشتن کار است. همینطور یک نوع قمار است. پول بازنشستگی ندارید. دیگران میتوانند به شما کمی کمک کنند، ولی اساساً شما تنهای تنها هستید. هیچکس شما را مجبور به انجام این کار نکرده: شما انتخابش کردهاید، پس شکایت نکنید.
۸- شما هیچگاه نمیتوانید با آن پیشفرض معصومانهای که همراه اولین صفحه دلپذیر یک کتاب جدید میآید، کتاب خود را بخوانید، چون خودتان آن را نوشتهاید. پشتصحنه حضور داشتهاید. زیر و بم و حقههای آن را میشناسید. بنابراین پیش از اینکه آن را برای ناشر بفرستید، از یک یا دو دوست کتابخوان بخواهید تا نگاهی به آن بیندازند. این شخص بهتر است کسی نباشد که با او رابطه عاطفی و عاشقانه دارید، مگر اینکه بخواهید رابطهتان را تمام کنید.
۹- مثل کسی که کشتیاش غرق شده وا نروید. اگر در طرح داستان گم شدهاید یا گیر افتادهاید، از همان راهی که آمدهاید، برگردید تا به جایی که همهچیز خراب شده برسید. سپس مسیر جدیدی را پیش بگیرید. و/یا شخصیت داستان را تغییر بدهید. زمان را تغییر بدهید. شروع داستان را تغییر بدهید.
۱۰- دعا ممکن است جواب بدهد. یا خواندن یک چیز دیگر. یا تجسم پیوستهی نسخهی نهایی چاپشدهی کتاب درخشانتان.
منبع: @nogaam
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گپ کوتاهم با دکتر حسینزادگان دربارهی پایان تنهایی، چهارمین رمان نویسندهی موفق سوئیسی-آلمانی که قلم عجیبی دارد، روان مینویسد و در عین حال توصیفهایی دقیق و زیبا از احساسات شخصیتهایش به مخاطب میدهد؛ فضای نوستالژیک و روایت پیر شدن پدر شخصیت رمان، بزرگ شدن بچهها، بوی خانهی مادربزرگ، دوربین عکاسی قدیمی، چنان به امروز گره میخورد که، به نوشتهی بسیاری از منتقدین، کتاب را نمیشود زمین گذاشت.
#پایان_تنهایی را #بندیکت_ولس نوشته، #حسین_تهرانی ترجمه کرده و #گروه_انتشاراتی_ققنوس با اجازهی ناشر و نویسنده منتشر کرده است.
#پایان_تنهایی را #بندیکت_ولس نوشته، #حسین_تهرانی ترجمه کرده و #گروه_انتشاراتی_ققنوس با اجازهی ناشر و نویسنده منتشر کرده است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما مردم میمون بودیم، ملتی بلهقربانگوی، و هر آنکه در این شک داشت که یک انسان میتواند پستتر از انسان دیگر باشد، فقط کافی بود به ما نگاه کند تا بپذیرد.
هر رنجی را که بتوان کشید، ما کشیدهایم، هر تحقیری را که بتوان فرو داد، ما فرو دادهایم.
دیالوگ "اکبر زنجانپور" در تله تئاتر "لومومبا" به کارگردانی "هوشنگ توکلی" بهسال۱۳۶۲
منبع: @SOOReESRAFIL
هر رنجی را که بتوان کشید، ما کشیدهایم، هر تحقیری را که بتوان فرو داد، ما فرو دادهایم.
دیالوگ "اکبر زنجانپور" در تله تئاتر "لومومبا" به کارگردانی "هوشنگ توکلی" بهسال۱۳۶۲
منبع: @SOOReESRAFIL
وقتی پلیس با خشونتی غیرانسانی دست به سرکوب معترضین زد، دانشجویان دانشگاه محمد پنجم تظاهراتی ترتیب دادند علیه نیروهای ضدشورش.
طاهر بن جلون، روزنامهنگار، که آن روزها مشغول تدریس فلسفه نیز بود، در این تظاهرات دانشجویی شرکت کرد. بیست و چند ساله بود و پر از بغض. تبعیدش کردند به پادگان نظامی.
۵ سال بعد مجموعهشعری منتشر کرد با عنوان "مردمانی پیچیده در کفن سکوت".
او که حالا اعتقاد دارد "مهاجرت دیگر راهحل نیست، شکست است." کمی پیش از سی سالگی و در پی حکمی حکومتی مبنی بر لزوم تدریس فلسفه به زبان عربی، مجبور به مهاجرت به پاریس و در سی و یک سالگی موفق به دریافت دکترای روانپزشکی اجتماعی شد و شروع به نوشتن در روزنامهی لوموند کرد.
کمی بعد رمانهای او یکبهیک از راه رسیدند و تقریبا هیچکدامشان بینصیب از جوایز ادبی نماندند.
او با "شب مقدس" بالاخره توانست جایزهی گنکور را در چهل و سه سالگی از آن خود کند و هفت سال بعد، با "مرد خسته" جایزهی مدیترانه را گرفت.
"مرد خسته" روایت کارمندیست با مدرک مهندسی شهرسازی که امضاء ارزشمندش در پروندههای پایانکار ساختمانی قیمت دارد. اما هربار که به او پیشنهادی میشود، قاطعانه رد میکند و نطقِ غرّایی در فضیلت درست زندگی کردن سر میدهد. در عین حال از زندگی بخور و نمیرش ذله شده و وقتی میبیند همکارانش با رشوه گرفتن و حقحساب خوردن بهراحتی روزگار میگذرانند، به تردید میافتد. او مدام در حال گفتوگوی ذهنیست و تشخیص کار درست و نادرست از هم. از فکر و خیال بسیار بیمار میشود و صورتش جوش میزند. کمی بعد، برای خلاصی از شر ذهنش، به آغوش عشق جوانیاش پناه میبرد و بالاخره برای رد یا قبول پاکت پیشنهادی از طرف یکی از سازندگان تصمیم میگیرد...
بن جلون بعدها با "برای دخترم از نژادپرستی میگویم" پرفروش شد و کمی بعد عضو آکادمی گنکور. نام او چند سالی در فهرست گمانهزنیهای جایزهی نوبل ادبی نیز جای گرفت.
امروز تولد این نویسنده است؛ نویسندهای که به قول خودش "شخصیتهایش میل بیپایانی به عدالت دارند. آنها به بیعدالتی اعتراض میکنند و فسادناپذیر اند."
طاهر بن جلون، روزنامهنگار، که آن روزها مشغول تدریس فلسفه نیز بود، در این تظاهرات دانشجویی شرکت کرد. بیست و چند ساله بود و پر از بغض. تبعیدش کردند به پادگان نظامی.
۵ سال بعد مجموعهشعری منتشر کرد با عنوان "مردمانی پیچیده در کفن سکوت".
او که حالا اعتقاد دارد "مهاجرت دیگر راهحل نیست، شکست است." کمی پیش از سی سالگی و در پی حکمی حکومتی مبنی بر لزوم تدریس فلسفه به زبان عربی، مجبور به مهاجرت به پاریس و در سی و یک سالگی موفق به دریافت دکترای روانپزشکی اجتماعی شد و شروع به نوشتن در روزنامهی لوموند کرد.
کمی بعد رمانهای او یکبهیک از راه رسیدند و تقریبا هیچکدامشان بینصیب از جوایز ادبی نماندند.
او با "شب مقدس" بالاخره توانست جایزهی گنکور را در چهل و سه سالگی از آن خود کند و هفت سال بعد، با "مرد خسته" جایزهی مدیترانه را گرفت.
"مرد خسته" روایت کارمندیست با مدرک مهندسی شهرسازی که امضاء ارزشمندش در پروندههای پایانکار ساختمانی قیمت دارد. اما هربار که به او پیشنهادی میشود، قاطعانه رد میکند و نطقِ غرّایی در فضیلت درست زندگی کردن سر میدهد. در عین حال از زندگی بخور و نمیرش ذله شده و وقتی میبیند همکارانش با رشوه گرفتن و حقحساب خوردن بهراحتی روزگار میگذرانند، به تردید میافتد. او مدام در حال گفتوگوی ذهنیست و تشخیص کار درست و نادرست از هم. از فکر و خیال بسیار بیمار میشود و صورتش جوش میزند. کمی بعد، برای خلاصی از شر ذهنش، به آغوش عشق جوانیاش پناه میبرد و بالاخره برای رد یا قبول پاکت پیشنهادی از طرف یکی از سازندگان تصمیم میگیرد...
بن جلون بعدها با "برای دخترم از نژادپرستی میگویم" پرفروش شد و کمی بعد عضو آکادمی گنکور. نام او چند سالی در فهرست گمانهزنیهای جایزهی نوبل ادبی نیز جای گرفت.
امروز تولد این نویسنده است؛ نویسندهای که به قول خودش "شخصیتهایش میل بیپایانی به عدالت دارند. آنها به بیعدالتی اعتراض میکنند و فسادناپذیر اند."
قرارمان دوشنبهها ساعت چهار است. خانم فلاح با استرس میگوید ببخشید اینستاگرام بالا نمیآید، الان با ویپیان امتحان میکنم. بعد میگوید ببخشید ویپیان کار نمیکند. کمی بعد خوشحال میگوید اینستا بالا آمد. خانم حسینزادگان پشت جلد کتاب را جلوی گوشی میگیرد و برای خواندن آماده میشود. خانم فلاح منتظر است. لایو اینستا بالا نمیآید. دو سه باری ویپیان را روشن و خاموش میکند و بالاخره بعد از چند دقیقه علامت میدهد که: شد!
صحبتمان هنوز گل نینداخته که علامت میدهد قطع شد...
هفت هشت دقیقهای گپ میزنیم و حرص میخوریم و کتابمان قاطی میشود با روزهای اعتراض و آلودگی و کشتار بهخاطر اعتراض به لقمهنانی و مرگ از کمبود جرعهای هوا. یکهو انگار پای متصدی اینترنت از روی سیم لیز خورده باشد، لایومان دوباره وصل میشود. وسط خون و قیام نقب میزنم به طنز نویسنده در بیان معضلات جهان سوم و توی فکرم هنوز درگیریست. آخر همین دو روز پیش حتی جهان سوم هم نبودیم. جهان؟؟ هیچ بودیم و چیزی کم. شب خوابیدیم، صبح پاشدیم ایمیلمان قطع بود و سفارشهای اینترنتیمان ولمعطل و کار و بار اینترنتیمان کشک و خودمان بیخبر از کوچه و خیابان شهر. جای گوگل، منت سرمان گذاشته و، موتور جستوجو که چه عرض کنم، سهچرخهای بهمان ارزانی کرده بودند که احتمالا همهتان سه چهار باری درگیرش شدید و بعد عطاش را به لقاش بخشیدید...
دستوپا میزنم تمرکز کنم روی معرفی کتاب و میگویم نویسنده در هر چهار کتابش بارها سربهسر رئیسجمهور وقت فرانسه گذاشته و حتی اوباما را هم نواخته و در کتاب قبلیاش "ناپلئون به جنگ داعش میرود" با قد و قوارهی همهی رئیسجمهورهای فرانسه شوخی کرده. هه. طنزنویسهامان یکییکی جلوی چشمم رژه میروند... و حکمهاشان...
این شد که معرفی کتاب "دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود" قطع میشود و وصل میشود و صدا میرود و تصویر برفکی میشود و بحث سیاسی و اعصابها خورد... تا اینکه بالاخره سر و ته معرفی را گره میزنیم به هم و خدا را شکر میکنیم که همین اینترنت نصفهونیمه را هنوز ازمان ندزدیدهاند.
فیلمهای قطعووصلشده را دادم یکی از دوستان وصل کرد به هم و شد این:
صحبتمان هنوز گل نینداخته که علامت میدهد قطع شد...
هفت هشت دقیقهای گپ میزنیم و حرص میخوریم و کتابمان قاطی میشود با روزهای اعتراض و آلودگی و کشتار بهخاطر اعتراض به لقمهنانی و مرگ از کمبود جرعهای هوا. یکهو انگار پای متصدی اینترنت از روی سیم لیز خورده باشد، لایومان دوباره وصل میشود. وسط خون و قیام نقب میزنم به طنز نویسنده در بیان معضلات جهان سوم و توی فکرم هنوز درگیریست. آخر همین دو روز پیش حتی جهان سوم هم نبودیم. جهان؟؟ هیچ بودیم و چیزی کم. شب خوابیدیم، صبح پاشدیم ایمیلمان قطع بود و سفارشهای اینترنتیمان ولمعطل و کار و بار اینترنتیمان کشک و خودمان بیخبر از کوچه و خیابان شهر. جای گوگل، منت سرمان گذاشته و، موتور جستوجو که چه عرض کنم، سهچرخهای بهمان ارزانی کرده بودند که احتمالا همهتان سه چهار باری درگیرش شدید و بعد عطاش را به لقاش بخشیدید...
دستوپا میزنم تمرکز کنم روی معرفی کتاب و میگویم نویسنده در هر چهار کتابش بارها سربهسر رئیسجمهور وقت فرانسه گذاشته و حتی اوباما را هم نواخته و در کتاب قبلیاش "ناپلئون به جنگ داعش میرود" با قد و قوارهی همهی رئیسجمهورهای فرانسه شوخی کرده. هه. طنزنویسهامان یکییکی جلوی چشمم رژه میروند... و حکمهاشان...
این شد که معرفی کتاب "دخترکی که ابری به بزرگی برج ایفل را بلعیده بود" قطع میشود و وصل میشود و صدا میرود و تصویر برفکی میشود و بحث سیاسی و اعصابها خورد... تا اینکه بالاخره سر و ته معرفی را گره میزنیم به هم و خدا را شکر میکنیم که همین اینترنت نصفهونیمه را هنوز ازمان ندزدیدهاند.
فیلمهای قطعووصلشده را دادم یکی از دوستان وصل کرد به هم و شد این:
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یادم است برای ترجمهی این کتاب با مترجمش، آقای اللهدادی، دو سه باری بحث کردیم. مترجم کل کتاب را دوست داشت اما پایانش را نه. من بیشتر از موضوع، پایان غافلگیرکنندهی کتاب را دوست داشتم. خلاصه که خوشحالم مخاطبان، هم کل کتاب را که مورد توجه مترجم بود پسندیدند و هم پایانش را، و همین باعث شد کتاب، در وانفسای تیراژهای دویست، سیصدتایی و سبدهای خالیِ خانوار، تجدید چاپ شود.
البته در این معرفی، جز شکایت از اوضاع اینترنت، دربارهی دیگر آثار پوئرتولاس، خرید کپیرایت و معضلات آن هم حرف زدهایم.
#دخترکی_که_ابری_به_بزرگی_برج_ایفل_را_بلعیده_بود
نوشته: #رومن_پوئرتولاس
ترجمه: #ابوالفضل_الله_دادی
#گروه_انتشاراتی_ققنوس
البته در این معرفی، جز شکایت از اوضاع اینترنت، دربارهی دیگر آثار پوئرتولاس، خرید کپیرایت و معضلات آن هم حرف زدهایم.
#دخترکی_که_ابری_به_بزرگی_برج_ایفل_را_بلعیده_بود
نوشته: #رومن_پوئرتولاس
ترجمه: #ابوالفضل_الله_دادی
#گروه_انتشاراتی_ققنوس