سلطان غزل معاصر ( حسين منزوى ) و ساير مفاخرایران زمین
1.41K subscribers
1.25K photos
23 videos
1 file
1 link
ارتباط با مدير :

@F_ehh5






نام من عشق است

آیا مى شناسيدم؟


#حسين_منزوي

🌹👈
Download Telegram
🍃#تا_قیامت🍃



به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بی‌رخ و زلفت نه بخسبم نه بخیزم

ز جلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم

بده آن آب ز کوزه که نه عشقی است دوروزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم

به خدا شاخ درختی که ندارد ز تو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کنده هیزم

بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدر معلا چو توی نیست ملازم

همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم



#مولانا

🌹👈
🍃#چه_سود؟🍃



گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟

بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟

بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست

گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟

به انتظار توان روی دوستان دیدن

دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟

ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد

ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟

ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم

چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟

ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن

از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟

اگر چه باده امید می کشد، خسرو

ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟

 

#امیرخسرو_دهلوی

🌹👈
🍃#بیم🍃



بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده ى دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را



#امیرخسرو_دهلوی

🌹👈
🍃#مرغ_مهاجر🍃




زندگي حس غريبي است که يک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار مي رقصند
من در کنار تو به آرامش مي رسم

و آنجا که هيچ کس به ياد ما نيست
تو را عاشقانه مي بوسم
تا با گرمي نفسهايم ، به لبانت جان دهم
و با گرمي نفسهايت ، جاني دوباره گيرم

دوستت دارم
با همه هستي خود ، اي همه هستي من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را


#نیما_یوشیج

🌹👈
🍃#خانه_ی_دل🍃



ما به تماشای تو بازآمدیم
جانب دریای تو بازآمدیم

سیل غمت خانهٔ دل را بِبُرد
زود به صحرای تو بازآمدیم

چون سَرِ ما مطبخ سودای توست
بر سَرِ سودای تو بازآمدیم

از سَرِ چه صد رسن انداختی
تا سوی بالای تو بازآمدیم

نالهٔ سرنای تو در جان رسید
در پِیِ سرنای تو بازآمدیم
 

#مولانا

🌹👈
🍃#بار_فراق🍃



خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست



#سعدی

🌹👈
🍃#جاذبه🍃



تا در سر من نشئه‌ دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته‌ افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله من حسرت پروانه شدن بود


#فاضل_نظری

🌹👈
🍃#یار_گندم_گون🍃




در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس

یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری
ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس

میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان
نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس

غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان
قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟

کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک
بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس

یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو
هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس

خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها
تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس

دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست
من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس

اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست
بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس
 


#اوحدی

🌹👈
🍃



تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس




#اوحدی

🌹👈
🍃#با_تو_بودن🍃



باتو بودن خوب است
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی‌ست
مثل بوی گل در تاریکی، وسوسه انگیز است.

بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناک است
مثل بوی باد خنک تابستان
مثل تاریکی، خواب‌انگیز است.

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس‌های بلند آتش
می‌برد چشم خیالم را
تا بیابان‌های دورترین خاطره‌ها
که در آن‌ها گنجشکان بر سنبل گندم‌ها
اهتزازی دارند
که در آن‌ها گل‌ها با اخترها رازی دارند.

نوشخند تو
می‌برد گرگ نگاهم را
تا چراگاه چالاکترین آهوها
می‌برد آرزوی دستم را
تا نهان مانده‌ترین گوشه اندام تو
-این پهنه پاک زیبا.

مثل دریایی تو
اندوه انگیزو غرور آهنگ
مثل دریای بزرگ بوشهر
که پر از زورق آزاد پریشانگرد است.

مثل زورق که پر از مرد است
مثل ساحل که پر از آواز است
مثل دشتستان
که بزرگ و باز است.

با تو بودن خوب است
تو چراغی، من شب
که به نور تو کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن توست
خوش خوشک می خوانم
تودرختی، من آب
من کنار تو آواز بهاران را،
می‌خندم و می‌خوانم و می‌گریم و می‌خوانم

با تو بودن خوب است
توقشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن می‌گویی
مثل هر وقت که برمی‌گردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی درآب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم.



#منوچهر_آتشی

🌹👈
🍃



بتا تا زار چون تو دلبرستم
به تن عود و به سینه مجمرستم
اگر جز مهر تو اندر دلم بی
به هفتاد و دو ملت کافرستم



#بابا_طاهر

😔
🍃#بی_سر_و_سامانی🍃



من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام

تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام

می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام

اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام

تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام

مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام

سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام

بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام

زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام



#فروغی_بسطامی

🌹👈
🍃



سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام


#فروغی_بسطامی

🌹👈
🍃#یار_من🍃



بویی همی‌آید مرا، مانا که باشد یار من

بر یاد من پیمودْ مِی، آن باوفا خَمّار من

کِی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش

هر لحظه معجونی کُند، بَهرِ دلِ بیمارِ من

خاصه کنون از جوش او، زان جوش بی روپوش او

رحمت چو جیحون می رود، در قُلزَم اسرار من

پَرده‌ْست بر احوال من، این گفتن و این قال من

ای ننگِ گلزارِ ضمیر، از فِکرتِ چون خار من

کو نعره‌ای یا بانِگی، اندر خور سودای من؟

کو آفِتابی یا مَهی، مانندهٔ اَنوار من؟

این را رها کن، قیصری، آمد ز روم اندر حَبَش

تا زنگ را برهم زند، در بردن زنگار من

نَظّاره کن کز بام او، هر لحظه‌ای پیغام او

از روزن دل می رسد، در جان آتشخوار من

لافِ وصالش چون زنم؟ شرحِ جمالش چون کُنم؟

کان طوطیان سر می‌کشند از دام این گفتار من

اندرخور گفتارِ من، مَنگر به سوی یارِ من

سینای موسی را نگر، در سینهٔ اَفگارِ من

امشب در این گفتارها، رمزی از آن اسرارها

در پیش بیداران نهد، آن دولتِ بیدار من

آن پیل بی‌خواب ای عجب! چون دید هندُستان به شب؟

لیلی درآمد در طلب، در جان مجنون وار من

امشب ز سیلاب دلم، ویران شود آب و گلم

کآمد به میرابیِّ دل، سرچشمهٔ اَنهار من

بر گوشِ من زد غُرَّه‌ای، زان مست شد هر ذرّه‌ای

بانگ پَریدن می‌رسد، زان جعفرِ طَیّار من

یا رب به غیرِ این زبان، جان را زبانی دِه، روان

در قطع و وصلِ وحدتت، تا بسکلد زُنّارِ من

صبر از دل من بُرده‌ای، مست و خرابم کرده‌ای

کو علمِ من؟ کو حلمِ من؟ کو عقلِ زیرکسارِ من؟

این را بپوشان ای پسر، تا نشنود آن سیمبَر

ای هر چه غیرِ دادِ او، گر جان بُوَد، اَغیارِ من

ای دلبرِ بی‌جفتِ من، ای نامَده در گفتِ من

این گفت را زیبی ببخش، از زیور ای سَتّار من

ای طوطیِ هم‌خوان ما، جز قندِ بی‌چونی مَخا

نی عین گو و نی عَرَض، نی نقش و نی آثار من

از کفر و از ایمان رَهَد، جان و دلم آن سو رود

دوزخ بُوَد گر غیر آن، باشد فَن و کردار من

ای طَبله‌ام پُر شِکَّرت، من طبلِ دیگر چون زنم؟

ای هر شِکن از زلف تو، صد نافه و عطّار من

مهمانیَم کن ای پسر، این پرده می‌زن تا سحر

این است لوت و پوت، من باغ و رز و دینار من

خفتهْ‌دلم بیدار شد، مستِ شبم هشیار شد

برقی بزد بر جان من، زان ابرِ با مِدرارِ من

در اوّلین و آخرین، عشقی بِنَنْمود این چنین

اَبصار عبرت دیده را، ای عَبرةُ الاَبصار من

بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مؤمن و کافر شدم

گَه پا شدم گَه سر شدم، در عودت و تکرار من

روزی برون آیم ز خَود، فارغ شوم از نیک و بد

گویم صفات آن صَمَد، با نُطقِ در انبار من

جانم نشد زین‌ها خُنک، یا ذَاالسماء و الحبَک

ای گلرُخ و گلزار من، ای روضه و اَزهار من

امشب چه باشد؟ قرن‌ها، ننشانَد آن نار و لَظی

من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من

هر دَم جوان‌تر می‌شوم، وز خود نهان‌تر می‌شوم

همواره آن‌تر می‌شوم، از دولت هموار من

چون جُزوِ جانم، کُل شوم، خار گُلم هم گُل شوم

گشتم سَمِعْنا، قُل شوم، در دورهٔ دَوّارِ من

ای کف زنم مُختَل مَشو، وی مطربم کاهِل مَشو

روزی بخواهد عذرِ تو، آن شاهِ باایثار من

روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او

روزی پریشانی کنی، در عشق، چون دستار من

کَرده‌ْست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او

فریاد از این قانون نو، کاشکست چَنگش تار من

مجنون که باشد پیش او؟ لیلی بُوَد دلْ‌ریشِ او

ناموس لِیلییّان بَرَد، لیلیِّ خوش‌هنجار من

دست پدر گیر ای پسر، با او وفا کن تا سحر

کِامشب منم اندر شَرَر، زان ابرِ آتشبارِ من

زان مِی حرام آمد که جان، بی‌صبر گردد در زمان

نحس زُحَل نَدْهَد رَهَش، در دید مَهْ‌دیدارِ من

جان گر همی‌لرزد از او، صد لرزه را می ارزد او

کو دیده‌های موجْ جو، در قُلزَم زخّار من

من تا قیامت گویَمَش، ای تاجدار پنج و شـَش

حیرت همی حیران شود، در مبعث و اِنشار من

خواهی بگو خواهی مگو، صبری ندارم من از او

ای روی او امسال من، ای زلف جَعدش پار من

خَلقان ز مرگ اندر حَذَر، پیشش مرا مُردن شکر

ای عمر بی‌او مرگ من، وی فخر بی‌او عار من

آه از مَهِ مُختل شده، وز اختر کاهل شده

از عقده من فارغ شده، بی‌دانش فَوّار من

بر قُطب گردم ای صَنَم، از اخترانْ خلوت کُنم

کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ اَحرار من؟

پهلو بِنِه ای ذوالبَیان، با پهلوان کاهلان

بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من

جز شمس تبریزی، مگو جز نصر و پیروزی مگو

جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مَدان اِقرار من

 

#مولانا

🌹👈
🍃#پشت_هیچستانم🍃



سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من"



#سهراب_سپهری

🌹👈
🍃#خانه_دوست🍃



درفلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است...
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟"


#سهراب_سپهری

🌹👈
🍃#چيستان_بی_جواب🍃



ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟

زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لبِ بی خنده باید جای خندیدن گریست

زندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی است

عشق عین آبِ ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟

تا ابد در پاسخ این چیستانِ بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنینِ چیست؟ چیست؟...


#قیصر_امین_پور

🌹👈
🍃#شاه_پریان🍃



"تو آن ماهی که در گردون نگنجی

تو آن آبی که در جیحون نگنجی

تو آن دُرّی که از دریا فزونی

تو آن کوهی که در هامون نگنجی

چه خوانم من فسون ای شاه پریان

که تو در شیشه و افسون نگنجی

تو لیلیی ولیک از رشک مولی

به کنج خاطر مجنون نگنجی

تو خورشیدی قبایت نور سینه است

تو اندر اطلس و اکسون نگنجی

توی شاگرد جان افزا طبیبی

در استدلال افلاطون نگنجی

تو معجونی که نبود در ذخیره

ذخیره چیست در قانون نگنجی

بگوید خصم تا خود چون بود این

تو از بی‌چونی و در چون نگنجی

چنین بودی در اشکمگاه دنیا

بگنجیدی ولی اکنون نگنجی

مخوان در گوش‌ها این را خمش کن

تو اندر گوش هر مفتون نگنجی"



#مولانا

🌹👈
#غزل_۲۴۰



وقتی تو در می‌زنی، من دلم پر می‌زند
می‌گوید: آه، بگشا! عشق است در می‌زند

می‌آیی، می‌نشینی، روبرویِ من، آن‌گاه
بهار، گُل می‌دهد، خورشید، سر می‌زند

تا دیگران بجنبند، نگاهِ تشنهِٔ من
در میخانهٔ چشمت، دو، سه ساغر می‌زند

شوقِ تو دارد، اما، رخصتِ پروازش نیست
پشتِ دهانِ عشقم، بوسه پرپر می‌زند

در طیفِ پیراهنت، به چه می‌ماند تنت؟
گُلِ یاسی که گاهی، به نیلوفر می‌زند

چه رمز و رازی دارد، سازت؟ که مایه‌ای را
صد بار، اگر می‌زند، نامکرّر می‌زند

همنوازی می‌کند، چشمت با چشمم، امّا
هر راهی را نگاهت، دلنشین‌تر می‌زند

دهانت حرفی دارد، با دیگران و چشمت
با من و تنها با من، حرفی دیگر می‌زند

حرفی که معنی‌اش را، تنها جفتت می‌فهمد
مانندِ بق‌بقویی، که کبوتر می‌زند

از تو می‌سوزم، امّا، نمی‌میرم که قُقنوس
نبضِ دوباره زایی‌ش، در خاکستر می‌زند.



#حسین_منزوی

🌹👈