━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
زلیخا از درد زایمان نمی ترسید.
از اجنه و اشباح نمی ترسید.
از جن و آل که با جگر زن زائو تغذیه می کرد نمی ترسید. از پنجه خونین مرگ و چنگال بی رحم اجل نمیترسید. ترس بزرگ تری داشت. ترسی سهمگین تر و کشنده تر از همه ترس ها! می ترسید که باز به جای پسر دختر بیاورد و بار دیگر نزد سر و همسر ننگین و شرمنده شود. پس از چهارده سال ازدواج و هفت دختر پیدر پی، اکنون نوبت به فرزند هشتم رسیده بود.
نام نخستین دخترش گلنار بود. فقط این نام را خود برگزیده بود. اسامی دختران دیگر همه اضطراری و اجباری و همه به امید جلوگیری از تولد مولود دختر انتخاب شده بود: دختربس، گل بس، ماه بس، قز بس، کفایت، کافی! خانواده صفدر و زلیخا، عضو یک تیره کوچک کوه نشین جنگلی از ایل بزرگ ممسنی بود.
ایل پسر می خواست. در ایل تنها پسر بود که می توانست اجاق خانه را روشن کند. اجاق پدران دختردار را کور و خاموش می پنداشتند و به حال زار مادران دخترزا غم و غصه میخوردند. ایل با آن همه مادر رشید، دختر را حقیر می شمرد. ایل با آن همه زن سرافراز- چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم اسارت به دست دشمن، گیسو به هم می بافتند و از قلعه های مرتفع خود را به زمین می انداختند- دختر را ارث نمی داد. جهیزیه و مهریه نمیداد. او را بر سر سفره مرد نمینشاند. دختر را به مدرسه ها که تازه باز شده بودند نمیفرستاد. خواهر را با برادر برابر نمیدانست. بابت بهای دختر شیربها میگرفت. او را گویی می فروخت و گاه آن چنان گران می فروخت که دختر و همسرش را به خاک سیاه مینشاند. در این اجتماع کوچک لر زبان کوهستانی از اطلاق کلمه بچه به دختر خودداری می شد. فقط پسرها بچه های خانواده بودند.
بارها میهمانان و رهگذران از صفدر شمار فرزندانش را پرسیده بودند و او، شرمنده و سربه زیر پاسخ داده بود بچه ندارم.
زلیخا بی آنکه گناهی کرده باشد گناهکار بود بی آنکه محکمهای صورت گیرد محکوم بود.
صفدر شریک جرمش بود، ولی او پدر بود. مرد بود. گناهش بخشودنی بود. دوش ناتوان زلیخا برای بار گناه، مناسب تر و سزاوارتر بود.
او زن بود. مادر بود.
گناهش غیرقابل بخشایش بود. طعنه ها و طنزها، ملامت ها و شماتت ها همه رو به سوی او داشتند.
زلیخا دندان روی جگر می گذاشت و این شکنجه عظیم را به دشواری تحمل می کرد.
✍🏻: #محمد_بهمن_بیگی
بخارای من ایل من
#زن_زندگی_آزادی
━··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب ، روزتان دلچسب
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
زلیخا از درد زایمان نمی ترسید.
از اجنه و اشباح نمی ترسید.
از جن و آل که با جگر زن زائو تغذیه می کرد نمی ترسید. از پنجه خونین مرگ و چنگال بی رحم اجل نمیترسید. ترس بزرگ تری داشت. ترسی سهمگین تر و کشنده تر از همه ترس ها! می ترسید که باز به جای پسر دختر بیاورد و بار دیگر نزد سر و همسر ننگین و شرمنده شود. پس از چهارده سال ازدواج و هفت دختر پیدر پی، اکنون نوبت به فرزند هشتم رسیده بود.
نام نخستین دخترش گلنار بود. فقط این نام را خود برگزیده بود. اسامی دختران دیگر همه اضطراری و اجباری و همه به امید جلوگیری از تولد مولود دختر انتخاب شده بود: دختربس، گل بس، ماه بس، قز بس، کفایت، کافی! خانواده صفدر و زلیخا، عضو یک تیره کوچک کوه نشین جنگلی از ایل بزرگ ممسنی بود.
ایل پسر می خواست. در ایل تنها پسر بود که می توانست اجاق خانه را روشن کند. اجاق پدران دختردار را کور و خاموش می پنداشتند و به حال زار مادران دخترزا غم و غصه میخوردند. ایل با آن همه مادر رشید، دختر را حقیر می شمرد. ایل با آن همه زن سرافراز- چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم اسارت به دست دشمن، گیسو به هم می بافتند و از قلعه های مرتفع خود را به زمین می انداختند- دختر را ارث نمی داد. جهیزیه و مهریه نمیداد. او را بر سر سفره مرد نمینشاند. دختر را به مدرسه ها که تازه باز شده بودند نمیفرستاد. خواهر را با برادر برابر نمیدانست. بابت بهای دختر شیربها میگرفت. او را گویی می فروخت و گاه آن چنان گران می فروخت که دختر و همسرش را به خاک سیاه مینشاند. در این اجتماع کوچک لر زبان کوهستانی از اطلاق کلمه بچه به دختر خودداری می شد. فقط پسرها بچه های خانواده بودند.
بارها میهمانان و رهگذران از صفدر شمار فرزندانش را پرسیده بودند و او، شرمنده و سربه زیر پاسخ داده بود بچه ندارم.
زلیخا بی آنکه گناهی کرده باشد گناهکار بود بی آنکه محکمهای صورت گیرد محکوم بود.
صفدر شریک جرمش بود، ولی او پدر بود. مرد بود. گناهش بخشودنی بود. دوش ناتوان زلیخا برای بار گناه، مناسب تر و سزاوارتر بود.
او زن بود. مادر بود.
گناهش غیرقابل بخشایش بود. طعنه ها و طنزها، ملامت ها و شماتت ها همه رو به سوی او داشتند.
زلیخا دندان روی جگر می گذاشت و این شکنجه عظیم را به دشواری تحمل می کرد.
✍🏻: #محمد_بهمن_بیگی
بخارای من ایل من
#زن_زندگی_آزادی
━··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب ، روزتان دلچسب
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
گردنم چون ماه هرگز نیست،
زیر بار منّت خورشید.
گر چه میدانم،
با چراغ کوچک من، شب نمیمیرد،
تیرگی پایان نمیگیرد،
روشن از گهواره تا گورم.
هر چه هستم، نطفهی نورم.
این منم شبتاب روشنکار!
بی گمان هر شب که خوابش می برد خورشید،
دیدهای چشم مرا بیدار.
چشم دل را داشت باید روشن از امید.
* * *
آفتاب.
با هزاران نیزهی زر، باز،
از سیاه شب گریزان است.
من سرافرازم که میمانم دراین تاریک جان آزار.
با سیاهی می کنم پیکار.
من که شبتابم ندارم هیچ از شب باک.
کاشکی می ماندی ای خورشید و میدادیم،
هر دو با هم سینه و پهلوی او را چاک!
✍🏻: ##قدمعلی_سرامی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، چراغ امید دلتان فروزان به فردایی روشن
#روز_خوب سهم ماست
#ایرانی_سربلند
#زن_زندگی_آزادی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرامروز
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
گردنم چون ماه هرگز نیست،
زیر بار منّت خورشید.
گر چه میدانم،
با چراغ کوچک من، شب نمیمیرد،
تیرگی پایان نمیگیرد،
روشن از گهواره تا گورم.
هر چه هستم، نطفهی نورم.
این منم شبتاب روشنکار!
بی گمان هر شب که خوابش می برد خورشید،
دیدهای چشم مرا بیدار.
چشم دل را داشت باید روشن از امید.
* * *
آفتاب.
با هزاران نیزهی زر، باز،
از سیاه شب گریزان است.
من سرافرازم که میمانم دراین تاریک جان آزار.
با سیاهی می کنم پیکار.
من که شبتابم ندارم هیچ از شب باک.
کاشکی می ماندی ای خورشید و میدادیم،
هر دو با هم سینه و پهلوی او را چاک!
✍🏻: ##قدمعلی_سرامی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
✋🏼درود و ادب، چراغ امید دلتان فروزان به فردایی روشن
#روز_خوب سهم ماست
#ایرانی_سربلند
#زن_زندگی_آزادی
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher