صبح و شعر
641 subscribers
2.11K photos
266 videos
324 files
3.15K links
ادبیات هست چون جهان برای جان‌های عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
ارتباط با ادمین @anahitagirl
Download Telegram
━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁✳️❁✦•‏​‏··•━

ما را مثل عقرب بار آورده‌اند؛ مثل عقرب!
ما مردم، صبح که سر از بالین برمی‌داریم تا شب که کـپه مرگمان را می‌گذاریم، مدام همدیگر را می‌گـَزیم!بخیلیم؛ بخیل! خوشمان می‌آید که سر راه دیگران سنگ بیاندازیم؛ خوشمان می‌آید که دیگران را خوار و فلج ببینیم.

اگر دیگری یک لقمه نان داشته ‌باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را می‌جوَد! تنگ نظریم ما مردم. تنگ نظر و بخیل! بخیل و بدخواه. وقتی می‌بینیم دیگری سر گرسنه زمین می‌گذارد، انگار خیال ما راحت تر است. وقتی می‌بینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم مایه خاطر جمعی ما هست. انگار که از سرپا بودن همدیگر بیم داریم!

✍🏻 #محمود_دولت‌آبادی
📚: #کلیدر

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

بشقاب املت و ژامبون را جلو هرولد گذاشت و شیشه مربای افرای روی کیک را از توی گنجه بیرون آورد. سپس روبه روی هرولد
پشت میز نشست .

گفت: «هرولد دلم می‌خواهد یک دقیقه آن روزنامه را کنار بگذاری .»
کریز روزنامه را برداشت و تا کرد.

مادرش عینکش را برداشت و گفت: «برای آینده‌ات تصمیمی گرفته‌ای؟ »

کریز گفت : « نه . »

فکر نمی کنی وقتش رسیده باشد؟» مادرش منظور بدی نداشت . چیزی که بود نگران بود.

کریز گفت: «فکر نکرده‌ام . »

مادرش گفت : «خداوند برای تک تک بندگانش کار دارد. روی زمینش دستی را نمی‌بینی که بیکار باشد.»

کریز گفت: «من یکی توی زمین او نیستم .»

ما همه توی زمین خدا هستیم.»

کربز مثل همیشه مضطرب و دمغ بود.
مادرش ادامه داد: «هرولد ، من خیلی دلواپس توام.
می دانم چه وسوسه هایی سر راه آدم کمین می‌کنند می‌دانم که آدم چقدر ضعیف است.
یادم هست ، پدر بزرگ عزیزت که عمرش را به تو داده، پدر خودم چه چیزها که از جنگ داخلی تعریف نمی کرد و من برای تو دعا می‌کردم . الآن هم صبح تا شب برایت دعا میکنم ، هر ولد . »

✍🏻 #ارنست_همینگوی
📚: خانه سرباز

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

هوم... هیچ‌کس نمی‌دونه فردا چه اتفاقی براش می‌افته.
مثلاً داریم راه می‌ریم، یه‌دفعه پامون به سنگ می‌خوره یا می‌افتیم تو جوی آب و همین باعث می‌شه که از یه حادثه‌ی بزرگ جون سالم به‌در ببریم.
صبح از خونه بیرون میاییم که بریم دنبال کاری، یه‌هو دوستی سر راه‌مون سبز می‌شه و بعد از احوال‌پرسی ما رو به جایی می‌بره که اون‌جا عاشق یه دختر خوشگل می‌شیم و بعد باهاش ازدواج می‌کنیم. به‌عقیده‌ی شما به این چیزها چی می‌شه گفت؟ هان؟؟
اگر پامون به سنگ نمی‌خورد یا توی جوی آب نمی‌افتادیم یا اون دوست رو نمی‌دیدیم، زندگی ما یه شکل دیگه می‌شد. داستان من هم مث یکی از همین حوادثه، به‌خاطر خوردن چند تا کتلت مسیر زندگیم عوض شد.

✍🏻 : #عزیز_نسین
📚: پخمه
مترجم: صالح سجادی

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

با خود فکر می‌کردم:
آدم با انسان متفاوت است.
آدمی در این جهان هیچ چیزی را نیافریده .بلکه ابداع کرده است. و چیزها را در همه ابعاد و تنوع بسط داده است همین.
او تیر وکمان را به بمب هسته‌ای. بال‌های کاغذی را به انواع جت و هواپیما/ غار نوشته‌ها را به کتابخانه‌های عظیم، غارنشینی را به برج نشینی و.....تبدیل کرده است.
بنابر این آدمی نه در درون آفرینش که در درون جهان بسط داده شده‌ی رویاها و وقایع زندگی میکند و مهم ترین فضیلتش هم این است که تولد را به مرگ و آغاز را به پایان بسط می‌دهد. و وقتی به قدرت می‌رسد «از آزادی استبداد می‌سازد»*.
و بشریت چه رنجی را متحمل شده است. چه رنج بی پایانی.
...اگر این گناه بر گردن نظام سرمایه سالاری و برده داری است ، بر گردن خود آدمی نیز هست. آدمی که فراموش کرده است :
"آدم " با "انسان " متفاوت است. ما آدم به دنیا می‌آییم و به سوی انسان شدن پیش میرویم. ومتاسفانه چه اندکند آدمیانی که به انسان تبدیل شده‌اند.

*نیما یوشیج

✍🏻 #هیوا_مسیح
📚: تعمدات....
سی سال شب نویسی کوتاه. "

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

پرسش این‌جاست که چطور می‌شود گم شد. اگر هیچ گاه گم نشده‌ای، هیچ گاه زندگی نکرده‌ای. اگر ندانی چطور گم شوی، تباه خواهی شد. زندگی کاشفانه جایی در میانهٔ سرزمین‌های ناشناخته قرار دارد.
عشقِ خوش‌فرجام داستانی واحد است،
اما عشقِ نافرجام دو یا چند روایت معارض و مغایر و عشق بی‌سرانجام مثل آینه‌ای‌ست که زیر پایت هزار تکه شده، اما باز هر تکه قصهٔ متفاوتی می‌گوید از این‌که آن عشق استثنایی بود، مصیبت بود، اگر این‌طور می‌شد، اگر آن‌طور نمی‌شد. این تکه‌قصه‌ها دوباره با هم چفت نمی‌شوند و این پایان قصه‌هاست.


✍🏻 : #ربکا_سولنیت
📚: نقشه‌هایی برای گم شدن

❤️لحظه‌هاتان عاشقانه

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

#برشی_از_یک_کتاب 📚

تو را به‌شدت دوست داشتم؛ البته همهٔ این‌ها تمام شده.
می‌دانم. می‌دانم که دیگر هیچ‌وقت به چیزی یا کسی برنمی‌خورم که سودایی در من برانگیزد.
می‌دانی، دل بستن به دیگری کار بزرگی است.
حتی، درست در اول کار، لحظه‌ای می‌رسد که باید از روی پرتگاهی پرید.
اگر بهش فکر کنی، نمی‌پری. می‌دانم که من دیگر هیچ‌وقت نخواهم پرید.

✍🏻 : #ژان_پل_سارتر
📚: تهوع

خانهٔ دلتان از عشق لبریز 🥰

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher
━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━

#يك_برگ_كتاب

━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 

ثریا سرش را بلند نمی‌کند. غمناک است و حرفی نمی‌زند. یادم می‌آید، قبل از انقلاب در زمان نخست‌وزیری شریف‌امامب و اعتصابات خونین علیه شاه، وقتی شوهر جوان ثریا خسرو ایمان، در قتل‌عام ۱۷ شهریور کشته شده بود، ما ثری را برای استراحت روحی و دوری از اغتشاش و ادامه تحصیلات رشته دکترا به دانشگاه سوربن پاریس بازگردانده بودیم، ولی پس از وقوع انقلاب و اوضاع در آغاز کمی متشنج، ثریا به دلیل تنهایی مادرش به تهران برگشته بود، گرچه هنوز پاسپورت و ویزای پنج‌ساله‌اش را برای گرفتن درجه دکترا داشت.
می‌گویم: ثری جان بهتره برگردی فرانسه…
هم برای خودت بهتره هم برای فرنگیس جان که حالش خوب است و هم خیالش در این روزها راحت‌تر می‌شود.
فرنگیس می‌گوید: چه عالی…
ولی ثریا هنوز سرش پایین است.
می‌گویم: برو عزیزم، خواهش می‌کنم. شما که ویزا داری.
سرش را کمی رو به پایین تکان می‌دهد.
می‌گویم: ما قبل از انقلاب و زمان شاه، کنسولگری انگلیس و کنسولگری آمریکا را پهلوی هم توی خرمشهر، توی خیابون لب رودخونه داشتیم. هر وقت می‌خواستیم برویم انگلیس یا آمریکا، پاسپورتمان را می‌دادیم اداره نقلیه شرکت، و یک کارمندش آن را از آبادان می‌برد اون دست آب و بعدازظهر پاسپورت را با مهر ویزا می‌آورد می‌گذاشت روی میزمون. و ما می‌رفتیم برای کار و تفریح. و حالا من برای گرفتن ویزای اداری باید تشریف ببرم سفارت انگلیس در فرانسه. خرمشهر کجا پاریس کجا…»

✍🏻 #اسماعیل_فصیح فراخور گرامی زادروزش 💐 مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚: تلخ‌کام
سبک ساده و بی‌تکلف‌اش باعث می‌شد آثارش جذاب، خواندنی و پر مخاطب شوند. او طبقه‌ی متوسط شهری و مناسبات‌شان را وارد رمان فارسی کرد. فصیح که در جذب مخاطب عام و خاص موفق بود از تجربیات زندگی‌اش در نوشتن و خلق شخصیت‌ها بهره می‌گرفت.

━•··‏​‏​​‏•✦❁💟❁✦•‏​‏··•​​‏━
@sobhosher