━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
تو برای من مظهر کس دیگری بودی، میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست در عشق این مطلب بهتر معلوم می شود، چون هر کس با قوه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد آن زن تصور نهایی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.
میخواهم بگویم که تو برای من یک موهوم دیگری هستی، یعنی به کسی شباهت داری که او، موهوم اول من بود.
برایت گفته بودم که پیش از تو در فرنگ ماگ را دوست داشتم ترا دوست داشتم چون شبیه او بودی ترا میبوسیدم و در آغوش میکشیدم بیخیال او پیش خودم تصور میکردم که اوست و حالا هم با تو به هم زدم چون تو که نماینده موهوم من بودی یادگار آن موهوم را چرکین کردی.
✍🏻 #صادق_هدایت
📚: صورتکها
📎فایل pdf کتاب را در صبح و شعر بخوانید👇🏻👇🏻
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
تو برای من مظهر کس دیگری بودی، میدانی هیچ حقیقتی خارج از وجود خودمان نیست در عشق این مطلب بهتر معلوم می شود، چون هر کس با قوه تصور خودش کس دیگری را دوست دارد و این از قوه تصور خودش است که کیف میبرد نه از زنی که جلوی اوست و گمان میکند که او را دوست دارد آن زن تصور نهایی خودمان است، یک موهوم است که با حقیقت خیلی فرق دارد.
میخواهم بگویم که تو برای من یک موهوم دیگری هستی، یعنی به کسی شباهت داری که او، موهوم اول من بود.
برایت گفته بودم که پیش از تو در فرنگ ماگ را دوست داشتم ترا دوست داشتم چون شبیه او بودی ترا میبوسیدم و در آغوش میکشیدم بیخیال او پیش خودم تصور میکردم که اوست و حالا هم با تو به هم زدم چون تو که نماینده موهوم من بودی یادگار آن موهوم را چرکین کردی.
✍🏻 #صادق_هدایت
📚: صورتکها
📎فایل pdf کتاب را در صبح و شعر بخوانید👇🏻👇🏻
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
Telegram
صبح و شعر
ادبیات هست چون جهان برای جانهای عاصی کافی نیست.🥰😍 🎼🎧📖📚
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
چه هوسهایی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت.
فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید.
مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم.
حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم.
آیا آنوقت خوشوقت بودم؟
نه، چه اشتباه بزرگی!
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است.
نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم.
شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم.
اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بهجانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
****
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت.
اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم.
نه یک احساساتی هست،
یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
✍🏻: #صادق_هدایت
📚 : زنده بهگور
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
چه هوسهایی به سرم میزند! همینطور که خوابیده بودم دلم میخواست بچه کوچک بودم، همان گلین باجی که برایم قصه میگفت و آب دهن خودش را فرو میداد اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آب و تاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بهم میرفت.
فکر میکنم میبینم برخی از تیکههای بچگی بخوبی یادم میآید.
مثل اینست که دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم.
حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهوده خودم را میبینم.
آیا آنوقت خوشوقت بودم؟
نه، چه اشتباه بزرگی!
همه گمان میکنند بچه خوشبخت است.
نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زیرکاه بودم.
شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میکردم، ولی در باطن کمترین زخم زبان یا کوچکترین پیش آمد ناگوار و بیهوده ساعتهای دراز فکر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم.
اصلا مرده شور این طبیعت مرا ببرد، حق بهجانب آنهایی است که میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
****
چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت.
اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم.
نه یک احساساتی هست،
یک چیزهایی هست که نمیشود به دیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میکنند، هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت میکند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
✍🏻: #صادق_هدایت
📚 : زنده بهگور
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 روزی به #صادق_هدایت گفتم : داستانهایی که مینویسی نتایج اخلاقی ندارد و خواننده را راهنمایی نمیکند .
قطعه کاغذی برگرفت و حکایتی به این مضمون نوشت :
«مادر شوهری با عروس خود بد رفتاری میکرد ...
روزی پیرزن برای پختن نان بر سر تنور بود .
عروس پای مادر شوهر را بلند کرد و در تنور افکند.
این حکایت به ما تعلیم میدهد که هیچ وقت عروس و مادر شوی را نباید در خانه تنها گذاشت !»
ساده و آسان نوشت و پیش من افکند و گفت:
این هم داستان با نتیجه! 😉😁
✍🏻: #حبیب_یغمایی
@sobhosher
🔹 روزی به #صادق_هدایت گفتم : داستانهایی که مینویسی نتایج اخلاقی ندارد و خواننده را راهنمایی نمیکند .
قطعه کاغذی برگرفت و حکایتی به این مضمون نوشت :
«مادر شوهری با عروس خود بد رفتاری میکرد ...
روزی پیرزن برای پختن نان بر سر تنور بود .
عروس پای مادر شوهر را بلند کرد و در تنور افکند.
این حکایت به ما تعلیم میدهد که هیچ وقت عروس و مادر شوی را نباید در خانه تنها گذاشت !»
ساده و آسان نوشت و پیش من افکند و گفت:
این هم داستان با نتیجه! 😉😁
✍🏻: #حبیب_یغمایی
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
مرجان ...
تو مرا کُشتی ...
به که بگویم ؟
مرجان ...
عشق تو مرا کُشت ...
اشک در چشمانش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید . آنوقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد. ولی نصف شب ، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پُر پیچ و خم ، باغهای دلگشا و شراب ارغوانیش به خواب میرفت ، آنوقتی که ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند ، آنوقتی که مرجان با گونههای گلگونش آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داشآکل حقیقی داشآکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید . تپش آهسته قلب ، لب های آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد . ولی هنگامیکه از خواب میپرید به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اطاق به دور خودش میگشت.
✍🏻: #صادق_هدایت فراخور گرامی زادروزش💐(۲۸بهمن) مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚 : داش آکل
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
مرجان ...
تو مرا کُشتی ...
به که بگویم ؟
مرجان ...
عشق تو مرا کُشت ...
اشک در چشمانش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید . آنوقت با سردرد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد. ولی نصف شب ، آن وقتی که شهر شیراز با کوچههای پُر پیچ و خم ، باغهای دلگشا و شراب ارغوانیش به خواب میرفت ، آنوقتی که ستارهها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند ، آنوقتی که مرجان با گونههای گلگونش آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داشآکل حقیقی داشآکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودربایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش میکشید . تپش آهسته قلب ، لب های آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونههایش بوسه میزد . ولی هنگامیکه از خواب میپرید به خودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانهها در اطاق به دور خودش میگشت.
✍🏻: #صادق_هدایت فراخور گرامی زادروزش💐(۲۸بهمن) مانا یاد و نامش🙏🏻☘️
📚 : داش آکل
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━··•✦❁🍂❁✦•··•━
#نثرفارسی
━··•✦❁🍁❁✦•··•━
مثل این بود که فشار و وزن روی سینهام برداشته شد ، مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز میکردم، یکجور کیف عمیق و ناگفتنی سر تا پایم را گرفت.
از قید بار تنم آزاد شده بودم ، تمام وجودم بطرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود - یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا - بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و درین رنگها و اشکال حل میشد - در امواجی غوطهور بود که پر از نوازشهای اثیری بود .
صدای قلبم را میشنیدم ، حرکت شریانم را حس میکردم ، این حالت برای من پر از معنی و کیف بود.
✍🏻: #صادق_هدایت
📚: #بوف_کور
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#نثرفارسی
━··•✦❁🍁❁✦•··•━
مثل این بود که فشار و وزن روی سینهام برداشته شد ، مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز میکردم، یکجور کیف عمیق و ناگفتنی سر تا پایم را گرفت.
از قید بار تنم آزاد شده بودم ، تمام وجودم بطرف عالم کند و کرخت نباتی متمایل شده بود - یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا - بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و درین رنگها و اشکال حل میشد - در امواجی غوطهور بود که پر از نوازشهای اثیری بود .
صدای قلبم را میشنیدم ، حرکت شریانم را حس میکردم ، این حالت برای من پر از معنی و کیف بود.
✍🏻: #صادق_هدایت
📚: #بوف_کور
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
.
❌ استفاده از عکسهای یک نقاش لهستانی به جای صادق هدایت
برخی از سایتهای خبری مثل رکنا، عکسهایی را با عنوان «سلفی دیده نشده #صادق_هدایت و معشوقه فرانسویاش» منتشر کردهاند.
🔹مردی که در تصاویر دیده میشود شباهت ظاهری زیادی به صادق #هدایت، نویسنده ایرانی دارد؛ اما این عکسها ارتباطی با او ندارد.
این شخص، #آندره_روبلوسکی، نقاش مشهور لهستانی است؛ هنرمندی که سال ۱۹۵۷ در ۲۹ سالگی بر اثر سانحه #کوهنوردی از دنیا رفت.
@sobhosher
❌ استفاده از عکسهای یک نقاش لهستانی به جای صادق هدایت
برخی از سایتهای خبری مثل رکنا، عکسهایی را با عنوان «سلفی دیده نشده #صادق_هدایت و معشوقه فرانسویاش» منتشر کردهاند.
🔹مردی که در تصاویر دیده میشود شباهت ظاهری زیادی به صادق #هدایت، نویسنده ایرانی دارد؛ اما این عکسها ارتباطی با او ندارد.
این شخص، #آندره_روبلوسکی، نقاش مشهور لهستانی است؛ هنرمندی که سال ۱۹۵۷ در ۲۹ سالگی بر اثر سانحه #کوهنوردی از دنیا رفت.
@sobhosher