━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
آنها در خیابانها میروند مردی با تهریش، شتابزده میگذرد؛ به تنهای كه ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟
من پی واجبالقتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت!
هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفسزنان میگوید: حكم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش.
لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است.
این ملعون چه شكلی است؟
هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ كس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا.
مرد شتابزده میرود،
و هدایت به سایههایش میگوید: این یكی از آنها است.
چندی است دنبالش هستند.
پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حكم قتلش را دادند.
آنها از حاجیآقا دستور میگیرند. سایهها، نوشته را میشناسند؛ داستان چند قشری كه میآیند فرنگ را اصلاح كنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ میشوند.
✍🏻: #بهرام_بیضایی
📚 : صادق هدایت: روز آخر
📎لینک متن کامل را در صبح و شعر بیابید👇🏻👇🏻
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
آنها در خیابانها میروند مردی با تهریش، شتابزده میگذرد؛ به تنهای كه ندانسته میزند میماند و میپرسد شما ایرانی هستید؟
من پی واجبالقتلی به اسم هدایت میگردم؛ صادق هدایت!
هدایت میگوید: نه، من هادی صداقتم. مرد نفسزنان میگوید: حكم خونش را دارم ولی به صورت نمیشناسمش.
لعنت به چاپارخانه وطنی! مدتهاست از تهران فرستاده شده و هنوز در راه است.
این ملعون چه شكلی است؟
هدایت میگوید: او تصویری ندارد؛ مدتها است شبیه هیچ كس نیست؛ نه هموطنانش، نه مردم اینجا.
مرد شتابزده میرود،
و هدایت به سایههایش میگوید: این یكی از آنها است.
چندی است دنبالش هستند.
پس از دست به دست شدن نسخه فی بلادالافرنجیه، حكم قتلش را دادند.
آنها از حاجیآقا دستور میگیرند. سایهها، نوشته را میشناسند؛ داستان چند قشری كه میآیند فرنگ را اصلاح كنند و خودشان آلوده فسق و فجور فرنگ میشوند.
✍🏻: #بهرام_بیضایی
📚 : صادق هدایت: روز آخر
📎لینک متن کامل را در صبح و شعر بیابید👇🏻👇🏻
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضهها!احمقها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونهام به صدا در اومد و پستچی نامهای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامهای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشتهام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفتهام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکسهاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامهاش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامهای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشدهای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟
سی ساله که منتظرم!
✍🏻: #روزبه_معین
📚 : قهوه سرد آقای نویسنده
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
صاحب این عکس را میشناسید؟
این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت:بی عرضهها!احمقها!دیگه هیچ فروشی نداریم،ورشکست شدیم!
این شد که همه روی ایدههای تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم،داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونهام به صدا در اومد و پستچی نامهای رو اشتباهی به من سپرد،وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامهای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:
ریحانه جان،سلام
حالت خوب است؟سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمیآوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی سواد چگونه برایت نامه نوشتهام،راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفتهام،تو کجایی؟آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.
ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند،برای من هم زن گرفتند،خدا بیامرز اجاقش کور بود،یا من اجاقم کور بود،الله اعلم،اما با هم ساختیم،او هم از عشق من و تو خبر داشت.چند سال پیش جانش را داد به شما.
ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد،دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم،نمی دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت.سی سال است که منتظرم،قربان تو. ناصر
این نامه به همراه عکسهاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد،همه زنگ زدن،حتی دکترهای مغز و اعصاب،هر کسی خواست یه جور کمک کنه
بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت ترکوندی پسر،حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟
گفتم ناصری وجود نداره!اون نامه رو خودم نوشتم و عکسها هم الکی بودن،مگه نمیخواستی فروش کنی؟بفرما، مردم عاشق داستانهای واقعی هستن
مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت:ولی ریحانه پیدا شده!
باورم نمی شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
چیزی نگفت و شناسنامهاش رو نشونم داد،راست میگفت،ریحانه بود.
گفتم ببین مادر جان،این یه داستان خیالیه،هیچ نامهای در کار نیست،من عذر میخوام از شما،اما انگار اشتباه شده.
کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می رفت گفت:
میشه اگه باز کسی گمشدهای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟
سی ساله که منتظرم!
✍🏻: #روزبه_معین
📚 : قهوه سرد آقای نویسنده
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اندیشیدن را جدی بگیریم.
اندیشیدن.
آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید بهمثابهی یک کار مهم تلقی بشود.
اندیشهورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید – فقط – در بند گفتن باشد.
برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.
چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟
✍🏻: #محمود_دولت_آبادی
📚 : نون نوشتن (صفحه ۹)
پاسداشت آنانکه نوشتن را زیستهاند تا #زندگی زیباتری فرا روی نگاه ما بگستزند.
روز جهانی نویسنده فرخنده💐
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اندیشیدن را جدی بگیریم.
اندیشیدن.
آنچه ما کم داریم مردان و زنانی است که اندیشیدن را جدی گرفته باشند.
اندیشیدن باید بهمثابهی یک کار مهم تلقی بشود.
اندیشهورزیدن. بند زبان را ببندیم و بال اندیشه را بگشاییم. نویسنده نباید – فقط – در بند گفتن باشد.
برای گفتن همیشه وقت هست، اما برای اندیشیدن ممکن است دیر بشود.
چرا یک نویسنده نباید مغز خود را برای اندیشیدن و برای تخیل تربیت کند؟
✍🏻: #محمود_دولت_آبادی
📚 : نون نوشتن (صفحه ۹)
پاسداشت آنانکه نوشتن را زیستهاند تا #زندگی زیباتری فرا روی نگاه ما بگستزند.
روز جهانی نویسنده فرخنده💐
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher