❄️🍁
لبخند تو اندازهی خورشید قشنگ است
چشمان شما معجزهی حضرت محبوب
ای روشنیِ زندگیام صبح قشنگ است
وقتی که بخوانم ز نگاهت غزلی خوب
✍🏻: #ناشناس
🎤: #ناهیدپرپینچی
درود صبحتون زیبا🍂❄️
@sobhosher
لبخند تو اندازهی خورشید قشنگ است
چشمان شما معجزهی حضرت محبوب
ای روشنیِ زندگیام صبح قشنگ است
وقتی که بخوانم ز نگاهت غزلی خوب
✍🏻: #ناشناس
🎤: #ناهیدپرپینچی
درود صبحتون زیبا🍂❄️
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند : «این مرد از عشق هلاک خواهد شد چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا لیلی او را بیند ؟»
گفتند : «ما را از این معنی هیچ بخلی نیست ، لیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد » مجنون را بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنوز دربایست گفتن . برخاک در پست شد.
گفتند : « ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد » .
گر می ندهد هجر به وصلت کارم
با خاک سر کوی تو کاری دارم
زیرا که از او قوت تواند خورد در هستی علم، اما از حقیقت وصال قوت نتواند خورد که اوئی او بنماند.
✍🏻: #احمد_غزالي
📚 : سوانح_العشاق
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#نثر_فارسی
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
آورده اند که اهل قبیله مجنون گرد آمدند و به قوم لیلی گفتند : «این مرد از عشق هلاک خواهد شد چه زیان دارد اگر یک بار دستوری باشد تا لیلی او را بیند ؟»
گفتند : «ما را از این معنی هیچ بخلی نیست ، لیکن مجنون خود تاب دیدار او ندارد » مجنون را بیاوردند و در خرگاه لیلی برگرفتند. هنوز سایه لیلی پیدا نگشته بود که مجنون را مجنوز دربایست گفتن . برخاک در پست شد.
گفتند : « ما گفتیم که او طاقت دیدار او ندارد » .
گر می ندهد هجر به وصلت کارم
با خاک سر کوی تو کاری دارم
زیرا که از او قوت تواند خورد در هستی علم، اما از حقیقت وصال قوت نتواند خورد که اوئی او بنماند.
✍🏻: #احمد_غزالي
📚 : سوانح_العشاق
━··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
#برگ_گل_گلستان_سعدی 🍃🌺
✨ *خواهنده مغربی در صف *بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، *رسم سؤال از جهان برخاستی
ای قناعت، توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست
کنج صبر *اختیارِ لقمان است
هر که را صبر نیست حکمت نیست
✍🏻: #سعــــدی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
🎤: مريم رضوى
🎼 :حميد آقايى
خواهنده: گدا، سائل
مغرب: آفریقای شمالی
بزازان: پارچه فروشان
حلب: شهری در سوریه
رسم سؤال: رسم گدایی
اختیار: انتخاب
🍃 صبر، کلید همهٔ کارهاست🍃
@sobhosher
#برگ_گل_گلستان_سعدی 🍃🌺
✨ *خواهنده مغربی در صف *بزّازان حلب میگفت: ای خداوندان نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، *رسم سؤال از جهان برخاستی
ای قناعت، توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست
کنج صبر *اختیارِ لقمان است
هر که را صبر نیست حکمت نیست
✍🏻: #سعــــدی
📚 باب سوم (در فضیلت قناعت)
🎤: مريم رضوى
🎼 :حميد آقايى
خواهنده: گدا، سائل
مغرب: آفریقای شمالی
بزازان: پارچه فروشان
حلب: شهری در سوریه
رسم سؤال: رسم گدایی
اختیار: انتخاب
🍃 صبر، کلید همهٔ کارهاست🍃
@sobhosher
#داستان_شب
روایت گدایان
از کوچههای خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که میگذشتم، صدایی شنیدم موزون و مقفی و محزون که دیوارههای گلی و آجرهای ریخته را مَسح میکشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین میخورد.
از درازنای کوچهای که بلندایش سقف آسمان را میسایید بیرون آمدم، روبه روی حجرههایی که درهایشان بسته بود و پایین پلههایی سنگی که به خانهای چوبینه میرسید، مردی را دیدم که مرا نمیدید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز میخواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دستهایی ملتمس پیش روی رهگذران.
اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بیانتها کوی به کوی کجا میرفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ …
…
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهیام، جرعه جرعه خورنده غصههایم، عجبا که میخواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان میآیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی میفرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرنها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو،…
✍️#عرفان_نظرآهاری
📚: #تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@sobhosher
روایت گدایان
از کوچههای خردلی و دیوارهای پیچ در پیچ اُخرایی که میگذشتم، صدایی شنیدم موزون و مقفی و محزون که دیوارههای گلی و آجرهای ریخته را مَسح میکشید و ترجیع بندش طنین ممتد ضربه عصایی بود که بر زمین میخورد.
از درازنای کوچهای که بلندایش سقف آسمان را میسایید بیرون آمدم، روبه روی حجرههایی که درهایشان بسته بود و پایین پلههایی سنگی که به خانهای چوبینه میرسید، مردی را دیدم که مرا نمیدید. نابینا گدایی بود عصا زنان با عرقچینی سفید بر سر و همیانی خالی بر دوش که آواز میخواند و کوچه به کوچه می رفت. من گدای آوازه خوان کوچه گرد ندیده بودم. هر چه گدا دیده بودم، نشسته بودند با دستهایی ملتمس پیش روی رهگذران.
اما این مرد در تاریکنای دهلیزی بیانتها کوی به کوی کجا میرفت؟ همه عمر در این تاریکی چه چیز را می جست؟ …
…
روزگار را نگاه کردم دیدم که کاسته است و ظلم را هم تماشا کردم که بسیار شده بود.
گفت: اندک بضاعتم و تُنُک توبره. سر چوب بر زمین می زنم، گرسنه و میان تهیام، جرعه جرعه خورنده غصههایم، عجبا که میخواهم از خواری به برخورداری برسم!
دیدم من هم چنینم او سر چوب بر زمین می زند و من سر قلم بر کاغذ.
به گدای فاسی گفتم: من از باب سوم گلستان میآیم، از فضیلت قناعت، از اولین حکایتش، از آنجا که سعدی میفرماید: خواهنده مغربی در صف بزازان حلب می گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسم سؤال از جهان بر خاستی.
به او گفتم: هرگز باورم نمی شد که قرنها بعد به چشم خود در کوچه های فاس خواهنده مغربی ببینم.
گفت: اما به سعدی بگو،…
✍️#عرفان_نظرآهاری
📚: #تاریخ_و_طومار_در_کوچه_های_فاس
#مراکش
@sobhosher
Telegram
attach 📎
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#شعردیروز
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
گر سال عمر من به سر آید روا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود
پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیدهای که عشق برای بلا بود
پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود
دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود
آن را که زندگیش به عشقست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود
✍🏻: #سنایی
سده ۵
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
#شعردیروز
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
گر سال عمر من به سر آید روا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود
پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیدهای که عشق برای بلا بود
پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود
دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود
آن را که زندگیش به عشقست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود
✍🏻: #سنایی
سده ۵
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
.
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر.
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
✍🏻: #مولانا
خط خوش: بختباری
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
.
عمر که بیعشق رفت هیچ حسابش مگیر.
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
✍🏻: #مولانا
خط خوش: بختباری
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
درون توست، اگر خلوتی و انجمنیست
بُرون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
#بیدل_دهلوی
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
درون توست، اگر خلوتی و انجمنیست
بُرون ز خویش کجا میروی؟ جهان خالیست
#بیدل_دهلوی
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
#سعدی
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
#سعدی
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_پنجاه_هفتم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_پنجاه_هفتم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
Telegram
attach 📎
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
بشقاب املت و ژامبون را جلو هرولد گذاشت و شیشه مربای افرای روی کیک را از توی گنجه بیرون آورد. سپس روبه روی هرولد
پشت میز نشست .
گفت: «هرولد دلم میخواهد یک دقیقه آن روزنامه را کنار بگذاری .»
کریز روزنامه را برداشت و تا کرد.
مادرش عینکش را برداشت و گفت: «برای آیندهات تصمیمی گرفتهای؟ »
کریز گفت : « نه . »
فکر نمی کنی وقتش رسیده باشد؟» مادرش منظور بدی نداشت . چیزی که بود نگران بود.
کریز گفت: «فکر نکردهام . »
مادرش گفت : «خداوند برای تک تک بندگانش کار دارد. روی زمینش دستی را نمیبینی که بیکار باشد.»
کریز گفت: «من یکی توی زمین او نیستم .»
ما همه توی زمین خدا هستیم.»
کربز مثل همیشه مضطرب و دمغ بود.
مادرش ادامه داد: «هرولد ، من خیلی دلواپس توام.
می دانم چه وسوسه هایی سر راه آدم کمین میکنند میدانم که آدم چقدر ضعیف است.
یادم هست ، پدر بزرگ عزیزت که عمرش را به تو داده، پدر خودم چه چیزها که از جنگ داخلی تعریف نمی کرد و من برای تو دعا میکردم . الآن هم صبح تا شب برایت دعا میکنم ، هر ولد . »
✍🏻 #ارنست_همینگوی
📚: خانه سرباز
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
بشقاب املت و ژامبون را جلو هرولد گذاشت و شیشه مربای افرای روی کیک را از توی گنجه بیرون آورد. سپس روبه روی هرولد
پشت میز نشست .
گفت: «هرولد دلم میخواهد یک دقیقه آن روزنامه را کنار بگذاری .»
کریز روزنامه را برداشت و تا کرد.
مادرش عینکش را برداشت و گفت: «برای آیندهات تصمیمی گرفتهای؟ »
کریز گفت : « نه . »
فکر نمی کنی وقتش رسیده باشد؟» مادرش منظور بدی نداشت . چیزی که بود نگران بود.
کریز گفت: «فکر نکردهام . »
مادرش گفت : «خداوند برای تک تک بندگانش کار دارد. روی زمینش دستی را نمیبینی که بیکار باشد.»
کریز گفت: «من یکی توی زمین او نیستم .»
ما همه توی زمین خدا هستیم.»
کربز مثل همیشه مضطرب و دمغ بود.
مادرش ادامه داد: «هرولد ، من خیلی دلواپس توام.
می دانم چه وسوسه هایی سر راه آدم کمین میکنند میدانم که آدم چقدر ضعیف است.
یادم هست ، پدر بزرگ عزیزت که عمرش را به تو داده، پدر خودم چه چیزها که از جنگ داخلی تعریف نمی کرد و من برای تو دعا میکردم . الآن هم صبح تا شب برایت دعا میکنم ، هر ولد . »
✍🏻 #ارنست_همینگوی
📚: خانه سرباز
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_پنجاه_هشتم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_پنجاه_هشتم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
Telegram
attach 📎
يك #حبه_شعرپارسى با #چاى_انگليسى
☕️
✍🏻: #فاتح_کیسا_پامارک
ترکیه
فراخور گرامیداشت روز پدر☘️
#برای روزی که هیچ پدری شرمندهٔ خانوادهاش نباشد 🙏🏻
#برای_مرد_میهن_آبادی
@sobhosher
☕️
✍🏻: #فاتح_کیسا_پامارک
ترکیه
فراخور گرامیداشت روز پدر☘️
#برای روزی که هیچ پدری شرمندهٔ خانوادهاش نباشد 🙏🏻
#برای_مرد_میهن_آبادی
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
#شعرجهان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمیتوانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
و هر بار
درد نکشم؟
✍🏻: #ولادیمیر_مایاکوفسکی [ زادهی ۱۹ ژوئیه سال ۱۸۹۳ در گرجستان - درگذشت ۱۴ آوریل سال ۱۹۳۰ در روسیه ]
برگردان: مدیا کاشیگر
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
#شعرجهان
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمیتوانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
و هر بار
درد نکشم؟
✍🏻: #ولادیمیر_مایاکوفسکی [ زادهی ۱۹ ژوئیه سال ۱۸۹۳ در گرجستان - درگذشت ۱۴ آوریل سال ۱۹۳۰ در روسیه ]
برگردان: مدیا کاشیگر
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹« فاكس »
شخص دیگری میگفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. 😃
در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است.
پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟
گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز میفرماید:
*به حسن خلق و «وفاكس» به یار ما نرسد.
یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را « كمپرس» خوانده بود!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher
🔹« فاكس »
شخص دیگری میگفت دستگاه فاكس از اختراعات ایرانیان بوده است. 😃
در قرن هشتم هجری «حسن» نامی فاكس را اختراع كرده و در اختیار خلق خدا گذاشته است.
پرسیدیم: برای این ادعا سند و مدرك هم داری؟
گفت كه بله، چه مدركی بهتر از حافظ. خواجه شیراز میفرماید:
*به حسن خلق و «وفاكس» به یار ما نرسد.
یاد شخص دیگری افتادیم كه در غزل حافظ «كه مپرس» را « كمپرس» خوانده بود!
✍🏻: #عمران_صلاحی
@sobhosher