━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
یگانهای در دل میزند به دست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
#محتشم_کاشانی
سده ۱۰
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
یگانهای در دل میزند به دست ارادت
که جای موکب حسنش ز طرف ماست زیادت
#محتشم_کاشانی
سده ۱۰
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
به خون من چه گواهی دهی ز روی ارادت
شهادت چو منی را چه احتیاج شهادت
#میلی_مشهدی
سده ۱۰
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
به خون من چه گواهی دهی ز روی ارادت
شهادت چو منی را چه احتیاج شهادت
#میلی_مشهدی
سده ۱۰
━•··•✦❁🌸❁✦•··•━
@sobhosher
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
درد دوری میکشم گر چه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گر چه تواناییم نیست
✍🏻: #سعدی
🎤: استاد #شجریان
خط خوش : #بختیاری (همایون)
برای سفارش تابلو : ۰۹۱۹۱۶۵۳۹۱۴
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
⭕️ #تك_خطى_خاص⭕️
درد دوری میکشم گر چه خراب افتادهام
بار جورت میبرم گر چه تواناییم نیست
✍🏻: #سعدی
🎤: استاد #شجریان
خط خوش : #بختیاری (همایون)
برای سفارش تابلو : ۰۹۱۹۱۶۵۳۹۱۴
━•··•✦❁❄️❁✦•··•━
@sobhosher
Audio
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_چهل_پنجم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_چهل_پنجم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
يك #حبه_شعرپارسى با #چاى_انگليسى
☕️
✍🏻: #لئوناردودیکاپریو
برگردان: بهروز صقرزاده
روز مادر گرامی 🎉💐
برای روزی که هیچ مادری دلنگران وبیقرار جان فرزند بیگناهش نباشد؛
برای شنیده شدن صدای مادران دادخواه و دادرسی عادلانه
برای #زن_زندگی_آزادی
@sobhosher
☕️
✍🏻: #لئوناردودیکاپریو
برگردان: بهروز صقرزاده
روز مادر گرامی 🎉💐
برای روزی که هیچ مادری دلنگران وبیقرار جان فرزند بیگناهش نباشد؛
برای شنیده شدن صدای مادران دادخواه و دادرسی عادلانه
برای #زن_زندگی_آزادی
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اواخر ماه اوت، بچهای متولد شد یا آنطور که من حس کردم یک شیر کوهی آپارتمانم را قلمروی خودش کرد، یک موجود قدرتمند بیزبان.
تا به خودم آمدم چهار ماه گذشته بود و رسیده بودیم به دسامبر و قرار بود همان روزی که گاهی به آن روز تولد منجی میگوییم فیلم جدیدی روی پردهی سینماها بیاید.
از تابلوی چهاربخشی تبلیغات فیلم میشد نتیجه گرفت که فیلم چهل و هفت رونین، فیلمی است با حضور یک عدد کیانو ریوز، یک عدد آدم آهنی، یک عدد هیولا و یک عدد زن جوان سبزپوش که معلوم نبود چرا سروته شده. تابلویی که مدام میدیدم انتهایِ خیابانمان بود، زیر آموزشگاه رقصی نزدیک اغذیه فروشی، کنار فروشگاهِ لباس ژاپنی که بیشتر لباسهای مد روز آمریکایی میفروخت و همهی اینها روبهروی پیتزافروشی «برشی یک دلار» بودند که همیشهی خدا موسیقی پاپ مکزیکی پخش میکرد.
آن روزها گرفتار جنون ملاتونین بودم. شاید به همین خاطر، پوستری که روزی چهار پنج بار و همیشه هم با شیر کوهی از جلویش رد میشدم، کمکم داشت برایم معنایی بیش از آنچه واضح بود، پیدا میکرد. با اینکه میدانستم در چشم به هم زدنی پوستر فیلم آکادمی خونآشامان یا جدیدترین نسخهی روبوکاپ جای پوستر توی تابلو را میگیرد (و درواقع همان وقت هم این جابهجایی که اتفاقی و بیدلیل بودن چیزها را نشان میداد، رخ داده بود)، بازهم روی هم آمدن پوسترها برایم پیام خاصی داشت:
روی هم آمدن روزها و انتظار برای رسیدن فردا جلوی اندوهِ ناگزیر گذر زمان را نمیگیرد (هرقدر هم زمان از دست من در رفته باشد. البته آن موقع اندوهگین یا افسرده نبودم، حتی یک سر سوزن! و اعتراف میکنم این اتفاق نادری است.)
تناقض ماجرا اینجا بود که به رغم گذر تند زمان، زندگی من به روزی با درازای بیسابقه تبدیل شده بود؛ روزی که به حساب من تا آن لحظه تقریباً سه هزار ساعت طول کشیده بود.
همزمان افکارم به شکلی بیسابقه از هم گسیخته بودند (موقع محاسبه فهمیدم از لحظهی آمدن شیرکوهی نشده بیش از دو ساعت و نیم پشت هم بخوابم). انگار هر سه دقیقه خوابم میبرد؛ خوابی که هر فکری را قیچی میکرد و به شکل رؤیایی در میآورد که تا بیدار میشدم ناپدید میشد.
درواقع میخواهم بگویم آن روزها کار نمیکردم. با اینکه قبلش برنامهام این بود که بعد از به دنیا آمدن بچه، باز هم کار کنم و فکر کنم.
خیال میکردم بچه که به دنیا بیاید، با گونهی بسیار پیچیدهای از زندگی نباتی روبهرو میشوم و هر روز به گلخانهای دور از خانه میسپارمش و صبر میکنم تا مدتی بعد، شاید حدود سه سالگیاش که پا به قلمروی آگاهی حسی گذاشت، سر فرصت آن موجود زنده را درست و حسابی بشناسم. اما چند ساعت بعد از زایمان که موجود به دنیا آمده را دیدم شاید تحت تأثیر مواد شیمیایی که معادل بصری حسی دستگاههای مه سازند.
اصلاً به چشمم شبیه گیاه نیامد. چیزی بود که با قدرتی خیلی بیشتر از توان آدمیزاد تکان میخورد؛ شبیه یک جانور بود، میمونی از جهانی ناشناخته در اعصار گذشته.
اما میمونی که میتوانستم با او رابطهای عمیق برقرار کنم.
احساسی گیجکننده، خلسهآور و غیرطبیعی بود، مثل سحر و جادو. خلاف انتظارم، تقریباً لحظهای از هم جدا نمیشدیم.
با اینکه تحت تأثیر شیرکوهی شبیه بچههای کوچک شده بودم و همهی چیزها و تجربههای پیش پا افتاده (یا نیفتادهی) اطرافم دوباره سحرآمیز شده بودند، ناگهان حس کردم خیلی بزرگتر شدهام.
جهان به شکلی مضحک، تردیدآمیز و مملو از قیدهای دیگر، لبریز معنا به نظر میرسید.
یعنی میخواهم بگویم شیر کوهی همان وقتی که مرا به کسی تبدیل میکرد که مدام در حال «ننوشتن» است، همزمان من را شبیه نویسندهها (یا دست کم نوع خاصی از نویسندهها) کرده بود.
✍🏻 #ریوکا_گالچن
(Rivka Galchen)، نویسنده کودکان، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس نویسندگی در دانشگاه کلمبیا است
📚: کوچک و سخت
نویسندهای که مادر میشود دو جور زایش را تجربه میکند: زایش یک انسان دیگر و زایش ادبی. کتاب «کوچک و سخت» تلاقی این دو جور زایش است.
#برای #مادر که جز عشق نمیداند و جز صلح و شادی چیری نمیخواهد ❤️
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#يك_برگ_كتاب
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
اواخر ماه اوت، بچهای متولد شد یا آنطور که من حس کردم یک شیر کوهی آپارتمانم را قلمروی خودش کرد، یک موجود قدرتمند بیزبان.
تا به خودم آمدم چهار ماه گذشته بود و رسیده بودیم به دسامبر و قرار بود همان روزی که گاهی به آن روز تولد منجی میگوییم فیلم جدیدی روی پردهی سینماها بیاید.
از تابلوی چهاربخشی تبلیغات فیلم میشد نتیجه گرفت که فیلم چهل و هفت رونین، فیلمی است با حضور یک عدد کیانو ریوز، یک عدد آدم آهنی، یک عدد هیولا و یک عدد زن جوان سبزپوش که معلوم نبود چرا سروته شده. تابلویی که مدام میدیدم انتهایِ خیابانمان بود، زیر آموزشگاه رقصی نزدیک اغذیه فروشی، کنار فروشگاهِ لباس ژاپنی که بیشتر لباسهای مد روز آمریکایی میفروخت و همهی اینها روبهروی پیتزافروشی «برشی یک دلار» بودند که همیشهی خدا موسیقی پاپ مکزیکی پخش میکرد.
آن روزها گرفتار جنون ملاتونین بودم. شاید به همین خاطر، پوستری که روزی چهار پنج بار و همیشه هم با شیر کوهی از جلویش رد میشدم، کمکم داشت برایم معنایی بیش از آنچه واضح بود، پیدا میکرد. با اینکه میدانستم در چشم به هم زدنی پوستر فیلم آکادمی خونآشامان یا جدیدترین نسخهی روبوکاپ جای پوستر توی تابلو را میگیرد (و درواقع همان وقت هم این جابهجایی که اتفاقی و بیدلیل بودن چیزها را نشان میداد، رخ داده بود)، بازهم روی هم آمدن پوسترها برایم پیام خاصی داشت:
روی هم آمدن روزها و انتظار برای رسیدن فردا جلوی اندوهِ ناگزیر گذر زمان را نمیگیرد (هرقدر هم زمان از دست من در رفته باشد. البته آن موقع اندوهگین یا افسرده نبودم، حتی یک سر سوزن! و اعتراف میکنم این اتفاق نادری است.)
تناقض ماجرا اینجا بود که به رغم گذر تند زمان، زندگی من به روزی با درازای بیسابقه تبدیل شده بود؛ روزی که به حساب من تا آن لحظه تقریباً سه هزار ساعت طول کشیده بود.
همزمان افکارم به شکلی بیسابقه از هم گسیخته بودند (موقع محاسبه فهمیدم از لحظهی آمدن شیرکوهی نشده بیش از دو ساعت و نیم پشت هم بخوابم). انگار هر سه دقیقه خوابم میبرد؛ خوابی که هر فکری را قیچی میکرد و به شکل رؤیایی در میآورد که تا بیدار میشدم ناپدید میشد.
درواقع میخواهم بگویم آن روزها کار نمیکردم. با اینکه قبلش برنامهام این بود که بعد از به دنیا آمدن بچه، باز هم کار کنم و فکر کنم.
خیال میکردم بچه که به دنیا بیاید، با گونهی بسیار پیچیدهای از زندگی نباتی روبهرو میشوم و هر روز به گلخانهای دور از خانه میسپارمش و صبر میکنم تا مدتی بعد، شاید حدود سه سالگیاش که پا به قلمروی آگاهی حسی گذاشت، سر فرصت آن موجود زنده را درست و حسابی بشناسم. اما چند ساعت بعد از زایمان که موجود به دنیا آمده را دیدم شاید تحت تأثیر مواد شیمیایی که معادل بصری حسی دستگاههای مه سازند.
اصلاً به چشمم شبیه گیاه نیامد. چیزی بود که با قدرتی خیلی بیشتر از توان آدمیزاد تکان میخورد؛ شبیه یک جانور بود، میمونی از جهانی ناشناخته در اعصار گذشته.
اما میمونی که میتوانستم با او رابطهای عمیق برقرار کنم.
احساسی گیجکننده، خلسهآور و غیرطبیعی بود، مثل سحر و جادو. خلاف انتظارم، تقریباً لحظهای از هم جدا نمیشدیم.
با اینکه تحت تأثیر شیرکوهی شبیه بچههای کوچک شده بودم و همهی چیزها و تجربههای پیش پا افتاده (یا نیفتادهی) اطرافم دوباره سحرآمیز شده بودند، ناگهان حس کردم خیلی بزرگتر شدهام.
جهان به شکلی مضحک، تردیدآمیز و مملو از قیدهای دیگر، لبریز معنا به نظر میرسید.
یعنی میخواهم بگویم شیر کوهی همان وقتی که مرا به کسی تبدیل میکرد که مدام در حال «ننوشتن» است، همزمان من را شبیه نویسندهها (یا دست کم نوع خاصی از نویسندهها) کرده بود.
✍🏻 #ریوکا_گالچن
(Rivka Galchen)، نویسنده کودکان، جستارنویس، روزنامهنگار، مدرس نویسندگی در دانشگاه کلمبیا است
📚: کوچک و سخت
نویسندهای که مادر میشود دو جور زایش را تجربه میکند: زایش یک انسان دیگر و زایش ادبی. کتاب «کوچک و سخت» تلاقی این دو جور زایش است.
#برای #مادر که جز عشق نمیداند و جز صلح و شادی چیری نمیخواهد ❤️
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرجهان
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
عکسهای قدیمیِ بهار در جیبمان مانده
هر چه بیشتر میگذرد کمرنگتر میشوند
غریبهتر میشوند
شاید این باغ ما بوده است،
چه باغی؟
دهانی که میگوید دوستت میدارم
چه شکل است؟
دستهایی که پتو را میکشند تا روی شانهات چه شکلاند؟
یادمان نمیآید...
تنها
صدای روشنی را در شب به یاد میآوریم
صدای آرامی میگوید:
آزادی...
میگوید:
صلح...
✍🏻: #یانیس_ریتسوس
ترجمه:محسن آزرم
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین ياور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شعرجهان
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
عکسهای قدیمیِ بهار در جیبمان مانده
هر چه بیشتر میگذرد کمرنگتر میشوند
غریبهتر میشوند
شاید این باغ ما بوده است،
چه باغی؟
دهانی که میگوید دوستت میدارم
چه شکل است؟
دستهایی که پتو را میکشند تا روی شانهات چه شکلاند؟
یادمان نمیآید...
تنها
صدای روشنی را در شب به یاد میآوریم
صدای آرامی میگوید:
آزادی...
میگوید:
صلح...
✍🏻: #یانیس_ریتسوس
ترجمه:محسن آزرم
━•··•✦❁💠❁✦•··•━
@sobhosher
😉#پنجشنبه ها و #طنازى_ادبى
🔹 آیا باورتان میشود که ما خیلی پیش از روزگارِ جنابِ ادیسون، در قرنِ یازدهمِ هجری،
شاعری داشتهایم که با شعلۀ آهش چراغِ برق را روشن میکرده؟! 😁
موجِ اشکم ابر را آلودهدامن میکند
شعلۀ آهم چراغِ برق روشن میکند
✍🏻: #فیاض_لاهیجی (قرنِ یازدهمِ هجری)
دیوان، به کوششِ ابوالحسنِ پروینِ پریشانزاده، تهران: علمی و فرهنگی، چاپِ اول، ۱۳۶۹، ص ۲۴۱.
@sobhosher
🔹 آیا باورتان میشود که ما خیلی پیش از روزگارِ جنابِ ادیسون، در قرنِ یازدهمِ هجری،
شاعری داشتهایم که با شعلۀ آهش چراغِ برق را روشن میکرده؟! 😁
موجِ اشکم ابر را آلودهدامن میکند
شعلۀ آهم چراغِ برق روشن میکند
✍🏻: #فیاض_لاهیجی (قرنِ یازدهمِ هجری)
دیوان، به کوششِ ابوالحسنِ پروینِ پریشانزاده، تهران: علمی و فرهنگی، چاپِ اول، ۱۳۶۹، ص ۲۴۱.
@sobhosher
Audio
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_چهل_ششم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
#داستان_شب 😴
📖 هزار و یک شب مجموعهایست از حکایتها و افسانههای قدیمی ایرانی، عربی و هندی به نقل از شهریار ایرانی، که راوی آن شهرزاد دختر وزیر است
بیشتر ماجراهای آن در بغداد و ایران میگذرد.
#هزار_و_یک_شب
🔸 #شب_پانسد_چهل_ششم
قصهگو: #ليلا_پراشيده
@sobhosher
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#مشاهير
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختر چشمآبی گیسویْطلایی
طناز و سیهچشم چو معشوقهٔ من نیست
آن کشور نو، آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دلانگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفیست که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجیست که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گُلهای دلاویز شمیران عطریست که در نافهٔ آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچکجا خانهٔ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست دردیست که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهرِ که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهمِ سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزیِ شیراز کهن نیست
هرچند که سرسبز بُوَد دامنهٔ آلپ
چون دامن البرز پُر از چینوشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانهٔ من نیست..
✍🏻: #خسرو_فرشیدورد فراخور گرامی زادروز استاد برجسته زبان و ادبیات و دستورزبان فارسی💐☘️ گرامی یاد و مانا نامش🙏🏻
━•··•✦❁💟❁✦•··•—
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#مشاهير
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختر چشمآبی گیسویْطلایی
طناز و سیهچشم چو معشوقهٔ من نیست
آن کشور نو، آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دلانگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفیست که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجیست که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گُلهای دلاویز شمیران عطریست که در نافهٔ آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچکجا خانهٔ من نیست
آوارگی و خانهبهدوشی چه بلاییست دردیست که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهرِ که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر غریبی که در او فهمِ سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بیشبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزیِ شیراز کهن نیست
هرچند که سرسبز بُوَد دامنهٔ آلپ
چون دامن البرز پُر از چینوشکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهرِ غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانهٔ من نیست..
✍🏻: #خسرو_فرشیدورد فراخور گرامی زادروز استاد برجسته زبان و ادبیات و دستورزبان فارسی💐☘️ گرامی یاد و مانا نامش🙏🏻
━•··•✦❁💟❁✦•··•—
@sobhosher
〰️🔅✅🔅〰️
🔍 #راز_واژه
درود
🔅 « #مادر»
احتمالاً شما هم متوجهِ تشابهِ آواییِ واژۀ فارسیِ «مادر»
و واژۀ انگلیسیِ mother شدهاید.
آیا فکر میکنید این تشابه تصادفی است؟
نه، به هیچ وجه تصادفی نیست. علتِ تشابهشان این است که هر دو از ریشۀ هند و اروپاییِ مشترکِ -mater* هستند.
✍🏻: #بهروز_صفرزاده
در واپسين روز هفته برای كشف راز واژگان همراه ما باشيد 💐
@sobhosher
🔍 #راز_واژه
درود
🔅 « #مادر»
احتمالاً شما هم متوجهِ تشابهِ آواییِ واژۀ فارسیِ «مادر»
و واژۀ انگلیسیِ mother شدهاید.
آیا فکر میکنید این تشابه تصادفی است؟
نه، به هیچ وجه تصادفی نیست. علتِ تشابهشان این است که هر دو از ریشۀ هند و اروپاییِ مشترکِ -mater* هستند.
✍🏻: #بهروز_صفرزاده
در واپسين روز هفته برای كشف راز واژگان همراه ما باشيد 💐
@sobhosher
━•··•✦❁☀️❁✦•··•━
🌞 #طلوع در #شاهنامه
🔅🔅🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅🔅🔅
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد به سان گل شنبلید
#فردوسی
🎤: #مریم_رضوی
🎼: نوا، تنبور #حمیدآقائی
@hamidaghaei
🔅🔅🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅🔅🔅
@sobhosher
🌞 #طلوع در #شاهنامه
🔅🔅🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅🔅🔅
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد به سان گل شنبلید
#فردوسی
🎤: #مریم_رضوی
🎼: نوا، تنبور #حمیدآقائی
@hamidaghaei
🔅🔅🔅🔅🔅🔆🔅🔅🔅🔅🔅
@sobhosher
Telegram
attach 📎
━•··•✦❁💟❁✦•··•━
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شاهنامه
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
به گودرز گفت این سخن درخورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
#فردوسی
سهراب
❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
*خداوند بهترین یاور ماست*
━•··•✦❁🧿❁✦•··•━
#شاهنامه
━•··•✦❁✳️❁✦•··•━
به گودرز گفت این سخن درخورست
لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا
که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن
به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی
نمودن بدو روزگار بهی
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی
برفتند با او سران سپاه
پس رستم اندر گرفتند راه
چو دیدند گرد گو پیلتن
همه نامداران شدند انجمن
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
جهان سر به سر زیر پای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد همانگه پشیمان شود
به خوبی ز سر باز پیمان شود
تهمتن گر آزرده گردد ز شاه
هم ایرانیان را نباشد گناه
هم او زان سخنها پشیمان شدست
ز تندی بخاید همی پشت دست
تهمتن چنین پاسخ آورد باز
که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ
قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک
چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس
جز از پاک یزدان نترسم ز کس
#فردوسی
سهراب
❁💟❁✦•··•━
@sobhosher
📝 #شنبههاباداستانهای_شاهنامه
#داستان_شب
🔹بخش چهارم
شیرهای خشمگین
✍#یونس_پیرزاده
🎤#الهام_رضازاده
@sobhosher
#داستان_شب
🔹بخش چهارم
شیرهای خشمگین
✍#یونس_پیرزاده
🎤#الهام_رضازاده
@sobhosher
Telegram
attach 📎