سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
8.34K subscribers
3.76K photos
2.44K videos
365 files
1.69K links
پایگاه نشر آثار حجت الاسلام راجی
@soada_ir

ارتباط با ادمین:
@aadmin_soada1
Download Telegram
#شهیدانه

🔻فاتح ۱۱۰
yon.ir/TgQHM

در روسیه برای دریافت موشکی دقیق و انحصاری به ژنرال‌های روسی مراجعه کردم. موشکی که در بُرد ۳۰۰ کیلومتر خطایی در حد چند متر داشت.

🔸پاسخ ژنرال روسی منفی بود. دلیلش را کپی‌برداری از آن توسط ایران ذکر می‌کرد. به او قول دادم این کار را نکنیم، اما او خندید و مجدداً پاسخ منفی داد.

🔹 در جواب به او گفتم: «ما آن را خواهیم ساخت». آن‌ها با خنده‌ای تمسخرآمیز مرا بدرقه کردند.

🔺در بازگشت هرچه تلاش کردم با مشکل مواجه شدم و راهی نیافتم جز اینکه به درگاه امام رضا(علیه السلام) پناه ببرم.

سه روز در مشهد مقدس به حرم حضرت رضا(علیه السلام) می‌رفتم و بعد از نماز و زیارت، ضمن توسل، تأمل و فکر می‌کردم. روز سوم به ناگاه پاسخ مشکلات خویش را یافتم و بعد از تشکر و زیارت مجدد، سریع به هتل برگشتم و در دفترچه نقاشی دخترم طرح ذهنی‌ام را به تصویر کشیدم و در بازگشت از مشهد و بازطراحی کار، موفقیت حاصل شد.


موشکی با مشخصات دقیق‌تر از موشک روسی به نام فاتح ۱۱۰.

#شهید_طهرانی_مقدم

📚 ماهنامه فرهنگی همشهری، آیه، ش۱۰، ص۱۵ با اندکی تصرف.

@soada_ir

🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 بعد از دو ماه،
بر سر #مزار فرزندش رفت
🌐 yon.ir/Q72No

#شهید_مهدی_زندی در جبهه بود که به او خبر دادند که پسر جوانش در اثر #تصادف از دنیا رفته است.

💠 گفت: انالله و انا الیه راجعون. از #خدا بود و همانا به سمت #خدا برمی گردد.

🔸 #عملیات شد و فرصت نشد که برگردد.
بعد از یک الی دو ماه سر قبر فرزندش رفت.

🔹 وقتی برگشت پرسیدند سر قبر فرزندت رفتی؟

گفت: بله، ولی نمیدانی چه فرزند #باهوشی بود. نمی دانید که اگر زنده بود به کجا می رسد. اما خدا خواست که برود، راضیم به رضای او.
@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

♨️ جنگ هم واجب است

yon.ir/RwIpJ

قرار بود #شهید_عباس_بابایی با همسرش به حج بروند.

تا پله هواپیما همراه همسرش آمد و همسرش را به داخل هواپیما برد و به او گفت:
🔸 الان #عملیات نزدیک است و من باید برگردم!

همسرش گفت: این #حج #واجب است.

💠 شهید بابایی گفت: #جنگ هم واجب است من باید کدام را انجام دهم!؟
برگشت و گفت: ان شاءالله #عید_قربان برمی گردم...
... روز #عید_قربان هم به #شهادت رسید و آسمانی شد.

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 همان جایی که هستی، بمان

yon.ir/0Bi21
حاج مصطفی ردّانی پور نزد امام رفت و گفت:
آقا من تکلیفم با خودم روشن نیست؛ نمی دانم الان #طلبگی اولویت است یا اینکه در #جبهه بمانم.

🔸 امام فرمودند: همان جایی که هستی، بمان.

#شهید_مصطفی_ردانی_پور


@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

♨️ درجه تشویقی #بنی_صدر را پس داد!
yon.ir/sGo5a

نتیجه دلاوری‌هایش معلوم شد؛ با نامه‌ای که به دستش دادند.

– به خاطر قابلیت‌های فراوان و توان بالا، به درجه #سروانی ارتقا می‌یابید تا بتوانید مراتب ترقی و فرماندهی را طی کنید.

نیشخندی زد و نامه را روی میز وسط اتاق انداخت. کشوری که به دیدنش آمده بود، نامه را برداشت و نگاهی از سر دقت به آن انداخت.

– تبریک عرض می‌کنم دوست عزیز.

– پوزخند زد.

– من که نمی‌پذیرم.

– شوخی می‌کنی؟

– خیلی هم جدی می‌گویم. درجه تشویقی از طرف جانشین فرمانده کل قوا! (#بنی_صدر #خائن)

– عزیز من، صدایت را بیاور پایین. کاری نکن که به جرم تمرد گوشمالی ات دهند.

#علی_اکبر_شیرودی پشت میز نشست.

– حتی اگر تیربارانم هم بکنند، مهم نیست. فقط این مهم است که کارشکنی‌های این مار خوش خط و خال به گوش امام برسد.

کاغذ و قلم از جیبش درآورد و با چهره‌ای برافروخته روی کاغذ خم شد:

«بسمه تعالی»

اینجانب که خلبان #پایگاه_هوانیروز #کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ‌ها شرکت کرده‌ام، منظوری جز پیروزی #اسلام نداشته و به دستور #رهبر_عزیزم به جنگ آمده ام. لذا تقاضا دارم #درجه_تشویقی که به اینجانب داده شده، پس گرفته و مرا به درجه ستوان یار سومی که قبلاً داشته‌ام، برگردانید. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمایید.

کشوری همان‌طور که ایستاده بود، از فراز شانه او نامه را خواند.

– سرت به باد ادست پسر.

شیرودی کاغذ را تا کرد، در پاکت گذاشت و در آن را بست.

– برعکس، سرم بلند است. یا علی...

📚 خاطره ای از شهید محمدعلی شیرودی، به نقل از چلچراغ صص ۶۰-۶۱.

#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#درجه_تشویقی
@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

⚠️ من دانشگاه برو نیستم!

yon.ir/FPRlj

بچه درس خوان و باهوشی بود. با رتبه خوبی در #دانشگاه_علوم_پزشکی ایران قبول شد. ما خوشحال بودیم و افتخار می‌کردیم به برادرمان. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، یک روز عصر که با هم نشسته بودیم، به او گفتم: « داداش! ان شاءالله کی می‌روی #تهران برای ثبت نام؟»

او در حال نوشتن چیزی بود. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخند زد و چیزی نگفت. برای من عجیب بود. لبخندش از رضایت نبود.

دست بردم و یکی از نوشته‌هایش را برداشتم و گفتم: «با اجازه!»

🔸 چند بیت شعر بود. نگاهم به شعر بود. زیر چشمی به او نگاه کردم و گفتم: «جوابم را ندادی؟»

گفت: « جواب چه چیزی را؟»

👈 دوباره گفتم: «ثبت نام #دانشگاه را می‌خواهی چه کار کنی؟»

💠 آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «حمید جان! من دانشگاه برو نیستم.»

با ناراحتی گفتم: « همه آرزویشان است رشته پزشکی قبول بشوند، آن وقت تو؟»

جواب داد: « چطور می‌توانم بروم دانشگاه، در حالی که #اسلحه داداش رشید روی زمین مانده؟»

📚 خاطره ای از #شهید_مجید_جعفری، پسران گل بانو صص ۱۳۳- ۱۳۴.

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

💢 آن روز خدا به فریاد ما برسد...
yon.ir/vOEfM

قبل از #عملیات_کربلای_۵ در سال ۹۵، لشکر قدس در #شوشتر منتظر بود. کم کم داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم. آن روز بحث #پذیرش_قطعنامه داغ شده بود.
شب از نیمه می‌گذشت که از آقا مهدی در مورد پایان جنگ و #آمریکا پرسیدم و این که سرانجام کار چه خواهد شد؟

🔸 نگاهی معنادار به من کرد. در تاریکی شب حس کردم دارد گریه می‌کند. بغض مانع حرف زدنش می‌شد. با همان حال خاصش گفت: فلانی! خدا نکند بعد از جنگ #امام عزیز در بین ما نباشد و #آمریکا که به قول حضرت امام – هیچ غلطی نمی‌تواند بکند- و از طریق #سیاسی و #نظامی و #اقتصادی نتوانست کاری انجام دهد، خدا نکند آن روز دست به #تهاجم_فرهنگی بزند.

👈 آن وقت #انقلاب_آندلسی تکرار خواهد شد، با عکسها و نوارهای مبتذل و … جوانهای ما را از #خدا دور کند. آن روز خدا به فریاد ما برسد. حتی این عزیزان که می‌بینی #نماز_شب می‌خوانند، خدای نکرده گرفتار می‌شوند؛ خدا به فریاد برسد. همچنان حالت گریه داشت و اصلا حواسش نبود. بدون این که خداحافظی کند، از جمع ما در تاریکی دور شد.

📚 خاطره ای از #شهید_مهدی_خوش_سیرت، پا به پای شهدا، صص ۵۳ و ۵۴٫ به نقل از: فاتح ماووت، صص ۸۸ و ۸۹٫

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 #بنی_صدر آدم درستی نیست

yon.ir/L3NEI

بنی صدر که آمد، نشست کنار امام رحمت الله علیه.
او خیلی عصبانی شد. بلند شد رفت به طرف تلویزیون و با اشاره به #بنی_صدر گفت: «این آدم درستی نیست، خودش را جا زده، برای #فریب مردم آمده.» امام در این شرایط صلاح نمی‌داند این مسائل را اعلام کند، #مردم باید #خودشان بفهمند.

آن موقع نوجوانی ۱۴، ۱۵ ساله بود.

📚 لحظه های بی عبور، ص ۲۰، خاطره ای از #شهید_بازرگان_گریوانی.

@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا
📌 به مناسبت اردوهای #راهیان_نور

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ
#شهیدانه

🔻 بچه ها #شهید می شوند، تو رفتی درس بخوانی؟!

yon.ir/Tmlye

در #کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه ترخیصی ام را امضا کند.

♨️ آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه #دانشگاه را نشانش دادم. بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه لای دستانش پاره پاره شده و بقایای آن، روی زمین پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز #بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

🔸 دو روز بعد، دیدم چاره ای ندارم جز اینکه خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که #کاوه در #پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در #کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده ام. اول مهر ماه هم رفتم سراغ #درس و #دانشگاه.

♨️ مدتی گذشت خبر مجروحیت #کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

گفت: «توی تک #حاج_عمران

پرسیدم: « حالا کجا بستری اش کردن؟»

گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم عجل الله تعالی فرجه.»

بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق، شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با اینکه ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه لبش بود.

دلم می‌خواست دست بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچه‌ها و حیا، مانع می‌شد. پرونده اش را ورق زدم. دکتر‌ها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. #ترکش‌های_نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حساسی قرار گرفته بودند.

👈 نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سوال کرد. گفتم: «توی #دانشگاه #درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

💠 گفت: « نامور! بچه‌ها می‌روند #جبهه #خون می‌دهند و #شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی #دانشگاه #درس بخوانی؟»

یقینا این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آنطور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و #خیر و #صلاح دنیا و آخرتم را می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.


@soada_ir
🔻🔻🔻

🖇 ویژه نامه #خاطرات_شهدا

🌐 پایگاه اینترنتی سُعَداء

https://t.me/joinchat/AAAAAEB7HxnQiLu4uXRNNQ