سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
8.96K subscribers
3.96K photos
2.62K videos
369 files
1.93K links
پایگاه نشر آثار حجت الاسلام راجی
@soada_ir

ارتباط با ادمین:
@aadmin_soada1
Download Telegram
⭕️ بازی زندگی

#داستان_فکت

🔻 ساعت‌ها به کندی می‌گذشت و الیزابت با اضطراب به ساعت خیره شده بود. انگلستان باخته بود و او می‌دانست که شب سختی در پیش دارد. آمارها را بارها خوانده بود. وقتی تیم ملی انگلیس می‌باخت، آمار خشونت خانگی در انگلستان به طرز وحشتناکی اوج می‌گرفت. ۳۸ درصد افزایش! یعنی تقریباً دو برابر شدن این خشونت‌ها در یک شب.

🔺 صدای کلید در قفل پیچید و قلبش از جا کنده شد. نگاه خشمگین همسرش به او دوخته شد. «باز هم باختی!» صدای خشن مرد خانه را پر کرد. الیزابت چیزی نگفت، می‌دانست حرف زدن فایده‌ای ندارد.

🔻 آن شب، الیزابت دوباره طعم تلخ خشونت را چشید. شب‌هایی که قرار بود شیرین باشند، با کابوس‌هایی وحشتناک همراه می‌شد. او تنها نبود. هزاران زن دیگر در انگلستان، هر بار که تیم ملی می‌باخت، همین کابوس را تجربه می‌کردند. فوتبال، این بازی زیبا، برای آنها به یک کابوس تبدیل شده بود.

🔺 صبح، وقتی آفتاب به اتاق تابید، الیزابت با چشمان پف کرده از گریه به اطراف نگاه کرد. کبودی‌های روی صورتش، گواهی بر شب وحشتناکی بود که پشت سر گذاشته بود. اما او تسلیم نمی‌شد...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#زن #غرب #خشونت

=======================

⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید.
https://www.bigissue.com/opinion/euro-2024-england-lose-domestic-abuse/
💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @‌soada_ir
⭕️ شب‌های طولانی، زنانی تشنه

#داستان_فکت

🔻آفتاب داغ عراق مغزش را ذوب کرده بود. بی‌رمق وارد خوابگاه شد؛ هم اتاقی‌اش هنوز نیامده بود. نفس عمیقی کشید و خود را روی تخت پرت کرد.

🔺جرعه‌ای آب می‌توانست او را از این حال نزار نجات دهد. قمقمه را برداشت و سعی کرد بدون فکر کردن به عواقبش قدری بنوشد، هنوز تری آب را روی لبانش حس نکرده بود که صدای جیغی حرکت دستش را متوقف کرد.

🔻می‌دانست علتش چیست. مجدد خواست آب بخورد که این بار صدا تشدید شد. دوست داشت بی‌تفاوت باشد اما نمی‌توانست. فکر این‌که ممکن بود خودش به جای آن سرباز بیچاره باشد، لرزه به جانش می‌انداخت.

🔺چشم‌هایش را فشرد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، در دوره آموزشی در آمریکا به آنها گفته بودند ارتشی گریه نمی‌کند! هرچند که برای این فاجعه گریه کفایت نمی‌کرد، باید ضجه میزد درست مثل سرباز زنی که آن بیرون صدای ضجه‌هایش در بین دادوبیداد و فحش‌های رکیک مرد متجاوز گم شده بود.

🔻جرئت نداشت برای نجاتش برود، چون مطمئن بود که خودش هم گرفتار می‌شود؛ حتی دیگر می‌ترسید که آب بخورد! اگر آب می‌خورد و مجبور می‌شد به توالت برود چه؟! نه. هرگز حاضر نبود ریسک کند‌!

🔺قمقمه آب را به کناری انداخت و با خود گفت: «تا حالا کسی به‌خاطر چند شب آب نخوردن نمرده؛ ولی مطمئنم اگه توی راه توالت، گیر یک نظامی مرد بیوفتم حتی ده دقیقه هم دووم نمیارم».

🔻ملی آن شب با ترسِ رخنه کرده در جانش خوابید و تا صبح کابوس دید، هر بار هم که بیدار می‌شد جرئت نمی‌کرد حتی یک جرعه آب بنوشد.

🔺روزها می‌گذشت و او بی‌جان‌تر می‌شد اما حاضر نبود آب زیادی بخورد. وقتی ظهر سه‌شنبه در حین تمرین تیراندازی از حال رفت، حتی خودش هم فکر نمی‌کرد دیگر به هوش نیاید!

🔻ملی مُرد! به‌خاطر چند شب آب نخوردن؛ مانند خیلی از زنان ارتش آمریکا که در سال ۲۰۰۶ از ترس تجاوز مردان ارتش آمریکا آب نخوردند و مُردند، اما ژنرال ریکاردو سانچز (ارشد ارتش آمریکا در عراق) حتی اجازه نداد تا سال‌ها کسی علت مرگ این‌ها را بداند.
بعدها ژنرال جنسیس کارپینسکی این راز را افشا کرد.

🔺در همه جای دنیا سربازان یک ارتش از دشمن خود می‌ترسند؛ اما اگر نظامی زن آمریکایی باشند ابتدا باید از همرزمانِ مردِ خود بترسند و بعد اگر زنده ماندند و فرصت شد از دشمن!

🔻وظیفه سرباز در ارتش جنگیدن است اما اگر زن باشد وظایف دیگری هم دارد؛ او باید درحالیکه بر اثر تبعیض جنسیتی خُرد می‌شود این پیام را به دنیا مخابره کند که همه چیز در ارتش خوب است و از فمینیست‌ها ممنون است که فرصت حضور در ارتش و چشیدن طعم برابری جنسیتی زیر تجاوز را به او داده‌اند!

📚 #داستان‌های_تبیینی
#زن #غرب #ارتش_آمریکا #فمینیسم

=======================

⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از کتاب ناگفته‌های صورتی به نقل از کتاب زیر است👇
https://eitaa.com/soada_shop/343

Marjorie Cohn, Military hides cause of women soldiers’ death, 2006.

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @‌soada_ir
⭕️ سیل و سانسور

#داستان_فکت

🔻خالد با تعجب به خیابان آب گرفته جلوی خانه‌شان خیره شده بود.
دبی، شهری که همیشه با آسمان‌خراش‌های بلند و ماشین‌های لوکسش شناخته می‌شد، حالا شبیه یک شهر ساحلی شده بود. سیل آمده بود و همه جا را آب گرفته بود. خالد گوشی‌اش را برداشت تا از این منظره عجیب فیلم بگیرد اما به یاد قانون جدید دولت افتاد. هرکس از سیل فیلم بگیرد، جریمه سنگینی می‌شود.

🔺خالد با ناراحتی گوشی‌اش را گذاشت کنار. دوستش، حمد، که از راه رسید گفت: «شنیدی؟ می‌گن دولت نمی‌خواد کسی بفهمه که شهرمون اینقدر آسیب‌پذیره. می‌خوان به همه دنیا نشون بدن که همیشه همه چی اوکیه».

🔻حمد ادامه داد: «فکر کن زیر این همه برج و بنای بلند، چقدر لوله‌های آب قدیمی و فرسوده وجود داره. دولت همیشه به ظاهر شهر اهمیت می‌داده و به زیرساخت‌ها توجهی نکرده».

🔺خالد و حمد با هم حرف می‌زدند و به فقر و نابرابری که در شهر وجود داشت فکر می‌کردند. خیلی از کارگرهای ساختمانی که این همه ساختمان بلند را ساخته بودند، در خانه‌های کوچک و کثیف زندگی می‌کردند و حقوق کمی می‌گرفتند.

🔻خالد گفت: «شاید این سیل یه نشونه باشه. یه نشونه از این‌که این همه تجمل و ظاهرسازی، فایده‌ای نداره».

🔺حمد با تأسف سر تکان داد و گفت: «شاید. ولی متأسفانه خیلی از مردمِ دنیا این حقیقت رو نمی‌بینن، حتی کشورهای همسایه هم نمی‌دونن».

🔻روزها گذشت و آب کم‌کم فروکش کرد. اما خاطره سیل در دل مردم باقی ماند. آن‌ها می‌دانستند که این پایان ماجرا نیست و ممکن است بار دیگر شاهد چنین اتفاقی باشند...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#دبی  #برج_خلیفه  #سیل

=======================

⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید.
https://arynews.tv/dubai-uae-illegal-to-post-storm-pictures-online/

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش

#داستان_فکت

🔸 قسمت اول: لانه امن

🔻در عمق تاریکی مطلق، جایی که زمان معنایی نداشت، دنیای من آغاز شد. دنیایی کوچک و گرم، با نبضی آرام که لالایی شبانه‌ام بود. ضربان قلب مادرم، موسیقی دلنشینی بود که مرا در آغوش می‌کشید و آرامم می‌کرد.☺️ هر روز، با لمس نوازش‌هایش، دنیای من کمی بزرگ‌تر می‌شد. انگار که او با هر حرکتش، آیه‌ای از عشق را در وجودم زمزمه می‌کرد.🥰

🔺پاهای کوچکم، اولین لمس‌هایشان را به دیوار نرم رحم او می‌رساندند و قلبم از شوق این کشف کوچک، تندتر می‌تپید. من در این لانه امن، رویا می‌بافتم. دنیایی پر از رنگ و نور را تصور می‌کردم که روزی در آن قدم خواهم زد. دنیایی که مادرم در آن منتظرم خواهد بود.🤩

🔻در این تاریکی مطلق، من تنها نبودم. مادرم همیشه همراه من بود. گرمای وجودش مرا احاطه کرده بود و به من آرامش می‌داد.❤️ هر روز، با او صحبت می‌کردم. به او می‌گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر مشتاقم که او را ببینم.😍

🔺هر لحظه، برای من یک معجزه بود. من در حال رشد بودم، قوی‌تر می‌شدم و به دنیای بیرون نزدیک‌تر می‌شدم. هر روز، دنیای من کمی بزرگ‌تر می‌شد و من با شوق و اشتیاق، این تغییرات را در خودم احساس می‌کردم.👼

🔻اما هنوز نمی‌دانستم که این آرامش و امنیت، چقدر کوتاه خواهد بود...🥺

ادامه دارد...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#سقط_جنین

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش #داستان_فکت 🔸 قسمت اول: لانه امن 🔻در عمق تاریکی مطلق، جایی که زمان معنایی نداشت، دنیای من آغاز شد. دنیایی کوچک و گرم، با نبضی آرام که لالایی شبانه‌ام بود. ضربان قلب مادرم، موسیقی دلنشینی بود که مرا در آغوش می‌کشید و آرامم می‌کرد.☺️
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش

#داستان_فکت

🔸 قسمت دوم: سایه شوم شک

🔻آرامش لانه امنم به تدریج جای خود را به نگرانی داد. کلماتی مبهم و نگران‌کننده‌ای را از مکالمات مادر و پدر می‌شنیدم. «ناخواسته»، «اشتباه»، «مشکل»؛ این کلمات در ذهنم اکو می‌شدند و ترس عجیبی را در دلم ایجاد می‌کردند.🥺

🔺در ابتدا، این صداها را نادیده می‌گرفتم. دنیای من، دنیای عشق و آرامش بود و نمی‌خواستم به این صداهای ناهنجار توجه کنم. اما با گذشت زمان، این صداها بلندتر و واضح‌تر شدند. من متوجه می‌شدم که چیزی درست نیست.😥 مادرم دیگر آن آرامش سابق را نداشت. صدایش لرزان شده بود و گاهی اوقات می‌شنیدم که گریه می‌کند.😪

🔻نوازش‌های مادرم دیگر آنقدرها آرام‌بخش نبودند.🙍‍♀انگار که او هم درگیر یک نبرد درونی بود. من سعی می‌کردم با حرکاتم به او آرامش بدهم، اما فایده‌ای نداشت.😔

🔺یک روز، مادرم با صدایی لرزان به شکم من دست کشید و گفت: «تو ناخواسته بودی». قلبم از این جمله فشرده شد.💔 من نمی‌دانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اما می‌فهمیدم که چیزی اشتباه است.

🔻من به مادرم نیاز داشتم. به نوازش‌هایش، به صدای آرامش‌بخشش. اما او خودش به آرامش نیاز داشت.🥺 من در این تاریکی مطلق، تنها بودم و از آینده می‌ترسیدم...😞

ادامه دارد...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#سقط_جنین

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش #داستان_فکت 🔸 قسمت دوم: سایه شوم شک 🔻آرامش لانه امنم به تدریج جای خود را به نگرانی داد. کلماتی مبهم و نگران‌کننده‌ای را از مکالمات مادر و پدر می‌شنیدم. «ناخواسته»، «اشتباه»، «مشکل»؛ این کلمات در ذهنم اکو می‌شدند و ترس عجیبی را…
⭕️ عاشقانه یک جنین با مادرش

#داستان_فکت

قسمت آخر: درد مشترک

🔻دردی جانکاه به سراغم آمد، دردی که از عمق وجودم می‌آمد و تا اعماق روحم نفوذ می‌کرد. انگار که دنیایم در حال ترکیدن بود.🥺 صدای گریه‌های مادر را می‌شنیدم، صدایی که قلبم را می‌شکست. من بیشتر از خودم نگران او بودم. نگران این بودم که مبادا این درد، به او آسیب برساند.😰

🔺در آن لحظات تاریک، به چشمانش خیره شدم. چشمانی که زمانی پر از عشق و امید بودند، حالا غرق در غم و اندوه شده بودند. دلم می‌خواست به او بگویم که همه چیز خوب می‌شود، که این درد زودگذر است. اما می‌دانستم که این حرف‌ها، دروغ محض است.😞

🔻من به او نیاز داشتم. به نوازش‌های گرمش، به صدای آرام‌بخشش. می‌خواستم به او بگویم که چقدر دوستش دارم، که حضورش در زندگی‌ام، بزرگترین نعمت من بوده است. اما کلمات در گلویم حبس شده بودند.😓

🔺در آخرین لحظات، سعی کردم با تمام وجودم، به او عشق بورزم. می‌خواستم که این عشق، آخرین چیزی باشد که احساس می‌کند. من نمی‌خواستم او را با این درد تنها بگذارم. اما انبر درحال تکه‌تکه کردن بدنم بود.😫

🔻در آن تاریکی مطلق، به این فکر می‌کردم که چرا باید مادرم مرا قطعه قطعه کند؟ من که او را از خودم بیشتر دوست داشتم!💔 من که هنوز هم نگرانم که نکند به او آسیبی برسد!

🔺در آن لحظات، من فهمیدم که عشق، قوی‌تر از هر دردی است. عشقی که من به مادرم داشتم، و عشقی که او به من داشت. عشقی که در تاریکی مطلق، همچنان می‌درخشید.🤱

🔻در آغوش تاریکی، با دردی زیاد به خواب ابدی فرو رفتم. با این امید که روزی دوباره او را ببینم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم.❤️‍🔥

پایان

📚 #داستان‌های_تبیینی
#سقط_جنین

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
⭕️ سکوت مرگبار کوچه

#داستان_فکت

🔻از پشت ویترین کوچک مغازه‌ام، همه چیز را دیدم. کوچه‌ی ساکت و آرام همیشگی، ناگهان به صحنه‌ای هولناک تبدیل شده بود. زنی با موهای پریشان و چشمانی وحشت‌زده، تلاش می‌کرد از دست مردی بگریزد که با مشت‌های گره کرده و چهره ای خشمگین، تعقیبش می‌کرد. آن مرد، شوهرش بود.

🔺صدای فریادهای زن، سکوت کوچه را شکست. من مات و مبهوت به صحنه‌ی مقابل نگاه می‌کردم. قلبم به طرز وحشتناکی می‌تپید. تلفن را برداشتم و با پلیس لندن تماس گرفتم، اما انگار زمان در آن لحظه متوقف شده بود. هر ثانیه که می‌گذشت، وحشت بیشتری به دلم می‌نشست.

🔻دیر شده بود. زن بی‌جان روی زمین افتاده بود و مردی که مرتکب این جنایت شده بود، با خونسردی کنار دیوار ایستاده بود. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

🔺این اتفاق، تنها یکی از هزاران مورد مشابه در غرب است همان جایی که بیش از هر جای دیگری شعار برابری و حقوق زنان را سر می‌دهند.

🔻در سال‌های اخیر در بریتانیا، به طور میانگین هر سه روز یک زن توسط یک مرد کشته شده است! این آمار تکان‌دهنده، نشان می‌دهد که علی‌رغم تمام شعارها، خشونت علیه زنان همچنان به عنوان یک معضل جدی در جوامع غربی وجود دارد.

🔺در سال ۲۰۲۴ به تنهایی، ۸۰ زن در بریتانیا به دست مردان کشته شدند. این آمار هولناک، زنگ خطری جدی برای تمام بشریت است.
ما باید بپرسیم که چرا با وجود پیشرفت‌های ظاهری در تکنولوژی، خشونت علیه زنان همچنان به عنوان یک اپیدمی جهانی گسترده شده است.

🔻از آن روز به بعد، نگاهم به دنیا تغییر کرد. دیگر نمی‌توانستم به سادگی از کنار این موضوع بگذرم.

📚 #داستان‌های_تبیینی
#خشونت_علیه_زنان

=======================

⚠️ این داستان، الهام‌گرفته از آمارهای پژوهشی است که می‌توانید در اینجا مشاهده کنید...
https://www.theguardian.com/uk-news/ng-interactive/2024/dec/31/killed-women-count-a-project-highlighting-the-toll-and-tragedy-of-violence-against-women-in-the-uk


💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @‌soada_ir
⭕️ دود مشکوک

#داستان_فکت

🔸 قسمت اول👇

🔻آوا موهای قرمز آتشینش رو توی یه دم اسبی گنده جمع کرده بود و با یه تی‌شرت مشکی و شلوار جین پاره پوره، توی کافه دودی شهرمون مثل یه فشفشه‌‌ی آماده انفجار می‌درخشید. یه سیگار بین لب‌هاش بود و دودش رو با حرکات آهسته و اغواگرانه بیرون می‌داد. انگار داشت یه فیلم هالیوودی بازی می‌کرد!

🔺آوا فکر می‌کرد سیگار کشیدن خیلی باحاله. یه جور علامت بزرگسال بودن، یه نشونه از اینکه دیگه بچه نیست و همه چیز رو می‌فهمه. البته اینو از روی تبلیغات رنگارنگی که توی مجلات می‌دید فهمیده بود؛ دخترهایی با موهای براق و لبخندهای جذاب که با سیگار توی دستشون، خیلی خوشحال و ریلکس به نظر می‌رسیدن.

🔻یه روز، وقتی آوا داشت با دوستانش توی کافه لاف می‌زد، یه پسر عینکی و موجه به اسم سام وارد شد. سام یه روزنامه‌نگار بود و به نظر می‌رسید خیلی جدی و باهوش باشه. آوا اولش فکر کرد این پسر خفن بهش کاری نداره، اما سام یه نگاه عجیب به آوا انداخت و بعد شروع کرد به نوشتن توی دفترچه‌اش.

🔺آوا با خودش گفت: «حتماً داره یه رمان پلیسی می‌نویسه و من الهام بخشش شدم!»

🔻اما بعد فهمید که سام داره راجع به سیگار تحقیق می‌کنه. آوا اولش خیلی تعجب کرد. مگه میشه کسی از سیگار خوشش نیاد؟ آخه مگه میشه دنیارو بدون دود سیگار تصور کرد؟

🔺سام با آوا شروع به صحبت کرد و سعی کرد بهش بگه که سیگار کشیدن چقدر ضرر داره. آوا اولش به حرف‌های سام نخندید، اما کم کم کنجکاو شد. شاید این پسر عینکی چیزی می‌دونست که بقیه نمی‌دونستن.

🔻آوا با خودش فکر کرد: «آخه مگه میشه یه چیز که اینقدر باحاله و همه دوستش دارن، ضرر داشته باشه؟»

🔺اما سام به حرفش ادامه داد و به آوا گفت که شرکت‌های سیگاری دروغگو هستند و فقط می‌خوان پول در بیارن. اون به آوا نشون داد که چطور با تبلیغات زیبا و دروغین، آدم‌ها رو به سمت سیگار کشیدن تشویق می‌کنن.

🔻آوا هرچه بیشتر به حرف‌های سام گوش می‌داد، بیشتر گیج می‌شد. شاید حق با سام باشه. شاید سیگار اونقدرها هم که فکر می‌کرد باحال نباشه.

و اینجاست که ماجرای آوا و سام شروع میشه...

ادامه دارد...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#زن #آزادی #سیگار #مشعل‌های_آزادی

=======================

⚠️ این داستان، برگرفته از کتاب «ناگفته‌های صورتی» اثر #حجت_الاسلام_راجی است که می‌توانید برای دریافت آن به اینجا مراجعه کنید.
https://eitaa.com/soada_shop/343

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
⭕️ دود مشکوک #داستان_فکت 🔸 قسمت اول👇 🔻آوا موهای قرمز آتشینش رو توی یه دم اسبی گنده جمع کرده بود و با یه تی‌شرت مشکی و شلوار جین پاره پوره، توی کافه دودی شهرمون مثل یه فشفشه‌‌ی آماده انفجار می‌درخشید. یه سیگار بین لب‌هاش بود و دودش رو با حرکات آهسته و اغواگرانه…
⭕️ دود مشکوک

#داستان_داده‌محور

🔸 قسمت دوم
👇

🔻آوا باورش نمی‌شد که سیگاری که این همه عاشقش بود، بتونه اینقدر بد باشه! اون از سام پرسید: «پس چرا همه سیگار می‌کشن؟ مگه اونا هم نمی‌خوان سالم بمونن؟»

🔺سام با لبخندی تلخ جواب داد: «آوا جون، اینجاست که قضیه جالب میشه. شرکت‌های سیگاری خیلی زرنگن. اونا با تبلیغات قشنگ و بازیگرای معروف، همه رو فریب میدن. اونا میگن سیگار کشیدن خیلی باحاله و باعث میشه آدم جذاب و باکلاس بشه. حتی یه عده دکتر هم پیدا شدن که میگن سیگار ضرر نداره!»

🔻آوا دهنش از تعجب وا موند. اون فکر نمی‌کرد شرکت‌ها بتونن اینقدر دروغگو باشن. سام ادامه داد: «اونا به خصوص روی دخترها کار می‌کنن. میگن سیگار کشیدن باعث میشه دخترها لاغرتر و جذاب‌تر به نظر بیان. تازه، سیگار کشیدن یه جور مبارزه با قوانینه، یه نشونه از استقلال و آزادی!»

🔺آوا سرش رو به نشونه‌ی تأسف تکون داد. اون متوجه شد که چقدر فریب تبلیغات رو خورده. حالا دیگه به سیگار مثل قبل نگاه نمی‌کرد.

🔻آوا و سام تصمیم گرفتن که بیشتر در مورد این موضوع تحقیق کنن. اونا به کتابخونه رفتن و کلی کتاب و مقاله درباره سیگار خوندن. هرچی بیشتر می‌خوندن، بیشتر متوجه می‌شدن که چه فاجعه‌ای در حال اتفاق افتادنه.

🔺یه روز، آوا و سام به طور اتفاقی به یه سند محرمانه دست پیدا کردن. این سند نشون می‌داد که یکی از بزرگترین شرکت‌های سیگاری، سال‌ها پیش می‌دونسته که سیگار باعث سرطان میشه، اما این موضوع رو از مردم پنهان کرده بوده.

🔻آوا و سام از این کشف خیلی شوکه شدن. اونا فهمیدن که چقدر بزرگا می‌تونن دروغگو باشن و به خاطر پول، سلامتی مردم رو به خطر بندازن.

🔺آوا دیگه نمی‌تونست ساکت بمونه. اون می‌خواست همه رو از این موضوع آگاه کنه. اون و سام تصمیم گرفتن که یه کمپین بزرگ راه بندازن و به مردم بگن که سیگار کشیدن چقدر خطرناکه.

🔻اما اونا می‌دونستن که این کار آسون نیست. شرکت‌های سیگاری خیلی قدرتمند بودن و هر کاری می‌کردن تا از افشای حقیقت جلوگیری کنن. آوا و سام می‌دونستن که یه مبارزه سخت در انتظارشونه، اما اونا امیدوار بودن که بتونن دنیا رو تغییر بدن.

🔺و اینجاست که ماجرای آوا و سام وارد مرحله‌ی جدیدی میشه...

ادامه دارد...

📚 #زن #آزادی
#سیگار #مشعل‌های_آزادی

=======================

⚠️ این داستان، برگرفته از کتاب «ناگفته‌های صورتی» اثر #اندیشکده_راهبردی_سعداء است که می‌توانید برای دریافت آن به اینجا مراجعه کنید.
https://eitaa.com/soada_shop/343

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @soada_ir
سعداء/ حجت‌الاسلام راجی
⭕️ دود مشکوک #داستان_داده‌محور 🔸 قسمت دوم👇 🔻آوا باورش نمی‌شد که سیگاری که این همه عاشقش بود، بتونه اینقدر بد باشه! اون از سام پرسید: «پس چرا همه سیگار می‌کشن؟ مگه اونا هم نمی‌خوان سالم بمونن؟» 🔺سام با لبخندی تلخ جواب داد: «آوا جون، اینجاست که قضیه جالب…
⭕️ دود مشکوک

#داستان_داده‌محور

🔸 قسمت سوم👇

🔻آوا و سام حالا دیگه مثل یه تیم جنگی شده بودن. اونا با هم یه وبسایت درست کردن و توش همه اطلاعاتی رو که جمع کرده بودن منتشر کردن. اونا به مدرسه‌ها رفتن و برای دانش‌آموزا سخنرانی کردن. حتی تو خیابونا هم ایستادن و به مردم برگه‌های اطلاع‌رسانی دادن.

🔺اما شرکت‌های سیگاری ساکت نموندن. اونا یه لشکر وکیل و تبلیغ‌چی داشتن که شب و روز کار می‌کردن تا آوا و سام رو ساکت کنن. اونا تو روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها به آوا و سام تهمت می‌زدن و می‌گفتن که اونا دیوونه هستن و دارن دروغ میگن.

🔻یه روز، وقتی آوا داشت از مدرسه برمی‌گشت، یه عده آدم ناشناس بهش نزدیک شدن و تهدیدش کردن. اونا به آوا گفتن که اگه به کارش ادامه بده، بلایی سرش میارن. آوا خیلی ترسیده بود، اما تسلیم نشد. اون به سام زنگ زد و همه چیز رو بهش گفت.

🔺سام هم خیلی عصبانی و نگران شده بود. اون فهمید که مبارزه‌شون خیلی سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کردن میشه. اما اونا به هم قول دادن که تسلیم نشن.

🔻آوا و سام تصمیم گرفتن که یه تجمع بزرگ برگزار کنن. اونا از همه دوستاشون و آشناهاشون خواستن که بهشون کمک کنن. اون‌ها پوسترهای رنگی و پرچم‌های بزرگ درست کردن و تو خیابون اصلی شهر جمع شدن.

🔺پلیس اومد تا تجمع رو متفرق کنه، اما مردم به حرفشون گوش نکردن. اونا شعار می‌دادن: «نه به سیگار، آره به زندگی!»

🔻شرکت‌های سیگاری خیلی ترسیده بودن. اونا فهمیدن که دیگه نمی‌تونن مردم رو فریب بدن. اونا مجبور شدن که یه کمی عقب‌نشینی کنن.

🔺اما مبارزه هنوز تموم نشده بود. آوا و سام می‌دونستن که این تازه شروع یه جنگ بزرگه.

🔻و اینجاست که ماجرای آوا و سام وارد مرحله‌ی جدیدی میشه...

ادامه دارد...

📚 #داستان‌های_تبیینی
#زن #آزادی #سیگار #مشعل‌های_آزادی

=======================

⚠️ این داستان، برگرفته از کتاب «ناگفته‌های صورتی» اثر #اندیشکده_راهبردی_سعداء است که می‌توانید برای دریافت آن به اینجا مراجعه کنید.
https://eitaa.com/soada_shop/343

💠 اندیشکده راهبردی سعداء
🆔 @‌soada_ir