شعری برای مشاعره
2.24K subscribers
3.07K photos
323 videos
22 files
105 links
استکانی شعر دم کردم برایت
تر کن از چای غزل هایم گلویی


@L95400402
Download Telegram
Gosheh Neshin Ghalbe Man - Ahmad solo

آهای گوشه نشین قلب من
To Goli
Shahin Banan
تقدیم شما دوستان گلم
🍃🌺🍃
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#قوی_باش
زندگی مثل آسانسور میمونه ؛
در مسیرت به بالا
باید بعضی جاها وایستی
و یه سری آدمها رو پیاده کنی...!!!
🍃💔🍃
تو حمله ی قاجار به شیرازه ی زندی؟
یا حاصل فریاد ترین بغض بلندی؟

آنقدر که با عشوه و بی فاصله کُشتی
تاریخ ندیدست در این یکصد و اندی ...

آری به خدا بنده گواهم به گناهت
با عشوه ی شاعر کُش و انواع لوندی

مابین قوافی ز تو گفتن غم تلخی ست
از بس که تو خوش وزن و تک و قاعده مندی

در جمع پری ها که نشستی همه گفتند :
به به چه لبِ سرخ و چه گیسوی کمندی

موهای تو ، پیمان ... گل سر ، عهد ...پس ای کاش
با ما سر پیمان شکنی عهد نبندی

من ...زرد شدم ...خشک شدم ...بس که ندیدی
پاییز زمانیست که در باغ نخندی


#مهدی_درویش_زاده
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام
 
#رهی_معیری
گم شد میان دست هایت دین من دیشب
در من کسی یک عمر دنبال تو میگشته است...
بیت المقدس جای من در بازوان توست!
حس کن که قبله سمت چشمان تو برگشته است...


اعجاز کن پیغمبر شبهای تنهایی
شق القمر کن، قفل لب های مرا وا کن!
من زندگی را برده ام از یاد، میفهمی؟!
عیسای من، این مرده را با بوسه احیا کن!


لبخند تو يك كودتاي غیرعمدی بود
رخ داد و احساس مرا یک باره غارت کرد
در گوشه ی لب های تو یک چال افتاد و...
یوسف زلیخا را به صرف چاه دعوت کرد !


پیراهنم را غرق کردی در کف دستت
انگشت هایت دور موهایم خودش را بافت
وقتی که شعرت روی لب هایم چکید آرام
موسي عصا زد نیل آغوش مرا بشكافت!

آغوش واکردم شبیه شعله ی آتش...
آغوش وا کردم، مرا کم کم بغل کردی...
آتش گلستان شد درون سحر تن پوشت
ترسیده بودم، تو مرا محکم بغل كردی!


ترسیده بودی از تنم سر رفته باشد شعر
من بی نصیب از سیب لب های تو برگردم...
ابلیس میخندید و من درد هبوطم را
با خوشه ی انگور دستان تو سر کردم...


دیگر چه میخواهد کسی که مال او باشی؟!
دست نوازش کردن تو بال جبراییل...
بوسیدنت وحی است، چشمانت پس از هر پلک...
احیا کننده مثل صوت صور اسرافیل...


طرح بهشتش را خدا از روی تو برداشت
آغوش تو: جنات تجری تحت الانهار
از دست رفتم، یا بگو که دوستم داری..
یا دست از این کفر مکرر بودنت بردار!

آرامش ماقبل طوفان، اي بلاي نوح
لنگر بینداز و بمان و ناخدایم باش
من التماست میکنم تا رد شوی از من!
کفر است اما تو بمان، باش و خدایم باش


گم شد میان دست هایش دین من دیشب...
با گریه درها را به روی عشق میبستم!
دور تنم پیچید و در گوشم به خنده گفت:
ایمان بیاور من رسول آخرت هستم...


#اهورا_فروزان
پرده را یکسو زدم،دیدم،...
                     چه دیدم !  آه...
آسمان تر گونه بود وروشن و بشکوه.

صبح،اینک صبح بی همتای فروردین
می دمید از کوه.

آفتابش،این نخستین نوشخند سال،
طرۀ زرتار بر پیشانی پاک وبلند سال!

صبح،صبح،ای اورمزدی جام و فام ای صبح!

نوش بادت باده زین پاکیزه جام ای صبح!

با گل شاداب زرین نوشخندت،جاودان بشکفت
بر نگین تاج این فیروزه بام ای صبح!

بر تو ای بیدار دل،ای شاد،ای روشن
زین دل تاریک غمگین صد سلام ای صبح!

غم مبادت گر نداری بهر من جز حسرت وحسرت
زنده دل مستان سرخوش را ببر هر روز
شادتر،فرخنده تر،خوشتر پیام ای صبح!

#اخوان_ثالث
خودش  را  کشت  در  قلبت؛ خودش  هم  خاکسپاری  کرد

خودش نالان و گریان شد ؛خودش هم غمگساری کرد

چون هیچ احساس نبود در تو ؛خودش پایان عشقش دید

ولی افسوس وصد افسوس؛ از آن عشقیکه جاری کرد

به  هیچ  کس اعتباری  نیست ؛ خویش را حافظ خود  کن

زند  زخمت  همان  کس  که ؛زمستانت  بهاری  کرد

نبخشم هیچ دلی را که ؛در آن هیچ لطف و بخشش نیست

مرا  در  عشق  بخشش  بود ؛ ولی  او  سنگساری  کرد

به  هر  چیز  اعتدالی  هست؛  نکن  بیش  از  قدر  بیرون

گل  عشقش  چرا  پژمرد ؛ دلم  بیش  آبیاری  کرد

ننوشد  دل  ز  جام  عشق  ؛که  تاوان  همان  عشق  بس

دل  دیوانه  گفت باید ؛ تا  ابد  روزه  داری  کرد

خودش  می خواست  برگردد ؛ ولی  آن  بی  وفا  دلبر

تمام  خاطراتش  را؛  به  شادی  رهسپاری  کرد

خودش شاعر  شد شاید؛  دلش  با  شعر  تسکین یافت

ولی  دیوانه تر  گشت  و دوباره  بی قراری  کرد
:)

#پوریا_اطهریان
باز باران میچڪد از چشم خیسم
با گهر های فراوان قصه ام را مینویسم

میخورد بر بام گونه اشڪای بی درنگم
میچڪد بر روی ڪاغذ لحظه های رنگ رنگم

یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش
گردش یڪ روز شیرین در بلندای نگاهش

شاد و خرم نرم و نازڪ عاشقی دیوانه بودم
توی جنگل ها پراحساس از نگارم می سرودم

میدویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش
میپریدم از لب جوی بلند گیسوانش

میشنیدم از پرنده قصه های مرگ فرهاد
از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد

داستان های نهانی گشت بر من آشڪارا
راز های زندگانی ڪرده بودش سنگ خارا

پیش چشم روزگاران دستش از دستم جدا شد
قصه ي عشق من و او خاطراتي برفنا شد
آمدي درخواب من ديشب چه ڪاري داشتى
اي عجب از اين طرفها هم گذاري داشتى

راه را گم ڪرده بودي نيمه شب شايد عزيز
يا ڪه شايد با دل تنگم قراري داشتى

مهرباني هم بلد بودي عجب نامهربان
بعد عمري يادت افتاده ڪه ياري داشتى

سر به زيرانداختي و گفتي آهسته سلام
لب فروبستي نگاه شرمساري داشتى

خواستم چيزي بگويم گريه بغضم را شڪست
نه نگفتم سالها چشم انتظاري داشتى

با نوازش مي ڪشيدي آه و مي گفتي ببخش
سربه دوشم هق هق بي اختياري داشتى

وقت رفتن بغض ڪردي خيره ماندي سوي من
شايد از ديوانه ي خود انتظاري داشتى

صبح بوي گل تمام خانه را پر ڪرده بود
ڪاش مي شد باز در خوابم گذاري داشتى

😌🔐♥️💋💋
فکر می کردم نباشم ،  بی قـرارم میشوی
از خزان میگیری ام ، باغ و بهارم میشوی

بین دعوایی که راه انداختی در هر طرف
از همه دل میکنی و تک سوارم میشوی

فکر می کردم برایم ،  عـاشقی آواره ای
در میان این همه بدخواه یارم میشوی

مژده دادم این دلم را بعد عمری آمدی
واقعا عاشق شدی آسِ قمارم می شوی

گفته بودی سالها رویای خوابت بوده ام
بـاورم شد مونس شبهای تارم می شوی

قـول های تو هنوز از خاطرم بیرون نشد
اینکه همراه و  ، رفیق و رازدارم میشوی !

هر چه بد دیدم از این دنیای پررنگ و ریا؛
کهکشانی عشق ، بر روی مدارم می شوی

سینه ام زخمی گمان کردم برای زخم دل
با نوای ساز باران ، کوکِ تارم میشوی

این همه بیراهه گفتم تا بگویم بی وفا ؛
برگ زرینی ، برای شاهکارم  می شوی ؟

با نبودت می توانم سر کنم ، آیا تو هم
میتوانی بیخیال خواب و افکارم شوی ؟

حق ندارم از تو دلخور باشم اما خواهشا
مستی شبها و انگورِ خمارم می شوی ؟

روی برگ "پونه" تقدیم تو باشد این غزل
تا بگویم یک شبی را ، یادگارم میشوی ؟!
منم و داغ نگاهی که به قلبم زده ای
آتش خرمن آهی که به قلبم زده ای

قول دادی همه ی دار و ندارم باشی
در تنم رخنه کنی، فصل بهارم باشی

من به بد قولی چشمان تو عادت کردم
به همین بودنت از دور قناعت کردم

ترسم این است بیایی و صدایم نکنی
کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی

ترسم این است صدایم به صدایت نرسد
بدوم با سر و سر باز به پایت نرسد

نکند حادثه ای باز به بادم بدهد
داغ فهمیدن یک راز به بادم بدهد

نکند جای تو را فاصله ات پر بکند
خاطره روی تورا سایه تصور بکند

از تمام تو فقط فاصله ات سهم من است
عشق وا مانده ی بی حوصله ات سهم من است

آنقدر سوختم از فاصله بی تاب شدم
بین صد خاطره گندیدم و مرداب شدم

آه، مرداب شدم، تا که تو دریا بشوی
پای تو آب شدم، تا که تو سر پا بشوی

مو به مو پیر شدم تا تو کنارم باشی
از همه سیر شدم تا کس و کارم باشی

این همه شعر نگفتم که بخوانی،بروی
پای یک مرد زمین خورده نمانی،بروی

سخت ماندم که مرا یاد تو رسوا نکند
در خودم گریه کنم بغض دهان وا نکند

خبر رفتن تو تلختر از هر خبر است
بوسه دلگیرترین لحظه قبل از سفر است

بی تو حتی من از آغوش خودم دورترم
از کهنسالی این فاصله رنجورترم

تَرَم اندازه ی ابری که به باران بزند
تو در این شهر نباشی، به بیابان بزند

هرچه بر سر بزند عاقبتش وصلی نیست
جز غم انگیزی پاییز دگر فصلی نیست

آخرین فصل من از بودن تو فاصله داشت
یک بغل خاطره صد بغض هزاران گله داشت

گله یعنی نشود راه تو را سد بکنم
حال با خاطره های تو چه باید بکنم؟

#پویا_جمشیدی‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌░⃟⃟🌸
الان بیا دیر است فردا های دیرین
طاقت ندارم دوری ات را کمتر از این

ساعت به وقت لحظه های بیقراری
سر میرود از صبر من این دردِ شیرین

در انتظارت جان سپردن دلنشین است
ای دورِ دیرینم  بیا ای ماهِ غمگین

فرمان بده تا جان دهم در پای عشقت
اینگونه باید کرد از چشم تو تمکین

دور خودم میگردم و تاوان دل را
چون‌آسیا گیرم من از آن سنگ زیرین

هرشب بیادت تا سحر میبارم از  چشم_
پر میکنم از خون دل این جام زرین

در پای تو افتاده ام ای سرو  زیباا
رحمی نما از مهرِ خود بر حالِ مسکین

خم شد مرا قامت ، جوانی رفت از دست/
از بسکه بر دوشم ،غمت  بنشسته سنگین!

دنیا که چیزی نیست عقبا را گرفتی_
در من نمانده هیچ اثر از دین وآیین

ترسم به روز حشر، دوزخ را بسوزد
این سوز جانسوزی که  دارد  آهِ دیرین


#اڪرم_نورانے
آمدی جانم شدی یا اینکه مهمانم شدی
هر که هستی خوش نشین، هم دین و ایمانم شدی

در نهانِ این دلم عشقت گرفته جای خوش
همچو گـنجی پر بها در قلب ویرانم شدی

بودم اندر انزوا در خلوتم افسرده حال
با دَمِ عشقت دمیدی روح وریحانم شدی

عشق تو، چون چشمه ای جوشانده طبعم نازنین
شاه بیت هر غزل در  کل دیوانم شدی

قهوهء ،چشمان تو، دارد عجب آرامشی
طالع مسعود من در  فال فنجانم شدی

چاکهای دشتِ دل، از تشنگی چین خورده بود
بر کویر خشک جانم، باز بارانم...شدی

من که عمری با غرورم پادشاهی کرده ام
رام تو گشتم چنین، دیوانه سلطانم شدی


همچو مولانا که کرده، آرزو انسان و من،
در طلب بودم تو اینک،  شمس و انسانم شدی


#یڪـتا_حق_پرست
🥇نکته ای بشنیدم از بابای خویش
نقل میکرد او هم از بابای خویش

🥈این که چند پیش قطحی جیره شد
روز مردم همچو شام تیره شد

🥇خشکسالی هم به قطحی شد مزید
قوت هر جنبنده ای شد ناپدید

🥈هر که در فکری که حال خودسرکند
بهر فردا چاره ای دیگر کند

🥇خورد بر تح دیگها گفگیرها
بی ثمر شد حاصل تدبیرها

🥈روزها میرفت و شب ها پشت هم
از توان مردمان می گشت کم

🥇بوی نان تازه ای پیچیده بود
گرد غم بر چهره ها پاشیده بود

🥈مادرم سرگرم پاک غوزه بود
از قضا بهر قضایش روزه بود

🥇بهر افطارش ولی نان نبود
برتن بس لاغرش جانی نبود

🥈دود حزنی بر جبینش حلقه بست
ناله ای از دل زدو بغضش شکست

🥇گفت یا رب امتحان می سازیم
کیش و مات دائم این بازیم

🥈لیک یا رب این چه طرز زندگیست
وقت افطارست ونان در سفره نیست

🥇تاقتم خدایا دیگر تاب شد
خرده نان هم بهر ما نایاب شد

🥈گر گنه کاریم فرزندانمان
سیر کن! بستان! بجایش جانمان

🥇توش و قوت و پوشش ما شد تمام
از چه انعامت شده بر ما حرام

🥈ناگهان امد صدای دور گرد
در غروب اخر اسفند و سرد

🥇داد میزد کهنه قالی می خریم
مفرغ و ظرف سفالی می خریم

🥈ان چه مانده از قدیم و از ندیدم
دست دوم گبه و فرش و گلیم

🥇سکه های مانده از دوران پیش
جامه های مانده حتی ریش ریش

🥈دشنه و گرز و زره شمشیرو خؤد
زیر خاکیها زهرعصری که بود

🥇دست وپاگیر آن چه ناید کارتان
مانده اندر گوشه انبارتان

🥈می خریم و پول خوبی میدهیم
خرج عید و پایکوبی میدهیم

🥇خواهرم چون حالت بابا بدید
جار مرد دست دوم را شنید

🥈سفره خالی به دست خود گرفت
جمله گشتیم از چنین کارش شگفت

🥇یا برهنه ناگهان بیرون پرید
توی کوچه سوی بنژور خر دوید

🥈اه معصومانه ای از دل کشید
(گفت آقا سفره خالی می خرید)
همه را غیر تو ای کاش رها می کردم
کاش یک بار فقط کار بجا می کردم

پیش من بودی و من بودم و تو! می بایست
حق لب های تو را خوب ادا می کردم

در من انگار کسی میل به آغوشت داشت
عقل می گفت حرام است و حیا می کردم

باید از جاده ی زیبای تنت می رفتم
راه را کاش که از چاه سوا می کردم

عطرت افتاد به جانم! تو نمی دانی که
در خیالم چه گذشته ست و چه ها می کردم

دست من بود به خونخواهی عشقت بی شک
عقل را یک تنه از ریشه جدا می کردم

کاش پیچک شده بودم به تو می پیچیدم
جایش اما همه ی عمر صفا می کردم

هرچه باریدم و گفتم تو فقط خندیدی
داشتم سفره ی دل پیش تو وا می کردم!
تفریق شدم از تو که جمع ام کردی
از صفر به اعداد خودم برگشتم
یک شاه به جنگ با تو راهی کردم
یک برده به افراد خودم برگشتم

یک عمر تو را خدا نشانم دادی
آنگونه که از تصورش می‌مردم
تو بنده ی من نبوده ای درک کنی
من چوب خداپرستی ام را خوردم

این بازی غیرمنطقی یعنی چه؟
تو دست مرا مگر ندیدی عشقم!
دل دل نکن آنقدر که دل حکم کند
تو آس دل مرا بریدی عشقم

یک شعر نشان من بده شور شوم
یک راه نشان من بده دور شوم
ای نادر تقویم تمام عالم
یک تخت به من نشان بده کور شوم

تو آن طرفِ همان خیابانی و من
از این طرفش بناست از جان بروم
آن حبس برای من زلیخا بس بود
یوسف نشدم مدام زندان بروم

در مصر اگر قیمتِ‌ من آن بوده
این‌جا که منم منطق‌اش ارزانی نیست
تو خوب مرا خریده‌ای ، باور کن
این قیمت یک یوسف ایرانی نیست!

من مرد تمام تن به تن ها بودم
یک شب تو برای من چه جنگی کردی
یک تخت نشان پادشاهت دادی
چه تاج‌گذاریِ قشنگی کردی

#روزبه_بمانی
ای نگاهت از شبِ باغِ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازتر

قصه‌ی گیسویت از امواجِ تحریرِ قمر
هم بلند آوازه تر شد، هم بلند آوازتر

گشته‌ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و، دیدم نبود
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا تَر کرد، اندوهِ تو بود
گرچه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر

#علیرضا_قزوه
بشنو این نی چون شکایت می کند
از جداییها حکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید
پرده هااش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای

چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست


#مولانا