شعر و غزل
423 subscribers
48.4K photos
6.99K videos
37 files
709 links
آشنایی جوانان با اشعار و فرهنگ ایران زمین


ارسال انتقاد و پیشنهاد👇

o

ارتباط

@king8272
مرسی از حضور همه ی دوستان عزیزم ⚘
Download Telegram
باز هم از این دلِ دیوانه تصویری بیار
از خراباتی که این دنیاست تفسیری بیار

نقش کن پستی بلندیهای دل را روی بوم
بعدازآن خطی بکش بربوم و تحریری بیار

وسعت قلب تو و این صفحه های پاک پاک
پلکها سنگین نمود از خواب تعبیری بیار

زیر و رو کردم همه دنیای پیرامونِ خود
نیست تصویری به دنیا قفل و زنجیری بیار

تا نمی دانم که فردا چون کنم در این زمان
هر چه پیش آید خوش آمد نام تقدیری بیار
@sheroghazal124


دل تنگم ...

از شب هایی که تو را ...

در خواب هم نمی بینم ...

#تورج_وردآورد
سکوت میکنم و حرف می‌زنم با تو
در این مباحثه دیوانه‌تر منم یا تو؟

من و تو پس زده‌ی روزگار امروزیم
تو عشق بی سرو پایی و من سراپا تو

شبیه بوته‌ی خاری اسیر صحرا، من
شبیه قایق دوری غریق دریا، تو

چقدر حادثه با خود کشانده‌ای تا من
چقدر آینه در خود شکسته‌ام تا تو

به چشم من که اگر زنده‌ام بخاطر توست
تمام اهل جهان مرده اند الا تو

#هوشنگ_ابتهاج


چـه کنم با دلِ خـود، با تـو بمانم یا نه؟
با صـدای غـزلـم از تـو بخـوانـم یا نه؟

گفته اند قصهٔ هرعشق جدایی و غم است
چـه کنـم ایـن غـمِ تـو قصه بدانم یا نه؟

در نبـودِ تـو اگـر شخـصِ غـریبـی آمـد
من بـه امیـدِ تـو از خویش برانم یا نـه؟

مانده ام بـارِ دگـر بـاز شـوی همدم من؟
می دهی بـاز بـه انـگشت نشـانم یا نه؟

یک قدم پیش و یکی پس به جنونم آری
می کنی در طلـبِ بـوسـه کمـانم یا نـه؟

وقـتِ دلتنـگی و مـاتـم بغـلم می آیی؟
میشوی مـونـسِ تنهـایی جـانم یا نـه؟

یک معما شدی از بس که عجیبی تو بگو
چه کنم بـا دلِ خود بـا تـو بمانم یا نـه؟


❀┅═══•❀♥️❀•═══┅❀
بیا، که خانهٔ دل پاک کردم از خاشاک
درین خرابه تو خود کی قدم نهی؟ حاشاک

به لطف صید کنی صدهزار دل هر دم
ولی نگاه نداری تو خود دل غمناک

کدام دل که به خون در نمی‌کشد دامن؟
کدام جان که نکرد از غمت گریبان چاک؟

دل مرا، که به هر حال صید لاغر توست
چو می کشیش، میفگن، ببند بر فتراک

کنون اگر نرسی، کی رسی به فریادم؟
مرا که جان به لب آمد کجا برم تریاک؟

دلم که آینه‌ای شد، چرا نمی‌تابد
درو رخ تو؟ همانا که نیست آینه پاک

چو آفتاب بهر ذره می‌نماید رخ
ولیک چشم عراقی نمی‌کند ادراک
 

#عراقى


❤️☕️❤️
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی

ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگــز نمی‌دیدی

#وحشی_بافقی
در روزهای بی‌نفسی هم‌نفس کجاست
یک عشق یک تبسم دور از هوس کجاست

من خسته از رهایی و بی‌سرپناهی‌ام
بال و پری نمانده برایم قفس کجاست

گفتی مگو به هیچ‌کسی راز خویش را
من حاضرم بگویم آن هیچ‌کس کجاست

برگرد ای جوانی از دست رفته‌ام
ای عمر اشتیاق قدیم تو پس کجاست؟

فریاد می‌زنیم و به جایی نمی‌رسد
نشنیده ماند ناله‌ی ما دادرس کجاست

عطیه‌سادات_حجتی
.
با دوست بگذرد نفسی هم، غنیمت است
پروانه شو؛ بسوز و بگو دَم غنیمت است

بسیار گو مباش عتابِ نگاهی‌اش
هرچند لطف اوست به ما کم، غنیمت است

تنها همین وجود تو ای دل، عزیز نیست
انصاف اگر دهی، همه عالم غنیمت است

شد گردباد از تپش دل، نظاره‌ام
آهوی جلوه گر نکند رَم، غنیمت است

کردی به عکس آینه اسکندر این خطاب
در زیر آسمان، دل بی‌غم غنیمت است‌...

#سالم_کشمیری
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست
هیچکس اینهمه اندازه‌ی من تنها نیست

بی‌تو این خانه چه سلول بزرگی شده‌است
که دگر روشنی از پنجره‌اش پیدا نیست

مرگ، آن قسمت دوری که به ما نزدیک است
عشق، این فرصت نزدیک که دور از ما نیست

چشم در چشم من انداخته‌ای می‌دانی
چهره‌ای مثل تو در آینه‌ها زیبا نیست

هیچ دیوانه‌ای آنقدر که من هستم نیست
چون که این‌گونه شبیه تو کسی شیدا نیست

مردم سربه‌هوا را چه به روشن‌بینی؟!
ماه را روی زمین دیده‌ام؛ آن بالا نیست...

#مهدی_فرجی
دیری است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بی تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سر شــاخه های پیچ در پیچ غـــرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نــیلوفـــرانــه پیچــکی بــی تاب ِنــورم

بادا بیفــتد ســایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری در عبورم

از روی یکــرنگی شب و روزم یـکـی شد
همرنگ بختم تیره رخت سوگ و سورم

خط می خورد در دفتــر ایـام، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم

در حســــرت پـــرواز با مرغــابیانم
چون سنگ پشتی پیر در لاکم صبورم

آخـــر دلم با ســربلنـدی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم.

قیصر امین پور
.
آوازه‌ی جمال تو مُلکِ جهان گرفت
دستِ غم تو دامن آخرْ زمان گرفت

از عکس طلعتِ تو توان یافتن حیات
وز پرتو جمال تو چون می‌توان گرفت

ماری‌ست طُرّه‌ی تو که بر ماه حلقه زد
مرغی‌ست خال تو که ز مهر آشیان گرفت

در هر زمین که طلعت او جلوه‌ای نمود
آب و هواش رنگ گل ارغوان گرفت

جایی که عاشق تو برآورْد آهِ گرم
آنجا هوا ز مهر و محبت نشان گرفت

آیا چه بود حال «محمد» که صبحدم
آهی چنان کشید که در آسمان گرفت...

#صوفی_مازندرانی
درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری

گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری

پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری

گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری

مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری

از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری

آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری


شاه نعمت الله ولی
بر سر مژگان یار من مزن انگشت
آدم عاقل به نیشتر نزند مشت

پرده چو باد صبا ز روی تو برداشت
ریخت به خاک آبروی آتش زرتشت

پیش لبت جان سپردم و به که گویم
بر لب آب حیات، تشنگیم کشت

پشت مرا اگر غمت شکست، عجب نیست
بار فراق تو، کوه را شکند پشت

خون مرا چشم جادوی تو نمی‌ریخت
از پی قتلم لبت به شیر زد انگشت

مغبچگان، پای از نشاط بکوبید
دختر رز می‌رود به حجلۀ چرخشت

کافر و مؤمن چو روی خوب تو بینند
آن به کلیسا و این به کعبه کند پشت

دشمن اگر می‌کُشد، به دوست توان گفت
با که توان گفت اینکه: دوست مرا کُشت؟

آب حیاتش تراود از بن ناخن
آنکه لبت را نشان دهد به سر انگشت

کام، صبوحی نبرد از لب لعلت
تا که به خون جگر چو غنچه نیاغشت

شاطر عباس صبوحی
از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا

گر چه درد عشق او خود راحت جان منست
خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها

عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ

گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست
می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا

گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا

عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی

تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی

جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی

آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد از او
کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا

اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این
تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی

از میان شمع بینی برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا

مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا

لیک از آسیب جانت وز صفای سینه‌ات
بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما

در جهان محو باشی هست مطلق کامران
در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا

دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه آن کبریا

ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا
که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا

شعله‌های نور بینی از میان گردها
محو گردد نور تو از پرتو آن شعله‌ها

زو فروآ تو ز تخت و سجده‌ای کن زانک هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا

ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی

تا نیارد سجده‌ای بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا

مولانا
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را

چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را

نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را

مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا

شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا

جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟

صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

اوحدی
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را
و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را

گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت
چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را

با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش
از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را

خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا
از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را

داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت
در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را

ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم
بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را

دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش
ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟

گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش
در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را

ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش
چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را

اوحدی
پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را
تا ما براندازیم نام و ننگ را

امشب زرنگ می برافروز آتشی
تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را

بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم
مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را

با فقیه از عقل می‌گوید سخن
عقلی نبودست این فقیه دنگ را

بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم
دوری بگریاند کلوخ و سنگ را

ای همرهان، پیش دهان تنگ او
یاد آورید این عاشق دلتنگ را

وی ساربان، طاقت نداری پای ما
سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را

ناچار باشد هر فراقی را اثر
وانگه فراق یار شوخ شنگ را

ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی
او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را
اوحدی
زاهدان را گذاشتیم به جنگ
ما و جام شراب و نغمهٔ چنگ

نه پی مال می‌رویم و نه جاه
نی غم می خوریم و نه ننگ

نه به اقرار دوستان شادیم
نه به انکار دشمنان دلتنگ

نه به شاهیم طامع و نه به میر
نه به بویم غره و نه برنگ

سر مظلوم و آرمان در پیش
تیغ ظالم شکارشان در چنگ

کرده از ما کسان به کیسه شکر
خورده از ما خسان، به کاسه شرنگ

آنکه ما را نمی‌هلد در شهر
سر، بهل تا همی زند بر سنگ

ننیوشیم پند زاهد خشک
جان دهیم از برای شاهد شنگ

نه به مال کسی بریم آشوب
نه به خون کسی کنیم آهنگ

نه به آیین ما کسی را راه
نه بر ایینهٔ کس از ما زنگ

بر سریر سخن نشسته به کام
اوحدی فر و اوحدی فرهنگ
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش
کنون به جز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار
که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

#حافظ
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می‌کشم
می‌کشد سر از گریبان ز آنچه دامن می‌کشم

کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایهٔ خود کوه آهن می‌کشم

دانه در زیرزمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطرگاهی که من چون خوشه گردن می‌کشم

هر که را آیینه بی‌زنگ است، می‌داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می‌کشم

در تلافی سینه پیش برق می‌سازم سپر
دانه‌ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می‌کشم

جذبهٔ دیوانه‌ای صائب به من داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می‌کشم

صائب تبریزی

قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز

محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز

در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز

خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز

بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز

از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز

#عبید_زاکانی