Uhgttvtc
28 subscribers
228 photos
17 videos
17 files
123 links
Download Telegram
لابد نشسته است
اجزای لالِ مرا بتراشد
تهران پُر از تراشه‌ی چوب است و من،
دريا را خراش می دهم و می‌روم
دل‌ام برای چوبی که نفس کشيد، شکافت
دل‌ام برای تراشيدنِ جهان تنگ است
لابد نشسته است
اجزای لالِ مرا بتراشد...
دوباره «گاوخونیِ» تلخی شدم که گريه کرد و فرورفت
دوباره قايق‌ها عکس‌ام را برده‌اند «نمک... آبرود»
لابد نشسته است
اجزای لالِ مرا بتراشد
اما
از آن رگ‌ام به جهان، راه نيست دريغا!
از آن رگ‌ام به جهان، راه نيست
برای جان دادن بايد رها شده باشم
برای مردن
بايد تنها سفر کنم
تهران پر از تراشه‌ی چوب است
و ما که مثلِ درخت پيچيديم
بايد مثلِ درخت
جايی هم رها شده باشيم
اما تهران پر از تراشه‌ی چوب است، حيف
تهران پر از تراشه‌ی چوب است...
لابد نشسته است
اجزای لالِ مرا بتراشد
لابد نشسته‌ام، در گرهِ تلخِ چوب
و «لام» آخر را
وقتی که گِرد، به ته می‌رسد، تماشا می‌کنم.
دل‌ام برای چوبی که نفس کشيد، شکافت
دل‌ام چه‌قدر برای تو تنگ است.


#پگاه_احمدی
@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
چشمان رازناک شرجی ات
آبی است، سبز، یا خاکستری؟
که هی مهربان می شود، زیبا میشود، هی وحشی

هی در خود می تاباند رخوت و پریده رنگی آسمان را
یاد روزهای سفید و معتدل ابرآلوده می اندازی ام
که قلب های افسون شده
از تلاطم دردی نامعلوم به خود می پیچند
و آب می شوند در گریه
و جان های بیدار بیدار ذهن به خواب رفته را ریشخند می کنند

گاه به افق های قشنگ می مانی
که خورشیدها را در فصل های مه گرفته می افروزد
تو! چشم انداز نمزده!
چه می درخشی!
به شعله می کشی
پرتوهای آمده از آسمان آشفته را

تو! ای زن خطرناک! اقلیم اغواگر!
هم برف، هم یخ ریزه هایت را
می ستایم

از این زمستان کینه توز آیا
لذت هایی بررنده تر از شیشه و آهن
نصیبم خواهد بود؟

#شارل_بودلر

#مترجم
#آسیه_حیدری



@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
سحرگاه
وقتی خوابیده بود پشت خاکریز
وقتی هنوز باران توپ نمی بارید
نمی بارد بر خاکریز
و چشم های سرباز
چشم که می گشایی بر سپیده دم
از نوازش نسیم و آواز چکاوک
پس دنیا به آخر نمی رسد
اگر دنیا خونین و تباهی ادامه داشت
و نفرت طالبانی--
رها نمی گذارد فرخنده و شهر را
در کوچه ها و میدان های زندگی ...

پس آفتاب چه می خواهد
پس گندمزار و گل خشخاش
چه می خوانند
و این چکاوک بر سپیده ی آسمان‌
و بیقراری ها و دل های تپنده
افتاده بر خاکریز های بلندِ خونین...

هر چند برای چکاو ک ِ خوشخوان
تفاوتی نداشت
در سحر گاه
تو پ جنگی یا شانه ی سرباز
یا آفتابگردانِ سر گردان ...


#فانوس_بهادروند


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
بلقيس
رفته بودی، انار بگيری
تكه هايت برگشت

آنها بيروت را رها كردند
و غزالی را كشتند

چشمهايت كه بسته شد
دريا استعفا داد

بلقيس
كيفت را كه از لای آوارهای بيروت بيرون كشيدند
فهميدم كه با رنگين كمان
زندگی می كرده ام


#نزار_قبانی


#انفجار_بیروت
@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
کنج کج این صندلی تو افتاده ای به بغل گوشه ی اتوبوس
سرعت سنج
بر خلاف سیاره هایی در حرکت است توی شب
که از جاودانگی قطره ی عرق
روی پیشانی تو آگاه اند
و راننده هی می پیچد دلش به چپ و چشمش به جای جاده روی ترقوه ی تو

به سفیدی شوره ها لای ابرویت
این همه زیبایی وقتی سوار شدی بین راه با ساکی خسته
اصلن نمی آید با تو بالا
تو بالاتری از پله ی اول زانویی که تا تا بخورد
چند نخ سیگار توی جیب شلوار من از کمر
می شکند
کجا میره این ساعت شب
هر کی از خودش بپرسه می دونه
و وقتی که من بخواهم پیاده شوم
چه کسی این شانه های لاغر را از پشتی چرک سفید صندلی
هلاک آن سرعت سنجی
که عقربه ی سرخش
می افتد خراب
سمتی که بر تو صندلی افتاده است
تو باید به هم ریختگی ات را مرتب کنی وقت رفتن من
احتمالن نیاز به ایستادن داری
بادهای پیچیده توی شکمت اسید معده ات این ساک کهنه ی زیر صندلی
و از توی هدفون افتاده از گوشت روی مانتو
قبل از بسته شدن در کشویی اتوبوس
صدای تنبور می پیچد لای چرخ

#سعید_آرمات


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
ومن اما فکر می کنم
یک روز این میز کمی ان طرف تر خواهد ایستاد
و من می ایستم وسط یک تصویر سه پوزه و شش چشم از خودم
و چشم سومم را در میز فرومی کنم
و می گذارم تا

همیشه
نگاهی هست که نمی دانمش
اما کش می رود
در کش
در کش و قوس
و با لحظه هایی که افسوس...
من با چشم های زیادی نظربازی کردم عزیزم!
اما هیچ چشمی تو نشد
وقتی خط و نشان می شدی برای ابرو
وقتی خط می شدی و راه می گرفتی راست
وقتی نشان می شدی و تیری از وسط دو ابرویت کمانه می کرد وبه قلبت
نگاه کن چه خونی از تو که گرم و تازه و جوان است هنوز...
دیگر گذشته معشوقه ها را به کسی و خوب بفروشی
دیگر گذشته از شاخه و نبات یک شاخ نبات بسازی
باید تو را از کله ات فرو کنم،توی گوشت که نمی رود
و بعد بنشانمت پیش لیلی دماغ عملی جوان
تو را که جویای نامی و در فیلم های پرنو گردان فرازی می کنی
باید من تو را فرض کند
او تو را فرض کند
باید اتاق ها همه تو را فرض کنند
پرو همان طور که مشتاقی و مهجوری
و بعد اینه از این دست از ان دست هی فرض کند و گمت کند هی فرض هی گمت
و هی گم شدن در گم شدن
به ایین جاهلیت
اه
تو بزرگ شدی
به روایت لیلی دماغ عملی جوان
تو اول در حنجره ات بزرگ شدی
بعد در دماغت
بعد در نگاهت
چشم تو یک سر نیزه بود
یک سر
یک نیزه
چشم تو یعنی چشم نگران هر کسی
چشم تو یعنی دماغ و دهان سرخ لیلی جوان
و چشم که باز می کنی
یعنی تو هستی
و غنچه که ظرف دهان می شود که ظرفیت دهان
یعنی تو هستی
و وقتی گرده ی نر و ماده به هوای سالم در می امیزد
یعنی تو می توانی و هستی

ببین!
صدایی از زاگرس می اید
برچسب ناخن هایت را به سایت دیواربچسبان
پیراهنت را به پستان ها و ران هایت
و بتاز در یال های اسب
هرتکه ای از تو پیوندی است
به قلب و دشت های سرخ و رونده
به خون گرم و تازه و الاله
اما دیوان نخواستند
تو را از راست نوشتند اما از چپ
تو را از چپ بیرون کشیدند تا از قلب بیرون کشیدند
یا ابوالعجایب که زن!
یا ابوالعجایب که سینه ی زن!
این که در دست من می بینی،می بینی
این که در چشم من لابد
این که در چشم و دست برای هم گریه می کنند لابد
با شعر که غربت ادم پر نمی شود،می شود؟
زندگی را نداشتی قبول
بخت را نداشتی قبول
عشق را که مجبوری
رد نگاهت روی ادکلن فرانسوی هنوز....گریه چرا؟
پایین صفحه تلویزیون برهنه ی تو....گریه چرا؟
و عکس مضحک دلار،این دلار لعنتی که
ایا تو تمام شده ای؟ ایا تمامی تو...؟
من که باور نمی کنم
تو از سینه/تر بودی
تر بودی و در اب ها خیسی می کردی
تر بودی و صدایت می امد
صدای پایت از اب می امد
از ماهی تر بودی
صدایت می امد
از ماه تر بودی
و صدایت می امد
از درخت/ماه/ماهی و هزار معجون مسخره خیال دلالت صدایت می امد
دلالت می کردی بر نه بزرگ بزرگ
بر دلیل بی هیچ دلیلی
بر صدا و دست درد دلالت می کردی
برنتوانستن درد
اما صدایت همیشه
صدایت با اسطوره ترکیب می شد که شود
وصدایت از حنجره می گذشت که بگذرد
و این صدای پوست پلنگی چه ناز به تنت می نشست

بگو ساعتی بنشین عزیزم!
بگو تا بنشینم
بگو تا ببینم
بگو تا با روح جهان همبند شوم
سلام بر تو ای روح عطشان!
سلام یک دهان و یک نگاه برتو
سلام کفر و ایمان بر تو
سلام دلشوره وقتی ازسینه ی سینه سرخ سرریز می شود
سلام عشق وقتی سرمی شکند دیوارش
سلام دوستان شاعربرتو به وقت دلتنگی
سلام عقل بر تو به وقتی که مسلح است
سلام دل غافل بر تو
سلامی که پشت تنهایی می نشیند ودر بزرگراه می گازد

و اما این مصلوب که می بینی
با پشته ای خار بر سرم
و این کتابخانه که می بینی اه
بهترین دوستانم را همین کتابخانه
بهترین قلب ها را همین کتابخانه و باید می گرفت این لعنتی
و من سرم درد گرفته از دردی که نمی دانم اما

بزن راست
بزن با دو انگشت گز
کی گفته با دو انگشت جهان تاریک نمی شود؟
و من سرم را در حنا و خواب گران گذاشته ام و این جهان چرا اصلا صبح نمی شود؟
این چندمین باریست که رو می کنم به تو
که این میز تو باشی?!
این چندمین زل زدن است که به تو زل می زند
که این ستاره تو باشی!?
این چندمین فکر است
که در سرم دردناک تو باشی!?

بهترین یارانم
مرگم را دوستر داشتند
بهترین یارانم از هر جهت،از شش جهت،جز هیچ چه بگویم
باید سر از این خواب وبگذارم بر تو ای مهربانی!
باید رها سازم خودم را ای ساده! ای غمناک!
باید رها سازم تا به اعماق رها شوم
در اعماق
ادم ها وسیعتر می شوند
در اعماق ورق به نفع بازنده ها برمی گردد
وهر رستمی را می توان گرفت ودر بند کرد
در اعماق من می شوم تو
و ان پسر ناخلف می شود توح رشید و ناکام و جوان

در سختی میز ایستاده ام
زل می زنم به فنجان
کوه ها و دریاها به سویم می ایند
نیما با ای ادم ها
تو را در کدام کتاب خوانده باشم خوبست?
در کدام تابوت عهد?
تو را دررهر دستگاهی که می نوازم
شور می زنی.

#رضا_روشنی

@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
هرگز گمان نمی‌کردم
دستان ما راوی مرگ باشد هنگام نوازش
هرگز گمان نمی‌کردم
از نفس‌های تو بترسم
روبه‌روی پنجره بایستم
بلند بگویم
شما که در خیابانید بی‌باکان این عصر متزلزل بوده‌اید
هرگز گمان نمی‌کردم
دستمالی بر دهان ببندم و پی‌در‌پی بگویم
تو را دوست دارم چون نمی‌خواهم ببینمت دیگر
هرگز گمان نمی‌کردم
مرگ این همه طغیان را در حوالی رودخانه
اسلاف فهیمم به طعنه می‌گویند
بر ماتم ما منشینید
خود مرده‌اید
و راویان رنجید در بقاع متبرکتان
گندم بکارید و به میزبانی ملخ‌ها روید و از سکوت سر‌مپیچید
که جهان شب دیجور دیرینه‌ای‌ست

#فرزانه_قوامی


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
جنگ های استخوانی با دو نیمه شروع شد
شُمالم بیرون می زد دهانه ات را گِرداگِرد
دست به دهانش گرفته ام
دهانش اما از پاهایش بیرون زده است
دست به دستانش گرفته ام
دستانش اما از جمجمه اش بیرون خزیده است
باید از چشمانت چند عدد مردمک بگیرم
باید چند عدد چشم خالی تر شوی
وقتی پلک هات از شهوتِ خیرگی
به لکنت افتاده است
کشیدم
کشیدم جنوبم را از مادرمرده ای
که بمان... بمان
جنوبم نام گرفت با یک حجمِ فرضی
مردمکی در حدقه هایت محبوس است
مردمکی گریزان از عضوهای سرشار از عضو
همان که با دستانی بی اشاره
به سرشماریِ اشاره هات می دوید
تو می دیدی
حد زده اند
با همان سنگ که قُنداقت بود
پیچاپیچم به سنگی نانوشته
او... مادرم نبود
او... پدرم نبود
او... او نبود
او... زن نبود
او من بودم با جنوب های فرضی
که می کوبید به قُنداق؛ شمالت را
چشمانم پر شده اند
باید کمی پیش از پلک بایستمت
شاید رهایی جایی میانِ دو پلک باشد
دهان به دهان گشودم دهانه ات را
دهان بود که باز می شد
بر دهانم... بر لبانم... برچشمانم... بر انگشتانم
باید از حدقه بیرونم بزنی
بپاشی خونابه وار به چرخشی ایستا
ایستا در گوشه گیری هایِ مرسوم در حدقه
اینگونه ایستایی ام را به تقدیر نسبت می دهم
دهانم را بالا گرفتند
همان دهانه هایم را
کشیدند
پوس... پوست... پوستم را
به دهان... به دهان هایم... به دهانه هایم
باید چند دست از دستانم بگیری
آنجا که خشک رو به افق
اشاره هات را می کِشند
لعنت به لامسه که حاملِ سنگینی ست
لعنت به نیزه های گوشت پرور
که از نصف النهارِ انگشتانت بیرون زدند
لعنت به ناخن هام
که هنوزت را از جنوب می جوند
من همانم که به فتحِ سنگ مقدر شد
با جنوب هایِ تراشیده بر تخت

باید جایی همین اطراف باشی
جایی میان‌ِ پلک ها
چایی میانِ مردمک ها
جایی میانِ اشاره ها
جایی همین اطراف

#صحرا_کلانتری


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
از دور 

از دورها 

از فاصله های هنوز خالی 

ازحفره های میبلعند مرا 

از طناب های تله  میشوند مرا 

از همین نزدیکی 

از کاغذهای چپانده شده در لوله تفنگ شکاری از همین دیوار پشت تفنگ شکاری 

از همین  گوزن آویزان کنار تفنگ شکاری دیوانگی عریان مرا  را باور کن 

وقتی به من شلیک میکنی 

مثل بالرینی  غمگین 

که می‌چرخد در باد,  می چرخد روی صحنه های ایستا 

چون آخرین تیر ترکش در بدن سربازی پشت خاکریز

چون مورچه های سیاه که از اولین جسد  بالا می آیند 

به من بگو کجای قصه رسیده ای 

کجای این قصه مغموم, 

با زن هایی که به گیس هایشان ماه میآویزند 

و از پوست گردنشان بوی چپق بلند میشود 

مثل بخار بلند شده از کتری 

زیر چراغ های نارنجی هود و گردش دانه های هل زیر لب هات 

و شب  که از پهلوی راستم شروع میشود

به گلوله های شلیک نشده می مانند

به شاهزاده های  پیش از سقوط 

به قصه های پیش از پایان 

به سلام های از دور 

به نگاه های پیش از مرگ می ماند 

بیا,  

پیش از آنکه گلوله ها از شقیقه هایم عبور کنند 

به خطه ام بیا 

به سرزمینی سوخته از  گدازه های جنون 

و این بار را از شانه هایم بردار

#غزاله_شمعدانی


@sherfanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
به عصب های کاغذی ام لمیده ای/
لمیده ای به لابیرنت گوش داخلی ام/
و داری برای اسب هایت در علوفه ی
کلمه ها
کلمه ها
کلمه ها
شیهه می کشی/
شیهه ات سم می کوبد به ابرهای فنجانی
که در فال قهوه، دمر است
در نعلبکی می دود با ساق های قهوه ای،
داری با حلقه های دود/
دار می زنی صدای مرا/
که در صفوف این اسب ها ،دارم برای تو
روی متقال ملحفه ها،
ماه می کشم/
دارم برای این سیاره ی عوضی که با
چگالی هوای تو ،روی صدای من فرود آمده،
شب می کشم...
بلندشو به بهانه ی تیغ/
بلندشو به ادامه ی صورتت...
چقدر درون این شیهه ی سیاه /
با قهوه ات ور می روی؟؟
از ماه درشت که در چشمان من خواب است/
از ادامه ی استماع غمگین ام،
که در استحاله ی قاشقت /کشیده می شود
کشیده می شود /به اتاق خواب
به چینی اندود فنجانی که قجری است/
با شش دانگ حواس اسبها ،شلاق می خورد..
برگرد به پوست تن من،
که در نواحی جلگه ها ست /
با زخم های زنده
با تاک های خمیده از پستان شراب...
برگرد از لمیدگی ات به شنوایی ام

با جاده ی دومان گرفته ات بنویس /هراز
بنویس گردنه،
بنویس که می بری ام.. از صدای ابری ام ، بزن بیرون..
چقدر مهمیز های این تاخت/
در پهلوی من است؟!
چقدر در انبساط هال /به دنبال چشم های تو
دویده ام؟!
چقدر گم شده ام در غبار اسب هایت،
که از حیاط می پرند/
از فرش های لاکی دستباف/
از شعله پخش کن اجاق .. اسبهای مست از سینه ام ،
از عضلات کسل در لای دنده هام/
می دوند ..
می دوند..
می دوند..
در من زنان چاپار ،بی صدا طول می کشند..
در من بلوغ اندام خفگی /راس ساعت،
از چشمهای قهوه ات/
بخار می شوند..
در من مرگ ،اتفاق قدیمی است،
که تا قطره ی آخر از فنجان تو/
سر کشیده می شوم.

#رویا_مولا_خواه


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
منطق و نظریه ادبی
کتابیست در حوزه فلسفه و ادبیات. در این کتاب به پرسش های بنیادین ادبیات پرداخته شده است.
این کتاب حول سه نظام معرفت شناسانه کلاسیک، مدرن و فرا مدرن شکل گرفته و از شمس قیس رازی تا نیما و رضابراهنی و جریان های اخیر ادبی را تحلیل نموده و ان ها را مورد نقد و واکاوی قرار داده است. کتاب منطق و نظریه ادبی؛ ضمن بیان آسیب ها و مغالطات رایج ادبی؛ این سوال محوری را پی گرفته که:
آیا در نهایت حقیقتی وجود دارد که با اتکا به آن بتوان محصول ادبی را از محصول غیرادبی تمیز داد؟

از متن کتاب:
آیا تاریخ بیهقی یک روایت تاریخی است یا یک روایت ادبی؟ آیا کوشش ملاهادی سبزواری در تبین حکمت به زبان شعر یک خطای تئوریک نیست؟ چه ضرورتی داشته که کتاب بوستان به زبان موزون نوشته شود؟ چرا باید دو معشوق در شعر فارسی وجود داشته باشد؟ آیا رودکی پدر شعر فارسی است؟ آیا تقسیم بندی شعر فارسی به شعر اولیا و شعر شعرا امری صحیح بوده است؟ آیا شعر فی نفسه کارکرد سیاسی اجتماعی دارد؟ هنر پیشرو چگونه هنری است؟ آیا شعر بریدن از شرایط هنری و غیر هنری توامان میباشد؟ نقش زبان در این میان چیست؟بازی زبانی چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا مبانی و اصولی در سرایش شعر دخالت دارند؟ آیا علمی وجود دارد که با اتکا به آن بتوان بین محصول ادبی و محصول غیر ادبی تمایز گذاشت؟
#رضا_روشنی

@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
و انگشت اشاره‌ی برنو به سمت تو بود
و تو مادر بلوط‌ها بودی
با سوتینی خونین در دستت
و گهواره‌ای که دختر تاک را تکان می‌داد

دختری در من شیهه می‌کشد
اسبی در صخره‌های دامن البرز
و موریانه‌ها به جویدن فکر می‌کنند
به پلی چوبی بر شریانی خشک
که تا قلب شاهنامه پیش می‌آید

به استغاثه‌ی جغدها گوش بده:
به خوانش خوان هشتم در مایه‌ی ترتیل

گاز بزن مرا دختر لُر!
من با تو به سیب می‌رسم
به خاکستر ایل
به فواره‌ی خون از پیراهن تاک
به انگشت شکسته‌ی برنو بر ماشه‌ی بلوط

من در تو تا شدم
آب تنی کردم
تعمید شدم
من در تو
رانم را به یک موریانه‌ی یتیم
تعارف کردم

در حوضی که ماهی‌های مرده طواف می‌کنند
برگی از تو یافتم دختر انجیر!
بانی اوراق اوستا!
آخ! اگر بودی
پیش از آن‌که ملخ به خرمن موهایت بزند
دست کم می‌توانستی بدرخشی بر دست رییس‌جمهور یک کشور بی‌صاحب
در قلب شکسته‌ی افریقا

کاش درز تمام تابوت‌ها را گِل می‌گرفتی
تا شاعران مرده
هر روز
با یک چمدان پر از زخم و موریانه‌ی تازه
و ناخن‌هایی باقی مانده در چشم
از جذامخانه‌ات باز نگردند

و تو بانوی پوست کاغذی بودی
انباشته از بهانه و بنزین
و برادرهایت فندک به تو تعارف کردند
و زیر لب گفتی:
چه سود از بودن؟
وقتی‌که هر ثانیه
سکه‌ای در قلک عزراییل است

آه! که میلادت
عبور البرز
از سوراخ سوزن بهداری بود و مرگت
رقص تمام رشته کوه‌های جهان در لوله‌ی برنو
بعد از تو
هیچ تفنگی
بر نعش مخاطبش تف نینداخت

و پیراهن‌ات
راز تکه تکه شدن بود
چهل تکه شدن
کشف شدن در نهایت مرداد...

در جامه‌ات چه بود
که باغداران ساوه
هنوز
از بُهت هفت‌ساله بیرون نیامده‌اند؟

زلالی‌ات
مسیح را برهنه می‌کند
و انگشت اشاره‌ی پیغمبران اولوالعزم
بی اختیار
بر لبت می‌نشیند
نشستن پرستوهای تشنه بر لب آب

و چنان ملسی
که آدمیزاده هوس می‌کند
مکت بزند
حتی در این دقایق گیج
که لقمه‌ی گلوگیر خاکی
و دست‌هایت
انحنای تسلیم‌اند

دوشیزه‌ای با پستان‌های طلا در آغوشت بود
زنی با آرواره‌ی الماس
در تبسمت
نامت را
دختری با چشم‌های زمرد
به کوهستان برد
دماوند رویید

با زنده‌رود
تن به آب زدی
هزار مرد از گریبان ایل درآمد
هریک دلبخواه‌تر از مادیان کَهَر

چه مقبول و مهربان بودی
و سینه‌ریزت را
ریز ریز می‌کردی برای تیهوها و کبک‌ها و کوکَرها

و کوکرها صدای تو بودند
کبک‌ها ادای تو
و تیهوها
تنهاییت
که در میان سیاه‌چادرها سفید می‌پوشید
خوشا کبک و سر فرو کردن در برفی که تو باشی
و بوسه‌ات
حماسه‌ی گنجشک بود بر درخت بلوط
درختی که فشنگ می‌دهد نه سیب گلاب
درختی که خشاب ایل را پُر می‌کند

و از فشنگ تا قشنگ
فاصله‌ای‌ست
که فقط با سرب داغ پر می‌شود

تو آن‌سوی فشنگ‌ها بودی
و قشنگ بودی...

آی!
صورت بی‌خراش
به چه دردم می‌خورد
ناخن‌هایم را به من بدهید
می‌خواهم خودم را بجوم

هزار کفتر جَلد در بالت بود
هزار قناری دلواپس در دلت
و عنکبوتی
پیوسته دور قوزک پایت تار می‌تنید

زیباتر از کفر بودی
و نیم رخت
سمت تیره‌ی مسجد را
جلا می‌داد
و اسلیمی‌های مسجد جامع
بر پیچ گیسوان تو تاب می‌خوردند
انگشت‌هایت باغ فندق بود
و سنجاب‌ها
با تی شرت خاکستری
در عبارت "عبور ممنوع"ات مات می‌شدند

بادها
کاشفان پنیر بناگوش‌ات
قرارشان با گیسوان بی‌قرار تو بود
آبشارها
از شلال موهای تو رشک می‌بردند
و غروب
سرخاب از گونه‌های تو می‌گرفت

بانوی هشتم!
بانوی ضمانت آب
آهو
اشک
دریا اگر بودی
نهنگ‌ها
زیر توری منجق دوزت پناه می‌جستند

بانوی فلسفه!
موسیقی
رنگ
بانوی ک"ماکان" همسر
بلوط‌ها چه زود فاصله‌هاشان را با تو پر کردند...

#سامان_سپنتا

@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
چه کسی سکان را به دست داشت
دریای فنیقیه سرخ می نمود
ما گمشدیم؟
براستی این برهوت کشتی ما را رهبری کرد.
دریا تمام شده است.
و کشتی بر جاست.
در قفسی از گرده ها و انحنای استخوانهای نمک سود
تجارت نمی کردیم.
ابریشم رابرابر بانو بردیم .
و سیصد سال ماندیم
در خوابی که در شبی به تمامی بود.
قطب نما
مرگ را نشان می داد.
شما زیبایید.
و من می خواهم
یک بار دیگر
برای عشق جان دهم.
روی عرشه ی کشتی
که رو به خط لرزان مرگ
پا می کشد.
و امواج آرام است.
و امواج طلاگون است .
و امواج از جنس ماسه های کهنسال است.
مرگ خواهد بود
اما شما زیبا یید.
آن سوی آب ها گردش زنبق گون و اطلس رفتارتان
با آه هایی سرد
با دستمالی برای تکان دادن.
کشتی به ماسه نشسته.
قطب شما ایستاده است.
و سمت موعود همین جاست.

#نازنین_نظام_شهیدی


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس
(پاییز)

پاییز
موهای در حنا خوابیده ی توست
هفته را بیدار می کند در انگشت هام
قرار است ساعت
به لک... لُک...ن.. نًت بیفتد
درست راس اتفاق حضور
آغوش تو حراست دانشگاه بود
نگذاشت عبور کنم
بعد از تو...
***
یک ماه حضور داشت غیبت عطرت بر هوای صندلی
یک روز
جهان را دکلمه می کردی در سالنی پرت
شاید باشد
لب های تو حروف جدیدی در الفبای هفت تیر
شاید
میدان هفت تیر خال تو باشد
بی حادثه ای این بار ایستاده بر ذات شهر
خودت را دکلمه می کنی در ناهنجاری کلمات
کمی مکث کن
چشمان تو دو شعار سیاسی ست
بر چهره ات
فقط نقطه های آن پیداست
نکته‌های مهمی خوابیده زیر پوست ات
می ترسم نکته ها چهره ات را کنار بزند
می ترسم در سالن انقلاب کنی
و بعد چند روز روز... نامه ای اقرار ...
در دهان او زبان مادری ست که لال شد
کمی مکث...
ببین تکیه داده ام به غروب
در بی تکیه گاه ترین حالت ممکن
و باران
تکه تکه تکه های روحم که می ریزد
مشکل من شهر نه
مشکل من هفت تیر نه
مشکل من شهری ست
که هفت تیر کشیده برایم در تخت خواب
مشکل من خواب است
خواب هایی که در آن
خوب تعبیر نشده ای
همین تعبیر موهای جا گذاشته ات در خواب
که این گونه کوتاه است موهای تو
مثل دیوار من برابر تیرباران واژه هایت
ای شلیک شده از دانشگاه تا پرت ممکن
بجز موهایت
از دانشگاه هم
از زبان هم
از اتفاق بعد از این سالن هم زده ای
این جهان تعبیر کدام کابوس من است؟
این گونه که سلول های شهرنشین
دست درازی کرده اند
به تکه هایی از تعبیرم
یکصدهزار تعبیر ام
اما نه این گونه که تو چشمهایت...
نه این گونه که تو در دهانت...
ای بی گونه شده پس از سالن تا کمی بعد
زبان تو از ته لیبرالیست بلند شد
بر شهری با حوصله ای کوتاه
برابر بی گونه گی رفتارت
بد نیست
آشنایی زبانت
با فنجانی از مکث بر میز سالن
دارم با چشمانم اعتراف می کنم
آآآآآآهِ این روزهایم‌ شکل نامريی توست
با بی حاشیه ای از قدیم
برگرد به دانشگاه نشسته بر نیمکت قرار ها
بگذار دانشگاه
‌بخورد غلت در موهای حنایی ات
ای که پاییز را به لکنت نت انداخته ای
در نت حضور ات
خنده های تو موسیقی بتهوون است
در آن قیام کردند خاطره ها

#عارف_معلمی


@sher_fanoos


صفحه تخصصی شعر #فانوس