Le Petit prince
330 subscribers
431 photos
28 videos
9 files
63 links
|عاقبت، یه روزی، یه جایی،
دلت اهلی یه نفر میشه|

.
🚩 آدرس ما تو اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shazdekocholo612/
.
.
👇پیام ناشناس بدین :) .
.
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MTE1NDY3OTMz
Download Telegram
آدم‌های سیاره شما، پنج‌هزار گل را در باغچه‌ای می‌کارند اما گلی را که می‌خواهند، آن میان پیدا نمی‌کنند...


📖🖋
@shahzadekocholoo
من به باغ گل سرخ
زیر آن ساقه ی تر
عطر را زمزمه کردم تا صبح...
من به باغ گل سرخ در تمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب...
و سحر را به گل و سبزه بشارت دادم
#هوشنگ_ابتهاج
📖🖋
@shahzadekocholoo
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ...
📖🖋
@shahzadekocholoo
Le petit prince: ou sont les hommes?
La fleur: Le vent les promene. Ils manquent des racines, ca les gene beaucoup..

📖🖋
@shahzadekocholoo
آدم بزرگ ها عاشق عدد و رقم اند
وقتی با آنها از یک دوست تازه تان حرف بزنید
هیچ وقت ازتان درباره ی چیزهای اساسی اش سوال نمی کنند.
هیچ وقت نمی پرسند: آهنگ صداش چه طور است؟
چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟
پروانه جمع می کند یا نه؟
میپرسند: چند سالش است؟
چند تا برادر دارد؟
وزنش چه قدر است؟
که خیال می کنند طرف را شناخته اند.

📖🖋
@shahzadekocholoo
Forwarded from کافه اشنو
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوری ات
آزمون تلخ زنده به گوری

📝 احمد شاملو
🎨 جلال حاجی زاده
@caffeeshno
You become responsible, forever, for what you have tamed. You are responsible for your rose . . ."

📖🖋
@shahzadekocholoo
Forwarded from رنگی رنگی
عملیات نجات گل رز
http://rangirangi.com/nejat-gole-roz/
کمتر آدم بزرگی به خاطر می آورد که روزی بچه بوده است...

📖🖋
@shahzadekocholoo
گفتم : شازده کوچولوی من ؛ آقا کوچولو ... ؛ حالا بشین! باید گرسنه باشی ؛ بگو ببینم کی اومدی ؛ اصلا چرا برگشتی ؟ گلت چی شد ؟راستی ... ؛ گوسفنده گلت رو خورد یا نه ؟!؟!؟
بهزاد صالحی
📖
@shahzadekocholoo
برام خیلی جالب بود وقتی شازده کوچولو رو دیدم که با یه حالت افسرده به طرفم اومد و گفت :

"برام یه سیاره بکش !"

آخه آنتوان نوشته بود که ماره اونو به سیارش برگردونده ؛

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما حتما باید به آنتوان خبر بدم که اون برگشته ،

حتی نمیتونید تصورش رو بکنید که با شنیدن خبر برگشتن شازده کوچولو چقدر میتونست

خوشحال بشه ... ؛

اما وقتی بیشتر بهش نگاه کردم فهمیدم که پای یه موضوع جدی در میونه .

با همون حالت مصر و لجبازی بچه گانه ی همیشگیش ؛ این بار محکم تر از بار قبل بهم گفت :

"برام یه سیاره بکش ... " 


گفتم : شازده کوچولوی من ؛ آقا کوچولو ... ؛ حالا بشین ؛ سیاره هم به چشم ! باید گرسنه باشی ؛ بگو ببینم کی اومدی ؛ مگه بلایی سر سیاره ی خودت اومده ؟ اصلا چرا برگشتی ؟ گلت چی شد ؟ راستی ... ؛ گوسفنده گله رو خورد یا نه ؟!؟!؟

دیگه کم کم داشت ترس منو بر میداشت که نکنه اتفاقی افتاده باشه ؛ فقط توی چشمام نگاه کرد و بی هیچ گفت و گویی بازم گفت : برام یه سیاره بکش ! 

باید سیاره ای رو که میخواست زودتر براش میکشیدم آخه میدونستم تا وقتی که اونو نکشم دست بردار نیست ! ؛

هول هولکی براش یه سیاره کشیدم که زیادم جالب از آب درنیومد !!! بیشتر شبیه گلابی شده بود تا سیاره ؛ از یه طرف داشتم از دلشوره پس میافتادم و از طرف دیگه مطمئن بودم که الان میگه :

"این که همین الانشم مشکل داره !" - درست مثل گوسفندی که آنتوان براش کشیده بود - بعد یه ایراد دیگه میگیره و میگه : "برام یه سیاره ی دیگه بکش" ؛ اما باز ترسم بیشتر شد وقتی که دیدم همونو نگاهش کرد و بی هیچ گفت و گویی و با یه لبخند تصنعی که تشکر کردن یه بی رمق رو میرسوند گذاشتش توی جیب راستش و راه افتاد که بره .

بهش گفتم : صبر کن ببینم ، حالا میگی چه بلایی سر سیاره ی خودت اومده یا نه !؟؟! چرا نخواستی که یه سیاره ی گردتر برات بکشم ؟

از چهرش معلوم بود که اصلا حوصله ی حرف زدن نداره ؛

با چشمایی بی حال بهم گفت : هر جایی به جز سیاره ی خودم ... ، هر جا .

بهش گفتم که نمیتونم بفهمم ، گفت : مهم نیست ... ؛ چند تا بائوباب بزرگ همه ی سیارم رو گرفتن ، حالا دیگه حتی نمیتونم اونجا رو سیاره ی خودم بدونم ، سخته نه ؟

هر لحظه ممکن بود بذاره بره ، برای همین بود که اونقدر تند تند حرف میزدم ،

تند و با هیجان یا شایدم ترس ازش پرسیدم : مگه تو هر روز سیارت رو جارو نمیکردی ؟! مگه بائوبابها رو از وقتی که هنوز درخت نشده بودن نمیکندی ؟

سرش رو پایین انداخت و جوابی به سوالام نداد ، برای دلداری دادن بهش گفتم :

- خودت رو ناراحت نکن کوچولوی من ، همه جا بائوباب هست ، همه جا : توی هر سیاره ای ، توی هر دیاری ، همــــــــــــــــه جای همه جا . همیشه اینطوری بوده و هست ، میدونم که مسخرست ولی هست .

مثل این که بخواد مظلوم نمایی کنه با استعصال توی چشمام نگاه کرد و با یه نیشخند گفت :

حد اقل توی سیاره ی شما ، اگه بائوب هست ، روباه هم هست که بتونید اهلیش کنید و اونو دوست خودتون بدونید ! اما توی سیاره ی من به جز یه دونه گل و 3 تا آتشفشان که تازه یکیشونم خاموشه که دیگه چیزی پیدا نمیشه .

همونطوری که زل زده بود توی چشمام ، چشمایی که حس میکنم توی اون لحظه شازده کوچولو هم برق ناامیدی رو توشون دید ، بهش گفتم : هیچ میدونستی ما آدما به روباه ها میگیم مکار ... ، کجای کاری آقا کوچولو ...

اون روز دیگه هیچ کدوممون حال و حوصله ی حرف زدن نداشتیم برای همینم بقیه ی حرفا موند برای بعد ؛ اما تونستم راضیش کنم که تا چند روز پیشم بمونه ، میخواستم هر جوری شده آنتوان روبگم بیاد تا شازده کوچولوش رو ببینه ، البته کسی چه میدونه ! شاید بعد از این که شازده کوچولو رو دید و شازده کوچولوهم همه چیز رو براش تعریف کرد دیوونه بشه و با یه تبر بخواد هــــــــمه ی بائوبابهای زمین رو قطع کنه ؛ به قول خود شازده کوچولو : " آدم که کف دستش رو بو نکرده !" ،

اما میدونم هیچ وقت موفق نمیشه این کار رو بکنه ! بائوبابها خیلی بیشتراز اونی هستن که فکرش رو بکنید ، مگه نه !؟ آخه فقطم تعداد بائوبابها نیستش که ، مگه کلا چند نفر پیدا میشن که بخوان اونا رو قطعشون کنن ؟ شاید فقط آنتوان باشه ، البته شاید منم کمکش کردم ، اینطوری حداقل میدونم که دارم یه کاری میکنم ، با این که میدونم جواب نمیده اما بالاخره بهتر از هیچ کاری نکردنه که !

فردا ی اون روز بود که تونستم بفهمم چه بلایی سر سیارش اومده : بعد از این که ماره نیشش میزنه و برمیگرده به سیارش به گوسفندش اعتماد میکنه و کار خوردن بائوبابهای سیارش رو میذاره برای گوسفنده ... ؛ با این که گوسفنده هیچ وقت گلش رو نخورد اما هیچ وقت هم نتونست همه ی بائوبابها رو بخوره ؛

همیشه نگران این بودم که نکنه تسمه ای که آنتوان یادش رفته بود برای پوزه بند گوسفنده بکشه باعث بشه که گوسفنده گل شازده کوچولو رو بخوره ، اما هیچ وقت نگران این نشده بود
م که ریشه های چند تا بائوباب مسخره ، میتونه گل رو بخشکونه ، اگه گوسفنده گل رو میخورد حداقل گله دوباره سال بعدش سبز میشد و گل میداد اما وقتی بائوبابها ریشه ی گل رو اذیت میکنن ... ، گل برای همیشه خشک میشه ؛ بعد از خشک شدن گلش بوده که شازده کوچولو تصمیم میگیره به زمین برگرده تا شاید آنتوان رو بازم ببینه و ازش بخواد که براش یه سیاره بکشه ؛ هر سیاره ای ! فقط یه سیاره که بشه توش با آرامش زندگی کرد !!!

بدون بائوباب های حسود .

شاید با یه گل ساده .

باید فکرش رو میکرد که نباید روی گوسفند ها حساب باز کنه ، یه گوسفند شاید بتونه یه دونه بائوباب رو بخوره اما بعد از خوردن یه بائوباب دیگه سیر میشه ، اونوقته که دیگه بین بائوباب و گل و شازده کوچولو هیچ تفاوتی قائل نمیشه . گوسفنده دیگه !

داشتم با خودم فکر میکردم که هر کدوم از ماها هم چند تا گل توی ذهنمون داریم ، شاید حتی گلهای خیال که یه باره بهم گفت : میدونی چیه ؟ حالا که خوب فکر میکنم میبینم که میتونم پیش پادشاه هم زندگی کنم ؛ اونقدرها هم بد نیست ؛ حداقل وزیرش میشم ...

از قبل میدونستم که شازده کوچولو ، پسریه که هیچ وقت راضی نمیشه اسمش از "شازده کوچولو" به "وزیر" تغییر کنه ، اما نمیدونم بائوبابها باهاش چیکار کرده بودن که حاضر به زندگی توی سیاره ی پادشاه هم شده بود . بعدش پرسید خیلی هم بد نیست که آدم حسابدار باشه ، مگه نه ؟

حسابی به هم ریخته بود ، حتی نمیتونست روی حرفاش تمرکز کنه کوچولوی بیچاره ،

ادامه داد : اون موقع حداقل وقتی داری ستاره ها رو میشماری دیگه نمیتونی به بائوبابهایی که دارن گلت رو اذیت میکنن فکر کنی ... ؛ یا این که اگه مجبور باشی هر دقیقه یه فانوس رو خاموش و روشن کنی ؛ هر چند ... ؛ احتمالا توی اون سیاره ها هم باد مزاحت میشه و نمیذاره فانوست روشن بمونه یا این که ممکنه بعضی از ستاره ها بعد از یه مدت غیب بشن ... ؛ آخه ... ؛ "همیشه یه پای کار میلنگه !" اما بازم بهتر از اینه که بائوبابها از سیارت فراریت بدن که ! اصلا شایدم کاشف شدم ، اونوقته که میتونم مکان دقیق بائوبابها سرو به جغرافیدان بگم تا توی کتابش بنویسه و نذاره بقیه بهشون نزدیک بشن . شایدم ...

با حرکت دستم بهش فهموندم که نمیتونم بیشتر از این بشنوم . بقیه ی حرفاش رو خورد و رفت روی صندلی روبروی من نشست و دیگه هیچ چی نگفت .

چند روز گذشت و من نتونستم آنتوان رو پیداش کنم ، شازده کوچولو هم دیگه کم کم باید به سیارش برمیگشت ، یا بهتر بگم : به سیاره ی جدیدش میرفت . با همدیگه به اون بیابونی رفتیم که ماره توش زندگی میکرد ، قبل از رفتنش میخواستم بهش بگم که سیارش رو بده تا یه گل هم براش توی سیارش بکشم ، اما پیش خودم فکر کردم که این مسخره ترین کاریه که میتونم بکنم ، تنهایین کاری که میتونم بکنم اینه که امیدوار باشم یه گل دیگه روی سیارش سبز بشه ، همین .

قبل از این که بره تا ماره نیشش بزنه فقط برگشت و ازم پرسید : چرا بائوبابها اینجورین ؟

بهش گفتم : بائوبابن دیگه ! ذاتشون این طوریه شازده کوچولوی من . ، بعد سرش رو به نشانه ی فهمیدن تکون داد و برگشت و دور شد .

از وقتی رفته دارم فکر میکنم که حالا روی یه سیاره ی خشک و خالی و بدون حتی آتشفشان خاموش و روشن چیکار میکنه ؟ ، شاید فقط بتونه دستاش رو از پشت به هم حلقه کنه و سرش رو بندازه پایین و فکر کنه و راه بره ، همش به خودم میگم کاش حداقل چند تا آتشفشان براش میکشیدم ،

حتی یه آتشفشان خاموش ، توی سیاره ای که هیچ چی توش نیست میتونه خیلی به آدم کمک کنه . امیدوارم افسرده نشه .
#بهزاد_صالحی
📖🖋
@shahzadekocholoo
یه وقتها دلم میگیره...دوست دارم یه سیارک داشته باشم برای خودم که توش جز یه گل هیچکس نباشه...دوست دارم تنهایی بشینم لبه ی سیارکم و از اونجا انقدر غروب خورشید رو نگاه کنم تا دلم کمی اروم شه... سیارک که ندارم اما کاش میشد روی همین زمین یه گوشه ی خلوت داشتم که وقتی دلم میگرفت میرفتم اونجا و جز غروب افتاب دیگه هیچی جلوی چشمم نبود... اخه ما ادما کارهایی میکنیم که دل همو میشکنیم و بعد دلمون میخواد خلوت کنیم و تو تنهایی به تنها شدنمون فکر کنیم و غصه بخوریم...
کاش تو این خلوت با دلمون یادمون بیفته که اگر گلها خار دارن از بدجنسیشون نیست، یادمون بیفته که درسته گل ما بداخلاق بود اما مال خودمون بود...
بیاید دل گلمون رو نشکنیم...دل خودمونم نشکنیم...
#شبتون_بخیر
📖🖋
@shahzadekocholoo
ساده است ستایش گلی،
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد...

ساده است بهره جویی از انسانی،
دوست داشتن، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که: دیگر نمیشناسمش...

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

مارگوت بیگل
ترجمه: #شاملو
📖🖋
@shahzadekocholoo