هنر مردن است آیا عشق
که چنین جادُوانه و زیباست؟
_ شفیعی کدکنی
حامد اسماعیلیون که همسرش پریسا و دختر نهسالهاش ریرا را در حادثهی سقوط هواپیمای اوکراینی از دست داده در صفحه خود نوشته است: «امروز روز هفتم است. وقتِ آن است که این صفحه را ترک کنید. بعد از هفتم دیگر کسی حوصلهی زاری ندارد همه میروند و زندگی در جریان است اما در این صفحه مردی تا ابد خون گریه خواهد کرد.»
حال او را میفهمم. حامد پس از این واقعه علاوه بر تجربهی جانشکاف فقدان، درک عمیق و کاملی از تنهایی پیدا خواهد کرد. آداب و مراسم تعزیه و تسلیت به پایان میرسد، زندگی به جریان میافتد و هر چه بیشتر میگذرد او بیشتر درک خواهد کرد که «مخاطب تنهایِ بادهای جهان» است. البته حضور یاران یکدل، مایهی تسلا و گرماست، اما هیچکس قادر نیست تنهایی او را در رویارویی با یک «هرگزِ» بزرگ، از میان بردارد. اندوه، دیگر نه میهمان او، بلکه همخانهی او خواهد بود. به مرور میآموزد که با اندوهش مدارا کند و شانه به شانهی اندوه بزرگش همچنان خود را به جریان زندگی بسپارد. با این حال، در نوشتهی حامد کلمهای است که بیش از هر کلمهی دیگری سزاوار توجه است. کلمهی «تا ابد».
ابد و ابدیت، اگر هیچ معنای روشن یا ما به ازای بیرونی نداشته باشد، اما دستِکم یک کارکرد بسیار اساسی دارد و آن نقشی است که در بیان حقیقتِ «عشق» ایفا میکند.
لازمهی دوست داشتنِ ژرف اعتراف به این نکته است که این دوستی زوال نمیپذیرد. ممکن است به خطا و خیانت آلوده شود، غبار غفلت و عادت بر آن بنشیند، اما پیوندی ریشهدار با «ابدیت» دارد. میلان کوندرا مینویسد:
«در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم." این جملهی به ظاهر پیش پا افتاده را با دقت بخوانید. از کلمهی عشق مهمتر، کلمههای «همیشه» و «تمایل» است. من دیگر شما را در انتظار نمیگذارم. آنچه بین آن دو جریان داشت عشق نبود؛ جاودانگی بود!»(جاودانگی، ترجمه حشمت الله کامرانی، نشر علم)
انگار در دوست داشتن، اعلام جنگی علیه بیاعتباری و گذرایی جهان صورت میگیرد. انگار تصوری در ژرفنای یک دلبستگی است که ربط و نسبتی با ابدیت برقرار میکند.
حامد اسماعیلون مینویسد تا ابد خون گریه خواهد کرد. شاید در عمل چنین نشود. حدّت سوگ به مرور کاسته شود و او نیز نرم نرم و ناخواسته وارد سرگرمی زندگی شود. با این حال، آنچه رخ میدهد مهم نیست. آنچه او از حقیقت دوست داشتن میفهمد مهم است. در پیوند دو جان، مایهای از ابدیت دست به دست میشود. فهم این نکته دشوار است. من هم که مینویسم چیزکی میفهمم ولی نه خوب. تصور میکنم گابریل مارسل به خوبی درک کرده بود:
«یکی از شخصیتهای یکی از نمایشنامههای مارسل میگوید: عشق به یک شخص اذعان به این است که: «تو، لا اقلّ، تو نخواهی مُرد». در عشق کامل و پخته، فهم این معنا هست که نه حوزهی زمان هیچگاه میتواند هستی معشوق را از میان بردارد، و نه قدرتِ فرسایندهی مرگ. مارسل نمیگوید که عاشق از گریزناپذیری مرگ غافل است؛ بلکه، بر این امر تأکید دارد که در عشق، در عالیترین تجلّیات آن، نه فقط نیاز به جاودانگی هست، بلکه این اطمینان هم هست که واقعیتی که، در چارچوب این ارتباط، شناخته شده پایانناپذیر است و مرگ نمیتواند نابودش کند... عشق مقتضی آن است که چیزی در معشوق زوالناپذیر، جاودانه و بیزمان باشد. «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنیتر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیلترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.» بدین قرار، آنگاه که معشوق میمیرد، در دل عاشق امیدوار، وفا به ایمان به خدا میپیوندد؛ خدایی که هستی و بقاء آن دیگری، یعنی خودِ عشق، را ضامن تواند شد. این سررشته را فقط وقتی میتوانیم پی بگیریم که از امید بحث کرده باشیم؛ زیرا این قول عاشق که «تو، لااقل، تو نخواهی مُرد» مبتنی بر امیدی است که از دل تجربهی عشق سر برمیآوَرَد.»(گابریل مارسل، سمکین، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
دوست داشتن ربط و نسبتی با ابدیت دارد. من به خوبی نمیفهمم. یا اگر خُردکی میفهمم قادر به بیان آن نیستم. مولانا میگفت:
هست طومار دل من به درازای ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
این «تو مرو»، فراتر از محدودهی زمان، در درازنای ابدیت تکرار میشود. و به قول سهراب: «این ترنم موزون حُزن تا به ابد، شنیده خواهد شد.»
@sedigh_63
که چنین جادُوانه و زیباست؟
_ شفیعی کدکنی
حامد اسماعیلیون که همسرش پریسا و دختر نهسالهاش ریرا را در حادثهی سقوط هواپیمای اوکراینی از دست داده در صفحه خود نوشته است: «امروز روز هفتم است. وقتِ آن است که این صفحه را ترک کنید. بعد از هفتم دیگر کسی حوصلهی زاری ندارد همه میروند و زندگی در جریان است اما در این صفحه مردی تا ابد خون گریه خواهد کرد.»
حال او را میفهمم. حامد پس از این واقعه علاوه بر تجربهی جانشکاف فقدان، درک عمیق و کاملی از تنهایی پیدا خواهد کرد. آداب و مراسم تعزیه و تسلیت به پایان میرسد، زندگی به جریان میافتد و هر چه بیشتر میگذرد او بیشتر درک خواهد کرد که «مخاطب تنهایِ بادهای جهان» است. البته حضور یاران یکدل، مایهی تسلا و گرماست، اما هیچکس قادر نیست تنهایی او را در رویارویی با یک «هرگزِ» بزرگ، از میان بردارد. اندوه، دیگر نه میهمان او، بلکه همخانهی او خواهد بود. به مرور میآموزد که با اندوهش مدارا کند و شانه به شانهی اندوه بزرگش همچنان خود را به جریان زندگی بسپارد. با این حال، در نوشتهی حامد کلمهای است که بیش از هر کلمهی دیگری سزاوار توجه است. کلمهی «تا ابد».
ابد و ابدیت، اگر هیچ معنای روشن یا ما به ازای بیرونی نداشته باشد، اما دستِکم یک کارکرد بسیار اساسی دارد و آن نقشی است که در بیان حقیقتِ «عشق» ایفا میکند.
لازمهی دوست داشتنِ ژرف اعتراف به این نکته است که این دوستی زوال نمیپذیرد. ممکن است به خطا و خیانت آلوده شود، غبار غفلت و عادت بر آن بنشیند، اما پیوندی ریشهدار با «ابدیت» دارد. میلان کوندرا مینویسد:
«در سال ۱۸۰۹ بتینا برای گوته نوشت: "تمایل شدیدی دارم که شما را برای همیشه دوست بدارم." این جملهی به ظاهر پیش پا افتاده را با دقت بخوانید. از کلمهی عشق مهمتر، کلمههای «همیشه» و «تمایل» است. من دیگر شما را در انتظار نمیگذارم. آنچه بین آن دو جریان داشت عشق نبود؛ جاودانگی بود!»(جاودانگی، ترجمه حشمت الله کامرانی، نشر علم)
انگار در دوست داشتن، اعلام جنگی علیه بیاعتباری و گذرایی جهان صورت میگیرد. انگار تصوری در ژرفنای یک دلبستگی است که ربط و نسبتی با ابدیت برقرار میکند.
حامد اسماعیلون مینویسد تا ابد خون گریه خواهد کرد. شاید در عمل چنین نشود. حدّت سوگ به مرور کاسته شود و او نیز نرم نرم و ناخواسته وارد سرگرمی زندگی شود. با این حال، آنچه رخ میدهد مهم نیست. آنچه او از حقیقت دوست داشتن میفهمد مهم است. در پیوند دو جان، مایهای از ابدیت دست به دست میشود. فهم این نکته دشوار است. من هم که مینویسم چیزکی میفهمم ولی نه خوب. تصور میکنم گابریل مارسل به خوبی درک کرده بود:
«یکی از شخصیتهای یکی از نمایشنامههای مارسل میگوید: عشق به یک شخص اذعان به این است که: «تو، لا اقلّ، تو نخواهی مُرد». در عشق کامل و پخته، فهم این معنا هست که نه حوزهی زمان هیچگاه میتواند هستی معشوق را از میان بردارد، و نه قدرتِ فرسایندهی مرگ. مارسل نمیگوید که عاشق از گریزناپذیری مرگ غافل است؛ بلکه، بر این امر تأکید دارد که در عشق، در عالیترین تجلّیات آن، نه فقط نیاز به جاودانگی هست، بلکه این اطمینان هم هست که واقعیتی که، در چارچوب این ارتباط، شناخته شده پایانناپذیر است و مرگ نمیتواند نابودش کند... عشق مقتضی آن است که چیزی در معشوق زوالناپذیر، جاودانه و بیزمان باشد. «آنچه پذیرفتنی نیست مرگ معشوق است؛ از این نیز ناپذیرفتنیتر مرگِ خودِ عشق؛ و این ناپذیرفتنی بودن شاید اصیلترین نشانِ وجودِ خدا در ضمیر ماست.» بدین قرار، آنگاه که معشوق میمیرد، در دل عاشق امیدوار، وفا به ایمان به خدا میپیوندد؛ خدایی که هستی و بقاء آن دیگری، یعنی خودِ عشق، را ضامن تواند شد. این سررشته را فقط وقتی میتوانیم پی بگیریم که از امید بحث کرده باشیم؛ زیرا این قول عاشق که «تو، لااقل، تو نخواهی مُرد» مبتنی بر امیدی است که از دل تجربهی عشق سر برمیآوَرَد.»(گابریل مارسل، سمکین، ترجمه مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر)
دوست داشتن ربط و نسبتی با ابدیت دارد. من به خوبی نمیفهمم. یا اگر خُردکی میفهمم قادر به بیان آن نیستم. مولانا میگفت:
هست طومار دل من به درازای ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
این «تو مرو»، فراتر از محدودهی زمان، در درازنای ابدیت تکرار میشود. و به قول سهراب: «این ترنم موزون حُزن تا به ابد، شنیده خواهد شد.»
@sedigh_63
همیشه در خیالم تصور میکنم یه جمع هفت نفره رو که دارن با هم گفتوگو میکنن و منم دزدکی دارم به گفتوگوهاشون گوش میدم: بلز پاسکال، سورن کرکگور، سیمونوی، مارتین بوبر، گابریل مارسل، آلبرت شوایتزر و اونامونو...
گفتوگو در باب ایمان، خدا، جاودانگی و معنای زندگی است...
کاش میشد دست بُرد در تاریخ و این آدمها را کنار هم نشوند و بعد به گفتوگوشون گوش داد. به زمان هم فرمان ایست داد.
@sedigh_63
گفتوگو در باب ایمان، خدا، جاودانگی و معنای زندگی است...
کاش میشد دست بُرد در تاریخ و این آدمها را کنار هم نشوند و بعد به گفتوگوشون گوش داد. به زمان هم فرمان ایست داد.
@sedigh_63
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«ــ زندگی را فرصتی آنقَدَر نیست
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»
(احمد شاملو)
@sedigh_63
که در آیینه به قدمتِ خویش بنگرد
یا از لبخنده و اشک
یکی را سنجیده گُزین کند.»
(احمد شاملو)
@sedigh_63
«آه
کاش میشد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
ناب نوشین لحظهها را جاودانی کرد.
کاشکی یک روز، یک ساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب میشد کرد.
و گریزان سحرِ تصویرِ سعادت را،
-چون پریزادان روح عطر در شیشه-
خواب، وانگه قاب میشد کرد.
آه!»
(اخوان ثالث)
این از اون آرزوهای محالی است که شاعران بلدن خوب بازگوش کنن. ابدی کردن یک لحظه را. چه آهِ کشداری داره این شعر. شعر اگر راوی ناممکنهای نوشین نباشه، پس به چه کار میاد؟
اَخَوان میگه کاشکی میشد زمان رو خواب کرد و جادوی گریزان لحظهای خوشبخت رو قاب گرفت. عطرش رو در شیشه کرد و درِ شیشه رو بَست. اما افسوس که «خیالِ دلکشِ پرواز در طراوت ابر، به خواب میمانَد... پرنده در قفس خویش خواب میبیند.»
اگر میشد عطر جادوی یک لحظهی خوشبخت رو در شیشه کرد، چه خوب میشد... شاید اون شیشه خیال ماست. "در هوسِ خیال او، همچو خیال گشتهام" و ما ادراک ما الخیال؟
به نظرم این ماجرایی که بونوئل تعریف میکنه ربط و نسبتی داره با این آرزوی شاعرانهی محال:
«حوالی سال ۱۹۲۰ كه هنوز در كوی دانشگاه اقامت داشتم خبر خودكشی عجیبی در سراسر مادرید پیچید كه تا مدتها مرا تحت تأثیر قرار داد. در یكی از محلات شهر به نام آمانیل، جوان دانشجویی به همراه نامزدش در باغ رستورانی خودكشی كرده بودند. همه میدانستند كه آن دو جوان عشق پرشوری به هم داشتند. خانوادههای آنها با هم آشنا بودند و رابطه خوبی با هم داشتند. كالبدشكافی نشان داد كه دختر باكره بوده است. همه چیز حكایت از این داشت كه بر سر راه این زوج عاشق هیچ مشكلی وجود نداشته است. هیچ مانعی در برابر وصال "دلدادگان مانیل" نبود و آنها قرار بود به زودی ازدواج كنند. پس چرا خودكشی كرده بودند؟ من جواب كاملی برای این معما ندارم، اما حدس میزنم كه عشقی پرشور و بیكران وجود دارد، كه شعلهی آن چنان بلند زبانه میكشد، كه دیگر در قالب زندگی نمیگنجد. شاید احساسی قویتر و عظیمتر از زندگی است و تنها مرگ میتواند آن را پذیرا شود.»[با آخرین نفسهایم، لوئیس بونوئل، ترجمه علی امینی نجفی]
@sedigh_63
کاش میشد گاه،
با خدا در آفرینش همعنانی کرد.
ناب نوشین لحظهها را جاودانی کرد.
کاشکی یک روز، یک ساعت
کورِ خودکوکِ زمان را خواب میشد کرد.
و گریزان سحرِ تصویرِ سعادت را،
-چون پریزادان روح عطر در شیشه-
خواب، وانگه قاب میشد کرد.
آه!»
(اخوان ثالث)
این از اون آرزوهای محالی است که شاعران بلدن خوب بازگوش کنن. ابدی کردن یک لحظه را. چه آهِ کشداری داره این شعر. شعر اگر راوی ناممکنهای نوشین نباشه، پس به چه کار میاد؟
اَخَوان میگه کاشکی میشد زمان رو خواب کرد و جادوی گریزان لحظهای خوشبخت رو قاب گرفت. عطرش رو در شیشه کرد و درِ شیشه رو بَست. اما افسوس که «خیالِ دلکشِ پرواز در طراوت ابر، به خواب میمانَد... پرنده در قفس خویش خواب میبیند.»
اگر میشد عطر جادوی یک لحظهی خوشبخت رو در شیشه کرد، چه خوب میشد... شاید اون شیشه خیال ماست. "در هوسِ خیال او، همچو خیال گشتهام" و ما ادراک ما الخیال؟
به نظرم این ماجرایی که بونوئل تعریف میکنه ربط و نسبتی داره با این آرزوی شاعرانهی محال:
«حوالی سال ۱۹۲۰ كه هنوز در كوی دانشگاه اقامت داشتم خبر خودكشی عجیبی در سراسر مادرید پیچید كه تا مدتها مرا تحت تأثیر قرار داد. در یكی از محلات شهر به نام آمانیل، جوان دانشجویی به همراه نامزدش در باغ رستورانی خودكشی كرده بودند. همه میدانستند كه آن دو جوان عشق پرشوری به هم داشتند. خانوادههای آنها با هم آشنا بودند و رابطه خوبی با هم داشتند. كالبدشكافی نشان داد كه دختر باكره بوده است. همه چیز حكایت از این داشت كه بر سر راه این زوج عاشق هیچ مشكلی وجود نداشته است. هیچ مانعی در برابر وصال "دلدادگان مانیل" نبود و آنها قرار بود به زودی ازدواج كنند. پس چرا خودكشی كرده بودند؟ من جواب كاملی برای این معما ندارم، اما حدس میزنم كه عشقی پرشور و بیكران وجود دارد، كه شعلهی آن چنان بلند زبانه میكشد، كه دیگر در قالب زندگی نمیگنجد. شاید احساسی قویتر و عظیمتر از زندگی است و تنها مرگ میتواند آن را پذیرا شود.»[با آخرین نفسهایم، لوئیس بونوئل، ترجمه علی امینی نجفی]
@sedigh_63
{لیوون:
راستش من دیگر ایمان ندارم فریه، دیگر ایمان ندارم... خیلی چیزها هست که روشن نشده، خیلی توقعها هست که برنیامده...
پدر شارل:
... پدر آسمانی تا آخرین لحظه چشم به راهت خواهد ماند...}
(نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر، ژیلبِر سِسبُرن، ترجمه احمد شاملو، نشر نگاه، چاپ دوم، ۱۳۷۶)
چقدر این جملهی پایانی دلبرانه است. انگار در تصور پدر شارل، خدا یک «آری»ِ همیشه است که هیچوقت پا پس نمیکشد:
«کسی میگوید: آری.
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم،
کسی میگوید: آری.
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمیشود.»
(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)
@sedigh_63
راستش من دیگر ایمان ندارم فریه، دیگر ایمان ندارم... خیلی چیزها هست که روشن نشده، خیلی توقعها هست که برنیامده...
پدر شارل:
... پدر آسمانی تا آخرین لحظه چشم به راهت خواهد ماند...}
(نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر، ژیلبِر سِسبُرن، ترجمه احمد شاملو، نشر نگاه، چاپ دوم، ۱۳۷۶)
چقدر این جملهی پایانی دلبرانه است. انگار در تصور پدر شارل، خدا یک «آری»ِ همیشه است که هیچوقت پا پس نمیکشد:
«کسی میگوید: آری.
به تولد من،
به زندگیم،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیم،
مرگم،
کسی میگوید: آری.
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
شنیدن پاسخ تو
خسته نمیشود.»
(مارگوت بیکل، ترجمه احمد شاملو)
@sedigh_63
بغضهای فروخوردهی رایان
https://t.me/sahandiranmehr/22612
به گمانم حرفهای این پسرِ آکنده از بغض که به تازگی پدرش منصور پورجم را از دست داده گر چه در نگاه اول تحسینبرانگیز است، اما از جهتی نگرانکننده هم هست. نگرانکننده؟ بله. کوشش برای فروخوردن بغض، نگرانکننده است.
انگار الگویی ارائه میشود تا تمام سوگواران عواطف طبیعی خود را زیر تظاهری از قویبودن خاک کنند. قوی باش، تا پذیرش و تحسین دیگران را به دست آوری.
اما ارزش حضور دیگری برای آنان که درگیر زخم روحی هستند، در این است که عاری از داوری و ارزشگذاری، احساسات طبیعی فرد سوگوار را بپذیرند و کنار او بایستند. توقع این است که فرد سوگوار در چنین شرایطی بدون آنکه محتاج باشد بغض خود را فرو بخورد، به رسایی و بیباکی اعلام کند که غمگین است، معترض است، و دچار فقدانی مهیب و طاقتسوز شده است. و دیگران بگویند حق داری و طبیعی است و کنار تو خواهیم بود.
به چشم من، حرفهای این پسر داغدیده و دست به دست شدن این نمایشِ متظاهرانه، دلالتهای بدی دارد. ضمن اینکه گمان میکنم توصیه به «قوی بودن»، و «همه چیز درست خواهد شد» که این پسر داغدیده از پدر به یادگار و خاطر دارد، خود اهرم فشاری میشود تا نتواند به آسانی و به شکل طبیعی عزاداری کند. ضعفهای خود را عیان کند و از عُمق جان بگرید. شاید هر بار تصور کند اگر ضعیف باشم، اگر شکستهدلیِ خود را ابراز کنم، اگر خودم باشم، به آرمانهای پدر، وفادار نبودهام.
شرایط مطلوب ارتباطی و اجتماعی شرایطی است که به انسانها حق میدهد ضعفهای خود را ببینند و آشکار کنند.
صدیق قطبی
@sedigh_63
https://t.me/sahandiranmehr/22612
به گمانم حرفهای این پسرِ آکنده از بغض که به تازگی پدرش منصور پورجم را از دست داده گر چه در نگاه اول تحسینبرانگیز است، اما از جهتی نگرانکننده هم هست. نگرانکننده؟ بله. کوشش برای فروخوردن بغض، نگرانکننده است.
انگار الگویی ارائه میشود تا تمام سوگواران عواطف طبیعی خود را زیر تظاهری از قویبودن خاک کنند. قوی باش، تا پذیرش و تحسین دیگران را به دست آوری.
اما ارزش حضور دیگری برای آنان که درگیر زخم روحی هستند، در این است که عاری از داوری و ارزشگذاری، احساسات طبیعی فرد سوگوار را بپذیرند و کنار او بایستند. توقع این است که فرد سوگوار در چنین شرایطی بدون آنکه محتاج باشد بغض خود را فرو بخورد، به رسایی و بیباکی اعلام کند که غمگین است، معترض است، و دچار فقدانی مهیب و طاقتسوز شده است. و دیگران بگویند حق داری و طبیعی است و کنار تو خواهیم بود.
به چشم من، حرفهای این پسر داغدیده و دست به دست شدن این نمایشِ متظاهرانه، دلالتهای بدی دارد. ضمن اینکه گمان میکنم توصیه به «قوی بودن»، و «همه چیز درست خواهد شد» که این پسر داغدیده از پدر به یادگار و خاطر دارد، خود اهرم فشاری میشود تا نتواند به آسانی و به شکل طبیعی عزاداری کند. ضعفهای خود را عیان کند و از عُمق جان بگرید. شاید هر بار تصور کند اگر ضعیف باشم، اگر شکستهدلیِ خود را ابراز کنم، اگر خودم باشم، به آرمانهای پدر، وفادار نبودهام.
شرایط مطلوب ارتباطی و اجتماعی شرایطی است که به انسانها حق میدهد ضعفهای خود را ببینند و آشکار کنند.
صدیق قطبی
@sedigh_63
Telegram
سهند ایرانمهر
🔸رایان پورجم پسر منصور پورجم از جانباختگان هواپیما از پدرش میگه. خدا میدونه اگه کسی توایران این حرفهارو به اسم خودش رشتو کنه چه کامنتهایی براش میذارن!اعتراضها بیراه نیست اما آموزه های درستی که این پسر توش پرورش یافته میگه در کنار آرزوی اینکه مقامات مسئول…
{یکی از نکتهبینان که سولون را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: «چرا میگریی در حالیکه میدانی با گریهات مرده بر نمیگردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: «درست به همین جهت میگریم، به همین جهت که عبث است.» مسلم است که گریستن فایدهای دارد، حتی اگر منحصر به تسکین آلام آدمی باشد، ولی عمق و احساسی که در پاسخ سولون به آن فضول نکتهگیر نهفته است، آشکار است. من معتقدم که اگر همه با هم در کوی و برزن، نقاب از چهرهی غمهایمان برگیریم، گره از کار فروبستهمان گشوده خواهد شد، خواهیم دید که غمی مشترک و یگانه داریم، و چون همه با هم بنالیم و شیون به آسمان برسانیم و خدا را بخوانیم، خدا اگر چه نباید ندبهمان را بشنود، خواهد شنید. بزرگترین تقدس و حرمت معابد در این است که انسانها یکصدا در آنجا به شیون بر میخیزند. زاری همگانی که از حلقوم انبوهی خلق، خلقی که از سرنوشت خود در شکنجند بر آید، کم ارجتر از فلسفه نیست. درمان درد کافی نیست، باید گریستن از درد را بیاموزیم، آری باید گریستن بیاموزیم! شاید اوج فرزانگی در همین باشد. اگر باور نداری از سولون بپرس.}
(میگوئل د اونامونو، درد جاودانگی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، نشر ناهید)
@sedigh_63
(میگوئل د اونامونو، درد جاودانگی، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، نشر ناهید)
@sedigh_63
عقل آبی | صدیق قطبی
Photo
خاطرات شوایتزر
لحظات نادری رخ میدهد که آدم دچار فَوَران نور میشود. انگار آتشفشانی در جان آدم، فعال میشود. میخواهد با قدرتی شگفت جدارههای دل را بشکافد و گدازهها را به بیرون سرریز کند. گاهی آدم دچار «خفقان» است و وسعت بیمرزی میخواهد برای فریاد زدن. مثلا فریدون مشیری میگفت: «مشت میکوبم بر در / پنجه میسایم بر پنجرهها / من دچار خفقانم، خفقان! / من به تنگ آمدهام از همه چیز / بگذارید هواری بزنم / آی! با شما هستم / این درها را باز کنید / من به دنبال فضایی میگردم.» گاهی اما تجربه از سنخ دیگری است. احساس میکنی در برابر هجوم قدرتمندی از روشنایی قرار گرفتهای که نزدیک است تو را از پای در آورد. تاب نمیآوری و بیقرار میشوی. مثل این تجربه شاملو: «میخواستم به نیمهشب آتش / خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من / گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.» یا آنچه سهراب از «هجوم حقیقت» میگفت: «سفر مرا به باغ در چند سالگیام برد / و ایستادم تا / دلم قرار بگیرد، / صدای پرپری آمد / و در که باز شد / من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.»
من تجربههای ناب کم دارم. این روزها ولی خواندن کتاب کوچک «خاطراتی از کودکی و نوجوانی من»، نوشته آلبرت شوایتزر و با ترجمه مریم والا که پاییز امسال از سوی نشر آمه منتشر شده و اصلِ کتاب، ۶۳ صفحه بیشتر نیست، چنین حالی برای من رقم زد.
در این کتاب کمحجم، نور است که سخن میگوید. کلمات، چیزی نیستند جز پوششی نازک بر قدرت خیرهکنندهی نور. عادت دارم زیر برخی کلمات و جملات، خط بکشم. اما نمیدانستم با این کتاب چه باید کرد. آیا اصلاً تعبیرِ «خواندن» برای چنین کتابی، تعبیر مناسبی است یا باید واژهی دیگری به کار بُرد. انگار در برابر چنین کتابی واژهی مناسب چیزی است نظیرِ «جریان باد را پذیرفتن» یا «سراسر جان شدن»
من هنوز از شدّت و نیرومندی نوری که در این کتاب کوچک گنجانده شده در حیرتم.
@sedigh_63
لحظات نادری رخ میدهد که آدم دچار فَوَران نور میشود. انگار آتشفشانی در جان آدم، فعال میشود. میخواهد با قدرتی شگفت جدارههای دل را بشکافد و گدازهها را به بیرون سرریز کند. گاهی آدم دچار «خفقان» است و وسعت بیمرزی میخواهد برای فریاد زدن. مثلا فریدون مشیری میگفت: «مشت میکوبم بر در / پنجه میسایم بر پنجرهها / من دچار خفقانم، خفقان! / من به تنگ آمدهام از همه چیز / بگذارید هواری بزنم / آی! با شما هستم / این درها را باز کنید / من به دنبال فضایی میگردم.» گاهی اما تجربه از سنخ دیگری است. احساس میکنی در برابر هجوم قدرتمندی از روشنایی قرار گرفتهای که نزدیک است تو را از پای در آورد. تاب نمیآوری و بیقرار میشوی. مثل این تجربه شاملو: «میخواستم به نیمهشب آتش / خورشیدِ شعلهزن بهدرآمد چنان که من / گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.» یا آنچه سهراب از «هجوم حقیقت» میگفت: «سفر مرا به باغ در چند سالگیام برد / و ایستادم تا / دلم قرار بگیرد، / صدای پرپری آمد / و در که باز شد / من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.»
من تجربههای ناب کم دارم. این روزها ولی خواندن کتاب کوچک «خاطراتی از کودکی و نوجوانی من»، نوشته آلبرت شوایتزر و با ترجمه مریم والا که پاییز امسال از سوی نشر آمه منتشر شده و اصلِ کتاب، ۶۳ صفحه بیشتر نیست، چنین حالی برای من رقم زد.
در این کتاب کمحجم، نور است که سخن میگوید. کلمات، چیزی نیستند جز پوششی نازک بر قدرت خیرهکنندهی نور. عادت دارم زیر برخی کلمات و جملات، خط بکشم. اما نمیدانستم با این کتاب چه باید کرد. آیا اصلاً تعبیرِ «خواندن» برای چنین کتابی، تعبیر مناسبی است یا باید واژهی دیگری به کار بُرد. انگار در برابر چنین کتابی واژهی مناسب چیزی است نظیرِ «جریان باد را پذیرفتن» یا «سراسر جان شدن»
من هنوز از شدّت و نیرومندی نوری که در این کتاب کوچک گنجانده شده در حیرتم.
@sedigh_63
چهرهی موشه!
{شوایتزر:
تو دورهی کوتاه بچگی من که مثل برق و باد گذشت یهودیئی بود که با گاریش تو گونس باخ میگشت. همیشه سرش پایین بود درست عین خرش. و ما بچهها دنبالش ریسه میشدیم و با داد و هوار، اسمش را که هنوز یادم هست دم میگرفتیم: «مو-شِه! مو- شِه!»، و آزارش میدادیم.
یکبار من از حد معمول رفتم جلوتر که قبایش را بکشم یا یک شیطنت دیگری با او بکنم، و این باعث شد قیافهاش را ببینم... میدانید آقای لبلان؟- تماشای قیافهی او زخمی است به دلم که هنوز ازش خون میچکد.
پدر شارل:
درست به همان علت است که حالا شما اینجا هستید شوایتزر. چون که هر یک از ما، چه خوب و چه بد، دست آخر جای لایق خودش را پیدا میکند: خواه در جهنم خواه در بهشت...
شما اینجا موشهی یهودی را معالجه میکنید.}
(نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر، ژیلبِر سِسبُرن، ترجمه احمد شاملو، نشر نگاه)
وقتی این فراز از نمایشنامهی ژیلبِر سِسبُرن را میخواندم، تصور میکردم شاید ساخته و پرداختهی خود نویسنده باشد و نه مبتنی بر زندگی شوایتزر. در کتاب «خاطراتی از کودکانی و نوجوانی من» نوشتهی آلبرت شوایتزر دیدم که به همین واقعه در زندگی خود اشاره میکند. اما روایت شوایتزر، تفاوتهایی دارد:
{به دنبال نخستین ملاقات با یک مؤلف کتاب، دومین تجربه بس بزرگترم به وقوع پیوست. یک یهودی، به نام مُوشه که تاجر زمین و دام و حشم بود، از روستای مجاور با گاری خود در کوچههایمان میچرخید. از آنجایی که در آن زمان هیچ یهودی در روستای ما زندگی نمیکرد، حضور او هرباره برای پسربچههای روستا یک واقعهی فوقالعاده بود. آنها به دنبالش دویده و او را به تمسخر میگرفتند. برای آن که نشان دهم من هم بزرگ شدهام، کار دیگری نمیتوانستم بکنم جز اینکه با آنها همراه شوم؛ اگر چه به واقع، معنی این کار را نمیفهمیدم. بدین ترتیب من نیز همراه دیگران، دنبال او و خرش میدویدم و فریاد میزدم: «موشه! موشه». پرجرئتترین آنها دنبالههای پیشبند یا کتشان را به شکل گوش خوک درآورده تا به نزدیکیهای او میپریدند و بدین ترتیب ما او را تا انتهای روستا و تا نزدیکیهای پل، دنبال میکردیم. اما موشه با کک و مکها و ریش خاکستریاش، همچنان شکیبا، همانند درازگوشش قدم به جلو میگذاشت؛ فقط گاه برمیگشت و با لبخندی محجوب و رئوفانه ما را میراند. این لبخند به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. من برای نخستین بار از موشه آموختم که تحت تعقیب بودن و به آرامی سکوت کردن، یعنی چه. موشه برای من مربی بزرگی شد. از آن لحظه به بعد همیشه با احترام به او سلام میکردم. بعدها هنگامی که دبیرستانی شدم، برایم عادت شده بود که هنگام دیدنش، با او دست بدهم و قسمتی از راه را همراهش باشم. اما موشه هرگز از اهمیتی که برایم داشت، آگاه نشد. شایع شده بود او یک نزولخوار است که ملک و داراییها را تکهتکه میکند. من هرگز صحت این موضوع را تجسس نکردم. او همیشه برای من یک موشه با لبخندی بخشنده باقی ماند؛ کسی که تا به امروز هم هنگام خشم و غضب، مرا به صبوری وا میدارد.»(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر کتاب آمه)
در روایت شوایتزر آنچه بیشتر دل میبَرَد تأثیری است که لبخندی صبورانه میتواند در سرتاسر زندگی یک انسان برجا بگذارد. لبخند صبوری که شاید خودِ فرد هرگز درنیابد چه اثر ژرفی در زندگی انسان دیگری گذاشته است. و دیگر، آن حساسیت عاطفی و اخلاقی که بتوانیم از یک واقعه به ظاهر عادی و ناچیز، الهامی ماندگار و نافذ دریافت کنیم.
ژیلبِر سِسبُرن در روایت خود از این ماجرا میکوشد به اهمیت «چهره» تأکید کند. شوایتزرِ کودک، موشه را میآزارد چون هنوز با چهرهی او روبرو نشده است. رویارویی با چهرهی موشه او را دگرگون میکند. امانوئل لویناس که به «فیلسوف دیگری» مشهور است بر اهمیت «چهره» و فراخوان آن، تأکید دارد:
«پوست صورت، عریانترین و تهیدستترین جزو آدمی است. چهره بیش از همه عریان است، گر چه عریانیاش موقّر و مطبوع است. چهره در عین حال تهیدستترین است: نوعی فقر ذاتی در چهره وجود دارد؛ تلاش آدمی برای مخفی کردن این فقر با قیافه گرفتن، با ادا درآوردن، مؤید همین نکته است. چهره بیحفاظ و در معرض تهدید است، تو گویی ما را به انجام عملی خشونتبار دعوت میکند. در عین حال، چهره همان چیزی است که ما را از کُشتن منع میکند.... رابطهی آدمی با چهره بیواسطه اخلاقی است. چهره آن چیزی است که آدمی قادر به کشتنش نیست، یا دستِکم آن چیزی است که معنایش در این گفته خلاصه میشود: «قتل مکن.»(اخلاق و نامتناهی(گفتگو با امانوئل لویناس)، فیلیپ نمو، ترجمه مراد فراهادپور و صالح نجفی، نشر فرهنگ صبا)
@sedigh_63
{شوایتزر:
تو دورهی کوتاه بچگی من که مثل برق و باد گذشت یهودیئی بود که با گاریش تو گونس باخ میگشت. همیشه سرش پایین بود درست عین خرش. و ما بچهها دنبالش ریسه میشدیم و با داد و هوار، اسمش را که هنوز یادم هست دم میگرفتیم: «مو-شِه! مو- شِه!»، و آزارش میدادیم.
یکبار من از حد معمول رفتم جلوتر که قبایش را بکشم یا یک شیطنت دیگری با او بکنم، و این باعث شد قیافهاش را ببینم... میدانید آقای لبلان؟- تماشای قیافهی او زخمی است به دلم که هنوز ازش خون میچکد.
پدر شارل:
درست به همان علت است که حالا شما اینجا هستید شوایتزر. چون که هر یک از ما، چه خوب و چه بد، دست آخر جای لایق خودش را پیدا میکند: خواه در جهنم خواه در بهشت...
شما اینجا موشهی یهودی را معالجه میکنید.}
(نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر، ژیلبِر سِسبُرن، ترجمه احمد شاملو، نشر نگاه)
وقتی این فراز از نمایشنامهی ژیلبِر سِسبُرن را میخواندم، تصور میکردم شاید ساخته و پرداختهی خود نویسنده باشد و نه مبتنی بر زندگی شوایتزر. در کتاب «خاطراتی از کودکانی و نوجوانی من» نوشتهی آلبرت شوایتزر دیدم که به همین واقعه در زندگی خود اشاره میکند. اما روایت شوایتزر، تفاوتهایی دارد:
{به دنبال نخستین ملاقات با یک مؤلف کتاب، دومین تجربه بس بزرگترم به وقوع پیوست. یک یهودی، به نام مُوشه که تاجر زمین و دام و حشم بود، از روستای مجاور با گاری خود در کوچههایمان میچرخید. از آنجایی که در آن زمان هیچ یهودی در روستای ما زندگی نمیکرد، حضور او هرباره برای پسربچههای روستا یک واقعهی فوقالعاده بود. آنها به دنبالش دویده و او را به تمسخر میگرفتند. برای آن که نشان دهم من هم بزرگ شدهام، کار دیگری نمیتوانستم بکنم جز اینکه با آنها همراه شوم؛ اگر چه به واقع، معنی این کار را نمیفهمیدم. بدین ترتیب من نیز همراه دیگران، دنبال او و خرش میدویدم و فریاد میزدم: «موشه! موشه». پرجرئتترین آنها دنبالههای پیشبند یا کتشان را به شکل گوش خوک درآورده تا به نزدیکیهای او میپریدند و بدین ترتیب ما او را تا انتهای روستا و تا نزدیکیهای پل، دنبال میکردیم. اما موشه با کک و مکها و ریش خاکستریاش، همچنان شکیبا، همانند درازگوشش قدم به جلو میگذاشت؛ فقط گاه برمیگشت و با لبخندی محجوب و رئوفانه ما را میراند. این لبخند به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد. من برای نخستین بار از موشه آموختم که تحت تعقیب بودن و به آرامی سکوت کردن، یعنی چه. موشه برای من مربی بزرگی شد. از آن لحظه به بعد همیشه با احترام به او سلام میکردم. بعدها هنگامی که دبیرستانی شدم، برایم عادت شده بود که هنگام دیدنش، با او دست بدهم و قسمتی از راه را همراهش باشم. اما موشه هرگز از اهمیتی که برایم داشت، آگاه نشد. شایع شده بود او یک نزولخوار است که ملک و داراییها را تکهتکه میکند. من هرگز صحت این موضوع را تجسس نکردم. او همیشه برای من یک موشه با لبخندی بخشنده باقی ماند؛ کسی که تا به امروز هم هنگام خشم و غضب، مرا به صبوری وا میدارد.»(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر کتاب آمه)
در روایت شوایتزر آنچه بیشتر دل میبَرَد تأثیری است که لبخندی صبورانه میتواند در سرتاسر زندگی یک انسان برجا بگذارد. لبخند صبوری که شاید خودِ فرد هرگز درنیابد چه اثر ژرفی در زندگی انسان دیگری گذاشته است. و دیگر، آن حساسیت عاطفی و اخلاقی که بتوانیم از یک واقعه به ظاهر عادی و ناچیز، الهامی ماندگار و نافذ دریافت کنیم.
ژیلبِر سِسبُرن در روایت خود از این ماجرا میکوشد به اهمیت «چهره» تأکید کند. شوایتزرِ کودک، موشه را میآزارد چون هنوز با چهرهی او روبرو نشده است. رویارویی با چهرهی موشه او را دگرگون میکند. امانوئل لویناس که به «فیلسوف دیگری» مشهور است بر اهمیت «چهره» و فراخوان آن، تأکید دارد:
«پوست صورت، عریانترین و تهیدستترین جزو آدمی است. چهره بیش از همه عریان است، گر چه عریانیاش موقّر و مطبوع است. چهره در عین حال تهیدستترین است: نوعی فقر ذاتی در چهره وجود دارد؛ تلاش آدمی برای مخفی کردن این فقر با قیافه گرفتن، با ادا درآوردن، مؤید همین نکته است. چهره بیحفاظ و در معرض تهدید است، تو گویی ما را به انجام عملی خشونتبار دعوت میکند. در عین حال، چهره همان چیزی است که ما را از کُشتن منع میکند.... رابطهی آدمی با چهره بیواسطه اخلاقی است. چهره آن چیزی است که آدمی قادر به کشتنش نیست، یا دستِکم آن چیزی است که معنایش در این گفته خلاصه میشود: «قتل مکن.»(اخلاق و نامتناهی(گفتگو با امانوئل لویناس)، فیلیپ نمو، ترجمه مراد فراهادپور و صالح نجفی، نشر فرهنگ صبا)
@sedigh_63
بیوطنی است قبلهگه
«نقل است که کسی ازو(حسن بصری) پرسید که: «چه گونهای؟» گفت: «چه گونه بُوَد احوال کسی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی بر تختهای بمانند؟» گفتند: «صعب.» گفت: «حال من همچنان است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، نشر سخن)
پرسیدند (از شیخ ابوالحسن خرقانی) که «عارف کیست؟» گفت : «مَثَل عارف مَثَل مرغیست که از آشیانه رفته بود به طَمعِ طُعمه و نیافته قصد آشیانه کرده و ره نیافته در حیرت مانده و خواهد که به خانه رود نتواند.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، تصحیح شفیعی کدکنی، نشر سخن)
این دو سخن برجای مانده از دو عارف نامدار، خیلی تأملبرانگیز است. حسن بصری میگوید حال من، حال کسی است که در طلب سرزمینی که آن سوی دریاست سوار بر کشتی میشود، اما در میانهی راه کشتی تختهتخته میشود و من در آن تلاطم، تختهای را گرفتهام که غرق نشوم. خرقانی نیز میگوید عارف، پرندهای است که در طلب لقمهای آشیانهی امن خود را ترک می کند، اما لقمه را نمییابد و راه بازگشت به آشیانه را هم گم میکند.
در هر دو بیان استعاری و رمزی، وضعیت غریبی ترسیم شده است. میل و کششی پُرمخاطره که عارف از آن سر برنمیتابد و به سودای ناممکن دل به دریا میزند و در طلب آنچه خوراک روح اوست، منزل امن و مألوف خود را ترک میکند. با این حال، به مقصود نمیرسد، اما از بازگشت به منزل نخست و وضعیت امن پیشین هم محروم میماند. وطن خود را ترک میکند تا به شهری درآید که پُشت دریاهاست. اما غالباً در تلاطمهای بین راه میماند و به آن اقلیم واصل نمیشود.
در نگاه نخست، با وضعیت نومیدکنندهای مواجهایم و به قول مولانا: «عقل، راه ناامیدی کی رود؟» اگر منتهای سیر عرفانی نیل به چنین وضعوحالِ دستخوش تلاطم و غربت و بیوطنی است، پس بهتر نیست سودای ناممکن نپزیم؟
یک پاسخ میتواند این سخنِ بلند مولانا باشد:
از شیخ عزالدین منقول است که روزی حضرت مولانا فرموده است که: «مرغی که از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما این قدر باشد که از دام زمین دورتر باشد و برهد. همچنان اگر یکی درویش شود، اگرچه به کمال نرسد، این قدر باشد که از زمرۀ خلق و اهل بازار ممتاز شود و از زحمات دنیا برهد و سبکبار گردد که: نجا المخفّون و هلک المثقّلون.(سبکباران رستگار شدند و گرانباران تباه گشتند.)»(مناقب العارفین، جلد اول، شمس الدین احمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی، نشر دنیای کتاب)
@sedigh_63
«نقل است که کسی ازو(حسن بصری) پرسید که: «چه گونهای؟» گفت: «چه گونه بُوَد احوال کسی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی بر تختهای بمانند؟» گفتند: «صعب.» گفت: «حال من همچنان است.»(تذکرةالاولیاء، تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، نشر سخن)
پرسیدند (از شیخ ابوالحسن خرقانی) که «عارف کیست؟» گفت : «مَثَل عارف مَثَل مرغیست که از آشیانه رفته بود به طَمعِ طُعمه و نیافته قصد آشیانه کرده و ره نیافته در حیرت مانده و خواهد که به خانه رود نتواند.»(نوشته بر دریا، از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی، تصحیح شفیعی کدکنی، نشر سخن)
این دو سخن برجای مانده از دو عارف نامدار، خیلی تأملبرانگیز است. حسن بصری میگوید حال من، حال کسی است که در طلب سرزمینی که آن سوی دریاست سوار بر کشتی میشود، اما در میانهی راه کشتی تختهتخته میشود و من در آن تلاطم، تختهای را گرفتهام که غرق نشوم. خرقانی نیز میگوید عارف، پرندهای است که در طلب لقمهای آشیانهی امن خود را ترک می کند، اما لقمه را نمییابد و راه بازگشت به آشیانه را هم گم میکند.
در هر دو بیان استعاری و رمزی، وضعیت غریبی ترسیم شده است. میل و کششی پُرمخاطره که عارف از آن سر برنمیتابد و به سودای ناممکن دل به دریا میزند و در طلب آنچه خوراک روح اوست، منزل امن و مألوف خود را ترک میکند. با این حال، به مقصود نمیرسد، اما از بازگشت به منزل نخست و وضعیت امن پیشین هم محروم میماند. وطن خود را ترک میکند تا به شهری درآید که پُشت دریاهاست. اما غالباً در تلاطمهای بین راه میماند و به آن اقلیم واصل نمیشود.
در نگاه نخست، با وضعیت نومیدکنندهای مواجهایم و به قول مولانا: «عقل، راه ناامیدی کی رود؟» اگر منتهای سیر عرفانی نیل به چنین وضعوحالِ دستخوش تلاطم و غربت و بیوطنی است، پس بهتر نیست سودای ناممکن نپزیم؟
یک پاسخ میتواند این سخنِ بلند مولانا باشد:
از شیخ عزالدین منقول است که روزی حضرت مولانا فرموده است که: «مرغی که از زمین بالا پرد اگرچه به آسمان نرسد اما این قدر باشد که از دام زمین دورتر باشد و برهد. همچنان اگر یکی درویش شود، اگرچه به کمال نرسد، این قدر باشد که از زمرۀ خلق و اهل بازار ممتاز شود و از زحمات دنیا برهد و سبکبار گردد که: نجا المخفّون و هلک المثقّلون.(سبکباران رستگار شدند و گرانباران تباه گشتند.)»(مناقب العارفین، جلد اول، شمس الدین احمد افلاکی، تصحیح تحسین یازیجی، نشر دنیای کتاب)
@sedigh_63
«خوشبختی یافتن یگانه چیزی که در زندگی ما ضروری است و دست شستن شادمانه از چیزهای دیگر است. چون در این صورت با پارادوکسی الاهی درمییابیم که آن چیز یگانهای که نیاز داریم همهی چیزهای دیگر را نیز با خود میآورد.»
(تامس مرتون، به نقل از: در جستجوی خوشبختی: از ارسطو تا علم مغز؛ سیسلا بلاک، ترجمه افشین خاکباز، نشر نو، ۱۳۹۶)
این سخن توماس مرتون(زادهی ۱۹۱۵ – درگذشتهی ۱۹۶۸م) نویسنده، عارف و راهب فرقهی تراپیست، چقدر در فهم سخن ابوالحسن علی خرقانی(زادهٔ ۳۵۲-درگذشتهٔ ۴۲۵ق)، عارف و صوفی نامدار ایرانی، یاریگر است:
«بعضی از مردمان میگویند:
خدا و نان
و بعضی دیگر میگویند:
نان و خدا
و من میگویم:
خدا بینان
خدا بیآب
خدا بیهمه چیز.»(تذکرةالاولیاء)
@sedigh_63
(تامس مرتون، به نقل از: در جستجوی خوشبختی: از ارسطو تا علم مغز؛ سیسلا بلاک، ترجمه افشین خاکباز، نشر نو، ۱۳۹۶)
این سخن توماس مرتون(زادهی ۱۹۱۵ – درگذشتهی ۱۹۶۸م) نویسنده، عارف و راهب فرقهی تراپیست، چقدر در فهم سخن ابوالحسن علی خرقانی(زادهٔ ۳۵۲-درگذشتهٔ ۴۲۵ق)، عارف و صوفی نامدار ایرانی، یاریگر است:
«بعضی از مردمان میگویند:
خدا و نان
و بعضی دیگر میگویند:
نان و خدا
و من میگویم:
خدا بینان
خدا بیآب
خدا بیهمه چیز.»(تذکرةالاولیاء)
@sedigh_63
«به خوبی آگاهیم که مُردگان از دسترس ما خارجاند. مثل آفتابگردانی که به جانب خورشیدی عجیب و خارقالعاده سَر بلند میکند، اندیشهی ما نیز سر به سوی مردگان فراز میدارد و در این حال از حرص و آز عاری میشود و هیچ عاملی مانع پرستش او نخواهد شد. نورانیترین نورها، عشق به مردگان است. پس چرا به زندگان عشق نورزیم، همانگونه که فطرتاً به آنان که دیگر صدایشان هرگز روی زمین شنیده نخواهد شد عشق میورزیم؟»
(زندگی از نو، کریستین بوبن، ترجمه ساسان تبسمی، نشر باغ نو)
@sedigh_63
(زندگی از نو، کریستین بوبن، ترجمه ساسان تبسمی، نشر باغ نو)
@sedigh_63
Forwarded from حیاط خلوتِ کریستین بوبن
شادییی کاملتر از یافتن روحی ناب وجود ندارد: انسان همان دم دلش میخواهد جان بدهد.
🔹رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر
@Christian_Bobin
🔹رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر
@Christian_Bobin
♦️آیا نماز برای مولانا مهم است؟(بخش نخست)
سیمونوی میگفت: «از میان تواناییهای روح، تنها توانایی توجه است که امکان وصال خدا را فراهم می کند» و میگفت: «تنها با برترین نوع توجهمان میتوانیم با خدا تماس برقرار کنیم»(به نقل از: سیمون وی، نوشته ان ام بگلی، ترجمه هومن پناهنده، نشر ماهی)
در نگاه مولانا نیز یکی از مهمترین کارکردهای نماز و دیگر مناسک عبادی تمرین «توجه» است. او از تعبیرِ «التفات» استفاده میکند:
خوى دارم در نماز آن اِلتفات
معنىِ «قُرَّۀُ عَيْنِي فِي الصَّلات»
(مثنوی، دفتر سوم)
یعنی رسم و شیوهی من در نماز، توجه کردن و «التفات» است. به گفتهی او معنیِ این سخنِ پیامبر که «روشنیِ چشم من در نماز است» ناظر به درپیش گرفتن همین «توجه» و «التفات» است که روزنی از جانب دل به سوی نور و روشنایی میگشاید.
مولانا در نماز و دیگر مناسک عبادی پی گشودنِ روزنهای است. میگوید اصل و حقیقت دین، همین ممارست پیوسته برای روزنهگشایی است. خانهی بیروزن و پنجره، دوزخ است و در نماز، آنچه باید اتفاق بیفتد همین روزنهگشایی است:
روزنِ جانم گشاده است از صفا
میرسد بیواسطه نامهی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه كآن بیروزن است
اصلِ دين، اى بنده! روزن كردن است
تيشهی هر بيشهاى كم زن، بيا!
تيشه زن در كَنْدَنِ روزن، هَلا!
(مثنوی، دفتر سوم)
انگار در نماز ما تیشه برمیگیریم برای کَندن روزنی. مولانا همین معنا را گاه با تعبیر «در کوفتن» بیان میکند. میگوید در نماز، ما حلقه بر در میزنیم به امید برآمدن سری:
گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حقِّ کوفتن حلقهی وجود
حلقهی آن در هر آنکو میزند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، دفتر پنجم)
طبیعتاً اگر قرار باشد نماز، کارکرد روزنهگشایی داشته باشد، نیازمند «حضور قلب» است. همان «التفات» که در ابتدا به آن اشاره رفت. میگوید نمازی که فاقد «حضور قلب» باشد، نمازِ راستین نیست و سخنی از پیامبر اسلام نقل میکند که هیچ نمازی تمام یا کامل نیست مگر به حضور قلب:
بشنو از اخبار آن صَدرُ الصُّدور
«لا صلاةَ تَمَّ الا بِالحُضور»
(مثنوی، دفتر اول)
در نگاه مولانا، نماز فرصتی برای «زاری کردن» است و زاری کردن، مایهی رستگاری است. در «زاری»، ما به بینوایی و تهیدستی ذاتی خود اقرار میکنیم. زاری، چارهی نخوت و استغنای موهوم ماست:
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار
نعرهی مؤذن که حیا عل فلاح
وآن فلاح این زاری است و اقتراح
(مثنوی، دفتر پنجم)
نماز برای مولانا، تمرین «توجه»، تلاش برای «روزنهگشایی» و فرصتی برای «زاریدن» است. میگوید از طریق این ممارست است که رفتهرفته به درجهی «فی صلاة دائمون» میرسیم:
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاةٍ دائمون
(مثنوی، دفتر شوم)
@sedigh_63
ادامه👇
سیمونوی میگفت: «از میان تواناییهای روح، تنها توانایی توجه است که امکان وصال خدا را فراهم می کند» و میگفت: «تنها با برترین نوع توجهمان میتوانیم با خدا تماس برقرار کنیم»(به نقل از: سیمون وی، نوشته ان ام بگلی، ترجمه هومن پناهنده، نشر ماهی)
در نگاه مولانا نیز یکی از مهمترین کارکردهای نماز و دیگر مناسک عبادی تمرین «توجه» است. او از تعبیرِ «التفات» استفاده میکند:
خوى دارم در نماز آن اِلتفات
معنىِ «قُرَّۀُ عَيْنِي فِي الصَّلات»
(مثنوی، دفتر سوم)
یعنی رسم و شیوهی من در نماز، توجه کردن و «التفات» است. به گفتهی او معنیِ این سخنِ پیامبر که «روشنیِ چشم من در نماز است» ناظر به درپیش گرفتن همین «توجه» و «التفات» است که روزنی از جانب دل به سوی نور و روشنایی میگشاید.
مولانا در نماز و دیگر مناسک عبادی پی گشودنِ روزنهای است. میگوید اصل و حقیقت دین، همین ممارست پیوسته برای روزنهگشایی است. خانهی بیروزن و پنجره، دوزخ است و در نماز، آنچه باید اتفاق بیفتد همین روزنهگشایی است:
روزنِ جانم گشاده است از صفا
میرسد بیواسطه نامهی خدا
نامه و باران و نور از روزنم
میفتد در خانهام از معدنم
دوزخ است آن خانه كآن بیروزن است
اصلِ دين، اى بنده! روزن كردن است
تيشهی هر بيشهاى كم زن، بيا!
تيشه زن در كَنْدَنِ روزن، هَلا!
(مثنوی، دفتر سوم)
انگار در نماز ما تیشه برمیگیریم برای کَندن روزنی. مولانا همین معنا را گاه با تعبیر «در کوفتن» بیان میکند. میگوید در نماز، ما حلقه بر در میزنیم به امید برآمدن سری:
گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حقِّ کوفتن حلقهی وجود
حلقهی آن در هر آنکو میزند
بهر او دولت سری بیرون کند
(مثنوی، دفتر پنجم)
طبیعتاً اگر قرار باشد نماز، کارکرد روزنهگشایی داشته باشد، نیازمند «حضور قلب» است. همان «التفات» که در ابتدا به آن اشاره رفت. میگوید نمازی که فاقد «حضور قلب» باشد، نمازِ راستین نیست و سخنی از پیامبر اسلام نقل میکند که هیچ نمازی تمام یا کامل نیست مگر به حضور قلب:
بشنو از اخبار آن صَدرُ الصُّدور
«لا صلاةَ تَمَّ الا بِالحُضور»
(مثنوی، دفتر اول)
در نگاه مولانا، نماز فرصتی برای «زاری کردن» است و زاری کردن، مایهی رستگاری است. در «زاری»، ما به بینوایی و تهیدستی ذاتی خود اقرار میکنیم. زاری، چارهی نخوت و استغنای موهوم ماست:
دعوت زاریست روزی پنج بار
بنده را که در نماز آ و بزار
نعرهی مؤذن که حیا عل فلاح
وآن فلاح این زاری است و اقتراح
(مثنوی، دفتر پنجم)
نماز برای مولانا، تمرین «توجه»، تلاش برای «روزنهگشایی» و فرصتی برای «زاریدن» است. میگوید از طریق این ممارست است که رفتهرفته به درجهی «فی صلاة دائمون» میرسیم:
پنج وقت آمد نماز و رهنمون
عاشقان را فی صلاةٍ دائمون
(مثنوی، دفتر شوم)
@sedigh_63
ادامه👇
♦️آیا نماز برای مولانا مهم است؟(بخش دوم)
در قرآن آمده که مؤمنان بر نمازشان پایدارند: «الَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ»(معارج، آیه ۲۳). این آیه در نگاه رمزی و تأویلی مولانا معنای دیگری پیدا میکند. میگوید عاشقان کسانیاند که پیوسته در نمازند. همهی حالشان، نماز است. سراسر زندگیشان توجه و التفات و حضور قلب است. این حرف، یادآور سخنِ شیخ ابوالحسن خرقانی است که میگفت: «همهی عمر من، مرا یک سجده است»(تذکرةالاولیاء)
با اینکه نماز و دیگر مناسک عبادی «صورت»اند و معنای آنها همین «حضور» و «توجه» است و بناست ما از رهگذر آنها به زندگی آکنده از حضور و توجه برسیم، اما نزد مولانا میان «صورت» و «معنی» نسبتی است و کسب معانی بدون توجه به «صورت» امکانپذیر نیست. از نظر مولانا برای پرورش تواناییِ توجه و التفات به خدا، نیازمند نظم عبادی ویژهای هستیم. نمیشود فارغ از مناسک عبادی که طبیعتاً قالبها و صورتهای معینی دارند، در جستجوی معنای بَرین برآمد.
برای فهم این امر به بازکاوی دیدگاه مولانا در خصوص نسبت «صورت» و «معنی» نیازمندیم. مولانا میگوید گر چه نباید به صورتها دل بست: «زین قدحهای صُوَر کمباش مست / تا نگردی بتتراش و بتپرست / از قدحهای صُوَر بگذر مهایست / باده در جامست لیک از جام نیست»، اما از جهتی بادهی معنا را اغلب در قدحِ صورت به ما میدهند. از جهتی قَدَح، اصل نیست و اصل، آن باده است. اما مگر باده را جز در قدح میتوان یافت؟ اینجاست که میگوید:
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
(مثنوی، دفتر اول)
از جهتی، صورت، رهزن است چرا که ممکن است به جای معنی پرستیده شود. از جهتی صورت، یاور است چرا که ظرف معنی است. «صورت» از جهتی نزدیک به معنی است و از جهتی دور.
مولانا برای فهم این نکته مثالی میزند. اگر مغز دانهی قیسی را در خاک بکاری، چیزی نمیروید. برای آنکه درختی بروید، باید مغز را با پوست بکاری. میکوشد نشان دهد که برای رسیدن به «روح نماز»، نیازمند نظم عبادی و حفظ آدابی هستیم. به گفتهی او میان معنی و صورت اتصال و بلکه مشارکتی در کار است:
«دانه قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری، چیزی نروید. چون با پوست به هم بکاری، بروید. پس دانستیم که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است که: «لا صلات إلا بحضور القلب». اما لابدّ است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهرهمند شوی و به مقصود رسی: «هم علی صلاتهم دائمون». این نمازِ روح است. نماز صورت موقّت است، آن دائم نباشد... پس صلات دائم جز روح را نباشد. پس روح را رکوع و سجودی هست، اما به صورت. این رکوع و سجود ظاهر میباید کردن، زیرا معنی را به صورت اتصالی هست. تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند. چنانکه دانهی قیسی تا پوست را با مغز به هم نکاری، نروید.»
«صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید، چنانکه دانه را اگر بیپوست بر زمین کاری برنیاید، چون به پوست در زمین دفن کنی برآید و درختی شود عظیم. پس از این روی، تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست باشد و بیاو خود کار برنیاید و مقصود حاصل نشود.»(فیه ما فیه، تصحیح توفیق هـ. سبحانی، نشر پارسه)
اصل، آن حال و هوایی است که بناست به کمک نماز و دیگر مناسک عبادی پیدا شود. اما آن حال و هوا، جز به مدد استقامت بر یک نظم عبادی به دست نمیآید. از نظر مولانا، اگر چه اصل، روشنایی جان است، اما بدون مناسک که بُعد ظاهری دارند، نمیتوان به آن بلندا رسید:
اگر چه شعشعهی آفتابِ جان اصل است
بر آن فلک نرسیده است آدمی بیتن
نقد مولانا به حجرفتگان این نبود که چرا به حج رفتهاند؛ این بود که چرا به ظاهر قناعت کردهاند و گوهری از دریای جان، همراه ندارند:
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟
در نگاه مولانا، اندیشه و معنا کافی نیست. دوستان، با دادن هدیه به یکدیگر، محبت قلبی خود را اظهار میکنند و مؤمن نیز، مناسک عبادی و آداب ظاهری را راهی برای اظهار محبت قلبی خود تلقی میکند:
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مُضمَر در خفا
زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سِرّ ای ارجمند
(مثنوی، دفتر اول)
بنابراین، علاوه بر اینکه نماز و دیگر مناسک عبادی، تمرینِ توجه و در کوفتن و زاریدن است، کارکرد دیگری هم دارند و آن گواهی دادن و اظهار اعتقاد و محبت درونی است:
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سِرّ خود
(مثنوی، دفتر پنجم)
@sedigh_63
در قرآن آمده که مؤمنان بر نمازشان پایدارند: «الَّذِينَ هُمْ عَلَى صَلَاتِهِمْ دَائِمُونَ»(معارج، آیه ۲۳). این آیه در نگاه رمزی و تأویلی مولانا معنای دیگری پیدا میکند. میگوید عاشقان کسانیاند که پیوسته در نمازند. همهی حالشان، نماز است. سراسر زندگیشان توجه و التفات و حضور قلب است. این حرف، یادآور سخنِ شیخ ابوالحسن خرقانی است که میگفت: «همهی عمر من، مرا یک سجده است»(تذکرةالاولیاء)
با اینکه نماز و دیگر مناسک عبادی «صورت»اند و معنای آنها همین «حضور» و «توجه» است و بناست ما از رهگذر آنها به زندگی آکنده از حضور و توجه برسیم، اما نزد مولانا میان «صورت» و «معنی» نسبتی است و کسب معانی بدون توجه به «صورت» امکانپذیر نیست. از نظر مولانا برای پرورش تواناییِ توجه و التفات به خدا، نیازمند نظم عبادی ویژهای هستیم. نمیشود فارغ از مناسک عبادی که طبیعتاً قالبها و صورتهای معینی دارند، در جستجوی معنای بَرین برآمد.
برای فهم این امر به بازکاوی دیدگاه مولانا در خصوص نسبت «صورت» و «معنی» نیازمندیم. مولانا میگوید گر چه نباید به صورتها دل بست: «زین قدحهای صُوَر کمباش مست / تا نگردی بتتراش و بتپرست / از قدحهای صُوَر بگذر مهایست / باده در جامست لیک از جام نیست»، اما از جهتی بادهی معنا را اغلب در قدحِ صورت به ما میدهند. از جهتی قَدَح، اصل نیست و اصل، آن باده است. اما مگر باده را جز در قدح میتوان یافت؟ اینجاست که میگوید:
گرچه شد معنی درین صورت پدید
صورت از معنی قریب است و بعید
(مثنوی، دفتر اول)
از جهتی، صورت، رهزن است چرا که ممکن است به جای معنی پرستیده شود. از جهتی صورت، یاور است چرا که ظرف معنی است. «صورت» از جهتی نزدیک به معنی است و از جهتی دور.
مولانا برای فهم این نکته مثالی میزند. اگر مغز دانهی قیسی را در خاک بکاری، چیزی نمیروید. برای آنکه درختی بروید، باید مغز را با پوست بکاری. میکوشد نشان دهد که برای رسیدن به «روح نماز»، نیازمند نظم عبادی و حفظ آدابی هستیم. به گفتهی او میان معنی و صورت اتصال و بلکه مشارکتی در کار است:
«دانه قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری، چیزی نروید. چون با پوست به هم بکاری، بروید. پس دانستیم که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است که: «لا صلات إلا بحضور القلب». اما لابدّ است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهرهمند شوی و به مقصود رسی: «هم علی صلاتهم دائمون». این نمازِ روح است. نماز صورت موقّت است، آن دائم نباشد... پس صلات دائم جز روح را نباشد. پس روح را رکوع و سجودی هست، اما به صورت. این رکوع و سجود ظاهر میباید کردن، زیرا معنی را به صورت اتصالی هست. تا هر دو به هم نباشند، فایده ندهند. چنانکه دانهی قیسی تا پوست را با مغز به هم نکاری، نروید.»
«صورت نیز اعتباری عظیم دارد. چه جای اعتبار؟! خود مُشارِک است با مغز. همچنان که کار بیمغز برنمیآید، بیپوست نیز بر نمیآید، چنانکه دانه را اگر بیپوست بر زمین کاری برنیاید، چون به پوست در زمین دفن کنی برآید و درختی شود عظیم. پس از این روی، تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست باشد و بیاو خود کار برنیاید و مقصود حاصل نشود.»(فیه ما فیه، تصحیح توفیق هـ. سبحانی، نشر پارسه)
اصل، آن حال و هوایی است که بناست به کمک نماز و دیگر مناسک عبادی پیدا شود. اما آن حال و هوا، جز به مدد استقامت بر یک نظم عبادی به دست نمیآید. از نظر مولانا، اگر چه اصل، روشنایی جان است، اما بدون مناسک که بُعد ظاهری دارند، نمیتوان به آن بلندا رسید:
اگر چه شعشعهی آفتابِ جان اصل است
بر آن فلک نرسیده است آدمی بیتن
نقد مولانا به حجرفتگان این نبود که چرا به حج رفتهاند؛ این بود که چرا به ظاهر قناعت کردهاند و گوهری از دریای جان، همراه ندارند:
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجهی آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟
در نگاه مولانا، اندیشه و معنا کافی نیست. دوستان، با دادن هدیه به یکدیگر، محبت قلبی خود را اظهار میکنند و مؤمن نیز، مناسک عبادی و آداب ظاهری را راهی برای اظهار محبت قلبی خود تلقی میکند:
گر بیان معنوی کافی شدی
خلق عالم عاطل و باطل بدی
گر محبت فکرت و معنیستی
صورت روزه و نمازت نیستی
هدیههای دوستان با همدگر
نیست اندر دوستی الا صور
تا گواهی داده باشد هدیهها
بر محبتهای مُضمَر در خفا
زانک احسانهای ظاهر شاهدند
بر محبتهای سِرّ ای ارجمند
(مثنوی، دفتر اول)
بنابراین، علاوه بر اینکه نماز و دیگر مناسک عبادی، تمرینِ توجه و در کوفتن و زاریدن است، کارکرد دیگری هم دارند و آن گواهی دادن و اظهار اعتقاد و محبت درونی است:
این نماز و روزه و حج و جهاد
هم گواهی دادنست از اعتقاد
این زکات و هدیه و ترک حسد
هم گواهی دادنست از سِرّ خود
(مثنوی، دفتر پنجم)
@sedigh_63
«پیشتر از آنکه به دبستان بروم برایم قابل تصور نبود که چرا در دعاهای شبانگاهیام باید فقط برای انسانها دعا کنم. از اینرو هنگامی که مادرم دعای شب را خوانده و بوسهی شببخیر به من میداد، یواشکی یک جمله از خود اضافه کرده، برای تمام موجودات زندهی دنیا دعا میخواندم و آن جمله چنین بود: «خدای مهربان، هر چیز را که دم و نَفَس دارد، محفوظ و منزه گردان و از هر چه شر است محفوظ بدار و بگذار آرام بخوابد!»
(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر کتاب آمه)
@sedigh_63
(خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، آلبرت شوایتزر، ترجمه مریم والا، نشر کتاب آمه)
@sedigh_63
Forwarded from کانال جلیل بهرامی نیا (جلیل بهرامی نیا)
کمک های شما به سیل زدگان بلوچستان، گم نخواهد شاد؛بلکه،دلی را شاد،چهره ای را خندان،کودکی را شادان،پدری دلشکسته را روسفید،ملتی را منسجم تر و زندگی را تحمل پذیر و دلپذير تر و مهم تر از همه، میزان ذخایر معنوی و اخروی تان را سنگین تر خواهد کرد!
فرصتی برای تجربه دلچسب خدمت به همنوع فراهم آمده است؛ در این شرایط که با رخ دادن مصیبتی عام،شجاعت درونی برای نیکوکاری تقویت شده و حس همدردی در وجودمان تحریک شده است، اجازه ندهیم نفس و شیطان با اغواگری ماهرانه خویش،ما را از مشارکت در این غمخواری عمومی بازدارند!
خدمت کنیم تا خدمت شویم؛ بنوازیم تا نواخته شویم و محبت بورزیم تا محبت ببینیم!
شماره کارت بانک ملی:
6037-9918-9985-0253
شماره حساب:
0110916645004
به نام: مجمع یاوران فرهنگ و اندیشه مکران
@jbn40
فرصتی برای تجربه دلچسب خدمت به همنوع فراهم آمده است؛ در این شرایط که با رخ دادن مصیبتی عام،شجاعت درونی برای نیکوکاری تقویت شده و حس همدردی در وجودمان تحریک شده است، اجازه ندهیم نفس و شیطان با اغواگری ماهرانه خویش،ما را از مشارکت در این غمخواری عمومی بازدارند!
خدمت کنیم تا خدمت شویم؛ بنوازیم تا نواخته شویم و محبت بورزیم تا محبت ببینیم!
شماره کارت بانک ملی:
6037-9918-9985-0253
شماره حساب:
0110916645004
به نام: مجمع یاوران فرهنگ و اندیشه مکران
@jbn40
Forwarded from از زبانِ ذَرّه / ایرج رضایی
سپاسگزاری
وقتی به دوران جوانیام نظر میافکنم، از اینکه چه چیزهای زیادی از انسانهای دیگر گرفتهام و آموختهام، خود را مدیون دانسته و به شدت از این بابت تحتتاثیر قرار میگیرم. اما همزمان از اینکه در نوجوانیام چه کم و چه ناچیز این دِین را به آنان ادا کردهام، احساس ناراحتی وجدان میکنم. چه بسیار از آنان که از دنیا رفتند بدون آنکه من سپاس خود را برای مراقبتها و مهربانیهایشان ابراز کرده باشم. چه تکان دهنده بود زمانی که بر سر مزار آنان به آهستگی کلماتی را با خود میگفتم که میبایست در زمان حیاتشان بر زبان میآوردم.
حال آنکه میدانم که هرگز ناسپاس نبودهام. من به موقع از خواب نوجوانی یعنی بدیهی دانستن محبت و لطفی که به من ارزانی شده است، بیدار شدم و فکر میکنم از همان زمان که آغاز به تعمق در دنیا کردهام، مرا به خود مشغول داشته است. اما تا سن ۲۰ سالگی و حتی پس از آن به ندرت قادر به ابراز سپاس درونی خود بودهام. من اهمیتی که ابراز سپاسگزاری برای آدمها داشت را به اندازه کافی نمیدانستم. خجالتی بودنم، غالبا مرا از بیان ابراز سپاسگزاری باز میداشت.
ما باید از سستی در سپاسگزاری حذر کرده و تشکر خود را به دیگران ابراز نماییم. آنگاه درخشش آفتاب و تلالو نیکی در جهان فزون خواهد شد. هر یک از ما باید از ورود این شعار تلخ که "دنیا ناسپاس است"، به جهانبینی خود خودداری کنیم. باید بپذیریم آبهای بسیاری در زیر زمین جاریاند که نمیتوانند مانند چشمه به درون تراوش داشته باشند و این بایست برای ما تسلای خاطر باشد. ما باید خود، آبی باشیم که میخواهد راه چشمه شدن را پیدا کند؛ چشمهای که دیگر انسانها نیز از آن سیراب شوند.
▪️آلبرت شوایتزر، خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، نشر کتاب آمه، ص ۶۲.
@irajrezaie
وقتی به دوران جوانیام نظر میافکنم، از اینکه چه چیزهای زیادی از انسانهای دیگر گرفتهام و آموختهام، خود را مدیون دانسته و به شدت از این بابت تحتتاثیر قرار میگیرم. اما همزمان از اینکه در نوجوانیام چه کم و چه ناچیز این دِین را به آنان ادا کردهام، احساس ناراحتی وجدان میکنم. چه بسیار از آنان که از دنیا رفتند بدون آنکه من سپاس خود را برای مراقبتها و مهربانیهایشان ابراز کرده باشم. چه تکان دهنده بود زمانی که بر سر مزار آنان به آهستگی کلماتی را با خود میگفتم که میبایست در زمان حیاتشان بر زبان میآوردم.
حال آنکه میدانم که هرگز ناسپاس نبودهام. من به موقع از خواب نوجوانی یعنی بدیهی دانستن محبت و لطفی که به من ارزانی شده است، بیدار شدم و فکر میکنم از همان زمان که آغاز به تعمق در دنیا کردهام، مرا به خود مشغول داشته است. اما تا سن ۲۰ سالگی و حتی پس از آن به ندرت قادر به ابراز سپاس درونی خود بودهام. من اهمیتی که ابراز سپاسگزاری برای آدمها داشت را به اندازه کافی نمیدانستم. خجالتی بودنم، غالبا مرا از بیان ابراز سپاسگزاری باز میداشت.
ما باید از سستی در سپاسگزاری حذر کرده و تشکر خود را به دیگران ابراز نماییم. آنگاه درخشش آفتاب و تلالو نیکی در جهان فزون خواهد شد. هر یک از ما باید از ورود این شعار تلخ که "دنیا ناسپاس است"، به جهانبینی خود خودداری کنیم. باید بپذیریم آبهای بسیاری در زیر زمین جاریاند که نمیتوانند مانند چشمه به درون تراوش داشته باشند و این بایست برای ما تسلای خاطر باشد. ما باید خود، آبی باشیم که میخواهد راه چشمه شدن را پیدا کند؛ چشمهای که دیگر انسانها نیز از آن سیراب شوند.
▪️آلبرت شوایتزر، خاطراتی از کودکی و نوجوانی من، نشر کتاب آمه، ص ۶۲.
@irajrezaie