سخنان فراموش نشدنی ویکتور هوگو در پارلمان فرانسه
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش و جای دولت در مراکز کار خودش باشد.
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که حکومت در آن حکومتی لائیک، کاملا لائیک، حکومتی مطلقاً لائیک و منحصراً لائیک باشد.
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که بلای ویرانگری به نام گرسنگی در آن جای نداشته باشد.
شما قانونگذاران از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است. رنج فقر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. انتظار طولانیِ فقر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میآورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است، فقر نیز مانند جهل شبی تاریک است که الزاماً میباید سپیدهای و بامدادی در پیش داشته باشد.
خِرد یارتان
#خرافه_زدایی
☔️ @BARAAN_IR
🆔 @Sayehsokhan
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که در آن جای کشیش در کلیسای خودش و جای دولت در مراکز کار خودش باشد.
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که حکومت در آن حکومتی لائیک، کاملا لائیک، حکومتی مطلقاً لائیک و منحصراً لائیک باشد.
برای پیریزی جامعهای بکوشیم که بلای ویرانگری به نام گرسنگی در آن جای نداشته باشد.
شما قانونگذاران از من بشنوید که فقر آفت یک طبقه نیست، بلای همه جامعه است. رنج فقر تنها رنج یک فقیر نیست، ویرانی یک اجتماع است. انتظار طولانیِ فقر است که مرگ حاد توانگر را به دنبال میآورد. فقر بدترین دشمن نظم و قانون است، فقر نیز مانند جهل شبی تاریک است که الزاماً میباید سپیدهای و بامدادی در پیش داشته باشد.
خِرد یارتان
#خرافه_زدایی
☔️ @BARAAN_IR
🆔 @Sayehsokhan
✍️ تفاوت بین مدیر ایرانی با مدیر ژاپنی
بنیانگذار پاناسونیک جناب ماتسوشیتا یه کتاب پر فروشی داره به نام " نه برای لقمهای نان
این کتاب به خوبی تفاوت نگرش یک مدیر موفق ژاپنی را به ما نشان میدهد:
اهمیت نیروی انسانی:
مدیرانی که کارمندان رو نه بعنوان بخشی از هزینهها ، بلکه بعنوان بخشی از سرمایهگذاریهای بلندمدت و جزو سرمایههای انسانی اون مجموعه میبینند و نهایت مراقبت از این سرمایهها را انجام میدهند..
برای همین کارمندان اون شرکت هم برای افزایش بهرهوری نهایت تلاششون را میکنند.
مشارکت تیمی ( نه به فرد محوری):
مهارت کار گروهی براشون در اولویت و تو مدارس کودکان را با کارهای تیمی آشنا میکنند .
مدیران ما خصوصا مدیران دولتی که بیشتر مدیران سیاسی هستند ، عمدتا فردمحور هستند و اغلب موارد حتی به نظرات کارشناسی مدیران میانی هم توجهی ندارند.
مهارت به جای ارادت:
مدیران ژاپنی عمدتا مدیران بخش خصوصی هستند و براشون مهارت مهم ولی مدیران ما عمدتا دولتی و سیاسی هستن و ارادات و خط فکر سیاسی و...براشون مهمتر از مهارت و تخصص
برای همین تو مجموعههای دولتی ما شاهد مدیریت اتوبوسی هستیم.
با تغییر مدیر بالا دستی ،شاهد ورود و خروج اتوبوسی مدیران میانی هستیم ،هر کی ارادت بیشتر داشته باشه و خط فکر سیاسیاش به مدیر نزدیکتر باشه شانس گرفتن پست و ترفیع براش بیشتره!
قانونگرایی:
در ژاپن قانون تعیین میکند که مدیر با چه صلاحیتها و استانداردهایی باید کار کند. هیچکس نمیتواند فراقانونی عمل کند .در اینجا اول کسی را رییس میکنند بعد برایش قانون مینویسند و یا قانون را برایش اصلاح میکنند. اصلا صلاحیتها ملاک انتخاب قرار نمیگیرد. انگار نه انگار رشد یک مجموعه وابسته به مدیریت صلاحیت مدار است.
رشد جمعی به جای رشد فردی:
تلاش میکنند با سخت کوشی به رشد مجموعه کمک کنند.
اینجا عمدتا هدف اصلی مدیر ، رشد فردی است تا جمعی
اینو تو بازار سرمایه هم میشه دید منابع صندوق یا پورتفوی شرکت صرف پروژه کردن سهام شخصی مدیر شده!
احساس مسئولیت :
یه پروژهای که 3 سال قراره تحویل داده شود باید سر اون موعد تحویل بدهند.
برای یک مدیر ژاپنی شکست معادل مرگ است و از اینکه باعث ورشکستگی مجموعهای بشه یا از شرمندگی اقدام به خودکشی میکنه یا خودش استعفاش مینویسه و عذرخواهی میکنه
اما اینجا فلان مجتمع پتروشیمی قرار بود طی 4 سال ساخته بشه ولی بعد 15 سال هنوز پروژه روی زمین مونده و یا شرکت سودده میگیرن زیاندهش میکنند و تازه ترفیع هم میگیرن!
احترام به مشتری :
میانگین تاخیر هر قطار در ژاپن در سال کمتر از 2 دقیقه است و بابت همون تاخیر 2 دقیقهای هم مدیر میاد وسط جمعیت 10 بار تا کمر خم میشه معذرت خواهی میکنه
اینجا متوسط تاخیر خطوط هوایی یا قطار 10 برابر ژاپن و نه تنها مدیری نمیاد معذرت خواهی کنه بلکه مردم معترض را هم با تدابیری وادار به سکوت میکنند.
یا مدیر تویوتا بخاطر ایراد کوچک در پدال گاز اومد کنفرانس مطبوعاتی گذاشت ،خم شد عذرخواهی کرد.
اینجا پژو 405 آتش میگیره مدیر ایران خودرو میاد میگه همینه که هست !هر کی خوشش نمیاد به درک نخره
🔹سختکوشی:
مدیر ژاپنی دنبال سختکوشی و بالا بردن بهرهوری است
اگر یکی وارد اون مجموعه بشه نمیتونه تشخیص بده مدیر کیه ، یه میز کوچک گذاشته وسط اون سالن کنار کارمندان نشسته
اما مدیر ایرانی، 100 نفر رو تو یه سالن 100 متری چپونده بعد خودش تو یه دفتر لوکس 100 متری با یه غروری نشسته !
و اینکه در ژاپن تعداد مدیر دولتی خیلی کمه و عمدتا مدیران در بخش خصوصی هستن
ولی اینجا عمدتا مدیران ما دولتی هستند و بقول نویسنده کتاب " نفحات نفت " مدیرانی برآمده از پول نفت هستن
توجه به تجربه :
مدیریت ژاپنی ، تجربه ها را بهم متصل میکند تا مبتنی بر آنها رشد را تضمین سازد . مدیر جدید تکمیلکننده برنامهی مدیران پیشین است . در اینجا مدیران جدید هرآنچه را که مربوط به مدیران قبلی است دور میریزند . حتی میز و صندلی آنها را و تلاش میکنند از نو شروع کنند ، آنچنان است که هر گز رشد حاصل نمی شود !
یادگیرندگی مادامالعمر:
مدیران ژاپنی خود را بمثابه یادگیرندگانی مادامالعمر میدانند و دایما بینشهای جدیدی را کسب میکنند . در مقابل بسیاری از مدیران ایرانی دچار توهم عقل کل هستند و خود را قله علم و دانایی میدانند.
🆔 @Sayehsokhan
بنیانگذار پاناسونیک جناب ماتسوشیتا یه کتاب پر فروشی داره به نام " نه برای لقمهای نان
این کتاب به خوبی تفاوت نگرش یک مدیر موفق ژاپنی را به ما نشان میدهد:
اهمیت نیروی انسانی:
مدیرانی که کارمندان رو نه بعنوان بخشی از هزینهها ، بلکه بعنوان بخشی از سرمایهگذاریهای بلندمدت و جزو سرمایههای انسانی اون مجموعه میبینند و نهایت مراقبت از این سرمایهها را انجام میدهند..
برای همین کارمندان اون شرکت هم برای افزایش بهرهوری نهایت تلاششون را میکنند.
مشارکت تیمی ( نه به فرد محوری):
مهارت کار گروهی براشون در اولویت و تو مدارس کودکان را با کارهای تیمی آشنا میکنند .
مدیران ما خصوصا مدیران دولتی که بیشتر مدیران سیاسی هستند ، عمدتا فردمحور هستند و اغلب موارد حتی به نظرات کارشناسی مدیران میانی هم توجهی ندارند.
مهارت به جای ارادت:
مدیران ژاپنی عمدتا مدیران بخش خصوصی هستند و براشون مهارت مهم ولی مدیران ما عمدتا دولتی و سیاسی هستن و ارادات و خط فکر سیاسی و...براشون مهمتر از مهارت و تخصص
برای همین تو مجموعههای دولتی ما شاهد مدیریت اتوبوسی هستیم.
با تغییر مدیر بالا دستی ،شاهد ورود و خروج اتوبوسی مدیران میانی هستیم ،هر کی ارادت بیشتر داشته باشه و خط فکر سیاسیاش به مدیر نزدیکتر باشه شانس گرفتن پست و ترفیع براش بیشتره!
قانونگرایی:
در ژاپن قانون تعیین میکند که مدیر با چه صلاحیتها و استانداردهایی باید کار کند. هیچکس نمیتواند فراقانونی عمل کند .در اینجا اول کسی را رییس میکنند بعد برایش قانون مینویسند و یا قانون را برایش اصلاح میکنند. اصلا صلاحیتها ملاک انتخاب قرار نمیگیرد. انگار نه انگار رشد یک مجموعه وابسته به مدیریت صلاحیت مدار است.
رشد جمعی به جای رشد فردی:
تلاش میکنند با سخت کوشی به رشد مجموعه کمک کنند.
اینجا عمدتا هدف اصلی مدیر ، رشد فردی است تا جمعی
اینو تو بازار سرمایه هم میشه دید منابع صندوق یا پورتفوی شرکت صرف پروژه کردن سهام شخصی مدیر شده!
احساس مسئولیت :
یه پروژهای که 3 سال قراره تحویل داده شود باید سر اون موعد تحویل بدهند.
برای یک مدیر ژاپنی شکست معادل مرگ است و از اینکه باعث ورشکستگی مجموعهای بشه یا از شرمندگی اقدام به خودکشی میکنه یا خودش استعفاش مینویسه و عذرخواهی میکنه
اما اینجا فلان مجتمع پتروشیمی قرار بود طی 4 سال ساخته بشه ولی بعد 15 سال هنوز پروژه روی زمین مونده و یا شرکت سودده میگیرن زیاندهش میکنند و تازه ترفیع هم میگیرن!
احترام به مشتری :
میانگین تاخیر هر قطار در ژاپن در سال کمتر از 2 دقیقه است و بابت همون تاخیر 2 دقیقهای هم مدیر میاد وسط جمعیت 10 بار تا کمر خم میشه معذرت خواهی میکنه
اینجا متوسط تاخیر خطوط هوایی یا قطار 10 برابر ژاپن و نه تنها مدیری نمیاد معذرت خواهی کنه بلکه مردم معترض را هم با تدابیری وادار به سکوت میکنند.
یا مدیر تویوتا بخاطر ایراد کوچک در پدال گاز اومد کنفرانس مطبوعاتی گذاشت ،خم شد عذرخواهی کرد.
اینجا پژو 405 آتش میگیره مدیر ایران خودرو میاد میگه همینه که هست !هر کی خوشش نمیاد به درک نخره
🔹سختکوشی:
مدیر ژاپنی دنبال سختکوشی و بالا بردن بهرهوری است
اگر یکی وارد اون مجموعه بشه نمیتونه تشخیص بده مدیر کیه ، یه میز کوچک گذاشته وسط اون سالن کنار کارمندان نشسته
اما مدیر ایرانی، 100 نفر رو تو یه سالن 100 متری چپونده بعد خودش تو یه دفتر لوکس 100 متری با یه غروری نشسته !
و اینکه در ژاپن تعداد مدیر دولتی خیلی کمه و عمدتا مدیران در بخش خصوصی هستن
ولی اینجا عمدتا مدیران ما دولتی هستند و بقول نویسنده کتاب " نفحات نفت " مدیرانی برآمده از پول نفت هستن
توجه به تجربه :
مدیریت ژاپنی ، تجربه ها را بهم متصل میکند تا مبتنی بر آنها رشد را تضمین سازد . مدیر جدید تکمیلکننده برنامهی مدیران پیشین است . در اینجا مدیران جدید هرآنچه را که مربوط به مدیران قبلی است دور میریزند . حتی میز و صندلی آنها را و تلاش میکنند از نو شروع کنند ، آنچنان است که هر گز رشد حاصل نمی شود !
یادگیرندگی مادامالعمر:
مدیران ژاپنی خود را بمثابه یادگیرندگانی مادامالعمر میدانند و دایما بینشهای جدیدی را کسب میکنند . در مقابل بسیاری از مدیران ایرانی دچار توهم عقل کل هستند و خود را قله علم و دانایی میدانند.
🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به نام خداوند رنگینکمان
خداوند بخشندهٔ مهربان
ایران، به روایت محسن رنانی (گزيدهٔ برنامه)
🆔 @Sayehsokhan
خداوند بخشندهٔ مهربان
ایران، به روایت محسن رنانی (گزيدهٔ برنامه)
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نقش صمیمیت در روابط جنسی
#دکتر_جان_فردریکسون
یکی از روانکاوان برتر جهان و رئیس برنامه آموزش روان درمانی پویشی کوتاه مدت ISTDP
🆔 @Sayehsokhan
#دکتر_جان_فردریکسون
یکی از روانکاوان برتر جهان و رئیس برنامه آموزش روان درمانی پویشی کوتاه مدت ISTDP
🆔 @Sayehsokhan
✅ اسکیزوفرنی فرهنگی
✍مصطفی ملکیان
🔹در ما آدمیان، اسکیزوفرنی فرهنگی یعنی چندپارگی فرهنگی وجود دارد. مثلا من در روز جمعه گذشته در همین قم در جلسهای سخنرانی داشتم حضار جلسه برخی از دوستان سالهای قبل من بودند. همین که جلسه تمام شد رفقا میخواستند بروند و من هم بلند شدم بروم تهران .نزدیک شب شده بود .یکی از رفقایی که خیلی با هم صمیمی هستیم و سالهاست که با هم دوستیم گفت:
آقای ملکیان !! بگذار اینها بروند. ما میخواهیم برگردیم به همان آقای ملکیان عاطفیای که با هم شعر و غزل و اینها میخواندیم!
تا حالا رُل عقلانی بودنت را بازی کردی؛ این نصیب تو بود و این هم نصیب این آقایان بود؛ بس است دیگر! بنشین تا بقیه بروند؛ دیگر میخواهیم بزنیم در عالم شعر و این جور چیزها.
🔹من به نظرم می آید که این اسکیزوفرنی فرهنگی است؛ واقعا یک نوع انشقاق و چندپارگی شخصیت است؛ یعنی آدم مثل اینکه هنوز واقعا یک دله نشده است.
🔹دوستی را میشناسم که نه خدا را قبول دارد و نه پیغمبر را اصلا هیچ چیزی را قبول ندارد ولی میگفت:
آقای فلانی! روزهای عاشورا نمیتوانم توی خانه بنشینم؛ حتی یکی دو سال هم سعی کردم تلویزیون را روشن کنم تا خودم را با آن سرگرم کنم اما دیدم فایده ندارد باید بروم داخل جمعیت روی دوشم مینشیند، یک اشکی از چشمم جاری میشود بعد برمیگردم میآیم خانه و راحت مینشینم.
🔹من به نظرم میآید در ما یک نوع اسکیزوفرنی فرهنگی وجود دارد. بنده واقعا به شخصه در مورد شخص خودم این را اعتراف میکنم. به نظر خودم در من یک نوع انشقاق شخصیت –به معنای دقیق کلمه– وجود دارد.
➖مصطفی ملکیان،جزوه ایمان و تعقل
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
✍مصطفی ملکیان
🔹در ما آدمیان، اسکیزوفرنی فرهنگی یعنی چندپارگی فرهنگی وجود دارد. مثلا من در روز جمعه گذشته در همین قم در جلسهای سخنرانی داشتم حضار جلسه برخی از دوستان سالهای قبل من بودند. همین که جلسه تمام شد رفقا میخواستند بروند و من هم بلند شدم بروم تهران .نزدیک شب شده بود .یکی از رفقایی که خیلی با هم صمیمی هستیم و سالهاست که با هم دوستیم گفت:
آقای ملکیان !! بگذار اینها بروند. ما میخواهیم برگردیم به همان آقای ملکیان عاطفیای که با هم شعر و غزل و اینها میخواندیم!
تا حالا رُل عقلانی بودنت را بازی کردی؛ این نصیب تو بود و این هم نصیب این آقایان بود؛ بس است دیگر! بنشین تا بقیه بروند؛ دیگر میخواهیم بزنیم در عالم شعر و این جور چیزها.
🔹من به نظرم می آید که این اسکیزوفرنی فرهنگی است؛ واقعا یک نوع انشقاق و چندپارگی شخصیت است؛ یعنی آدم مثل اینکه هنوز واقعا یک دله نشده است.
🔹دوستی را میشناسم که نه خدا را قبول دارد و نه پیغمبر را اصلا هیچ چیزی را قبول ندارد ولی میگفت:
آقای فلانی! روزهای عاشورا نمیتوانم توی خانه بنشینم؛ حتی یکی دو سال هم سعی کردم تلویزیون را روشن کنم تا خودم را با آن سرگرم کنم اما دیدم فایده ندارد باید بروم داخل جمعیت روی دوشم مینشیند، یک اشکی از چشمم جاری میشود بعد برمیگردم میآیم خانه و راحت مینشینم.
🔹من به نظرم میآید در ما یک نوع اسکیزوفرنی فرهنگی وجود دارد. بنده واقعا به شخصه در مورد شخص خودم این را اعتراف میکنم. به نظر خودم در من یک نوع انشقاق شخصیت –به معنای دقیق کلمه– وجود دارد.
➖مصطفی ملکیان،جزوه ایمان و تعقل
@mostafamalekian
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
غرقه(۱۶)
زنگ زدم به رضا که بیاید دفتر. تاکید کردم که زنش همراهش نباشد. تلفن دیگری هم زدم به کسی که حضورش را در این جلسه لازم میدانستم و او کسی غیر از جمال نبود: "مهندس!میخواهم حتما امشب دفتر ببینمت...چکار داری برای چی....تو بیا کارت نباشه ".
اول مهندس رسید. خوش و بش میکردیم که رضا آمد. جمال را که دید تعجب کرد. مستخدم چای آورد. گفتم: "رضا! میخواهم با هم صادقانه حرف بزنیم. گفتم مهندس هم بیاید که هرجا را غلط گفتم، اصلاح کند".
رضا چیزی نگفت ولی نگاه پراستفهام او حکایت از اشتیاقش به شنیدن داشت. جمال که داشت اخرین جرعه چای را مینوشید گفت: "اینم چایی....برویم سر حرف حساب". نگاهها به من خیره شده بود. حاشیه رفتن را دوست نداشتم: "ببین رضا! دادگاه تامین را تقلیل داده و این یک نشانه معنادار است. باید با واقعیت کنار آمد...".
به ابروهای رضا گره افتاد: "یعنی چی؟ سرراست و پوست کنده حرفت را بزن". گفتم : "دلایل محکم قانونی برای محکومیت به قتل عمد وجود ندارد، حتی راجع به وقوع قتل غیرعمد هم تردید جدی وجود دارد....". رضا پرید توحرفم که:
"صغری و کبری نکن. یه دفعه بگو بچه من رفته شنا کنه خفه شده و فاتحه". میدانستم که قانعکردن رضا برای دیدن واقعیت سخت است. او از زاویه یک پدر داغدار به ماجرای مرگ جگر گوشه مینگریست و کاری به قواعد قانونی نداشت.
از راه دیگری واردشدم: "تو آدم کینهجویی نیستی. بابای خدا بیامرزت هم نرم و اهل مدارا بود. خون آن مرحوم در رگهای تو هم جاری است....رضا! توجه کن که دلیل قاطعی در دست نیست که يوسف قتل کرده باشد....". رضا از این حرف براشفت: "منو کشیدی تو دفترت که این حرفا رو تحویل من بدی. گول چارتا اشک و ننه غریبم بازی طرف را خوردی. بابا تو که نباید زود خام بشی....یارو تنها پسرم را از من گرفته، اون وقت من....".
رضا بغض کرد و اشک در چشمهایش جمع شد. نگاهی به جمال انداختم تا شاید به کمک او بتوانم وضعیت پرونده را برای رضا تشریح کنم. جمال شعاع نگاه من را که روی خودش متوقف شده بود دید. با تانی و شاید تردید گفت: "من از کار دادگاهها چیزی نمیدونم، ولی وقتی رفیقمون میگه که دلایل پرونده ضعیفه باید توجه کرد....".
رضا سرش را بلند کرد و با حالتی گلایهآمیز گفت: "مهندس! تو دیگه چرا؟ من چطور میتونم از خون سعید بگذرم. مگه اون پسره نگفت که تو لحظه آخر اونا با هم گلاویز بودند؟ مگه چند بار بگومگو نداشتند؟ آخه این چه قانونیه؟.....".
قانعکردن مرد دلسوخته ممکن نبود و تلاش من بیفایده بود. حرف اخر را زدم: "رضا! من فقط وکیل تو نیستم. ناسلامتی رفیق سی سالتم. من با خودم جنگیدم تا توانستم این حرفها را به تو بزنم . این پرونده راه به جایی نمیبرد. تو هم راضی به قضای حق باش. روح سعید عزیز هم.....".
رضا که معلوم بود تحت فشار دو نیروی متضاد احساسات درونی و واقعیتهای بیرونی قرار گرفته قرار از کف داد و شروع کرد به گریه و ندبه کردن. با ناباوری دیدم که جمال هم که برای آرامکردن رضا دستش را روی شانه او گذاشته بود به آرامی گریه می کند. مانده بودم که چه بکنم یا بگویم که رضا اشکهایش را پاک کرد و به من نگاهی انداخت و گفت: "برای من زحمت کشیدی. رفاقت را تموم کردی. ولی دیگه نمیکشی. قلبت با من نیست. تو اعتقادی به حق من و نرگس نداری. معلومه که نمیتونی کاری برای من انجام بدی. همین جا باید تمامش بکنیم.....".
تا آمدم چیزی بگویم از کیف کوچکی که همراهش بود دسته چکش را درآورد: "چقدر میشه آقای وکیل؟ حق الوکاله را میگم؟ باید حسابمون را تسویه کنیم و هرکدوم بریم به راه خودمون ".
لحن رضا تلخ بود.باران شماتت بود که از ابر سیاه سخنان او بر سرم میریخت. چیزی برای گفتن نداشتم. هرچه میگفتم بیثمر بود. ترجیح دادم که فقط سکوت کنم. رضا که دید حرفی نمیزنم شروع کرد به نوشتن. جمال که نمیدانست چکار کند، هاج و واج نگاه میکرد. رضا با چهرهای افروخته چک را گرفت طرف من و گفت:
"خدمت اقا....اگه کمه بگو تا اصلاح کنم...".
با ناراحتی چک را گرفتم و بیآنکه به آن نگاه کنم مچالهش کردم و انداختم روی میز.
رضا بلند شد: "من فردا وکیل دیگهای میگیرم که انگیزه کار داشته باشه؛ نه این که با دوتا اشک چشم قافیه را ببازد. تو این اتاق بین من و تو همه چی تموم شد .
"هرچی جمال سعی کردمانع رفتن رضا شود، موفق نکشد.رضا در را باز کرد تا بیرون رود. من هم عصبانی شده بودم و نمیتوانستم بر خودم مسلط شوم. خواستم دست خالی نرود: "رضا چکت را جا گذاشتی..."برگشت و پوزخندی زد. با ناراحتی تمام چک را پاره پاره کرده و ریختم طرفش. جمال بیهوده تلاش داشت تا ما را آرام سازد. کاری که به آن موفق نشد..........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
غرقه(۱۶)
زنگ زدم به رضا که بیاید دفتر. تاکید کردم که زنش همراهش نباشد. تلفن دیگری هم زدم به کسی که حضورش را در این جلسه لازم میدانستم و او کسی غیر از جمال نبود: "مهندس!میخواهم حتما امشب دفتر ببینمت...چکار داری برای چی....تو بیا کارت نباشه ".
اول مهندس رسید. خوش و بش میکردیم که رضا آمد. جمال را که دید تعجب کرد. مستخدم چای آورد. گفتم: "رضا! میخواهم با هم صادقانه حرف بزنیم. گفتم مهندس هم بیاید که هرجا را غلط گفتم، اصلاح کند".
رضا چیزی نگفت ولی نگاه پراستفهام او حکایت از اشتیاقش به شنیدن داشت. جمال که داشت اخرین جرعه چای را مینوشید گفت: "اینم چایی....برویم سر حرف حساب". نگاهها به من خیره شده بود. حاشیه رفتن را دوست نداشتم: "ببین رضا! دادگاه تامین را تقلیل داده و این یک نشانه معنادار است. باید با واقعیت کنار آمد...".
به ابروهای رضا گره افتاد: "یعنی چی؟ سرراست و پوست کنده حرفت را بزن". گفتم : "دلایل محکم قانونی برای محکومیت به قتل عمد وجود ندارد، حتی راجع به وقوع قتل غیرعمد هم تردید جدی وجود دارد....". رضا پرید توحرفم که:
"صغری و کبری نکن. یه دفعه بگو بچه من رفته شنا کنه خفه شده و فاتحه". میدانستم که قانعکردن رضا برای دیدن واقعیت سخت است. او از زاویه یک پدر داغدار به ماجرای مرگ جگر گوشه مینگریست و کاری به قواعد قانونی نداشت.
از راه دیگری واردشدم: "تو آدم کینهجویی نیستی. بابای خدا بیامرزت هم نرم و اهل مدارا بود. خون آن مرحوم در رگهای تو هم جاری است....رضا! توجه کن که دلیل قاطعی در دست نیست که يوسف قتل کرده باشد....". رضا از این حرف براشفت: "منو کشیدی تو دفترت که این حرفا رو تحویل من بدی. گول چارتا اشک و ننه غریبم بازی طرف را خوردی. بابا تو که نباید زود خام بشی....یارو تنها پسرم را از من گرفته، اون وقت من....".
رضا بغض کرد و اشک در چشمهایش جمع شد. نگاهی به جمال انداختم تا شاید به کمک او بتوانم وضعیت پرونده را برای رضا تشریح کنم. جمال شعاع نگاه من را که روی خودش متوقف شده بود دید. با تانی و شاید تردید گفت: "من از کار دادگاهها چیزی نمیدونم، ولی وقتی رفیقمون میگه که دلایل پرونده ضعیفه باید توجه کرد....".
رضا سرش را بلند کرد و با حالتی گلایهآمیز گفت: "مهندس! تو دیگه چرا؟ من چطور میتونم از خون سعید بگذرم. مگه اون پسره نگفت که تو لحظه آخر اونا با هم گلاویز بودند؟ مگه چند بار بگومگو نداشتند؟ آخه این چه قانونیه؟.....".
قانعکردن مرد دلسوخته ممکن نبود و تلاش من بیفایده بود. حرف اخر را زدم: "رضا! من فقط وکیل تو نیستم. ناسلامتی رفیق سی سالتم. من با خودم جنگیدم تا توانستم این حرفها را به تو بزنم . این پرونده راه به جایی نمیبرد. تو هم راضی به قضای حق باش. روح سعید عزیز هم.....".
رضا که معلوم بود تحت فشار دو نیروی متضاد احساسات درونی و واقعیتهای بیرونی قرار گرفته قرار از کف داد و شروع کرد به گریه و ندبه کردن. با ناباوری دیدم که جمال هم که برای آرامکردن رضا دستش را روی شانه او گذاشته بود به آرامی گریه می کند. مانده بودم که چه بکنم یا بگویم که رضا اشکهایش را پاک کرد و به من نگاهی انداخت و گفت: "برای من زحمت کشیدی. رفاقت را تموم کردی. ولی دیگه نمیکشی. قلبت با من نیست. تو اعتقادی به حق من و نرگس نداری. معلومه که نمیتونی کاری برای من انجام بدی. همین جا باید تمامش بکنیم.....".
تا آمدم چیزی بگویم از کیف کوچکی که همراهش بود دسته چکش را درآورد: "چقدر میشه آقای وکیل؟ حق الوکاله را میگم؟ باید حسابمون را تسویه کنیم و هرکدوم بریم به راه خودمون ".
لحن رضا تلخ بود.باران شماتت بود که از ابر سیاه سخنان او بر سرم میریخت. چیزی برای گفتن نداشتم. هرچه میگفتم بیثمر بود. ترجیح دادم که فقط سکوت کنم. رضا که دید حرفی نمیزنم شروع کرد به نوشتن. جمال که نمیدانست چکار کند، هاج و واج نگاه میکرد. رضا با چهرهای افروخته چک را گرفت طرف من و گفت:
"خدمت اقا....اگه کمه بگو تا اصلاح کنم...".
با ناراحتی چک را گرفتم و بیآنکه به آن نگاه کنم مچالهش کردم و انداختم روی میز.
رضا بلند شد: "من فردا وکیل دیگهای میگیرم که انگیزه کار داشته باشه؛ نه این که با دوتا اشک چشم قافیه را ببازد. تو این اتاق بین من و تو همه چی تموم شد .
"هرچی جمال سعی کردمانع رفتن رضا شود، موفق نکشد.رضا در را باز کرد تا بیرون رود. من هم عصبانی شده بودم و نمیتوانستم بر خودم مسلط شوم. خواستم دست خالی نرود: "رضا چکت را جا گذاشتی..."برگشت و پوزخندی زد. با ناراحتی تمام چک را پاره پاره کرده و ریختم طرفش. جمال بیهوده تلاش داشت تا ما را آرام سازد. کاری که به آن موفق نشد..........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
نکتۀ مهم این فصل این است که ما میتوانیم رفتار خود را به طور گسترده سازماندهی کنیم تا به سمت هدفهای مهم زندگیمان پیش برویم (برای مثال، برقراری روابط مهم و فعالیتهای معنادار) و از آنها به عنوان هدایتگر رفتار خود استفاده کنیم یا رفتارمان را به گونهای سامان دهیم که عمدتاً با داستانهای عزت نفسمان هدایت شوند («نمیتوانم انجامش دهم»، «من کافی نیستم»، «آنچه را لازم است، ندارم») و از مسائلی که ما را میترساند یا دوستشان نداریم (افکار، احساسات یا خاطرات دردناک) دور شویم؛ مسائلی که ناراحتمان میکنند؛ اما نمیتوانند به ما آسیب برسانند.
📚 #برشی_از_کتاب : #ذهنآگاهی_و_پذیرش_برای_عزتنفس
✍️ اثر: #جو_اولیور و #ریچارد_بنت
👌 ترجمه: #سحر_محمدی و #الهه_اکبری
📖 صفحه: 106
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
📚 #برشی_از_کتاب : #ذهنآگاهی_و_پذیرش_برای_عزتنفس
✍️ اثر: #جو_اولیور و #ریچارد_بنت
👌 ترجمه: #سحر_محمدی و #الهه_اکبری
📖 صفحه: 106
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
Audio
🎧 #هفت_پیکر
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت پانزدهم
✔️پایان قصهی ماهان مصری
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست!
.
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
اثر حکیم #نظامی_گنجوی
🔹قسمت پانزدهم
✔️پایان قصهی ماهان مصری
⛔️شنیدن این قسمت برای کودکان مناسب نیست!
.
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انسان به کندی تغییر میکند ...
به همان کندیای که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان میشود
هرگر کسی نمیفهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان میشود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و حس میکنیم هوا گرم است و تابستان وقتی ما در خواب بودیم فرارسیده است.
اگر خورشید بمیرد
اوریانا فالاچی
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
به همان کندیای که بهار تبدیل به تابستان و تابستان تبدیل به پاییز و پاییز تبدیل به زمستان میشود
هرگر کسی نمیفهمد در کدام لحظه بهار تبدیل به تابستان میشود.
یک روز صبح از خواب بیدار میشویم و حس میکنیم هوا گرم است و تابستان وقتی ما در خواب بودیم فرارسیده است.
اگر خورشید بمیرد
اوریانا فالاچی
#سلام_صبحتون_بخیر
🆔 @Sayehsokhan
📚شاه نامهها، شاهکاری در ادای دین به فردوسی بزرگ
🍃🍃🍃
استاد دکتر سیروس شمیسا نگارش این اثر را ادای دینی به فردوسی میداند و تلاش دارد تا با نگارش این اثر، دنیای شاهنامه را بیشتر معرفی کرده و به مخاطبان مشتاق بشناساند.
وی می گوید: تألیف این کتاب برای من ادای دینی به فرودسی بزرگ بود که بخشی از عمرم را که در تنهایی و یأس میگذشت با دنیای شاد و پرغرور او گذراندم. من دیگر چندان امیدی به مردم عادی ندارم و امیدم فقط این است که حداقل دانشجویان ادبیات، دنیای شاهنامه را بشناسند.
دنیایی را که در آن هنوز گودرز و طوس و رستم و رهام و سیاوش و کیخسرو و بهرام گور و بهرام چوبینه و خسرو پرویز زندهاند و دارند در شکوه خود زندگی میکنند. اما اگر دریابند که ما حضور آنان را احساس نمیکنیم، آنان را فراموش کردهایم و دیگر نمیبینیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
نه هرگز! باید سیاوش را برای همیشه به یاد داشت و گذاشت که به خوابهای ما هم بیاید و نوید پیروزی دهد.»
(شاهِ نامه ها، پیشگفتار ص 5)
شاهنامه خوانی
🆔 @ Sayehsokhan
🍃🍃🍃
استاد دکتر سیروس شمیسا نگارش این اثر را ادای دینی به فردوسی میداند و تلاش دارد تا با نگارش این اثر، دنیای شاهنامه را بیشتر معرفی کرده و به مخاطبان مشتاق بشناساند.
وی می گوید: تألیف این کتاب برای من ادای دینی به فرودسی بزرگ بود که بخشی از عمرم را که در تنهایی و یأس میگذشت با دنیای شاد و پرغرور او گذراندم. من دیگر چندان امیدی به مردم عادی ندارم و امیدم فقط این است که حداقل دانشجویان ادبیات، دنیای شاهنامه را بشناسند.
دنیایی را که در آن هنوز گودرز و طوس و رستم و رهام و سیاوش و کیخسرو و بهرام گور و بهرام چوبینه و خسرو پرویز زندهاند و دارند در شکوه خود زندگی میکنند. اما اگر دریابند که ما حضور آنان را احساس نمیکنیم، آنان را فراموش کردهایم و دیگر نمیبینیم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
نه هرگز! باید سیاوش را برای همیشه به یاد داشت و گذاشت که به خوابهای ما هم بیاید و نوید پیروزی دهد.»
(شاهِ نامه ها، پیشگفتار ص 5)
شاهنامه خوانی
🆔 @ Sayehsokhan
#از_شما📩
غرقه(۱۷)
رضا که رفت جمال گفت: "بابا شماها چهتون بود؟مثل بچهها شده بودید. از تو انتظار نداشتم. رضا داغدیده است و حالش معلومه؛ تو دیگه چرا؟".
با ناراحتی گفتم: "مگر ندیدی چکار کرد؟چی میگفت؟ چرا فکر میکرد من ضعیف و درماندهام؟ چرا چک کشید مهندس؟".
جمال که نمیخواست نقش وکیل مدافع رضا را بازی کند گفت؛
"هردوتون مقصر بودید. رضا به حرفهای تو توجه نداشت و تو به حال اون. من با رضا حرف میزنم. از دلش در میآرم. تو هم سخت نگیر. تا حالا این قدر عصبانی ندیده بودمت. چک را چرا پاره کردی؟ میدادی من میزدم به یه زخمی" و خندید. اخلاق جمال اینطوری بود. زود گریه میافتاد و در بدترین حالات میتوانست با طنزگویی جو غمزده را عوض کند. چارهای جز خندیدن نداشتم. جمال هم رفت. مستخدم هم که دعوای ما را دیده بود، بی آنکه خداحافظی کند، رفته بود.
من تنها بودم. ناراحتی توام با عصبانیت دست از سرم بر نمیداشت. شاید جمال راست میگفت و من هم تند رفته بودم. از خرمن یک دوستی قدیمی با آتش چند دقیقه پرخاشگری جز خاکستری بر جای نمانده بود. پنجره را باز کردم تا قدری هوای تازه حالم را بهتر کند اما در بیرون زمستان شروع شده بود و هوا به شدت سرد بود. میدانستم که آتش خشم و ناراحتی درونی من با برودت هوا از بین نمیرود. آن شب سرد به غضب گذشت و التهاب؛ فردا اما داستان دیگری در آستین خود داشت.
در دفتر به کارها میرسیدم که زنی وارد شد. او را میشناختم، اما انتظار دیدنش را نداشتم. نرگس بود، زن رضا. نرگس هم نوعی بچه محل قدیمی بود، از آن دسته که چون حشر و نشر با آنان ممنوع بود، سروکاری با آنها نداشتم. برادرانش را میشناختم و دورادور شنیده بودم که دختر فهمیده و خانمی است. زن رضا که شد بیشتر او را میدیدم، خونگرم و میهماننواز بود و حالا من در دفتر وکالتم میزبان او بودم. با آن دعوایی که با رضا کردم، توقع نداشتم که بیاید دفتر. احترام گذاشتم و خوش آمد گفتم.
نرگس با لحنی که هیچ سرزنشی در آن نبود گفت: "شما و رضا دیشب چه مرگتان شده بود که پریدید به هم. رضا تا صبح خوابش نبرد. خیلی وقت بود که سیگار را کنار گذاشته بود ولی دیشب یک بسته را تا ته دود کرد. من با رضا یه نظر نداریم. میگم بچه من رفته، هرچه بکنم اون دیگه برنمی گرده، ولی دوست ندارم که ناحقی در حق بچه مردم بشه. بسپاریم به خدا و قانون. اگه باعث مرگ سعید شده مجازات بشه و الا نه... "آهنگ صداش حزن اور شد:"
چند روز پیش با رضا رفتيم پای سد، همون جا که سعید آخرین نفسها را کشیده و برای همیشه چشمهایش به روی دنیا بسته شد. وسط هفته بود و دم غروب. کسی نبود. تو اين فکر بودم که بچم لحظات اخر به چی فکر میکرده؟ مطمئن هستم تو اون چند لحظه باقیمانده عمرش منو و باباشو و خواهرش را میدیده. شکی نداشتم که با ما خداحافظی کرده. بیقرار شدم و فریاد زدم سعید! مادر. منم تو را به خدا میسپارم. برای همیشه خداحافظ عزیزم. مواظب خودت باش تا ما هم بیایم پیشت. من شیون میکردم و رضا فریاد میزد. تاریک شده بود و ما از پای آب تکون نمیخوردیم. یه لحظه حس کردم سعید سرش را از توی آب بیرون اورده و داره به من لبخند میزنه.....من....من...".
نرگس گریه میکرد و تاثر و اندوه مرا دو چندان ساخته بود. نرگس اشکهايش را پاک کرد و گفت: "رضا را قانع کردم که شما کار را ادامه بدید. هر طور که میدونید. میخوام خدا پیغمبری و قانونی جلو برید. ظلم به کسی نشه. نمیخوام بچم اون دنيا معذب باشه " ازگفتههای نرگس زنده شدم. جان دوباره گرفتم. اگر رضا این حرفها را زده بود بغلش میکردم. دستم را روی سینهم گذاشتم و گفتم: "من آن چه بتوانم را در مسیر عدالت انجام میدهم. شما بار بزرگی را از دوش من برداشتید. من آفرین به این فکر و سلوکتان میگویم. با زنی مثل شما رضا چه چیزی در زندگی کم دارد؟".
نرگس که هنوز در حال پاککردن چشمهای ترش بود بلند شد برود. از کشوی میزم تکههای پاره چک رضا را در آوردم و دادم به زنش: "این هم یادگاری جر و بحث من و رضا. هر دو مثل بچگیهامان رفتار کردیم؛ لجوج و ناشکیبا.
شانس اوردیم مثل آن موقعها یقه هم را نگرفتیم.
نرگس لبخندی زد و رفت. من پنجره را باز کردم. هوا باز هم سرد بود و نمیدانم که چرا من آن شب چنان هوایی را دوست داشتم.
حال خوب، همه چیز را دوست داشتنی کرده بود..........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
غرقه(۱۷)
رضا که رفت جمال گفت: "بابا شماها چهتون بود؟مثل بچهها شده بودید. از تو انتظار نداشتم. رضا داغدیده است و حالش معلومه؛ تو دیگه چرا؟".
با ناراحتی گفتم: "مگر ندیدی چکار کرد؟چی میگفت؟ چرا فکر میکرد من ضعیف و درماندهام؟ چرا چک کشید مهندس؟".
جمال که نمیخواست نقش وکیل مدافع رضا را بازی کند گفت؛
"هردوتون مقصر بودید. رضا به حرفهای تو توجه نداشت و تو به حال اون. من با رضا حرف میزنم. از دلش در میآرم. تو هم سخت نگیر. تا حالا این قدر عصبانی ندیده بودمت. چک را چرا پاره کردی؟ میدادی من میزدم به یه زخمی" و خندید. اخلاق جمال اینطوری بود. زود گریه میافتاد و در بدترین حالات میتوانست با طنزگویی جو غمزده را عوض کند. چارهای جز خندیدن نداشتم. جمال هم رفت. مستخدم هم که دعوای ما را دیده بود، بی آنکه خداحافظی کند، رفته بود.
من تنها بودم. ناراحتی توام با عصبانیت دست از سرم بر نمیداشت. شاید جمال راست میگفت و من هم تند رفته بودم. از خرمن یک دوستی قدیمی با آتش چند دقیقه پرخاشگری جز خاکستری بر جای نمانده بود. پنجره را باز کردم تا قدری هوای تازه حالم را بهتر کند اما در بیرون زمستان شروع شده بود و هوا به شدت سرد بود. میدانستم که آتش خشم و ناراحتی درونی من با برودت هوا از بین نمیرود. آن شب سرد به غضب گذشت و التهاب؛ فردا اما داستان دیگری در آستین خود داشت.
در دفتر به کارها میرسیدم که زنی وارد شد. او را میشناختم، اما انتظار دیدنش را نداشتم. نرگس بود، زن رضا. نرگس هم نوعی بچه محل قدیمی بود، از آن دسته که چون حشر و نشر با آنان ممنوع بود، سروکاری با آنها نداشتم. برادرانش را میشناختم و دورادور شنیده بودم که دختر فهمیده و خانمی است. زن رضا که شد بیشتر او را میدیدم، خونگرم و میهماننواز بود و حالا من در دفتر وکالتم میزبان او بودم. با آن دعوایی که با رضا کردم، توقع نداشتم که بیاید دفتر. احترام گذاشتم و خوش آمد گفتم.
نرگس با لحنی که هیچ سرزنشی در آن نبود گفت: "شما و رضا دیشب چه مرگتان شده بود که پریدید به هم. رضا تا صبح خوابش نبرد. خیلی وقت بود که سیگار را کنار گذاشته بود ولی دیشب یک بسته را تا ته دود کرد. من با رضا یه نظر نداریم. میگم بچه من رفته، هرچه بکنم اون دیگه برنمی گرده، ولی دوست ندارم که ناحقی در حق بچه مردم بشه. بسپاریم به خدا و قانون. اگه باعث مرگ سعید شده مجازات بشه و الا نه... "آهنگ صداش حزن اور شد:"
چند روز پیش با رضا رفتيم پای سد، همون جا که سعید آخرین نفسها را کشیده و برای همیشه چشمهایش به روی دنیا بسته شد. وسط هفته بود و دم غروب. کسی نبود. تو اين فکر بودم که بچم لحظات اخر به چی فکر میکرده؟ مطمئن هستم تو اون چند لحظه باقیمانده عمرش منو و باباشو و خواهرش را میدیده. شکی نداشتم که با ما خداحافظی کرده. بیقرار شدم و فریاد زدم سعید! مادر. منم تو را به خدا میسپارم. برای همیشه خداحافظ عزیزم. مواظب خودت باش تا ما هم بیایم پیشت. من شیون میکردم و رضا فریاد میزد. تاریک شده بود و ما از پای آب تکون نمیخوردیم. یه لحظه حس کردم سعید سرش را از توی آب بیرون اورده و داره به من لبخند میزنه.....من....من...".
نرگس گریه میکرد و تاثر و اندوه مرا دو چندان ساخته بود. نرگس اشکهايش را پاک کرد و گفت: "رضا را قانع کردم که شما کار را ادامه بدید. هر طور که میدونید. میخوام خدا پیغمبری و قانونی جلو برید. ظلم به کسی نشه. نمیخوام بچم اون دنيا معذب باشه " ازگفتههای نرگس زنده شدم. جان دوباره گرفتم. اگر رضا این حرفها را زده بود بغلش میکردم. دستم را روی سینهم گذاشتم و گفتم: "من آن چه بتوانم را در مسیر عدالت انجام میدهم. شما بار بزرگی را از دوش من برداشتید. من آفرین به این فکر و سلوکتان میگویم. با زنی مثل شما رضا چه چیزی در زندگی کم دارد؟".
نرگس که هنوز در حال پاککردن چشمهای ترش بود بلند شد برود. از کشوی میزم تکههای پاره چک رضا را در آوردم و دادم به زنش: "این هم یادگاری جر و بحث من و رضا. هر دو مثل بچگیهامان رفتار کردیم؛ لجوج و ناشکیبا.
شانس اوردیم مثل آن موقعها یقه هم را نگرفتیم.
نرگس لبخندی زد و رفت. من پنجره را باز کردم. هوا باز هم سرد بود و نمیدانم که چرا من آن شب چنان هوایی را دوست داشتم.
حال خوب، همه چیز را دوست داشتنی کرده بود..........
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
بعد از ازدواج بیش از اندازه به یکدیگر نچسبید :
مردها و زنها از بیتفاوتی متنفرند، اما پس از ازدواج هر دو نفرتان به روابط گذشته و آدمهایی که قبلا میشناخته اید نیز نیاز دارید،
ماهی یکبار انفرادی برنامهریزی کنید و یک روز تا شب از هم دور باشید،
همین دوربودن کوتاه مدت به رابطه شما هیجان میدهد.
در رابطه با هم، تعادل را رعایت کنید؛ نه آن قدر دور شوید که یکدیگر را نبینید و نه آن قدر نزدیک شوید که حضورتان آزاردهنده باشد.
🆔 @sayehsokhan
مردها و زنها از بیتفاوتی متنفرند، اما پس از ازدواج هر دو نفرتان به روابط گذشته و آدمهایی که قبلا میشناخته اید نیز نیاز دارید،
ماهی یکبار انفرادی برنامهریزی کنید و یک روز تا شب از هم دور باشید،
همین دوربودن کوتاه مدت به رابطه شما هیجان میدهد.
در رابطه با هم، تعادل را رعایت کنید؛ نه آن قدر دور شوید که یکدیگر را نبینید و نه آن قدر نزدیک شوید که حضورتان آزاردهنده باشد.
🆔 @sayehsokhan
✍ پژوهشهای ما نشان میدهد که در همه ازدواجها ۶۹٪ مشکلات هرگز از بین نمیرود. بنابراین اگر زن و شوهر به دلیل موضوعی خاص مثل پول، انجام دادن کارهای خانه و روابط جنسی دعواهای دائمی دارند، احتمالا این دعواها برای همیشه ادامه پیدا خواهد کرد.
📚 #برشی_از_کتاب : #بهبود_رابطه
✍️ اثر: #جان_گاتمن و #جان_دکلیر
👌 ترجمه: #دکتر_رباب_حامدی
📕 صفحه: ۳۹۷
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
📚 #برشی_از_کتاب : #بهبود_رابطه
✍️ اثر: #جان_گاتمن و #جان_دکلیر
👌 ترجمه: #دکتر_رباب_حامدی
📕 صفحه: ۳۹۷
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
🔴 چو دُرّاج درده صلای کباب!
🔹شرح یک بیت از نظامی
✍ دکتر #میلاد_عظیمی
🔸به این بیت نظامی گنجوی توجه کنید:
ازآن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دُرّاج درده صلای کباب
یعنی چه چو دُرّاج درده صلای کباب؟
🔸دُرّاج مرغی مشهور است. در کتب جانورنامه و عجایبنامه و متون ادبی اوصاف و خواص و منافعش آمده است. آنچه به بحث ما مربوط است این است که:
۱. قدما اعتقاد داشتند گوشت دُرّاج با اینکه چرب نیست و از گوشت پرندگان دیگر خشکتر است، از«اطعمۀ لطیف» است و در میان گوشت پرندگان سبکترین است. از لحاظ ارزش غذایی « معتدل و محمود» است و غذایی «ستوده» است. برای گوشت دُرّاج خواص پزشکی قائل بودند؛ مثل تقویت کبد و علاج تب و بستن شکم. فراوان از ابنسینا نقل شده: «گوشت دُرّاج در قوت دماغ بیفزاید و فهم زیادت کند و در مادۀ منی بیفزاید».
جاحظ گوشت دُرّاج را در زمرۀ گوشتهای ممتاز پرندگان قرار داده است. ابنسینا گفته: «گوشت دُرّاج از گوشت کبک و انواع کبوتر بهتر است. از گوشت تذرو معتدلتر و لطیفتر و خشکتر است و از آن گرمیاش کمتر است». نوشتهاند گوشت دُرّاج «بغایت خوشمزه» است. ثعالبی سخن یکی از «دهاقین» و اشراف ایرانی را نقل کرده که یکی از شادخواریهای زمستانی را « تناول دُرّاج و کباب» گفته است. در این بیت نظامی هم به کباب دُرّاج اشاره شده است:
دُرّاج ز دل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
بنابراین گوشت لطیف دُرّاج برای کباب مناسب دانسته میشد.
۲.قدما از بانگ و آوای برخی حیوانات و بخصوص پرندگان استنباط جملات و عباراتی خاص داشتند. در رابطه با دُرّاج این استنباط چند شکل داشته است: برخی میگفتند دُرّاج فلان عبارت را میگوید و بعضی هم معقولتر بودند و میگفتند «صوت او مشعر است بر کلمات پاکیزه» و یا «آواز او بر وزن این کلمات باشد». تا آنجا که جستجو کردهام از بانگ دُرّاج این عبارات عربی استنباط شده است:
الف. الرحمن علی العرش استوی.
ب. بالشکر تدوم النعم.
ج. بالشکر تدوم النعم و بالکفر تحل النقم.
د. صدیق صدیق.
۳. فارسیزبانان از بانگ و آوای دُرّاج جملاتی فارسی استنباط میکردند. فیالمثل خسروانی دُرّاج را «ابستاخوان» میدید و منوچهری میگفت دُرّاج «مسمّط منوچهری» میخواند.
در صیدیه طبسی از آثار قرن دهم آمده که «بعضی عجم گویند که [ دُرّاج در صفیر خود]: « سیخ و کباب و طبق گوید» و بعضی گویند:«سفرۀ نان و نمک گوید».
در متنهای قدیمیتر هم به این نکته اشاره شده است:
در مرزباننامه وراوینی (تألیف میان ۶۰۷-۶۲۲ق) در بافتی که به ویژگیهای پرندگان اشاره میشود دربارۀ دُرّاج این عبارت آمده است: «دُرّاج کارد و کباب و طبق خواسته ».
پوربهای جامی در منظومۀ کارنامۀ اوقاف خواف (سرودۀ ۶۶۷) گفته:
گفت دُرّاج: خوش بود الحق
سيخ با كارد و با كباب و طبق
عبید زاکانی (متوفی ۷۷۲) گفته است:
بلبل سحری نعرۀ یاهو میزد
قمری با او به صوت پهلو میزد
دُرّاج همیگفت کباب است [و] طبق
فریادکنان فاخته کوکو میزد
و بدر شروانی (متوفی ۸۵۴) گفته:
در نیستان بینوا دُرّاج را دم بستهاست
ورنه گفتی ز آرزو کو آتش و سیخ و کباب
🔸پس صلای کباب دردادن دُرّاج در بیت نظامی اشاره دارد به تصوری و تفسیری که مردم از بانگ و آوای دُرّاج داشتند و گمان میکردند که این پرنده با آوازش به کباب و کارد و سیخ و طبق دعوت میکند. یک دلیل این توهم این بوده که دراج گوشت لطیف و محبوبی داشته و باب کباب بوده است.
هرچند برای این موضوع سابقۀ قدیمتر از بیت نظامی (که حداکثر در سال۵۵۹ که سال ختم نظم اقبالنامه است، سروده شده) فعلا نیافتهام، اما به احتمال زیاد این خرافه باید قدیمی باشد و نظامی آن را جایی خوانده بود و یا از مردم شنیده بود.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
🔹شرح یک بیت از نظامی
✍ دکتر #میلاد_عظیمی
🔸به این بیت نظامی گنجوی توجه کنید:
ازآن پیش کآرد شبیخون شتاب
چو دُرّاج درده صلای کباب
یعنی چه چو دُرّاج درده صلای کباب؟
🔸دُرّاج مرغی مشهور است. در کتب جانورنامه و عجایبنامه و متون ادبی اوصاف و خواص و منافعش آمده است. آنچه به بحث ما مربوط است این است که:
۱. قدما اعتقاد داشتند گوشت دُرّاج با اینکه چرب نیست و از گوشت پرندگان دیگر خشکتر است، از«اطعمۀ لطیف» است و در میان گوشت پرندگان سبکترین است. از لحاظ ارزش غذایی « معتدل و محمود» است و غذایی «ستوده» است. برای گوشت دُرّاج خواص پزشکی قائل بودند؛ مثل تقویت کبد و علاج تب و بستن شکم. فراوان از ابنسینا نقل شده: «گوشت دُرّاج در قوت دماغ بیفزاید و فهم زیادت کند و در مادۀ منی بیفزاید».
جاحظ گوشت دُرّاج را در زمرۀ گوشتهای ممتاز پرندگان قرار داده است. ابنسینا گفته: «گوشت دُرّاج از گوشت کبک و انواع کبوتر بهتر است. از گوشت تذرو معتدلتر و لطیفتر و خشکتر است و از آن گرمیاش کمتر است». نوشتهاند گوشت دُرّاج «بغایت خوشمزه» است. ثعالبی سخن یکی از «دهاقین» و اشراف ایرانی را نقل کرده که یکی از شادخواریهای زمستانی را « تناول دُرّاج و کباب» گفته است. در این بیت نظامی هم به کباب دُرّاج اشاره شده است:
دُرّاج ز دل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
بنابراین گوشت لطیف دُرّاج برای کباب مناسب دانسته میشد.
۲.قدما از بانگ و آوای برخی حیوانات و بخصوص پرندگان استنباط جملات و عباراتی خاص داشتند. در رابطه با دُرّاج این استنباط چند شکل داشته است: برخی میگفتند دُرّاج فلان عبارت را میگوید و بعضی هم معقولتر بودند و میگفتند «صوت او مشعر است بر کلمات پاکیزه» و یا «آواز او بر وزن این کلمات باشد». تا آنجا که جستجو کردهام از بانگ دُرّاج این عبارات عربی استنباط شده است:
الف. الرحمن علی العرش استوی.
ب. بالشکر تدوم النعم.
ج. بالشکر تدوم النعم و بالکفر تحل النقم.
د. صدیق صدیق.
۳. فارسیزبانان از بانگ و آوای دُرّاج جملاتی فارسی استنباط میکردند. فیالمثل خسروانی دُرّاج را «ابستاخوان» میدید و منوچهری میگفت دُرّاج «مسمّط منوچهری» میخواند.
در صیدیه طبسی از آثار قرن دهم آمده که «بعضی عجم گویند که [ دُرّاج در صفیر خود]: « سیخ و کباب و طبق گوید» و بعضی گویند:«سفرۀ نان و نمک گوید».
در متنهای قدیمیتر هم به این نکته اشاره شده است:
در مرزباننامه وراوینی (تألیف میان ۶۰۷-۶۲۲ق) در بافتی که به ویژگیهای پرندگان اشاره میشود دربارۀ دُرّاج این عبارت آمده است: «دُرّاج کارد و کباب و طبق خواسته ».
پوربهای جامی در منظومۀ کارنامۀ اوقاف خواف (سرودۀ ۶۶۷) گفته:
گفت دُرّاج: خوش بود الحق
سيخ با كارد و با كباب و طبق
عبید زاکانی (متوفی ۷۷۲) گفته است:
بلبل سحری نعرۀ یاهو میزد
قمری با او به صوت پهلو میزد
دُرّاج همیگفت کباب است [و] طبق
فریادکنان فاخته کوکو میزد
و بدر شروانی (متوفی ۸۵۴) گفته:
در نیستان بینوا دُرّاج را دم بستهاست
ورنه گفتی ز آرزو کو آتش و سیخ و کباب
🔸پس صلای کباب دردادن دُرّاج در بیت نظامی اشاره دارد به تصوری و تفسیری که مردم از بانگ و آوای دُرّاج داشتند و گمان میکردند که این پرنده با آوازش به کباب و کارد و سیخ و طبق دعوت میکند. یک دلیل این توهم این بوده که دراج گوشت لطیف و محبوبی داشته و باب کباب بوده است.
هرچند برای این موضوع سابقۀ قدیمتر از بیت نظامی (که حداکثر در سال۵۵۹ که سال ختم نظم اقبالنامه است، سروده شده) فعلا نیافتهام، اما به احتمال زیاد این خرافه باید قدیمی باشد و نظامی آن را جایی خوانده بود و یا از مردم شنیده بود.
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
Telegram
نظامی گنجوی
مروری شنیداری بر آثار نظامی گنجوی؛
کستباکس:
https://castbox.fm/va/3124088
اپل پادکست:
https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D9%88%DB%8C/id1554445947
توئیتر:
https://twitter.com/nezami_ganjavi?s=09
کستباکس:
https://castbox.fm/va/3124088
اپل پادکست:
https://podcasts.apple.com/us/podcast/%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D9%88%DB%8C/id1554445947
توئیتر:
https://twitter.com/nezami_ganjavi?s=09