نشر سایه سخن
9.76K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.79K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⁣صبح یعنی پرواز!
قدکشیدن در باد
چه کسی می‌گوید؛
پشت این ثانیه‌ها تاریک است؟
گام اگر برداریم روشنی نزدیک است...‌‌‌‌!

سلام!
صبح_زمستانیتون__بخیر

🆔 @Sayehsokhan
دنبال کردن یک زندگی معنادار بیش  از هر  شیوه دیگری متضمن یک زندگی سرشار از فضیلت. شادکامی و هدفمندی است در این حالت در زمان مرگ هیچ جایی برای پشیمانی وجود ندارد.

دکتر پاول وانگ

🆔 @Sayehsokhan
سخنرانی براد پیت در مراسم اسکار در مورد زندگی خصوصی‌اش:

"همسر من ناگهان مریض شد، او 20 کیلو از وزنش را از دست داد، بی‌اختیار گریه میکرد.
خوشحال نبود، از سردرد و ناراحتی اعصاب رنج میبرد. ساعات کمی میخوابید و همیشه خسته بود. رابطه ما در آستانه جدایی بود، او داشت زیبایی اش را از دست میداد و حاضر به بازی در هیچ فیلمی نبود.
من امیدی نداشتم و فکر میکردم به زودی طلاق خواهیم گرفت. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود.
اول دعا کردم، ناگهان تصمیم گرفتم به عمل‌کردن،
میدانستم من زیباترین زن زمین را دارم. او بت زیبایی بیش از نیمی از زنان و مردان زمین است.
و من شروع به سرریزکردن او با گل و بوسه و عشق کردم.
و هر لحظه او را سورپرايز میکردم.
فقط برای او زندگی میکردم.
در جمع فقط در مورد او صحبت میکردم.
او را در مقابل دوستان مشترک‌مان ستایش میکردم.

او روز به روز شکوفا میشد. هر روز بهتر میشد، وزن خود را بدست آورد، دیگر عصبی نبود.
و من نمیدانستم که او تا این حد توانایی عشق دارد.
و پس از آن متوجه یک مطلب شدم:

زن بازتابی از رفتار مردش است.

اگر شما زنی را تا نقطه جنون دوست بدارید،
او هم به همان مجنون تبدیل خواهد شد."

این متن عاشقانه و بی نظیر به عنوان پر لایک‌ترین متن سال در کتاب گینس ثبت شده است.

🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from Sayehsokhan
doc_2017-10-21_10-40-11.mp4
29.8 KB
تمرینی فوق العاده برای« آرامش »و کاهش استرس که به سرعت جهانی شد!!

هنگام بزرگ شدن دایره «عمل دم»
هنگام کوچک شدن دایره«عمل بازدم»

روزی 5بار حتما انجام بدید

🆔 @Ssyehsokhan
این حادثه در استراحتگاه مجاور پناهگاه کومبارو در بنگلور هند رخ می‌دهد.

🔺پلنگی سگ را تعقیب کرد، سگ از پنجره وارد توالتی شد که درب آن از بیرون بسته بود.
پلنگ پشت سگ وارد شد و هردو در توالت گیر‌کردند. وقتی سگ پلنگ را دید وحشت کرد و آرام در گوشه‌ای نشست، حتی جرات واق واق‌کردن نداشت.
پلنگ با اینکه گرسنه بود و سگ را تعقیب میکرد سگ را نخورد. او میتوانست در یک جهش سگ را بخورد.
اما این دو حیوان تقریبا ۱۲ ساعت در گوشه‌های مختلف باهم بودند. در این ۱۲ ساعت پلنگ هم ساکت بود.
🔺اداره جنگل‌‌بانی با استفاده از یک دارت آرامبخش، پلنگ را گرفت
حال سوال اینجاست که چرا پلنگ گرسنه سگ را نخورد؟

👈محققان حیات وحش در پاسخ به این سوال: حیوانات وحشی نسبت به آزادی خود بسیار حساس هستند، به محض اینکه متوجه می‌شوند آزادیشان سلب شده، احساس اندوه عمیقی میکنند، بطوری‌که می‌توانند گرسنگی خود را فراموش کنند.
انگیزه طبیعی آنها برای تغذیه معده شروع به محو شدن می‌کند. آزادی و شادی به هم مرتبط هستند، آزادی فکر کردن، عمل کردن، زندگی کردن به روشی که ما آرزو داریم..

🆔 @Sayehsokhan
احترام به عقاید دیگران و تحمیل‌نکردن عقایدمان با تئوری انتخاب مطابقت دارد. عقایدمان هرچه باشد، ما فقط می‌توانیم به دیگران اطلاعات بدهیم. از این‌رو می‌توانیم به بهترین نحو آن‌ها را تحت تأثیر قرار دهیم؛ به شرطی که وقت بگذاریم و براساس تئوری انتخاب با آن‌ها رابطه برقرار کنیم. لستر و همسرش رکسان که او هم گواهی‌نامۀ واقعیت‌درمانی و تئوری انتخاب دارد، برنامۀ انجیل‌درمانی خود را این‌گونه تدریس می‌کنند. در کنار یکدیگر محیطی برای مردم فراهم می‌آورند تا شادکامی را در این دنیا انتخاب کنند. کتاب آن‌ها «مقدس‌درمانی و تئوری انتخاب» نام دارد که از آن بسیار استقبال شده‌است. مضمون این کتاب به گونه‌ای است که به همۀ مردم با هر نوع پیشینه و یا سیستم اعتقادی کمک می‌‌کند.

📚 #کتاب : #راهنمای_تئوری_انتخاب_برای_شادکامی
✍️ اثر:  #کارلین_گلسر
👌 ترجمه: #حسن_ملکیان و #سعید_مادح_خاکسار
📕 صفحه: ۶۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
شعر «من بیم داشتم»

سروده‌ی  م. آزاد

از کتاب «آیینه‌ها تهی است»

مثل پرنده‌ای که در او شور مردن است
مثل شکوفه‌ای که در او شور ریختن
مثل همین پرنده‌ی خاموش کاغذی
آنجا نشسته بود
نگاهش پرنده‌وار
و پشت او به باران
باران پشت پنجره بارید و ایستاد...

من بیم داشتم که بگویم
شکوفه‌ها از کاغذند

من بیم داشتم که بگویم
پرنده را
نه سال پیشتر
توی بساط دستفروشی خریده‌ام
و چشم های او را
از شیشه های سبز تهی کرده‌ام.
من بیم داشتم که بگویم
اتاق من
خاموش و کاغذی است
باران پشت پنجره باران نیست.

باران پشت پنجره
بارید
ایستاد

مثل همین شکوفه‌ی خاموش
مثل همین پرنده‌ی خاموش
آنجا نشسته بود
و پشت او به پنجره‌ی سبز
من بیم داشتم که شبی
موریانه‌ها
بیداد کرده باشند!

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

"بازگشته" (۱)

زنی که در اتاق من برای مشاوره آمده و با دقت به کتاب‌های قانون که روی میز چیده شده بود نگاه می‌کرد، بیش از چهل سال داشت. لباس و لحن صحبت‌کردنش  نشان از آن داشت که سروکارم این‌بار با فردی خاص افتاده است.  حاشیه نرفت و زود به اصل موضوع پرداخت: "پزشک هستم؛ ‌تنها عضو خانواده که تحصیلات عالیه دارد. پدرم بازاری بود، متمول و سرشناس. تمام عمرش را ترازوداری کرد و چرتکه از دستش نیفتاد. ما خانواده شلوغی بودیم؛ از آن نوع که دیگر به زحمت می‌شود مانند آن‌ها را پیدا کرد. چند برادر و خواهر من زود تعیین تکلیف شدند. برادرها راه پدر را رفتند و جا پای او گذاشتند. بازار برای همه آن‌ها جاداشت؛ پسران حاجی همه شدند کاسب.  پدر درستکار بود و معتمد مردم ولی پسرها ... خون حاجی را در رگ‌ها داشتند، اما روح او  در وجودشان نبود. هرچه بود که میان پدر و پسر در فکر و عمل فاصله زیادی افتاده بود؛ بگذریم. خواهرها زود شوهر کردند. چکار باید می‌کردند؟ از خانه پدر به منزل شوهر، سایه مردی رفت و سایه مردی دیگر آمد. بچه آخری بودم، آن ته‌تغار خانواده، محبوب مادر و عزیز دردانه بابا. همه چیز داشتم. چیزی در زندگیم کم نبود. نمی‌دانم که چه رَگی در من جنبید و نفرین یا دعایی که پشت سرم بود که دل به درس و مدرسه دادم. عوض جارو، کتاب به‌دست گرفتم و به جای مطبخ راهی کتابخانه شدم. همیشه شاگرد اول بودم. دفتر و قلم جز جدایی ناپذیر وجودم شده بود. مادر به شوخی و جدی می‌گفت: "آخه دختر! بس‌کن دیگر. شخم زدی به کتاب. توش دنبال چه گنجی می‌گردی؟ چی در آن هست که ما نمی‌دانیم؟ " و من می‌دانستم که بسیاری چیزها است که من برای فراگرفتن آن‌ها، باید بیشتر خاک کتاب‌ها را می‌کاویدم و زیر و رو می‌کردم.  دیپلم که گرفتم مادر اصرار داشت که شوهر کنم چون" بسه درس خوندن، دیگه وقت شوهر کردنته. من به سن تو که بودم، سه تا بچه دور و برم وول می‌خورد". خواهرها همه بچه داشتند؛ چند تا؛ تاق تاق و جفت جفت و من از قافله عقب‌مانده بودم. در آن سن و سال، مادر و خواهر چند نفر مثل خود را تولید و روانه بازار زندگی کرده بودند و من نتوانسته بودم مثل خود را عرضه بدارم. آیا من مثل مادر یا پدرم بودم که حالا قرار بود مثل چون منی از من زاده شود؟ می خواستم بروم دانشگاه، بیشتر تحصیل کنم و تا آخر خط مسابقه دانش پژوهی را بدوم. پدرم سواد درستی نداشت ولی عقل زیادی داشت. مردی را تمام کرد: "هر راهی را که فکر می‌کنی درست است برو. من و مادرت آرزوی خوشبختی تو را داریم. اگر رفتن دانشگاه خوشحالت می‌کند، بسم‌الله. "بابا مرد نازنینی بود، فهمیده، با محبت و از همه مهمتر درستکار. همان سال اول در کنکور قبول شدم، در رشته‌ای که می‌خواستم؛ پزشکی. از نوجوانی به طب  علاقه داشتم. با جدیت درس می‌خواندم و پله‌های نردبان صعود علمی را خوب و مستمر بالا آمدم.
زن یک لحظه ساکت شد. ابروانش منقبض شد. معلوم بود که آن چه قصد بازگویی آن را دارد، تلخ است: می‌دانید آقای وکیل! دنیا همیشه آن‌طور‌که ما می‌خواهیم جلو نمی رود. وسط شادی‌ها، سروکله غم پیدا می‌شود. شادی‌ها پایدار نیستند و آرامش؛ دائمی. سال دوم دانشگاه، پدرم را از دست دادم؛ خیلی ساده، در یک چشم به همزدن . یک روز به عادت دیرین، صبح زود از خانه روانه مغازه شد و آن که فردای آن روز پیچیده در پارچه‌ای سفید به خانه بازگشت، پدر نبود، کالبدی خاموش از او بود. بابا در مغازه سکته کرد، آن قدر شدید که تا قبل از رسیدن آمبولانس اورژانس، قلبش برای همیشه از کار افتاده بود".
زن آهی کشید و من از زیر قاب عینک نگاهی به او انداختم. رنگ غم به چهره‌اش پاشیده بود. یاد خاطرات آزاردهنده، به صدایش لحن محزونی داده بود. من فقط نگاه می‌کردم و گوشهایم آماده شنیدن بیشتر بود.
"بعد از پدر، این سرنوشت مادرم بود که مرا نگران می‌کرد. او جسم سالمی داشت، اما قوای عقلانی او به سرعت در حال تحلیل بود." زن دوباره زبان گشود. انگشتان دو دست را درهم کرده بود و به آن‌ها فشار می‌داد :"حالا من مانده بودم و یک مادر پیر که بیماری روحی از درون او را درهم می‌شکست . بابا که مُرد، خانه شد خانه اموات؛ سوت و کور . مادر کمتر حرف زد و سکوت در و دیوار مرا می‌ترسانید. تشخیص اولیه بیماری مادرم ، زوال عقل بود. کارهای دنیا مسخره هم هست؛ نه؟ در همان موقع، با درخواست ازدواج یکی از همکلاسی‌هایم مواجه شدم. خواستگار تقریبا تمام چیزهایی را که معمولا دختری در سن و سال من طالب آن هستند، داشت، اما مشکل، خود من بودم. مادرم هر روز بدتر از دیروز بود. سلول‌های مغزی او مدام در حال تخریب بود و بدنبال آن، ارتباط او با دنیای بیرون از خودش بیشتر قطع می‌شد. دست رد من قاطعانه به سینه خواستگار حیرت‌زده خورد.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
📚 #سه‌_شنبه‌_ها_با_موری
✍️ نویسنده:  #میچ_آلبوم
🎙 راوی : #عادله_شیرکوند
سه‌شنبه‌ها با موری نوشتهٔ یک نویسنده آمریکایی به نام میچ آلبوم است که در سال ۱۹۹۷ منتشر شد و یکی از کتابهای پرفروش بوده‌ است.
داستان کتاب واقعی است و درباره ارتباط Morrie Schwartz با شاگردش Mitch Album است. قهرمان اصلی داستان بیمار است، بیماری او بتدریج اعضای بدن را از کار می‌اندازد و باعث مرگ سلولی بافت‌ها و ماهیچه‌های بدن می‌گردد.
موری مرگ را پذیرفته؛ او خواهد مرد اما در واپسین روزهای زندگی می‌خواهد به کمال برسد.

📚 @ketabsotiha
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برخیـز و برفـروز
چراغِ سپیـده را
تا بنگرم به روی تو
صبح ندیـده را

تا سـر برآورم به
تماشـای آفتـاب...
روشن کنم نگاه
سیاهی کشیده را

#فریدون_مشیری

#سلام_صبح_به_خیر

آدینه‌تون به نیکویی!

🆔 @Sayehsokhan
- «آقا! مجسمه می‌سازی؟»
- «فرمایشی‌ست؟ به فرمانم.»
- «من یک مجسمه می‌خواهم
اما چه شکل؟ نمی‌دانم.»

- «صد شکل بیش‌تر اینجا هست؟
از هر نژادی و هر جنسی؛
از هر کدام بفرمایی
حاضر به ساختنِ آنم.»

- «من یک مجسمه می‌خواهم
از چوبِ تاغِ بیابانی
زشت‌ آن‌چنان که به یاد آید
تصویرِ غول بیابانم.
دستش به طولِ تطاول‌ها
دزدیده دار و ندارم را
جسمش دویده به بی‌شرمی
در ذهن جامه و دامانم

من یک مجسمه می‌خواهم
ابلیس طینت و آدم‌کُش
خلقی به پاش درافتاده
او برنشسته که: سلطانم!»

- «خانم، به چشم! ولی باید
مقصود فاش کنی با من
تا با رعایت آن معنا
بر چوبْ تیشه بلغزانم.»

- « بسیار خوب، چه خوش گفتی!
من این مجسمه را باید
ز شام تا به سحرگاهان
در تشتِ نفت بخوابانم
پس آن مجسمه برگیرم
آیم به جانبِ میدانی
فریادخوان و فغان‌گویان
خلقی عظیم فراخوانم

تنبیه ظالمِ بدخو را
در آن نماد تبه‌کاری
کبریت برکشم و او را
در پیشِ خلق بسوزانم.»


#سیمین_بهبهانی

🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from Sayehsokhan
دکترعلمداری

*رفیق تراپی*

*سالها قبل در شهری کار می‌کردم که از شهر زادگاهم فاصله داشت و هیچ قوم و خویشی در آن نداشتم* .
تقریبا بیشتر همکارانم وضعیت من را داشتند .
برای اینکه در روزهای کوتاه پاییز و زمستان که هیچ وسیله سرگرمی نداشتیم حوصله‌امان سر نرود و تمدداعصابی بکنیم .قرار گذاشتیم هفته‌ای یکبار به صرف *عصرانه در منزل یک نفر دور هم‌ جمع شویم .این برنامه عصرانه یک قانون داشت و آن این بود که یک عصرانه بسیار ساده با یک نوع میوه و چای* .
*و هر کسی از این قانون پیروی نمی‌کرد جریمه میشد. جریمه‌اش این بود که دو نوبت پشت سرهم از حضور در مهمانی محروم میشد* .
دور همی‌ها عالی بود. می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
آنقدر بهمان خوش می‌گذشت
که گذشت زمان را احساس نمی‌کردیم.
*تا اینکه روزی رسید که قانون شکسته شد*
در خانه یکی از همکاران
کنار سینی چای یک ظرف بزرگ شیرینی‌تر خودنمایی کرد .البته میزبان گفت که دیشب مهمان داشته و آنها برایش آورده‌اند و خودش تهیه نکرده است. اما طعم شیرینی تر بدجوری زیر دندانمان رفت خصوصا اینکه در ظرف زیبا و مخصوصی چیده شده بود.
*دور همی بعدی که شد شیرینی بیشتری در یک ظرف زیباتر همراه یک ظرف آجیل در خانه همکار دیگر سرو شد* .
قانونی را که خودمان وضع کرده بودیم را شکستیم .
*کم کم تعداد خوراکیها در ظرفهای شکیل بیشتر و بیشتر شد* .
بعد عصرانه جای خود را به ناهار داد و ناهارهای ساده به تدریج با انواع سالاد و دسر و چندین نوع خورشت و کباب مزین شد .
*هر چقدر غذاها متنوع‌تر شد. رفت و آمدها سخت‌تر شد هرکس میخواست روی دست نفر قبلی بلند شود و دست پخت و سلیقه‌اش را به رخ همه بکشد* .
و این آغاز شروع چشم و هم‌چشمی‌ها شد
دیگر به غذا بسنده نکردیم
و رفتیم سراغ وسایل خانه
*اما بعد از مدتی*
*تغییر دکوراسیون هم راضی‌مان نکرد* و
شروع کردیم به بزرگ‌تر کردن خانه‌ها ، خانه‌هایی بزرگ با وسایل لوکس .

*دور همی‌های هفتگی جای خودش را به دیدارهای چند ماهه یک بار داده بود* .
آنقدر سرگرم‌ شیک‌کردن خانه‌هایمان شدیم که گذر عمر را متوجه نشدیم .
*زمانی به خودمان آمدیم که کمی دیر شده بود* .

*این را زمانی فهمیدیم که*
خانه‌هایمان بزرگ و شیک بود اما خالی از مهمان . همه ما در خانه‌هایی بزرگ با لوازم و اسباب و اثاثیه‌ای لوکس و شیک تنهای تنها صبح را به شب می‌رساندیم .

*دیگر روابط‌مان در حد تماس‌های تلفنی و حضور در تلگرام و واتساپ شد* .

اما برای از بین بردن این فاصله‌ها باید فکری می‌کردیم .

*یک نفر یک جا می‌بایست کاری می‌کرد* .
بعد با خودم‌ گفتم‌ چرا آن یک نفر من نباشم .
پس دست به کار شدم .
یک روز همه را به یک رستوران دعوت کردم .اما یکی کار داشت، آن یکی وقت دکتر داشت ،دیگری با دونفر قهر بود و نمی‌خواست با آنها روبرو شود و خلاصه هر کس برای نیامدن بهانه‌ای تراشید .
*خیلی دلخور شدم* .
ولی نباید نا امید می‌شدم .چند هفته‌ای که گذشت ، به یکی از همکاران زنگ زدم و گفتم بیمار شده‌ام و در فلان بیمارستان بستری هستم .
*ساعتی نگذشت که سیل تماس‌ها و پیام‌ها روانه شد .من هم با حال زار گفتم دلم می‌خواهد همه شما را با هم ببینم . گفتم شاید فرصت دیگری نباشد* .
بعد هم زدم زیر گریه .‌‌..
سپس ساعتی را تعیین کردم تا همگی در زمان مقرر آنجا باشند . درست روبروی بیمارستانی که نام برده بودم یک پارک بزرگ بود . نقشه‌ام کار خودش را کرد و حسابی کلکم گرفت .

*روز موعود که رسید*

*یک آش رشته جانانه درست کردم ، یک فلاسک بزرگ چای و یک زیرانداز، این همه چیزی بود که همراه خودم برده بودم* .

همه سر ساعت آمدند برای عیادت از بیماری که من باشم .
اما من همه را سوپرایز کردم!

*صورت‌های مهربان همکارانم که بعضی از خوشحالی گریه می‌کردند دیدنی بود* .
حالا عیادت از یک بیمار در محیط بیمارستان تبدیل شده بود به یک دور همی صمیمانه در یک پارک با صفا.

*حال و هوای همان سال‌های قبل به همه ما دست داده بود* .
مثل آن زمان از هر دری گفتیم و شنیدیم و خندیدیم .

*الان مدت هاست که این برنامه دور همی را داریم هر هفته همان پارک همان ساعت* .

(خانه‌ها و وسایل قیمتی‌اش را هم گذاشتیم به حال خودشان باشند و اصلا اجازه نمی‌دهیم وارد دورهمی هایمان شوند)

*البته چند وقت یکبار چند نفری به جمع‌مان اضافه می‌شود.*
آن قدر لحظات خوبی را در کنار هم داریم که هرگز راضی به از دست دادنش نیستیم.

*زندگی و لحظه لحظه اش را غنیمت می دانیم و از کنار هم بودن‌ها لذت می‌بریم*

قدر خانواده ، نزدیکان ، عزیزان و دوستان خود را بدانیم و از هر لحظه بودن در کنار آنها لذت ببریم .

*رفیق درمانی یا یار تراپی با یاران قدیمی ، یك روش درمانیست به اسم. رفیق تراپی!* 👤👥

توی اوج خستگی و دلتنگی هم كه اگر باشی ، فقط کافیه بشینی کنارش ، هنوز حرف نزده همه خستگی‌تان می پره!
*یک سری رفقا را باید توی دسته داروهای آرام‌بخش دسته بندی کرد*......
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اچند جمله‌ی تامل‌برانگیز از جردن پیترسون، روانشناس، نویسنده، سخنران و استاد دانشگاه!

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

"بازگشته" (۲)

هروقت چهره غمزده آن پسر جوان را به یاد می‌آورم که چگونه و با حسرت دلیل مخالفتم برای ازدواج را جویا شد و من از بیان حقیقت طفره رفتم، از رفتارم شرمنده می‌شوم.
رفتار برادرانم با من و مادر خوب نبود. بیشتر منتظر آن بودند که تکلیف ساختمانی را که در آن سکونت داشتیم معلوم کنیم. انگار آن خانه فقط آجر است و آهن. انگار نه انگار که در آن خانه هنوز قلب گرم مادری غمخوار در حال تپیدن است. خواهران هم درگیر مشکلات زندگی خود بودند؛ یکی شوهرش کم آورده بود و داشت ورشکسته می‌شد، زیر سر شوهر یکی دیگر بلند شده بود و خلاصه بندهای زندگی به دور دست و پایشان سفت‌تر پیچیده می‌شد .  مادر شده‌بود حاشیه زندگی آن‌ها و مراقبت از او را تکلیف من می‌دانستند و مادر..... او فقط نگاه می‌کرد. آن‌چنان خیره می‌شد و پلک نمی‌زد که هیچ فرقی با اشیاء منزل نداشت. با او حرف می‌زدم و سعی می‌کردم که آخرین رشته‌های نازک ارتباط او با پیرامونش را حفظ کنم. در حدقه چشمانش که بی‌تحرک به من می‌نگریست، نگاه می‌کردم . او بود و نبود. روبروی من نشسته، اما غایب بود . دریغ از لبخندی و افسوس از بیان جمله ای. برای نگهداری از مادر بیمار یکسال درس را کنار گذاشتم و هم و غم من شد تیمارداری . روزگاری او در گوش من لالایی خوانده بود تا خواب شیرین در آغوش او را تجربه کنم و حالا من در گوش او نواهایی را که از خودش آموخته بودم، زمزمه می‌کردم. مادر  یک شب چشمان خود را برای خواب  بست و دیگر نگشود. حالا من بودم و یک خانه خالی. تنها بودم، تنهاتر شدم. دنیا زودتر از آن‌که فکر می‌کردم بی‌رحمی کرد. برادران زود برآیم تعیین تکلیف کردند و خواستار تخلیه منزل پدری شدند. خوشبختانه میراث پدری آن قدر بود که دستم را پیش کسی دراز نکنم ، اما از رفتار زشت کاسب مابانه نزدیکانم، سخت مایوس و دلزده شدم. از همه آن‌ها گریختم و به گوشه انزوا پناه آوردم. اما باردیگر آغوش گرم دانشگاه مرا در خود فشرد و پذیرفت. یک سال بعد نامه‌ای از یک دوست دریافت داشتم که زندگی‌ام را دگرگون کرد. سیمین که ازدواج کرده و برای ادامه تحصیل به هلند رفته بود، از حالم جویا شد. حال و روزم را برایش نوشتم. این بار زنگ زد و درخواست کرد که برای ادامه تحصیل بروم اروپا. ابتدا قبول نکردم. کار پرمخاطره‌ای بود، اما وقتی خوب  فکرکردم، دیدم که اگر آن‌جا غریب باشم ، اینجا هم تنها و منزوی هستم . کسی را نداشتم تا خاطر او من را از سفر منصرف سازد. علاقه به تحصیل در دانشگاه‌های بهتر شوقی در وجودم برانگیخت. هر آن‌چه داشتم نقد کرده و با یک خداحافظی نه چندان احساسی با اشنایان که در آن تنها چشم یکی از خواهرانم به اشک تر شد، کشور را ترک کردم. آموزش زبان انگلیسی را تکمیل کردم و در یکی از دانشگاه‌های آمستردام ثبت نام کردم. خوب درس می‌خواندم و هیچ چیز مانع سر راهم نبود. تخصص را در رشته بیماری‌های عفونی گذراندم و همزمان با یک تیم تحقیقاتی تحت سرپرستی دکتر یوهان برونر استاد شناخته شده طب، کار می‌کردم. اوضاع مالی روبراهی داشتم و دیگر محتاج هیچ کمکی نبودم. اوایل سیمین علاوه بر پرکردن جای خالی خانواده‌ام، در موارد ضروری کمکی هم به من می‌کرد. شوهرش با ایران تجارت خشکبار می‌کرد و وضعشان روبراه بود. پس از فراغت از تحصیل، مدتی در اروپا کار کردم؛  طبابت و تحقیق. پروژه‌های تحقیقاتی تقریبا وقت کمی برآیم می‌گذاشت تا به طبابت بپردازم. دعوت نامه‌ای از کانادا باز راهی دیگر به رویم باز کرد. یک موسسه معتبر پزشکی که وابسته به دانشگاهی در اوتاوا بود، تحت تاثیر یکی از مقاله‌هایم، خواستار حضور من و عقد قرارداد استخدامی شده بود. قلندروار پذیرفتم. چند هفته بعد در یک روز بارانی از پشت شیشه طبقه ششم آن موسسه در کانادا مشغول تایپ نقد علمی یک مقاله در رابطه با کاهش آثار شیمی درمانی بر روی بیماران سرطانی بودم. کانادا بهتر از اروپا بود. ایرانی‌های بیشتری را می‌دیدم و محیط بزرگتر بود. صبح‌ها راه  آزمایشگاه را می‌جستم و عصرها درد بیماران را. سال‌ها بدین منوال گذشت.....
من خسته نشده بودم اما زن فکر کرد که شاید دارد پر حرفی می‌کند و بهتر است سکوت کند. خواستم این یکه‌گویی را دوطرفه کنم.  فضولی ذاتیم گل کرد: "ازدواج هم کردید؟ منظورم خانواده تشکیل دادید؟ ". به‌آرامی سرش را به سمت پایین آورد :"بله. دوبار. می‌دانید همزمان دو شوهر داشتم". چشم های گردشده و خیره مرا که دید با خنده گفت: "منظورم کار و تحقیق بود. این دو هیچ وقت اجاز  ندادند که به چیز دیگری فکر کنم و آغوش مرا فقط برای خود می‌خواستند. "یکبار دیگر به چهره او نگاه کردم.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
همچنان از فرایند پرسش‌گری جادویی استفاده کنید، چه فرزندتان به آن پاسخ دهد، چه ندهد؛ اما پس از آن که یک‌بار این پرسش را مطرح‌کردید و هیچ پاسخ صریحی دریافت نکردید، پرسشتان را این‌گونه تغییر دهید: «می‌دانم که تو خواسته‌ای داری و به خاطر دستیابی به آن مقررات را زیر پا می‌گذاری. ممکن است ندانی، اما من می‌خواهم کمکت کنم تا به خواسته‌‌ات برسی. فقط می‌خواهم یاد بگیری بدون زیر پا گذاشتن مقررات و به دور از رفتارهای غیرمسئولانه به خواسته‌ات برسی. هر وقت آماده بودی یا خواستی کمکت کنم، لطفاً به من خبر بده».


📚 #کتاب : #راهنمای_تئوری_انتخاب_برای_فرزندپروری
✍️ اثر:  #نانسی_باک
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📕 صفحه: ۵۵
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from Sayehsokhan
4_5941828095689360398.mp4
6.3 MB
من کجا، باران کجا!

#همایون_شجریان

🆔 @Sayehsokhan
#میلان_کوندرا_و_توتالیتاریسم

میلان کوندرا رمان‌نویس اهل چک و متولد ۱۹۲۹ است. کوندرا از ۱۹۵۸ درحالی‌که هنوز در چکسلواکی آن روز زندگی می‌کرد در رمان‌های #شوخی و #زندگی_جای_دیگری_است و در مجموعه داستان #عشق_های_خنده_دار به نقد جامعه‌ای پرداخت که زیر سلطه حکومت تک‌حزبی و توتالیتاریسم قرار داشت.

میلان کوندرا در مصاحبه‌ای با یان ماک ایوان گفته است: «آن‌چه در درون جوامع توتالیتر اتفاق می‌افتد، رسوایی‌های سیاسی نیست بلکه رسوایی‌های مردم شناختی است. پرسش اساسی برای من این بوده که قابلیت‌های انسان تا چه حد است. همه از بوروکراسی نظام کمونیستی، از گولاک‌ها، محاکمات سیاسی و تصفیه‌های استالینی حرف می‌زنند و همه‌ی این‌ها را به‌عنوان رسوایی‌های سیاسی مطرح می‌کنند و این حقیقت آشکار را به فراموشی می‌سپارند که نظام سیاسی نمی‌تواند کاری فراتر از قابلیت‌های مردم انجام دهد: اگر انسان توانایی کشتن نداشت هیچ رژیم سیاسی نمی‌توانست جنگ راه بیاندازد، از این جهت همیشه در پس مسألهٔ سیاسی مسأله‌ای مردم‌شناختی وجود دارد: حدود قابلیت‌های انسان».

من در ادامه نظرات میلان کوندرا می‌خواهم این مساله را مطرح کنم که توتالیتاریسم و فاشیسم، نظام‌های سیاسی فعال‌کننده بدترین قابلیت‌های انسان هستند. برخی توتالیتاریسم و فاشیسم را محصول قابلیت‌های روانی انسان‌ها می‌دانند و اعتقاد دارند اگر در جامعه‌ای که توتالیتاریسم یا #فاشیسم شکل گرفته است، رفتار عمومی مردم را مطالعه کنید می‌بینید که بی‌رحمی، خودمحوری، پستی و دنائت آن‌قدر شیوع دارد که به این نتیجه خواهید رسید که این مردم لیاقت نظام سیاسی سالم‌تری را ندارند، اما من باور دارم که این مسیر علت و معلولی مسیری دوطرفه است: از یک سو وجه تاریک انسان‌ها بستر شکل‌گیری نظام‌های توتالیتاریست و فاشیست است و از سوی دیگر این نظام‌های سیاسی، تشدید‌کننده و تحریک‌کننده وجه تاریک انسان‌ها هستند. بنابراین در چنین نظام‌های سیاسی یک سیکل معیوب ایجاد می‌شود، سیکل معیوبی که منجر به تشدید رذالت و پستی در جامعه می‌شود. مردم دروغگو، متملق، ریاکار، بی‌رحم و فاقد همدلی و فداکاری می‌شوند زیرا این تنها الگوی برنده‌بودن در نظام‌های توتالیتر و فاشیست است. اگر با عینک روان‌شناسی فردی به این مردم نگاه کنید و پویایی‌های اجتماعی را نادیده بگیرید به این نتیجه خواهید رسید که این مردم منشاء و مولد وضع موجود هستند و لایق چیزی جز این نیستند اما اگر عینک روان‌شناسی سیستمی به چشم بزنید خواهید دانست که «مردم» ، یک پدیده استاتیک نیستند. بلکه مردم وجوه مختلفی دارند و نظام‌های سیاسی هم محصول این وجوه و هم عامل تشدید یا تخفیف این وجوه هستند.

اگر به جای پرسش "انسان چیست؟" پرسش "انسان چه می‌تواند باشد؟" را بگذارید خواهید دید که این پرسش به جای یک پاسخ، پاسخ‌های متعددی خواهد داشت و نظام سیاسی یکی از متغیرهای تعیین‌کننده پاسخ این معادله است.

#دکترمحمدرضاسرگلزایی_روانپزشک

پی نوشت: مصاحبه میلان کوندرا از مقدمه کتاب عشق‌های خنده‌دار ترجمه فروغ پوریاوری انتشارات روشنگران و مطالعات زنان نقل شد.

@drsargolzaei
🆔 @Sayehsokhan