نشر سایه سخن
9.79K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
مولانا » دیوان شمس » غزلیات »
غزل شمارهٔ ۱۶۲
 
 
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را
ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را
چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را
چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را
چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را
ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را
به سلاح احدی تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را
ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را
منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را
غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را
بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را
 
🆔 @sayehsokhan
#خودنوشت_هستی

زندگی‌نامه  (23)


از سال 1349 چیزی به یادم نمانده است. مهم‌ترین خاطره در این سال، عضو شدنم در کتابخانه‌ کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» از «مهدی آذر یزدی» از اولین کتاب‌های غیر درسی بود که خواندم. کتاب را از ‏کتابخانه کودک کانون پرورشی فکری کودکان‌ (جنب مدرسه‌ فیضیه، نزدیک حرم) امانت می‌گرفتم. چه بسیار کتاب‌های ‏دیگر از آنجا گرفتم و خواندم. سه خانم مهربان در کتابخانه بودند که گاهی برای ما کتاب می‌خواندند و «اسلاید» داستانی نشان می‌دادند. یادشان بخیر!

کلاس چهارم بودم که یکی از دوستان همکلاسی‌ام به نام «مسیح‌ گایینی» کتاب «داستان راستان» ‏مرتضی مطهری را که به شکلی نفیس با جلد زرکوب چاپ شده بود به من هدیه داد. پیش از آن نیز دوست صمیمی دیگرم به نام«مهدی ‏گایینی» کتابی به نام «دلاوران ایران» به من هدیه داده بود که داستان آن مربوط به هجوم نادرشاه به هند و ماجراهای تاریخی و عشقی بود.

از دبستان که به خانه می‌آمدم، با خواهرم قالی می‌بافتم. تنها سرگرمی ما، رادیوی کوچکی بود که برادر بزرگم «آقانقی» برای ما خریده بود. پدرم با رادیو مخالف بود و من و خواهرم خدیجه، دور از چشم و گوش او رادیو را روشن می‌کردیم. رادیو برنامه‌های شاد و گوناگون بسیار داشت. ترانه‌ها برای ما گوارا و گیرا بودند و نمی‌گذاشتند خستگی قالی‌بافی بر تنمان بمانَد. صدها ترانه به یاد دارم که در آن روزهای رنگارنگِ فراموش نشدنی، از رادیو شنیدم.

یکی از برنامه‌های رادیو برنامه‌ای پلیسی به نام «جانی دالر» بود که معمّایی داشت و هر کس آن را حل می‌کرد، به قید قرعه، ساعت مچی جایزه می‌گرفت که زنده یاد آقای ارجمند، ساعت‌ساز و ساعت‌فروش مشهور قُم، آن را اهدا می‌کرد.

یک روز رادیو روشن بود و ایرج داشت آواز می‌خواند. پدرم شنید و گفت:
ـ صدای کیست؟
مجبور شدیم بگوییم صدا از رادیو پخش می‌شود. گفت:
ـ صدا را بلندتر کنید!
صدا به دلِ پدرم نشست و از آن‌روز آسوده شدیم و رادیو در خانه‌ ما آزاد شد. یکی از همسایگانِ ما «گرامافون» داشت. گاهی اجازه می‌داد که گرامافون را به خانه بیاوریم و از صفحه‌های فراوانش که در کیفی قشنگ مرتب شده بود، استفاده کنیم.

چای برای ما اهمیتی ویژه داشت. یاد دارم از کودکی، چای همیشه در خانه‌ ما آماده بود و سماور همیشه می‌جوشید و جوششِ مهربانی می‌آفرید. مادرم شیدای چای بود. این شیوه، در خانه‌ من نیز شادی‌بخش و یادگارِ مادر است. همیشه کتری روی گاز و چای حاضر است. گاهی مادرم چای می‌خورد و به ترانه‌هایی که من و خدیجه می‌خواندیم گوش می‌کرد و به داوری می‌پرداخت. همواره طوری داوری می‌کرد که من و خواهرم، هر دو، خشنود بمانیم.

در کودکی حشره‌ زیبای «کفشدوزک» را بسیار دوست داشتم. در آن سال‌ها، نزدیک خانه‌ ما سراسر بوستان و جالیز و باغ بود و این حشره به فراوانی یافت می‌شد. در لای برگ‌ها و بوته‌ها دنبال آن می‌گشتم و در دست می‌گرفتم و نوازشش می‌کردم. گاهی دیده‌ بودم که باژگونه می‌افتد و نمی‌تواند به روی پاهای خود بنشیند. به یاری‌اش می‌شتافتم و آن را روی پاهایش می‌گذاشتم. از این کار، حسّی قهرمان‌گونه به من دست می‌داد. یاری به کسانی که نمی‌توانستند روی پاهای خود بایستند، یکی از برنامه‌های زندگی من شد.

مکتب‌داری پدرم در تابستان‌ها رونقِ بیشتری داشت. در دیگر فصل‌ها فقط چند دختر می‌آمدند. پسرها به دبستان و دبیرستان می‌رفتند. تعداد دخترها بیشتر بود. هنوز خیلی از خانواده‌ها دخترانِ خود را به دبستان نمی‌فرستادند. برای همین دخترها به مکتب می‌رفتند تا قرآن و برخی مسائل دینی را بیاموزند. شیطنت‌های من بیشتر شده بود.

یادم هست یک روز زمستانی، هوا نیمه تاریک و ابری بود. به زیرزمین رفتم تا بخاری را روشن کنم. یکی از دخترها آمده بود و در کنج زیرزمین از سرما به خودش می‌لرزید. اسمش «عطیه» بود. بخاری را روشن کردم. ماندم تا خوب گرم شد.

(ادامه دارد)

قسمت ۲۲

دکتر احمد عزتی‌پرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظ‌شناس و مدرس دانشگاه

@ezzatiparvar

🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر وقت در زندگی و به‌ ویژه در بیزنس احساس کردید که شرایط مطابق انتظارات پیش نمی‌رود، به این ویدئو دوباره سر بزنید.

اگر توانستید مثل فروشنده‌های این بازار سنتی در تایلند با پدیده‌ای مثل این قطار که می‌تواند کل وجودتان را نابود کند کنار بیایید، شما پوست کلفتی لازم برای ادامه دادن را دارید!

سيامك قاسمى

🆔 @sayehsokhan
@sokhanranihaa
@sokhanranihaa
🔊فایل صوتی

پادکست مدرسه زندگی -

نگاهی به اندیشه ی شوپنهاور -

@sokhanranihaa

🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فلسفه اپیکور (341-270 ق.م) یکی از مهم‌ترین فلسفه‌های دوران باستان است که بر لذت، آرامش ذهنی و نبود درد و رنج تأکید دارد. اپیکور فلسفه خود را بر پایه چهار اصل کلیدی بنا نهاده است:

۱. اتمسیم
: اپیکور بر این باور بود که جهان از اتم‌ها و خلا تشکیل شده است. این نظریه به او کمک کرد تا پدیده‌های طبیعی را بدون توسل به خرافات یا مداخلهٔ الهی توضیح دهد.

۲. لذت و درد:
او معتقد بود که لذت، هدف اصلی زندگی انسان است و درد باید تا حد امکان کاهش یابد. البته، اپیکور از لذت‌جویی افراطی حمایت نمی‌کرد بلکه بر لذت‌های ساده و پایدار تأکید داشت.

۳. آرامش ذهنی (آتاراکسیا):
یکی از اهداف اصلی فلسفه اپیکور دستیابی به آرامش ذهنی و آزادی از اضطراب بود. او باور داشت که این آرامش از طریق آگاهی و فهم درست از طبیعت و محدودیت‌های انسانی به دست می‌آید.

۴. خوف از مرگ:
اپیکور بر این باور بود که مرگ پایان تمامی احساسات است و از آنجا که هیچ حسی پس از مرگ وجود ندارد، نباید از آن ترسید. این باور به افراد کمک می‌کند که از ترس‌های ناشی از مرگ رها شوند و زندگی آرام‌تری داشته باشند.

اپیکور همچنین تاکید زیادی بر دوستی داشت و آن را یکی از منابع اصلی لذت و آرامش در زندگی می‌دانست. او و پیروانش در باغی به نام "باغ اپیکور" زندگی می‌کردند و در آنجا به بحث و گفتگوهای فلسفی می‌پرداختند.

🆔 @sayehsokhan
#خودنوشت_هستی

زندگی‌نامه  (24)


سال 1350 رسید. با اینکه در کلاس دوم و سوم شاگرد اول دبستان شدم و در کارنامه‌ هم نوشتند، در کلاسِ چهارم، درسِ ریاضی طوری تدریس شد که نتوانستم درک کنم و نمره‌ بدی گرفتم. در کلاس چهارم بودم که سرِ صف، تنبیه شدم و دورانِ سرکشیِ من آغاز شد. ماجرا از این‌ قرار بود که با یکی از همکلاس‌ها دعوایم شد. گفت:
ـ به مدیر میگم.
گفتم:
ـ برو بگو!
گفت:
ـ بابام را میارم مدرسه.
گفتم:
ـ بیار. خیال می‌کنی می‌ترسم.
گفت:
ـ تو از هیچ‌کس نمی‌ترسی؟
گفتم:
ـ نه.
گفت:
ـ از شاه هم نمی‌ترسی؟
گفتم:
ـ از شاه هم نمی‌ترسم.
فوری نزد مدیر رفت و همین‌حرف‌ها را بازگو کرد. مدیر، مرا خواست و گفت:
ـ برو پدرت را بیاور! زود برگرد!

به خانه رفتم و با پدرم برگشتم. مرا در بیرون دفتر دبستان نگه‌داشتند. به پدرم گفته بودند چون پسرت علیه شاه حرف زده، بهتر است خودمان در همین‌جا تنبیهش کنیم تا اگر خبر به بیرون درز کرد، بدانند که ما خودمان او را تأدیب کرده‌ایم. زنگِ آخر بود که سرِ صف، مدیر در باره‌ میهن‌دوستی و احترام به شاهنشاه، سخنی گفت و افزود:
ـ چون یکی از دانش‌آموزان، ندانسته به مقامِ شاهنشاه بی‌ادبی کرده است، او را تنبیه می‌کنیم تا همه بدانند که نباید سخنی نادرست به زبان آورد.

سه‌ تا از دانش‌آموزان کلاسِ ششم آمدند و مرا خواباندند و فلک را به پایم بستند و از دو سو گرفتند. یکی هم روی سینه‌ام نشست تا تکان نخورم. آقای مدیر با چوبِ انار به پایم کوبید. پدرم هم در کنار آموزگاران ایستاد و نگاه کرد. وقتی کفِ پاهایم حسابی سرخ شد، رها کردند. هیچ نمی‌دانستم که در پایان این‌ دهه، حسرت سال‌های آغازین را خواهم خورد.

برای اینکه دستم به جیبِ خودم باشد، پس از مدرسه، روزهای تعطیل و تابستان کار می‌کردم. گاهی سیب‌زمینی ریز می‌خریدم و مادرم می‌پخت. با سبزی و ترشی و نان لواش، سرِ خیابان هشت‌ متری، ساندویچ درست می‌کردم و می‌فروختم. گاهی آلاسکا و کیم می‌فروختم. برای این‌ کار، بستنیِ باغبانی در قم شعبه داشت و گاری‌های کوچک که درونِ آن فلاسکِ بزرگی بود، در اختیارِ ما می‌گذاشت. بیشتر در خیابان شاه (امام) خیابان فرهنگ و خیابان ایستگاه دور می‌زدم و کاسبی می‌کردم. گاهی بامیه می‌فروختم.

برای خودم در پستوی کوچکِ زیرزمین که تاریک بود، سینما درست کرده بودم. یک جعبه را از دو سو به اندازه‌ قطر شیشه‌ عینک سوراخ کرده بودم. یک ذرّه‌بین در سوراخِ جلویی جا داده بودم. پشتِ ذرّه‌بین از داخل جعبه یک میله گذاشته بودم و دورش فیلم شانزده میلی‌متری پیچیده بودم. در سوراخِ عقبی، یک چراغ‌قوّه گذاشته بودم. آن را روشن می‌کردم و با دستِ چپ، میله‌ فیلم را می‌چرخاندم و فیلم باز می‌شد و تصویرش روی دیوارِ روبروی جعبه می‌افتاد. واقعا یک سینمای کوچک بود. گاهی بچه‌های محل و بیشتر دخترها را دعوت می‌کردم تا فیلم ببینند. البته فیلم، بهانه بود. ای عشق! همه بهانه از توست.

دو دختر به نام‌های فخری و ناهید، از دوستدارانِ پر و پا قرص فیلم‌های من بودند. «بیتیلی» (بتول) هم که همسایه‌ دیوار به دیوارِ ما بود، همیشه حضور داشت. گاهی نمایش هم بازی می‌کردم و حدود بیست نفر در زیرزمین ما جمع می‌شدند.

یکی دیگر از سرگرمی‌های من، پرورش جیرجیرک بود. در جالیز و گندم‌زارهای اطراف خانه‌ ما، انواع جیرجیرک‌های خوشگل پیدا می‌شدند. رنگ‌آمیزی پرهای آن‌ها دیدنی بود: سبزِ ساده، سبز سیر، سبز با راه راهِ سیاه، سبز نقطه‌دار. اگر زیاد بودند در قوطیِ حلبی نگاه می‌داشتیم. تخم‌های سفید قشنگی داشتند که توی قوطی کبریت می‌ریختیم و روی آن برگ می‌گذاشتیم تا مثلا در جایی طبیعی رشد کنند و سر از تخم بیرون بیاورند. جیرجیرک‌ها خریدار هم داشتند و گاهی می‌فروختیم. پس از آن‌ سال‌ها، دیگر جیرجیرک ندیدم. در روستاها نیز ندیدم. آیا نسلشان برافتاد؟

هنوز خانه‌ ما برق نداشت. شب‌ها برای رفتن به دست‌شویی یا باز کردن درِ خانه یا خرید از بقالیِ سرِ کوچه، با شیشه‌ شربتِ سینه، چراغ قوّه درست می‌کردم. شیشه پر از نفت بود. نخی را از لای پنبه رد می‌کردم و پنبه را سرِ شیشه می‌گذاشتم. کمی نخ از پنبه بالاتر بود. روشن می‌کردم و همچون شمع می‌سوخت و راه به من نشان می‌داد.

(ادامه دارد)

قسمت ۲۳

دکتر احمد عزتی‌پرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظ‌شناس و مدرس دانشگاه

@ezzatiparvar

🆔 @sayehsokhan
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🎙#کتاب_صوتی: #وقتی_نیچه_گریست

نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻‍🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻‍💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره

#قسمت_چهل_و_دوم

@bankema

🆔 @Sayehsokhan

⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#خودنوشت_هستی

زندگی‌نامه  (25)


روبه‌روی خانه‌ ما، عموی همسر برادرم زندگی می‌کرد. مادرش پیرزنی درشت‌اندام و سیاه‌چهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش می‌بست. سیاهی صورتش، نمی‌گذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شب‌گونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَری‌ننه» (پیر مادر) صدا می‌کردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» می‌گفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانه‌اش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی می‌فروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کره‌ی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیره‌‌انگور، تخمِ مرغ، انواع نان‌های ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آب‌نبات و بیسکویت.

یک‌بار از من و خواهرم خواست که شب‌ها پیش او بخوابیم. گفت که می‌ترسد. همه از او می‌ترسیدند و او از سایه و شبح و روح می‌ترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه می‌گفت و حسابی پذیرایی می‌کرد. بسیاری از قصه‌هایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.

قصه و قصه‌گویی با جان و زبانِ من آمیخته‌ است. با قصه‌هایی که مادرم «تاجماه» می‌گفت می‌خوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه ‏می‌دادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبه‌رو شدن با شکست، چشیدنِ مزه‌ پیروزی و... دست به دست هم می‌دادند تا ‏اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. ‏گاهی به خود می‌گویم:‏
‏- اگر قصه نبود، من چه می‌شدم و چگونه می‌زیستم و جامه‌ کدام ‏شخصیت را می‌پوشیدم؟ اگر داستان‌گویی نبود، چه لحظه‌های نابی را از ‏دست می‌دادم! چه لذت‌ها که از دست می‌دادمشان! نه، من به همین ‏زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیده‌است می‌نازم و با آرمان‌های آن ‏هم‌آوازم. ‏

پدرم که مکتب‌دار و روضه‌خوان بود، برایم قصه‌های دینی می‌گفت و گاه ‏از من می‌خواست داستان‌های دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود ‏که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.‏
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه می‌گفت. او که عروسی کرد و ‏از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سال‌ها باخدیجه ‏قالی می‌بافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه می‌گفتیم؛ او از شنیده‌ها و ‏من از دیده‎ها. قصه‌ فیلم‌هایی را که می‌دیدم، برای او باز می‌گفتم. بزرگ‌ترین ‏برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما می‌بُرد تا قصه‌ فیلم‌ها را ببینم. چه ‏خاطره‌انگیز است آن روزها!‏

برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه‌ صابون‌پزی کار می‌کرد. غروب‌‏ها که به خانه برمی‌گشت، بچه‌های محل را صدا می‌زد و از روی ‌‏«شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصه‌ها را با حالتی نمایشی می‌خواند. من هم در میان بچه‌ها بودم و چه لذّتی می‌بُردم!‏

«ننه» می‌دانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی می‌داد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در می‌آورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.

یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَه‌ساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیست‌بازی می‌کردیم و ادای هنرپیشه‌ها را در می‌آوردیم. به من می‌گفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه‌ بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملک‌مطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا می‌خورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملک‌مطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شده‌ام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.

(ادامه دارد)

قسمت ۲۴

دکتر احمد عزتی‌پرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظ‌شناس و مدرس دانشگاه

@ezzatiparvar

🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▪️Sohrab Sepehri

▪️فیلم مستند « سهراب سپهری »

▪️کارگردان: رقیه توکلی


بازنمایی گوشه‌هایی از دوران کودکی، رشد،
و هنرهای شعر و نقاشی و مرگ سهراب

در این ویدیو با پروانه سپهری (خواهر سهراب)، محمود فیلسوفی و برخی دیگر از دوستان سهراب سپهری و منتقدان ادبی و هنری گفتگو شده است.

#مستند

@pdf_kotob_e_adabi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انسان‌دوستی مشایخ

انسان‌دوستی و احترام به انسانیت در رفتار این مشایخ بسیار آموزنده است. وقتی ابوالحسن نوری از بازار بغداد می‌گذشت و بازار آتش گرفته بود، دو غلام رومی در خطر آتش گرفتن و سوختن بودند و صاحب آن‌ها می‌گفت: «هرکه این دو غلام را بیرون آورد هزار دینار مغربی او را دهم» و هیچ‌کس از بیم جان اجابت نمی‌کرد. نوری آنجا رسید، آن دو کودک را دید که فریاد می‌کردند و هلاک ایشان نزدیک رسیده بود. با خود گفت: جان خود را فدا کنم، باشد که حق‌تعالی ایشان را نجات دهد. گفت بسم‌الله و پای در آتش نهاد و آن هر دو غلام را به سلامت بیرون آورد. خلق شاد گشتند. خداوند غلام بیامد و در پای او افتاد و هزار دینار پیش شیخ نهاد. شیخ گفت: برگیر و خدای را شکر کن که این منزلت که خدای تعالی داده است به ناگرفتن زر داده است، که ما دنیا را نه به آخرت بدل کرده‌ایم.

وقتی در طوس قحط‌سال شد، چنان که مردم آدمی می‌خوردند. ابوعبدالله تروغبدی به خانه درآمد مگر دو من گندم در خمره‌ای یافت. آتش درو افتاد و گفت: این شفقت بود بر مسلمانان؟ مردم در گرسنگی می‌میرند و تو گندم در خمره نهاده‌ای؟ شوری بدو درآمد و روی به صحرا نهاد.

از مقدمه‌ی تذکرة‌الاولیا عطار
محمدرضا شفیعی کدکنی

🆔 @sayehsokhan