#خودنوشت_هستی
زندگینامه (19)
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۱۸
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
زندگینامه (19)
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۱۸
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
✍️ بعضی باشد که سلام دهند و از سلام ایشان بوی دود آید و بعضی باشند که سلام دهند و از سلام ایشان بوی مشک آید این کسی دریابد که او را مشامی باشد، یار را میباید امتحان کردن تا آخر پشیمانی نباشد سنّت حقّ این است اِبْدَأْ بِنَفْسِکَ نفس نیز اگر دعوی بندگی کند بی امتحان ازو قبول مکن در وضو آب را در بینی میبرند بعد از آن میچشند به مجرد دیدن قناعت نمیکنند یعنی شاید صورت آب برجا باشد و طعم و بویش متغیّر باشد این امتحانست جهت صحّت آبی آنگه بعد از امتحان به رو میبرند. هرچ تو در دل پنهان داری از نیک و بد حق تعالی آن را بر ظاهر تو پیدا گرداند هرچه بیخ درخت پنهان میخورد اثر آن در شاخ و برگ ظاهر میشود سِیْمَاهُمْ فِیْ وُجُوْهِهِمْ وقوله تعالی سَنَسِمُهُ عَلَی الْخُرْطُوْمِ اگر هر کسی بر ضمیر تو مطلّع نشود، رنگ روی خود را چه خواهی کردن؟
👤 مولانا
📗فیه مافیه
🆔 @sayehsokhan
👤 مولانا
📗فیه مافیه
🆔 @sayehsokhan
🎙#کتاب_صوتی: #وقتی_نیچه_گریست
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_سی_و_نهم
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_سی_و_نهم
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
#خودنوشت_هستی
زندگینامه (20)
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۱۹
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
زندگینامه (20)
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۱۹
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
📩 #از_شما
نَفَس حق حاجی و گرمای تورم
تهران ۱۲۶۱ هجری قمري تابستان بسیار گرمی داشت؛ مثل حالا، با این تفاوت که طهرانیهای آن روزگار برای فرو نشاندن گرمای هوا و خشک کردن عرق روی پیشانی نه از کولرهای آبی و گازی، بلکه از بادبزنهای دستی استفاده میکردند که دومنظوره بود؛ هم هوا را جابهجا میکرد و هم آلت قتاله بود، چون احیانا بر سر پشههای سمجی که خواب یا استراحت را از صاحب بادبزن گرفته بودند فرود میآمد و از شمار آنها کم میکرد.
در چنین هوای تافتهای محمد شاه قاجار چاره را در آن دید که به باغ قلهک پناه ببرد؛ ولی چه فایده که آنجا هم جز هوای دم کرده در میان درختان در هم تنیده نصیبی نیافت. شاه قجر درمانده شد، چون دریغ از قدری نسیم خنک که شخص اول کشور در مجاور لطافت آن بتواند بیماری آزاردهنده نقرس خود را از یاد ببرد. مثل همیشه که در میماند، متوسل به حاجی شد؛صدراعظم صوفی مسلک و درویش رفتار.
حاج میرزا عباس ایروانی یا همان حاج میرزا آقاسی در طهران بود و امور مُدُن را تدبیر میکرد. مقر حکومتش دور و بر همین توپخانه فعلی بود. هر روز بر پتوی آبی رنگ خود مینشست و منشیان پیرامون او را میگرفتند و فرمان به چهار گوشه کشور میفرستاد. آن روز حاجی تازه کار را شروع کرده بود که حاجبالدوله با شتاب رسید و پیام شاه را آورد: "جناب حاجی! نَفَس شما حق است، گرمای دارالخلافه امان ما را بریده، به باغ قلهک التجا کرديم افاقه نکرد، اینجا هم جهنم درهای شده بدتر از کاخ محمدیه. به داد ما برسید؛دعایی کنید تا قدری هوا تسکین یابد".
حاجی رسول شاه را روانه کرد و آنگاه مکنون دل را در پیش خواص نزدیکان خود گشود: "عجب گرفتاری شدهام، نمیدانم چه خاکی باید بر سر کنم؟ شاه گُمان دارد که من العیاذ بالله سلیمان نبی هستم که باد صبا را در فرمان خود داشته باشم تا دستور وزیدن دهم. من ضعیف و این حرفها، خدا امور را خودش اصلاح کند" و خدا کار را اصلاح کرد.
نمیدانم خدا بر مردم طهران رحم آورد یا خواست بار دیگر قدرت خود را به دیدگان خاص یا عام آورد که عصر آن روز باد از غرب و شرق وزیدن گرفت و هوای سوزان جای خود را به هوایی ملایم داد و آسمان و روح مردم دارالخلافه تلطیف شد. مردم نفسی آسوده کشیدند و شاه که همه اینها را از نَفَس حق صدراعظم میدید مقام معنوی حاجی در نظرش دو چندان گشت و میرزا آقاسی هم حشمت و اعتباری مضاعف یافت.
این روزها هوا خیلی گرم شده و سیلی داغ خورشید روزها بر سر و روی ما نواخته میشود. با آنکه در زیر انواع خنککنندههای الکتریکی هستم صدای الغوث و الامانم به آسمان بلند است، دنبال یکی مثل حاجی میرزا آقاسی در ارکان دولت خیابان پاستور میگردم تا رقعهای برایش بنگارم و از دم عیسوی و نَفَس نفیسش طلب کاستن از حدت تنور گرمای آسمان کنم ولی با خود اندیشیدم که آنان نتوانستند از شدت گرمای تورم قیمتها کم کنند، پس قاچ زین اسب دولت را محکم بگیرند و کار حاجی ایروانی پیشکش.
✍ #دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
🆔 @sayehsokhan
نَفَس حق حاجی و گرمای تورم
تهران ۱۲۶۱ هجری قمري تابستان بسیار گرمی داشت؛ مثل حالا، با این تفاوت که طهرانیهای آن روزگار برای فرو نشاندن گرمای هوا و خشک کردن عرق روی پیشانی نه از کولرهای آبی و گازی، بلکه از بادبزنهای دستی استفاده میکردند که دومنظوره بود؛ هم هوا را جابهجا میکرد و هم آلت قتاله بود، چون احیانا بر سر پشههای سمجی که خواب یا استراحت را از صاحب بادبزن گرفته بودند فرود میآمد و از شمار آنها کم میکرد.
در چنین هوای تافتهای محمد شاه قاجار چاره را در آن دید که به باغ قلهک پناه ببرد؛ ولی چه فایده که آنجا هم جز هوای دم کرده در میان درختان در هم تنیده نصیبی نیافت. شاه قجر درمانده شد، چون دریغ از قدری نسیم خنک که شخص اول کشور در مجاور لطافت آن بتواند بیماری آزاردهنده نقرس خود را از یاد ببرد. مثل همیشه که در میماند، متوسل به حاجی شد؛صدراعظم صوفی مسلک و درویش رفتار.
حاج میرزا عباس ایروانی یا همان حاج میرزا آقاسی در طهران بود و امور مُدُن را تدبیر میکرد. مقر حکومتش دور و بر همین توپخانه فعلی بود. هر روز بر پتوی آبی رنگ خود مینشست و منشیان پیرامون او را میگرفتند و فرمان به چهار گوشه کشور میفرستاد. آن روز حاجی تازه کار را شروع کرده بود که حاجبالدوله با شتاب رسید و پیام شاه را آورد: "جناب حاجی! نَفَس شما حق است، گرمای دارالخلافه امان ما را بریده، به باغ قلهک التجا کرديم افاقه نکرد، اینجا هم جهنم درهای شده بدتر از کاخ محمدیه. به داد ما برسید؛دعایی کنید تا قدری هوا تسکین یابد".
حاجی رسول شاه را روانه کرد و آنگاه مکنون دل را در پیش خواص نزدیکان خود گشود: "عجب گرفتاری شدهام، نمیدانم چه خاکی باید بر سر کنم؟ شاه گُمان دارد که من العیاذ بالله سلیمان نبی هستم که باد صبا را در فرمان خود داشته باشم تا دستور وزیدن دهم. من ضعیف و این حرفها، خدا امور را خودش اصلاح کند" و خدا کار را اصلاح کرد.
نمیدانم خدا بر مردم طهران رحم آورد یا خواست بار دیگر قدرت خود را به دیدگان خاص یا عام آورد که عصر آن روز باد از غرب و شرق وزیدن گرفت و هوای سوزان جای خود را به هوایی ملایم داد و آسمان و روح مردم دارالخلافه تلطیف شد. مردم نفسی آسوده کشیدند و شاه که همه اینها را از نَفَس حق صدراعظم میدید مقام معنوی حاجی در نظرش دو چندان گشت و میرزا آقاسی هم حشمت و اعتباری مضاعف یافت.
این روزها هوا خیلی گرم شده و سیلی داغ خورشید روزها بر سر و روی ما نواخته میشود. با آنکه در زیر انواع خنککنندههای الکتریکی هستم صدای الغوث و الامانم به آسمان بلند است، دنبال یکی مثل حاجی میرزا آقاسی در ارکان دولت خیابان پاستور میگردم تا رقعهای برایش بنگارم و از دم عیسوی و نَفَس نفیسش طلب کاستن از حدت تنور گرمای آسمان کنم ولی با خود اندیشیدم که آنان نتوانستند از شدت گرمای تورم قیمتها کم کنند، پس قاچ زین اسب دولت را محکم بگیرند و کار حاجی ایروانی پیشکش.
✍ #دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#دفتر_وکالت_من
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🎙#کتاب_صوتی: #وقتی_نیچه_گریست
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_چهل
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_چهل
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️