📚 گوریل نامرئی
👥کریستور چابریس و دانیل سایمونز
✍️ترجمه: عهدیه عبادی
🧠انتشارات سایلاو
🔺همه ما فکر میکنیم که درک کاملی رو از جهان داریم. یعنی فکر میکنیم جهان بیرون همون چیزیه که در اگاهی خودمون و با استفاده از مغزمون دریافت میکنیم.
اونچه که میبینیم، اونچه که میشنویم، اونچه که لمس میکنیم... تمام اینها دریافتهای ما از جهان بیرون هستن، دریافتهایی که بهشون اطمینان کامل داریم و از این بیخبریم که این دریافتها تا چه حدی از واقعیت به دورن...
🔺علاوه بر این ما به خاطرات خودمون هم باور داریم، فکر میکنیم اونچه رو که به یاد میاریم چیزیه که واقعا اتفاق افتاده، اما اینطور نیست. اولا که مغز تصمیم میگیره یک خاطره رو چطور و کدوم جزییاتش رو به عنوان جزییات با اهمیت در خودش ثبت کنه فعل و انفعالاتی که کاملا از اگاهی ما خارجه و به صورت خودکار و ناهشیار و توسط مغز انجام میشه.
🔺و نکته جالبتر دیگه اینکه هر بار که خاطرهای رو به یاد میاریم و مرورش میکنیم اون خاطره بسته به حال و احوالات و شرایط اون لحظه ما دچار تحریف میشه و با اون تحریف دوباره در مغز ذخیره میشه.
🔺بنابراین هر چقدر که مدت زمان بیشتری از یک خاطره میگذره، و هر چقدر که بیشتر خاطرهای رو به یاد بیاریم اون خاطره بیشتر دچار تحریف میشه و از واقعیت دور میشه جوری که ممکنه در نهایت چیزی که به یاد میاریم هیچ شباهتی به خاطره اصلی نداشته باشه. اما خودمون متوجهش نمیشیم چون ما به خاطرات خودمون و اونچه که به یاد میاریم باور داریم.
🔺نکته مهم اینجاست که مغز ما اینطور کار میکنه. مغزی که دو هدف اصلی وجودش حفظ بقا و تولید مثل ژنها و بدنیه که مدیریتش رو به عهده داره و تمام تصمیماتش رو بر اساس این دو هدفه که میگیره.
🔺به همین دلیل هم جهانی رو که برامون تصویرسازی میکنه یا اون چیزی رو که به عنوان تجارب شخصی و درونیات برامون میسازه اصلا قابل اعتماد نیست و از واقعیت دوره.
🔺در کتاب گوریل نامرئی چابریس و سایمونز، خالقان مشهورترین آزمايش روانشناسی جهان بهمون نشون میدن که ذهن ما اونطور که ما فکر میکنیم کار نمیکنه.
کتاب بسیار خوبیه برای آشنایی با عملکرد مغز و در عین حال برای شناخت باگهایی که اگه بشناسیمشون احتمالا میتونیم مدیریت بهتری نسبت بهشون داشته باشیم.
🆔 @sayehsokhan
👥کریستور چابریس و دانیل سایمونز
✍️ترجمه: عهدیه عبادی
🧠انتشارات سایلاو
🔺همه ما فکر میکنیم که درک کاملی رو از جهان داریم. یعنی فکر میکنیم جهان بیرون همون چیزیه که در اگاهی خودمون و با استفاده از مغزمون دریافت میکنیم.
اونچه که میبینیم، اونچه که میشنویم، اونچه که لمس میکنیم... تمام اینها دریافتهای ما از جهان بیرون هستن، دریافتهایی که بهشون اطمینان کامل داریم و از این بیخبریم که این دریافتها تا چه حدی از واقعیت به دورن...
🔺علاوه بر این ما به خاطرات خودمون هم باور داریم، فکر میکنیم اونچه رو که به یاد میاریم چیزیه که واقعا اتفاق افتاده، اما اینطور نیست. اولا که مغز تصمیم میگیره یک خاطره رو چطور و کدوم جزییاتش رو به عنوان جزییات با اهمیت در خودش ثبت کنه فعل و انفعالاتی که کاملا از اگاهی ما خارجه و به صورت خودکار و ناهشیار و توسط مغز انجام میشه.
🔺و نکته جالبتر دیگه اینکه هر بار که خاطرهای رو به یاد میاریم و مرورش میکنیم اون خاطره بسته به حال و احوالات و شرایط اون لحظه ما دچار تحریف میشه و با اون تحریف دوباره در مغز ذخیره میشه.
🔺بنابراین هر چقدر که مدت زمان بیشتری از یک خاطره میگذره، و هر چقدر که بیشتر خاطرهای رو به یاد بیاریم اون خاطره بیشتر دچار تحریف میشه و از واقعیت دور میشه جوری که ممکنه در نهایت چیزی که به یاد میاریم هیچ شباهتی به خاطره اصلی نداشته باشه. اما خودمون متوجهش نمیشیم چون ما به خاطرات خودمون و اونچه که به یاد میاریم باور داریم.
🔺نکته مهم اینجاست که مغز ما اینطور کار میکنه. مغزی که دو هدف اصلی وجودش حفظ بقا و تولید مثل ژنها و بدنیه که مدیریتش رو به عهده داره و تمام تصمیماتش رو بر اساس این دو هدفه که میگیره.
🔺به همین دلیل هم جهانی رو که برامون تصویرسازی میکنه یا اون چیزی رو که به عنوان تجارب شخصی و درونیات برامون میسازه اصلا قابل اعتماد نیست و از واقعیت دوره.
🔺در کتاب گوریل نامرئی چابریس و سایمونز، خالقان مشهورترین آزمايش روانشناسی جهان بهمون نشون میدن که ذهن ما اونطور که ما فکر میکنیم کار نمیکنه.
کتاب بسیار خوبیه برای آشنایی با عملکرد مغز و در عین حال برای شناخت باگهایی که اگه بشناسیمشون احتمالا میتونیم مدیریت بهتری نسبت بهشون داشته باشیم.
🆔 @sayehsokhan
#خودنوشت_هستی
زندگینامه (6)
خانه تازه ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه شهر به نامِ امامزاده ابراهیم و «شاهجعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» میزیستند، از راهِ هشتمتری لوله، کالاهای کشاورزی و دستسازهای خود را به شهر میبردند و در میدانِ نو به فروش میرساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.
هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشتمتری به سوی خطِ راهآهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمیداشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راهآهن و خیابانِ امامزاده ابراهیم منتهی میشد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم میشد.
گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر میبُردند از خواب بیدار میشدم. از دلچسبترین صحنههای زندگیام، دیدن اینصحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم میبستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگولهها موسیقی خاصی پدید میآورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنههایی در فیلمها، مرا به شوق میآورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر میدیدم.
بچهها میگفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَمکرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب میشود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه میشدم و با چوب به دستهایم میزدند و آنها را زخمی میکردند، منتظر میماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش میرفتم و دستهایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر میسپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!
زندگی در آن سالها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، میآفرید و در آفریدههای خود میزیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه ما، که با گندمزار و جالیز و صحرا برخوردی بیواسطه داشت، ذهنها را نیز میگشود و گستردگی را میآموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن میشناختیم و نه با کسی ستیزه میکردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل میکرد.
از سوی روبروی خانه ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوشپوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.
پشتِ خانه ما، کوچهای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانههایش زنی زیبا و تو دل برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروبها دمِ در میایستاد و افسونگری میکرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.
آقا رضا از طایفه شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله گایینیهای قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده خوشخط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوبها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۵
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
زندگینامه (6)
خانه تازه ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه شهر به نامِ امامزاده ابراهیم و «شاهجعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» میزیستند، از راهِ هشتمتری لوله، کالاهای کشاورزی و دستسازهای خود را به شهر میبردند و در میدانِ نو به فروش میرساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.
هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشتمتری به سوی خطِ راهآهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمیداشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راهآهن و خیابانِ امامزاده ابراهیم منتهی میشد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم میشد.
گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر میبُردند از خواب بیدار میشدم. از دلچسبترین صحنههای زندگیام، دیدن اینصحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم میبستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگولهها موسیقی خاصی پدید میآورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنههایی در فیلمها، مرا به شوق میآورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر میدیدم.
بچهها میگفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَمکرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب میشود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه میشدم و با چوب به دستهایم میزدند و آنها را زخمی میکردند، منتظر میماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش میرفتم و دستهایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر میسپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!
زندگی در آن سالها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، میآفرید و در آفریدههای خود میزیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه ما، که با گندمزار و جالیز و صحرا برخوردی بیواسطه داشت، ذهنها را نیز میگشود و گستردگی را میآموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن میشناختیم و نه با کسی ستیزه میکردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل میکرد.
از سوی روبروی خانه ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوشپوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.
پشتِ خانه ما، کوچهای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانههایش زنی زیبا و تو دل برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروبها دمِ در میایستاد و افسونگری میکرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.
آقا رضا از طایفه شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله گایینیهای قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده خوشخط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوبها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۵
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
🎙#کتاب_صوتی: #وقتی_نیچه_گریست
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_سی_و_دوم
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
✍ نویسنده: #اروین_د_یالوم
👩🏻🏫مترجم: سپیده حبیب
👨🏻💼گوینده: آرمان سلطان زاده
📻ناشر صوتی: آوانامه
📔ناشر متنی: نشر قطره
#قسمت_سی_و_دوم
@bankema
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
🌹عزیزان همراه درود 🌹
امروز بیستم تیرماه کلیه محصولات نشر #سایه_سخن در سایت www.sayehsokhan.com با #بیست_درصد #تخفیف به فروش میرسد.
جهت دسترسی بهتر میتوانید روی لینکهای زیر کلیک کنید👇
👈محصولات آموزش تئوری انتخاب:
👉 https://goo.gl/ySFU3a
👈مجموعهٔ هفت جلدی #تئوری_انتخاب_در_عمل
👉 https://b2n.ir/y78953
👈محصولات آموزش روانشناسی ACT:
👉https://goo.gl/Vb6yf7
👈محصولات ویژۀ روابط درون خانواده:
👉https://goo.gl/jVkiXo
👈محصولات ویژۀ معلمان مدارس:
👉https://b2n.ir/e67759
👈محصولات ویژۀ تربیت نوجوانان:
👉https://goo.gl/soKiM6
👈آثار مفید برای مدیران محترم:
👉https://goo.gl/jmcz85
👈پرورش مهارتهای فردی:
👉https://goo.gl/S4xfsh
👈کتابهای صوتی قابل دانلود:
👉 https://b2n.ir/y53896
👈کارتها و ابزارها:
👉 https://b2n.ir/j07004
🆔 @SayehSokhan
امروز بیستم تیرماه کلیه محصولات نشر #سایه_سخن در سایت www.sayehsokhan.com با #بیست_درصد #تخفیف به فروش میرسد.
جهت دسترسی بهتر میتوانید روی لینکهای زیر کلیک کنید👇
👈محصولات آموزش تئوری انتخاب:
👉 https://goo.gl/ySFU3a
👈مجموعهٔ هفت جلدی #تئوری_انتخاب_در_عمل
👉 https://b2n.ir/y78953
👈محصولات آموزش روانشناسی ACT:
👉https://goo.gl/Vb6yf7
👈محصولات ویژۀ روابط درون خانواده:
👉https://goo.gl/jVkiXo
👈محصولات ویژۀ معلمان مدارس:
👉https://b2n.ir/e67759
👈محصولات ویژۀ تربیت نوجوانان:
👉https://goo.gl/soKiM6
👈آثار مفید برای مدیران محترم:
👉https://goo.gl/jmcz85
👈پرورش مهارتهای فردی:
👉https://goo.gl/S4xfsh
👈کتابهای صوتی قابل دانلود:
👉 https://b2n.ir/y53896
👈کارتها و ابزارها:
👉 https://b2n.ir/j07004
🆔 @SayehSokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
حسین منزوی
🆔️ @sayehsokhan
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
حسین منزوی
🆔️ @sayehsokhan
✳ مرتضی کشمیری سوالهایی در ذهنش داشت و میخواست فلسفه بخواند اما به پیشنهاد یکی از دوستانش وارد رشتهٔ روانشناسی شد و تا مقطع دکتری روانشناسی بالینی را ادامه داد. بعد از آشناییاش با رویکرد اکت (ACT) و اهمیت توجه آگاهی، سعی کرد برای آشنایی عموم با این حوزه، کتابهایی را ترجمه کند و تا امروز حدود ده کتاب در این حوزه ترجمه کرده است.
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
Audio
Mohsen
🎙️قسمت بیست و هشتم پادکست کتابگرد
از کتابهای روانشناسی تا توجه آگاهی با مرتضی کشمیری
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
از کتابهای روانشناسی تا توجه آگاهی با مرتضی کشمیری
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
نشر سایه سخن
Mohsen
📚کتابهای محبوب مرتضی کشمیری
توجه آگاهی برای زندگی روزمره؛ رونالد سیگل
روح تسخیرناپذیر؛ مایکل سینگر
پاییز پدرسالار؛ مارکز
🎁کتابهایی که برای هدیه پیشنهاد دادم
هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند؛ دانیل کلاین
نیلوفر و مرداب؛ تیک نات هان
مسئلهٔ مرگ و زندگی؛ اروین و مریلین یالوم
📓فهرست کتابهایی که در این گفتوگو از آنها حرف زدیم
از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن؛ استوین هیز
سیلی واقعیت؛ راس هریس
تله شادمانی؛ راس هریس
شکاف واقعیت؛ راس هریس
آوای وحش؛ جک لندن
زندگی در پیشرو؛ رومن گاری
جعبهابزار فیلسوف؛ جولیان بگینی، پیتر فوسل
وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
توجه آگاهی برای زندگی روزمره؛ رونالد سیگل
روح تسخیرناپذیر؛ مایکل سینگر
پاییز پدرسالار؛ مارکز
🎁کتابهایی که برای هدیه پیشنهاد دادم
هر بار که معنی زندگی را فهمیدم عوضش کردند؛ دانیل کلاین
نیلوفر و مرداب؛ تیک نات هان
مسئلهٔ مرگ و زندگی؛ اروین و مریلین یالوم
📓فهرست کتابهایی که در این گفتوگو از آنها حرف زدیم
از ذهنت بیرون بیا و زندگی کن؛ استوین هیز
سیلی واقعیت؛ راس هریس
تله شادمانی؛ راس هریس
شکاف واقعیت؛ راس هریس
آوای وحش؛ جک لندن
زندگی در پیشرو؛ رومن گاری
جعبهابزار فیلسوف؛ جولیان بگینی، پیتر فوسل
وقتی نیچه گریست؛ اروین یالوم
@ketabgardp
🆔 @sayehsokhan
ساعتی با فلسفهٔ شوپنهاور
بنیامین صباغی
"آیا میدانید تابستان امسال تا چه اندازه برایم پُر ارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذتهای بسیاری گذراندم، که پیش از ان هرگز نمیشناختم. ممکن است روزی نظرم تغییر کند اما اکنون یقین دارم که شوپنهاور، نابغهترین انسانهاست. وقتی آثارش را میخوانم نمیدانم چرا تا به حال ناشناس مانده است. شاید توضیح این امر همان باشد که او خود بارها تکرار کرده است، به این معنا که اکثریت ادمیزادگان را، ابلهان تشکیل می دهند." (لئوتالستوی؛ نامه به افاناسی فل 1869)
شاید بهتر بود این مقاله در نشریات تخصصی فلسفه به چاپ میرسید اما از آنجا که معتقدم فلسفه باید در زندگی جاری و ساری باشد آن را نخست در این پایگاه خبری وزین به دست نشر سپردم. ذکر این نکته را نیز ضروری میدانم که نگارنده با نگاه پر از نقص خویش از آن همه فراخنا و ژرفای فلسفهٔ شوپنهاور فقط آنها را که به کار زندگی و روزمرگیهایش میآیند را بسیار خلاصه نموده و در این مقال گنجانده است.
در یکی از خیابانهای رودکی شیراز خانهای با باغچهای کوچک وجود دارد، به گفته استاد مسعود زنجانی: شبیه باغ اپیکور، به نام موسسه فرهنگی هنری پیرسوک. فرصتی برای همراهی با فلسفهٔ شوپنهاور در کلاسهای آزاد استاد مسعود زنجانی. دنبال فرصتی برای نگارش حاصل از خلاصه این کلاسها بودم که شب جمعه و فنجان قهوه اسپرسو کار خود را کرد و خواب را از سر ما پراند و اکنون نگارش خلاصه کلاسها:
آنکه با فلسفهٔ کانت آشنا نباشد شوپنهاور را هم آنگونه که باید درک نخواهد کرد. و از همین رو فتح باب فلسفهٔ شوپنهاور توضیحی در رابطه با فلسفهٔ کانت خواهد بود. کانت معتقد بود دستگاه حسی و ذهنی ما به گونهای طراحی شده است که نمودها و پدیدارها را می شناسد نه بودها را. یعنی ما قادریم جهان را درک کنیم اما نه آنگونه که در ذاتِ واقعی وجود دارند بلکه انگونه که در دستگاه حسی ما نمود مییابند. در واقع شناخت ما از جهان چیزی جز تصویر و تصوّر ما از جهان نیست. این همان مثال غار افلاطون و مایا در وداهای هند است. تا اینجا شوپنهاور با این هر سه همراه است، از همین رو شوپنهاور را فیلسوفی میانفرهنگی بین غرب و شرق میدانند. پلی میان افلاطون، کانت و بودا.
او خود گفته بود در غرب کسی به پای بودا نخواهد رسید. شوپنهاور با بدبینی خاص خویش معتقد بود ارادهای پشتِ پهنای هستی قرار گرفته است که باعث غلبه همواره شر بر نیکی است. او زندگی را آونگی میان درد جسمی و رنج روحی و در آن سو بی حوصلگی و ملال میدانست.
شوپنهاور معتقد بود تنها راه خلاصی از دست این اراده روی آوردن به اخلاق و هنر خواهد بود و از همین رو فلسفه شوپنهاور را فلسفه ممتاز هنر به گفتهٔ توماس مان و فلسفه مرجَّح هنرمندان میدانند. حالا فهم معنای نام کتاب او یعنی جهان به مثابهٔ اراده و تصور و معنی جمله معروف او که "موسیقی بود، اگر جهان نبود"، بیشتر درک خواهد شد. موسیقی بود اگر جهان به مثابهٔ تصوّر نبود. شوپنهاور موسیقی را برترین هنر میدانست. او معتقد بود با موسیقی بهتر از هر هنر دیگری می توان از این اراده و خود تحت سیطرهٔ آن خلاصی یافت.
او عقیده داشت، کسانی که هیچ وقت وقت ندارند، در واقع بیکارترین آدمها هستند، زیرا اشتغال به روزمرگی فرصت پرداختن به خویش و رسیدن به آگاهی را از آنها ستانده است؛ کاری که مهمتر از آن در عالم وجود ندارد. او هشدار هوراس را تکرار می کند که حماقت بزرگیست که انسان به قیمت برندهشدن در بیرون، در درون ببازد.
🆔 @sayehsokhan
بنیامین صباغی
"آیا میدانید تابستان امسال تا چه اندازه برایم پُر ارزش بود؟ این ایام را با شیفتگی به شوپنهاور و لذتهای بسیاری گذراندم، که پیش از ان هرگز نمیشناختم. ممکن است روزی نظرم تغییر کند اما اکنون یقین دارم که شوپنهاور، نابغهترین انسانهاست. وقتی آثارش را میخوانم نمیدانم چرا تا به حال ناشناس مانده است. شاید توضیح این امر همان باشد که او خود بارها تکرار کرده است، به این معنا که اکثریت ادمیزادگان را، ابلهان تشکیل می دهند." (لئوتالستوی؛ نامه به افاناسی فل 1869)
شاید بهتر بود این مقاله در نشریات تخصصی فلسفه به چاپ میرسید اما از آنجا که معتقدم فلسفه باید در زندگی جاری و ساری باشد آن را نخست در این پایگاه خبری وزین به دست نشر سپردم. ذکر این نکته را نیز ضروری میدانم که نگارنده با نگاه پر از نقص خویش از آن همه فراخنا و ژرفای فلسفهٔ شوپنهاور فقط آنها را که به کار زندگی و روزمرگیهایش میآیند را بسیار خلاصه نموده و در این مقال گنجانده است.
در یکی از خیابانهای رودکی شیراز خانهای با باغچهای کوچک وجود دارد، به گفته استاد مسعود زنجانی: شبیه باغ اپیکور، به نام موسسه فرهنگی هنری پیرسوک. فرصتی برای همراهی با فلسفهٔ شوپنهاور در کلاسهای آزاد استاد مسعود زنجانی. دنبال فرصتی برای نگارش حاصل از خلاصه این کلاسها بودم که شب جمعه و فنجان قهوه اسپرسو کار خود را کرد و خواب را از سر ما پراند و اکنون نگارش خلاصه کلاسها:
آنکه با فلسفهٔ کانت آشنا نباشد شوپنهاور را هم آنگونه که باید درک نخواهد کرد. و از همین رو فتح باب فلسفهٔ شوپنهاور توضیحی در رابطه با فلسفهٔ کانت خواهد بود. کانت معتقد بود دستگاه حسی و ذهنی ما به گونهای طراحی شده است که نمودها و پدیدارها را می شناسد نه بودها را. یعنی ما قادریم جهان را درک کنیم اما نه آنگونه که در ذاتِ واقعی وجود دارند بلکه انگونه که در دستگاه حسی ما نمود مییابند. در واقع شناخت ما از جهان چیزی جز تصویر و تصوّر ما از جهان نیست. این همان مثال غار افلاطون و مایا در وداهای هند است. تا اینجا شوپنهاور با این هر سه همراه است، از همین رو شوپنهاور را فیلسوفی میانفرهنگی بین غرب و شرق میدانند. پلی میان افلاطون، کانت و بودا.
او خود گفته بود در غرب کسی به پای بودا نخواهد رسید. شوپنهاور با بدبینی خاص خویش معتقد بود ارادهای پشتِ پهنای هستی قرار گرفته است که باعث غلبه همواره شر بر نیکی است. او زندگی را آونگی میان درد جسمی و رنج روحی و در آن سو بی حوصلگی و ملال میدانست.
شوپنهاور معتقد بود تنها راه خلاصی از دست این اراده روی آوردن به اخلاق و هنر خواهد بود و از همین رو فلسفه شوپنهاور را فلسفه ممتاز هنر به گفتهٔ توماس مان و فلسفه مرجَّح هنرمندان میدانند. حالا فهم معنای نام کتاب او یعنی جهان به مثابهٔ اراده و تصور و معنی جمله معروف او که "موسیقی بود، اگر جهان نبود"، بیشتر درک خواهد شد. موسیقی بود اگر جهان به مثابهٔ تصوّر نبود. شوپنهاور موسیقی را برترین هنر میدانست. او معتقد بود با موسیقی بهتر از هر هنر دیگری می توان از این اراده و خود تحت سیطرهٔ آن خلاصی یافت.
او عقیده داشت، کسانی که هیچ وقت وقت ندارند، در واقع بیکارترین آدمها هستند، زیرا اشتغال به روزمرگی فرصت پرداختن به خویش و رسیدن به آگاهی را از آنها ستانده است؛ کاری که مهمتر از آن در عالم وجود ندارد. او هشدار هوراس را تکرار می کند که حماقت بزرگیست که انسان به قیمت برندهشدن در بیرون، در درون ببازد.
🆔 @sayehsokhan
به لحاظ معنای درونی فرقی نمیکند که عدهای وزیر روی یک نقشه بر سر ملل و کشورها جدال کنند، یا روستائیان در یک آبجوفروشی بر سر ورقهای بازی یا تاس تختهنرد نزاع کنند.
شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور
@vivaphilosophy
🆔 @sayehsokhan
شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور
@vivaphilosophy
🆔 @sayehsokhan
#خودنوشت_هستی
زندگینامه (7)
در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونهای اندرونی و بیرونی به شمار میرفت. در وسط، حوضی مربّع بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آبانبار را به حوض میریخت. کنارِ حوض، باغچه کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.
یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز میخواند و من و خواهرانم مینشستیم و گوش میدادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش میداد و ترانههای ایرج را میخواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه لبش بود و با یک چشم کار میکرد. یک چشم را میبست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او میگفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما میخندیدم. زیرا میفهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساختهبود.
در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار میرفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.
پدرم کمکم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن میآموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزدهسال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم مینشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کمکم چشم و گوشِ من باز میشد. من همیشه در ردیفِ دخترها مینشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه میبردم. خود بچهها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.
دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزدهسال داشت. لوند و طناز و عشوهگر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او مینشستم و در بعد از ظهرها که خوابم میگرفت، میگذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم میکشید که مگسها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش میکرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت سالگی شیر مادر میخوردم و حمامِ عمومی زنانه میرفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشناییها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.
یک روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «اللهبخشی» بود. آقای اللهبخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه میکردند. من لبِ حوض بازی میکردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا میزدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر میشد. با التماس به پدرم نگاه میکردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگیام بود.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۶
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan
زندگینامه (7)
در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونهای اندرونی و بیرونی به شمار میرفت. در وسط، حوضی مربّع بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آبانبار را به حوض میریخت. کنارِ حوض، باغچه کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.
یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز میخواند و من و خواهرانم مینشستیم و گوش میدادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش میداد و ترانههای ایرج را میخواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه لبش بود و با یک چشم کار میکرد. یک چشم را میبست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او میگفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما میخندیدم. زیرا میفهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساختهبود.
در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار میرفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.
پدرم کمکم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن میآموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزدهسال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم مینشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کمکم چشم و گوشِ من باز میشد. من همیشه در ردیفِ دخترها مینشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه میبردم. خود بچهها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.
دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزدهسال داشت. لوند و طناز و عشوهگر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او مینشستم و در بعد از ظهرها که خوابم میگرفت، میگذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم میکشید که مگسها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش میکرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت سالگی شیر مادر میخوردم و حمامِ عمومی زنانه میرفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشناییها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.
یک روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «اللهبخشی» بود. آقای اللهبخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه میکردند. من لبِ حوض بازی میکردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا میزدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر میشد. با التماس به پدرم نگاه میکردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگیام بود.
(ادامه دارد)
✅ قسمت ۶
✍ دکتر احمد عزتیپرور
دکترای ادبیات فارسی،
حافظشناس و مدرس دانشگاه
@ezzatiparvar
🆔 @sayehsokhan