This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۱۸
🆔 @sayehsokhan
بر در دل روز و شب منتظر یار باش
دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش
دیدهٔ جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش
ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش
نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساختهٔ کار باش
در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش
گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
#عطار
- غزل شمارهٔ ۴۱۸
🆔 @sayehsokhan
او را رسد که گوید: "یُحِبّهُم".
نیک بشنو ای دوست!
صد دِله یاری و یارِ یکدله خواهی!
آفتاب همهی جهان را تواند بود، که روی او فراخ است، به همدان و بغداد و اصفهان رسد و هنوز روی او مانده بوَد. اما سرایِ تو تا به همگیِ خود، روی در آفتاب نیاورد هیچ شعاعی نصیبِ او نتواند بود.
نامههای عینالقضات همدانی
🆔 @sayehsokhan
نیک بشنو ای دوست!
صد دِله یاری و یارِ یکدله خواهی!
آفتاب همهی جهان را تواند بود، که روی او فراخ است، به همدان و بغداد و اصفهان رسد و هنوز روی او مانده بوَد. اما سرایِ تو تا به همگیِ خود، روی در آفتاب نیاورد هیچ شعاعی نصیبِ او نتواند بود.
نامههای عینالقضات همدانی
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
میرزادهی عشقی که در سی و یک سالگی زندگی را ترک گفت، تا اندازهای یادآورِ لرمونتوف شاعرِ روس میشود که بیش از بیست و هفت سال نزیست. تنها کوتاهیِ عمر، وجهِ مشترک میان این دو نبوده، هر دو شاعر ناآرام بودند و هر دو از وضع زمانهی خود دلتنگ، و هر دو جان بر سرِ گشادهزبانیِ خود نهادند. یک تفاوتِ زمانیِ نزدیکِ هشتاد سال میان آن دوست و تفاوتِ مکانی نیز بدین سبب، لرمونتوف دردهای عمیقِ زندگی را در شعرهایش جا داده و عشقی بیشتر به مسائلِ روز پرداخته، با زبانی برافروخته و پُر غیظ.
عشقی مانند همهی گویندگانِ حسّاسِ دورهی جدید، سادهدل است. زود دل میبندد و زود میگسلد. در گسستن حق دارد، زیرا هیچ یک از کسانی که به آنها انتظار بسته، مانند خودِ او قاطع و خروشان نیستند. عشقی در واقع ترجمانِ روحِ منقلبِ عاصی شدهی ایران و تراکم و تعدّدِ مصائبِ آن است. زبانش گردنده به دشنام و نفرین است. میخواهد همه چیز را درهم بریزد و «عیدِ خون» بر پا کند. پیشنهاد میکند که هر ساله، سالی پنج روز کارگزارانِ مملکت را به محاکمهی صحرایی بکشند، و آنها را به کیفر اعدام برسانند. گویا یقین دارد که همهی آنها مستوجب این مجازات خواهند شد. آنگاه بقیّهی سیصد و شصت روز را آسوده زندگی کنند. نحوهی تفکّرِ او حاکی از روحیّهی آنارشیستیِ زمان است که عادتاً بر ملّتهای کارد به استخوان رسیده عارض میگردد.
مضمونهایی که عشقی به کار میبرد در دایرهی همان چند موضوعِ اصلی است که معاصرانِ همفکرش چون عارف و فرّخی یزدی و سیّد اشرفالدّین به کار میبردند، منتها نزدِ او با لحنی گزندهتر. و این موضوعات عبارتند از:
رنج کارگر و دهقان، فاصلهی طبقاتی هولناک، ظلم و فساد دیوانیان، عقب ماندگی کشور در مقایسه با کشورهای پیشرفته، رواج جهل و خرافه، و بیحسّیِ مردم، که در مجموع میتوان آنها را «گناهکارانِ بیگناه» خواند...
سرانجام عشقی به علّت سرکشیِ بیحد و زبانِ تلخِ خود، در خونِ خویش در غلطید. بسیار حیف شد، زیرا اگر مانده بود، گذشتِ عمر، او را پختهتر میکرد. امّا از سوی دیگر راهی جز آن نبود، که دورانِ صد سالهی اخیر، احتیاج به قربانیِ بسیار داشته است.
#روزها_جلددوم
..............................
❇️پن: عکس از خانم آزاده اخلاقی، پروژهی «به روایتِ یک شاهدِ عینی»
..............................
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@sarv_e_sokhangoo
🆔 @sayehsokhan
عشقی مانند همهی گویندگانِ حسّاسِ دورهی جدید، سادهدل است. زود دل میبندد و زود میگسلد. در گسستن حق دارد، زیرا هیچ یک از کسانی که به آنها انتظار بسته، مانند خودِ او قاطع و خروشان نیستند. عشقی در واقع ترجمانِ روحِ منقلبِ عاصی شدهی ایران و تراکم و تعدّدِ مصائبِ آن است. زبانش گردنده به دشنام و نفرین است. میخواهد همه چیز را درهم بریزد و «عیدِ خون» بر پا کند. پیشنهاد میکند که هر ساله، سالی پنج روز کارگزارانِ مملکت را به محاکمهی صحرایی بکشند، و آنها را به کیفر اعدام برسانند. گویا یقین دارد که همهی آنها مستوجب این مجازات خواهند شد. آنگاه بقیّهی سیصد و شصت روز را آسوده زندگی کنند. نحوهی تفکّرِ او حاکی از روحیّهی آنارشیستیِ زمان است که عادتاً بر ملّتهای کارد به استخوان رسیده عارض میگردد.
مضمونهایی که عشقی به کار میبرد در دایرهی همان چند موضوعِ اصلی است که معاصرانِ همفکرش چون عارف و فرّخی یزدی و سیّد اشرفالدّین به کار میبردند، منتها نزدِ او با لحنی گزندهتر. و این موضوعات عبارتند از:
رنج کارگر و دهقان، فاصلهی طبقاتی هولناک، ظلم و فساد دیوانیان، عقب ماندگی کشور در مقایسه با کشورهای پیشرفته، رواج جهل و خرافه، و بیحسّیِ مردم، که در مجموع میتوان آنها را «گناهکارانِ بیگناه» خواند...
سرانجام عشقی به علّت سرکشیِ بیحد و زبانِ تلخِ خود، در خونِ خویش در غلطید. بسیار حیف شد، زیرا اگر مانده بود، گذشتِ عمر، او را پختهتر میکرد. امّا از سوی دیگر راهی جز آن نبود، که دورانِ صد سالهی اخیر، احتیاج به قربانیِ بسیار داشته است.
#روزها_جلددوم
..............................
❇️پن: عکس از خانم آزاده اخلاقی، پروژهی «به روایتِ یک شاهدِ عینی»
..............................
💎کانال دکتر محمّدعلی اسلامی نُدوشن
@sarv_e_sokhangoo
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (3)
پرستوی کوچک، آنقدر فکر کرد تا خوابش بُرد. فکر کردن، همیشه او را به خواب می بُرد. وقتی که روز شد، به رودخانه پَر کشید و آبتَنی کرد. استادِ پرنده شناسی-هنگامی که از روی پل میگذشت- گفت:
- چه پدیدهی خارقالعادهای! یک پرستو در زمستان.
و شرحی بلندبالا در این باره به روزنامهی محلّی نوشت. مقاله، پُر از واژههایی بود که هیچ از آن نمیفهمیدند. با وجود این، همه آن را بازگو کردند. پرستو گفت:
- امشب به مصر میروم.
و به اینخیال دلخوش بود. از همهی یادگارهای ملّی دیدن کرد. دیرزمانی سر منارهی کلیسا نشست. هرجا میرفت، گنجشکها جیکجیک میکردند و به هم میگفتند:
-ـ چه غریبهی سَرشناسی!
و به اینترتیب، روز را با خوشی گذرانید. وقتی که ماه بر آمد، پرستو پَر گشود و نزد شاهزادهی خوشبخت آمد. با صدای بلند گفت:
- پیامی برای مصر نداری؟ من دارم میروم.
شاهزاده گفت:
- پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! در جای دوری از شهر، مرد جوانی را میبینم که در اتاقکی بالای شیروانی روی میزِ پوشیده از کاغذ، خَم شده و در کنارش لیوانی است که در آن، دستهای بنفشه، پژمرده است. موهایش خُرمایی و پُرچین و شِکن و لبهایش به سرخیِ انار و چشمهایش درشت و خُمار است. دارد نمایشنامهای برای مدیر تماشاخانه مینویسد، اما آنقدر سردش است که نای نوشتن ندارد. در بُخاریش، خبری از آتش نیست و گرسنگی او را از پای در آورده است.
پرستو- که دل مهربانی داشت- گفت:
ـ یک شبِ دیگر پیش تو میمانم، لابد باید عقیقِ سرخِ دیگری هم برای او ببرم؟
شاهزاده گفت:
ـ افسوس! دیگر عقیقِ سرخ ندارم. چشمهایم، تنها دارایی بازماندهی من است و از یاقوتِ کبودِ کمیابی است که هزار سال پیش، از هندوستان آوردهاند. یکی از آنها را دَرآور و برایش ببر. آن را به گوهرفروش خواهد فروخت، هیزم خواهد خرید و نمایشنامهاش را تمام خواهد کرد.
پرستو گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! نمیتوانم. این کار از من ساخته نیست.
و گریه کرد. شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک! کاری را که میگویم انجام بده.
پرستو ناگزیر، یک چشم شاهزاده را با منقار کند و به سوی اتاقک دانشجو پرواز کرد. داخل شدن به اتاق کوچک، بسیار آسان بود. زیرا سقف آن، سوراخی داشت. پرستو از سوراخ به داخل پرید. جوان، سرش را میان دستها پنهان کرده بود؛ از این رو، صدای بال زدن پرنده را نشنید و همینکه سر برداشت، یاقوتِ کبود زیبا را دید که در کنار بنفشههای پژمرده افتاده بود. با صدای بلند گفت:
ـ دارند به ارزش من پی میبرند. حتماً این هدیه را یکی از ستایشگران بزرگ من داده است. حالا میتوانم نمایشنامهام را تمام کنم.
و بسیار خوشحال شد. روز بعد، پرستو به بندر پرواز کرد. بر دَکلِ یک کشتیِ بزرگ نشست و ملوانانی را تماشا کرد که صندوقهای بزرگ را از انبار کشتی بالا میکشیدند. همین که صندوقی بالا میآمد فریاد میزدند:
- هی بجنبید.
پرستو فریاد زد:
- من به مصر میروم.
اما هیچکس اعتنا نکرد. و چون ماه درآمد، پیش شاهزادهی خوشبخت برگشت. با صدای بلند گفت:
ـ آمدهام با تو خداحافظی کنم.
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
پرستوی کوچک، آنقدر فکر کرد تا خوابش بُرد. فکر کردن، همیشه او را به خواب می بُرد. وقتی که روز شد، به رودخانه پَر کشید و آبتَنی کرد. استادِ پرنده شناسی-هنگامی که از روی پل میگذشت- گفت:
- چه پدیدهی خارقالعادهای! یک پرستو در زمستان.
و شرحی بلندبالا در این باره به روزنامهی محلّی نوشت. مقاله، پُر از واژههایی بود که هیچ از آن نمیفهمیدند. با وجود این، همه آن را بازگو کردند. پرستو گفت:
- امشب به مصر میروم.
و به اینخیال دلخوش بود. از همهی یادگارهای ملّی دیدن کرد. دیرزمانی سر منارهی کلیسا نشست. هرجا میرفت، گنجشکها جیکجیک میکردند و به هم میگفتند:
-ـ چه غریبهی سَرشناسی!
و به اینترتیب، روز را با خوشی گذرانید. وقتی که ماه بر آمد، پرستو پَر گشود و نزد شاهزادهی خوشبخت آمد. با صدای بلند گفت:
- پیامی برای مصر نداری؟ من دارم میروم.
شاهزاده گفت:
- پرستو! پرستو! پرستوی کوچک! در جای دوری از شهر، مرد جوانی را میبینم که در اتاقکی بالای شیروانی روی میزِ پوشیده از کاغذ، خَم شده و در کنارش لیوانی است که در آن، دستهای بنفشه، پژمرده است. موهایش خُرمایی و پُرچین و شِکن و لبهایش به سرخیِ انار و چشمهایش درشت و خُمار است. دارد نمایشنامهای برای مدیر تماشاخانه مینویسد، اما آنقدر سردش است که نای نوشتن ندارد. در بُخاریش، خبری از آتش نیست و گرسنگی او را از پای در آورده است.
پرستو- که دل مهربانی داشت- گفت:
ـ یک شبِ دیگر پیش تو میمانم، لابد باید عقیقِ سرخِ دیگری هم برای او ببرم؟
شاهزاده گفت:
ـ افسوس! دیگر عقیقِ سرخ ندارم. چشمهایم، تنها دارایی بازماندهی من است و از یاقوتِ کبودِ کمیابی است که هزار سال پیش، از هندوستان آوردهاند. یکی از آنها را دَرآور و برایش ببر. آن را به گوهرفروش خواهد فروخت، هیزم خواهد خرید و نمایشنامهاش را تمام خواهد کرد.
پرستو گفت:
ـ شاهزادهی عزیز! نمیتوانم. این کار از من ساخته نیست.
و گریه کرد. شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک! کاری را که میگویم انجام بده.
پرستو ناگزیر، یک چشم شاهزاده را با منقار کند و به سوی اتاقک دانشجو پرواز کرد. داخل شدن به اتاق کوچک، بسیار آسان بود. زیرا سقف آن، سوراخی داشت. پرستو از سوراخ به داخل پرید. جوان، سرش را میان دستها پنهان کرده بود؛ از این رو، صدای بال زدن پرنده را نشنید و همینکه سر برداشت، یاقوتِ کبود زیبا را دید که در کنار بنفشههای پژمرده افتاده بود. با صدای بلند گفت:
ـ دارند به ارزش من پی میبرند. حتماً این هدیه را یکی از ستایشگران بزرگ من داده است. حالا میتوانم نمایشنامهام را تمام کنم.
و بسیار خوشحال شد. روز بعد، پرستو به بندر پرواز کرد. بر دَکلِ یک کشتیِ بزرگ نشست و ملوانانی را تماشا کرد که صندوقهای بزرگ را از انبار کشتی بالا میکشیدند. همین که صندوقی بالا میآمد فریاد میزدند:
- هی بجنبید.
پرستو فریاد زد:
- من به مصر میروم.
اما هیچکس اعتنا نکرد. و چون ماه درآمد، پیش شاهزادهی خوشبخت برگشت. با صدای بلند گفت:
ـ آمدهام با تو خداحافظی کنم.
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
Audio
نظامی گنجوی
▪️نظامی گنجوی ۶۶
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_دوم
[گشاده چشم و خود را کشته دیده!]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan
▪️#خسرو_و_شیرین
▫️#قسمت_چهل_و_دوم
[گشاده چشم و خود را کشته دیده!]
خوانش و شرح: محمدرضا طاهری
@nezamikhani
🆔 @sayehsokhan
برگذری درنگری جز دل خوبان نبری
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
#مولوی
🆔 @sayehsokhan
سر مکش ای دل که از او هر چه کنی جان نبری
تا نشوی خاک درش در نگشاید به رضا
تا نکشی خار غمش گل ز گلستان نبری
تا نکنی کوه بسی دست به لعلی نرسد
تا سوی دریا نروی گوهر و مرجان نبری
تا نشوی مست خدا غم نشود از تو جدا
تا صفت گرگ دری یوسف کنعان نبری
تا تو ایازی نکنی کی همه محمود شوی
تا تو ز دیوی نرهی ملک سلیمان نبری
نعمت تن خام کند محنت تن رام کند
محنت دین تا نکشی دولت ایمان نبری
خیره میا خیره مرو جانب بازار جهان
ز آنک در این بیع و شری این ندهی آن نبری
خاک که خاکی نهلد سوسن و نسرین نشود
تا نکنی دلق کهن خلعت سلطان نبری
آه گدارو شدهای خاطر تو خوش نشود
تا نکنی کافریی مال مسلمان نبری
هیچ نبردهست کسی مهره ز انبان جهان
رنجه مشو ز آنک تو هم مهره ز انبان نبری
راست کنی وعده خود دست نداری ز کشش
تا همه را رقص کنان جانب میدان نبری
هیچ مگو ای لب من تا دل من باز شود
ز آنک تو تا سنگ دلی لعل بدخشان نبری
#مولوی
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸️#قزوین از شهرهای بزرگ ایران و مرکز استان قزوین است. این شهر در دوران حکومت صفویان، به مدت ۵۷ سال پایتخت کشور بود و به همین دلیل بناها و موزههای تاریخی زیادی دارد. این شهر پایتخت بزرگ خوشنویسی ایران است و از معروفترین خوشنویسان آن، میتوان به میرعماد قزوینی اشاره کرد. قزوین در گلوگاه ارتباطی استانهای شمالی و غربی کشور قرار دارد و بسیاری از گردشگران شاید در مسیر تردد خود، از این شهر عبور کرده باشند اما از جاذبههای گردشگری و اماکن دیدنی آن غافل باشند.
🔹️قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبه نخست در ایران و سوم در جهان را دارد، که از این آثار کهن و باستانی گوناگون میتوان قلعه سمیران، کاروانسرای سعدالسلطنه، مسجد جامع قزوین، میمون قلعه، حمام قجر، آب انبار سردار، پیغمبریه، کاخ چهلستون، امامزاده حسین و خیابان سپه (اولین خیابان ایران) را نام برد.
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
🔹️قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبه نخست در ایران و سوم در جهان را دارد، که از این آثار کهن و باستانی گوناگون میتوان قلعه سمیران، کاروانسرای سعدالسلطنه، مسجد جامع قزوین، میمون قلعه، حمام قجر، آب انبار سردار، پیغمبریه، کاخ چهلستون، امامزاده حسین و خیابان سپه (اولین خیابان ایران) را نام برد.
@samanbouyan
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨مشاوره گروهی با طعم کتاب
با حضور و ارائه مهتاب منوچهری
مشاوره خانواده و کودک
🍁در کنار هم از خودمان
دغدغههایمان
بچههایمان
بگوییم و بشنویم و بیاموزیم
عمیق، صمیمی، بیقضاوت
اگر دوست دارید از چگونگی برگزاری دوره، کتاب و مدرس دوره، بیشتر بدونید، میتونید در جلسه معارفهی رایگان که در دوشنبه ۴دی ماه برگزار میشه ثبتنام کنید☺️🌿
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شماره یا آیدی زیر در ارتباط باشید.
۰۹۹۰۴۸۳۰۸۵۳
🆔 @bagherahaa
🔺توجه: این برنامه، ویژه مشهد میباشد(باغ رها- مرکز رشد مهارتهای نرم کودکان در مشهد @baghe_rahaa)
@sayehsokhan
با حضور و ارائه مهتاب منوچهری
مشاوره خانواده و کودک
🍁در کنار هم از خودمان
دغدغههایمان
بچههایمان
بگوییم و بشنویم و بیاموزیم
عمیق، صمیمی، بیقضاوت
اگر دوست دارید از چگونگی برگزاری دوره، کتاب و مدرس دوره، بیشتر بدونید، میتونید در جلسه معارفهی رایگان که در دوشنبه ۴دی ماه برگزار میشه ثبتنام کنید☺️🌿
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام با شماره یا آیدی زیر در ارتباط باشید.
۰۹۹۰۴۸۳۰۸۵۳
🆔 @bagherahaa
🔺توجه: این برنامه، ویژه مشهد میباشد(باغ رها- مرکز رشد مهارتهای نرم کودکان در مشهد @baghe_rahaa)
@sayehsokhan
✍️ یک سال زیستن آنگونه که خودت میخواهی
- مثل یک انسان آزاد-،
برتر از صد سال زیستن است چنان که دیگران برایت میخواهند
- مثل یک برده -.
عمر فرصت کوتاهی است برای برآوردن خود از زیر آوارهای سنگینی که میخواهند خودت را دفن کنند.
👤 دکتر صدیقه وسمقی
🆔 @sayehsokhan
- مثل یک انسان آزاد-،
برتر از صد سال زیستن است چنان که دیگران برایت میخواهند
- مثل یک برده -.
عمر فرصت کوتاهی است برای برآوردن خود از زیر آوارهای سنگینی که میخواهند خودت را دفن کنند.
👤 دکتر صدیقه وسمقی
🆔 @sayehsokhan
Forwarded from عکس نگار
«شاهزادهی خوشبخت» (4)
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک!یک شب دیگر پهلوی من نمیمانی؟
پرستو جواد داد:
ـ زمستان است. برف و سرما بزودی از راه میرسد.در مصر، آفتابِ گرم، روی نخلهای سبز میتابد و سوسمارها، میان گل و لای خوابیدهاند و با تنبلی، اطراف خود را نگاه میکنند. دوستان من در معبد لانه میسازند و کبوترانِ حنایی و سفید، آنها را تماشا میکنند و بَغبَغوکنان، باهم سخن میگویند. شاهزادهی عزیز! باید از تو جدا شوم، اما هرگز فراموشت نمیکنم و بهار سال آینده، دو گوهر زیبا به جای آنها که بخشیدهای برایت میآورم. یک عقیق سرخ، سرخ تر از گُل و یک یاقوت کبود، آبی تر از دریای بیکران.
شاهزادهی خوشبخت گفت:
ـ دختر کبریتفروش، آن پایین، در میدان ایستاده است. کبریتها از دستش میان گِل و لای افتاده و همه از بین رفته است. اگر پول به خانه نبرَد، پدرش او را میزند. دخترک به گریه افتاده است، نه کفش دارد و نه جورابی و سرِ کوچکش، برهنه است. آن چشم دیگرم را بیرون بیاور و به او بده. پدرش دیگر او را نخواهد زد.
پرستو گفت:
ـ یک شب دیگر پیش تو میمانم. اما نمیتوانم چشمت را در آورم. آخر کاملاً کور میشوی.
شاهزاده گفت:
- پرستوی کوچک! هر کاری که میگویم بکن.
و اینچنین بود که پرستو، چشم دیگر شاهزاده را درآورد و آن را به منقار گرفت و به پایین پَر کشید. شتابان از کنار دختر کبریت فروش گذشت و گوهر را کف دست او انداخت. دختر کوچک گفت:
ـ چه تکه شیشهی زیبایی!
و لبخند بر لب، دوان دوان، به خانه رفت. آنگاه، پرستو نزد شاهزاده آمد گفت:
ـ حالا تو کور شدهای و برای همین، من پیش تو خواهم ماند.
شاهزادهی بینوا گفت:
ـ نه پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی.
پرستو گفت:
ـ برای همیشه پیشت میمانم.
و جلوِ پاهای شاهزاده به خواب رفت. روز بعد، از بام تا شام روی شانهی شاهزاده نشست و از آنچه در سرزمینهای شگفت دیده بود، برایش داستانها گفت. از لکلکهای سرخ که در کرانههای نیل، صفهای دراز می بندند و ماهیِ قرمز به منقار دارند. از بازرگانانی که در کنار شترهایشان آرام راه میسپرند و تسبیحهایی از کهربا به دست دارند. از پادشاه کوههایِ ماه، که به سیاهی آبنوس است و بر بلوری درشت،نماز میگذارد. از مار سبز و بزرگی که در درخت خرمایی میآساید و بیست خادم دارد که با نان عسلی،او را میپرورند و از کوتولههایی که سوار بر برگهای بزرگِ پهن، روی دریاچهای پهناور میرانند و همیشه با پروانهها در جنگند.
شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک عزیز! برایم نکتههای عجیبی حکایت کردی. اما عجیبترین چیز، همان تاریخ مردان وزنان است. هیچ راز و رمزی، عظیمتر از بدبختی نیست. پرستوی کوچک! بر فراز شهر پرواز کن و هرچه را میبینی برایم بگو.
پرستو بر فراز شهر به پرواز درآمد. ثروتمندان را دید که در خانههایشان خوش میگذرانند و گدایان بر درها نشستهاند. به کوچههای تاریک پرواز کرد و رخسارهی رنگ باختهی کودکان بیچیز و گرسنه را دید که ناخشنودانه، چشم به خیابانهای تیره و تار دارند. زیرِ تاقنمای یک پل، دو پسر خُردسال برای آنکه خود را گرم کنند، در آغوش هم خفته بودند. می گفتند:
- چقدر گرسنهایم.
نگهبان فریاد زد:
-اینجا نباید بخوابید.
آندو کودک، زیر باران سرگردان شدند. پرستو بازگشت و آنچه را دیده بود برای شاهزاده گفت. شاهزاده گفت:
ـ سراپای من پوشیده از طلای ناب است. آنها را ورق به ورق جدا کن و به تهیدستانِ شهرم ببخش. زندهها همیشه گمان میکنند که طلا خوشبختشان میکند.
پرستو طلای ناب را ورق به ورق با منقار از تن او باز میکرد، تا اینکه سراپای شاهزادهی خوشبخت، تیره و خاکستری شد. پرستو، طلای ناب را ورق به ورق، برای تهیدستان بُرد. رخسار کودکان، گُل انداخت، خندیدند و در خیابانها بازی کردند. آنها با خوشحالی فریاد زدند:
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
شاهزاده گفت:
ـ پرستو! پرستو! پرستوی کوچک!یک شب دیگر پهلوی من نمیمانی؟
پرستو جواد داد:
ـ زمستان است. برف و سرما بزودی از راه میرسد.در مصر، آفتابِ گرم، روی نخلهای سبز میتابد و سوسمارها، میان گل و لای خوابیدهاند و با تنبلی، اطراف خود را نگاه میکنند. دوستان من در معبد لانه میسازند و کبوترانِ حنایی و سفید، آنها را تماشا میکنند و بَغبَغوکنان، باهم سخن میگویند. شاهزادهی عزیز! باید از تو جدا شوم، اما هرگز فراموشت نمیکنم و بهار سال آینده، دو گوهر زیبا به جای آنها که بخشیدهای برایت میآورم. یک عقیق سرخ، سرخ تر از گُل و یک یاقوت کبود، آبی تر از دریای بیکران.
شاهزادهی خوشبخت گفت:
ـ دختر کبریتفروش، آن پایین، در میدان ایستاده است. کبریتها از دستش میان گِل و لای افتاده و همه از بین رفته است. اگر پول به خانه نبرَد، پدرش او را میزند. دخترک به گریه افتاده است، نه کفش دارد و نه جورابی و سرِ کوچکش، برهنه است. آن چشم دیگرم را بیرون بیاور و به او بده. پدرش دیگر او را نخواهد زد.
پرستو گفت:
ـ یک شب دیگر پیش تو میمانم. اما نمیتوانم چشمت را در آورم. آخر کاملاً کور میشوی.
شاهزاده گفت:
- پرستوی کوچک! هر کاری که میگویم بکن.
و اینچنین بود که پرستو، چشم دیگر شاهزاده را درآورد و آن را به منقار گرفت و به پایین پَر کشید. شتابان از کنار دختر کبریت فروش گذشت و گوهر را کف دست او انداخت. دختر کوچک گفت:
ـ چه تکه شیشهی زیبایی!
و لبخند بر لب، دوان دوان، به خانه رفت. آنگاه، پرستو نزد شاهزاده آمد گفت:
ـ حالا تو کور شدهای و برای همین، من پیش تو خواهم ماند.
شاهزادهی بینوا گفت:
ـ نه پرستوی کوچک، تو باید به مصر بروی.
پرستو گفت:
ـ برای همیشه پیشت میمانم.
و جلوِ پاهای شاهزاده به خواب رفت. روز بعد، از بام تا شام روی شانهی شاهزاده نشست و از آنچه در سرزمینهای شگفت دیده بود، برایش داستانها گفت. از لکلکهای سرخ که در کرانههای نیل، صفهای دراز می بندند و ماهیِ قرمز به منقار دارند. از بازرگانانی که در کنار شترهایشان آرام راه میسپرند و تسبیحهایی از کهربا به دست دارند. از پادشاه کوههایِ ماه، که به سیاهی آبنوس است و بر بلوری درشت،نماز میگذارد. از مار سبز و بزرگی که در درخت خرمایی میآساید و بیست خادم دارد که با نان عسلی،او را میپرورند و از کوتولههایی که سوار بر برگهای بزرگِ پهن، روی دریاچهای پهناور میرانند و همیشه با پروانهها در جنگند.
شاهزاده گفت:
ـ پرستوی کوچک عزیز! برایم نکتههای عجیبی حکایت کردی. اما عجیبترین چیز، همان تاریخ مردان وزنان است. هیچ راز و رمزی، عظیمتر از بدبختی نیست. پرستوی کوچک! بر فراز شهر پرواز کن و هرچه را میبینی برایم بگو.
پرستو بر فراز شهر به پرواز درآمد. ثروتمندان را دید که در خانههایشان خوش میگذرانند و گدایان بر درها نشستهاند. به کوچههای تاریک پرواز کرد و رخسارهی رنگ باختهی کودکان بیچیز و گرسنه را دید که ناخشنودانه، چشم به خیابانهای تیره و تار دارند. زیرِ تاقنمای یک پل، دو پسر خُردسال برای آنکه خود را گرم کنند، در آغوش هم خفته بودند. می گفتند:
- چقدر گرسنهایم.
نگهبان فریاد زد:
-اینجا نباید بخوابید.
آندو کودک، زیر باران سرگردان شدند. پرستو بازگشت و آنچه را دیده بود برای شاهزاده گفت. شاهزاده گفت:
ـ سراپای من پوشیده از طلای ناب است. آنها را ورق به ورق جدا کن و به تهیدستانِ شهرم ببخش. زندهها همیشه گمان میکنند که طلا خوشبختشان میکند.
پرستو طلای ناب را ورق به ورق با منقار از تن او باز میکرد، تا اینکه سراپای شاهزادهی خوشبخت، تیره و خاکستری شد. پرستو، طلای ناب را ورق به ورق، برای تهیدستان بُرد. رخسار کودکان، گُل انداخت، خندیدند و در خیابانها بازی کردند. آنها با خوشحالی فریاد زدند:
(ادامه دارد)
🆔 @sayehsokhan
📻 کتاب صوتی "#تله_شادمانی"
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
📇ناشر:سایه سخن
✍نویسنده: دکتر #راس_هریس
👨🏫مترجم: #دکتر_علی_صاحبی، #دکتر_مهدی_اسکندری
🗞چاپ: سیزدهم
🖇این کتاب بر پایۀ رویکرد درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) نوشته شده است که روشهای بدیعی دربارۀ مساله شادمانی و رضایتمندی از زندگی بیان میکند.
این کتاب افقهایی روشن برای رهایی از این زندان و به دست آوردن زندگی شادمان به ما نشان میدهد.
کتاب خوبی در دست دارید؛ از این سفر لذت ببرید.
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
Audio
(۱)
#تله_شادمانی #دکتر_راس_هریس
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan
#تله_شادمانی #دکتر_راس_هریس
انتشارات: #سایه_سخن
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
👈نسخه فیزیکی کتاب تله شادمانی
👈 نسخه صوتی تله شادمانی
🔺🔺🔺🔺🔺🔺
🎧 @KetabShenidani
🆔 @Sayehsokhan